عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۱
ای نای، بس خوش است کز اسرار آگهی
کار او کند، که دارد از کار آگهی
ای نای، همچو بلبل، نالان آن گلی
گردن مخار، کز گل بیخار آگهی
گفتم به نای همدم یاری مدزد راز
گفتا هلاک توست به یک بار آگهی
گفتم خلاص من به هلاک من اندر است
آتش بنه، بسوز، بمگذار آگهی
گفتا چگونه ره زن این قافله شوم
دانم که هست قافله سالار آگهی
گفتم چو یار، گم شدگان را نمینواخت
از آگهی همیشد بیزار آگهی
نه چشم گشتهیی تو که بیآگهی ز خویش
ما را حجاب دیده و دیدار آگهی
زان همدم لبی که تو را سر بریدهاند
ای ننگ سر درین ره و، ای عار آگهی
از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی
زیرا ز خودپر است و ز انکار آگهی
چون میچشی ز لعل لب یار، ناله چیست؟
بگذار تا کند گلهٔ زار آگهی
نی نی ز بهر خود تو نمینالی، ای کریم
بگری بر آن که دارد ز اغیار آگهی
گردون اگر بنالد، گاو است زیر بار
زین نعل بازگونه غلط کار آگهی
کار او کند، که دارد از کار آگهی
ای نای، همچو بلبل، نالان آن گلی
گردن مخار، کز گل بیخار آگهی
گفتم به نای همدم یاری مدزد راز
گفتا هلاک توست به یک بار آگهی
گفتم خلاص من به هلاک من اندر است
آتش بنه، بسوز، بمگذار آگهی
گفتا چگونه ره زن این قافله شوم
دانم که هست قافله سالار آگهی
گفتم چو یار، گم شدگان را نمینواخت
از آگهی همیشد بیزار آگهی
نه چشم گشتهیی تو که بیآگهی ز خویش
ما را حجاب دیده و دیدار آگهی
زان همدم لبی که تو را سر بریدهاند
ای ننگ سر درین ره و، ای عار آگهی
از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی
زیرا ز خودپر است و ز انکار آگهی
چون میچشی ز لعل لب یار، ناله چیست؟
بگذار تا کند گلهٔ زار آگهی
نی نی ز بهر خود تو نمینالی، ای کریم
بگری بر آن که دارد ز اغیار آگهی
گردون اگر بنالد، گاو است زیر بار
زین نعل بازگونه غلط کار آگهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۱
تو عاشقی؟ چه کسی؟ از کجا رسیدستی؟
مرا چه مینگری کژ؟ به شب خریدستی؟
چه ظلم کردم بر تو؟ که چون ستم زدگان
کله زدی به زمین بر، قبا دریدستی
تظلمی به سلف میکنی، مگر پیشین
که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی
غلط، ز رنگ تو پیداست، ز آل یعقوبی
بدیدهیی رخ یوسف، که کف بریدستی
ز تیر غمزۀ دلدار اگر نخست دلت
چرا ز غصه و غم، چون کمان خمیدستی؟
ز آه و نالۀ تو، بوی مشک میآید
یقین تو آهوی نافی، سمن چریدستی
تو هر چه هستی میباش، یک سخن بشنو
اگر چه میوۀ حکمت بسی بچیدستی
حدیث جان توست این و گفت من چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی، وگر مریدستی
تو خویش درد گمان بردهیی و درمانی
تو خویش قفل گمان بردهیی کلیدستی
اگر ز وصف تو دزدم، تو شحنۀ عقلی
وگر تمام بگویم، ابایزیدستی
دریغ از تو که در آرزوی غیری تو
جمال خویش ندیدی، که بیندیدستی
تو را کسی بشناسد که اوت کس کرده ست
دگر کسیت نداند، که ناپدیدستی
دلا برو بر یار و مباش بستۀ خویش
که سایح و سبک و چابک و جریدستی
به ترک مصر بگفتی، ز شومی فرعون
بر شعیب چو موسیٰ، فرو خزیدستی
چو عمر ماست حدیثش، دراز اولیٰ تر
چنین دراز سخن را بدان کشیدستی
همیدوم پی ظل تو، شمس تبریزی
مگر منم عرفه؟ تو مگر که عیدستی؟
مرا چه مینگری کژ؟ به شب خریدستی؟
چه ظلم کردم بر تو؟ که چون ستم زدگان
کله زدی به زمین بر، قبا دریدستی
تظلمی به سلف میکنی، مگر پیشین
که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی
غلط، ز رنگ تو پیداست، ز آل یعقوبی
بدیدهیی رخ یوسف، که کف بریدستی
ز تیر غمزۀ دلدار اگر نخست دلت
چرا ز غصه و غم، چون کمان خمیدستی؟
ز آه و نالۀ تو، بوی مشک میآید
یقین تو آهوی نافی، سمن چریدستی
تو هر چه هستی میباش، یک سخن بشنو
اگر چه میوۀ حکمت بسی بچیدستی
حدیث جان توست این و گفت من چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی، وگر مریدستی
تو خویش درد گمان بردهیی و درمانی
تو خویش قفل گمان بردهیی کلیدستی
اگر ز وصف تو دزدم، تو شحنۀ عقلی
وگر تمام بگویم، ابایزیدستی
دریغ از تو که در آرزوی غیری تو
جمال خویش ندیدی، که بیندیدستی
تو را کسی بشناسد که اوت کس کرده ست
دگر کسیت نداند، که ناپدیدستی
دلا برو بر یار و مباش بستۀ خویش
که سایح و سبک و چابک و جریدستی
به ترک مصر بگفتی، ز شومی فرعون
بر شعیب چو موسیٰ، فرو خزیدستی
چو عمر ماست حدیثش، دراز اولیٰ تر
چنین دراز سخن را بدان کشیدستی
همیدوم پی ظل تو، شمس تبریزی
مگر منم عرفه؟ تو مگر که عیدستی؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس
میشوی دیوانه، از دامان آن صحرا مپرس
نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست
معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس
عاشقان دورگرد آیینهدار حیرتند
شبنم افتاده را از عالم بالا مپرس
حلقهٔ بیرون در از خانه باشد بیخبر
حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس
برنمیآید صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس
چون شرر انجام ما در نقطهٔ آغاز بود
دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس
گل چه میداند که سیر نکهت او تا کجاست
عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس
پشت و روی نامهٔ ما، هر دو یک مضمون بود
روز ما را دیدی، از شبهای تار ما مپرس
نشاهٔ می میدهد صائب حدیث تلخ ما
گر نخواهی بیخبر گردی، خبر از ما مپرس
میشوی دیوانه، از دامان آن صحرا مپرس
نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست
معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس
عاشقان دورگرد آیینهدار حیرتند
شبنم افتاده را از عالم بالا مپرس
حلقهٔ بیرون در از خانه باشد بیخبر
حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس
برنمیآید صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس
چون شرر انجام ما در نقطهٔ آغاز بود
دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس
گل چه میداند که سیر نکهت او تا کجاست
عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس
پشت و روی نامهٔ ما، هر دو یک مضمون بود
روز ما را دیدی، از شبهای تار ما مپرس
نشاهٔ می میدهد صائب حدیث تلخ ما
گر نخواهی بیخبر گردی، خبر از ما مپرس
رشیدالدین میبدی : ۱۰- سورة یونس - مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى وَ یَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِیعاً الآیة. کردگار قدیم، جبّار نام دار عظیم، جلّ جلاله و عظم شأنه خبر میدهد از هیبت و سیاست روز رستاخیز، روز حشر و نشر، روز عرض و شمار، روز محاسبت و مسائلت خلق اوّلین و آخرین جمع کرده، دیوان مظالم فرو نهاده، ترازوى عدل در آویخته، دوزخ آشفته، بر گستوان سیاست بر افکنده، و آن را بعرصات حاضر کرده، شعلهاى آتش حسرت از دلها بر افروخته، جانها بلب رسیده، دوست و دشمن آشنا و بیگانه از هم جدا کرده، آن ساعت از جناب جبروت و درگاه عزّت بحکم سیاست نداى قهر آید بعابد و معبود باطل مَکانَکُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَکاؤُکُمْ این چنان است که کسى را بیم دهند گویند باش تا من با تو پردازم. جاى دیگر بر عموم گفت: سَنَفْرُغُ لَکُمْ أَیُّهَ الثَّقَلانِ آرى با شما پردازیم اى جنّ و انس، آن گه معبودان باطل چون آن هیبت و سیاست بینند از عابدان خویش بیزارى گیرند، عابدان بر ایشان دعوى کنند که ما را بطاعت و عبادت خویش فرمودند گناه ایشانراست که ما را از راه ببردند و چنین فرمودند، جواب دهند بتان و طواغیت که فَکَفى بِاللَّهِ شَهِیداً بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ إِنْ کُنَّا عَنْ عِبادَتِکُمْ لَغافِلِینَ خداوند آفریدگار و معبود کردگار بىهمتا میداند و گواه است که مىندانستیم و از عبادت و طاعت شما بىخبر بودیم، جماد بودیم بىحیاة و بى صفات و بى معنى، نه سزاى پرستیدن داشتیم، نه زبان فرمودن. آن گه عاقبت مناظره ایشان آن بود که همه را بدوزخ فرستند، هم عابد را و هم معبود را، چنان که میگوید جلّ جلاله إِنَّکُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ تا ترا معلوم گردد که هر طاعت که نه خدایراست امروز محالست و فردا وبال و نکالست.
قُلْ مَنْ یَرْزُقُکُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ خبر میدهد که در هفت آسمان و زمین خداىست که آفریدگار است و روزى گمار است، و در آفریدن یکتا و در روزى دادن بىهمتا، مىآفریند بقدرت فراخ بىمعونت، روزى میدهد از خزینه فراخ بىمئونت.
خبر درست است از مصطفى ص
یدا اللَّه ملأى لا یغیضها نفقة سحاء اللیل و النهار.
قُلْ هَلْ مِنْ شُرَکائِکُمْ مَنْ یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ قدرت بر کمال، قدرت آفریدگار است که جهان را آفریننده است و آغاز کننده، و آن گه گذشته را باز پس آرنده، و کهنه را نو سازنده، از نیست هست بیرون آرد و آن گه آن هست به نیست آرد، هر چیزى را ضدّ وى تواند و هر کارى را عکس وى راند، بند و گشاد و قطع و وصل و جبر و کسر همه تواند، و سرّ آن داند، سنّیى با قدریى مناظره کرد و هر یکى مذهب خویش تقویت میداد، اعتقاد قدرى آنست که فعل وى توان وى است، مقدور وى نه مقدور حقّ. آن قدرى میوهاى از درخت بگرفت گفت: ا لیس انا فعلت هذا؟
نه کرده من است این فعل، نبینى که من کردم و توان منست؟ سنّى گفت: اگر تو کردى و تو گسستى، چنان که بگسستى بپیوند، و بجاى خویش باز بر. آن قدرى درماند و مسئله تسلیم کرد. قال ابن عطاء فى قوله: یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ قال: یبدؤا باظهار القدرة فیوجد المعدوم، ثمّ یعیده فیبقى بابقائه، فلذلک عظم حال العارف و دلیله قوله: قُلْ هَلْ مِنْ شُرَکائِکُمْ مَنْ یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ الآیة. حق نامى است از نامهاى خداوند جلّ جلاله. تفسیر آنست که وى براستى خدا است و بخدایى سزاست و بقدر خود بجا است، بوده و هست و بودنى همه رفتنىاند و وى باقى، موجود دل دوستان، مشهود جان عارفان، نه تغیّر پذیر نه حال گرد، بسزاوار خدایى را جاودان. و بر لسان اهل طریقت این نام حق بسیار رود از آنکه این طایفه از شهود افعال به شهود صفات پیوستند آن گه از شهود صفات با شهود ذات افتادند، اوّل نظاره صنع کردند، پس از صنع در گذشتند، نظاره صفات کردند. باز نظاره صفات بگذاشتند، نظاره ذات کردند.
نظاره صنع را گفت: أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ نظاره صفات را گفت: وَ ما تَکُونُ فِی شَأْنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ الآیة. نظاره ذات را گفت: قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ و مصطفى ص» در نظاره فعل گفته: اعوذ بعفوک من عقابک.
و در نظاره صفات گفته: اعوذ برضاک من سخطک، و در نظاره ذات گفته: اعوذ بک منک.
آن گه از دیدن خود نیز در گذشت، از صفات خود مجرّد گشت، از مقام فنا نفس زد گفت: لا احصى ثناء علیک.
باز قدم بر تر نهاد بر مقام بقا از حقیقت افراد نشان داد گفت: انت کما اثنیت على نفسک
اوّل مقام استدلال است دیگر مقام افتقار است، سیوم مقام مشاهده، چهارم مقام حیاة، پنجم مقام بقا.
پیر طریقت برموز این معانى اشارت کرده و گفته: اى رستاخیز شواهد و استهلاک رسوم عارف بنیستى خود زنده است اى ماجد قیوم همه در آرزوى دیداراند و من در دیدار گم سیل که بدریا رسید از آن سیل چه معلوم، جهان از روز پر است و نابیناى مسکین محروم.
خصمان گویند کین سخن زیبا نیست
خورشید نه مجرم ار کسى بینا نیست
قُلْ مَنْ یَرْزُقُکُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ خبر میدهد که در هفت آسمان و زمین خداىست که آفریدگار است و روزى گمار است، و در آفریدن یکتا و در روزى دادن بىهمتا، مىآفریند بقدرت فراخ بىمعونت، روزى میدهد از خزینه فراخ بىمئونت.
خبر درست است از مصطفى ص
یدا اللَّه ملأى لا یغیضها نفقة سحاء اللیل و النهار.
قُلْ هَلْ مِنْ شُرَکائِکُمْ مَنْ یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ قدرت بر کمال، قدرت آفریدگار است که جهان را آفریننده است و آغاز کننده، و آن گه گذشته را باز پس آرنده، و کهنه را نو سازنده، از نیست هست بیرون آرد و آن گه آن هست به نیست آرد، هر چیزى را ضدّ وى تواند و هر کارى را عکس وى راند، بند و گشاد و قطع و وصل و جبر و کسر همه تواند، و سرّ آن داند، سنّیى با قدریى مناظره کرد و هر یکى مذهب خویش تقویت میداد، اعتقاد قدرى آنست که فعل وى توان وى است، مقدور وى نه مقدور حقّ. آن قدرى میوهاى از درخت بگرفت گفت: ا لیس انا فعلت هذا؟
نه کرده من است این فعل، نبینى که من کردم و توان منست؟ سنّى گفت: اگر تو کردى و تو گسستى، چنان که بگسستى بپیوند، و بجاى خویش باز بر. آن قدرى درماند و مسئله تسلیم کرد. قال ابن عطاء فى قوله: یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ قال: یبدؤا باظهار القدرة فیوجد المعدوم، ثمّ یعیده فیبقى بابقائه، فلذلک عظم حال العارف و دلیله قوله: قُلْ هَلْ مِنْ شُرَکائِکُمْ مَنْ یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ الآیة. حق نامى است از نامهاى خداوند جلّ جلاله. تفسیر آنست که وى براستى خدا است و بخدایى سزاست و بقدر خود بجا است، بوده و هست و بودنى همه رفتنىاند و وى باقى، موجود دل دوستان، مشهود جان عارفان، نه تغیّر پذیر نه حال گرد، بسزاوار خدایى را جاودان. و بر لسان اهل طریقت این نام حق بسیار رود از آنکه این طایفه از شهود افعال به شهود صفات پیوستند آن گه از شهود صفات با شهود ذات افتادند، اوّل نظاره صنع کردند، پس از صنع در گذشتند، نظاره صفات کردند. باز نظاره صفات بگذاشتند، نظاره ذات کردند.
نظاره صنع را گفت: أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ نظاره صفات را گفت: وَ ما تَکُونُ فِی شَأْنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ الآیة. نظاره ذات را گفت: قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ و مصطفى ص» در نظاره فعل گفته: اعوذ بعفوک من عقابک.
و در نظاره صفات گفته: اعوذ برضاک من سخطک، و در نظاره ذات گفته: اعوذ بک منک.
آن گه از دیدن خود نیز در گذشت، از صفات خود مجرّد گشت، از مقام فنا نفس زد گفت: لا احصى ثناء علیک.
باز قدم بر تر نهاد بر مقام بقا از حقیقت افراد نشان داد گفت: انت کما اثنیت على نفسک
اوّل مقام استدلال است دیگر مقام افتقار است، سیوم مقام مشاهده، چهارم مقام حیاة، پنجم مقام بقا.
پیر طریقت برموز این معانى اشارت کرده و گفته: اى رستاخیز شواهد و استهلاک رسوم عارف بنیستى خود زنده است اى ماجد قیوم همه در آرزوى دیداراند و من در دیدار گم سیل که بدریا رسید از آن سیل چه معلوم، جهان از روز پر است و نابیناى مسکین محروم.
خصمان گویند کین سخن زیبا نیست
خورشید نه مجرم ار کسى بینا نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
عجب سرّیست مردان را درونِ سینه پوشیده
نه با کس گفتهاند ایشان نه زایشان کس نیوشیده
کی از سر جوشِ رمزِ دیگ ایشان چاشنی یابد
کسی کو نیست در بود و نبودِ خویش جوشیده
کسی کز خود برون آید دگر از خویش ننماید
ز خویش آگه برون ناید که شد در خویش پوشیده
ز خود بینی نبینی جز عدم از خود ببر یارا
که برکم در وجود آید ز شاخ و برگ خوشیده
نبینی عقل را چون عشق بام و در فرو گیرد
همه با او گذارد سر چه ورزیدهست و کوشیده
نه خواهد آمدن با خویش نه هُشیار خواهد شد
کسی کز مبداء فطرت شرابِ شوق نوشیده
نزاری بلبل بستانِ عشاق است و از مستی
گهی بر سرو نالیده گهی بر گل خروشیده
نه با کس گفتهاند ایشان نه زایشان کس نیوشیده
کی از سر جوشِ رمزِ دیگ ایشان چاشنی یابد
کسی کو نیست در بود و نبودِ خویش جوشیده
کسی کز خود برون آید دگر از خویش ننماید
ز خویش آگه برون ناید که شد در خویش پوشیده
ز خود بینی نبینی جز عدم از خود ببر یارا
که برکم در وجود آید ز شاخ و برگ خوشیده
نبینی عقل را چون عشق بام و در فرو گیرد
همه با او گذارد سر چه ورزیدهست و کوشیده
نه خواهد آمدن با خویش نه هُشیار خواهد شد
کسی کز مبداء فطرت شرابِ شوق نوشیده
نزاری بلبل بستانِ عشاق است و از مستی
گهی بر سرو نالیده گهی بر گل خروشیده
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۰
عارفان چون دم از لقا زده اند
نقش معنی به مدعا زده اند
آن سخن چون به گوش عامه رسید
هرکسی بر مراد خود فهمید
کار بینا و کور یکسان نیست
گوش را، کار چشم شایان نیست
گوش دل، گوش تیزهوشان است
گوش حس، از درازگوشان است
تیغ تیز زبان دانا دل
هست فرقان راست از باطل
با زبان نوبت شهی زدهام
سکه بر زرِّ ده دهی زده ام
هر فسادی که در جهان باشد
از زبان مقلدان باشد
هله، هش دار، تا زیان نکنی
سر خود در سر زبان نکنی
طوطی از گفت خود قفس گیر است
می پرد شاد، تا نفس گیر است
کوری ناقصان ز دید به است
پیش من، منکر از مرید به است
پر شاهین کلنگ اندازد
پر تقلید، خون هدر سازد
ابلهی، در حماقت آبادی
به هوای پریدن افتادی
بست بر خود، دو بال کرکس را
زندگی خوش نبود ناکس را
شد فراز بلندتر بامی
کز پریدن برآورد نامی
از پر عاریت به دام افتاد
بال بر هم زد و ز بام افتاد
آنچه مقصود اهل تحصیل است
بینش حق به جمع و تفصیل است
چون شود حاصل این خجسته کلام
عارف آن را لقا نماید نام
بینش وحدت است در کثرت
رؤیت کثرت است در وحدت
وان به نوعی که از کمال نظر
نشود هیچ یک، حجاب دگر
در تماشای خلق حق بیند
رخ خورشید، در شفق بیند
خلق بیند ز جلوهٔ ازلی
چونکه باشد دوبینی از حولی
باشد ادنی مراتب تقوی
اجتناب از حرام، در معنی
آخرین پایه، نزد صاحب سیر
تقویِ دل ابودا ز رؤیت غیر
نقش معنی به مدعا زده اند
آن سخن چون به گوش عامه رسید
هرکسی بر مراد خود فهمید
کار بینا و کور یکسان نیست
گوش را، کار چشم شایان نیست
گوش دل، گوش تیزهوشان است
گوش حس، از درازگوشان است
تیغ تیز زبان دانا دل
هست فرقان راست از باطل
با زبان نوبت شهی زدهام
سکه بر زرِّ ده دهی زده ام
هر فسادی که در جهان باشد
از زبان مقلدان باشد
هله، هش دار، تا زیان نکنی
سر خود در سر زبان نکنی
طوطی از گفت خود قفس گیر است
می پرد شاد، تا نفس گیر است
کوری ناقصان ز دید به است
پیش من، منکر از مرید به است
پر شاهین کلنگ اندازد
پر تقلید، خون هدر سازد
ابلهی، در حماقت آبادی
به هوای پریدن افتادی
بست بر خود، دو بال کرکس را
زندگی خوش نبود ناکس را
شد فراز بلندتر بامی
کز پریدن برآورد نامی
از پر عاریت به دام افتاد
بال بر هم زد و ز بام افتاد
آنچه مقصود اهل تحصیل است
بینش حق به جمع و تفصیل است
چون شود حاصل این خجسته کلام
عارف آن را لقا نماید نام
بینش وحدت است در کثرت
رؤیت کثرت است در وحدت
وان به نوعی که از کمال نظر
نشود هیچ یک، حجاب دگر
در تماشای خلق حق بیند
رخ خورشید، در شفق بیند
خلق بیند ز جلوهٔ ازلی
چونکه باشد دوبینی از حولی
باشد ادنی مراتب تقوی
اجتناب از حرام، در معنی
آخرین پایه، نزد صاحب سیر
تقویِ دل ابودا ز رؤیت غیر
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - فهمیدن و درک غذا قبل از خوردن
از اموری که چیز خوردن بر آن موقوف است فهمیدن غذای خوردنی است، به اینکه آن را با دیگر خود ببیند و بچشد و ببوید و لمس نماید، یا تمیز بعضی از اوصاف آن را که محتاج بر این امور است بکند و موافق طبع را از مخالف، امتیاز دهد پس «نعمت اکل»، محتاج است به قوه باصره و ذائقه و شامه و لامسه پس خداوند سبحان این قوا را آفریده و اسبابی که خلق این حواس موقوف است بر آنها بی حد و نهایت است و متعرض بیان آنها شدن مقدور ما نیست.
و بعد از آنکه غذا را فهمید و نیک و بد آن را تمیز داد محتاج است به قوه دیگر که اوصاف غذایی را که فهمیده در خاطر خود ضبط کند که چون دوباره آن غذا حاضر شود بداند که این همان غذایی است که موافق طبع یا مخالف آن است که سابق آن را فهمیده که قوه حس مشترک است که خلق آن نیز به اسباب بی نهایتی موقوف، که شرح آنها در این مقام غیر مقدور است.
و اگر فهمیدن انسان منحصر بودی به حواس ظاهریه و حس مشترک، مانند سایر حیوانات فهم او ناقص بودی و ادراک او منحصر در چیز حاضر بودی و راهی به ادراک عواقب امور نداشتی، مانند بهایم و از این جهت است که آنها هر چیزی که لذت حالی بخشد می خورند اگر چه کشنده آنها باشد پس تمیز صلاح و عافیت و فساد آن موقوف به قوه دیگر بود.
پس حق تعالی از برای انسان قوه عاقله را آفریده که به واسطه آن مضرت و عافیت و منفعت آنها را درک نماید و همچنین با آن، درک کند کیفیت ترکیب اطعمه و پختن آنها و مهیا کردن اسباب آنها را پس عاقل منتفع می شود از چیزی خوردن که سبب صحت است و این پست ترین فایده های آفریدن عقل است و اسبابی که خلق عقل بر آنها موقوف است، ادراک آنها در قوه بشر نیست و این بیان قلیلی از نعمتهایی است که در ادراک غذا، آدمی را احتیاج به آنهاست.
و بعد از آنکه غذا را فهمید و نیک و بد آن را تمیز داد محتاج است به قوه دیگر که اوصاف غذایی را که فهمیده در خاطر خود ضبط کند که چون دوباره آن غذا حاضر شود بداند که این همان غذایی است که موافق طبع یا مخالف آن است که سابق آن را فهمیده که قوه حس مشترک است که خلق آن نیز به اسباب بی نهایتی موقوف، که شرح آنها در این مقام غیر مقدور است.
و اگر فهمیدن انسان منحصر بودی به حواس ظاهریه و حس مشترک، مانند سایر حیوانات فهم او ناقص بودی و ادراک او منحصر در چیز حاضر بودی و راهی به ادراک عواقب امور نداشتی، مانند بهایم و از این جهت است که آنها هر چیزی که لذت حالی بخشد می خورند اگر چه کشنده آنها باشد پس تمیز صلاح و عافیت و فساد آن موقوف به قوه دیگر بود.
پس حق تعالی از برای انسان قوه عاقله را آفریده که به واسطه آن مضرت و عافیت و منفعت آنها را درک نماید و همچنین با آن، درک کند کیفیت ترکیب اطعمه و پختن آنها و مهیا کردن اسباب آنها را پس عاقل منتفع می شود از چیزی خوردن که سبب صحت است و این پست ترین فایده های آفریدن عقل است و اسبابی که خلق عقل بر آنها موقوف است، ادراک آنها در قوه بشر نیست و این بیان قلیلی از نعمتهایی است که در ادراک غذا، آدمی را احتیاج به آنهاست.
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۳ - قطعه ناتمام
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
آنگاه پس از تندر
اما نمیدانی چه شبهایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کاید به سویم هالهای یا نیم تاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خوابهای من
این آبهای اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیانست
این کیست؟ گرگی محتضر، زخمیش بر گردن
با زخمههای دم به دم کاه نفسهایش
افسانههای نوبت خود را
در ساز این میرنده تن غمناک مینالد
وین کیست؟ کفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشهی مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک میمالد
آنگه دو دست مردهی پی کرده از آرنج
از روبرو میآید و رگباری از سیلی
من میگریزم سوی درهایی که میبینم
بازست، اما پنجهای خونین که پیدا نیست
از کیست؟
تا میرسم در را به رویم کیپ میبندد
آنگاه زالی جغد و جادو میرسد از راه
قهقاه میخندد
وان بسته درها را نشانم میدهد با مهر و موم پنجهٔ خونین
سبابهاش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب میبینم
تازان به سویم تند چون سیلاب
من به خیالم میپرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی میدهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمییابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکیاش
یا روشنای روز، یا کی؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانهٔ همسایه میدیدم
شاید چراغان بود، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن، باری
بر پشت بام خانهمان، روی گلیم تیره و تاری
با پیر دُختی زردگون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم میبرد، غرق عرصهٔ شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانههای گرم و جانان بود
اندیشهام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
چندین سوار پر غرور و تیز گامش را
در حملههای گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرین آبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش میلرزید
گویی خیانت میکند با من یکی از چشمها یا دستهای من
اما حریفم بر خود از من بیش میلرزید
در لحظههای آخر بازی
ناگه زنم، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنج بی پایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی که پشتم را به هم لرزاند
گویا مرا هم پارهای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب میدیدم
او گفت: این برجها را مات کن
خندید
یعنی چه؟
من گفتم
او در جوابم خند خندان گفت
ماتم نخواهی کرد، میدانم
پوشیده میخندند با هم پیر فرزینان
من سیلهای اشک و خون بینم
در خندهٔ اینان
آنگاه اشارت کرد سوی طوطی زردی
کانسو ترک تکرار میکرد آنچه او میگفت
با لهجهٔ بیگانه و سردی
ماتم نخواهی کرد، میدانم
زنم نالید
آنگاه اسب مردهای را از میان کشتهها برداشت
با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق
پرهیب هایل لکه ابری را نشانم داد، گفت
آنجاست
پرسیدم
آنجا چیست؟
نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
نالان به نفرت گفت
خواهی دید
ناگاه دیدم
آه گویی قصه میبینم
ترکید تندر، تَرْق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
اکنون دگر باران جرجر بود
هر چیز و هر جا خیس
هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار
در زیر آن باران غافلگیر
ماندم
پندارم اشکی نیز افشاندم
بر نطع خون آلود این شطرنج رؤیایی
و آن بازی جانانه و جدی
در خوشترین اقصای ژرفایی
وین مهرههای شکرین، شیرین و شیرینکار
این ابر چون آوار؟
آنجا اجاقی بود روشن، مُرد
اینجا چراغ افسرد
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هر دم افزون بار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار؟
آن گسترشها وان صف آرایی
آن پیلها و اسبها و برج و باروها
افسوس
باران جرجر بود و ضجهٔ ناودانها بود
و سقفهایی که فرو میریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان میشد صلیب ما
افسوس
انگار در من گریه میکرد ابر
من خیس و خواب آلود
بغضم در گلو چتری که دارد میگشاید چنگ
انگار بر من گریه میکرد ابر
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کاید به سویم هالهای یا نیم تاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خوابهای من
این آبهای اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیانست
این کیست؟ گرگی محتضر، زخمیش بر گردن
با زخمههای دم به دم کاه نفسهایش
افسانههای نوبت خود را
در ساز این میرنده تن غمناک مینالد
وین کیست؟ کفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشهی مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک میمالد
آنگه دو دست مردهی پی کرده از آرنج
از روبرو میآید و رگباری از سیلی
من میگریزم سوی درهایی که میبینم
بازست، اما پنجهای خونین که پیدا نیست
از کیست؟
تا میرسم در را به رویم کیپ میبندد
آنگاه زالی جغد و جادو میرسد از راه
قهقاه میخندد
وان بسته درها را نشانم میدهد با مهر و موم پنجهٔ خونین
سبابهاش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب میبینم
تازان به سویم تند چون سیلاب
من به خیالم میپرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی میدهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمییابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکیاش
یا روشنای روز، یا کی؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانهٔ همسایه میدیدم
شاید چراغان بود، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن، باری
بر پشت بام خانهمان، روی گلیم تیره و تاری
با پیر دُختی زردگون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم میبرد، غرق عرصهٔ شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانههای گرم و جانان بود
اندیشهام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
چندین سوار پر غرور و تیز گامش را
در حملههای گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرین آبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش میلرزید
گویی خیانت میکند با من یکی از چشمها یا دستهای من
اما حریفم بر خود از من بیش میلرزید
در لحظههای آخر بازی
ناگه زنم، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنج بی پایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی که پشتم را به هم لرزاند
گویا مرا هم پارهای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب میدیدم
او گفت: این برجها را مات کن
خندید
یعنی چه؟
من گفتم
او در جوابم خند خندان گفت
ماتم نخواهی کرد، میدانم
پوشیده میخندند با هم پیر فرزینان
من سیلهای اشک و خون بینم
در خندهٔ اینان
آنگاه اشارت کرد سوی طوطی زردی
کانسو ترک تکرار میکرد آنچه او میگفت
با لهجهٔ بیگانه و سردی
ماتم نخواهی کرد، میدانم
زنم نالید
آنگاه اسب مردهای را از میان کشتهها برداشت
با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق
پرهیب هایل لکه ابری را نشانم داد، گفت
آنجاست
پرسیدم
آنجا چیست؟
نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
نالان به نفرت گفت
خواهی دید
ناگاه دیدم
آه گویی قصه میبینم
ترکید تندر، تَرْق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
اکنون دگر باران جرجر بود
هر چیز و هر جا خیس
هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار
در زیر آن باران غافلگیر
ماندم
پندارم اشکی نیز افشاندم
بر نطع خون آلود این شطرنج رؤیایی
و آن بازی جانانه و جدی
در خوشترین اقصای ژرفایی
وین مهرههای شکرین، شیرین و شیرینکار
این ابر چون آوار؟
آنجا اجاقی بود روشن، مُرد
اینجا چراغ افسرد
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هر دم افزون بار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار؟
آن گسترشها وان صف آرایی
آن پیلها و اسبها و برج و باروها
افسوس
باران جرجر بود و ضجهٔ ناودانها بود
و سقفهایی که فرو میریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان میشد صلیب ما
افسوس
انگار در من گریه میکرد ابر
من خیس و خواب آلود
بغضم در گلو چتری که دارد میگشاید چنگ
انگار بر من گریه میکرد ابر