عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - مطلع دوم
با آنکه به موی مانم از غم
موئی ز جفا نمیکنی کم
دندان نکنی سپید تا لب
از تب نکنم کبود هر دم
گر گونهٔ غمگنان ندارم
زان نیست که هستم از تو خرم
دانی ز چه سرخ رویم؟ ایراک
بسیار دمیدم آتش غم
از جور تو آفتاب عمرم
بالای سر آمده است ارحم
خاقانی را به نیش مژگان
بس کز رگ جان گشادهای دم
در خاطر او ز آتش و آب
عشق تو سپه کشد دمادم
زان آتش و آب رست سروی
کز فیض بهاء دین کشد نم
مصباح امم امام اکمل
مفتاح همم همام اکرم
موئی ز جفا نمیکنی کم
دندان نکنی سپید تا لب
از تب نکنم کبود هر دم
گر گونهٔ غمگنان ندارم
زان نیست که هستم از تو خرم
دانی ز چه سرخ رویم؟ ایراک
بسیار دمیدم آتش غم
از جور تو آفتاب عمرم
بالای سر آمده است ارحم
خاقانی را به نیش مژگان
بس کز رگ جان گشادهای دم
در خاطر او ز آتش و آب
عشق تو سپه کشد دمادم
زان آتش و آب رست سروی
کز فیض بهاء دین کشد نم
مصباح امم امام اکمل
مفتاح همم همام اکرم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
ای از بنفشه ساخته گلبرگ را نقاب
وز شب تپانچهها زده بر روی آفتاب
بر سیم ساده بیخته از مشک سودهگرد
بر برگ لاله ریخته از قیر ناب آب
خط تو بر خد تو چو بر شیر پای مور
زلف تو بر رخ تو چو بر می پر غراب
دارم ز آب و آتش یاقوت و جزع تو
در آب دیده غرق و بر آتش جگر کباب
در تاب و بند زلف دلاویز جان کشت
جان در هزار بند و دل اندر هزار تاب
گه دست عشق جامهٔ صبرم کند قبا
گه آب چشم خانهٔ رازم کند خراب
چون چشمت از جفا مژه بر هم نمیزند
چشمم به خون دل مژه تا کی کند خضاب
هم با خیال تو گلهای کردمی ز تو
بر چشم من اگر نشدی بسته راه خواب
ای روز و شب چو دهر در آزار انوری
ترسم که دهر باز دهد زودت این جواب
وز شب تپانچهها زده بر روی آفتاب
بر سیم ساده بیخته از مشک سودهگرد
بر برگ لاله ریخته از قیر ناب آب
خط تو بر خد تو چو بر شیر پای مور
زلف تو بر رخ تو چو بر می پر غراب
دارم ز آب و آتش یاقوت و جزع تو
در آب دیده غرق و بر آتش جگر کباب
در تاب و بند زلف دلاویز جان کشت
جان در هزار بند و دل اندر هزار تاب
گه دست عشق جامهٔ صبرم کند قبا
گه آب چشم خانهٔ رازم کند خراب
چون چشمت از جفا مژه بر هم نمیزند
چشمم به خون دل مژه تا کی کند خضاب
هم با خیال تو گلهای کردمی ز تو
بر چشم من اگر نشدی بسته راه خواب
ای روز و شب چو دهر در آزار انوری
ترسم که دهر باز دهد زودت این جواب
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم
خیال روی تو در چشم در فشان دارم
تو آب دیدهٔ پیدا بهل، که پوشیده
ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم
بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصهٔ من
که این جراحت از آن تیر و آن کمان دارم
شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست
که از جفای تو دستی بر آسمان دارم
چنان مکن که به زنار در حساب آید
همین کمر که ز بهر تو در میان دارم
مرا به عشق تو چون آب در گذشت از سر
چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارم؟
باو حدیث به یک بوسه اعتماد ار نیست
بمن فروش، که هم سیم و هم ضمان دارم
خیال روی تو در چشم در فشان دارم
تو آب دیدهٔ پیدا بهل، که پوشیده
ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم
بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصهٔ من
که این جراحت از آن تیر و آن کمان دارم
شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست
که از جفای تو دستی بر آسمان دارم
چنان مکن که به زنار در حساب آید
همین کمر که ز بهر تو در میان دارم
مرا به عشق تو چون آب در گذشت از سر
چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارم؟
باو حدیث به یک بوسه اعتماد ار نیست
بمن فروش، که هم سیم و هم ضمان دارم