عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
خون خود یوسف درون چاه کنعان می خورد
این سزای آن که روی دست اخوان می خورد
من که روزی از دل خود می خورم در آتشم
وای بر آن کس که نعمتهای الوان می خورد
رو نمی سازد ترش صاحب طمع از حرف تلخ
سگ زحرص طعمه سوزن همره نان می خورد
نه همین مهمان خورد روزی زخوان میزبان
میزبان هم رزق خود از خوان مهمان می خورد
تشنه لب مردن میان آب حیوان همت است
ورنه ریگ این بیابان آب حیوان می خورد
سوده شد از خوردن نان سر به سر دندان من
دل همان از ساده لوحیها غم نان می خورد
پیش ازین می ماند در خارا نشان پای من
این زمان پایم به سنگ از باد دامان می خورد
از گلاب افشانی محشر نمی آید به هوش
بر دماغ هر که بوی خط ریحان می خورد
در گلویش آب می گردد گره همچون صدف
هر که روی دست جود از ابر نیسان می خورد
تا مبادا بار باشد بر تن سیمین او
خون خود را گل در آن چاک گریبان می خورد
با تهی مغزان حوادث بیشتر کاوش کند
روی کف بیش از صدف سیلی زطوفان می خورد
بیدلان در پنجه خار حوادث عاجزند
پنجه شیران کجا زخم نیستان می خورد؟
چند صائب سر به زانو در غم زلفش نهم؟
عاقبت مغز مرا فکر پریشان می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۸
داغ است برگ عیش گلستان روزگار
دود دل است سنبل و ریحان روزگار
چون شمع تا تمام نسوزی نمی دهند
خط امان ترا ز شبستان روزگار
نتوان گرفت دامن موج سراب را
زنهار دل مبند به سامان روزگار
در نوشخند برق خطرهاست ،زینهار
بازی مخور ز چهره خندان روزگار
در چشم من ز خانه گورست تنگتر
گر دلگشاست پیش تو ایوان روزگار
رغبت به آب و نان بخیلان نمی شود
دل خوردن است قسمت مهمان روزگار
دندان به دل فشار کز این راه کرده اند
جانهای پاک،رخنه به زندان روزگار
داده است همچو دیده قربانیان نجات
حیرت مرا ز خواب پریشان روزگار
تا برده ایم سربه گریبان، ربوده ایم
گوی سعادت از خم چوگان روزگار
گردید توتیای قلم استخوان ما
صائب ز بار منت احسان روزگار
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲
قصد هلاک کردند مقصود کن فکان را
در سجده سر بریدند مسجود انس و جان را
عریاندر آفتابش پیکر طپید بر فرش
آن کش فراخت یزدان از عرش سایبان را
ای خاک خیره مگمار بر شرزه شیر روباه
ای چرخ چیره مپسند بر باز ماکیان را
با ذکر این مصیبت کش رنج دمبدم تو
بفکن به طاق نسیان طومار باستان را
از اشک و آه حسرت باران و برقی انگیز
سیلاب ران زمین را در تاب کش زمان را
ریزند یک روش خون از دیده رند و زاهد
نالد روان هم آواز سلطان و پاسبان را
جان و دل اندرین سوز گرتن زند ز ناله
جان رنجه باد دل را دل خسته باد جان را
بگشا زچشمه چشم دریای خون در این غم
بسپر به سیل اندوه دل های شادمان را
از تاب شعله آه وز سوز خرمن ماه
وز موج اشک بر کن بنیاد آسمان را
تا اقتدار گریه فارغ مخواه مژگان
تا احتمال فریاد خامش مکن زبان را
دستان خون اسلاف چون صبر ماهبا گشت
تا آسمان سمر کرد این طرفه داستان را
سوزم به یک شراره هرچ آشکار و پنهان
گر شعله آورم فاش این آتش نهان را
بشکر به آه جان سوز این روشنان انجم
برده به موج ماتم این تیره خاکدان را
بر ناتوان وجودم در تاب این مصیبت
آنچه آمد از ستاره نامد ز مه کتان را
تن کاست زین رزیت هم شاه و هم گدا را
دل سوخت زین قضیت هم پیر و هم جوان را
یغما گرت نشد سر در پای رخش او خاک
باری به گریه گل ساز آن خاک آستان را
آن روزشان بر آتش نفشاندی آبی امروز
اشکی چکان به تربت لب تشنه کشتگان را