عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳
ای مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،
تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون
اندر حریم می نکند جان تو قرار
تا ناوری دل از حرم دلبران برون
برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین
چون من غریب و زار به مازندران درون
زیرا که عیب و علت کندی کاردار
سوهان علاج داند کرد و فسان فسون
دنیا ز من بجست، چون من دین بیافتم
طاعت همیم دارد دندان کنان کنون
گر بر سر برآوری ز گریبان دین حق
با ناکسان کله زن و با خاسران سرون
با اهل خویش گوهر دین تو روشن است
اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون
با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن
با مردمان خس به مثل با سگان سکون
ناید ز چوب کژ ستون، گر تو راستی
دین را به جز تو نیست سوی راستان ستون
هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز
در جوی و جر جهل چو این ماهیان هیون
مغزت تهی ز علم و معدهت از طعام پر
هل تا چو خر کنند پر این خربطان بطون
تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون
اندر حریم می نکند جان تو قرار
تا ناوری دل از حرم دلبران برون
برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین
چون من غریب و زار به مازندران درون
زیرا که عیب و علت کندی کاردار
سوهان علاج داند کرد و فسان فسون
دنیا ز من بجست، چون من دین بیافتم
طاعت همیم دارد دندان کنان کنون
گر بر سر برآوری ز گریبان دین حق
با ناکسان کله زن و با خاسران سرون
با اهل خویش گوهر دین تو روشن است
اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون
با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن
با مردمان خس به مثل با سگان سکون
ناید ز چوب کژ ستون، گر تو راستی
دین را به جز تو نیست سوی راستان ستون
هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز
در جوی و جر جهل چو این ماهیان هیون
مغزت تهی ز علم و معدهت از طعام پر
هل تا چو خر کنند پر این خربطان بطون
نصرالله منشی : ابتدای کلیله و دمنه، و هو من کلام بزرجمهر البختکان
بخش ۴ - علم به کردار نیک جمال گیرد
و بر مردمان واجب است که در کسب علم کوشند و فهم را دران معتبر دارند، که طلب علم و ساختن توشه آخرت از مهماتست. و زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست، و نیز در نور ادب دل را روشن کند، و داروی تجربت مردم را از هلاک جهل برهاند، چنانکه جمال خرشید روی زمین را منور گرداند، و آب زندگانی عمر جاوید دهد. و علم بکردار نیک جمال گیرد که میوه درخت دانش نیکوکاری است و کم آزاری.
و هرکه علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی میشناسد اما ارتکاب کند تا بقطع و غارت مبتلا گردد، یا بیماری که مضرت خوردنیها میداند و همچنان بران اقدام مینماید تا در معرض تلف افتد. و هراینه آن کس که زشتی چیزی بشناخت اگر خویشتن دران افکند نشانه تیر ملامت شود، چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی بینا و دیگر نابینا، اگرچه هلاک میان هر دو مشترکست اما عذر نابینا بنزدیک اهل خرد و بصارت مقبول تر باشد.
و هرکه علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی میشناسد اما ارتکاب کند تا بقطع و غارت مبتلا گردد، یا بیماری که مضرت خوردنیها میداند و همچنان بران اقدام مینماید تا در معرض تلف افتد. و هراینه آن کس که زشتی چیزی بشناخت اگر خویشتن دران افکند نشانه تیر ملامت شود، چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی بینا و دیگر نابینا، اگرچه هلاک میان هر دو مشترکست اما عذر نابینا بنزدیک اهل خرد و بصارت مقبول تر باشد.
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - قصیده وطنی در ۱۳۱۹
تا کی ای شاعر سخن پرداز
می کنی وصف دلبران طراز
دفتری پر کنی ز موهومات
که منم شاعر سخن پرداز
ذم ممدوح گه کنی ز غرض
مدح مذموم گه کنی از آز
می زنی لاف گاهی از عرفان
وز حقیقت سخن کنی و مجاز
از پی وصف یار موهومی
گاه اطناب و گه دهی ایجاز
گوئی، ای رشک دلبران طراز
گوئی ای قبله گاه اهل نیاز
طره ات در مثل بود طرار
غمزه ات در صفت بود غماز
متماثل رخت بود با ماه
متمایل قدت بود از ناز
تلخ از حسرت توام شد کام
فاش از محنت توام شد راز
از فراقت بر آتش حسرت
چند باشم همی بسوز و گداز
چیست این حرفهای لاطایل
چیست این فکرهای دور و دراز
می نگوئی که این چه ژاژ بود
که بمیدانش آوری تک و تاز
این سخن را اگر بری بازار
نخرند از تواش به سیر و پیاز
غصه قیس و قصه لیلی
حرف محمود و سرگذشت ایاز
کهنه شد این فسانها یکسر
کن حدیث نوی ز سر آغاز
بگذر از این فسون و این نیرنگ
دیگر از این سخن فسانه مساز
گر هوای سخن بود به سرت
از وطن بعد از این سخن گو باز
هوس عشق بازی ار داری
با وطن هم قمار عشق بباز
از وطن نیست دلبری بهتر
بوطن دل بده ز روی نیاز
شاهد شوخ دلفریب وطن
با رقیب خطر شده دمساز
در اصول ترقیات وطن
شعر برگو گزیده و ممتاز
پیش از وقت چاره باید گرد
که در فتنه بر وطن شده باز
تا بکی در جهالت و غفلت
نشناسی نشیب خود ز فراز
چیست اسلام در بر کفار
طعمه ای پیش روی خیل گراز
مایه هر سعادتی علم است
بخدای علیم بی انباز
کی ترقی کند کسی بی علم
مرغ بی بال چون کند پرواز
علم تحصیل کن که سلم علم
از نشیبت برد بسوی فراز
می کنی وصف دلبران طراز
دفتری پر کنی ز موهومات
که منم شاعر سخن پرداز
ذم ممدوح گه کنی ز غرض
مدح مذموم گه کنی از آز
می زنی لاف گاهی از عرفان
وز حقیقت سخن کنی و مجاز
از پی وصف یار موهومی
گاه اطناب و گه دهی ایجاز
گوئی، ای رشک دلبران طراز
گوئی ای قبله گاه اهل نیاز
طره ات در مثل بود طرار
غمزه ات در صفت بود غماز
متماثل رخت بود با ماه
متمایل قدت بود از ناز
تلخ از حسرت توام شد کام
فاش از محنت توام شد راز
از فراقت بر آتش حسرت
چند باشم همی بسوز و گداز
چیست این حرفهای لاطایل
چیست این فکرهای دور و دراز
می نگوئی که این چه ژاژ بود
که بمیدانش آوری تک و تاز
این سخن را اگر بری بازار
نخرند از تواش به سیر و پیاز
غصه قیس و قصه لیلی
حرف محمود و سرگذشت ایاز
کهنه شد این فسانها یکسر
کن حدیث نوی ز سر آغاز
بگذر از این فسون و این نیرنگ
دیگر از این سخن فسانه مساز
گر هوای سخن بود به سرت
از وطن بعد از این سخن گو باز
هوس عشق بازی ار داری
با وطن هم قمار عشق بباز
از وطن نیست دلبری بهتر
بوطن دل بده ز روی نیاز
شاهد شوخ دلفریب وطن
با رقیب خطر شده دمساز
در اصول ترقیات وطن
شعر برگو گزیده و ممتاز
پیش از وقت چاره باید گرد
که در فتنه بر وطن شده باز
تا بکی در جهالت و غفلت
نشناسی نشیب خود ز فراز
چیست اسلام در بر کفار
طعمه ای پیش روی خیل گراز
مایه هر سعادتی علم است
بخدای علیم بی انباز
کی ترقی کند کسی بی علم
مرغ بی بال چون کند پرواز
علم تحصیل کن که سلم علم
از نشیبت برد بسوی فراز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۴
به دستش گاه تیغ و گاه خامه
به پیشش گه کتاب و گاه دفتر
سنان در خدمتش با خامه همدوش
قلم در حضرتش با تیغ همسر
گزیده خاطرش از فضل صد فصل
گشوده بر رخش از علم صد در
نفرساید دلش در خدمت شاه
نیاساید تنش از کار لشکر
همه کار جهان گیرد بدستی
تهی ماند مر او را دست دیگر
وز آن دست تهی پر کرد دایم
تهی دستان گیتی دامن از زر
به پیشش گه کتاب و گاه دفتر
سنان در خدمتش با خامه همدوش
قلم در حضرتش با تیغ همسر
گزیده خاطرش از فضل صد فصل
گشوده بر رخش از علم صد در
نفرساید دلش در خدمت شاه
نیاساید تنش از کار لشکر
همه کار جهان گیرد بدستی
تهی ماند مر او را دست دیگر
وز آن دست تهی پر کرد دایم
تهی دستان گیتی دامن از زر