عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۱ - نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلی و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم ششم
روز پنجشنبه است روزی خوب
وز سعادت به مشتری منسوب
چون دم صبح گفت نافه گشای
عود را سوخت خاک صندل سای
بر نمودار خاک صندل فام
صندلی کرد شاه جامه و جام
آمد از گنبد کبود برون
شد به گنبد سرای صندل گون
باده خورشد ز دست لعبت چین
واب کوثر ز دست حورالعین
تا شب از دست حور می می‌خورد
وز می خورده خرمی می‌کرد
صدف این محیط کحلی رنگ
چو برآمود در به کام نهنگ
شاه ازان تنگ چشم چین پرورد
خواست کز خاطرش فشاند گرد
بانوی چین ز چهره چین بگشاد
وز رطب جوی انگبین بگشاد
گفت کای زنده از تو جان جهان
برترین پادشاه پادشهان
بیشتر زانکه ریگ در صحراست
سنگ در کوه و آب در دریاست
عمر بادت که هست بختت یار
بادی از عمر و بخت برخوردار
ای چو خورشید روشنائی بخش
پادشا بلکه پادشائی بخش
من خود اندیشناک پیوسته
زین زبان شکسته و بسته
و آنگهی پیش راح ریحانی
کرد باید سکاهن افشانی
لیک چون شه نشاط جان خواهد
وز پی خنده زعفران خواهد
کژ مژی را خریطه بگشایم
خنده‌ای در نشاطش افزایم
گویم ار زانکه دلپذیر آید
در دل شاه جایگیر آید
چون دعا کرد ماه مهر پرست
شاه را بوسه داد بر سر دست
گفت وقتی ز شهر خود دو جوان
سوی شهری دگر شدند روان
هریکی در جوال گوشه خویش
کرده ترتیب راه توشه خویش
نام این خیر و نام آن شر بود
فعل هریک به نام درخور بود
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشه‌ای را که داشتند نگاه
خیر می‌خورد و شر نگه می‌داشت
این غله می‌درود و آن می‌کاشت
تا رسیدند هر دو دوشادوش
به بیابانی از بخار بجوش
کوره‌ای چون تنور از آتش گرم
کاهن از وی چو موم گشتی نرم
گرمسیری ز خشک ساری بوم
کرده باد شمال را به سموم
شر خبر داشت کان زمین خراب
دوریی درد و ندارد آب
مشکی از آب کرده پنهان پر
در خریطه نگاهداشت چو در
خیر فارغ که آب در راهست
بی‌خبر کاب نیست آن چاهست
در بیابان گرم و راه دراز
هر دو می‌تاختند با تک و تاز
چون به گرمی شدند روزی هفت
آب شر ماند و آب خیر برفت
شر که آن آبرا ز خیر نهفت
با وی از خیر و شر حدیث نگفت
خیر چون دید کو ز گوهر بد
دارد آبی در آبگینه خود
وقت وقت از رفیق پنهانی
می‌خورد چون رحیق ریحانی
گرچه در تاب تشنگی می‌سوخت
لب به دندان ز لابه برمی‌دوخت
تشنه در آب او نظر می‌کرد
آب دندانی از جگر می‌خورد
تا به حدی که خشک شد جگرش
باز ماند از گشادگی نظرش
داشت با خود دو لعل آتش رنگ
آب دارنده و آبشان در سنگ
می‌چکید آب ازان دو لعل نهان
آب دیده ولی نه آب دهان
حالی آن لعل آبدار گشاد
پیش آن ریگ آبدار نهاد
گفت مردم ز تشنگی دریاب
آتشم را بکش به لختی آب
شربتی آب از آن زلال چو نوش
یا به همت ببخش یا بفروش
این دو گوهر در آب خویش انداز
گوهرم را به آب خود بنواز
شر که خشم خدای باد بر او
نام خود را ورق گشاد بر او
گفت کز سنگ چشمه بر متراش
فارغم زین فریب فارغ باش
می‌دهی گوهرم به ویرانی
تا به آباد شهر بستانی
چه حریفم که این فریب خورم
من ز دیو آدمی فریب‌ترم
نرسد وقت چاره سازی من
مهره تو به حقه بازی من
صد هزاران چنین فسون و فریب
کرده‌ام از مقامری به شکیب
نگذارم که آب من بخوری
چون به شهر آیی آب من ببری
آن گهر چون ستانم از تو به راز
کز منش عاقبت ستانی باز
گهری بایدم که نتوانی
کز منش هیچ گونه بستانی
خبر گفت آن چه گوهر است بگوی
تا سپارم به دست گوهرجوی
گفت شر آن دو گوهر بصرست
کاین ازان آن از این عزیزترست
چشمها را به من فروش به آب
ور نه زین آبخورد روی بتاب
خیر گفت از خدا نداری شرم
کاب سردم دهی به آتش گرم
چشمه گیرم که خوشگوار بود
چشم کندن بگو چه کار بود
چون من از چشم خود شوم درویش
چشمه گر صد شود چه سود از بیش
چشم دادن ز بهر چشمه نوش
چون توان؟ آب را به زر بفروش
لعل بستان و آنچه دارم چیز
بدهم خط بدانچه دارم نیز
به خدای جهان خورم سوگند
که بدین داوری شوم خرسند
چشم بگذار بر من ای سره مرد
سرد مهری مکن به آبی سرد
گفت شر کاین سخن فسانه بود
تشنه را زین بسی بهانه بود
چشم باید گهر ندارد سود
کین گهر بیش از این تواند بود
خیر در کار خویش خیره بماند
آب چشمی بر آب چشمه فشاند
دید کز تشنگی بخواهد مرد
جان ازان جایگه نخواهد برد
دل گرمش به آب سرد فریفت
تشنه‌ای کو کز آب سرد شکیفت
گفت برخیز تیغ و دشنه بیار
شربتی آب سوی تشنه بیار
دیده آتشین من برکش
واتشم را بکش به آبی خوش
ظن چنین برد کز چنان تسلیم
یابد امیدواری از پس بیم
شر که آن دید دشنه باز گشاد
پیش آن خاک تشنه رفت چو باد
در چراغ دو چشم او زد تیغ
نامدش کشتن چراغ دریغ
نرگسی را به تیغ گلگون کرد
گوهری را ز تاج بیرون کرد
چشم تشنه چو کرده بود تباه
آب ناداده کرد همت راه
جامه و رخت و گوهرش برداشت
مرد بی دیده را تهی بگذاشت
خیر چون رفته دید شر ز برش
نبد آگاهیی ز خیر و شرش
بر سر خون و خاک می‌غلتید
به که چشمش نبد که خود را دید
بود کردی ز مهتران بزرگ
گله‌ای داشت دور از آفت گرگ
چارپایان خوب نیز بسی
کانچنان چارپا نداشت کسی
خانه‌ای هفت و هشت با او خویش
او توانگر بد آن دگر درویش
کرد صحرا نشین کوه نورد
چون بیابانیان بیابان گرد
از برای علف به صحرا گشت
گله را می‌چراند دشت به دشت
هر کجا دیدی آبخورد و گیاه
کردی آنجا دو هفته منزلگاه
چون علف خورد جای را می‌ماند
گله بر جانب دگر می‌راند
از قضا را دران دو روز نه دیر
پنجه آنجا گشاده بود چو شیر
کرد را بود دختری به جمال
لعبتی ترک چشم و هندو خال
سروی آب از رگ جگر خورده
نازنینی به ناز پرورده
رسن زلف تا به دامن بیش
کرده مه را رسن به گردن خویش
جعد بر جعد چون بنفشه باغ
به سیاهی سیه‌تر از پر زاغ
سحر غمزش که بود از افسون مست
بر فریب زمانه یافته دست
خلق از آن سحر بابلی کردن
دلنهاده به بابلی خوردن
شب ز خالش سواد یافته بود
مه ز تابندگیش تافته بود
تنگی پسته شکر شکنش
بوسه را راه بسته بر دهنش
آن خرامنده ماه خرگاهی
شد طلبکار آب چون ماهی
خانیی آب بود دور از راه
بود ازان خانی آب آن به نگاه
کوزه پر کرد ازاب آن خانی
تا برد سوی خانه پنهانی
ناگهان ناله‌ای شنید از دور
کامد از زخم خورده‌ای رنجور
بر پی ناله شد چو ناله شنید
خسته در خاک و خون جوانی دید
دست و پائی ز درد می‌افشاند
در تضرع خدای را می‌خواند
نازنین را ز سر برون شد ناز
پیش آن زخم خورده رفت فراز
گفت ویحک چه کس توانی بود
این‌چنین خاکسار و خون‌آلود
این ستم بر جوانی تو که کرد
وینچنین زینهار بر تو که خورد
خیر گفت ای فرشته فلکی
گر پری زاده‌ای وگر ملکی
کار من طرفه بازیی دارد
قصه من درازیی دارد
مردم از تشنگی و بی آبی
تشنه را جهد کن که دریابی
آب اگر نیست رو که من مردم
ور یکی قطره هست جان بردم
ساقی نوش لب کلید نجات
دادش آبی به لطف آب حیات
تشنه گرم دل ز شربت سرد
خورد بر قدر آنکه شاید خورد
زنده شد جان پژمریده او
شاد گشت آن چراغ دیده او
دیده‌ای را کنده بود ز جای
درهم افکند و بر نام خدای
گر خراشیده شد سپیدی توز
مقله در پیه مانده بود هنوز
آنقدر زور دید در پایش
که برانگیخت شاید از جایش
پیه در چشم او نهاد و ببست
وز سر مردمی گرفتش دست
کرد جهدی تمام تا برخاست
قایدش گشت و برد بر ره راست
تا بدانجا که بود بنگه او
مرد بی دیده بود همره او
چاکری را که اهل خانه شمرد
دست او را به دست او سپرد
گفت آهسته تا نرنجانی
بر در ما برش به آسانی
خویشتن رفت پیش مادر زود
سرگذشتی که دید باز نمود
گفت مادر چرا رها کردی
کامدی با خودش نیاوردی
تا مگر چاره‌ای نموده شدی
کاندکی راحتش فزوده شدی
گفت کاوردم ار به جان برسد
چشم دارم که این زمان برسد
چاکری کو به خانه راه آورد
خسته را سوی خوابگاه آورد
جای کردند و خوان نهادنش
شوربا و کباب دادندش
مرد گرمی رسیده با دم سرد
خورد لختی و سر نهاد به درد
کرد کامد شبانگه از صحرا
تا خورد آنچه بشکند صفرا
دید چیزی که آن نه عادت بود
جوش صفراش ازان زیادت بود
بیهشی خسته دید افتاده
چون کسی زخم خورده جان داده
گفت کین شخص ناتوان از کجاست
واینچین ناتوان و خسته چراست
آنچه بر وی گذشته بود نخست
کس ندانست شرح آن به درست
قصه چشم کندنش گفتند
که به الماس جزع او سفتند
کرد چون دیدگان جگر خسته
شد ز بی دیده‌ای نظر بسته
گفت کز شاخ آن درخت بلند
باز بایست کرد برگی چند
کوفتن برگ و آب ازو ستدن
سودن آنجا وتاب ازو ستدن
گر چنین مرهمی گرفتی ساز
یافتی دیده روشنائی باز
رخنه دیده گرچه باشد سخت
به شود زاب آن دو برگ درخت
پس نشان داد کاندرخت کجاست
گفت از آن آبخورد که خانی ماست
هست رسته کهن درختی نغز
کز نسیمش گشاده گردد مغز
ساقش از بیخ برکشیده دو شاخ
دوریی در میان هردو فراخ
برگ یک شاخ ازو چو حله حور
دیده رفته را درآرد نور
برگ شاخ دگر چو آب حیات
صرعیان را دهد ز صرع نجات
چون ز کرد آن شنید دختر کرد
دل به تدبیر آن علاج سپرد
لابه‌ها کرد و از پدر درخواست
تا کند برگ بینوائی راست
کرد چون دید لابه کردن سخت
راه برداشت رفت سوی درخت
باز کرد از درخت مشتی برگ
نوشداروی خستگان از مرگ
آمد آورد نازنین برداشت
کوفت چندانکه مغز باز گذاشت
کرد صافی چنانکه درد نماند
در نظرگاه دردمند فشاند
دارو و دیده را بهم دربست
خسته از درد ساعتی بنشست
دیده بر بخت کارساز نهاد
سر به بالین تخت باز نهاد
بود تا پنج روز بسته سرش
و آن طلاها نهاده بر نظرش
روز پنجم خلاص دادندش
دارو از دیده برگشادندش
چشم از دست رفته گشت درست
شد به عینه چنانکه بود نخست
مرد بی دیده برگشاد نظر
چون دو نرگس که بشکفد به سحر
خیر کان خیر دید برد سپاس
کز رمد رسته شد چو گاو خراس
اهل خانه ز رنج دل رستند
دل گشادند و روی بربستند
از بسی رنجها که بر وی برد
مهربان گشته بود دختر کرد
چون دو نرگس گشاد سرو بلند
درج گوهر گشاده گشت ز بند
مهربان‌تر شد آن پریزاده
بر جمال جوان آزاده
خیر نیز از لطف رسانی او
مهربان شد ز مهربانی او
گرچه رویش ندیده بود تمام
دیده بودش به وقت خیز و خرام
لفظ شیرین او شنیده بسی
لطف دستش بدو رسیده بسی
دل درو بسته بود و آن دلبند
هم درو بسته دل زهی پیوند
خیر با کرد پیر هر سحری
بستی از راه چاکری کمری
به شتربانی و گله‌داری
کردی آهستگی و هشیاری
از گله دور کردی آفت گرگ
داشتی پاس جمله خرد و بزرگ
کرد صحرا رو بیابانی
چون از او یافت آن تن‌آسانی
به تولای خود عزیزش کرد
حاکم خان و مان و چیزش کرد
خیر چون شد به خانه در گستاخ
قصه جستجوی گشت فراخ
باز جستند حال دیده او
کز که بود آن ستم رسیده او
خیر از ایشان حدیث شر ننهفت
هرچه بودش ز خیر و شر همه گفت
قصه گوهر و خریدن آب
کاتش تشنگیش کرد کباب
وانکه از دیده گوهرش برکند
به دگر گوهرش رساند گزند
این گهر سفت و آن گهر برداشت
واب ناداده تشنه را بگذاشت
کرد کان داستان شنید ز خیر
روی بر خاک زد چو راهب دیر
کانچنان تند باد بی اجلی
نرساند این شکوفه را خللی
چون شنیدند کان فرشته سرشت
چه بلا دید ازان زبانی زشت
خیر از نام گشت نامی‌تر
شد بر ایشان ز جان گرامی‌تر
داشتندش چنانکه باید داشت
نازنین خدمتش به کس نگذاشت
روی بسته پرستشی می‌کرد
آب می‌داد و آتشی می‌خورد
خیر یکباره دل بدو بسپرد
از وی آن جان که باز یافت نبرد
کرد بر یاد آن گرامی در
خدمت گاو و گوسپند و شتر
گفت ممکن نشد که این دلبند
با چو من مفلسی کند پیوند
دختری را بدین جمال و کمال
نتوان یافت بی خزینه و مال
من که نانشان خورم به درویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی
به ازان نیست کز چنین خطری
زیرکانه برآورم سفری
چون بر این قصه هفته‌ای بگذشت
شامگاهی به خانه رفت از دشت
دل ز تیمار آن عروس به رنج
چون گدائی نشسته بر سر گنج
تشنه و در برابر آب زلال
تشنه‌تر زانکه بود اول حال
آنشب از رخنه‌ای که داشت دلش
ز آب دیده شکوفه کرد گلش
گفت با کرد کای غریب نواز
از غریبان بسی کشیدی ناز
نور چشمم بنا نهاده تست
دل و جان هر دو باز داده تست
چون به خوان ریزه تو پروردم
نعمت از خوان تو بسی خوردم
داغ تو برتر از جبین منست
شکر تو بیش از آفرین منست
گر بجوئی درون و بیرونم
بوی خوان تو آید از خونم
خوان بر سر بر این ندارم دست
سر بر خوان اگر بخواهی هست
بیش از این میهمان نشاید بود
نمکی بر جگر نشاید سود
بر قیاس نواله خواری تو
ناید از من سپاس داری تو
مگرم هم به فضل خویش خدای
دهد آنچه آورم حق تو بجای
گرچه تیمار یابم از دوری
خواهم از خدمت تو دستوری
دیرگاهست کز ولایت خویش
دورم از کار و از کفایت خویش
عزم دارم که بامداد پگاه
سوی خانه کنم عزیمت راه
گر به صورت جدا شوم ز برت
نبرد همتم ز خاک درت
چشم دارم به چون تو چشمه نور
که ز دوری دلم نداری دور
همتم را گشاده بال کنی
وانچه خوردم مرا حلال کنی
چون سخن گو سخن به آخر برد
در زد آتش به خیل خانه کرد
گریه کردی از میان برخاست
های هائی فتاد در چپ و راست
کرد گریان و کرد زاده بتر
مغزها خشک و دیده‌ها شد تر
از پس گریه سر فرو بردند
گوئی آبی بدند کافسردند
سر برآورد کرد روشن رای
کرد خالی ز پیشکاران جای
گفت با خیر کای جوان به هوش
زیرک و خوب و مهربان و خموش
رفته گیرت به شهر خود باری
خورده از همرهی دگر خاری
نعمت و ناز و کامگاری هست
بر همه نیک و بد تو داری دست
نیک مردان به بد عنان ندهند
دوستان را به دشمنان ندهند
جز یکی دختر عزیز مرا
نیست و بسیار هست چیز مرا
دختر مهربان خدمت دوست
زشت باشد که گویمش نه نکوست
گرچه در نافه است مشک نهان
آشکاراست بوی او به جهان
گر نهی دل به ما و دختر ما
هستی از جان عزیزتر بر ما
بر چنین دختری به آزادی
اختیارت کنم به دامادی
وانچه دارم ز گوسفند و شتر
دهمت تا ز مایه گردی پر
من میان شما به نعمت و ناز
می‌زیم تا رسد رحیل فراز
خیر کین خوشدلی شنید ز کرد
سجده‌ای آنچنانکه شاید برد
چون بدین خرمی سخن گفتند
از سر ناز و دلخوشی خفتند
صبح هرون صفت چو بست کمر
مرغ نالید چون جلاجل زر
از سر طالع همایون بخت
رفت سلطان مشرقی بر تخت
کرد خوشدل ز خوابگه برخاست
کرد کار نکاح کردن راست
به نکاحی که اصل پیوندست
تخم اولاد ازو برومندست
دختر خویش را سپرد به خیر
زهره را داد با عطارد سیر
تشنه مرده آب حیوان یافت
نور خورشید بر شکوفه بتافت
ساقی نوش لب به تشنه خویش
شربتی داد از آب کوثر بیش
اولش گرچه آب خانی داد
آخرش آب زندگانی داد
شادمان زیستند هر دو به هم
زآنچه باید نبود چیزی کم
عهد پیشینه یاد می‌کردند
وآنچه‌شان بود شاد می‌خوردند
کرد هر مایه‌ای که با خود داشت
بر گرانمایگان خود بگذاشت
تا چنان شد که خان و مان و رمه
به سوی خیر بازگشت همه
چون از آن مرغزار آب و درخت
برگرفتند سوی صحرا رخت
خیر شد زی درخت صندل بوی
که ازو جانش گشت درمان جوی
نه ز یک شاخ کز ستون دو شاخ
چید بسیار برگهی فراخ
کرد از آن برگها دو انبان پر
تعبیه در میان بار شتر
آن یکی بد علاج صرع تمام
وان دگر خود دوای دیده به نام
با کس احوال برگ باز نگفت
آن دوا را ز دیده داشت نهفت
تا به شهری شتافتند ز راه
که درو صرع داشت دختر شاه
گرچه بسیار چاره می‌کردند
به نمی‌شد دریغ می‌خوردند
هر پزشگی که بود دانش بهر
آمده بر امید شهر به شهر
تا برند از طریق چاره‌گری
آفت دیو را ز پیش پری
پادشه شرط کرده بود نخست
که هرانکو کند علاج درست
دختر او را دهم به آزادی
ارجمندش کنم به دامادی
وانکه بیند جمال این دختر
نکند چاره سازی درخور
بر وی از تیغ ترکتاز کنم
سرش از تن به تیغ باز کنم
بی دوائی که دید آن بیمار
کشت چندین پزشک در تیمار
سر بریده شده هزار طبیب
چه ز شهری چه مردمان غریب
این سخن گشت در ولایت فاش
لیک هر یک به آرزوی معاش
سر خود را به باد برمی‌داد
در پی خون خویش می‌افتاد
خیر کز مردم این سخن بشنید
آن خلل را خلاص با خود دید
کس فرستاد و پادشه را گفت
کز ره این خار من توانم رفت
نبرم رنج او به فضل خدای
واورم با تو شرط خویش به جای
لیک شرط آن بود به دستوری
کز طمع هست بنده را دوری
این دوا را که رای خواهم کرد
از برای خدای خواهم کرد
تا خدایم به وقت پیروزی
کند اسباب این غرض روزی
چونکه پیغام او رسید به شاه
شاه دادش به دست بوسی راه
خیر شد خدمتی به واجب کرد
شاه پرسید و گفت کای سره مرد
چیست نام تو؟ گفت نامم خیر
کاخترم داد از سعادت سیر
شاه نامش خجسته دید به فال
گفت کای خیرمند چاره سگال
در چنین شغل نیک فرجامت
عاقبت خیر باد چون نامت
وانگه او را به محرمی بسپرد
تا به خلوت سرای دختر برد
پیکری دید خیر چون خورشید
سروی ازباد صرع گشته چو بید
گاو چشمی چو شیر آشفته
شب نیاسوده روز ناخفته
اندکی برگ ازان خجسته درخت
داشت با خود گره برو زده سخت
سود و زان سوده شربتی برساخت
سرد و شیرین که تشنه را بنواخت
داد تا شاهزاده شربت خورد
وز دماغش فرو نشست آن گرد
رست ازان ولوله که سودا بود
خوردن و خفتنش به یک جا بود
خیر چون دید کان شکفته بهار
خفت و ایمن شد از نهیب غبار
شد برون زان سرای مینوفش
سر سوی خانه کرد با دل خوش
وان پری‌رخ سه روز خفته بماند
با پدر حال خود نگفته بماند
در سیم روز چونکه سر برداشت
خورد آن چیزها که درخور داشت
شه که این مژده‌اش به گوش رسید
پای بی کفش در سرای دوید
دختر خویش را به هوش و به رای
دید بر تخت در میان سرای
روی بر خاک زد به دختر گفت
کی به جز عقل کس نیافته جفت
چونی از خستگی و رنجوری
کز برت باد فتنه را دوری
دختر شرمگین ز حشمت شاه
بر خود آیین شکر داشت نگاه
شاه رفت از سرای پرده برون
اندهش کم شد و نشاط فزون
داد دختر به محرمی پیغام
تا بگوید به شاه نیکو نام
که شنیدم که در جریده جهد
پادشا را درست باشد عهد
چون به هنگام تیغ تارک سای
شرط خویش آورید شاه به جای
با سری کو به تاج شد در خورد
عهد خود را درست باید کرد
تا چو عهدش بود به تیغ درست
به گه تاج هم نباشد سست
صد سر ازتیغ یافت گزند
گو یکی سر به تاج باش بلند
آنکه زو شد مرا علاج پدید
وز وی این بند بسته یافت کلید
کار او را به ترک نتوان گفت
کز جهانم جز او نباشد جفت
به که ما دل ز عهد نگشاییم
وز چنین عهده‌ای برون آییم
شاه را نیز رای آن برخاست
که کند عهد خویشتن را راست
خیر آزاده را به حضرت شاه
باز جستند و یافتند به راه
گوهری یافته شمردندش
در زمان نزد شاه بردندش
شاه گفت ای بزرگوار جهان
رخ چه داری ز بخت خویش نهان
خلعت خاص دادش از تن خویش
از یکی مملکت به قیمت بیش
بجز این چند زینت دگرش
کمر زر حمایل گهرش
کله بستند گرد شهر و سرای
شهریان ساختند شهر آرای
دختر آمد ز طاق گوشه بام
دید داماد را چو ماه تمام
چابک و سرو قد و زیبا روی
غالیه خط جوان مشگین موی
به رضای عروس و رای پدر
خیر داماد شد به کوری شر
بر در گنج یافت سلطان دست
مهر آنچش درست بود شکست
عیش ازان پس به کام دل می‌راند
نقش خوبی و خوشدلی می‌خواند
شاه را محتشم وزیری بود
خلق را نیک دستگیری بود
دختری داشت دلربای و شگرف
چهره چون خون زاغ بر سر برف
آفت آبله رسیده به ماه
ز ابله دیده‌هاش گشته تباه
خواست دستوریی در آن دستور
که دهد خیر چشم مه را نور
هم به شرطی که شاه کرد نخست
کرد مه را دوای خیر درست
وان دگر نیز گشت با او جفت
گوهری بین که چند گوهر سفت
یافت خیر از نشاط آن سه عروس
تاج کسری و تخت کیکاوس
گاه با دختر وزیر نشست
بر همه کام خویش یافته دست
چشم روشن گهی به دختر شاه
کاین چو خورشید بود و آن چون ماه
شادمانه گهی به دختر کرد
به سه نرد ازجهان ندب می‌برد
تا چنان شد که نیکخواهی بخت
برساندش به پادشاهی و تخت
ملک آن شهر در شمار گرفت
پادشاهی برو قرار گرفت
از قضا سوی باغ شد روزی
تا کند عیش با دل افروزی
شر که همراه بود در سفرش
گشت سر دلش قضای سرش
با جهودی معاملت می‌ساخت
خیر دید آن جهود را بشناخت
گفت این شخص را به وقت فراغ
از پس من بیاورید به باغ
او سوی باغ رفت و خوش بنشست
کرد پیش ایستاده تیغ به دست
شر درآمد فراخ کرده جبین
فارغ از خیر بوسه داد زمین
گفت خیرش بگو که نام تو چیست
ایکه خواهد سر تو بر تو گریست
گفت نامم مبشر سفری
در همه کارنامه هنری
خیر گفتا که نام خویش بگوی
روی خود را به خون خویش بشوی
گفت بیرون ازین ندارم نام
خواه تیغم نمای و خواهی جام
گفت خیر ای حرامزاده خس
هست خونت حلال بر همه کس
شر خلقی که با هزار عذاب
چشم آن تشنه کندی از پی آب
وان بتر شد که در چنان تابی
بردی آب وندادیش آبی
گوهر چشم و گوهر کمرش
هر دو بردی و سوختی جگرش
منم آن تشنه گهر برده
بخت من زنده بخت تو مرده
تو مرا کشتی و خدای نکشت
مقبل آن کز خدای گیرد پشت
دولتم چون خدا پناهی داد
اینکم تاج و تخت شاهی داد
وای بر جان تو که بد گهری
جان بری کرده‌ای و جان نبری
شر که در روی خیر دید شناخت
خویشتن زود بر زمین انداخت
گفت زنهار اگرچه بد کردم
در بد من مبین که خود کردم
آن نگر کاسمان چابک سیر
نام من شر نهاد و نام تو خیر
گر من آن با تو کرده‌ام ز نخست
کاید از نام چون منی به درست
با من آن کن تو در چنین خطری
کاید از نام چون تو ناموری
خیرکان نکته رفت بر یادش
کرد حالی ز کشتن آزادش
شر چو از تیغ یافت آزادی
می‌شد و می‌پرید از شادی
کرد خونخواره رفت بر اثرش
تیغ زد وز قفا برید سرش
گفت اگرخیر هست خیراندیش
تو شری جز شرت نیاید پیش
در تنش جست و یافت آن دو گهر
تعبیه کرده در میان کمر
آمد آورد پیش خیر فراز
گفت گوهر به گوهر آمد باز
خیر بوسید و پیش او انداخت
گوهری ار به گوهری بنواخت
دست بر چشم خود نهاد و بگفت
کز تو دارم من این دو گوهر جفت
این دو گوهر بدان شد ارزانی
کاین دو گوهر بدوست نورانی
چونکه شد کارهای خیر به کام
خلق ازو دید خیرهای تمام
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد
چون سعادت بدو سپرد سریر
آهنش نقره شد پلاس حریر
عدل را استوار کاری داد
ملک را بر خود استواری داد
برگهائی کزان درخت آورد
راحت رنجهای سخت آورد
وقت وقت از برای دفع گزند
تاختی سوی آن درخت بلند
آمدی زیر آن درخت فرود
دادی آن بوم را سلام و درود
بر هوای درخت صندل بوی
جامه را کرده بود صندل شوی
جز به صندل خری نکوشیدی
جامه جز صندلی نپوشیدی
صندل سوده درد سر ببرد
تب ز دل تابش از جگر ببرد
ترک چینی چو این حکایت چست
به زبان شکسته کرد درست
شاه جای از میان جان کردش
یعنی از چشم بد نهان کردش
عطار نیشابوری : خسرونامه
آمدن فرّخ بترکستان بطلب گل
بگفت این وز پیش شاه برخاست
وداعش کردو بهر راه برخاست
بآخر چون بترکستان رسید او
سرای و قصر شاه چین بدید او
بسی درگرد آن منظرنگه کرد
نشان آنجا که خواست آنجایگه کرد
ببود آنروز، تا شب گشت نزدیک
کواکب روشن و شب گشت تاریک
شبی بود از قیامت سهمگین تر
نجوم از نقطهٔ قطبی زمین تر
شبی چون زنگی افتاده سرمست
نهاده تا قیامت دست بر دست
شبی چون دوده در گیتی دمیده
چراغ روز را روغن رسیده
نه شب را از جهان روی شدن بود
نه روز رفته را باز آمدن بود
در آن شب فرّخ از بنگه بدر شد
بره صد بار با سگ در کمر شد
چو سوی منظر آمد کس ندید او
بتنهایی بکام دل رسید او
ز منظر جای بر رفتن نشان کرد
توکّل بر خداوند جهان کرد
بآخر چون نظر بر کار افگند
کمندی بر سر دیوار افگند
بصعلوکی بروی بام برشد
ز بام آنگاه پنهان سر بدر شد
فراز قصر ترکی پاسبان بود
درآمد از پسش فرّخ نهان زود
بدودستی رگ شریانش بگرفت
بمرد آن ترک و دل ازجانش بگرفت
مگر پرسیده بود از خادم آنگاه
از آن موضع که آنجا بود آن ماه
روان شد همچنان تا پیش آن بام
که گل را بود آنجا جای و آرام
از آن محنت نبود آن ماه خفته
غریب و عاشق و آنگاه خفته!
بمانده بود گردون بر نظاره
ز بیداری رخ او چون ستاره
ز چشمش خون فرومیشد بدرگاه
ز جانش می برامد ناله بر ماه
فغان میکرد کای خسرو زهی یار
نکوکاری بسی کردی زهی کار
چه شب، چه روز در تب از توام من
بروز خویش هر شب از توام من
من از دست تو با فریاد گشته
توزین بنده چنین آزاد گشته
منم در رنج و بیماری گرفتار
تنم درسختی و خواری گرفتار
شبی بیدار داری کن زمانی
مرا تیمار داری کن زمانی
دلم بسیار در خون سر فرو برد
باندوه تو اکنون سر فرو برد
برسوایی خود نامم برامد
ز خون خود همه کامم برامد
همه دل بردن من بود کامت
برامد کام دل آخر تمامت
دلم بردی و جان ازتن برامد
ترا بایست آن بامن برامد
مرا خون از دلست و دل ندارم
ز دل جز خون دل حاصل ندارم
ز دل بسیار میجستم نشانی
کنون جان برلب آمد تا تو دانی
مراگویند زر خواه از جهاندار
که بی زر دست ندهد آنچنان یار
ندارم زر نیارم یافت روزش
مگر از آرزو پرسم بسوزش
الا ای ابر پر اشک نگونسار
همه عالم بدرد من فرو بار
زمانی یاریی درده باشکم
وگرنه بر همت سوزم زرشکم
چو بانگ گل شنید از بام فرّخ
ز بی صبری بجوش آمد ز گلرخ
چو لختی کم شد آن بانگ و نفیرش
ز سوی بام فرّخ زد صفیرش
چو صعلوکان بدم رنگی بپرداخت
سوی آن سیمبر سنگی بینداخت
چو گلرخ از صفیر او اثر یافت
ز شادی بیخبر شد تا خبر یافت
چنان بیهوش گشت و سرنگون شد
که از شادی ندانست او که چون شد
بفرّخ گفت در بندست پایم
وگرنه پیش خدمت با سرآیم
زبان بگشاد فرّخ گفت مهراس
بدو افگند سوهانی چو الماس
بیک دم کار خود کرد آن سمنبر
دوید از پیشگه تا پیش منظر
بفرخ گفت هین حال و خبرگوی
مرا ازخسرو بیدادگر گوی
جوابش گفت کاین ساعت امان نیست
چنین جایی چه گویم جای آن نیست
یقین میدان که خسرو برقرارست
کنون برخیز اگر جانت بکارست
گل از شادی برفتن کرد آهنگ
چو زلف خود کمند آورد در چنگ
فرو آمد بآسانی از آن بام
برست آن مرغ زرّین بال ازان دام
چه گر قوّت نبودش هیچ بر جای
که نتوانست بودن هیچ بر پای
ولی چون یافت از خسرو نشانی
همه ظلمت شد آب زندگانی
بسی روباه درمانده بزاری
ببوی وصل شد شیر شکاری
خوشا از دوست آگاهی رسیدن
اگر هرگز بدو خواهی رسیدن
چو گل آگه شد از خسرو چنان شد
که گفتی پیر بود از نو جوان شد
چو آمد با نشیب از بام فرّخ
نهاد آنجا کُله بر فرق گلرخ
کُله بر سر قبا بستند محکم
روان گشتند فارغ هر دو باهم
چو وقت صبح این عنقای پرن
فرو ریخت از کبوتر خانه ارزن
فلک سیمرغ شب را کرد زنجیر
برآمد زال زر از کوه کشمیر
چو پیدا کرد زال زر رخ از شیر
جهان بگرفت چون رستم بشمشیر
پگاهی هر دو عزم راه کردند
ز کشور قصد صحراگاه کردند
عزیمت کرد فرّخ از رهی دور
که روزی چند باشد در نشابور
بدل میگفت خویشان را ببینم
نهان از شاه ایشان را ببینم
نهان گشتند در کوهی بده روز
که تا بر گل نگردد خصم فیروز
پس از ده روز راهی دور رفتند
بکم مدّت بنیشابور رفتند
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۶ - روان شدن هنونت با جمع میمونان و رفتن در غار و یافتن سوم برتهارا
کهن تاریخدان عشق نامه
چنین جنباند خونی نوک خامه
که چون بهر دلاسای دلارام
گرفت انگشتری هنونت از رام
هزاران کس ز میمونان چیده
برای همرهی خود بر گزیده
دگر جامون و انگد نیز چون باد
روان گشتند با او بهر امداد
نخستین چون پری را جست وجو کرد
سوی در بند کوهی بنده رو کرد
بسی جستند لیک از جستن کوه
نشد پیدا ز مقصد غیر اندوه
به پیش آمد بیابانِ دگر باز
که پایانش ندیده وهم تکتاز
سراسر چون دل عاشق خرابی
چو چشم بیغمان، نادیده آبی
بجزخورشید و گردون دیده در خواب
ندید آنجا نشان سبزه و آب
ز سایه دور همچون سایه از نور
بجز وحشت در آنجا کس نه معمور
هوایش دشمن جان رستنی را
زمین خورده قسم آبستنی را
نه دشتی، دیولاخی بود جانکاه
که سر غول بیابان را زدی راه
گرس نه تشنه، جستندی شتابان
بجز گردی ندیدند از بیابان
به صد سختی ز دشت محنت آن روز
برون بردند جان در سه شباروز
همی جستند کوه و دشت و صحرا
بپیمودند راه شیب و بالا
بسی گشتند تا در آخر کار
به غارستان در افتادند چون مار
دران غاران قضا را بود غاری
مهیب و سهمگین چون تیر ه ماری
سیه تر از درون زردگوشان
چون زندان خانۀ بیدادکوشان
چه قعر غار تنگ و تیره منزل
چو چشم حاسد و دلهای مدخل
درو راهی چو رمز عشق باریک
چو گور ظالمان پر تنگ و تاریک
شدند آن رستمان در چاه بیژن
بسان نقب زن در نقب کان کن
گرفته دست یکدیگر دران راه
چو میمونان به وقت آب در چاه
در آن ظلمتکده رفتند پر دور
ندیده چشم شان تا هفته ای نور
عیان شد زان سیاهی پس سفیدی
چو صبحی بعد شام نا امیدی
در آن غار سیه دیدند ماهی
مثال یوسفی در قعر چاهی
پری زادی چو در شب شبچراغی
نشسته در میان شاه باغی
درون باغ زرین قصر و بامش
پری را سوم برنا بود نامش
سوی شان کرد رو آن حورزاده
که اینجاتان گذر چون او فتاده؟
چو میمونان سخن زان بت شنفتند
جواب آنچه بشنفتند گفتند
بدو گفتند کاین جنت سرا چیست
تو خود گو کیستی وین گلشن از کیست؟
صنم گفتا که من یزدان پرستم
به گوهر دختر من دیو هستم
پریزادم ندانم شیوه ریو
که جز طاعت نبوده کارِ من دیو
هزاران سال طاعت کرده درخواست
چنین جایی که نتوان کردنش راست
دعای او اجابت یافت آسان
درین عالم بهشتش داد یزدان
چو این گلگشت جا خلوت سرایست
کسی آگاه نی کین جا چه جایست؟
صبا را نیز بارِ آ مدن نیست
وگر آید ره بیرون شدن نیست
درینجا نیست مهر و ماه را راه
که دارد از رخم هم مهر و هم ماه
ز شمع عارضم اینجاست روشن
یقین است این سخن دیگر مبر ظن
مرا زین حسن بر خورشید ناز است
که گاه سجده بر خاک نیاز است
سخن گفت و در حیرت گشوده
به یک حیرت دو صد حیرت فزوده
ز باغ خویش شهد و میوه و آب
نمود آن ماه وقف جمع احباب
چو مهمانان ز خوردن سیر گشتند
ز عجز روبهی چون شیر گشتند
بگفتا چشم بندید آن مه نو
که بنمایم کنون راه بدر رو
چو دیده بسته یکدم آرمیدند
به دم خود را فراز کوه دیدند
چو مشرف بود کوه شان به دریا
نشد ممکن سفرها پیش ازینجا
به دل کردند، گرما باز گردیم
نکرده کار یار خود، نه مردیم
که رام جان به لب، چشم است در راه
چو با بی حاصلی رفتیم ناگاه
به نومیدی دهد جان رام در غم
ز مرگ او بمیرد مادرش هم
درین صورت یقین بد کرده باشیم
هلاک رام ما خود کرده باشیم
به تدبیر حیات آن یگانه
بباید کرد ترک آب و دانه
اجل چون وام جان از ما ستاند
برین امید شاید زنده ماند
قسم خوردند کان کو اهل نام است
بجز غم، خوردنی بر وی حرام است
چو انگد بود زایشان ناز پرورد
نخستین ضعف دل در وی اثر کرد
از آن ضعف دل انگد گشت بیهوش
غم خود همگنان را شد فراموش
نشسته زار میمونان سردار
پی تیمار بر بالین بیمار
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۷ - بقعه اسرارانگیز
برسیدم ز پس چند قدم بر دره یی
وندر آن دره عیان، بقعه چون مقبره یی
چار دیواری و یک چار وجب پنجره یی
شدم اندر، به چنین مقبره نادره یی
دیدم اندرش شگفت آر یکی منظره یی
پیش شمعی است یکی توده سیاه
برده در گوشه آن بقعه پناه
پیش خود گفتم: این توده، سیه انبانی است
یا پر از توشه، سیه کیسه از چوپانی است
دست بردم نگرم، جامه در آن یا نانی است
دیدم این هر دو، نه، کالبد بیجانی است
گفتم: این نعش یکی جلد سیه حیوانی است
دیدمش حیوان نه، نعش زنی است
جلد هم جلد نه، تیره کفنی است
دیدن مرده به تاریک شب اندر صحرای
مرده تنها را، وحشت نگذارد تنهای
خشک از حیرت و از بیم شدم بر سر جای
دست برداشتم از گشتن و گشتم بی پای
حیرت افزاست که این نعش در این تیره سرای
بهتر از شمع، رخش می افروخت
شمع از رشک رخ او می سوخت
چهر سیمینش ز بس پنجه غم بفشرده
چو یکی غنچه که در تازه گلی پژمرده
نوجوان مرده، تو گوئی که جوانش مرده
بس که اندوه جوانمرگی خود را خورده
من در این منظره، از فرط عجب آزرده
ناگهان یا که وی آوازی داد
یا خیالات مرا بازی داد:
مهدی اخوان ثالث : زمستان
شکار (یک منظومه)
۱
وقتی که روز آمده، ‌اما نرفته شب
صیاد پیر، ‌گنج کهنسال آزمون
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه‌ای
ناشسته رو، ‌ ز خانه گذارد قدم برون
جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
خوابیده است، و خفته بسی رازها در او
اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان
افکنده‌اند و لوله ز آوزها در او
تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش
دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند
مانند روزهای دگر، شهر خویش را
گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند
۲
پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز
هان، خواب گویی از سر جنگل پریده است
صیاد پیر، ‌شانه گرانبار از تفنگ
اینک به آستانهٔ جنگل رسیده است
آنجا که آبشار چو آیینه ای بلند
تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه
کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر
ابری که داده پیکرهٔ کوه را شکوه
صیاد: وه، دست من فسرد، ‌ چه سرد است دست تو
سرچشمه‌ات کجاست، اگر زمهریر نیست؟
من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم، ولی
این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست
همسایهٔ قدیمی‌ام!‌ ای آبشار سرد
امروز باز شور شکاری ست در سرم
بیمار من به خانه کشد انتظار من
از پا فتاده حامی گرد دلاورم
اکنون شکار من، ‌که گوزنی ست خردسال
در زیر چتر نارونی آرمیده است
چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر
شاخ جوان او سر و گردن کشیده است
چشم سیاه و خوش نگهش، هوشیار و شاد
تا دور دست خلوت کشیده راه
گاه احتیاط را نگرد گرد خویش، لیک
باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه
تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش
هر جا که خواست می‌چرد و سیر می‌شود
هنگام ظهر، تشنه‌تر از لاشهٔ کویر
خوش خوش به سوی دره‌ ای سرازیر می‌شود
آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه
گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز
وین اطلس سپید، تو را جلوه کرده بیش
بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز
آید شکار من، ‌جگرش گرم و پر عطش
من در کمین نشسته، ‌نهان پشت شاخ و برگ
چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت
در گوش او صفیر کشید پیک من که: مرگ
آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد
اما دریغ! او به زمین خفته مثل خاک
بر دره عمیق، ‌که پستوی جنگل است
لختی سکوت چیره شود، ‌سرد و ترسناک
ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می‌شود
گویی نه بوده گرگ، نه برده ست میش را
وین مام سبز موی، فراموشکار پیر
از یاد می‌برد غم فرزند خویش را
وقتی که روز رفته ولی شب نیامده
من، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان
با لاشهٔ گوزن جوانم، ‌ رسم ز راه
واندازمش به پای تو، ‌آلوده همچنان
در مرمر زلال و روان تو، ‌ خرد خرد
از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون
می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار
وز دست من چشیدی و شستی هزار خون
خون کبود تیره، از آن گرگ سالخورد
خون بنفش روشن از آن یوز خردسال
خون سیاه، از آن کر و بیمار گور گر
خون زلال و روشن، از آن نرم تن غزال
همسایهٔ قدیمی‌ام، ‌ ای آبشار سرد
تا باز گردم از سفر امروز سوی تو
خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد
س از بستر و مسیر تو، از پشت و روی تو
شاید که گرم‌تر شود این سرد پیکرت
هان، آبشار! من دگر از پا فتاده‌ام
جنگل در آستانهٔ بی مهری خزان
من در کناره درهٔ مرگ ایستاده‌ام
از آخرین شکار من، ای مخمل سپید
خرگوش ماده‌ای که دلش سفت و زرد بود
یک ماه و نیم می‌گذرد، آوری به یاد؟
آن روز هم برای من آب تو سرد بود
دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا
فرزند پیل پیکر فحل دلاورم
آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند
بر گرده‌اش سوار، من و صید لاغرم
می‌شست دست و روی در آن آب شیر گرم
صیاد پیر، ‌ غرقه در اندیشه‌های خویش
و آب از کنار سبلتش آهسته می‌چکید
بر نیمه پوستینش، و نیز از خلال ریش
تر کرد گوش‌ها و قفا را، ‌ بسان مسح
با دست چپ، که بود ز گیلش نه کم ز چین
و آراسته به زیور انگشتری کلیک
از سیم سادهٔ حلقه، ز فیروزه‌اش نگین
می‌شست دست و روی و به رویش هزار در
از باغ‌های خاطره و یاد، ‌ باز بود
هماسه ی قدیمی او، آبشار نیز
چون رایتی بلورین در اهتزاز بود
۳
ز آن نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب
تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور
وز لذت نوازش زرین آفتاب
سرشار بود و روشن و پشیده از سرور
چون پر شکوه خرمنی از شعله‌های سبز
که‌اش در کنار گوشه رگی چند زرد بود
در جلوهٔ بهاری این پردهٔ بزرگ
گه طرح ساده‌ای ز خزان چهره می‌نمود
در سایه‌های دیگر گم گشته سایه‌اش
صیاد، غرق خاطره‌ها، راه می‌سپرد
هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا
او را ز روی خاطره‌ای گرد می‌سترد
این سکنج بود که یوز از بلند جای
گردن رفیق رهش حمله برده بود
یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت
اما چه سود؟ مردک بیچاره مرده بود
اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید
همراه با سلام جوانک به سوی وی
آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت
آمد، که خون ز فرق فشاند به روی وی
اینجا رسیده بود به آن لکه‌های خون
دنبال این نشانه رهی در نوشته بود
تا دیده بود، مانده زمرگی نشان به برف
و آثار چند پا که از آن دور گشته بود
اینجا مگر نبود که او در کمین صید
با احتیاط و خم خم می‌رفت و می‌دوید؟
آگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست
صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید
۴
ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب
مست نشاط و روشن، ‌شاد و گشاده روی
مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار
در شهری از بهشت، ‌همه نقش و رنگ و بوی
انبوه رهگذار در این کوچهٔ بزرگ
در جامه‌های سبز خود، استاده جا به جا
ناقوس عید گویی کنون نواخته است
وین خیل رهگذر همه خوابانده گوش‌ها
آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور
در قعر دره تن یله کرده ست جویبار
بر سبزه‌های ساحلش، کنون گوزن‌ها
آسوده‌اند بی خبر از راز روزگار
سیراب و سیر، ‌ بر چمن وحشی لطیف
در خلعت بهشتی زربفت آفتاب
آسوده‌اند خرم و خوش، ‌ لیک گاهگاه
دست طلب کشاندشان پای، سوی آب
آن سوی جویبار، نهان پشت شاخ و برگ
صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش
چشم تفنگ، قاصد مرگی شتابناک
خوابانده منتظر، ‌پس پشت درنگ خویش
صیاد: هشتاد سال تجربه، این است حاصلش؟
ترکش تهی تفنگ تهی، مرگ بر تو مرد
هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست
این آخرین فشنگ تو ...؟ صیاد ناله کرد
صیاد: نه دست لرزدم، نه دل، ‌ آخر دگر چرا
تیرم خطا کند؟ که خطا نیست کار تیر
ترکش تهی، تفنگ همین تیر، پس کجاست
هشتاد سال تجربه؟ بشکفت مرد پیر
صیاد: هان! آمد آن حریف که می‌خواستم، چه خوب
زد شعله برق و شرق! خروشید تیر و جست
نشنیده و شنیده گوزن این صدا، که تیر
از شانه‌اش فرو شد و در پهلویش نشست
آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد
در یک شتابناک رهی را گرفته پیش
لختی سکوت همنفس دره گشت و باز
هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش
و آن صید تیر خوردهٔ لنگان و خون چکان
گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ
واندر پیش گرفته پی آن نشان خون
آن پیر تیر زن، چو یکی تیر خورده گرگ
صیاد: تیرم خطا نکرد، ولی کارگر نشد
غم نیست هر کجا برود می‌رسم به آن
می‌گفت و می‌دوید به دنبال صید خویش
صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان
صیاد: دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد
اما کجاست فر جوانیم کو؟ دریغ
آن نیرویم کجا شد و چالاکیم که جلد
خود را به یک دو جست رسانم به او، ‌دریغ
دنبال صید و بر پی خون‌های تازه‌اش
می‌رفت و می‌دوید و دلش سخت می‌تپید
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه‌ای
خود را به جهد این سو و آن سوی می‌کشید
صیاد: هان، بد نشد، شکفت به پژمرده خنده‌ای
لب‌های پیر و خون سرور آمدش به رو
پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد
برچید خنده را ز لبش سرفه‌های او
صیاد: هان، بد نشد، به راه من آمد، ‌ به راه من
این ره درست می بردش سوی آبشار
شاید میان راه بیفتد ز پا ولی
ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار
بار من است اینکه برد او به جای من
هر چند تیره بخت برد بار خویش را
ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا
کآسان کند تلاش من و کار خویش را
باید سریع‌تر بدوم کولبار خویش
افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها
صیاد: گو ترکشم تهی باش، این خنجرم که هست
یاد از جوانی ... آه ... مدد باش، ای خدا
۵
دشوار و دور و پر خم و چم، نیمروز راه
طومار واشده در پیش پای او
طومار کهنه‌ای که خط سرخ تازه‌ای
یک قصه را نگشاته بر جا به جای او
طومار کهنه‌ای که ازین گونه قصه‌ها
بسیار و بیشمار بر او برنوشته اند
بس صید زخم خورده و صیاد کامگار
یا آن بسان این که بر او برگذشتند
بس جان پای تازه که او محو کرده است
بی اعتنا و عمد به خاشاک و برگ و خاک
پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب
بس رهنورد جلد، شتابان و بیمناک
اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته؟
و آن زخم خورده صید، گریزان و خون چکان؟
راه است او، همین و دگر هیچ راه، راه
نه سنگدل نه شاد، نه غمگین نه مهربان
۶
ز آمد شد مداوم وجاوید لحظه‌ها
تک، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ
خمیازه‌ای کشید و به پا جست و دم نکاند
بویی شنیده است مگر باز این پلنگ؟
آری، گرسنه است و شنیده ست بوی خون
این سهمگین زیبا، این چابک دلیر
کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید
بر می‌جهد ز قله که مه را کشد به زیر
جنگاوری که سیلی او افکند به خاک
چون کودکی نحیف، شتر را به ضربتی
پیل است اگر بجوید جز شیر، هم نبرد
خون است اگر بنوشد جز آب، شربتی
اینک شنیده بویی و گویی غریزه‌اش
نقشهٔ هجوم او را تنظیم می‌کند
با گوش برفراشته، در آن فضا دمش
بس نقش هولناک که ترسیم می‌کند
کنون به سوی بوی دوان و جهان، ‌ چنانک
خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ
بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی
با خط سرخ ثبت کند، جنگل بزرگ
۷
کهسار غرب کنگرهٔ برج و قصر خون
خورشید، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود
چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه
مغرب در آستان غروبی غریب بود
صیاد پیر، خسته‌تر از خسته، بی شتاب
و آرام، می‌خزید و به ره گام می‌گذاشت
صیدش فتاده بود دم آبشار و او
چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت
هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود
کنون دگر بر آمده بود آرزوی او
این بود آنچه خواسته بود از خدا، درست
این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو
اینک که روز رفته، ولی شب نیامده
صیدش فتاده است همان جای آبشار
یک لحظهٔ دگر رسد و پاک شویدش
با دست کار کشتهٔ خود پای آبشار
۸
ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر
وانگاه ... ضربتی ... که به رو خورد بر زمین
زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی
دیگر گذشته بود، ‌ نشد فرصت و همین
غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان
زانسان که سیل می‌گسلد سست بند را
اینک پلنگ بر سر او بود و می‌درید
او را، ‌ چنانکه گرگ درد گوسپند را
۹
شرم شفق پرید ز رخسارهٔ سپهر
هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی
شب می‌خزید پیش‌تر و باز پیش‌تر
جنگل می‌آرمید در ابهام و تیرگی
اکنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر
فارغ، چو مرغ در کنف آشیان خویش
لیسد، ‌ مکرد، ‌ مزد، نه به چیزیش اعتنا
دندان و کام، یا لب و دور دهان خویش
خونین و تکه پاره، چو کفشی و جامه‌ای
آن سو ترک فتاده بقایای پیکری
دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ
وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری
دستی که از مچ است جدا و فکنده است
بر شانهٔ پلنگ در اثنای جنگ چنگ
نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد
آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ
و آن زیور کلیک وی، انگشتری که بود
از سیم ساده، حلقه، ز فیروزه‌اش نگین
فیروزه‌اش عقیق شده، سیم زر سرخ
اینت شگفت صنعت اکسیر راستین
در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر
زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم
این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ
کنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم
زین تنگنای حادثه چل گام دورتر
آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است
پوزی رسانده است به آب و گشاده کام
جان داده است و سر به لب جو نهاده است
می‌ریزد آبشار کمی دور از او، به سنگ
پاشان و پر پشنگ، روان پس به پیچ و تاب
بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست
صد در تازه است درخشنده و خوشاب
۱۰
جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب
گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی‌پرد
سبز پری به دامن دیو سیا به خواب
خونین فسانه‌ها را از یاد می‌برد ...