عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - تغزل و ستایش صاحب دیوان
شبی و شمعی و گویندهای و زیبایی
ندارم از همه عالم دگر تمنایی
فرشته رشک برد بر جمال مجلس من
گر التفات کند چون تو مجلس آرایی
نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید
اسیر قید محبت، نه چون تو عذرایی
ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن
ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی
دلی نماند که در عهد او نرفت از دست
سری نماند که با او نپخت سودایی
قیامتست که در روزگار ما برخاست
به راستی که بلاییست آن نه بالایی
دگر چه بینی اگر روی ازو بگردانی
که نیست خوشتر از او در جهان تماشایی
وگر کنی نظر از دور کن که نزدیکست
که سر ببازی اگر پیشتر نهی پایی
چنان مکابره دل میبرد که پنداری
که پادشاه منادی زده است یغمایی
ز رنج خاطر صاحبدلان نیندیشد
که پیش صاحب دیوان برند غوغایی
که نیست در همه عالم به اتفاق امروز
جز آستانهٔ او مقصدی و ملجایی
اجل روی زمین کاسمان به خدمت او
چو بندهایست کمر بسته پیش مولایی
مراد ازین سخنم دانی حکیم چه بود
سلامی ار نکند حمل بر تقاضایی
مراست با همه عیب این هنر بحمدالله
که سر فرو نکند همتم به هر جایی
خدای راست به عهد تو ای ولی زمان
بر اهل روی زمین نعمتی و آلایی
کسان سفینه به دریا برند و سود کنند
نه چون سفینهٔ سعدی نه چون تو دریایی
ندارم از همه عالم دگر تمنایی
فرشته رشک برد بر جمال مجلس من
گر التفات کند چون تو مجلس آرایی
نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید
اسیر قید محبت، نه چون تو عذرایی
ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن
ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی
دلی نماند که در عهد او نرفت از دست
سری نماند که با او نپخت سودایی
قیامتست که در روزگار ما برخاست
به راستی که بلاییست آن نه بالایی
دگر چه بینی اگر روی ازو بگردانی
که نیست خوشتر از او در جهان تماشایی
وگر کنی نظر از دور کن که نزدیکست
که سر ببازی اگر پیشتر نهی پایی
چنان مکابره دل میبرد که پنداری
که پادشاه منادی زده است یغمایی
ز رنج خاطر صاحبدلان نیندیشد
که پیش صاحب دیوان برند غوغایی
که نیست در همه عالم به اتفاق امروز
جز آستانهٔ او مقصدی و ملجایی
اجل روی زمین کاسمان به خدمت او
چو بندهایست کمر بسته پیش مولایی
مراد ازین سخنم دانی حکیم چه بود
سلامی ار نکند حمل بر تقاضایی
مراست با همه عیب این هنر بحمدالله
که سر فرو نکند همتم به هر جایی
خدای راست به عهد تو ای ولی زمان
بر اهل روی زمین نعمتی و آلایی
کسان سفینه به دریا برند و سود کنند
نه چون سفینهٔ سعدی نه چون تو دریایی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۵
یکچند روز من ز سیهکاری فلک
بودی چنانکه فرق نمیکردمش ز شب
و اکنون چنان شدست که در چشم من چو روز
کافور فام گشت شب عنبرین سلب
بر رغم روزگار بتوفیق کردگار
با سعد گشت نحسم و اندوه با طرب
جور و جفای چرخ سر آمد بفضل حق
اکنون ز خار میدهد از بهر من رطب
با من سپهر دور وفا گر ز سر گرفت
آنرا سبب نه کس ز عجم بود و نه عرب
تا بار منتیم نباید ز کس کشید
منت خدایرا که نشد هیچکس سبب
ایزد نظر بعین عنایت بمن فکند
وینها کی از عنایت ایزد بود عجب
گر حاسدی بمن نظر نحس میکند
ور میدهد صداع من از سوز و از شغب
با تاب ماه چهارده شب تاب نا ورد
در تار و پود اگر چه که تاب آورد قصب
الحمدلله این نه نهانست در جهان
پیداست در صفای حسب صحت نسب
شعری ز نثره رشک بر شعر و نثر من
پاک آن نسب که زیور او باشد از حسب
ابن یمین گشایش کارت ز خلق نیست
گر حاجتیت هست ز درگاه حق طلب
بر آتش جگر نزنی آب زندگی
از دست سفلکان و گرت جان رسد بلب
بودی چنانکه فرق نمیکردمش ز شب
و اکنون چنان شدست که در چشم من چو روز
کافور فام گشت شب عنبرین سلب
بر رغم روزگار بتوفیق کردگار
با سعد گشت نحسم و اندوه با طرب
جور و جفای چرخ سر آمد بفضل حق
اکنون ز خار میدهد از بهر من رطب
با من سپهر دور وفا گر ز سر گرفت
آنرا سبب نه کس ز عجم بود و نه عرب
تا بار منتیم نباید ز کس کشید
منت خدایرا که نشد هیچکس سبب
ایزد نظر بعین عنایت بمن فکند
وینها کی از عنایت ایزد بود عجب
گر حاسدی بمن نظر نحس میکند
ور میدهد صداع من از سوز و از شغب
با تاب ماه چهارده شب تاب نا ورد
در تار و پود اگر چه که تاب آورد قصب
الحمدلله این نه نهانست در جهان
پیداست در صفای حسب صحت نسب
شعری ز نثره رشک بر شعر و نثر من
پاک آن نسب که زیور او باشد از حسب
ابن یمین گشایش کارت ز خلق نیست
گر حاجتیت هست ز درگاه حق طلب
بر آتش جگر نزنی آب زندگی
از دست سفلکان و گرت جان رسد بلب