عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
هر زمانی بر دلم باری رسد
وز جهان بر جانم آزاری رسد
چشم اگر بر گلستانی افکنم
از ره گوشم به دل خاری رسد
نیست امیدم که در راه دلم
شحنهٔ امید را کاری رسد
نیستم ممکن که در باغ جهان
دست من بر شاخ گلناری رسد
آسمان گر فی‌المثل پاره کنند
زان نصیب من کله‌واری رسد
زخم‌ها را گر نجویم مرهمی
آخر افغان کردنم باری رسد
از تو پرسم در چنین غم مرد را
جان رسد بر لب؟ بگو آری رسد
پی گرفتم کاروان صبر را
بو که خاقانی به سرباری رسد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - قصیده
نه دل از سلامت نشان می‌دهد
نه عشق از ملامت امان می‌دهد
نه راحت دمی همدمی می‌کند
نه محنت زمانی زمان می‌دهد
قرار جهان بر جفا داده‌اند
مرا بیقراری از آن می‌دهد
دو نیمه کنم عمر با یک دلی
که از نیم جنسی نشان می‌دهد
همه روز خورشید چون صبح‌دم
به امید یک جنس جان می‌دهد
فلک زین دو تا نان زرد و سپید
همه اجری ناکسان می‌دهد
به خوش کردن دیگ هر ناکسی
به گشنیز دیگ آن دو نان می‌دهد
مرا چشم درد است و گشنیز نیست
تو را توتیا رایگان می‌دهد
مگو کاسمان می‌دهد روزیم
که روزی ده آسمان می‌دهد
فلک خاک بیزی است خاقانیا
که روزیت ازین خاکدان می‌دهد
خود او را همین خاکدان است و بس
کز این می‌ستاند بدان می‌دهد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
دگر دل بهر بدنامی ره تدبیر می‌گیرد
جنون من خبر از ناله زنجیر می‌گیرد
جهان آرزو را چون منی ناکام می‌یابد
که بیخ بختم آب از شعله شمشیر می‌گیرد
اثر هم بهر آهم ادعای سرکشی دارد
گمان کرده است نفرین ضعیفان دربرمی‌گیرد
عجب کج بخت افتاده است آسایش که هر ساعت
سر راهی ز دوری بر فراز شیر می‌گیرد
خراب عشق آبادی نمی‌فهمید بلی عاشق
چسان بر دوش بار منت تعمیر می‌گیرد
دو روز عمر را ضایع مکن گویا نمی‌دانی
که این دولت اجل هم از جوان هم پیر می‌گیرد
سراپا می‌شود اندام (صامت) شعله آتش
ز درد دل قلم چون از پی تحریر می‌گیرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
چشم تو را ز جور، پشیمان نیافتم
این کافر فرنگ مسلمان نیافتم
با آنکه خون هر دو جهان را به خاک ریخت
تیغ کرشمهٔ تو پشیمان نیافتم
از هر طرف که دیده گشودم گشاده بود
جایی به فیض کلبهٔ ویران نیافتم
رفتم که از شکنجه گردون برون روم
راهی بغیر چاک گریبان نیافتم
مورم سری به غمکدهٔ خاک می کشد
آسایشی به ملک سلیمان نیافتم
چون لاله غیر داغ مرا درکنار نیست
هرگز گل امید به دامان نیافتم
شاید دری ز غیب گشاید جنون عشق
فیضی ز فضل حکمت یونان نیافتم
نبود عجب اگر نفکندم به راه تو
این سر سزای آن خم چوگان نیافتم
امشب که تیر آه حزین در جگر شکست
ناقوس دیر و بتکده نالان نیافتم