۲۵۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۷۱۸

داغ است برگ عیش گلستان روزگار
دود دل است سنبل و ریحان روزگار

چون شمع تا تمام نسوزی نمی دهند
خط امان ترا ز شبستان روزگار

نتوان گرفت دامن موج سراب را
زنهار دل مبند به سامان روزگار

در نوشخند برق خطرهاست ،زینهار
بازی مخور ز چهره خندان روزگار

در چشم من ز خانه گورست تنگتر
گر دلگشاست پیش تو ایوان روزگار

رغبت به آب و نان بخیلان نمی شود
دل خوردن است قسمت مهمان روزگار

دندان به دل فشار کز این راه کرده اند
جانهای پاک،رخنه به زندان روزگار

داده است همچو دیده قربانیان نجات
حیرت مرا ز خواب پریشان روزگار

تا برده ایم سربه گریبان، ربوده ایم
گوی سعادت از خم چوگان روزگار

گردید توتیای قلم استخوان ما
صائب ز بار منت احسان روزگار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۷۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۷۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.