عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
زندگانی در جگرخار است و در پا سوزن است
تا نفس باقیست در پیراهن ما سوزن است
سر بهصد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست
وضع رسوایی که ما داریم گویا سوزن است
ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار
ما سراسر آبله، عالم سراپا سوزن است
میکشد سررشتهٔ کار غرور آخر به عجز
گر همه امروز شمشیر است، فردا سوزن است
زحمت تدبیر بیش از کلفت واماندگیست
زخم خار این بیابان را مداوا سوزن است
جامهٔ ازادی اسان نیست بر خود دوختن
سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است
ناتوانان ناگزیر الفت یکدیگرند
بیتکلف رشته را گر هست همتا سوزن است
طبع سرکش از ضعیفی ساتر احوال ماست
خنجر قاتل همان در لاغریها سوزن است
خلقی از وضع جنون ما به عبرت دوخت چشم
هر کجا گل میکند عریانی ما سوزن است
ترک هستی گیر و بیرون آ، ز تشویش امل
ورنه یکسر رشته باید تافتن تا سوزن است
لاف آزادیست بیدل تهمت وارستگان
شوخی نام تجرد بر مسیحا سوزن است
تا نفس باقیست در پیراهن ما سوزن است
سر بهصد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست
وضع رسوایی که ما داریم گویا سوزن است
ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار
ما سراسر آبله، عالم سراپا سوزن است
میکشد سررشتهٔ کار غرور آخر به عجز
گر همه امروز شمشیر است، فردا سوزن است
زحمت تدبیر بیش از کلفت واماندگیست
زخم خار این بیابان را مداوا سوزن است
جامهٔ ازادی اسان نیست بر خود دوختن
سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است
ناتوانان ناگزیر الفت یکدیگرند
بیتکلف رشته را گر هست همتا سوزن است
طبع سرکش از ضعیفی ساتر احوال ماست
خنجر قاتل همان در لاغریها سوزن است
خلقی از وضع جنون ما به عبرت دوخت چشم
هر کجا گل میکند عریانی ما سوزن است
ترک هستی گیر و بیرون آ، ز تشویش امل
ورنه یکسر رشته باید تافتن تا سوزن است
لاف آزادیست بیدل تهمت وارستگان
شوخی نام تجرد بر مسیحا سوزن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
چشم تعظیم ازگرانجانان این محفل مدار
کوفتن گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار
سیر اینگلشن مآلش انفعال خرمیست
عاقبت سر در شکست رنگ میدزدد بهار
هرچه میبالد علم بر دوشگرد عاجزیست
نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهار
از بنای چینی دلکیست بردارد شکست
ای فلک گر مردی این مو از خمیر ما برآر
نشئهٔ دور و تسلسل تاکه راگردد نصیب
جای ساغر ششجهت خمیازه میچیند خمار
دل ز ضبط یک نفس جمعیت کلّیش نیست
بحر ز افسون گهر تا کی ز خود گیرد کنار
عالم امکان تماشاخانهٔ آیینه است
هرچه میبینم به رنگ رفتهٔ خویشم دچار
با دل افتادهست کار زندگی آگاه باش
آب را ناچار باید گشت درگوهر غبار
مرزبان یأس امشب نام فرهاد که بود
کز گرانی شد صدا نقش نگین کوهسار
بوی پیراهن به حسرت کرد خلقی را مثل
میکشد یک دیدهٔ یعقوب چندین انتظار
از نفس سعی جنون ناقصم فهمیدنیست
صد گریبان میدرم اما همین یک رشتهوار
میکشم تا قامت پیریست بار هرچه هست
گو فلک دوش خم خود نیز بر دوشم گذار
بوریای فقرم آخر شهرهٔ آفاق شد
هر سر موی من اینجا چون نفس شد نیسوار
زحمت فکر درودن تا کی ای کشت امل
پرکهن شد ریشه اکنون گردن دیگر برآر
بیدل از علم و عملگر مدعا جمعیت است
هیچ کاری غیر بیکاری نمیآید بهکار
کوفتن گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار
سیر اینگلشن مآلش انفعال خرمیست
عاقبت سر در شکست رنگ میدزدد بهار
هرچه میبالد علم بر دوشگرد عاجزیست
نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهار
از بنای چینی دلکیست بردارد شکست
ای فلک گر مردی این مو از خمیر ما برآر
نشئهٔ دور و تسلسل تاکه راگردد نصیب
جای ساغر ششجهت خمیازه میچیند خمار
دل ز ضبط یک نفس جمعیت کلّیش نیست
بحر ز افسون گهر تا کی ز خود گیرد کنار
عالم امکان تماشاخانهٔ آیینه است
هرچه میبینم به رنگ رفتهٔ خویشم دچار
با دل افتادهست کار زندگی آگاه باش
آب را ناچار باید گشت درگوهر غبار
مرزبان یأس امشب نام فرهاد که بود
کز گرانی شد صدا نقش نگین کوهسار
بوی پیراهن به حسرت کرد خلقی را مثل
میکشد یک دیدهٔ یعقوب چندین انتظار
از نفس سعی جنون ناقصم فهمیدنیست
صد گریبان میدرم اما همین یک رشتهوار
میکشم تا قامت پیریست بار هرچه هست
گو فلک دوش خم خود نیز بر دوشم گذار
بوریای فقرم آخر شهرهٔ آفاق شد
هر سر موی من اینجا چون نفس شد نیسوار
زحمت فکر درودن تا کی ای کشت امل
پرکهن شد ریشه اکنون گردن دیگر برآر
بیدل از علم و عملگر مدعا جمعیت است
هیچ کاری غیر بیکاری نمیآید بهکار