عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : جام جم
در ترتیب منزل و اساس آن
پادشاهان که گنج پردازند
رسم باشد که شهر و ده سازند
زانکه در کردن عمارت عام
هم مثوبات باشد و هم نام
گر چه بعضی ز مال کاست شود
کار بسیار خلق راست شود
هر کرا رای شهر ساختنست
اولین شرط مال باختنست
وانگهی کردن اختیاری نیک
پس بنا کردن حصاری نیک
گر بود مشرق و شمالش باز
با جنوب گرفته مال مباز
حفر کاریز و جویها مقدور
برف نزدیک و گرمسیر نه دور
نمک و هیزم و گچ و گل سر
بیشه و کوه و راه اشتر و خر
جای نخجیر و رودخانهٔ آب
خیل و صحرا نشینش از هر باب
ور دهی نیز را اساس نهند
عاقلان هم برین قیاس نهند
بر زمینی که آب خیز بود
کوه را حاجت گریز بود
آب شیرین به جوی و خاک درست
جای کشت و برو رعیت چست
شهر نزدیک و شیخ دانشمند
آب گیر و صطرخ باشد و بند
خندق و سور بهر تیرزنان
چشمه نزدیک بهر پیرزنان
بر بلندی و دور از آفت سیل
وز گذار چریک یافته میل
ور کنی خانهای اساس ببین
جایگاهی بلند و رست و امین
راه آب و زمین و بستان نیز
جای برف افگن زمستان نیز
مطرح خاک و محرز غله
کاه و اصطبل، ارت بود گله
همه نزدیک بایدش ناچار
آب و حمام و مسجد و بازار
ور نداری، که خانه سازی، زر
رخت در کوچهٔ کریمان بر
رسم باشد که شهر و ده سازند
زانکه در کردن عمارت عام
هم مثوبات باشد و هم نام
گر چه بعضی ز مال کاست شود
کار بسیار خلق راست شود
هر کرا رای شهر ساختنست
اولین شرط مال باختنست
وانگهی کردن اختیاری نیک
پس بنا کردن حصاری نیک
گر بود مشرق و شمالش باز
با جنوب گرفته مال مباز
حفر کاریز و جویها مقدور
برف نزدیک و گرمسیر نه دور
نمک و هیزم و گچ و گل سر
بیشه و کوه و راه اشتر و خر
جای نخجیر و رودخانهٔ آب
خیل و صحرا نشینش از هر باب
ور دهی نیز را اساس نهند
عاقلان هم برین قیاس نهند
بر زمینی که آب خیز بود
کوه را حاجت گریز بود
آب شیرین به جوی و خاک درست
جای کشت و برو رعیت چست
شهر نزدیک و شیخ دانشمند
آب گیر و صطرخ باشد و بند
خندق و سور بهر تیرزنان
چشمه نزدیک بهر پیرزنان
بر بلندی و دور از آفت سیل
وز گذار چریک یافته میل
ور کنی خانهای اساس ببین
جایگاهی بلند و رست و امین
راه آب و زمین و بستان نیز
جای برف افگن زمستان نیز
مطرح خاک و محرز غله
کاه و اصطبل، ارت بود گله
همه نزدیک بایدش ناچار
آب و حمام و مسجد و بازار
ور نداری، که خانه سازی، زر
رخت در کوچهٔ کریمان بر
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۱
در زمان خدیو دارا شان
آن کرم پیشهٔ کریم نهاد
سایه حق کریمخان که ز عدل
زینت دهر و زیب دوران داد
شهریار جهان که در گیتی
کرمش عقدههای بسته گشاد
کامیابی که هر مراد که خواست
دادش از لطف کردگار عباد
کامبخشی که یافت از در او
هر که آمد به جستجوی مراد
خسرو معدلت نشان که بود
دولتش متصل به روز معاد
ریزهخوار نوالهٔ کرمش
ترک و تاجیک و بنده و آزاد
امر او را به جان ستاره مطیع
حکم او را به دل فلک منقاد
در دل اندیشهٔ مراد ازو
وز قضا سعی و از قدر امداد
حاجی آقا محمد آنکه چو او
در هنر مادر زمانه نزاد
دادگر داوری که در عهدش
کس نبیند ز گلرخان بیداد
معدلت گستری که از بیمش
صید ناید به خاطر صیاد
چون ز بخت بلند امارت یافت
در صفاهان که هست رشک بلاد
پی آبادیش به جان کوشید
که خدایش جزای خیر دهاد
صد هزاران بنای خیر آنجا
ز اقتضای نهاد نیک، نهاد
دلگشا کاروانسرایی ساخت
زینت افزای عالم ایجاد
که بنایی ندیده مانندش
چشم گردون در این خراب آباد
چون فلک سربلند و ذات بروج
چون ارم جان فزای و ذات عماد
همه وقتش هوای فروردین
گر همه بهمن است یا مرداد
حوض کوثر نشان آن گویی
نیل مصر است و دجلهٔ بغداد
هر که بر وضع آن نظر افکند
باغ فردوسش از نظر افتاد
هر غریبی که جا گرفت آنجا
هرگزش از وطن نیامد یاد
خان گلشن به نام خوانندش
در صفا چون نشان ز گلشن داد
داده استاد، جان به آب و گلش
کافرین بر روان آن استاد
سحر دستش کشیده بر خارا
شکل مانی ز تیشهٔ فرهاد
چون به معماری قضا و قدر
یافت اتمام این نکو بنیاد
بهر تاریخ زد رقم هاتف
جاودان داردش خدا آباد
آن کرم پیشهٔ کریم نهاد
سایه حق کریمخان که ز عدل
زینت دهر و زیب دوران داد
شهریار جهان که در گیتی
کرمش عقدههای بسته گشاد
کامیابی که هر مراد که خواست
دادش از لطف کردگار عباد
کامبخشی که یافت از در او
هر که آمد به جستجوی مراد
خسرو معدلت نشان که بود
دولتش متصل به روز معاد
ریزهخوار نوالهٔ کرمش
ترک و تاجیک و بنده و آزاد
امر او را به جان ستاره مطیع
حکم او را به دل فلک منقاد
در دل اندیشهٔ مراد ازو
وز قضا سعی و از قدر امداد
حاجی آقا محمد آنکه چو او
در هنر مادر زمانه نزاد
دادگر داوری که در عهدش
کس نبیند ز گلرخان بیداد
معدلت گستری که از بیمش
صید ناید به خاطر صیاد
چون ز بخت بلند امارت یافت
در صفاهان که هست رشک بلاد
پی آبادیش به جان کوشید
که خدایش جزای خیر دهاد
صد هزاران بنای خیر آنجا
ز اقتضای نهاد نیک، نهاد
دلگشا کاروانسرایی ساخت
زینت افزای عالم ایجاد
که بنایی ندیده مانندش
چشم گردون در این خراب آباد
چون فلک سربلند و ذات بروج
چون ارم جان فزای و ذات عماد
همه وقتش هوای فروردین
گر همه بهمن است یا مرداد
حوض کوثر نشان آن گویی
نیل مصر است و دجلهٔ بغداد
هر که بر وضع آن نظر افکند
باغ فردوسش از نظر افتاد
هر غریبی که جا گرفت آنجا
هرگزش از وطن نیامد یاد
خان گلشن به نام خوانندش
در صفا چون نشان ز گلشن داد
داده استاد، جان به آب و گلش
کافرین بر روان آن استاد
سحر دستش کشیده بر خارا
شکل مانی ز تیشهٔ فرهاد
چون به معماری قضا و قدر
یافت اتمام این نکو بنیاد
بهر تاریخ زد رقم هاتف
جاودان داردش خدا آباد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۱ - در مدحت مرحوم مغفور حاج حسنخان شیرازی میفرماید
در دور دارای زمین در عهد خاقان زمان
کشورگشای راستش گیهان خدای راستان
غازی محمد شاه یل عین دول عون ملل
غیث عطا غوث امل ماه زمین شاه زمان
از امر سالار عجم فرمانروای ملک جم
فصل ادب اصل کرم کهف امل حرز امان
شاه آفریدون مهین آن کش جهان زیر نگین
هم تابع حکمش تکین هم پیرو امرش طغان
شهزادهیی کز فال و فر نارد شهان را در نظر
گامی ز ملکش خشک و تر نامی ز جودش بحر و کان
خان جهان حاجی حسن صدر زمین بدر زمن
بختش جوان رایش کهن عزمش سبک حزمش گران
در جهرم از رای رزین افکند حصنی بس حصین
با رفعتش گردون زمین در ساحتش گیتی نهان
حصنیکهگیهان یکسره هستش نهان در چنبره
چون نقطهبی در دایره در چنبرن هفت آسمان
با چارسویی بس نکو خاکش چو عنبر مشکبو
در ساحتش از چارسو اهل امل دامنکشان
هم کرد در جهرم بنا نیکو رباطی دلگشا
صحنش همه شادیفزا خاکش همه عنبرفشان
زانرو پس از اتمام او فرمود گلشن نام او
کز خاک عنبرفام او آید شمیم گلستان
هم درکنار راغها افکند بنیان باغها
کز شرم هریک داغها دارد به دل باغ جنان
از آن بساتین سربسر دانی کدامین خوبتر
گلشن که در مد نظر آمد به از مدهامتان
جهرم بهشتی شد نکو از بهر نیْل آرزو
اهل امانی سوی او پویان ز هرسو شادمان
هم چون به دشت از دیرگه بُد سستبنیانی تبه
تا خلق را در نیم ره در هر زمان بخشد امان
فرمود بر جایش بنا فرخ رباطی دلگشا
کز کید دزدان دغا باشد پناه کاروان
نامش چو زاول بد محک آننام را ننمود حک
اینک به نام مشترک خوانند او را رهروان
هم برکهیی افکند بنکش وصف ناید در سخن
تا هستگیهانکهن مانا کزو ماند نشان
چون این عمارات رزین بنیان نهاد آن پاکدین
کش هردم از جان آفرین بادآفرینها بر روان
عُشرِ بخوساتبلد چندان که بود از چار حد
کرد از کرم وقف ابد تا سود یابد زین زیان
ز آغاز دید انجام را زد پشت پا ایام را
بنهاد بیرون گام را پیش از اجل زین خاکدان
تنها نه این فرخنسب گشت این مبانی را سبب
ای بس بناکش جد و اب گشتند بانی در جهان
از جدش ار جویی اثر کامد به عقبی پیسپر
وز فضل دادش دادگر جا در بهشت جاودان
حاجی سلیمان بد کز او دنیا و دین را آبرو
هم نیکرو هم نیکخو هم پاکدل هم پاکجان
ور گیری از بابش خبر شهر فضایل راست در
در هر کمالی مشتهر بر هر مرادی کامران
حاجی محمدکزکرم از سنگ نشناسد درم
کوبش حرم خویش ارم یارش قوی خصمش نوان
فرمود در جهرم بنا چندان بنای دلگشا
تا باغ خلدشش در جزا بخشد خدای انس و جان
هم مدرسی افکنده پی یونان به رشک از خاک وی
در وی اساس جهل طی چون در جنان هون و هوان
هم خود سبب تاسیس را هم مایه خود تدریس را
نایبمناب ادریس را هرگه که بگشاید زبان
هم مسجدی افکنده بن عالیتر ازکاخ سخن
از نصرت رای کهن از یاری بخت جوان
هم بارگاهی دلنشین هم گنبدی گردون قرین
بر مضجع ماه زمین بر مرقد شاه زمان
شهزادهٔ اعظم حسین آن اصفهان را نور عین
اعدا ازو در شور و شین احباب ازو با قدر و شان
هم از پی زوّار او بنیان نهاد آن نیکخو
دلکش رباطی بس نکو کش نیست فرق از فرقدان
باری چو آن فرخ پسر بر عادت جد و پدر
در جهرم این والااثر بنهاد و فارغ گشت از آن
شهزادهٔ فرخنسب بنهاد جهرم را لقب
دارالامانی زین سبب کامد امانی را مکان
هر سو پی تاریخ او قاآنی آمد رازگو
با هر ادیبی رازجو با هر لبیبی وازدان
برداشت سر یک تن ز جا فرمود این مصراع را
دارالامانی فارس را باد از بلا دارالامان
کشورگشای راستش گیهان خدای راستان
غازی محمد شاه یل عین دول عون ملل
غیث عطا غوث امل ماه زمین شاه زمان
از امر سالار عجم فرمانروای ملک جم
فصل ادب اصل کرم کهف امل حرز امان
شاه آفریدون مهین آن کش جهان زیر نگین
هم تابع حکمش تکین هم پیرو امرش طغان
شهزادهیی کز فال و فر نارد شهان را در نظر
گامی ز ملکش خشک و تر نامی ز جودش بحر و کان
خان جهان حاجی حسن صدر زمین بدر زمن
بختش جوان رایش کهن عزمش سبک حزمش گران
در جهرم از رای رزین افکند حصنی بس حصین
با رفعتش گردون زمین در ساحتش گیتی نهان
حصنیکهگیهان یکسره هستش نهان در چنبره
چون نقطهبی در دایره در چنبرن هفت آسمان
با چارسویی بس نکو خاکش چو عنبر مشکبو
در ساحتش از چارسو اهل امل دامنکشان
هم کرد در جهرم بنا نیکو رباطی دلگشا
صحنش همه شادیفزا خاکش همه عنبرفشان
زانرو پس از اتمام او فرمود گلشن نام او
کز خاک عنبرفام او آید شمیم گلستان
هم درکنار راغها افکند بنیان باغها
کز شرم هریک داغها دارد به دل باغ جنان
از آن بساتین سربسر دانی کدامین خوبتر
گلشن که در مد نظر آمد به از مدهامتان
جهرم بهشتی شد نکو از بهر نیْل آرزو
اهل امانی سوی او پویان ز هرسو شادمان
هم چون به دشت از دیرگه بُد سستبنیانی تبه
تا خلق را در نیم ره در هر زمان بخشد امان
فرمود بر جایش بنا فرخ رباطی دلگشا
کز کید دزدان دغا باشد پناه کاروان
نامش چو زاول بد محک آننام را ننمود حک
اینک به نام مشترک خوانند او را رهروان
هم برکهیی افکند بنکش وصف ناید در سخن
تا هستگیهانکهن مانا کزو ماند نشان
چون این عمارات رزین بنیان نهاد آن پاکدین
کش هردم از جان آفرین بادآفرینها بر روان
عُشرِ بخوساتبلد چندان که بود از چار حد
کرد از کرم وقف ابد تا سود یابد زین زیان
ز آغاز دید انجام را زد پشت پا ایام را
بنهاد بیرون گام را پیش از اجل زین خاکدان
تنها نه این فرخنسب گشت این مبانی را سبب
ای بس بناکش جد و اب گشتند بانی در جهان
از جدش ار جویی اثر کامد به عقبی پیسپر
وز فضل دادش دادگر جا در بهشت جاودان
حاجی سلیمان بد کز او دنیا و دین را آبرو
هم نیکرو هم نیکخو هم پاکدل هم پاکجان
ور گیری از بابش خبر شهر فضایل راست در
در هر کمالی مشتهر بر هر مرادی کامران
حاجی محمدکزکرم از سنگ نشناسد درم
کوبش حرم خویش ارم یارش قوی خصمش نوان
فرمود در جهرم بنا چندان بنای دلگشا
تا باغ خلدشش در جزا بخشد خدای انس و جان
هم مدرسی افکنده پی یونان به رشک از خاک وی
در وی اساس جهل طی چون در جنان هون و هوان
هم خود سبب تاسیس را هم مایه خود تدریس را
نایبمناب ادریس را هرگه که بگشاید زبان
هم مسجدی افکنده بن عالیتر ازکاخ سخن
از نصرت رای کهن از یاری بخت جوان
هم بارگاهی دلنشین هم گنبدی گردون قرین
بر مضجع ماه زمین بر مرقد شاه زمان
شهزادهٔ اعظم حسین آن اصفهان را نور عین
اعدا ازو در شور و شین احباب ازو با قدر و شان
هم از پی زوّار او بنیان نهاد آن نیکخو
دلکش رباطی بس نکو کش نیست فرق از فرقدان
باری چو آن فرخ پسر بر عادت جد و پدر
در جهرم این والااثر بنهاد و فارغ گشت از آن
شهزادهٔ فرخنسب بنهاد جهرم را لقب
دارالامانی زین سبب کامد امانی را مکان
هر سو پی تاریخ او قاآنی آمد رازگو
با هر ادیبی رازجو با هر لبیبی وازدان
برداشت سر یک تن ز جا فرمود این مصراع را
دارالامانی فارس را باد از بلا دارالامان
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۴ - ارزن، میافارقین، نصریه
از آن جا به شهر ارزن شدیم شهری آبادان و نیکو بود با آب روان وبساتین و اشجار و بازارهای نیک و در آن جا به میارفاتین از این راه که ما آمدیم پانصد و پنجاه و دو فرسنگ بود و روز آدینه بیست و ششم جمادی الاول سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه بود و در این وقت برگ درختها هنوز سبز بود.
پاره ای عظیم بود ا ز سنگ سفید برشده هر سنگی مقدار پانصد من. و به هر پنجاه گزی برجی عظیم ساخته هم از این سنگ سفید که گفته شد. و سرباره همه کنگرهها بر نهاده چنان که گویی امروز استاد دست ازش باز داشته است. و این شهر را یک در است از سوی مغرب و درگاهی عظیم برکشیده است به طارقی سنگین و دری آهنین بی چوب بر آن جا ترکیب کرده. و مسجد آدینه ای دارد که اگر صفت آن کرده شود به تطویل انجامد. هرچند صاحب کتاب شرحی هرچه تمام تر نوشته است و گفته که متوضای که در آن مسجد ساختهاند چهل حجره در پیش است و دو جوی آب بزرگ میگردد در همه خانهها یکی ظاهر استعمال را و دیگر تحت الارض پنهان که ثقل میبرد و چاهها پاک میگرداند.
و بیرون ازاین شهرستان در ربض کاروانسراها و بازارهاست و گرمابهها و مسجد جامع دیگری است که روز آدینه آن جا هم نماز کنند. و از سوی شمال سوری دیگر است که آن را محدثه گویند هم شهری است با بازار و مسجد جامع و حمامات همه ترتیبی، و سلطان ولایت را خطبه چنین کنند الامیر الاعظم عزالاسلام سعدالدین نصرالدوله و شرف الملة ابونصر احمد مردی صدساله و گفتند که هست. و رطل آن جا چهارصد و هشتاد درم سنگ باشد. این امیر شهری ساخته است برچهارفرسنگ میافارقین و آن را نصریه نام کرده اند. و از آمد تا میافارقین نه فرسنگ است.
پاره ای عظیم بود ا ز سنگ سفید برشده هر سنگی مقدار پانصد من. و به هر پنجاه گزی برجی عظیم ساخته هم از این سنگ سفید که گفته شد. و سرباره همه کنگرهها بر نهاده چنان که گویی امروز استاد دست ازش باز داشته است. و این شهر را یک در است از سوی مغرب و درگاهی عظیم برکشیده است به طارقی سنگین و دری آهنین بی چوب بر آن جا ترکیب کرده. و مسجد آدینه ای دارد که اگر صفت آن کرده شود به تطویل انجامد. هرچند صاحب کتاب شرحی هرچه تمام تر نوشته است و گفته که متوضای که در آن مسجد ساختهاند چهل حجره در پیش است و دو جوی آب بزرگ میگردد در همه خانهها یکی ظاهر استعمال را و دیگر تحت الارض پنهان که ثقل میبرد و چاهها پاک میگرداند.
و بیرون ازاین شهرستان در ربض کاروانسراها و بازارهاست و گرمابهها و مسجد جامع دیگری است که روز آدینه آن جا هم نماز کنند. و از سوی شمال سوری دیگر است که آن را محدثه گویند هم شهری است با بازار و مسجد جامع و حمامات همه ترتیبی، و سلطان ولایت را خطبه چنین کنند الامیر الاعظم عزالاسلام سعدالدین نصرالدوله و شرف الملة ابونصر احمد مردی صدساله و گفتند که هست. و رطل آن جا چهارصد و هشتاد درم سنگ باشد. این امیر شهری ساخته است برچهارفرسنگ میافارقین و آن را نصریه نام کرده اند. و از آمد تا میافارقین نه فرسنگ است.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۵ - صور
چون از آن جا پنج فرسنگ بشدیم به شهر صور رسیدیم. شهری بود درکنار دریا سنجی بوده بود و آن جا آن شهر ساخته بود و چنان بود که باره شهرستان صد گز بیش بر زمین خشک نبود باقی اندر آب دریا بود و باره ای سنگین تراشیده و درزهای آن را به قیر گرفته تا آب در نیاید، و مساحت شهر هزار در هزار قیاس کردم و نیمه پنج شش طبقه بر سر یک دیگر و فواره بسیار ساخته و بازارهای نیکو و نعمت فراوان.
و این شهر صور معروف است به مال و توانگری درمیان شهر های ساحل شام، و مردمانش بیش تر شیعهاند. و قاضی بود آن جا مردی سنی مذهب پسر ابوعقیل میگفتند مردی نیک و توانگر. و بر در شهر مشهدی راست کردهاند و آن جا بسیار فرش و طرح و قنادیل و چراغدان های زرین و نقره گین نهاده، و شهر بر بلندی است و آب شهر از کوه میآید، و بر در شهر طاق های سنگین ساختهاند و آب بر پشت آن طاقها به شهر اندر آورده و در آن کوه دره ای است مقابل شهر که چون روی به مشرق بروند به هجده فرسنگ به شهر دمشق رسند.
و این شهر صور معروف است به مال و توانگری درمیان شهر های ساحل شام، و مردمانش بیش تر شیعهاند. و قاضی بود آن جا مردی سنی مذهب پسر ابوعقیل میگفتند مردی نیک و توانگر. و بر در شهر مشهدی راست کردهاند و آن جا بسیار فرش و طرح و قنادیل و چراغدان های زرین و نقره گین نهاده، و شهر بر بلندی است و آب شهر از کوه میآید، و بر در شهر طاق های سنگین ساختهاند و آب بر پشت آن طاقها به شهر اندر آورده و در آن کوه دره ای است مقابل شهر که چون روی به مشرق بروند به هجده فرسنگ به شهر دمشق رسند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۸۰ - بصره
اکنون با سرحکایت رویم. از یمامه چون به جانب بصره روانه شدیم به هر منزل که رسیدیم جای آب بودی جای نبودی تا بیستم شعبان سنه ثلث و اربعین واربعمایه به شهر بصره رسیدیم دیوار عظیم داشت الا آن جانب که با آب بود دیوار نبود و آن شط است و دجله و فرات که به سرحد اعمال بصره هم میرسند و چون آب حویزه نیز به ایشان میرسد آن را شط العرب میگویند. و از این شط العرب دو جوی عظیم برگرفتهاند که میان فم هر دو جوی یک فرسنگ باشد و هر دو را بر صوب قبله برانده مقدار چهار فرسنگ و بعد از آن سرهر دو جوی با هم رسانیده و مقدار یک فرسنگ دیگر یک جوی را هم به جانب جنوب برانده و از این نهرها جوی های بی حد برگرفتهاند و به اطراف به در برده و بر آن نخلستان و باغات ساخته، و این دو جوی یکی بالاتر است و آن مشرقی شمال باشد نهر معقل گویند و آن که مغربی و جنوبی است نهر ابله، و از این دو جوی جزیره ای بزرگ حاصل شده است که مربع طولانی است و بصره بر کناره ضلع اقصر از این مربع نهاده است و برجانب جنوبی مغربی بصره بریه است چنان که هیچ آبادانی و آب و اشجار نیست، و در آن وقت که آن جا رسیدیم شهر اغلب خراب بود و آبادانیها عظیم پراکنده که از محله ای تا محله ای مقدار نیم فرسنگ خرابی بود اما در و دیوار محکم و معمور بود و خلق انبوه و سلطان را دخل بسیار حاصل شدی.
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۵ - چهار طاقی نزدیک شهر ارم
یکی چار طاقی بنزدیک شهر
شده زهرِ آن شهر از او پادزهر
برآورده دیوارش از زرّ پاک
نه چوب و نه سنگ و نه خشت و نه لاک
ز زر بر نهاده بر او چار در
دو در سوی خاور دو را باختر
سوم بر جنوب و دگر بر شمال
سه در بسته دارند از آن ماه و سال
چهارم در آنک ارشوی شهریاز
گشاده همه ساله و کرده باز
نگهبان نشاند بر او مرد چند
ز بیم تباهی و بیم گزند
چو خواهند باد و هوای خنک
در خاوران برگشاید سبک
نگهبان چو بگشاد هم در زمان
شود باد و سرما از آن در دمان
بهنگام میوه که گرمای گرم
بود در خور کشور و باد نرم
در باختر برگشایند باز
رسد میوه و خوردنیها فراز
به گاه بهاران که باران و آب
بود درخور، آن در که بر آفتاب
گشایند تا ابر همی زآسمان
ببندد، ببارد هم اندر زمان
شده زهرِ آن شهر از او پادزهر
برآورده دیوارش از زرّ پاک
نه چوب و نه سنگ و نه خشت و نه لاک
ز زر بر نهاده بر او چار در
دو در سوی خاور دو را باختر
سوم بر جنوب و دگر بر شمال
سه در بسته دارند از آن ماه و سال
چهارم در آنک ارشوی شهریاز
گشاده همه ساله و کرده باز
نگهبان نشاند بر او مرد چند
ز بیم تباهی و بیم گزند
چو خواهند باد و هوای خنک
در خاوران برگشاید سبک
نگهبان چو بگشاد هم در زمان
شود باد و سرما از آن در دمان
بهنگام میوه که گرمای گرم
بود در خور کشور و باد نرم
در باختر برگشایند باز
رسد میوه و خوردنیها فراز
به گاه بهاران که باران و آب
بود درخور، آن در که بر آفتاب
گشایند تا ابر همی زآسمان
ببندد، ببارد هم اندر زمان
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱ - به علی حاجی حسین جهت ساختن باغی به بیابانک نگاشته
ساخت یغما را علی حاجی حسین باغی چه باغ
هشت بستان را گزین هر هفت و فرآذین و زین
آمد ایجادش به دستور عجم در عهد ترک
بر به تاریخ عرب باغ علی حاجی حسین
باغ علی حاجی حسین در یک هزار و دویست و شصت و سه ما هروزه انجام بنیاد باغ است. بسیار دریغ دستم بود، با این مایه خاک پرداختن و دیوار افراختن زمین خستن و جوی بستن، رست شیاری ودرخت کاری، نامی از تو زنده و نشانی پاینده نماند. تخته سنگی سخت و ستوار نرم و هموار در کوهستان روم دره یا پشته های نزدیک «خور» یا کوهسار«تلخ» یا ماهورهای «فرخی» پیدا کن و بده احمد یا خطر این روز ماهه را درشت و خوانا بدان برنگارند و کسی که بر سنگ تراشی اگر همه چونان سنگ ها که در گورستان فرخی راست بر سر مردگان داشته اند دستی دارد، زشت یا زیبا بر کند، و در دیوار باغ از سوی اندرون بر نشان تا سال های دراز از تو یادگاری باشد، و آیندگان دانند در روزگار ماهم که مردی همچنان در پشت پدر است و مردمی در شکم مادر، چون تو جوانمردی خداوند درد بوده که خاک مرده بدین دست زنده کند و شاخی چند زمین گیر را به بازوی پرورش و نیروی پاسداری گردون گراینده.
چنان پندارم تاکنون خاک ها سراپا برداشته شد و دیوارها پای تا سرافراشته. چون دیگر باغ ها و زمین ها شایان شخم و شیار است و در خورد کشت و کار، نخست پیرایه ای که گوش و گردن این دوشیزه را باید و زیبائی این نوخیز پاکیزه را سرمایه فزاید، این است که جوئی گشاده دامان از پایان دیوار بالا برکن و از میانه راستین به دیوار پائین و از آنجا نیز تا جای بیرون شد آب جوی بر ساخته آب را از آن بگذرانی، ولی آب را هنگامی از کران در میان کش که نوبت از آن من یا امیدگاهی آقا و خودت یا آقا باقر باشد. زیان مردم را اگر چه یک چشمزد دیر یا زود جنبش آب یا تر و خشک جوی باشد دوست ندارم. اگر جوی آب بدین هنجار که گفتم در میان نیفتد، همه خوبی های باغ در نهان خواهد ماند و بر کران خواهد زیست. بر این سه جوی سی چهل کرمانی و قصب و خوشچرک و خوش خرما و خوش کلوخ و خشکو و جاننگی و مانند آن توان کاشت، و این گونه درخت ها به هنگام خود یکی دو تومان پانزده هزار ارزش دارد، خوبی های دیگر نیز در آن هست که کنون پیدا نیست، زینهاردر بستن جوی و گردانیدن آب بر روش و منشی که خواستم و دستوری یافتی کوتاهی مکن. زود بساز و به فرخی و فیروزی سرتاسر نهال از همین مایه درخت که نگارش رفت بر نشان که هستی بر باداست و زندگی بی بنیاد، در برابر این رنج و پاداش این شکنج هر خواهش هوش پذیر خود پسند از من کنی، بار خدا را سوگند زود و خوب و بهتر از آن که دلت خواست، بندگی خواهم کرد. خواهشمندم به رسیدن نامه همه کارها بر کران مانده، دامن برزنی، آستین برشکنی، جوئی قشنگ با گل یا سنگ راست بر ساخته آب برانی، و درخت بر نشانی، هر چه در این کار خواهی از احمد بخواه.
هشت بستان را گزین هر هفت و فرآذین و زین
آمد ایجادش به دستور عجم در عهد ترک
بر به تاریخ عرب باغ علی حاجی حسین
باغ علی حاجی حسین در یک هزار و دویست و شصت و سه ما هروزه انجام بنیاد باغ است. بسیار دریغ دستم بود، با این مایه خاک پرداختن و دیوار افراختن زمین خستن و جوی بستن، رست شیاری ودرخت کاری، نامی از تو زنده و نشانی پاینده نماند. تخته سنگی سخت و ستوار نرم و هموار در کوهستان روم دره یا پشته های نزدیک «خور» یا کوهسار«تلخ» یا ماهورهای «فرخی» پیدا کن و بده احمد یا خطر این روز ماهه را درشت و خوانا بدان برنگارند و کسی که بر سنگ تراشی اگر همه چونان سنگ ها که در گورستان فرخی راست بر سر مردگان داشته اند دستی دارد، زشت یا زیبا بر کند، و در دیوار باغ از سوی اندرون بر نشان تا سال های دراز از تو یادگاری باشد، و آیندگان دانند در روزگار ماهم که مردی همچنان در پشت پدر است و مردمی در شکم مادر، چون تو جوانمردی خداوند درد بوده که خاک مرده بدین دست زنده کند و شاخی چند زمین گیر را به بازوی پرورش و نیروی پاسداری گردون گراینده.
چنان پندارم تاکنون خاک ها سراپا برداشته شد و دیوارها پای تا سرافراشته. چون دیگر باغ ها و زمین ها شایان شخم و شیار است و در خورد کشت و کار، نخست پیرایه ای که گوش و گردن این دوشیزه را باید و زیبائی این نوخیز پاکیزه را سرمایه فزاید، این است که جوئی گشاده دامان از پایان دیوار بالا برکن و از میانه راستین به دیوار پائین و از آنجا نیز تا جای بیرون شد آب جوی بر ساخته آب را از آن بگذرانی، ولی آب را هنگامی از کران در میان کش که نوبت از آن من یا امیدگاهی آقا و خودت یا آقا باقر باشد. زیان مردم را اگر چه یک چشمزد دیر یا زود جنبش آب یا تر و خشک جوی باشد دوست ندارم. اگر جوی آب بدین هنجار که گفتم در میان نیفتد، همه خوبی های باغ در نهان خواهد ماند و بر کران خواهد زیست. بر این سه جوی سی چهل کرمانی و قصب و خوشچرک و خوش خرما و خوش کلوخ و خشکو و جاننگی و مانند آن توان کاشت، و این گونه درخت ها به هنگام خود یکی دو تومان پانزده هزار ارزش دارد، خوبی های دیگر نیز در آن هست که کنون پیدا نیست، زینهاردر بستن جوی و گردانیدن آب بر روش و منشی که خواستم و دستوری یافتی کوتاهی مکن. زود بساز و به فرخی و فیروزی سرتاسر نهال از همین مایه درخت که نگارش رفت بر نشان که هستی بر باداست و زندگی بی بنیاد، در برابر این رنج و پاداش این شکنج هر خواهش هوش پذیر خود پسند از من کنی، بار خدا را سوگند زود و خوب و بهتر از آن که دلت خواست، بندگی خواهم کرد. خواهشمندم به رسیدن نامه همه کارها بر کران مانده، دامن برزنی، آستین برشکنی، جوئی قشنگ با گل یا سنگ راست بر ساخته آب برانی، و درخت بر نشانی، هر چه در این کار خواهی از احمد بخواه.
طغرای مشهدی : ساقینامه
بخش ۵ - به هوای سرمنزل سلطان خراسان
سپهری ست مشهد سعادت نشان
خیابان او نایب کهکشان
ز خاک در خسرو هشتمین
نهم آسمان گشته آن سرزمین
نگشتی چنین سدره رفعت مآب
نخوردی گر از جوی آن شهر، آب
دو صد بحر عمان چوگردد روان
نباشد به مقدار یک نهر آن
به خاکش مگو حرف مشک تتار
که بر خاطرش می نشیند غبار
در آن بوستان خوش آب و هوا
ز گل می تراود چو بلبل نوا
زمستان او چون بهاری کند
خزان هر طرف لاله کاری کند
نسیم از چمن بس که گل گل شده
به طاووسی دشت سنبل شده
چه بازار و کوچه، چه دیوار و در
مصفا چو دکان آیینه گر
ز یک خانه آن دیار طرب
توان یافت آرایش صد حلب
به هر جا که نقاش مانی نگار
رقم کرده خنیاگری بر جدار،
کشیده چنان تار برساز او
که درخانه پیچیده آواز او!
ز بازار او کوچه باغ ارم
متاع طرب می خرد دم بدم
دکانها به آرایش گنجفه
ز انبوه صنعت، کسادی خفه
مدارس ز درگاه حکمت گزین
زده تخته بر فرق یونان زمین
به هر جانب او دو صد مدرسه
ز علم لدنی پر از وسوسه
به گلچینی درگه بی نیاز
چمن کرده در مسجد او نماز
در آن تازه حمام رونق سرشت
کند غسل جمعه، نسیم بهشت
صبا چون به تهلیل پرداخته
به آب خیابان وضو ساخته
زآبش صدف گر شود بهره ور
ناستد ز موج روانی گهر
ز جویش نهال است آب حیات
ز خاکش بود سبز، شاخ نبات
روان گر شود هفت دریا قطار
نخیزد صدا همچو یک آبشار
به حوضش نخوردی اگر غوطه ای
نبستی فلک آبگون فوطه ای
چو فواره برجسته از جای خویش
به نسرین اختر زده پای خویش
گر از سردی آب شد بی قرار
خورد سبزه سیماب شبنم نهار
صبا از حریر گل و یاسمین
مهین حله ای بافت بهر زمین
ز بس تنگ شد جا ز ترتیب سرو
نهد پای بر چشم نرگس، تذرو
درختان به دمسازی آب رود
ز برگ طرب در مقام سرود
زمرد لباسان سرو سهی
نکرده به رقص طرب کوتهی
رود از خیابان به هر خانه آب
به رنگ ضو از چشمه آفتاب
در آن صحن از قاف تا قاف دهر
کشیده ست چون جدول صبح نهر
به آلودگی چون نباشد روان؟
کزو شسته شد نامه مجرمان
خضر گر نمی بود سقای شاه
به آب حیاتش که می داد راه؟
چو شد دیگ سرکار حضرت قطار
به هر سو جهانی شود آش خوار
فلک از هلال آورد ظرف پیش
که یابد ازان حصه ای بهر خویش
ز نان پزکه تفتان او گشته مهر
به یک گرده مه رسیده سپهر
نوازنده نوبت شاه دین
دمامه نوازد ز چرخ برین
نقاره به سرکار چون شد نواخت
مقام خوش آوازی خود شناخت
به آهنگ سرنا و صوت نفیر
جوانانه رقصان شود چرخ پیر
دم کرنایش برآرد چو گرد
ز ایوان گردون طلا لاجورد
به هر جانب روضه آن امام
کند سجده صد فیض بیت الحرام
شدی شسته گر لاجورد سپهر
گرفتی زرافشان نمایش ز مهر
شفق را نمودی به لعلی حساب
سفیداب صبح ار شدی نیز باب
قلم را ز انداز طرح جدار
به هر مو درآویخته صد بهار
نگون لاله زاری بود سقف او
که سرچشمه فیض شد وقف او
زرین گنبدش در صفاپروری
بود خرمنی از گل جعفری
بر اوج پیمای این هفت پل
مه و مهر از خرمن او دوگل
دل عندلیبان مقری خطاب
مقید به گلدسته اش همچو آب
نه قالی ست فرش زمین حرم
شده فرش از خوش هوایی ارم
در کبریا نصب شد در رهش
بود پرده غیب از درگهش
ز قندیلهای پسر از آب و تاب
نمایان ز هر گوشه صد آفتاب
درین آستان گشته هر شامگاه
سپهر برین مشعل افروز ماه
پی نذر درگاه او آسمان
کند نقره صبح را شمعدان
شب آید بدین روضه از راه نور
به پروانه حق، چراغان طور
دعاها رسیده ست بی نطق و سمع
ز نسرین انجم به گلهای شمع
چو فانوس گلگون قبا شد قطار
بود رقص پروانه در لاله زار
به مقراض خادم فتاده ز مهر
سر شمع در طاس چارم سپهر
ز تاکید عودآزمای سرور
هوای حرم تانیفتد ز نور،
چو آتش ز مجمر کند رو به عود
دهد بوی خوش بی ملاقات دود
کبوتر کند چون به آن روضه میل
شود بیضه در آشیانش سهیل
نشاط محجر یکی صد شده
که از چارسو رو به مرقد شده
نگردم چرا من به گرد ضریح؟
که او گشته برگرد مرقد صریح
شود گم در آن بارگاه عظیم
ردای خضر با عصای کلیم
دل از دار حفاظ جوید نشاط
که دارد ز مصحف گل انبساط
صف رحلها از دو سو جلوه گر
یکی از زمرد، یکی از گهر
چو حافظ به قرآن شده ترصدا
شنیده به تحسین ز ایزد ندا
نماندی چنین مصحف گل سقیم
رساندی به حفاظ او گر نسیم
ز دارالسیاده علم گشته نور
شده چلچراغش به از نخل طور
به ذوقی که جاروب آن در شود
مه از هاله گلدسته تر شود
به مشهد ز خلد آمده سلسبیل
که گردد ز سقای حضرت سبیل
مرصع نشد تا در آن جناب
جواهر نگردید عزت مآب
درو برده استاد عرض اقتدار
ز نه آسمان یک زبرجد به کار
شمارد دل شب نشین حرم
ز الماس او شام را صبحدم
نبودی اگر تخته اش در سخت
به آب زمرد شدی چون درخت
محرک نمی جوید آن در زکس
به موج گهر می رود پیش و پس
برآورده گردون به فیروزه نام
که چون لعل یابد بر آن در، مقام
چو یاقوت را گشت آن در، پناه
نکرد آتش از بیم بر وی نگاه
کبابم که سیلانی اشک من
نشد باب درگاه شاه زمن
چه سان باشدم رنگی از مرتبه؟
که مقبول آن در نیم چون شبه
تنم گر شود کان فرخندگی
نبیند ز من جوهر بندگی
ز من کرد چون آستانش ابا
شد از زردرویی تنم کهربا
خزف طینتم، از ره احترام
چه سان جا کنم در لآلی مقام
بده ساقی آن آب مرجان نمود
که خاکم عقیقی کند در وجود
مگر زین صفا، پاسبان درش
مکانم دهد ز آستان زرش
چو مینای صبحم بود سر بلند
که بینم بر آن بزم انجم سپند
ز نزدیک آن بزم قدسی سرور
مرا چرخ مینایی افکند دور
سزد گر به مستی ز کوه فغان
زنم سنگ بر شیشه آسمان
مغنی مخوان نغمه طرز عراق
که آید مخالف مرا در مذاق
بود در خور نغمه سنجان رند
سرود خراسان و محبوب هند
ز ناسازی چرخ پرریو و رنگ
به خود، سرفرو برده ام همچو چنگ
نشد راست این بربط کج نهاد
ز نه پرده، یک صوت عیشم نداد
همان به کزین طعنه مضراب وار
به قانون نمایم دلش را فگار
خیابان او نایب کهکشان
ز خاک در خسرو هشتمین
نهم آسمان گشته آن سرزمین
نگشتی چنین سدره رفعت مآب
نخوردی گر از جوی آن شهر، آب
دو صد بحر عمان چوگردد روان
نباشد به مقدار یک نهر آن
به خاکش مگو حرف مشک تتار
که بر خاطرش می نشیند غبار
در آن بوستان خوش آب و هوا
ز گل می تراود چو بلبل نوا
زمستان او چون بهاری کند
خزان هر طرف لاله کاری کند
نسیم از چمن بس که گل گل شده
به طاووسی دشت سنبل شده
چه بازار و کوچه، چه دیوار و در
مصفا چو دکان آیینه گر
ز یک خانه آن دیار طرب
توان یافت آرایش صد حلب
به هر جا که نقاش مانی نگار
رقم کرده خنیاگری بر جدار،
کشیده چنان تار برساز او
که درخانه پیچیده آواز او!
ز بازار او کوچه باغ ارم
متاع طرب می خرد دم بدم
دکانها به آرایش گنجفه
ز انبوه صنعت، کسادی خفه
مدارس ز درگاه حکمت گزین
زده تخته بر فرق یونان زمین
به هر جانب او دو صد مدرسه
ز علم لدنی پر از وسوسه
به گلچینی درگه بی نیاز
چمن کرده در مسجد او نماز
در آن تازه حمام رونق سرشت
کند غسل جمعه، نسیم بهشت
صبا چون به تهلیل پرداخته
به آب خیابان وضو ساخته
زآبش صدف گر شود بهره ور
ناستد ز موج روانی گهر
ز جویش نهال است آب حیات
ز خاکش بود سبز، شاخ نبات
روان گر شود هفت دریا قطار
نخیزد صدا همچو یک آبشار
به حوضش نخوردی اگر غوطه ای
نبستی فلک آبگون فوطه ای
چو فواره برجسته از جای خویش
به نسرین اختر زده پای خویش
گر از سردی آب شد بی قرار
خورد سبزه سیماب شبنم نهار
صبا از حریر گل و یاسمین
مهین حله ای بافت بهر زمین
ز بس تنگ شد جا ز ترتیب سرو
نهد پای بر چشم نرگس، تذرو
درختان به دمسازی آب رود
ز برگ طرب در مقام سرود
زمرد لباسان سرو سهی
نکرده به رقص طرب کوتهی
رود از خیابان به هر خانه آب
به رنگ ضو از چشمه آفتاب
در آن صحن از قاف تا قاف دهر
کشیده ست چون جدول صبح نهر
به آلودگی چون نباشد روان؟
کزو شسته شد نامه مجرمان
خضر گر نمی بود سقای شاه
به آب حیاتش که می داد راه؟
چو شد دیگ سرکار حضرت قطار
به هر سو جهانی شود آش خوار
فلک از هلال آورد ظرف پیش
که یابد ازان حصه ای بهر خویش
ز نان پزکه تفتان او گشته مهر
به یک گرده مه رسیده سپهر
نوازنده نوبت شاه دین
دمامه نوازد ز چرخ برین
نقاره به سرکار چون شد نواخت
مقام خوش آوازی خود شناخت
به آهنگ سرنا و صوت نفیر
جوانانه رقصان شود چرخ پیر
دم کرنایش برآرد چو گرد
ز ایوان گردون طلا لاجورد
به هر جانب روضه آن امام
کند سجده صد فیض بیت الحرام
شدی شسته گر لاجورد سپهر
گرفتی زرافشان نمایش ز مهر
شفق را نمودی به لعلی حساب
سفیداب صبح ار شدی نیز باب
قلم را ز انداز طرح جدار
به هر مو درآویخته صد بهار
نگون لاله زاری بود سقف او
که سرچشمه فیض شد وقف او
زرین گنبدش در صفاپروری
بود خرمنی از گل جعفری
بر اوج پیمای این هفت پل
مه و مهر از خرمن او دوگل
دل عندلیبان مقری خطاب
مقید به گلدسته اش همچو آب
نه قالی ست فرش زمین حرم
شده فرش از خوش هوایی ارم
در کبریا نصب شد در رهش
بود پرده غیب از درگهش
ز قندیلهای پسر از آب و تاب
نمایان ز هر گوشه صد آفتاب
درین آستان گشته هر شامگاه
سپهر برین مشعل افروز ماه
پی نذر درگاه او آسمان
کند نقره صبح را شمعدان
شب آید بدین روضه از راه نور
به پروانه حق، چراغان طور
دعاها رسیده ست بی نطق و سمع
ز نسرین انجم به گلهای شمع
چو فانوس گلگون قبا شد قطار
بود رقص پروانه در لاله زار
به مقراض خادم فتاده ز مهر
سر شمع در طاس چارم سپهر
ز تاکید عودآزمای سرور
هوای حرم تانیفتد ز نور،
چو آتش ز مجمر کند رو به عود
دهد بوی خوش بی ملاقات دود
کبوتر کند چون به آن روضه میل
شود بیضه در آشیانش سهیل
نشاط محجر یکی صد شده
که از چارسو رو به مرقد شده
نگردم چرا من به گرد ضریح؟
که او گشته برگرد مرقد صریح
شود گم در آن بارگاه عظیم
ردای خضر با عصای کلیم
دل از دار حفاظ جوید نشاط
که دارد ز مصحف گل انبساط
صف رحلها از دو سو جلوه گر
یکی از زمرد، یکی از گهر
چو حافظ به قرآن شده ترصدا
شنیده به تحسین ز ایزد ندا
نماندی چنین مصحف گل سقیم
رساندی به حفاظ او گر نسیم
ز دارالسیاده علم گشته نور
شده چلچراغش به از نخل طور
به ذوقی که جاروب آن در شود
مه از هاله گلدسته تر شود
به مشهد ز خلد آمده سلسبیل
که گردد ز سقای حضرت سبیل
مرصع نشد تا در آن جناب
جواهر نگردید عزت مآب
درو برده استاد عرض اقتدار
ز نه آسمان یک زبرجد به کار
شمارد دل شب نشین حرم
ز الماس او شام را صبحدم
نبودی اگر تخته اش در سخت
به آب زمرد شدی چون درخت
محرک نمی جوید آن در زکس
به موج گهر می رود پیش و پس
برآورده گردون به فیروزه نام
که چون لعل یابد بر آن در، مقام
چو یاقوت را گشت آن در، پناه
نکرد آتش از بیم بر وی نگاه
کبابم که سیلانی اشک من
نشد باب درگاه شاه زمن
چه سان باشدم رنگی از مرتبه؟
که مقبول آن در نیم چون شبه
تنم گر شود کان فرخندگی
نبیند ز من جوهر بندگی
ز من کرد چون آستانش ابا
شد از زردرویی تنم کهربا
خزف طینتم، از ره احترام
چه سان جا کنم در لآلی مقام
بده ساقی آن آب مرجان نمود
که خاکم عقیقی کند در وجود
مگر زین صفا، پاسبان درش
مکانم دهد ز آستان زرش
چو مینای صبحم بود سر بلند
که بینم بر آن بزم انجم سپند
ز نزدیک آن بزم قدسی سرور
مرا چرخ مینایی افکند دور
سزد گر به مستی ز کوه فغان
زنم سنگ بر شیشه آسمان
مغنی مخوان نغمه طرز عراق
که آید مخالف مرا در مذاق
بود در خور نغمه سنجان رند
سرود خراسان و محبوب هند
ز ناسازی چرخ پرریو و رنگ
به خود، سرفرو برده ام همچو چنگ
نشد راست این بربط کج نهاد
ز نه پرده، یک صوت عیشم نداد
همان به کزین طعنه مضراب وار
به قانون نمایم دلش را فگار
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۳۹ - خلعتپوشی امیر مجدود
و روز پنجشنبه نهم جمادی الاولی امیر بشکار برنشست و بدامن مرو الرّود رفت. و دوشنبه سیزدهم این ماه بباغ بزرگ آمد. و روز شنبه هفدهم جمادی الاخری از باغ بزرگ بکوشک در عبد الاعلی بازآمد. و دیگر روز از آنجا بشکار شیر رفت بترمذ و هفت روز شکاری نیکو برفت؛ و بکوشک بازآمد. روز شنبه غره رجب از شهر بلخ برفت بر راه حضرت غزنین . و روز آدینه بیست و یکم ماه بسلامت و سعادت بدار الملک رسید و بکوشک کهن محمودی بافغان شال بمبارکی فرود آمد.
و کوشک مسعودی راست شده بود ؛ چاشتگاهی برنشست و آنجا رفت و همه بگشت و باستقصا بدید و نامزد کرد خانههای کارداران را و وثاقهای غلامان سرایی را و دیوانهای وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و وکیل را، پس بکوشک کهن محمودی بازآمد. و مردم بشتاب در کارها افتاد و هر کسی جای خویش راست میکرد و فرّاشان جامههای سلطانی میافگندند و پردهها میزدند. و چنین کوشک نشان ندهند هیچ جای، و هیچ پادشاه چنین بنا نفرمود. و همه بدانش و هندسه خویش ساخت و خطهای او کشید بدست عالی خویش، که در چنین ادوات خصوصا در هندسه آیتی بود، رضی اللّه عنه. و این کوشک بچهار سال برآوردند و بیرون مال که نفقات کرد حشر و مرد بیگاری باضعاف آن آمد، چنانکه از عبد الملک نقّاش مهندس شنودم که روزی پیش سرهنگ بوعلی کوتوال گفت: هفت بار هزار هزار درم نبشته دارم که نفقات شده است؛ بوعلی گفت: «مرا معلوم است که دو چندین حشر و بیگاری بوده است؛ و همه بعلم من بود.» و امروز این کوشک عالمی است، هر چند بسیار خلل افتاده است، گواه بناها و باغها بسنده باشد. و بیست سال است تا زیادتها میکنند بر بناها، و از بناهای آن نیز چند چیز نقص افتاده است. همیشه این حضرت بزرگ و بناهای نامدار ماناد و برخوردار از آن سکّان بحقّ محمّد و آله.
امیر، رضی اللّه عنه، روز سهشنبه پنج روز مانده از ماه رجب بدین کوشک نو آمد و آنجا قرار گرفت. و روز دوشنبه نهم شعبان چند تن را از امیران فرزندان ختنه کردند و دعوتی بزرگ ساخته بودند و کاری با تکلّف کرده و هفت شبان روز بازی آوردند و نشاط شراب بود و امیر بنشاط این جشن و کلوخ انداز، که ماه رمضان نزدیک بود، بدین کوشک و بدین باغها تماشا میکرد و نشاط شراب میبود .
پس ماه روزه را کار بساختند و روز دوشنبه روزه گرفتند. و روز آدینه پنجم آن ماه اخبار پوشیده رسید از خوارزم سخت مهم که این نواحی بر اسمعیل خندان پسر خوارزمشاه آلتونتاش قرار گرفت و جمله آن غلامان که برادرش را کشته بودند بدست آوردند و بزودی بکشتند و همچنان هر کس که از آن خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد بود و دیگر پسرش نیز بکشتند، و خطبه بر امیر المؤمنین کردند و بر خندان.
و همه کارها شکر خادم دارد. و راهها فروگرفتهاند. و از ترکمانان رسولان نزدیک او پیوسته است و از آن وی سوی ایشان. امیر بدین خبر سخت اندیشمند شد و فرمود تا برادرش رشید را بغزنین بازداشتند، و دختران خوارزمشاه را گفت تعرّض نباید نمود.
[مراسم عید فطر و خلعت پوشی امیر مجدود]
و روز چهارشنبه عید کردند سخت برسم و با تکلّف، و اولیا و حشم را بخوان فرود آوردند و شراب دادند. و روز یکشنبه پنجم شوّال امیر بشکار پره رفت با خاصّگان لشکر و ندیمان و مطربان و بسیار شکار رانده بودند؛ و بغزنین آوردند مجمّزان هر کسی از محتشمان دولت را . و روز یکشنبه نوزدهم ماه بباغ صد هزاره آمد. و یکشنبه دیگر بیست و ششم شوّال بوالحسن عراقی دبیر که سالار کرد و عرب بود سوی هرات رفت بر راه غور با ساخت و تجملی سخت نیکو و حاجب سباشی پیشتر با لشکر بخراسان رفته بود و جبال نیز بدین سبب شوریده گشته.
و روز شنبه سوم ذی القعده خداوندزاده امیر مجدود خلعت پوشید بامیری هندوستان تا سوی لوهور رود خلعتی نیکو، چنانکه امیران را دهند [خاصّه] که فرزند چنین پادشاه باشد. و وی را سه حاجب با سیاه دادند. و بونصر پسر بوالقاسم علی نوکی از دیوان ما با وی بدبیری رفت و سعد سلمان بمستوفی، و حلّ و عقد سرهنگ محمد بستد. و با این ملکزاده طبل و علم و کوس و پیل و مهد بود. و دیگر روز پیش پدر آمد، رضی اللّه عنهما تعبیه کرده بباغ پیروزی، و سلطان در کنارش گرفت و وی رسم خدمت و وداع بجای آورد و برفت و رشید پسر خوارزمشاه را با بند بر اثر وی ببردند تا بلهور شهربند باشد.
و روز پنجشنبه هشتم ذی القعده نامه رسید از ری با سه سوار مبشّر که علاء- الدوله پسر کاکو را از لشکر منصور هزیمت افتاد و آن نواحی جبال آرام گرفت و سواری چند ترکمانان کز خراسان سوی خود نواخته بود و زر داده سوی خراسان بازگشتند بر راه طبس. امیر برسیدن این خبر شادمانه شد و بوق و دهل زدند و مبشّران را خلعت دادند و بگردانیدند و بسیار چیز یافتند، و جوابها نبشته آمد به احماد خواجه عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپاه سالار و گفته شد که اینک رایت ما حرکت خواهد نمود جانب بست و از آنجا بهرات آییم و حالها دریافته آید . و مبشّران بازگشتند. و وصف این جنگها از آن نمینویسم که تاریخ از نسق نیفتد و شرح هر چه به ری و جبال رفت همه در بابی مفصّل بخواهد آمد از آن وقت باز که بوسهل به ری رفت تا بنشابور بازآمد و ری و جبال از دست ما بشد؛ و در آن باب همه حالها مقرّر گردد.
و کوشک مسعودی راست شده بود ؛ چاشتگاهی برنشست و آنجا رفت و همه بگشت و باستقصا بدید و نامزد کرد خانههای کارداران را و وثاقهای غلامان سرایی را و دیوانهای وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و وکیل را، پس بکوشک کهن محمودی بازآمد. و مردم بشتاب در کارها افتاد و هر کسی جای خویش راست میکرد و فرّاشان جامههای سلطانی میافگندند و پردهها میزدند. و چنین کوشک نشان ندهند هیچ جای، و هیچ پادشاه چنین بنا نفرمود. و همه بدانش و هندسه خویش ساخت و خطهای او کشید بدست عالی خویش، که در چنین ادوات خصوصا در هندسه آیتی بود، رضی اللّه عنه. و این کوشک بچهار سال برآوردند و بیرون مال که نفقات کرد حشر و مرد بیگاری باضعاف آن آمد، چنانکه از عبد الملک نقّاش مهندس شنودم که روزی پیش سرهنگ بوعلی کوتوال گفت: هفت بار هزار هزار درم نبشته دارم که نفقات شده است؛ بوعلی گفت: «مرا معلوم است که دو چندین حشر و بیگاری بوده است؛ و همه بعلم من بود.» و امروز این کوشک عالمی است، هر چند بسیار خلل افتاده است، گواه بناها و باغها بسنده باشد. و بیست سال است تا زیادتها میکنند بر بناها، و از بناهای آن نیز چند چیز نقص افتاده است. همیشه این حضرت بزرگ و بناهای نامدار ماناد و برخوردار از آن سکّان بحقّ محمّد و آله.
امیر، رضی اللّه عنه، روز سهشنبه پنج روز مانده از ماه رجب بدین کوشک نو آمد و آنجا قرار گرفت. و روز دوشنبه نهم شعبان چند تن را از امیران فرزندان ختنه کردند و دعوتی بزرگ ساخته بودند و کاری با تکلّف کرده و هفت شبان روز بازی آوردند و نشاط شراب بود و امیر بنشاط این جشن و کلوخ انداز، که ماه رمضان نزدیک بود، بدین کوشک و بدین باغها تماشا میکرد و نشاط شراب میبود .
پس ماه روزه را کار بساختند و روز دوشنبه روزه گرفتند. و روز آدینه پنجم آن ماه اخبار پوشیده رسید از خوارزم سخت مهم که این نواحی بر اسمعیل خندان پسر خوارزمشاه آلتونتاش قرار گرفت و جمله آن غلامان که برادرش را کشته بودند بدست آوردند و بزودی بکشتند و همچنان هر کس که از آن خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد بود و دیگر پسرش نیز بکشتند، و خطبه بر امیر المؤمنین کردند و بر خندان.
و همه کارها شکر خادم دارد. و راهها فروگرفتهاند. و از ترکمانان رسولان نزدیک او پیوسته است و از آن وی سوی ایشان. امیر بدین خبر سخت اندیشمند شد و فرمود تا برادرش رشید را بغزنین بازداشتند، و دختران خوارزمشاه را گفت تعرّض نباید نمود.
[مراسم عید فطر و خلعت پوشی امیر مجدود]
و روز چهارشنبه عید کردند سخت برسم و با تکلّف، و اولیا و حشم را بخوان فرود آوردند و شراب دادند. و روز یکشنبه پنجم شوّال امیر بشکار پره رفت با خاصّگان لشکر و ندیمان و مطربان و بسیار شکار رانده بودند؛ و بغزنین آوردند مجمّزان هر کسی از محتشمان دولت را . و روز یکشنبه نوزدهم ماه بباغ صد هزاره آمد. و یکشنبه دیگر بیست و ششم شوّال بوالحسن عراقی دبیر که سالار کرد و عرب بود سوی هرات رفت بر راه غور با ساخت و تجملی سخت نیکو و حاجب سباشی پیشتر با لشکر بخراسان رفته بود و جبال نیز بدین سبب شوریده گشته.
و روز شنبه سوم ذی القعده خداوندزاده امیر مجدود خلعت پوشید بامیری هندوستان تا سوی لوهور رود خلعتی نیکو، چنانکه امیران را دهند [خاصّه] که فرزند چنین پادشاه باشد. و وی را سه حاجب با سیاه دادند. و بونصر پسر بوالقاسم علی نوکی از دیوان ما با وی بدبیری رفت و سعد سلمان بمستوفی، و حلّ و عقد سرهنگ محمد بستد. و با این ملکزاده طبل و علم و کوس و پیل و مهد بود. و دیگر روز پیش پدر آمد، رضی اللّه عنهما تعبیه کرده بباغ پیروزی، و سلطان در کنارش گرفت و وی رسم خدمت و وداع بجای آورد و برفت و رشید پسر خوارزمشاه را با بند بر اثر وی ببردند تا بلهور شهربند باشد.
و روز پنجشنبه هشتم ذی القعده نامه رسید از ری با سه سوار مبشّر که علاء- الدوله پسر کاکو را از لشکر منصور هزیمت افتاد و آن نواحی جبال آرام گرفت و سواری چند ترکمانان کز خراسان سوی خود نواخته بود و زر داده سوی خراسان بازگشتند بر راه طبس. امیر برسیدن این خبر شادمانه شد و بوق و دهل زدند و مبشّران را خلعت دادند و بگردانیدند و بسیار چیز یافتند، و جوابها نبشته آمد به احماد خواجه عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپاه سالار و گفته شد که اینک رایت ما حرکت خواهد نمود جانب بست و از آنجا بهرات آییم و حالها دریافته آید . و مبشّران بازگشتند. و وصف این جنگها از آن نمینویسم که تاریخ از نسق نیفتد و شرح هر چه به ری و جبال رفت همه در بابی مفصّل بخواهد آمد از آن وقت باز که بوسهل به ری رفت تا بنشابور بازآمد و ری و جبال از دست ما بشد؛ و در آن باب همه حالها مقرّر گردد.