عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - در طلب شراب گوید
میر حیدر ایا که خیزد جود
از کف تو چو از شراب طرب
دوستت انوری که نگشاید
جز به یادت ز دوستداری لب
سه شبانروز شد که از مستی
باز نشناختست روز از شب
جلبی چند بودهاند حریف
الفیه شلفیه تبار و نسب
همه از آرزوی ... بزرگ
دست بر ... زنان که من یرغب
من و تایی دو دیگران با من
مانده زین ... خوارگان به عجب
همچنین باشد ارکند جودت
مدد خادمت به ماء عنب
از کف تو چو از شراب طرب
دوستت انوری که نگشاید
جز به یادت ز دوستداری لب
سه شبانروز شد که از مستی
باز نشناختست روز از شب
جلبی چند بودهاند حریف
الفیه شلفیه تبار و نسب
همه از آرزوی ... بزرگ
دست بر ... زنان که من یرغب
من و تایی دو دیگران با من
مانده زین ... خوارگان به عجب
همچنین باشد ارکند جودت
مدد خادمت به ماء عنب
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۷۳
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مرا از منطقید بوی خامی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۹ - تمثیل
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱ - مقدمه
طب صناعتی است که بدان صناعت صحت در بدن انسان نگاه دارند و چون زائل شود باز آرند و بیارایند او را بدرازی موی و پاکی روی و خوشی بوی و گشادگی، اما طبیب باید که رقیق الخلق حکیم النفس جید الحدس باشد و حدس حرکتی باشد که نفس را بود در آراء صائبه اعنی که سرعت انتقالی بود از معلوم بمجهول و هر طبیب که شرف نفس انسان نشناسد رقیق الخلق نبود و تا منطق نداند حکیم النفس نبود و تا مؤید نبود بتأیید الهی جید الحدس نبود و هرکه جید الحدس نبود بمعرفت علت نرسد زیرا که دلیل از نبض می باید گرفت و نبض حرکت انقباض و انبساط است و سکونی که میان این دو حرکت افتد و میان اطبا خلاف است گروهی گفته اند که حرکت انقباض را بحس نشاید اندر یافتن اما افضل المتأخرین حجة الحق الحسین بن عبدالله بن سینا در کتاب قانون می گوید حرکت انقباض را در توان یافتن بدشواری اندر تنهای کم گوشت و آنگه نبض ده جنس است و هر یکی ازو متنوع شود بسه نوع دو طرفین او و یکی اعتدال او تا تأیید الهی باستصواب او همراه نبود فکرت مصیب نتواند بود و تفسره را نیز همچنان الوان و رسوب او نگاه داشتن و از هر لونی بر حالتی دلیل گرفتن نه کاری خرد است این همه دلائل بتأیید الهی و هدایت پادشاهی مفتقرند و این معنی است که ما او را بعبارات حدس یاد کردهایم و تا طبیب منطق نداند و جنس و نوع نشناسد در میان فصل و خاصه و عرض فرق نتواند کرد و علت نشناسد و چون علت نشناسد در علاج مصیب نتواند بود و ما اینجا مثلی بزنیم تا معلوم شود که چنین است که همی گوئیم مرض جنس آمد و تب و صداع و زکام و سرسام و حصبه و یرقان نوع و هر یکی بفصلی از یکدیگر جدا شوند و ازین هر یکی باز جنس شوند مثلا تب جنس است و حمی یوم و غب و شطر الغب و ربع انواع و هر یکی بفصلی ذاتی از یکدیگر جدا شوند چنانکه حمی یوم جدا شود از دیگر تبها بدانکه درازترین مدت او یک شبانروز بود و درو تکسر و گرانی و کاهلی و درد نباشد و تب مطبقه جدا شود از دیگر تبها بدانکه چون بگیرد تا چند روز باز نشود و تب غب جدا شود از دیگر تبها بدانکه روزی بیاید و دیگر روز نیاید و تب شطر الغب جدا شود از دیگر تبها بدانکه یک روز سخت تر آید و درنگش کمتر باشد و یک روز آهسته تر آید و درنگش درازتر بود و تب ربع جدا شود از دیگر تبها بدانکه روزی بیاید و دیگر روز نیاید و سوم نیاید و چهارم بیاید و این هریکی باز جنس شوند و ایشانرا انواع پدید آید چون طبیب منطق داند و حاذق باشد و بداند که کدام تب است و مادت آن تب چیست مرکب است یا مفرد زود بمعالجت مشغول شود و اگر در شناختن علت درماند بخدای عز وجل باز گردد و ازو استعانت خواهد و اگر در علاج فرو ماند هم بخدای باز گردد و ازو مدد خواهد که بازگشت همه بدوست،
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۴ - به یکی از دانشمندان جندق نگاشته
سرکار موبد موبدان و گریزگاه نیکان و بدان را بنده ام و خجسته دیدار جان پرورش را از ته دل و بن دندان پرستنده. بارها در باب نگاهداشت و غم خواری و همراهی و رهنمونی احمد نگارش ها کرده ام و کار بند سفارش ها شده اینک آغاز گردآوری گندم و جو و داد و ستد کهنه و نو است. اسمعیل در ری و من در یزد و او با هزار کار پراکنده و درد بی درمان در آن سرزمین اگرش تو در کارها انباز و دست یار نباشی، تن تنها کی گلش از خار و خار از پای بر آید. زنهار به مهرش و گوشه کار گیر و دست پایمردی زیر بار آور. احمد اگر چه به گفت و گواهی تو در چالاکی و زرنگی باد پران است و آتش سوزان، باز با نیرنگ و تیتال مردم آن سامان در شمار پخته خواران و خام کاران خواهد بود. خوشتر آنکه به خویشش وانگذاری و انجام این گونه کارهای گوناگون را که ده مرده کوشش و جوشش باید سرسری نشماری که پای بیچاره در گل و دست ناکامی بر دل خواهد ماند، شعر:
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
گمان نزدیک به کار این است که تا چند روز دیگر اسمعیل از دربار گردون پیشگاه پادشاهی با کارهای ساخته و امیدهای پرداخته فرمان بازگشت یابد و به دستور روزگار گذشته رنج آزمای آن در و دشت گردد. مرا هم از فرگاه بلند خرگاه خدایگانی حاجی امروز که بیستم ماه است، پروانه مهر آمیز رسید، که پس از انجام کارها که در دست است و روانت به ساخت و پرداخت آن پای بست، از سامان یزد برگ و ساز جندق کن و حسینعلی خان را که گماشته من است در هنجار پیشکاری و کارگذاری از هر در استواری بخش.
سر فتنه جویان را به سنگ باز خواست بکوب، و گرد هست و بود بد اندیشان را به جاروب گرفت فرو روب، زشت و زیبای هر چیز و هر کس را به طرزی که دانی و توانی چاره ساز آی و با شتابی هیچ درنگ مرز ری را راه اندیش نشیب و فراز شو.
باری اگر سرکار امید گاهی آقا که جانم برخی پاک روانش باد، بازگشت مرا بدان در گشته که خود نیز در پهنه دیر انجام کویرش سرگشته اند سزا داند و روا بیند، نه باندیشه این کارهای هیچ مایه، به بوی دریافت خجسته دیدار سرکار ایشان و فر آمیزش تو که فراهم ساز دل های پریشان است، روزی دو رخت بازگشت بر بارگی هشتن و این راه آشوب خیز نوشتن و بهمان روش ها که دیدی گرد دهات گشتن و درخت گز و خرما کشتن و پسته و بادام از خاک سرشتن و سبک در گذشتن دریغی نیست، شعر:
من که از دروازه بیرونم نمی بردند خلق
با تو می آیم اگر در چشم سوزن می بری
بیش از این گفت و شنود و بست و گشود، هنجار دیوانگی است نه رفتار فرزانگی. هر گونه فرمایش که بازوی یارا و نیروی آرای منش پرده گشایی و چهره آرائی تواند نگارندگی فرمای که در انجامش کار دوندگی و شمار بندگی به پایان خواهد رفت. زندگی پاینده و کامرانی فزاینده باد.
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
گمان نزدیک به کار این است که تا چند روز دیگر اسمعیل از دربار گردون پیشگاه پادشاهی با کارهای ساخته و امیدهای پرداخته فرمان بازگشت یابد و به دستور روزگار گذشته رنج آزمای آن در و دشت گردد. مرا هم از فرگاه بلند خرگاه خدایگانی حاجی امروز که بیستم ماه است، پروانه مهر آمیز رسید، که پس از انجام کارها که در دست است و روانت به ساخت و پرداخت آن پای بست، از سامان یزد برگ و ساز جندق کن و حسینعلی خان را که گماشته من است در هنجار پیشکاری و کارگذاری از هر در استواری بخش.
سر فتنه جویان را به سنگ باز خواست بکوب، و گرد هست و بود بد اندیشان را به جاروب گرفت فرو روب، زشت و زیبای هر چیز و هر کس را به طرزی که دانی و توانی چاره ساز آی و با شتابی هیچ درنگ مرز ری را راه اندیش نشیب و فراز شو.
باری اگر سرکار امید گاهی آقا که جانم برخی پاک روانش باد، بازگشت مرا بدان در گشته که خود نیز در پهنه دیر انجام کویرش سرگشته اند سزا داند و روا بیند، نه باندیشه این کارهای هیچ مایه، به بوی دریافت خجسته دیدار سرکار ایشان و فر آمیزش تو که فراهم ساز دل های پریشان است، روزی دو رخت بازگشت بر بارگی هشتن و این راه آشوب خیز نوشتن و بهمان روش ها که دیدی گرد دهات گشتن و درخت گز و خرما کشتن و پسته و بادام از خاک سرشتن و سبک در گذشتن دریغی نیست، شعر:
من که از دروازه بیرونم نمی بردند خلق
با تو می آیم اگر در چشم سوزن می بری
بیش از این گفت و شنود و بست و گشود، هنجار دیوانگی است نه رفتار فرزانگی. هر گونه فرمایش که بازوی یارا و نیروی آرای منش پرده گشایی و چهره آرائی تواند نگارندگی فرمای که در انجامش کار دوندگی و شمار بندگی به پایان خواهد رفت. زندگی پاینده و کامرانی فزاینده باد.
میرداماد : دیوان اشراق
مثنوی
در جواب مولوی که گفته:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
میفرماید:
ای که گفتی پای چوبین شد دلیل
ورنه بودی فخر رازی بی دلیل
فخر رازی نیست جز مرد شکوک
گر تو مردی ازنصیر الدین بکوک
هست در تحقیق برهان اوستاد
داده خاک خرمن شبهت به باد
فرق ناکرده میان عقل و وهم
طعنه بر برهان مزن ای کج به فهم
در کتاب حق الولالباب بین
وان تدبر را که کرده است آفرین
چیست آن جز مسلک عقل مصون
گر نداری هستی از لایعقلون
خار شبهت نیست جزدر راه وهم
در خرد بد ظن مشو ای کور فهم
از هیولا وهم ها را پا کج است
کج نظر پندارد این ره اعوج است
ز آهن تثبیت فیاض مبین
پای استدلال کردم آهنین
پای برهان آهنین خواهی به راه
از صراط المستقیم ما بخواه
پای استدلال خواهی آهنین
نحن ثبتناه فی الافق المبین
کرده ام از ابر خالص ده قبس
تا که شد عقل مضاعف مقتبس
عقل و روح وجان به هم بگداختم
تا کتاب ده قبس پرداختم
نسخه کردش فیض فیاض حکیم
تاشفا یابد از و عقل سقیم
در کتاب ده قبس بین صبح و شام
عالم انوار عقلی و السلام
گرنه موش وهم در انبار ماست
گندم تحصیل چل ساله کجاست
دفع شر موش وهم از هوش کن
پس در انبار عقل از گوش کن
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
میفرماید:
ای که گفتی پای چوبین شد دلیل
ورنه بودی فخر رازی بی دلیل
فخر رازی نیست جز مرد شکوک
گر تو مردی ازنصیر الدین بکوک
هست در تحقیق برهان اوستاد
داده خاک خرمن شبهت به باد
فرق ناکرده میان عقل و وهم
طعنه بر برهان مزن ای کج به فهم
در کتاب حق الولالباب بین
وان تدبر را که کرده است آفرین
چیست آن جز مسلک عقل مصون
گر نداری هستی از لایعقلون
خار شبهت نیست جزدر راه وهم
در خرد بد ظن مشو ای کور فهم
از هیولا وهم ها را پا کج است
کج نظر پندارد این ره اعوج است
ز آهن تثبیت فیاض مبین
پای استدلال کردم آهنین
پای برهان آهنین خواهی به راه
از صراط المستقیم ما بخواه
پای استدلال خواهی آهنین
نحن ثبتناه فی الافق المبین
کرده ام از ابر خالص ده قبس
تا که شد عقل مضاعف مقتبس
عقل و روح وجان به هم بگداختم
تا کتاب ده قبس پرداختم
نسخه کردش فیض فیاض حکیم
تاشفا یابد از و عقل سقیم
در کتاب ده قبس بین صبح و شام
عالم انوار عقلی و السلام
گرنه موش وهم در انبار ماست
گندم تحصیل چل ساله کجاست
دفع شر موش وهم از هوش کن
پس در انبار عقل از گوش کن
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۸ - آمدن کنیزک روز پنجم به حضرت شاه
چون نوبت دور ایام به روز پنجم رسید، مشغله استغاثت زن به گوش انجم رسید. با خود گفت: اگر در این حادثه، تاخیری و تقصیری جایز دارم، شاهزاده زبان بگشاید و در هتک این ستر و کشف این سر، سعی ها نماید و از بهر آنکه جماعت وزرا در رعایت جانب او مبالغتی تمام دارند، بدین اعتداد و اعتضاد در اهلام و اعدام من کوشند و در سمع شاه، مصالح دین و دولت، تصویر و تقریر کنند. امروز هر تیری که در جعبه دارم، بیندازم و هر لعبی که دانم، ببازم. پس با ناله و نفیر و نوحه و زفیر به حضرت شاه رفت و بعد از تقدیم خدمت و تقبیل خاک حضرت و تقریر ثنا و تحیت، گفت: آفتاب رای شاه را از رای وزرای ظالم، تیرگی و چشم انصاف او را از صدمات خار حوادث، خیرگی مباد. اگر چند شاه به تظلم این مظلوم مرحوم، نظر عاطفتی نمی فرماید و به ترکیب اقوال باطل وزرا، انصاف این خدمتکار قدیم که در حریم این دولت، نشو و نما یافته است، نمی دهد و این واقعه شگرف را وزنی نمی نهد و این حادثه بزرگ را خرد و حقیر می شمرذد و بر رای آفتاب نمای، که مدبر مصالح جهان و جهانیان است نمی رود و تامل نمی فرماید و نمی داند که امور حقیر به مدت خطیر گردد و مهمات قلیل به مهلت کثیر شود، چون جمره آتش که جوسنگی، جهانی را بخورد و عالمی را نیست گرداند.
فرب جذوه نار احرقت بلدا
و با آنکه شرارت آتش را سبب، احتکاک زند و اصطکاک قداحه بود، اما چون از کتم عدم در فضای ظهور و وجود می آید، آهن را موم و سنگ را آب می کند. برین مقیاس و منوال، حادثه ای خرد را که خوار داشته آید و دشمن ضعیف را که خرد شمرده شود، نتیجه آن بزرگ گردد و به امور معضل و مهمات مشکل انجامد، چنانکه تلافی آن در حیز وهم نگنجد و ادراک خاطر از استدراک آن عاجز آید.
مخالفان تو موران بدند، مار شدند
برآور از سر موران مارگشته، دمار
مکن درنگ و ازین پیش روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار
و اگر شاه درین معنی شهادت شاهدی عدل و دلالت قولی جزل بشنود، بگویم و آن داستان شهری است که به سبب قطره ای انگبین خراب شد و هفتاد هزار مرد، علف شمشیر گشتند. شاه پرسید که چگونه بود؟
فرب جذوه نار احرقت بلدا
و با آنکه شرارت آتش را سبب، احتکاک زند و اصطکاک قداحه بود، اما چون از کتم عدم در فضای ظهور و وجود می آید، آهن را موم و سنگ را آب می کند. برین مقیاس و منوال، حادثه ای خرد را که خوار داشته آید و دشمن ضعیف را که خرد شمرده شود، نتیجه آن بزرگ گردد و به امور معضل و مهمات مشکل انجامد، چنانکه تلافی آن در حیز وهم نگنجد و ادراک خاطر از استدراک آن عاجز آید.
مخالفان تو موران بدند، مار شدند
برآور از سر موران مارگشته، دمار
مکن درنگ و ازین پیش روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار
و اگر شاه درین معنی شهادت شاهدی عدل و دلالت قولی جزل بشنود، بگویم و آن داستان شهری است که به سبب قطره ای انگبین خراب شد و هفتاد هزار مرد، علف شمشیر گشتند. شاه پرسید که چگونه بود؟