عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
عبدالقهّار عاصی : چهارپاره‌ها
آی کابل!
تو چه مقدار زخم در زخمی
تو چه بر باد رفته‌ای کابل
چه قَدَر دور مانده‌ای از خویش
وه چه از یاد رفته‌ای کابل

زخم‌هایِ عزیزِ ناسورت
بویِ گل‌هایِ یاس را بگرفت
همه جا بی‌جواب مانده غمت
هر طرف ماتمِ تو پا بگرفت

خونِ فَورانیِ گلویت را
خاکِ بی‌درد چون نگه دارد؟
چه کسی پاره‌هایِ نعشِ‌تو را
روی بر آفتاب بردارد؟

آی کابل،‌چه ساده‌ساده شکست
بتِ پندارِ آرزوهایت
چه قََدَر زخم هدیه دادندت
ناجوانمردها،‌عدوهایت

آی مظلوم‌خانهٔ تاریخ!
دوزخ از دیدنت پریشان شد
دستِ بیگانه آن‌چنان خَستَت
که دلِ سنگ و چوب بریان شد

نه صدایت به کهکشان برسد
نه دلت تابِ صبر می‌آرَد
این‌زمستان و این‌هم اندوهش
باش تا آسمان چه می‌بارد

اینک،‌اینک،‌شقاوتِ سرما
باز می‌سوزد استخوانت را
آی شهرِ گرسنه و تشنه
باز بسپار نیم‌جانت را

آی کابل من و تو می‌دانیم
همه یک کاسه است و یک آش است
زخم‌هایِ‌تو تازگی دارند
وآن‌چه که تازه‌تر نمک‌پاش است

یاد باد آن که آسمان رنگی
در قرینه به رنگِ آبی داشت
جلوهٔ کاذبِ امیدی بود
خاطر از خوبیی خرابی داشت

آی کابل! چه دردِ تلخی داشت
هدفِ تیرِ بی‌جواب شدن
گوش بر بانگِ خالیی دادن
دل‌خوش از جلوهٔ خراب شدن

آی کابل! گذشت دورهٔ کفر
رفت آن‌روزگارِ ویرانی
ناگهان رو‌به‌روی گردیدیم
با دوصد گونه نامسلمانی

اخترانِ امیدواری‌ها
گم شده،‌ناپدید گردیدند
از سرِ جهلِ نامسلمانان
کافران روسپید گردیدند

آن یکی میخ کوفت بر فرقی
وآن دگر ارّه کرد و چشم کشید
آن یکی قطعِ گوش و بینی کرد
وآن دگر قطع کرد و سر ببرید

آن یکی زیرِ نامِ پشتون کُشت
این یکی زیرِ نامِ هزّاره
کشته گشتند هر یکی هر سوی
بی‌گنه،‌بدنصیب،‌بیچاره

دستی بیگانگانِ بی‌آزرم
تا توانست نقش‌بازی کرد
بهرِ بر باد کردنِ این‌ملک
رنگ پیمود و فتنه‌سازی کرد

آی کابل! تو خوب دیدی که
گشت بر باد ارزِ انسانی
از جفاهایِ چند مزدبگیر
گم شد از چشمِ ما مسلمانی

نه جوانمردی از کسی دیدیم
نه ره و رسم از وطن‌داری
غیرِ طمّاعِ چند و قاتلِ چند
غیرِ خون‌خوارگیّ و غدّاری

باش تا بعد از این چه می‌آرند
رهزن و دزد و قاتل و مزدور
باش دیگر چه می‌رسانندت
حامیانِ نقابدارِ شرور

گرچه هر امرِ خوب و زشتِ زمان
نیست فارغ ز بویِ استثنا
لیک گَند آن‌چنان فراوان بود
که بپوشید رویِ استثنا

یاد باد آن‌که نعره‌هایِ بلند
می‌زدم من برایِ خشنودی
یک سر و گردن از همه برتر
می‌کشیدم صدایِ خشنودی
۲۲ سنبله ۱۳۷۱
فریدون مشیری : ریشه در خاک
امیرکبیر
رمیده از عطشِ سرخ آفتابِ کویر،
غریب و خسته رسیدم به قتلگاهِ امیر.

زمان، هنوز همان شرمسارِ بهت زده،
زمین، هنوز همین سخت جانِ لال شده،
جهان هنوز همان دست بسته تقدیر!

هنوز، نفرین می بارد از درو دیوار.
هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار.
هنوز وحشت از جانیان آدمخوار!
هنوز لعنت ، بر بانیان آن تزویر.

هنوز دستِ صنوبر به استغاثه بلند،
هنوز بیدِ پریشیده ، سر فکنده به زیر،
هنوزهمهمه سروها که «ای جلاد!»
مزن! مکش! چه کنی؟ های ؟!
ای پلید شریر!
چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟!
چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟

هنوز، آب، به سرخی زند که در رگ جوی،
هنوز،
هنوز،
هنوز،
به قطره قطره گلگونه، رنگ میگیرد،
از آنچه گرم چکید از رگِ امیر کبیر.

نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،
نه خون، که داروی غم های مردمِ ایران.
نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر.

هنوز زاریِ آب،
هنوزناله باد،
هنوز گوشِ کرِ آسمان، فسونگر پیر!

هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه
برون خرامی ۱، ای آفتابِ عالم گیر.

«نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر!» ۲

به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند،
درین سراچه ماتم، پیاده، شاه، وزیر!

چون او دوباره بیاید کسی؟
محال ..... محال،
هزاران سال بمانی اگر،
چه دیر...
چه دیر...!