عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
دلی که در سر زلف شما همی آید
به پای خویش به دام بلا همی آید
بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن
کز آستان تو اندر سرا همی آید
نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا
اگر صواب رود ور خطا همی آید
اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود
به سر برون رود آن کو به پا همی آید
به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت
بر آن رمیده که تیر قضا همی آید
دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟
چو بر من این همه از آشنا همی آید
هم آتشیست که در جان اوحدی زده‌ای
و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۲۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَکُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ مِنْ رَبِّکُمْ فَآمِنُوا خَیْراً لَکُمْ اشارت آیت آنست که درگاه ربوبیّت و جلال احدیّت بى‏نیاز است از طاعت مطیعان، و پاکست از عبادت خلقان، در زمین و در آسمان. اگر هر چه آفرینش است: افلاک و سماوات، موجودات و متلاشیات، همه بکتم عدم باز شود، پاکى و خداوندى وى را زیانى نیست، و از ایشان هیچ پیوندى در نباید. احدیّت وى را صمدیّت وى جمالست، و صمدیّت وى را فردانیّت وى جلالست.
خبر درست است از
ابو ذر غفارى عن رسول اللَّه (ص) عن اللَّه عزّ و جلّ، انّه قال: «یا عبادى انى حرمت الظلم على نفسى و جعلته بینکم محرما، فلا تظالموا یا عبادى! انکم الذین تخطئون باللیل و النهار، و أنا الذى اغفر الذنوب و لا ابالى، فاستغفرونى اغفر لکم، یا عبادى! لو ان اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم کانوا على اتقى رجل منکم لم یزد ذلک فى ملکى شیئا. یا عبادى! لو أن اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم کانوا على افجر قلب رجل منکم لم ینقص ذلک من ملکى شیئا. یا عبادى! لو أن اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم سألونى و اعطیت کل انسان منهم ما سأل لم ینقص ذلک منى شیئا الا کما ینقص البحر ان یغمس فیه المحیط غمسة واحدة».
وَ إِنْ تَکْفُرُوا فَإِنَّ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ میگوید: اگر خلایق جمله فعل بندگى بگذارند، و کمر طاعت بندگى بگشایند، نتوانند که از بندگى بیرون شوند، یا از روى خلقت بند بندگى از خود برگیرند، تا عزت قرآن این خبر میدهد که: إِنْ کُلُّ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا آتِی الرَّحْمنِ عَبْداً. امّا فرق است میان بنده‏اى که از روى آفرینش اسم بندگى بر وى افتاد، و میان بنده‏اى که از روى نواخت و لطف این نام بر وى افتاد، که أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ، وَ عِبادُ الرَّحْمنِ، «فبشر عبادى»، إِنَّ عِبادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ. اینان مقبولان حضرت‏اند، و آنان مطرودان قطیعت. نه هر که بنده است او نواخته لطف است یا در بند مهر است. بنده براستى دانى کدام است؟ او که آراسته انعام و اکرام است، و در حضرت وصال و مجلس انس شراب مهر، او را در جام است.
پیر طریقت گفت: الهى جمال من در بندگى است یا نه زبان من بیاد تو کیست؟ دولتم آنست که مذکور توام، و رنه در ذکر من مرا قیمت چیست؟
یا أَهْلَ الْکِتابِ لا تَغْلُوا فِی دِینِکُمْ غلوّ ایشان در دین آن بود که عبودیّت بجاى ربوبیّت نهادند، و صفت لاهوت بنا سوت فرو آوردند، و ثالث ثلاثة اعتقاد گرفتند.
و وحده لا شریک له از دست بدادند. ربّ العالمین گفت: لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَیْراً لَکُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ سه مگویید، ازین سخن باز گردید، و بدانید که خدا یکى است، در ذات یکتا، و در صفات بیهمتا، و از عیبها جدا، در صنعهاش حکمت پیدا، در نشانهاش قدرت پیدا، در یکتائیش حجّت پیدا، همه عاجزاند و او توانا، همه جاهل‏اند و او دانا، همه در عدداند و او احد، همه معیوبند و او صمد: لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ.نْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسِیحُ أَنْ یَکُونَ عَبْداً لِلَّهِ‏
هرگز در خاطر مریم نیامد که باطن او خزانه قدرت شود، صدف‏وار آن درّ پاک نگاه میداشت تا آن روز که به جبرئیل امین که غوّاص بحار قدرتست فرمان آمد که آن گوهر دولت را از صدف اسرار بیرون گیر، و در صحراى وجود بر دیده اهل آفرینش عرضه کن. چون در وجود آمد، قومى در تصرّف ایستادند که نبات بى‏تخم کى روید؟ و فرزند بى‏پدر چون بود؟ این بنده نیست، و از بندگى وى را جز ننگ نیست، و تقدیر ایشان را جواب میدهد که در خزانه قدرت این چنین اعجوبها بدیع نیست. آدم بنده است، حلقه بندگى در گوش، نه مادر بود او را و نه پدر، فریشتگان همه بندگان‏اند، نه مادر است ایشان را نه پدر، و عیسى در مهد طفولیّت اوّل سخن که گفت جواب ایشان بود که: إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ من بنده خدایم، مرا از بندگى ننگ نیست، و شرف من خود جز در بندگى نیست. ربّ العالمین تحقیق این را گفت:نْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسِیحُ أَنْ یَکُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِکَةُ الْمُقَرَّبُونَ‏.
آن گه گفت: وَ أَمَّا الَّذِینَ اسْتَنْکَفُوا وَ اسْتَکْبَرُوا فَیُعَذِّبُهُمْ عَذاباً أَلِیماً باش تا فردا که اینان که از بندگى ننگ داشتند، و برترى جستند، و با ربوبیّت در کبریا و عظمت منازعت کردند، ایشان را بر فتراک بیدولتى آن ناکس بندند که میگفت: أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلى‏، و ایشان را سرنگون بدوزخ اندازند، و با ایشان گویند: بارى بنگر که از که ماندستى باز.
برترى جستن و استکبار کردن نه کار دینداران است، و نه راه بندگان. بنده باید که طالب مذلّت نفس خویش باشد تا از جمال دین برخوردار شود. او که پیوسته جویاى عزّ نفس خویش باشد عزّ درگاه دین از کجا شناسد؟ «اذا اراد اللَّه بعبده خیرا دله على ذل نفسه». عمر خطاب را روزى دیدند در عهد خلافت که میآمد و مشکى آب در گردن افکنده. گفتند: یا امیر المؤمنین این چه حال است؟ گفت: این ساعت رسولان روم رسیدند، و با من گفتند که: قیصر روم را از سیاست نام تو خواب نماند، و در همه روم کس نیست که نه عدل و راستى تو وى را درست شده است. نفس من بخود باز نگرست، خواستم که بدین مشک آب آن بارنامه نفس خود فرو شکنم. آن گه آب در حجره پیر زنى برد و بازگشت.
سفیان ثورى را عادت بودى که جز در صف آخر نه ایستادى، گفتند: یا سفیان! نه اولى‏تر آنست که اختیار صف اوّل کنى؟ گفت: صدر سزاى خداوندان بود، بندگان را با صدر عزّت چه کار.
یا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَکُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکُمْ نُوراً مُبِیناً جلال احدیّت منّت مینهد بر نقطه بشریّت که شما را دو چراغ افروختیم: یکى در دل، یکى در پیش، آنچه در پیش چراغ سنّت است که عین برهان است، و آنچه در دل چراغ ایمانست و نور تابانست. خنک مرا آن بنده‏اى که میان این دو چراغ روان است. عزیزتر ازو کیست که نور اعظم در دلش تابان است! و دیده و روى دوست دیده دل او را عیانست، یک نفس با دوست بدو گیتى ارزانست، یک دیدار از آن دوست بصد هزار جان رایگانست.
جان نیز بنزد تو فرستیم بدین شکر
صد جان نکند آنچه کند بوى وصالت‏
فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ اعْتَصَمُوا بِهِ الآیة از بنده ایمان و اعتصام بحکم بندگى، و از ربّ العزّة فضل و رحمت بنعت مهربانى. آن گه گفت: وَ یَهْدِیهِمْ إِلَیْهِ صِراطاً مُسْتَقِیماً ایشان را هدایت و رشد آن دهد که بدانند که آنچه یافتند از مثوبت، و آنچه دیدند از کرامت، بفضل و رحمت خداى بود، نه بایمان و اعتصام ایشان. و به‏
قال النّبیّ (ص): «ما منکم من احد ینجیه عمله». قیل: و لا انت یا رسول اللَّه؟ قال: «و لا أنا، الّا ان یتغمّدنى اللَّه برحمته».
رشیدالدین میبدی : ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ قَضى‏ رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ» خداوند حکیم، کردگار قدیم، نیکوکار مهربان کریم، جلّ جلاله و عظم شأنه، و عزّ کبریاؤه درین آیت بندگان را بعبودیت مى‏فرماید، و عبودیت سه چیز است: رؤیت منّت، و جهد خدمت، و بیم خاتمت. رؤیت منّت خلیل راست که میگفت: «الَّذِی خَلَقَنِی فَهُوَ یَهْدِینِ». جهد خدمت حبیب راست که وى را گفت: «ما أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى‏». بیم خاتمت یوسف صدّیق راست که گفت: «تَوَفَّنِی مُسْلِماً».
هر که در میدان عبودیت در صف خدمت بایستاد و قدم بر گل مراد نهاد و حضرت عزّت را کعبه آمال خود ساخت، اللَّه نیز اهل مملکت را بخدمت او بدارد و در دو جهان کار وى بى وى بسازد، اینست که مصطفى (ص) گفت: «من کان للَّه کان اللَّه له»
هر کرا در عبودیّت مراقبت نیست بر بساط قربت او را مشاهدت نیست.
و بدانک سالکان راه عبودیت سه مرداند: یکى عابد نفس وى مقهور خوف عقوبت. یکى عارف دل وى مقهور سطوت قربت. یکى محبّ جان وى مقهور کشف حقیقت. هر گه که عابد خواهد تا بند مجاهدت از روزگار خود بردارد ناگاه در عنوان نامه عتاب حق نگرد، در مقام خجل سر افکنده گردد، بزبان ندامت عذر خواهد. و هر گه که عارف خواهد تا علم شادى و بسطت بحکم قربت ظاهر کند، ناگاه سلطان هیبت حق پیدا گردد، در وهده دهشت افتد، گهى نظاره جلال کند از هیبت بگدازد، همه حیرت بر حیرت بیند، گهى نظاره جمال کند از شادى و طرب بنازد، همه نور و سرور بیند، بزبان حال گوید:
جمالک نزهتى و رضاک عیشى
و حبّک لى من الادیان دینى‏
با طلعت تو شب نبود نیز بگیتى
با دولت تو غم نبود نیز بعالم‏
چشمى که ترا دید شد از درد معافا
جانى که ترا یافت شد از مرگ مسلّم‏
اینست حال آدمى، گه در روضه اشتیاق، گه در حفره افتراق، گه در چنگ قبض اسیر خود گشته، گه در قبضه بسط نواخته لطف حق.
یکى از پیران طریقت گفت: با خواص در سفرى بودم بمنزلى فرو آمدیم، شیرى بیامد نزد ما بخفت، من از بیم برخاستم بر درختى شدم، تا بامداد بر شاخ‏ درخت مى‏بودم، خواص بخفت و از آن شیر نیندیشید، روز دیگر چون بمنزل دیگر فرو آمدیم پشه‏اى برو نشست تا بامداد از اذى پشه مى‏نالید، گفتم اى شیخ: دوش از شیر بدان عظیمى باک نداشتى و نیندیشیدى امشب از پشه‏اى بدین ضعیفى چرا چندین بنالى؟ جواب داد که دوش ما را از خود فرا گرفته بودند، از خود بربوده و رقم نیستى بر صفات ما کشیده، از خود بى خود گشته و بحق قائم شده، و امشب ما را بما باز دادند تا پشه‏اى بدین ضعیفى ما را اسیر روزگار خود کرد.
... «أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً» انّ الحق جلّ جلاله امر العبد بمراعاة حقّ الوالدین و هما من جنس العبد فمن عجز عن حقّ جنسه فانّى یقوم بحقّ ربّه: و سئل ابو عثمان عن برّ الوالدین فقال ان لا ترفع صوتک علیهما و لا تنظر الیهما شزرا و لا یریا منک مخالفة فى ظاهر و لا باطن و ان تحترمهما ما عاشا و تدعو لهما اذا ماتا و تقوم بخدمة اودّائهما بعد هما
فانّ النّبی (ص) قال: انّ من ابرّ البرّ ان یصل الرّجل اهل ودّ ابیه، و کان النبى (ص) اذا ذبح شاة تتبع بها صدائق خدیجة رضى اللَّه عنها.
بر جمله حق پدر و مادر، گفته‏اند که نه چیز است، پنج در زندگانى ایشان و چهار بعد از وفات ایشان امّا آن پنج که در زندگانى ایشانست: بهمه دل ایشان را دوست داشتن و بزبان نیکویى گفتن و بتن خدمت بلیغ کردن و بمال عون کردن و فرمان ایشان بردن بآنچ رضاى خدا در آن باشد. امّا آن جهار که بعد وفات ایشان است: خصمان ایشان را خشنود کردن و از خیرات خویش ایشان را نصیب کردن و ایشان را دعا گفتن و از هر چه روان ایشان از آن بآزار بود پرهیز کردن. درین آیات حق پدر و مادر بر فرزندان واجب کرد و کیفیّت مراعات ایشان در آن بیان کرد آن گه حق خویشاوندان و نزدیکان بر جمله در آن پیوست، گفت: «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى‏ حَقَّهُ» و ممّا یتعلّق بهذه الآیة من الاخبار و الآثار. ما روى انّ النّبی (ص) قال: الرّاحمون یرحمهم الرّحمن ارحموا من فى الارض یرحمکم من فى السّماء، الرحم شجنة من الرّحمن فمن وصلها وصله اللَّه و من قطعها قطعه اللَّه، قال سفیان الشّجنة الشّى‏ء الملتزق.
و روى انّه قال اخبرنى جبرئیل عن اللَّه عزّ و جل: انّى انا اللَّه ذو الرّحمة خلقت الرّحم و اشتققت لهما اسما من اسمى فمن وصلها وصلته و من قطعها قطعته.
و قال (ص) اعجل الطاعة ثوابا صلة الرّحم حتّى انّ القوم ینمو اموالهم و یکثر عددهم بصلة الرّحم و انّهم لفجرة و اعجل المعصیة قطیعة الرّحم و البغى.
و قال یبعث اللَّه تعالى یوم القیامة الرّحم و الامانة احدیهما عن یمین العرش و الأخرى عن یساره و لکلّ واحدة منهما عینان تبصران و لسان فصیح و ممرّ الخلق علیهم فلا یمرّ احد الّا و تقول الرّحم و اصل یا ربّ، قاطع یا ربّ، و تقول الامانة امین یا ربّ، خائن یا ربّ. و قال لا تنزل الرّحمة على قوم فیهم قاطع رحم.
و جاء رجل الى رسول اللَّه (ص) فقال یا رسول اللَّه انّ رحمى قد رفضونى و قطعونى فارفضهم کما رفضونى و اقطعهم کما قطعونى، قال اذا یرفضکم اللَّه جمیعا و ان انت وصلت و قطعوک کان معک من اللَّه ظهیر علیهم.
و قال (ص) لیس الواصل بالمکافى و لکن الواصل من اذا قطعت رحمه وصلها.
و حکى عن معروف الکرخى قال: کان رجل مسرف على نفسه و لکن کان واصلا لرحمه، فلمّا مات رأیته فى المنام و بیده لواء من نور فى جمع عظیم علیهم ثیاب من نور و بین ایدیهم نور و من خلفهم نور و عن ایمانهم نور و عن شمائلهم نور یکاد نورهم یخطف البصر و هم یقولون بصوت رفیع: «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى‏ حَقَّهُ وَ الْمِسْکِینَ وَ ابْنَ السَّبِیلِ». فقلت له من هؤلاء؟ قال الواصلون للارحام، فقلت بم نلت ما نلت و قد کنت کما کنت؟ فقال بصلتى الارحام وصلت الى الانعام فى دار السّلام بین یدى ذى الحلال و الاکرام.
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
نی دل و دین ماند نه صبر و شکیبایی مرا
رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا
چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی
دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا
گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست
رشک می آید بدیدارت ز بینایی مرا
گر بمیرم با کسی هرگز نگویم درد دل
درد پنهانست بی شک به ز رسوایی مرا
کرد مستغنی ز فرش خاک و چتر آسمان
در بساط شوق ذوق بی سر و پایی مرا
سر نمی پیچم ز فرمان تو ای سلطان عشق
بنده فرمان پذیرم هر چه فرمایی مرا
قصه فرهاد و مجنون را فضولی کس نخواند
تا بر آمد نام در عالم بشیدایی مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
بنده ام بنده ولی بیخردم
خواجه با بیخردی میخردم
خواجه خود دید و پسندید و خرید
بود آگاه ز هر نیک و بدم
بنده ام بنده که از فرمان سر
نکشم خواجه بهر سو کشدم
بسلیمان برسانید که من
چون نگین در بکف دیو و ددم
من چو برگ گلم از باد صبا
که بهر سو بوزد میبردم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۳ - الوفاء بحفظ عهد التصرف
وفا بر حفظ آن عهد تصرف
چه باشد در مقامات تصوف
که بر عجز و عبودیت اعادت
بود او را بگاه خرق عادت
شود ز او هر چه ظاهر در علامات
تصرفها و اعجاز و کرامات
فزاید هر زمان بر انکسارش
بعجز و بندگی و اضطرارش
تجاوز ورز حد خود نماید
خود او اصلا کرامت را نشاید
چه حد عبد عجز و انکسار است
برون رفت ارز حد مطرو دو خوار است
همه افعال مطرود است مطرود
بود نقص و کمالش جمله نابود
ز هم دورست فقر و خود نمائی
عبودیت کجا و کبریائی
ز فقر باطل این باشد علامت
که دارد خودنمائی در کرامت
از آن غافل که چشمش و خدا بست
خیال فاسدش بر ادعا بست
که تا دانند اهل فهم و هوشش
در این ره خود نما و دین فروشش
اناالحق گفت فرعون و ریا بود
و گر منصور می‌گفت از فنا بود
اناالحق گفتن از عمدت بود دام
خود این دعوی در انسان دارد اقسام
سخن گر بشمرم بسیار گردد
ولی تا خفته‌ئی بیدار گردد
نشانی وانمایم بهر عاقل
همین کافیست اندر حق و باطل
هر آن نفیی که از خود باشد اثبات
اناالحق گفتن از ژاژ است و طامات
فلانی پا بود یعنی سرم من
ازو پیدا و پنهان بهترم من
کلام بهترم ماند از عزازیل
صفی از خاک و من زاتش بتکمیل
انا گفت او که دانند اهل افلاک
خود او را چیست قدر و وزن و ادراک
کسی کاندر وجود او مستقل نیست
عجب دان کز نمود خود خجل نیست
بنزد آنکه او را داده هستی
أنا گوید ز کبر و خودپرستی
خود اعجاز انبیارانه از أنا بود
بد او فانی وز او ناطق خدا بود
دعاوی کز نمود و خودنمائی است
بشیطان روئی اظهار خدائیست
کراماتی کز او اندر نمود است
ز بهر و زن و معیار وجود است
کزان گردد عیان اندیشه او
که بر شیداست دانی پیشه او
بعهد ما که حاجت بر کرامات
نباشد اندر اظهار مقامات
کند هر کس بر نطق و زبانی
هر آندعوی که آید در گمانی
گذشته است آنکه در دعوی و حالی
بود لازم کرامت یا کمالی
ز دعویها غرض فقر و فنا به
ز اعجاز و کرامتها صفا به
گریزان نی ز دیو و اژدها باش
بدو راز داعیان خودنما باش
که دعوی ضد فقر است و تصوف
خلاف حفظ آن عهد تصرف
وفا بر حفظ آن عهد انکسار است
یکی ز اوصاف صوفی افتقار است