عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۵
به جرم این که کله کج نهاده است شکوفه
به روی خاک مذلت فتاده است شکوفه
گره ز کیسه پر زر گشاده است شکوفه
صلای جود به آفاق داده است شکوفه
غنیمت است بگیر از چمن برات نشاطی
درین دو هفته که دفتر گشاده است شکوفه
چگونه فرق کند کوچه را کسی ز خیابان؟
که همچو برف به هر جا فتاده است شکوفه
هوا گرفته ز باغ وجود، فر جوانی
شگفت نیست اگر پیرزاده است شکوفه
اگر نه صحن قیامت شده است عرصه گلشن
به دست باد چرا نامه داده است شکوفه
بساط عیش چرا روزگار پهن نسازد؟
گره ز رشته گوهر گشاده است شکوفه
پیاله گیر که تا چشم باز می کنی از هم
کلاه خسروی از سر نهاده است شکوفه
همیشه می پرد از شوق همچو دیده صائب
ز جلوه که دل از دست داده است شکوفه؟
به روی خاک مذلت فتاده است شکوفه
گره ز کیسه پر زر گشاده است شکوفه
صلای جود به آفاق داده است شکوفه
غنیمت است بگیر از چمن برات نشاطی
درین دو هفته که دفتر گشاده است شکوفه
چگونه فرق کند کوچه را کسی ز خیابان؟
که همچو برف به هر جا فتاده است شکوفه
هوا گرفته ز باغ وجود، فر جوانی
شگفت نیست اگر پیرزاده است شکوفه
اگر نه صحن قیامت شده است عرصه گلشن
به دست باد چرا نامه داده است شکوفه
بساط عیش چرا روزگار پهن نسازد؟
گره ز رشته گوهر گشاده است شکوفه
پیاله گیر که تا چشم باز می کنی از هم
کلاه خسروی از سر نهاده است شکوفه
همیشه می پرد از شوق همچو دیده صائب
ز جلوه که دل از دست داده است شکوفه؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
چه غم ز حادثه آن را که شد شراب زده
که برق، دست ندارد به کشت آب زده
درین چمن بجز آشفتگی نصیبی نیست
مرا که آب چو گل می کند شراب زده
چه مقصد است ندانم عبث درین وادی
چو گردباد دوم چند اضطراب زده؟
مقام عیش شهان است هر کف خاکی
برین صحیفه به سر چون تو انتخاب زده
نشان پنجه ز رویش نمی رود تا حشر
ازان تپانچه که حسنت بر آفتاب زده
مپرس حال گل و لاله چون به باغ آمد
کزو چو سایه شود سرو آفتاب زده
سلیم از ستم چشم مست او یک دم
ز گریه بس نکند همچو طفل خواب زده
که برق، دست ندارد به کشت آب زده
درین چمن بجز آشفتگی نصیبی نیست
مرا که آب چو گل می کند شراب زده
چه مقصد است ندانم عبث درین وادی
چو گردباد دوم چند اضطراب زده؟
مقام عیش شهان است هر کف خاکی
برین صحیفه به سر چون تو انتخاب زده
نشان پنجه ز رویش نمی رود تا حشر
ازان تپانچه که حسنت بر آفتاب زده
مپرس حال گل و لاله چون به باغ آمد
کزو چو سایه شود سرو آفتاب زده
سلیم از ستم چشم مست او یک دم
ز گریه بس نکند همچو طفل خواب زده