عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۱۴ - مناجات در انتقال از دولتخواهی ارباب سلطنت به نیکخواهی ارکان دولت
ای ز عدل تو سماوات به پای
نور عدلت ز زمین ظلم زدای
عدل شاهان که به هر خیر و شریست
از جهانداری عدلت اثریست
نام تو عدل بود کار تو عدل
آشکارا شده آثار تو عدل
ظلم هایی که به عالم پیداست
همه عدل است ولی ظلم نماست
همه از توست بلی کی شاید
کز تو کاری که نه عدل است آید
نسبت ظلم به تو نیست ادب
ظلمت ماش دهد ظلم لقب
جام عدلی به سر جامی ریز
کش ز مستی نکند ظلم انگیز
معتدل ساز ازان جام او را
به ز آغاز کن انجام او را
از همه ظلم رهایی بخشش
دولت عدل نمایی بخشش
تا به هر سفله که ظلم اندوزد
رستن از ظلمت ظلم آموزد
نور عدلت ز زمین ظلم زدای
عدل شاهان که به هر خیر و شریست
از جهانداری عدلت اثریست
نام تو عدل بود کار تو عدل
آشکارا شده آثار تو عدل
ظلم هایی که به عالم پیداست
همه عدل است ولی ظلم نماست
همه از توست بلی کی شاید
کز تو کاری که نه عدل است آید
نسبت ظلم به تو نیست ادب
ظلمت ماش دهد ظلم لقب
جام عدلی به سر جامی ریز
کش ز مستی نکند ظلم انگیز
معتدل ساز ازان جام او را
به ز آغاز کن انجام او را
از همه ظلم رهایی بخشش
دولت عدل نمایی بخشش
تا به هر سفله که ظلم اندوزد
رستن از ظلمت ظلم آموزد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٨ - قصیده
یا رب این نکهت عنبر ز کجا میآید
گر نه از صحن چمن باد صب میآید
معتدل گشت هوا وز اثرش عالم پیر
خوشتر و تازه تر از عهد صبی میآید
گل بصد غنج رخ از غنچه برون میآرد
وز طرب بلبل خوشگو بنوا میآید
بر درختان چمن بسکه در افشاند سحاب
شاخ را بین که چه با برگ و نوا میآید
لاله سرخی ز تف آتش خور میگیرد
خاک را آب رخ از لطف هوا میآید
چون نسیم سمن آید گه شبگیر ز باغ
مرغ جانرا بسمنزار هوا میآید
دست فراش صبا مسند فیروزه نهاد
ز آنک سلطان گل از پرده سرا میآید
غنچه بسیار زر ساو ز دل بیرون کرد
بهر مرغی که بر او مدح سرا میآید
نرگس بی بصر از جا بعصا میخیزد
وز سر ار همچو شهان تاج نما میآید
ابر بر طفل چمن دایه صفت شیر فشاند
لاجرم بین که در او نشو و نما میآید
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن باز دم مشک ختا میآید
زندگی بی می و معشوق در ایام بهار
گر صوابست مرا عین خطا میآید
ساقیا در قدح افکن می گلرنگ کزو
صورت رأی شه کامروا میآید
صاحب اعظم عادل که زآب کرمش
در رخ مکرمت وجود روا میآید
سرور شرق علاء دول و دین که جهان
پیش جود و کرمش خاک بها میآید
و آنک رخساره ملک از خط او چون رخ یار
از خط سبز بصد حسن و بها میآید
عقل را پنجه راد و قلم در بارش
راست همچون ید بیضا و عصا میآید
ز آنک آدم بزمان جست بر او تقدیمی
لاجرم در حقش آیات عصی میآید
صاحبا تیغ تو تا قاعده عدل نهاد
غرم در بیشه ضیغم بچرا میآید
آنچه گوئی نه بر آن منع بود غیر ترا
و آنچه سازی نه بر آن چون و چرا میآید
تا بزیر قدم همت آن چرخ بلند
پست و سر کوفته چون خاک فنا میآید
میرود آب رخ خصم تو بر خاک ز رشک
شمع جانش بره باد صبا میآید
گر چه بر صفحه دنیا ز ستم گرد نشست
عدل دین پرورت از بهر جلا میآید
مسرع حکم تو چون سر بسر آفاق گرفت
زینجهان خصم ترا راه جلا میآید
چون همای کرمت سایه بر آفاق فکند
باز با کبک خرامان بصفا میآید
خاک درگاه تو در دیده ارباب هنر
بهتر از مروه و خوشتر ز صفا میآید
ابر با اینهمه بخشش که کند فصل بهار
با وجود تواش از جود حیا میآید
تا بحدی ز تو برابر حیا غالب شد
کز مسامش چو عرق آب حیا میآید
هر چه خورشید بصد قرن نهد در دل کان
با کف راد تو یکروزه فدا میآید
هر نهالی که نشاند امل ابن یمین
بروی از ابر نثار تو ندا میآید
بر دعا ختم کنم مدحت جاه تو از آن
که دعای چو توئی سنت ما میآید
باد از اقبال تو آباد همه روی زمین
تا هوا در وسط آتش و ما میآید
گر نه از صحن چمن باد صب میآید
معتدل گشت هوا وز اثرش عالم پیر
خوشتر و تازه تر از عهد صبی میآید
گل بصد غنج رخ از غنچه برون میآرد
وز طرب بلبل خوشگو بنوا میآید
بر درختان چمن بسکه در افشاند سحاب
شاخ را بین که چه با برگ و نوا میآید
لاله سرخی ز تف آتش خور میگیرد
خاک را آب رخ از لطف هوا میآید
چون نسیم سمن آید گه شبگیر ز باغ
مرغ جانرا بسمنزار هوا میآید
دست فراش صبا مسند فیروزه نهاد
ز آنک سلطان گل از پرده سرا میآید
غنچه بسیار زر ساو ز دل بیرون کرد
بهر مرغی که بر او مدح سرا میآید
نرگس بی بصر از جا بعصا میخیزد
وز سر ار همچو شهان تاج نما میآید
ابر بر طفل چمن دایه صفت شیر فشاند
لاجرم بین که در او نشو و نما میآید
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن باز دم مشک ختا میآید
زندگی بی می و معشوق در ایام بهار
گر صوابست مرا عین خطا میآید
ساقیا در قدح افکن می گلرنگ کزو
صورت رأی شه کامروا میآید
صاحب اعظم عادل که زآب کرمش
در رخ مکرمت وجود روا میآید
سرور شرق علاء دول و دین که جهان
پیش جود و کرمش خاک بها میآید
و آنک رخساره ملک از خط او چون رخ یار
از خط سبز بصد حسن و بها میآید
عقل را پنجه راد و قلم در بارش
راست همچون ید بیضا و عصا میآید
ز آنک آدم بزمان جست بر او تقدیمی
لاجرم در حقش آیات عصی میآید
صاحبا تیغ تو تا قاعده عدل نهاد
غرم در بیشه ضیغم بچرا میآید
آنچه گوئی نه بر آن منع بود غیر ترا
و آنچه سازی نه بر آن چون و چرا میآید
تا بزیر قدم همت آن چرخ بلند
پست و سر کوفته چون خاک فنا میآید
میرود آب رخ خصم تو بر خاک ز رشک
شمع جانش بره باد صبا میآید
گر چه بر صفحه دنیا ز ستم گرد نشست
عدل دین پرورت از بهر جلا میآید
مسرع حکم تو چون سر بسر آفاق گرفت
زینجهان خصم ترا راه جلا میآید
چون همای کرمت سایه بر آفاق فکند
باز با کبک خرامان بصفا میآید
خاک درگاه تو در دیده ارباب هنر
بهتر از مروه و خوشتر ز صفا میآید
ابر با اینهمه بخشش که کند فصل بهار
با وجود تواش از جود حیا میآید
تا بحدی ز تو برابر حیا غالب شد
کز مسامش چو عرق آب حیا میآید
هر چه خورشید بصد قرن نهد در دل کان
با کف راد تو یکروزه فدا میآید
هر نهالی که نشاند امل ابن یمین
بروی از ابر نثار تو ندا میآید
بر دعا ختم کنم مدحت جاه تو از آن
که دعای چو توئی سنت ما میآید
باد از اقبال تو آباد همه روی زمین
تا هوا در وسط آتش و ما میآید
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح صاحب نظام الملک ابو جعفر محمدبن عبدالمجید
نسیم عدل همی آید از هوای جهان
شعاع بخت همی تابد از لقای جهان
گزارد مژده میمون صدا خروس فلک
فکند سایه خورشید بر همای جهان
جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد
خدایگان جهان از کرم به جای جهان
سزد که دولت و دین هر دو تهنیت گویند
خدایگان جهان را بکدخدای جهان
نظام ملک محمد که یمن صورت او
خجسته آمد بر ملک پادشای جهان
ز کار بسته منال و عنان گشاده ببین
که نقشبندی او شد گره گشای جهان
مگوی جز فلک مستقیم کلکش را
چو دیدی از روشش خط استوای جهان
ضمان شده است جهان را بقای او ورنه
چه اعتماد توان کرد بر بقای جهان
شد آن چنانک همه بانگ نام او شنوی
اگر به صخره صما رسد صدای جهان
چو سایه پس رو او باش سال و مه همه عمر
چو آفتاب همی کرد پیشوای جهان
از آن نبود جهان را وفا که اهل نداشت
کنون که یافت ببین تا ابد وفای جهان
خهی ز نوک قلم صد هزار در و گهر
فرو گشاده برشته بهر قبای جهان
فلک مراد تو دارد خهی مراد فلک
جهان هوای تو دارد زهی هوای جهان
تو آمدی بسزا صاحب جهان ورنی
نکرده بود مهیا فلک سزای جهان
نعوذ بالله اگر نه سر جهان شدئی
نیامدی به زمین تا به حشر پای جهان
سزد که رای تو آیینه دار غیب آمد
که هست رای تو جام جهان نمای جهان
امید گشت و دل آسوده شد چو سایه فکند
درخت بخت تو بر بوستان سرای جهان
اگر که نبود عالم مباش باکی نیست
که هست همت عالی تو و رای جهان
بخر ز غصه جهان را و هم تو کن آزاد
سزا بود تو خداوند را ولای جهان
به آب عدل نشان گرد فتنه را کز ظلم
شکسته دانه دل دور آسیای جهان
دریغ گوهر آزادگی و در سخن
به بی زری شده زین چرخ مهره سای جهان
در آشنائی این چرخ موج زن کم کوش
که غرقه گشته نمیرد در آشنای جهان
دلم سراسر خوش بود چون گل و اکنون
ز خون چو لاله لبالب شد از جفای جهان
جهان ز در ضمیرم ببست پیرایه
اگر از آن درماند یتیم وای جهان
مراست ملک سخن مطلق و تو میدانی
وگر ندانی داند همی خدای جهان
به کیمیای کرم خاک آز را زر کن
که هیچ گرد نخیزد ز کیمیای جهان
همیشه تا گل و بلبل به جلوه گاه بهار
کنند ساخته برگ و نوا برای جهان
جمال چون گل و لفظ چو بلبلت بادا
چنانکه سازد این برگ و آن نوای جهان
شعاع بخت همی تابد از لقای جهان
گزارد مژده میمون صدا خروس فلک
فکند سایه خورشید بر همای جهان
جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد
خدایگان جهان از کرم به جای جهان
سزد که دولت و دین هر دو تهنیت گویند
خدایگان جهان را بکدخدای جهان
نظام ملک محمد که یمن صورت او
خجسته آمد بر ملک پادشای جهان
ز کار بسته منال و عنان گشاده ببین
که نقشبندی او شد گره گشای جهان
مگوی جز فلک مستقیم کلکش را
چو دیدی از روشش خط استوای جهان
ضمان شده است جهان را بقای او ورنه
چه اعتماد توان کرد بر بقای جهان
شد آن چنانک همه بانگ نام او شنوی
اگر به صخره صما رسد صدای جهان
چو سایه پس رو او باش سال و مه همه عمر
چو آفتاب همی کرد پیشوای جهان
از آن نبود جهان را وفا که اهل نداشت
کنون که یافت ببین تا ابد وفای جهان
خهی ز نوک قلم صد هزار در و گهر
فرو گشاده برشته بهر قبای جهان
فلک مراد تو دارد خهی مراد فلک
جهان هوای تو دارد زهی هوای جهان
تو آمدی بسزا صاحب جهان ورنی
نکرده بود مهیا فلک سزای جهان
نعوذ بالله اگر نه سر جهان شدئی
نیامدی به زمین تا به حشر پای جهان
سزد که رای تو آیینه دار غیب آمد
که هست رای تو جام جهان نمای جهان
امید گشت و دل آسوده شد چو سایه فکند
درخت بخت تو بر بوستان سرای جهان
اگر که نبود عالم مباش باکی نیست
که هست همت عالی تو و رای جهان
بخر ز غصه جهان را و هم تو کن آزاد
سزا بود تو خداوند را ولای جهان
به آب عدل نشان گرد فتنه را کز ظلم
شکسته دانه دل دور آسیای جهان
دریغ گوهر آزادگی و در سخن
به بی زری شده زین چرخ مهره سای جهان
در آشنائی این چرخ موج زن کم کوش
که غرقه گشته نمیرد در آشنای جهان
دلم سراسر خوش بود چون گل و اکنون
ز خون چو لاله لبالب شد از جفای جهان
جهان ز در ضمیرم ببست پیرایه
اگر از آن درماند یتیم وای جهان
مراست ملک سخن مطلق و تو میدانی
وگر ندانی داند همی خدای جهان
به کیمیای کرم خاک آز را زر کن
که هیچ گرد نخیزد ز کیمیای جهان
همیشه تا گل و بلبل به جلوه گاه بهار
کنند ساخته برگ و نوا برای جهان
جمال چون گل و لفظ چو بلبلت بادا
چنانکه سازد این برگ و آن نوای جهان
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح اکبرشاه
نوروز شد کلید درعیش نوبهار
دولت شکوفه کرد که فتح آورد به بار
ریحان عدل یافت ز اقبال رنگ و بوی
دیبای ملک کرد ز انصاف پود و تار
بر صحن ملک باد ظفر خرمی فشان
بر باغ عمر ابردعا مدعا نثار
صد گلستان به سایه هر شاخ آرزو
صد نوبهار در بن هر خار انتظار
دریای عیش در ته هر شبنمی نهان
طوفان شوق بر رخ هر ذره آشکار
دردی کشان شوق ز نیسان دوستی
دل نوبهار کرده و رخسارلاله زار
خورشید من برآمده از خانه شرف
آفاق را به تهنیت خویش داده بار
اول صباح دولت و اول صبوح عیش
بر کف می ظفر که نشاطش بود خمار
لطفش نگارخانه نوروز را فروغ
حکمش بهارخانه انصاف را نگار
بر ساز ملک داری و آهنگ راستی
از زلف زهره بسته به قانون عدل تار
در رمل سال قرعه نوروز می نمود
هر فرد صد ولایت و هر زوج صد دیار
دولت اشاره کرد می خسروی بنوش
همت اراده کرد ک رو جام جم بیار
تدبیر ساخت در دل اقبال خلوتی
همچون بنای خانه تقدیر استوار
لبریز شد ز خنده خوش کام رازگو
سرشار شد ز نوش سخن گوش رازدار
ذوق قبول رقص کنان در دل امید
نور صلاح جلوه کنان در رموز کار
فتح فراخ حوصله را مملکت به کام
امید چشم گرسنه را عیش در کنار
شطرنج عابیانه به تقدیر باخت عقل
خصل مراد برد ز دولت هزار بار
مسمار حکم دوخت لب عذر مستقیم
زنجیر عزم بست در وهم استوار
همت قرار داد که سوی دکن زنند
امسال پیش خانه دارای نامدار
شمشیر مهر سازد و گیرد عروس ملک
فرزانه شاه اکبر غازی کامگار
ای از ازل به لطف تو خلقت امیدوار
وی تا ابد سخات امل را در انتظار
هر صبح ملک ظلمت شب را به عشق تو
شوید به آب چشمه خورشید از عذار
گشتی سراب آب زر اندر محیط کان
گر پایه سریر تو را نامدی به کار
از پرتو عطای تو در راه آرزو
روشن شود چراغ به شب های انتظار
در کشوری که شاهد رای تو بگذرد
پرتو درون دیده اعما شود غبار
در نوبهار ملک تو از فیض عدل تو
بر شاخسار شعله شود سبز نوک خار
کاوند تا به حشر اگر زیر پای تو
پیدا شود نشانه حلم و پی وقار
گر سنگ را به خاک حریمت دفین کنند
از فیض خاطر تو شود لعل آبدار
گردد زر گداخته از روی خاصیت
هر جا ز نعل اسب تو بیرون جهد شرار
از تیزدستی تو مگر پر برآورد
تا از سر خدنگ تو بیرون شود شکار
از بهر آنکه شیر بلافد ز زخم تو
پهلوی لاله سرخ نماید به مرغزار
از فیض صحبت تو به وقت تکلمت
پر در کنند سمع و بصر دامن و کنار
مرغ خیال شاعر جادوفریب را
اندر میانه دل معنی کند شکار
در رزم آنچنانی و در بزم این چنین
ای بزم و رزم از تو گلستان و لاله زار
یک روز ابر بر لب دریا نشسته بود
از سعی های بیهده آشفته و نزار
پرسید همت تو که این حال بهر چیست
گفت آنکه دایم آب ز دریا کنم نثار
تا چرخ پیر زاده خود را بپرورد
از خون دل به معدن و از گریه در بحار
وانگه به یک اشاره گوهر نثار تو
خیزد به حر گرد و برآید ز کان دمار
ترسم ز جود دست جواهرنثار تو
در خاتمت نگین نشود دیگر استوار
ای برفشانده مال چو باران به روز جود
وی برگشاده دست چو دریا به روز بار
وصف من این بس است که دیوان نظم من
جز مدحت تو نیست به تعریف کس نگار
بدخوی طفل طبع من اول نمی گرفت
در مهد دایه کرم هیچ کس قرار
مهر تو شیر جایزه اش در گلو چکاند
پستان التفات تواش کرد شیرخوار
آنم که نیست دایه بکر معانیم
هنگام کام دادن داماد شرمسار
باید که هر که سکه به نقد سخن زند
بردارد از قراضه مضمون من عیار
من گوهرم فلک نشناسد مرا چه جرم؟
من اخترم زمانه نداند مرا چه عار؟
چرخ ار بهای جوهر علوی من دهد
باید که از عناصر سفلی کند کنار
من وقت کبریای سخن کی نظیریم
آنم که روزگار به من دارد افتخار
در هر سحر که ختم سخن گستری کنم
گوید فلک به صبح که دست دعا برآر
تا خلعت نشاط دهد باغ را سحاب
تا فرش سبزه بر لب چو گسترد بهار
دولت به صحن ملک تو فراش خرمی
عالم به قد جاه تو تشریف اعتبار
روی عدو که برگ درخت شقاوتست
از سیلی نسیم کدورت بنفشه یار
دولت شکوفه کرد که فتح آورد به بار
ریحان عدل یافت ز اقبال رنگ و بوی
دیبای ملک کرد ز انصاف پود و تار
بر صحن ملک باد ظفر خرمی فشان
بر باغ عمر ابردعا مدعا نثار
صد گلستان به سایه هر شاخ آرزو
صد نوبهار در بن هر خار انتظار
دریای عیش در ته هر شبنمی نهان
طوفان شوق بر رخ هر ذره آشکار
دردی کشان شوق ز نیسان دوستی
دل نوبهار کرده و رخسارلاله زار
خورشید من برآمده از خانه شرف
آفاق را به تهنیت خویش داده بار
اول صباح دولت و اول صبوح عیش
بر کف می ظفر که نشاطش بود خمار
لطفش نگارخانه نوروز را فروغ
حکمش بهارخانه انصاف را نگار
بر ساز ملک داری و آهنگ راستی
از زلف زهره بسته به قانون عدل تار
در رمل سال قرعه نوروز می نمود
هر فرد صد ولایت و هر زوج صد دیار
دولت اشاره کرد می خسروی بنوش
همت اراده کرد ک رو جام جم بیار
تدبیر ساخت در دل اقبال خلوتی
همچون بنای خانه تقدیر استوار
لبریز شد ز خنده خوش کام رازگو
سرشار شد ز نوش سخن گوش رازدار
ذوق قبول رقص کنان در دل امید
نور صلاح جلوه کنان در رموز کار
فتح فراخ حوصله را مملکت به کام
امید چشم گرسنه را عیش در کنار
شطرنج عابیانه به تقدیر باخت عقل
خصل مراد برد ز دولت هزار بار
مسمار حکم دوخت لب عذر مستقیم
زنجیر عزم بست در وهم استوار
همت قرار داد که سوی دکن زنند
امسال پیش خانه دارای نامدار
شمشیر مهر سازد و گیرد عروس ملک
فرزانه شاه اکبر غازی کامگار
ای از ازل به لطف تو خلقت امیدوار
وی تا ابد سخات امل را در انتظار
هر صبح ملک ظلمت شب را به عشق تو
شوید به آب چشمه خورشید از عذار
گشتی سراب آب زر اندر محیط کان
گر پایه سریر تو را نامدی به کار
از پرتو عطای تو در راه آرزو
روشن شود چراغ به شب های انتظار
در کشوری که شاهد رای تو بگذرد
پرتو درون دیده اعما شود غبار
در نوبهار ملک تو از فیض عدل تو
بر شاخسار شعله شود سبز نوک خار
کاوند تا به حشر اگر زیر پای تو
پیدا شود نشانه حلم و پی وقار
گر سنگ را به خاک حریمت دفین کنند
از فیض خاطر تو شود لعل آبدار
گردد زر گداخته از روی خاصیت
هر جا ز نعل اسب تو بیرون جهد شرار
از تیزدستی تو مگر پر برآورد
تا از سر خدنگ تو بیرون شود شکار
از بهر آنکه شیر بلافد ز زخم تو
پهلوی لاله سرخ نماید به مرغزار
از فیض صحبت تو به وقت تکلمت
پر در کنند سمع و بصر دامن و کنار
مرغ خیال شاعر جادوفریب را
اندر میانه دل معنی کند شکار
در رزم آنچنانی و در بزم این چنین
ای بزم و رزم از تو گلستان و لاله زار
یک روز ابر بر لب دریا نشسته بود
از سعی های بیهده آشفته و نزار
پرسید همت تو که این حال بهر چیست
گفت آنکه دایم آب ز دریا کنم نثار
تا چرخ پیر زاده خود را بپرورد
از خون دل به معدن و از گریه در بحار
وانگه به یک اشاره گوهر نثار تو
خیزد به حر گرد و برآید ز کان دمار
ترسم ز جود دست جواهرنثار تو
در خاتمت نگین نشود دیگر استوار
ای برفشانده مال چو باران به روز جود
وی برگشاده دست چو دریا به روز بار
وصف من این بس است که دیوان نظم من
جز مدحت تو نیست به تعریف کس نگار
بدخوی طفل طبع من اول نمی گرفت
در مهد دایه کرم هیچ کس قرار
مهر تو شیر جایزه اش در گلو چکاند
پستان التفات تواش کرد شیرخوار
آنم که نیست دایه بکر معانیم
هنگام کام دادن داماد شرمسار
باید که هر که سکه به نقد سخن زند
بردارد از قراضه مضمون من عیار
من گوهرم فلک نشناسد مرا چه جرم؟
من اخترم زمانه نداند مرا چه عار؟
چرخ ار بهای جوهر علوی من دهد
باید که از عناصر سفلی کند کنار
من وقت کبریای سخن کی نظیریم
آنم که روزگار به من دارد افتخار
در هر سحر که ختم سخن گستری کنم
گوید فلک به صبح که دست دعا برآر
تا خلعت نشاط دهد باغ را سحاب
تا فرش سبزه بر لب چو گسترد بهار
دولت به صحن ملک تو فراش خرمی
عالم به قد جاه تو تشریف اعتبار
روی عدو که برگ درخت شقاوتست
از سیلی نسیم کدورت بنفشه یار
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۲ - تاریخ منصب میردیوانی
ز حکم خسروی کز عدل و احسان
ندیده چشم گیتی همچو او شاه
شهنشاهی که در عهدش عجب نیست
نگیرد گر غبار آیینه از آه
ز بس راه ستم بسته است عدلش
زدن از کس نمی آید جز از راه
عجب نبود شود گر کهربا را
ز جیب کاه، دست زور کوتاه
ز رویش، کور بادا چشم بدبین
ز ملکش، دور بادا پای بدخواه
به دیوانداری خلق جهان شد
معین، خان عالیشان ذیجاه
سراپا جوهری کز گوهر پاک
شده آیینه سان شه را نظرگاه
چرا نبود سراپا چشم بینش؟
نظرها یافت از لطف شهنشاه!
شود از تندباد حکم عدلش
حق از باطل جدا، چون دانه از کاه
ز دیوانداری او گشت مظلوم
دگر مستغنی از آه سحرگاه
سخایش بسکه بخشد بی نیازی
غنی از خواستن گردیده دلخواه
نیارد کرد در میزان عدلش
پر کاهی زیادی کوه بر کاه
برای این مبارک منصب از دل
شبی تاریخ جو بودم که ناگاه
بتاریخ آمد از غیب این خطابش
که:«میر عدل دیوان شهنشاه »
ندیده چشم گیتی همچو او شاه
شهنشاهی که در عهدش عجب نیست
نگیرد گر غبار آیینه از آه
ز بس راه ستم بسته است عدلش
زدن از کس نمی آید جز از راه
عجب نبود شود گر کهربا را
ز جیب کاه، دست زور کوتاه
ز رویش، کور بادا چشم بدبین
ز ملکش، دور بادا پای بدخواه
به دیوانداری خلق جهان شد
معین، خان عالیشان ذیجاه
سراپا جوهری کز گوهر پاک
شده آیینه سان شه را نظرگاه
چرا نبود سراپا چشم بینش؟
نظرها یافت از لطف شهنشاه!
شود از تندباد حکم عدلش
حق از باطل جدا، چون دانه از کاه
ز دیوانداری او گشت مظلوم
دگر مستغنی از آه سحرگاه
سخایش بسکه بخشد بی نیازی
غنی از خواستن گردیده دلخواه
نیارد کرد در میزان عدلش
پر کاهی زیادی کوه بر کاه
برای این مبارک منصب از دل
شبی تاریخ جو بودم که ناگاه
بتاریخ آمد از غیب این خطابش
که:«میر عدل دیوان شهنشاه »