عبارات مورد جستجو در ۱۶ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۹ - نشستن بهرام روز سه‌شنبه در گنبد سرخ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم چهارم
روزی از روزهای دیماهی
چون شب تیر مه به کوتاهی
از دگر روز هفته آن به بود
ناف هفته مگر سه‌شنبه بود
روز بهرام و رنگ بهرامی
شاه با هردو کرده هم نامی
سرخ در سرخ زیوری بر ساخت
صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت
بانوی سرخ روی سقلابی
آن به رنگ آتشی به لطف آبی
به پرستاریش میان در بست
خوش بود ماه آفتاب‌پرست
شب چو منجوق برکشید بلند
طاق خورشید را درید پرند
شاه از آن سرخ سیب شهدآمیز
خواست افسانه‌ای نشاط‌انگیز
نازنین سر نتافت از رایش
در فشاند از عقیق در پایش
کای فلک آستان درگه تو
قرص خورشید ماه خرگه تو
برتر از هر دری که بتوان سفت
بهتر از هر سخن که بتوان گفت
کس به گردت رسید نتواند
کور باد آنکه دید نتواند
چون دعائی چنین به پایان برد
لعل کان را به کان لعل سپرد
گفت کز جمله ولایت روس
بود شهری به نیکوی چو عروس
پادشاهی درو عمارت ساز
دختری داشت پروریده به ناز
دلفریبی به غمزه جادو بند
گلرخی قامتش چو سرو بلند
رخ به خوبی ز ماه دلکش‌تر
لب به شیرینی از شکر خوشتر
زهره‌ای دل ز مشتری برده
شکر و شمع پیش او مرده
تنگ شکر ز تنگی شکرش
تنگدل‌تر ز حلقه کمرش
مشک با زلف او جگرخواری
گل ز ریحان باغ او خاری
قدی افراخته چو سرو به باغ
روئی افروخته چو شمع و چراغ
تازه روئیش تازه‌تر ز بهار
خوب رنگیش خوبتر ز نگار
خواب نرگس خمار دیده او
ناز نسرین درم خریده او
آب گل خاک ره پرستانش
گل کمر بند زیر دستانش
به جز از خوبی و شکر خندی
داشت پیرایه هنرمندی
دانش آموخته ز هر نسقی
در نبشته ز هر فنی ورقی
خوانده نیرنگ نامهای جهان
جادوئیها و چیزهای نهان
درکشیده نقاب زلف بروی
سرکشیده ز بارنامه شوی
آنکه در دور خویش طاق بود
سوی جفتش کی اتفاق بود
چون شد آوازه در جهان مشهور
کامداست از بهشت رضوان حور
ماه و خورشید بچه‌ای زادست
زهره شیر عطاردش دادست
رغبت هرکسی بدو شد گرم
آمد از هر سوئی شفاعت نرم
این به زور آن به زر همی‌کوشید
و او زر خود به زور می‌پوشید
پدر از جستجوی ناموران
کان صنم را رضا ندید در آن
گشت عاجز که چاره چون سازد
نرد با صد حریف چون بازد
دختر خوبروی خلوت ساز
دست خواهندگان چو دید دراز
جست کوهی در آن دیار بلند
دور چون دور آسمان ز گزند
داد کردن بر او حصاری چست
گفتی از مغز کوه کوهی رست
پوزش انگیخت وز پدر درخواست
تا کند برگ راه رفتن راست
پدر مهربان از آن دوری
گرچه رنجید داد دستوری
تا چو شهدش ز خانه گردد دور
در نیاید ز بام و در زنبور
نیز چون در حصار باشد گنج
پاسبان را ز دزد ناید رنج
وان عروس حصاری از سر ناز
کرد کار حصار خویش بساز
چون بدان محکمی حصاری بست
رفت و چون گنج در حصار نشست
گنج او چون در استواری شد
نام او بانوی حصاری شد
دزد گنج از حصار او عاجز
کاهنین قلعه بد چو رویین دز
او در آن دز چو بانوی سقلاب
هیچ دز بانو آن ندیده به خواب
راه بربسته راه داران را
دوخته کام کامگاران را
در همه کاری آن هنر پیشه
چاره‌گر بود و چابک اندیشه
انجم چرخ را مزاج شناس
طبعها را بهم گرفته قیاس
بر طبایع تمام یافته دست
راز روحانی آوریده به شست
که ز هر خشک و تر چه شاید کرد
چون شود آب گرم و آتش سرد
مردمان را چه می‌کند مردم
وانجمن را چه می‌دهد انجم
هرچه فرهنگ را به کار آید
وآدیمزاد را بیاراید
همه آورده بود زیر نورد
آن بصورت زن و به معنی مرد
چون شکیبنده شد در آن‌باره
دل ز مردم برید یکباره
کرد در راه آن حصار بلند
از سر زیرکی طلسمی چند
پیکر هر طلسم از آهن و سنگ
هر یکی دهره‌ای گرفته به چنگ
هرکه رفتی بدان گذرگه بیم
گشتی از زخم تیغها به دو نیم
جز یکی کو رقیب آن دز بود
هرکه آن راه رفت عاجز بود
و آن رقیبی که بود محرم کار
ره نرفتی مگر به گام شمار
گر یکی پی‌غلط شدی ز صدش
اوفتادی سرش ز کالبدش
از طلسمی بدو رسیدی تیغ
ماه عمرش نهان شدی در میغ
در آن‌باره کاسمانی بود
چون در آسمان نهانی بود
گر دویدی مهندسی یک ماه
بر درش چون فلک نبردی راه
آن پری پیکر حصارنشین
بود نقاش کارخانه چین
چون قلم را به نقش پیوستی
آب را چون صدف گره بستی
از سواد قلم چو طره حور
سایه را نقش برزدی بر نور
چون در آن برج شهربندی یافت
برج از آن ماه بهره‌مندی یافت
خامه برداشت پای تا سر خویش
بر پرندی نگاشت پیکر خویش
بر سر صورت پرند سرشت
به خطی هرچه خوب‌تر بنوشت
کز جهان هر کرا هوای منست
با چنین قلعه‌ای که جای منست
گو چو پروانه در نظاره نور
پای در نه سخن مگوی از دور
بر چنین قلعه مرد باید بار
نیست نامرد را درین دز کار
هرکرا این نگار می‌باید
نه یکی جان هزار می‌باید
همتش سوی راه باید داشت
چار شرطش نگاه باید داشت
شرط اول درین زناشوئی
نیکنامی شدست و نیکوئی
دومین شرط آن که از سر رای
گردد این راه را طلسم گشای
سومین شرس آنکه از پیوند
چون گشاید طلسمها را بند
در ین در نشان دهد که کدام
تا ز در جفت من شود نه ز بام
چارمین شرط اگر به جای آرد
ره سوی شهر زیرپای آرد
تا من آیم به بارگاه پدر
پرسم از وی حدیثهای هنر
گر جوابم دهد چنانکه سزاست
خواهم او را چنانکه شرط وفاست
شوی من باشد آن گرامی مرد
کانچه گفتم تمام داند کرد
وانکه زین شرط بگذرد تن او
خون بی‌شرط او به گردن او
هرکه این شرط را نکو دارد
کیمیای سعادت او دارد
وانکه پی بر سخن نداند برد
گر بزرگست زود گردد خرد
چون ز ترتیب این ورق پرداخت
پیش آنکس که اهل بود انداخت
گفت برخیز و این ورق بردار
وین طبق پوش ازین طبق بردار
بر در شهر شو به جای بلند
این ورق را به تاج در دربند
تا ز شهری و لشگری هرکس
کافتدش بر چو من عروس هوس
به چنین شرط راه برگیرد
یا شود میر قلعه یا میرد
شد پرستنده وان ورق برداشت
پیچ بر پیچ راه را بگذاشت
بر در شهر بست پیکر ماه
تا درو عاشقان کنند نگاه
هرکه را رغبت اوفتد خیزد
خون خود را به دست خود ریزد
چون به هر تخت گیر و تاجوری
زین حکایت رسیده شد خبری
بر تمنای آن حدیث گزاف
سر نهادند مرم از اطراف
هرکس از گرمی جوانی خویش
داد بر باد زندگانی خویش
هرکه در راه او نهادی گام
گشتی از زخم تیغ دشمن کام
هیچ کوشنده‌ای به چاره و رای
نشد آن قلعه را طلسم گشای
وانکه لختی نمود چاره‌گری
هم فسونش ز چاره شد سپری
گرچه بگشاد از آن طلسمی چند
بر دگرها نگشت نیرومند
از سر بی‌خودی و بیرائی
در سر کار شد به رسوائی
بی‌مرادی کزو میسر شد
چند برنای خوب در سر شد
کس از آن ره خلاص دیده نبود
همه ره جز سر بریده نبود
هر سری کز سران بریدندی
به در شهر برکشیدندی
تا ز بس سر که شد بریده به قهر
کله بر کله بسته شد در شهر
گرد گیتی چو بنگری همه جای
نبود جز به سور شهر آرای
وان پریرخ که شد ستیزه حور
شهری آراسته به سر نه به سور
نارسیده به سایه در او
ای بسا سر که رفت در سر او
از بزرگان پادشا زاده
بود زیبا جوانی آزاده
زیرک و زورمند و خوب و دلیر
صید شمشیر او چه گور و چه شیر
روزی از شهر شد به سوی شکار
تا شکفته شود چو تازه بهار
دید یک نوش نامه بر در شهر
گرد او صد هزار شیشه زهر
پیکری بسته بر سواد پرند
پیکری دلفریب و دیده پسند
صورتی کز جمال و زیبائی
برد ازو در زمان شکیبائی
آفرین گفت بر چنان قلمی
کاید از نوکش آنچنان رقمی
گرد آن صورت جهان آرای
صد سر آویخته ز سر تا پای
گفت ازین گوهر نهنگ آویز
چون گریزم که نیست جای گریز
زین هوسنامه گر به دارم دست
آورد در تنم شکیب شکست
گر دلم زین هوس به در نشود
سر شود وین هوس ز سر نشود
بر پرند ارچه صورتی زیباست
مار در حلقه خار در دیباست
این همه سر بریده شد باری
هیچکس را به سر نشد کاری
سر من نیز رفته گیر چه سود
خاکیی کشته گیر خاک آلود
گر نه زین رشته باز دارم دست
سر برین رشته باز باید بست
گر دلیری کنم به جان سفتن
چون توانم به ترک جان گفتن
باز گفت این پرند را پریان
بسته‌اند از برای مشتریان
پیش افسون آنچنان پریی
نتوان رفت بی‌فسون گریی
تا زبان بند آن پری نکنم
سر درین کار سرسری نکنم
چاره‌ای بایدم نه خرد بزرگ
تا رهد گوسفندم از دم گرگ
هرکه در کار سخت گیر شود
نظم کارش خلل‌پذیر شود
در تصرف مباش خرداندیش
تازیانی بزرگ ناید پیش
ساز بر پرده جهان می‌ساز
سست می‌گیر و سخت می‌انداز
دلم از خاطرم خراب‌ترست
جگرم از دلم کباب‌ترست
به چنین دل چگونه باشم شاد
وز چنین خاطری چه آرم یاد
این سخن گفت و لختی انده خورد
وز نفس برکشید بادی سرد
آب در دیده زآن نظاره گذشت
نطع با تیغ دید و سر با طشت
این هوس را چنانکه بود نهفت
با کس اندیشه‌ای که داشت نگفت
روز و شب بود با دلی پر سوز
نه شبش شب بد و نه روزش روز
هر سحرگه به آرزوی تمام
تا در شهر برگرفتی گام
دید آن پیکر نوآیین را
گور فرهاد و قصر شیرین را
آن گره را به صد هزار کلید
جست و سررشته‌ای نگشت پدید
رشته‌ای دید صدهزارش سر
وز سر رشته کس نداد خبر
گرچه بسیار تاخت از پس و پیش
نگشاد آن گره ز رشته خویش
کبر ازآن کار بر کناره نهاد
روی در جستجوی چاره نهاد
چاره‌سازی هر طرف می‌جست
که ازو بند سخت گردد سست
تا خبر یافت از خردمندی
دیو بندی فرشته پیوندی
در همه توسنی کشیده لگام
به همه دانشی رسیده تمام
همه همدستی اوفتاده او
همه در بسته‌ای گشاده او
چون جوانمرد ازان جهان هنر
از جهان دیدگان شنید خبر
پیش سیمرغ آفتاب شکوه
شد چو مرغ پرنده کوه به کوه
یافتش چون شکفته گلزاری
در کجا؟ در خرابتر غاری
زد به فتراک او چو سوسن دست
خدمتش را چو گل میان در بست
از سر فرخی و فیروزی
کرد از آن خضر دانش‌آموزی
چون از آن چشمه بهره یافت بسی
برزد از راز خویشتن نفسی
زان پریروی و آن حصار بلند
وانکه زو خلق را رسید گزند
وان طلسمی که بست بر ره خویش
وان فکندن هزار سر در پیش
جمله در پیش فیلسوف کهن
گفت و پنهان نداشت هیچ سخن
فیلسوف از حسابهای نهفت
هرچه در خورد بود با او گفت
چون شد آن چاره‌جوی چاره‌شناس
باز پس گشت با هزار سپاس
روزکی چند چون گرفت قرار
کرد با خویشتن سگالش کار
زالت راه آن گریوه تنگ
هرچه بایستش آورید به چنگ
نسبتی باز جست روحانی
کارد از سختیش به آسانی
آنچنان کز قیاس او برخاست
کرد ترتیب هر طلسمی راست
اول از بهر آن طلبکاری
خواست از تیز همتان یاری
جامه را سرخ کرد کاین خونست
وین تظلم ز جور گردونست
چون به دریای خون درآمد زود
جامه چون دیده کرد خون‌آلود
آرزوی خود از میان برداشت
بانگ تشنیع از جهان برداشت
گفت رنج از برای خود نبرم
بلکه خونخواه صدهزار سرم
یا ز سرها گشایم این چنبر
یا سر خویشتن کنم در سر
چون بدین شغل جامه در خون زد
تیغ برداشت خیمه بیرون زد
هرکه زین شغل یافت آگاهی
کامد آن شیردل به خون‌خواهی
همت کارگر دران در بست
کو بدان کار زود یابد دست
همت خلق ورای روشن او
درع پولاد گشت بر تن او
وانگهی بر طریق معذوری
خواست از شاه شهر دستوری
پس ره آن حصار پیش گرفت
پی تدبیر کار خویش گرفت
چون به نزدیک آن طلسم رسید
رخنه‌ای کرد و رقیه‌ای بدمید
همه نیرنگ آن طلسم بکند
برگشاد آن طلسم را پیوند
هر طلسمی که دید بر سر راه
همه را چنبر او فکند به چاه
چون ز کوه آن طلسمها برداشت
تیغ‌ها را به تیغ کوه گذاشت
بر در حصار شد در حال
دهلی را کشید زیر دوال
وان صدا را به گرد بارو جست
کند چون جای کنده بود درست
چون صدا رخنه را کلید آمد
از سر رخنه در پدید آمد
زین حکایت چو یافت آگاهی
کس فرستاد ماه خرگاهی
گفت کای رخنه بنده راه گشای
دولتت بر مراد راهنمای
چون گشادی طلسم را ز نخست
در گنجینه یافتی به درست
سر سوی شهر کن چو آب روان
صابری کن دو روز اگر بتوان
تا من آیم به بارگاه پدر
آزمایش کنم ترا به هنر
پرسم از تو چهار چیز نهفت
گر نهفته جواب دانی گفت
با توام دوستی یگانه شود
شغل و پیوند بی‌بهانه شود
مرد چون دید کامگاری خویش
روی پس کرد و ره گرفت به پیش
چون به شهر آمد از حصار بلند
از در شهر برکشید پرند
در نوشت و به چاکری بسپرد
آفرین زنده گشت و آفت مرد
جمله سرها که بود بر در شهر
از رسنها فرو گرفت به قهر
داد تا بر وی آفرین کردند
با تن کشتگان دفین کردند
شد سوی خانه با هزار درود
مطرب آورد و برکشید سرود
شهریان بر سرش نثار افشان
همه بام و درش نگار افشان
همه خوردند یک به یک سوگند
که اگر شه نخواهد این پیوند
شاه را در زمان تباه کنیم
بر خود او را امیر و شاه کنیم
کان سرما برید و سردی کرد
وین سرما رهاند و مردی کرد
وز دگر سو عروس زیباروی
شادمان شد به خواستاری شوی
چون شب از نافه‌های مشک سیاه
غالیه سود بر عماری ماه
در عماری نشست با دل خوش
ماه در موکبش عماری کش
سوی کاخ آمد ز گریوه کوه
کاخ ازو یافت چون شکوفه شکوه
پدر از دیدنش چو گل به شکفت
دختر احوال خویش ازو ننهفت
هرچه پیش آمدش ز نیک و ز بد
کرد با او همه حکایت خود
زان سواران کزو پیاده شدند
چاه کندند و درفتاده شدند
زان هزبران که نام او بردند
وز سر عجز پیش او مردند
تا بدانجا که آن ملک زاده
بود یکباره دل بدو داده
وانکه آمد چو کوه‌پای فشرد
کرد یک‌یک طلسمها را خرد
وانکه بر قلعه کامگاری یافت
وز سر شرط رفته روی نتافت
چون سه شرط از چهار شرط نمود
تا چهارم چگونه خواهد بود
شاه گفتا که شرط چارم چیست
پرسم از وی به رهنمونی بخت
گر بدو مشکلم گشاده شود
تاج بر تارکش نهاده شود
ور درین ره خرش فروماند
خرگه آنجا زند که او داند
واجب آن شد که بامداد پگاه
بر سر تخت خود نشیند شاه
خواند او را به شرط مهمانی
من شوم زیر پرده پنهانی
پرسم او را سؤال سربسته
تا جوابم فرستد آهسته
شاه گفتا چنین کنیم رواست
هرچه آن کرده‌ای تو کرده ماست
بیشتر زین سخن نیفزودند
در شبستان شدند و آسودند
بامدادان که چرخ مینا رنگ
گرد یاقوت بردمید به سنگ
مجلس آراست شه به رسم کیان
بست بر بندگیش بخت میان
انجمن ساخت نامداران را
راستگویان و رستگاران را
خواند شهزاده را به مهمانی
بر سرش کرد گوهرافشانی
خوان زرین نهاده شد در کاخ
تنگ شد بارگه ز برگ فراخ
از بسی آرزو که بر خوان بود
آن نه خوان بود کارزودان بود
از خورشها که بود بر چپ و راست
هرکس آب خورد کارزو درخواست
چون خورش خورده شد به اندازه
شد طبیعت به پرورش تازه
شاه فرمود تا به مجلس خاص
بر محکها زنند زر خلاص
خود درون رفت و جای خوش بماند
میهمان را به جای خویش نشاند
پیش دختر نشست روی به روی
تا چه بازیگری کند با شوی
بازی‌آموز لعبتان طراز
از پس پرده گشت لعبت باز
از بناگوش خود دو لؤلؤی خرد
برگشاد و به خازنی بسپرد
کین به مهمان ما رسان به شتاب
چون رسانیده شد به یار جواب
شد فرستاده پیش مهمان زود
وآنچه آورده بد بدو بنمود
مرد لؤلؤی خرد بر سنجید
عیره کردش چنانکه در گنجید
زان جوهر که بود در خور آن
سه دیگر نهاد بر سر آن
هم بدان پیک نامه‌ور دادش
سوی آن نامور فرستادش
سنگدل چون که دید لؤلؤ پنج
سنگ برداشت گشت لؤلؤ سنج
چون کم و بیش دیدشان به عیار
هم برآن سنگ سودشان چو غبار
قبضه‌واری شکر بران افزود
آن در و آن شکر به یکجا سود
داد تا نزد میهمان بشتافت
میهمان باز نکته را دریافت
از پرستنده خواست جامی شیر
هردو دروی فشاند و گفت بگیر
شد پرستنده سوی بانوی خویش
وان ره آورد را نهاد به پیش
بانو آن شیر بر گرفت و بخورد
وآنچه زو مانده بد خمیر بکرد
برکشیدش به وزن اول بار
یک سر موی کم نکرد عیار
حالی انگشتری گشاد ز دست
داد تا برد پیک راه پرست
مرد بخرد ستد ز دست کنیز
پس در انگشت کرد و داشت عزیز
داد یکتا دری جهان افروز
شب چراغی به روشنائی روز
باز پس شد کنیز حور نژاد
در یکتا به لعل یکتا داد
بانو آن در نهاد بر کف دست
عقد خود را ز یک دگر بگسست
تا دری یافت هم طویله آن
شبچراغی هم از قبیله آن
هردو در رشته‌ای کشید بهم
این و آن چون؟ یکی نه بیش و نه کم
شد پرستنده در به دریا داد
بلکه خورشید را ثریا داد
چون که بخرد نظر بران انداخت
آن دو هم عقد را ز هم نشناخت
جز دوئی در میان آن در خوشاب
هیچ فرقی نبد به رونق و آب
مهره‌ای ازرق از غلامان خواست
کان دویم را سوم نیامد راست
بر سر در نهاد مهره خرد
داد تا آنکه آورید ببرد
مهربانش چو مهره با در دید
مهر بر لب نهاد وخوش خندید
ستد آن مهره و در از سر هوش
مهره در دست بست و در در گوش
با پدر گفت خیز و کار بساز
بس که بر بخت خویش کردم ناز
بخت من بین چگونه یار منست
کاین چنین یاری اختیار منست
همسری یافتم که همسر او
نیست کس در دیار و کشور او
ما که دانا شدیم و دانا دوست
دانش ما به زیر دانش اوست
پدر از لطف آن حکایت خوش
با پری گفت کای فریشته وش
آنچه من دیدم از سئوال و جواب
روی پوشیده بود زیر نقاب
هرچه رفت از حدیثهای نهفت
یک به یک با منت بیاید گفت
نازپرورده هزار نیاز
پرده رمز بر گرفت ز راز
گفت اول که تیز کردم هوش
عقد لؤلؤ گشادم از بن گوش
در نمودار آن دو لؤلؤ ناب
عمر گفتم دو روزه شد دریاب
او که بر دو سه دیگر بفزود
گفت اگر پنج بگذرد هم زود
من که شکر به در درافزودم
وآن در و آن شکر به هم سودم
گفتم این عمر شهوت‌آلوده
چون در و چون شکر بهم سوده
به فسون و به کیمیا کردن
که تواند ز هم جدا کردن
او که شیری در آن میان انداخت
تا یکی ماند و دیگری بگداخت
گفت شکر که با در آمیزد
به یکی قطره شیر برخیزد
من که خوردم شکر ز ساغر او
شیر خواری بدم برابر او
وانکه انگشتری فرستادم
به نکاح خودش رضا دادم
او که داد آن گهر نهانی گفت
که چو گوهر مرا نیابی جفت
من که هم عقد گوهرش بستم
وا نمودم که جفت او هستم
او که در جستجوی آن دو گهر
سومی در جهان ندید دگر
مهره ازرق آورید به دست
وز پی چشم بد در ایشان بست
من که مهره به خود برآمودم
سر به مهر رضای او بودم
مهره مهر او به سینه من
مهر گنج است بر خزینه من
بروی از پنچ راز پنهانی
پنج نوبت زدم به سلطانی
شاه چون دید توسنی را رام
رفته خامی به تازیانه خام
کرد بر سنت زناشوئی
هرچه باید ز شرط نیکوئی
در شکر ریز سور او بنشست
زهره را با سهیل کابین بست
بزمی آراست چون بساط بهشت
بزمگه را به مشک و عود سرشت
کرد پیرایه عروسی راست
سرو و گل را نشاند و خود برخاست
دو سبک روح را به هم بسپرد
خویشتن زان میان گرانی برد
کان کن لعل چون رسید به کان
جان کنی را مدد رسید از جان
گاه رخ بوسه داد و گاه لبش
گاه نارش گزید و گه رطبش
آخر الماس یافت بر در دست
باز بر سینه تذرو نشست
مهره خویش دید در دستش
مهر خود در دو نرگس مستش
گوهرش را به مهر خود نگذاشت
مهر گوهر ز گنج او برداشت
زیست با او به ناز و کامه خویش
چون رخش سرخ کرد جامه خویش
کاولین روز بر سپیدی حال
سرخی جامه را گرفت به فال
چون بدان سرخی از سیاهی رست
زیور سرخ داشتی پیوست
چون به سرخی برات راندندش
ملک سرخ جامه خواندندش
سرخی آرایشی نو آیینست
گوهر سرخ را بها زاینست
زر که گوگرد سرخ شد لقبش
سرخی آمد نکوترین سلبش
خون که آمیزش روان دارد
سرخ ازآن شد که لطف جان دارد
در کسانیکه نیکوئی جوئی
سرخ روئیست اصل نیکوئی
سرخ گل شاه بوستان نبود
گر ز سرخی درو نشان نبود
چون به پایان شد این حکایت نغز
گشت پر سرخ گل هوا را مغز
روی بهرام از آن گل افشانی
سرخ شد چون رحیق ریحانی
دست بر سرخ گل کشد دراز
در کنارش گرفت و خفت به ناز
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۳۱
پادشا سیمرغ دریا را ببرد
خانه و بچه بدان تیتو سپرد
عطار نیشابوری : بخش پنجم
المقالة الخامسة
دوُم فرزند آمد با پدر گفت
که من در جادوئی خواهم گهر سفت
ز عالم جادوئی می‌خواهدم دل
مرا گر جادوئی آید به حاصل
تماشا می‌کنم در هر دیاری
بشادی می‌زیم بر هر کناری
گهی در صلح باشم گاه در حرب
بوَد جولانگه، من شرق تا غرب
زمانی خویشتن را مرغ سازم
زمانی همچو مردم سرفرازم
زمانی کوه گیرم چون پلنگان
زمانی بحر شورم چون نهنگان
همه صاحب جمالان را به بینم
درون پرده با هر یک نشینم
بهر چیزی که باید راه یابم
ز ماهی حکمِ خود تا ماه یابم
درین منصب تأمّل کن نکو تو
ازین خوشتر کرا باشد بگو تو
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پاسخ دادن بهو مهراج را
بهو گفت با بسته دشمن به پیش
سخن گفتن آسان بود کمّ و بیش
توان گفت بد با زبونان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر
بنه نام دیوانه بر هوشیار
پس آن گاه بر کودکانست کار
ترا پادشاهی به من گشت راست
ولیک از خوی بد ترا کس نخواست
گهر گر نبودم هنر بُد بسی
ازین روی را خواستم هر کسی
به زور و هنر پادشاهی و تخت
نیابد کسی جز به فرخنده بخت
هنر بُد مرا ، بخت فرخ نبود
چو باشد هنر ، بخت نبود چه سود
هنرها ز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نیکو بود
پدر نیز پندت هم از بیم گفت
که با من هنر بیشتر دید جفت
به من بود شاهی سزاوارتر
که دارم هنر از تو بسیار تر
تو دادی سر ندیب از آن پس به من
فکندیم دور از بر خویشتن
پس اندر نهان خون من خواستی
نبد سود هر چاره کآراستی
من از بیم بر تو سپه ساختم
همه گنج و گاهت بر انداختم
چو شاهیت یکسر مرا خواست شد
ازین زابلی کار تو راست شد
اگر نامدی او به فریاد تو
بُدی کم کنون بیخ و بنیاد تو
تو بودی به پیشم سرافکنده پست
چنان چون منم پیش تو بسته دست
بشد تند مهراج و گفتا دروغ
بَرِ راست ، هرگز نگیرد فروغ
پدرت آنکه زو نازش و نام توست
نیای مرا پیلبان بُد نخست
گهی چند سرهنگ درگاه شد
پس آن گه سرندیب را شاه شد
تو در پای پیلان بُدی خاشه روب
کواره کشی پیشه با رنج و کوب
چو رفت او ، بجا یش ترا خواستم
شهی دادمت ، کارت آراستم
کنون کت نشاندم بجای شهی
همی جای من خواهی از من تهی
کسی کش بود دیده از شرم پاک
ز هر زشت گفتن نیایدش باک
بتر هر زمان مردم بدگهر
که گوساله هر چند مِه گاو تر
برآشفت گرشاسب از کین و خشم
بزد بر بهو بانگ و بر تافت چشم
بفرمود تا هر که بدخواه و دوست
ز سیلی به گردنش بردند پوست
درآکند خاکش به کام و دهن
ببردند بر دست و گردن رسن
همیدون به بندش همی داشتند
برو چند دارنده بگماشتند
همان گاه زنگی زمین بوسه داد
به گرشاسب بر آفرین کرد یاد
بدو گفت دانی که از روی بخت
ز من بُد که شد بر بهو کار سخت
بدو رهنمونی منت ساختم
چو بستیش بر دوش من تاختم
دگر کم همه خرد کردی دهن
به سیصد منی مشت دندان شکن
مرا تا بوم زنده و هوشمست
تف مشت تو در بنا گوشمست
کنون گر بدین بنده رای آوری
سزد کانچه گفتی به جای آوری
سپهبد بخندید و بنواختش
سزا خلعت و بارگی ساختش
میان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پدیدار کرد
چنین بود گیتی و چونین بود
گهش مهربانی و گه کین بود
یکی را دهد رنج و بُرّد ز گنج
یکی را دهد گنج نابرده رنج
همه کارش آشوب و پنداشتیست
ازو آشتی جنگ و جنگ آشتیست
کرا بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز
درو هر که گویی تن آسان ترست
همو بیش با رنج و دردسرست
توان خو ازو دست برداشتن
وزین خو نشایدش برگاشتن
از آن پس بهو چون به بند اوفتاد
سپهدار و مهراج گشتند شاد
همه شب به رود و می دلفروز
ببودند تا بر زد از خاک روز
چو گردون پیروزه از جوشنش
بکند آن همه کوکب روشنش
سپاه بهو رزم را کرد رای
کشیدند صف پیش پرده سرای
ندیدندش و جست هر کس بسی
فتادند ازو در گمان هر کسی
گه بگریخت در شب نهان از سپاه
وگر شد به زنهار مهراج شاه
ز جان یکسر امّید برداشتند
سلیح و بُنه پاک بگذاشتند
گریزان سوی بیشه و دشت و کوه
نهادند سرها گروه ها گروه
دلیران ایران هر آنکس که بود
پی گردشان برگرفتند زود
نهادند جنگی ستیزندگان
سنان در قفای گریزندگان
فکندند چندان ازیشان نگون
که بُد کشته هر سو سه منزل فزون
جهان بود پر خیمه و چارپای
سلیح و بنه پاک مانده به جای
ز خرگاه وز فرش وز سیم و زر
ز درع و ز خفتان ز خود و سپر
همه هر چه بُد برکه و دشت و غار
سلیح نبردی هزاران هزار
همی گرد کردند بیش از دو ماه
یکی کوه بُد سرکشیده به ماه
که پیلی به گردش به روز دراز
نگشتی نرفتیش مرغ از فراز
سپهبد بهین بر گزید از میان
ببخشید دیگر بر ایرانیان
همانجا یکی هفته دل شادکام
برآسود با بخشش و رود و جام
چو هفته سرآمد به مهراج گفت
که این کار با کام دل گشت جفت
بفرمایید ار نیز کاریست شاه
وگر نیست دستور باشد به راه
بدو گفت مهراج کز فرّ بخت
ز تو یافتم پادشاهی و تخت
نماند ست کاری فزاینده نام
کنون چون بهو را فکندی به دام
پسر با برادرش هر دو به هم
سرندیب دارند با باد و دم
رویم اندرین چاره افسون کنیم
ز چنگالشان شهر بیرون کنیم
جهان پهلوان گرد گردنفراز
چو بشنید گفتار مهراج باز
اسیران هر آنکس که آمد به مشت
کرا کشت بایست یکسر بکشت
بهو را به خواری و بند گران
به دژها فرستاد با دیگران
وز آنجا سپه برد زی زنگبار
بشد تا جزیری به دریا کنار
پر از کوه و بیشه جزیری فراخ
درختش همه عود گسترده شاخ
کُهش کان ارزیر و الماس بود
همه بیشه اش جای نسناس بود
ز گِردش صدف بیکران ریخته
به گل موج دریا برآمیخته
سپاه آن صدف ها همی کافتند
به خروار دُر هر کسی یافتند
چنان بود از و هر دُر شاهوار
کجا ژاله گردد سرشک بهار
چو سیصد هزار از دَرِ تاج بود
که در پنج یک بهر مهراج بود
به گرشاسب بخشید پاک آنچه یافت
وز آنجا سوی راه دریا شتافت
به یک کوهشان جای آرام بود
کجا نام او ذات اوهام بود
به نزد سرندیب کوهی بلند
پر از بیشه و مردم کشتمند
ز غواص دیدند مردی هزار
رده ساخته گرد دریا کنار
گروهی شده ز آب جویان صدف
گروهی صدف کاف خنجر به کف
سپهدار مهراج و چندین گروه
ستادند نظاره شان گرد کوه
ز دُر آنچه نیکوتر آمد به دست
گزیدند بیش از دو صد با شست
به مهراج دادند و مهراج شاه
به گرشاسب بخشید و ایران سپاه
همان گه غریوی ز لشکر بخاست
کزاین بیشه ناگاه بر دست راست
دویدند دو دیو و از ما دو مرد
ربودند و بردند و کشتند و خورد
سپهبد سبک جست با گرز جنگ
بپوشید درع و ، میان بست تنگ
یکی گفت تندی مکن با غریو
درین بیشه نسناس باشد ، نه دیو
به بالا یکایک چو سرو بلند
به اندام پر موی چو ن گوسپند
همه سرخ موی و همه سبز موی
دو سوی قفا چشم و دو سوی روی
به اندام هم ماده هم نیز نر
همی بچه زایند چون یکدگر
دو زیشان در آرند پیلی به زیر
کشند و خورند و نگردند سیر
یکی به ز ما صد به جنگ و ستیز
فزونشان تک از تازی اسپان تیز
سپهبد به دادار سوگند خورد
که امروز تنها نمایم نبرد
کُشم هر چه نسناس آیدم پیش
اگر صد هزارند و زین نیز بیش
بگفت این و شد سوی بیشه دمان
همی گشت با گرز و تیر و کمان
ز نسناس شش دید جایی به هم
یکی پیل کشته دریده شکم
چو دیدندش از جایگه تاختند
ز پیرامنش جنگ برساختند
به خنجر دو را پای بفکند و دست
دو را زیر گرز گران کرد پست
دو با خشم و کین زو در آویختند
به دندان از آن خون همی ریختند
بزد هر دو را خنجر دل شکاف
بدرّیدشان از گلو تا به ناف
سرانشان به لشکر گه آورد شاد
به بزم اندرون پیش گردان نهاد
بماندند ازو خیره دل هر کسی
بُد از هر زبان آفرینش بسی
بفرمود تا پوستهاشان به درگاه
به کشتی کشند اندر آکنده کاه
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
صفت جزیره دیگر
جزیری بُد آن نیز با رنگ و بوی
که عنبر بس افتد ز دریا بدوی
ز دریا کجا عنبر افتد دگر
بر آن یک جزیره بود بیشتر
بگردید مهراج هر سو بسی
همان پهلوان نیز با هر کسی
گیایش همه بود تریاک زهر
به کُه سنگش از کهربا داشت بهر
شکفتی گل نوشکفته ز سنگ
بسی بود هر گونه از رنگ رنگ
هم از میوه هایی که خیزد خزان
کز ایرانیان کس نبد دیده آن
یکی بیشه دیدند گند آب و نی
که آن آب مستی نمودی چو می
ازو هر که خوردی فتادی خموش
زمانی بُدی و آمدی باز هوش
کبابه به هر جای بسیار بود
که هریک مه از نار بر بار بود
گیا بُد که چون سوی او مرد دست
کشیدی، شدی خفته بر خاک پست
جو زو مرد کف باز برداشتی
ز پستی دگر سر برافراشتی
نمودند دیگر گیاهی سپید
سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید
بُدی دود گون روز بر دشت و راغ
شب از دوردرتافتی چون چراغ
گیا بُد که چون سنگ آهن ربای
کشد آهن ، او زر کشیدی ز جای
دگر سنگ بُد نیز کز دور سیم
ربودی ورا زیر و گشتی دو نیم
ز گلها گلی بُد نیز که هرکس ببوی
گرفتی ، بخندیدی از بوی اوی
گلی بُد که چون بوی بردیش مرد
شدی زار و گرینده بی سوک و درد
چنین چند بُد ز آن که نتوان شمرد
کرا رأی بُد هرچه بایست برد
دگر جای دیدند چندین گروه
ز عنبر یکی توده مانند کوه
به یک بار چندانکه یک پیلوار
همانا به سنگ رطل بد هزار
به گرشاسب بخشید مهراج و گفت
که هرگز کس این ندیدست جفت
گواهی دهم کاین شگفتی درست
هم از فرّ ایران شه و بخت تست
یکی چشمه دیدند نزدیک اوی
به ده گام سوراخی از پیش جوی
همی هر گه از چشم آن چشمه آب
شدی در هوا همچو تیر از شتاب
ز بالا فرود آمدی همچو دود
بدان تنگ سوراخ رفتی فرود
ازو هرچه گشتی چکان بی درنگ
شدی بر زمین ژاله کردار سنگ
سپید آمدی سنگ اوسال و ماه
جز اندر زمستان که بودی سیاه
نه کس دید کان آب راه ره کجاست
نه سیر آمد از خوردنش هر که خواست
وز آنجای خرّم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیرهٔ هرنج
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
شگفتی دیگر جزیره
به دیگر جزیری فکندند رخت
پر از کان سیم و ، پر آب و درخت
بدو در گیا داروی گونه گون
گل و میوه از صد هزاران فزون
زمینش ز بس بیشه زعفران
چو دیبای زرد از کران تا کران
ز بس گل که هر جای خودروی بود
گلش خوردنی پاک و خشبوی بود
درخت گلی بُد که چون آفتاب
بدیدی ، شکفتی هم اندر شتاب
فروتاختی سوی خورشید پست
سر خویش چون مردم خورپرست
ز هر سو که خورشید گشتی ز بر
همی گشتی آن همچنان سوی خور
چو خورشید بفکندی از چرخ رخت
شدی سست و لرزان بجای آن درخت
چو یاری سرشک از غم رفته یار
فشاند ، همی گل فشاندی ز بار
گلی بود دیگر شکفته شگفت
که گفتی دم از مشک و عنبر گرفت
بُدی روز چون کفّ بخشنده باز
به شب چون کف زفت ماندی فراز
گلی بُد که در تُفّ گیتی فروز
شکفته بُدی تا گه نیمروز
از آن پس چو چشمی بدی نیم خواب
فشاندی ز مژگان چو گرینده آب
چنین اشک تا شب همی تاختی
گه ش شب به یک بار بگداختی
درختان بُد از میوه دیگر به بار
که هر سال بار آوریدی دو بار
شگفتی بدینسان بی اندازه بود
اگر میوه گر نوگل تازه بود
شده خیره دل پهلوان زمین
همی خواند بر بوم هند آفرین
همی گفت هر چیزی گیتی فزای
بدین هندوان داد گویی خدای
به رخ دوزخی وار تاراند و زشت
به آباد کشور چو خرّم بهشت
نه چندین شگفتست جای دگر
نه زینسان هوای خوش و بوم و بر
نه کس کور بینم نه بیمار و سُست
نز اندام جایی جایی کژ و نادُرست
اگر چه کسی سالخوردست و پیر
بسان جوان موی دارد چو قیر
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
به کشتی نشستن
چو سه روز بگذشت و شد راست باد
به کشتی نشستند و رفتند شاد
به دریا و خشکی ز کشتی کشان
هر آن کس که داد از شگفتی نشان
برفتند سیصد هزاران فزون
بدیدند از جانور گونه گون
چه برسان پرّنده و چارپای
چه هم گونه دیو مردم نمای
یکی را سه رو ، پای و چنگل هزار
یکی بهره را سر دو و چشم چار
یکی را دُم ماهی و چنگ شیر
دهان از بَرِ سینه و چشم زیر
یکی را تن اسپ و خرطوم پیل
رخش لعل و اندام همرنگ نیل
یکی را سر گاو و یشک نهنگ
یکی را تن مردم و شاخ رنگ
همه زین نشان گونه گون جانور
نمودند در آب با یکدگر
چنین تا کُهی کآن نه بس دور بود
سَر مرز او نزد فیصور بود
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
شگفتی جزیره درخت واق واق
سه هفته چو راندند از آن پس به کام
به کوهی رسیدند لانیس نام
جزیری به پهنای کشور سرش
همه بیشه واق واق از برش
به بالا ز صدرش فزون هر درخت
به مه بر سر و ، بیخ بر سنگ سخت
همه برگشان پهن و زنگار گون
ز گیلی سپرها به پهنا فزون
بَر هر یکی چون سَر مردمان
برو چشم و بینیّ و گوش و دهان
چو ناگه وزیدی یکی باد تیز
از این بیشه برخاستی رستخیز
سَرِ شاخ ها سوی ساق آمدی
وزآن هر سری واق واق آمدی
سپهبد ز ملاّح فرزانه رای
بپرسید کای راست بر رهنمای
برین کُه درختست چندین هزار
همه سبز و بشکفته با برگ و بار
ز چندین بر و برگ آمیخته
چرا نیست جز اندکی ریخته
بدو گفت هر بامدادی که مهر
فروزد سپهر و زمین را به چهر
گلستان ازو سبز دریا شود
سیه شعر این زرد دیبا شود
فغان زین درختان بخیزد همه
گل و برگ و برشان بریزد همه
چنین تا به شب برگ ریزان بود
وز آشوب هر دَد گریزان بود
چو طاووس گون روز پرّد ز راغ
درآید شب تیره همرنگ زاغ
ازین آب در جانور گونه گون
بر آیند سیصد هزاران فزون
خورند این بر و برگ پاشیده پاک
نمانند بر جای جز سنگ و خاک
چنین هر شب تیره پیدا شوند
سپیده دمان باز دریا شوند
درخت آن گه از نو شگفتن گرد
ز سَر شاخ و برگش شکفتن گرد
فشاند برو زو شب آید به بار
برینگونه باشد همه روز گار
شگفتی بسست این چنین گونه گون
که آن کس نداند جز ایزد که چون
به هر کار کاو ساخت داننده اوست
روان بخش و روزی رساننده اوست
ز مردم همان جا به هر سو رمه
بدیدند پویان برهنه همه
به یک چشم و یک روی ویک دست وپای
به تک همچو آهو دونده ز جای
دو تن همبر استاده ز ایشان به هم
بدی یکتن از ما نه بیش و نه کم
نبد کار از جنگشان جز گریز
هم از دور دیدی نکردی ستیز
سوی لشکر انگشت کرده دراز
چو مرغان سراینده چیزی به راز
به پیکارشان هر کس آهنگ کرد
کز آن نیم چهران برآرند گرد
سپهبد برآشفت از آهنگشان
مجویید گفتا کسی جنگشان
کز ایشان کسی مرد پیکار نیست
به جز دیدن از دورشان کار نیست
هر آن کس که ننمایدت رنج و غم
چو رنجش نمایی تو باشد ستم
ز مردم همانا که غمخواره تر
نبودست از ایشان نه بیچاره تر
گر آید پیشم یکی را رواست
که تاوی خورد زین کجا خورد ماست
سواری برون شد شتابان چو تیر
کز ایشان یکی را کند دستگیر
گریزنده یک پای از آنسان شتافت
که اسپ دوان گردش اندر نیافت
دگر دید بر مرز دریای ژرف
یکی گرد کوه از سپیدی چو برف
همه کُهِ چنان روشن و ساده بود
که یک میل ازو تابش افتاده بود
که گر مرغ جُستی برو جای پای
خزیدیش پای و نبودیش جای
برش آبگیری کزو جز بخار
شناور نکردی به روزی گذار
همه آبش از عکس آن کُه به جوش
چو زخم دهل صد هزاران خروش
بسی مرغ در گرد او رنگ رنگ
به سر بر سر و رسته چون شاخ رنگ
ز پس هر یکی را دو پا و سه پیش
دو منقار چون تیغ و چنگل چو نیش
چو دیدند مردم خروشان شدند
در آن زیر آن آب جوشان شدند
پس از یکزمان ز آن که ابری چو قیر
درآمد بزد خیمه در آبگیر
از آن ابر مرغان در آن ژرف آب
ببودند پنهان هم اندر شتاب
شد ابر از پس کوه در نا پدید
فرو ماند هر کان شگفتی بدید
وز آن جا سوی کوه قالون شدند
به رنج گران یک مه افزون شدند
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رزم گرشاسب با منهراس
گرفتند از آنجای راهِ دراز
جزیری پدید آمد از دور باز
یکی مرد پویان ز بالا به پست
خروشان گلیمی فشانان به دست
چو دیدند بُد ز اندلس مهتری
به پرسش گرفتندش از هر دری
چنین گفت کز بخت روز نژند
مرا باد کشتی بایدر فکند
ازین کُه دمان نره دیوی شگفت
برون آمد و کشتی ما گرفت
دو صد مرده بودیم نگذاشت کس
همه خورد و من مانده‌ام زنده بس
سپهبد مرورا به کشتی نشاست
به کین جستن دیو، خفتان بخواست
گرفتند لشکر به یک ره خروش
که او منهراس است، با او مکوش
که با خشم چشم ار بر آغالدت
به یک دَم همه زور بفتالدت
دژ آگاه دیوی بدو منکرست
به بالا چهل رش ز تو برترست
به سنگی کند با زمین پست کوه
سپاه جهان گردد از وی ستوه
چو غرّد برد هوش و جان از هژبر
ز دندان درخش آیدش وز دم ابر
به جستن بگیرد ز گردون عقاب
نهنگ آرد از ژرف دریای آب
بدین کوه شهری بدُست استوار
درو کودک و مرد و زن بی‌شمار
ز مردم وی آن شهر پرداختست
نشمین به غاری درون ساختست
چو بیند یکی کشتی از دور راه
بگیرد، کند مردمان را تباه
ز دریا نهنگ او به خشکی برد
به خورشید بریان کند پس خورد
چو جان شد به در باز ناید ز پس
ز مادر دوباره نزادست کس
سپهدار گفت از من آغاز کار
خود این رزم کرد آرزو شهریار
ازین زشت پتیاره چندین چه باک
همین دم ز کوهش کشم در مغاک
جز از بیم جان گردگر نیست چیز
چنان چون مرا جان و راهست نیز
به شیری توان شیر کردن شکار
به گرد سواران رسد هم سوار
بسی لابه کردند و نشنید گرد
پیاده برون رفت و کس را نبرد
همی گشت بر گرد آن کوه برز
به بازو و کمان و، به کف تیغ و گرز
به ناگه بدان دیوش افتاد چشم
ورا دید در ژرف غاری به خشم
یکی جانور کونه پر جنگ و جوش
که هرکش بدیدی برفتی ز هوش
چو شیرانش چنگال و چون غول روی
به کردار میشان همه تنش موی
دو گوشش چون دو پرده پهن و دراز
برون رسته دندان چویشک گراز
ستبری دو باز و مه از ران پیل
رخش زرد و دیگر همه تن چو نیل
همی ریخت غاز از غرنبیدنش
همی شد نوان کُه ز جنبیدنش
ز صدرش فزون ماهی خورده بود
ز پیش استخوان‌هاش گسترده بود
دل شیر جنگی برآورد شور
به یزدان پناهید و زو خواست زور
گشاد از خم چرخ تیری به خشم
زدش بر قفا، برد بیرون ز چشم
غریوی برامد از آن نرّه دیو
که برزد به هم غاز و که ز آن غریو
دمان تاخت کآید به بالا ز زیر
دَرِ غاز بگرفت گرد دلیر
به خنجر یکی پنجه بنداختش
در آن غاز هر سو همی تاختش
به هر گوشه کز غاز سر بر زدی
یکی گرزش او زود بر سر زدی
فغانی ز دیو و خروشی از وی
به خون غرقه دیو و به خوی جنگوی
نبودش برون راه کآید به جنگ
برو بر شد آن غاز زندان تنگ
ز خونش که شد در هوا شاخ شاخ
همی لاله رُست از شخ سنگلاخ
خروشش همی برگذشت از سپهر
دَمش آتش و دود بر زد به مهر
چو بیچاره شد کوه کندن گرفت
ز بر سنگ خارا فکندن گرفت
به هر سنگ کافکندی از خشم و کین
هوا تیره گردید و لرزان زمین
گرفته رهش پهلوان سپاه
همی داشت از سنگ او تن نگاه
گهی گرز کین کوفتش گاه سنگ
در آن غاز کرده برو راه تنگ
سرانجان سنگی گران از برش
فرو هشت کافشاند خون از سرش
تن نیلگونش و شی پوش گشت
چو کوهی بیفتاد و بی‌هوش گشت
سبک پهلوان پیش کآید به هوش
به غاز اندرون رفت چون شیر زوش
دو دست و دو پایش به خم کمند
فرو بست و دندانش از بُن بکند
گزید از سپه مرد بیش از شمار
به کشتیش بردند از آن ژرف غاز
همی غرقه شد کشتی از بار اوی
سپه خیره یکسر ز دیدار اوی
رسن‌های کشتی جدا هر کسی
ببستند بر دست و پایش بسی
چو هُش یافت هرگاه گشتی دمان
گسستی فراوان رسن هر زمان
زدی نعره‌ای سهمگین کز خروش
شدی کوه جنبان و دریا به جوش
جهان پهلوان پیبش دادآفرین
بسی کرد با مهر یاد آفرین
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
گردیدن گرشاسب و عجایب دیدن
سپهبد چو از طنجه برگاشت باز
بگشت اندر آن مرز شیب و فراز
همی خواست تا یکسر آن بوم و بر
ببیند که کم دید بار دگر
چو یک هفته شد دید کوهی چو نیل
بدو رودی از آب پهنا دو میل
درختان رده کرده بر گرد رود
تنه لعلگون شاخهاشان کبود
بدان شاخ ها برگ ها سبز و تر
نه آهن نه آتش بر او کارگر
وزو هر که کندی به دندان برش
نبردی دگر درد دندان سرش
ز بهر شگفتی بزرگان و خُرد
به نی ز آن فراوان بریدند و برد
از آن پس بر سبزدشتی رسید
همه کو کنار و گل و سبزه دید
چنان بُد بزرگیّ هر کوکنار
که پر گشتی از گوشه او کنار
دگر دید مرغی به تن خوب رنگ
بزرگیش هم برنهاد کلنگ
یکی مرغ کوچکتر از فاخته
همیشه پسش تاختن ساخته
همه ساله بر طمع پیخال اوی
بدی مانده در سایه بال اوی
هر آن گه که پیخال بنداختی
وی اندر هوا آن خورش ساختی
سپهدار از اندیشه شد خیره سر
همی گفت کاین بخش یزدان نگر
بدین آن دهد کآید آن را برون
درین بخش او راه داند که چون
یکی گفت مرغی چو رنگی تذرو
همانجاست در بیشه بید و غرو
نداند ز بن برچدن دانه چیز
که کورست وکور آید از خایه نیز
همه روز نالان و جوشان بود
به یک جای تا شب خروشان بود
دگر مرغکی کوچک آید فراز
دهدش آب و چینه به روز دراز
چو از بس چنه پرشود ژاغرش
گرد زورمندی تن لاغرش
خروشنده از جای بجهد دژم
مرین کوچکک را بدرّد ز هم
برین بوم و بر هر کس از راستان
زند بی وفا را از او داستان
دهی دید جای دگر چون بهشت
ز پیرامنش باغ و بسیار کشت
برآورد بت خانه ای زو به ماه
درش جزع رنگین سپید و سیاه
زمینش به یکپاره از لاژورد
همه بوم و دیوار مینای زرد
درو شیری از سیم و تختی به زیر
بتی کرده از زرّ بَرِ پشت شیر
به دست آینه چون درفشنده مهر
بدآن آینه درهمی دید چهر
هرآن دردمندی که بودی تباه
چو کردی بدآن آینه در نگاه
چو چهرش ندیدی شدی زین سرای
ورایدون که دیدی، شدی باز جای
شب تیره بی آتش تابناک
بُدی روشن آن خانه چون روز پاک
بت آرای خیلی در آن انجمن
که بودندی از پیش آن بت شمن
جدا هر یکی هدیه ای کرده ساز
ببردند پیش سپهبد فراز
بپرسید از ایشان جهان پهلوان
کزینسان دهی و آب هر سو دوان
سرا و دز و کشتش ایدون بسی
چرا جز شما نیست ایدر کسی
دژم هر کسی گفت کز راه راست
یکی بیشه نزدیک این مرز ماست
ددی در وی از پیل مهتر به تن
چو تند اژدها زهر پاش از دهن
تن او یکی هشت پای و دو سر
سرش از دو سو، پای زیر و زبر
چو شد پای زیرینش از کار و ساز
بگردد برآن پای کش از فراز
همش چنگ شیرست و هم زور پیل
بدرّد به آواز کوه از دو میل
شگفتیست جویان خون آمده
ز دریای خاور برون آمده
به چنگ از کُه و بیشه شیر آورد
به دَم کر کس از ابر زیر آورد
کمینی نهد هر زمان از نهان
برد هر که یابد ز ما ناگهان
به راهش بویم از نهان دیده دار
گریزیم چون او شود آشکار
تهی شد ده از مردم و چارپای
نماندست جز ما کس ایدر به جای
همی شد نشاییم زن بوم و رست
که این جای بُد زادن ما نخست
برین بام بتخانه دلفروز
نشسته بود دیده بانی به روز
که تا چونش بیند زند نعره زود
ز هامون گریزیم در ده چو دود
سپهدار پذرفت کامروز من
رهایی دهمتان از این اهرمن
سپه برد تا نزد بیشه رسید
بَر بیشه صفّ سپه برکشید
چنان تنگ درهم یکی بیشه بود
که رفتن درو کار اندیشه بود
درختانش سر در کشیده به سر
چو خطّ دبیران یک اندر دگر
همه شاخ ها تا به چرخ کبود
به هم برشده تنگ چون تار و پود
تو گفتی سپاهیست در جنگ سخت
وزو هست گردی دگر هر درخت
کشان شاخ ها نیزه و گرز بار
سپر برگ ها و سنان نوک خار
ز بس برگ ریزش گه باد تیز
گرفتی جهان هر زمان رستخیز
نتابیدی اندر وی از چرخ هور
ز تنگی بسودی درو پوست مور
نی اش گفتی از برگ و خار از گره
مگر تیغ این دارد و آن زره
به پهلوی بیشه یکی آب کند
برش خفته دد همچون کوهی بلند
بپوشید خفتان کین پهلوان
برافکند بر پیل برگستوان
به صندوق در رفت با ساز جنگ
همی راند تا نزد او رفت تنگ
سوی روشن پاک برداشت دست
از او خواست زور و به زانو نشست
زه آورد بر چرخ پیکار بر
ز دستش گره زد به سوفار بر
یکی فیلکی سود سندان گذار
بزد دوخت بر هم ز فرش استوار
دد آن گه سر از جای بر کرد تیز
به پیل اندر آمد به خشم و ستیز
به چنگال بفکند خرطوم اوی
به دندان بکندش سر از تن چو گوی
زدش نیزه بر سینه گرد دلیر
ز صندوق با گرز کین جست زیر
چنان کوفت بر سرش کز زخم سخت
در آن بیشه بی برگ و بر شد درخت
همی چند زد بر سرش گرز جنگ
تن پیل خست او به دندان و چنگ
چنین تا همه ریخت مغز سرش
به زهر و به خون غرقه گشته برش
بمالید رخ پهلوان بر زمین
گرفت آفرین بر جهان آفرین
که کردش بر آن زشت پتیاره چیر
که هم اژدها بود و هم پیل و شیر
همان گه بیاکند چرمش به کاه
برافکند بر پیل و برداشت راه
به سوی بیابانی آمد شگفت
شتابان بیابان به پی برگرفت
به نزدیکی بادیه روز چند
چو شد، دید در ره حصاری بلند
هم سنگ دیوارِ برج و حصار
ز گردش روان ریگ و جای استوار
بر او نردبانی هم از خاره سنگ
یکی راهش از پیش دشوار و تنگ
از آهن دری بر سر نردبان
بر او مردی از چوب چون دیده بان
بر آیین تیرافکنانش نشست
کمانی و تیری گرفته به دست
بر آن پایه نردبان هر که پای
نهادی، سبک مرد چوبین ز جای
به تیرش فکندی هم اندر زمان
شدی تیر او بازسوی کمان
به درع و سپر چند کس رفت تفت
همین بود و شد کشته هر کس که رفت
جهان پهلوان خواست درع نبرد
خدنگی بینداخت بر چشم مرد
چنان زد که یک نیزه بفراختش
ز بالا به ریگ اندر انداختش
هم اندر پی آهنگ افراز کرد
ز بر قفل بشکست و در باز کرد
یکی شیر دید از پس دَر بپای
ز روی و ز مس کرده جنبان زجای
به کردار کوره پر آتش دهان
دمادم درخش از دهانش جهان
سپهبد ز فرازنگان باز جُست
طلسمش که چون بود شاید درست
یکی گفت هست آتش تیز تفت
درین سنگ‌ کش‌زیرچاهست ونفت
ز چشمه همی زاید آن نفت زیر
وزاو گیرد آتش همی کام شیر
همان جنبش مرد و تیر و کمان
ازین آتش و نفت بُد بی گمان
چنان ساخت فرزانه پیش بین
که تا گیتیست این بود هم چنین
به چاره شدند اندر آن جای تنگ
همه بوم و دیوار بُد خاره سنگ
ز مرمر برافراز بام و حصار
یکی قبه جزعین ستونش چهار
دراو تختی از زرّ و مردی دراز
برآن تخت بُد مرده از دیرباز
گرفته همه تنش در قیر و مشک
گهر برش و از زیر کافور خشک
به طمع آنکه رفتی برش ز آزمون
زدی بانگ و بی هُش فتادی نگون
چنان کرد فرزانه ز آن مرد یاد
کز اختوخ پیغمبرش بد نژاد
کجا نام اختوخ دانی همی
دگر نامش ادریس خوانی همی
دژم پهلوان با دلی پرشگفت
تهی رفت از آن جا و ره برگرفت
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۳ - روان شدن رام خبر گرفتن سیتا را و ملاقات شدن با کیندها دیو و یافتن خبر سیتا
چو روزی چند در صحرا قدم زد
به ناگه فتنۀ عالم علم زد
کنیده دیو پیدا شد بلاجوش
غریوان تر ز ابر آسمان پوش
به جسم چون غم افزون تر ز مقدار
نموده از هوا بر شکل جاندار
چه جانداری قوی هیکل چو سیمرغ
که صد سیمرغ کردی طعمه چون مرغ
به سوی آن دو بیدل کرد آهنگ
فتاده سایۀ پایش دو فرسنگ
فکندی سایه اش دام بلا را
فرو بردی پلنگ و اژدها را
چو دیدند آن بلای ناگهانی
فرو هشتند دست از زندگانی
پی تدبیر دفعش آن نکو مرد
نخستین با برادر مشورت کرد
که ای لچمن مشو بر جنگ سرگرم
برو اول سخن گو با عدو نرم
ز نرمی گرنه با صلح اوفتد کار
همه اسباب سختی هاست طیار
قدم در پیش ماند وگفت با دیو
که دیوا در گذر زین شیوهٔ ریو
چو خار ره به دامانم میاویز
که کاری پیش دارم غیرت انگیز
بگفت ای ساده لوح بخت در خواب
چه جای گفت و گو بز را به قصاب؟
خلاص از من عجب کاریست مشکل
مگو ای لقمه کز حلقم فروهل
اگر رحم آورد بر مرغ صیاد
رود دام و فکندنهاش بر باد
چو لچمن دید کار از صلح بگذشت
به کین خصم هم چون بخت برگشت
به جنگش متف ق شد با برادر
هدف کردنش از تیر جگر در
بسا کوشید با هم رام و لچمن
نیامد کارگر تیری به دشمن
دگر ره حمله کرد آن شرزه با شیر
بریده هر دو ساق او به شمشیر
به تیغ تیزش از پا در فکندند
به خاک و خون به صحرا در فکندند
دم جان دادن آن عفریت خونخوار
تواضع کرد کای رام نکو کار
بزرگیهای تو بر من نهان نیست
به اخلاق تو یک تن در جهان نیست
ترا دانسته رنجانیدم امروز
چشیدم لذت زخم جگر سوز
مرا در ضمن این کار دگر بود
رسیدم خود ز سعی تو به مقصود
نیاید گر ملالی زین سخن باز
بگویم سر گذشت خود ز آغاز
ندانی دیوم ای فرخند ه بنیاد
به اصل و نسل بودستم پریزاد
جمالم بود رشک زهره و ماه
و لیکن از برای خنده گه گاه
به شکل بد به شبها زاهدان را
بترساندم چو طفلان عابدان را
به ناگه زاهدی بر من دعا کرد
اجابت شد دعا کو بی ریا کرد
ازان خوش منظریها در گذشتم
برین صورت که دیدی مسخ گشتم
ز اقبال تو ای شایستۀ تخت
بر آمد از وبالم اختر بخت
بگویم با تو بهر شکر و احسان
سخن کز وی شود دشوارت آسان
چو عقلم نیست بر جا از کثافت
بزن آتش که باز آید لطافت
پس از خل ع بدن ک ردم به سر باز
خردمندانه گویم با تو این راز
به امر رام لچمن آتش افروخت
وجود مردهٔ آن دیو را سوخت
پری گشت و ز آ تش بر پریده
سخن گفت و دگر چشمش ندیده
که اکنون مصلحت با تو همین است
خبر از عالم بالا چنین است
که زرین کوه رکه مونک است پر نور
ز انواع نعم دامانش معمور
درآن فرمانروا سگریو میمون
ترا باید بدو پیوستن اکنون
نه میمون نوعی از حیوان صحراست
به هندی نام او انسان صحراست
به فهم و زیرکی دارد درستی
برو ختم است چالاکی و چستی
اگر صد تیر بارد بر یکی شان
به چست و چابکی رد سازد آسان
بسا میمون که بازیدند شطرنج
به دانایی گذشته از شط رنج
ز چه نوشند بی دلو و رسن آب
نکو تدبیری این جمع دریاب
به تدبیری که آن میمون نماید
در بسته به رویت در گشاید
به گوشش چون درآمد نام میمون
ز میمون فال خود را یافت میمون
دلش را رهبری شد سوی مقصود
شتابان گشت سوی کوه موعود
عجب نبود ز بخت تیره فرجام
که اف تد کار مردم با دد و دام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۰ - رخصت شدن هنونت از انگد که از دریا بجهد
پی رخصت به پای انگد افتاد
که از دریا بخواهم جست چون باد
تفاول را بران نیکو شمائل
ز گل بستند میمونان حمائل
به وحش و طیر شد معلو م کامروز
ز دریا می جهد هنونت فیروز
صف روحانیان با روی زیبا
ستاده در هوا بهر تماشا
به حیرت آسمان نظاره می کرد
نثار هم تش سیاره می کرد
نخست آن شرزه از کوهی که برجست
ز بارش در زمین آن کوه بنشست
فرو شد در زمین کوه گران تن
بسان بل به زیر پای باون
قیامت گر نیامد بهر دیوان
چرا شد پیش خیف آن کوه پران
هنون از پس سپارس کرگس از پیش
شتابیدند و بگذشتند از خویش
به ظاهر گر چه بی پر بود شهباز
به بال همت خود کرد پرواز
ز بند بی پری دل ساخت آزاد
سراپا گشت پر چون طائر باد
سپهر ازجست و خیزش ماند حی ران
که باشد از عجائب شیر پران
به یک جستن ز دریا بر گذشته
جهانی چون خیال اندر نوشته
یکی کفتار جادو دیو پر فن
موکل بود بر دریا ز راون
به دریا دیده بر معبد نهاده
دهانی چون در دوزخ گشاده
برو از هر کسی سایه فتادی
به تیر سحر کز شستش گشادی
به کام خویش رفتی در دهانش
فرو بردی چو لقمه در زمانش
هنون چون دید کان جادوزنِ دون
گشادستی دهان چون اوج گردون
به تدبیرش ز پشّ ه خرد تر شد
به همراه نف س در حلق در شد
جگر بشکافته آن بد درون را
گشاده از دل او موج خون را
چو تیغ تیز پس سر برکشیده
برآمد از شکم پهلو دریده
چو دل پرداخت از جاسوس دریا
در آمد در سواد شهر لنکا
نشد روزانه اندر شهر دشمن
نموده شام اندر سیر گلشن
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۸ - شناختن شهریار مرجانه جادو را گوید
تو امشب به می شاد با من نشین
که فردا منش بسته آرم برین
به پیش من او را نباشد درنگ
چه من دست بازم به شمشیر چنگ
سپهبد بدو گفت کای نازنین
زن ارچند باشد دلیر گزین
ز زن کار مردان نیاید پدید
در چاره رازن بود خود کلید
دمان پیر جادو ستمگر بود
مکانش درین کوه عنبر بود
دمش باز دارد زرفتار آب
به بندد ز افسون دم آفتاب
کشنده جز از من ورا نیست مرد
من او را سرآرم به کین زیر گرد
بگفت این برداشت آن جام زر
به مرجانه داد آن یل نامور
بگفتا بنوش این می و شاد باش
ز مرجانه و رنجش آزاد باش
ندانست آن یل که مرجانه است
کزین گونه اندر پی چاره است
ز مرجانه بگرفت آن جام می
بخورد آن بیاد سپهدار کی
سپهبد بروبر یکی بنگرید
ز دیدار او شادمانی گزید
بگفتا به یزدان سپاس ای نگار
که دارم چنین مه رخ گلعذار
چو یل یاد یزدان دارنده کرد
دگرگونه شد چهر جادو ز درد
برافروخت آن جادوی نابکار
چه بشنید زو نام پروردگار
سپهدار دانست جادوست او
فرانک نه آن دخت گلرو است او
ببازید چنگ گرفتش میان
خروشید مانند شیر ژیان
میان ستمگر چه بگرفت زود
بشد رنگ جادو به کردار دود
بدو گفت ای جادوی نابکار
تو بنما به من روی خود آشکار
چو نیکو فتادی تو در دام من
برآمد کنون از تو خود کام من
به بستش بنام خداوند دست
که آن بند را کس نیارد بدست
چه دستش ببست آن یل نامدار
بنام خداوند پروردگار
یکی پیر عفریت در بند دید
کزین گونه عفریت گیتی ندید
کزو زشت خو ریمن تند خوی
کزو تا به فرسنگ میرفت بوی
بزد دست برداشت تیغ آن دلیر
یکی برخروشید مانند شیر
زدش بر زمین بردو نیمه چو ابر
نگون اندر آمد لعین سطبر
دلیران چه زین آگهی یافتند
سوی خیمه گرد بشتافتند
بارژنگ شه آگهی شد ازین
بیامد بر پهلوان گزین
بدید آنکه جادوی افتاده خوار
ز جان آفرین خواند برنام دار
ز شادی تبیره فرو کوفتند
مران لشکر امشب برآشوفتند
ز شادی همه شب تبیره زنان
چنین تا برآمد خور از خاوران
خبر شد پس آنگه به هیتال شاه
که شد کشته آن جادوی با گناه
فرو ماند بر جای چون خر به گل
سرافکنده در پیش گشته خجل
ندانم کزین پس چه درمان کنم
که این زابلی را هراسان کنم
که از دست این زابلی کار من
سراسر تباهست کردار من
یکی نامه زی شاه ارژنگ گفت
نویسند با رای و تدبیر جفت
دبیر آمد و زد قلم بر حریر
یکی نامه بنوشت دانا دبیر
خردمند چون دست بر نامه کرد
نخستین ز یزدان سر نامه کرد
که این نامه از نزد هیتال شاه
بر شاه ارژنگ گیتی پناه
که ای شاه روشندل جانفزای
جهانجوی دانای کشورگشای
چه دیدی که با من برابر نه ای
برابر به این کشن لشکر نه ای
شدی از سراندیب سوی سرند
گرفتی بزرگی و گشتی بلند
از ایران یکی شوم آمیختی
دگر فتنه از سر برانگیختی
ازین رزم جستن تو را سود نیست
وزین آتشت جز دم و دود نیست
تو دانی که هست این زمین آن من
رسیده به من از نیکان من
برو ترک این رزم و پیکار کن
به چشم اندکی شرم دیدار کن
مشو ضامن خون هر بی گناه
کزین پس بریدند در کینه گاه
بروزی سرآمد بشادی نشین
بدادار یزدان جان آفرین
که دیگر نرانم سپه زی سرند
ز گردان هر آنکس که با من شدند
فرستم بنزدیک تو شادمان
بدان تا بباشند پیشت روان
تو نیز از سران سپه مرد چند
روان کن بنزدیک من ارجمند
فرانک فرستم بر تاجور
تو فرزند باشی و من چون پدر
چنان چونکه دانی نبر این ببند
مران زابلی را بگیر و ببند
سرش را ز تن کن به شمشیر دور
سپارش همانجای پیکر بگور
که ما هر دومان خویش یکدیگریم
به بیگانه کشور چرا بسپریم
نه بر آنکه رایت نه براین بود
دل آکنده و سر پر از کین بود
میان کینه را کن روان استوار
بر آرای با من یکی کارزار
مرا گر تو از کینه زیر آوری
شود کوته این فتنه و داوری
تو را باشد این کشور و بوم من
تو باشی ازین پس شه انجمن
وگر من تو را سر بزیر آورم
بهندوستان زین سپس داورم
مراباشد این کشور و ملک هند
ز مرز سراندیب تامرز سند
و گر من شوم کشته در رزم گاه
تو را زابلی باد پشت و پناه
همین است ما را سلام و پیام
بنزد تو ای شاه فرخنده کام
چو این نامه بنوشت پیش سپاه
نهاد ازبرش مهر هیتال شاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۵ - رزم خورشید مینو با سپاه ارهنگ دیو گوید
چه آمد به نزدیک ارهنگ تنگ
سپه راست کرد و برآراست چنگ
دو لشکر برابر چه کشتند راست
قیامت تو گوئی از آن دشت خواست
ز دیوان یکی دیو وارونه رای
پی رزم برکرد مرکب ز جای
بشد نیز خورشید مینو چه شیر
برآمد ز دیوان غو دار گیر
چه آمد به نزدیک وارونه دیو
خدنگی بزه کرد آن گرد نیو
چنان بر سر دیو راند آن خدنگ
کز آن روی بر گل نشاند از خدنگ
سردیو آمد ز بالا به زیر
به یک تیر گردید از عمر سیر
یکی دیو دیگر بیامد به جنگ
نشاندش به خاک از فراز خدنگ
یکی دیو دیگر روان از سپاه
برون راند و آمد به آوردگاه
ز کین زد چنان نیزه را بر سرش
که بیرون شد از پشت او یک ارش
درآمد به نیزه بدو نره دیو
که خورشید مینو سرافراز نیو
ببازید چنگ و گرفت و سنان
کشید از کف دیو نیزه روان
سر دیو واژونه آمد به خاک
بیک نیزه کردش دلاور هلاک
دگر آمد ازکین یکی اهرمن
گرفت و برون کرد گرز کشن
زدش بر سر از کینه آن گرز تفت
که چون سایه بر خاک تیره بخفت
ز دیوان یکی دیگر آمد چه میغ
بغرید و برداشت از کینه تیغ
به نزدیک خورشید مینو رسید
ز گردان بگردون هیاهو رسید
چه دیوک بیامد به تنگ اندرش
که از کین زند تیغ را بر سرش
چه خورشید تیغ ستمکاره دیو
نگه کرد برداشت شمشیر نیو
سپر بر سر اردشیر ژیان
بزی تیغ کین دیو را بر میان
گه از سر یکی نیمه کردش دلیر
به یک تیغ کردش روان شیرگیر
چه دیوان بدیدند آن ضرب دست
دل و دستشان جمله برهم شکست
نیامد دگر کس برون از سپاه
همی گشت تیز اندر آوردگاه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۵ - نهادن فرامرز،پر سیمرغ را برآتش
بیاورد پس مهتر تیز ویر
از آن پر و لختی به پیکان تیر
برافروخت با عود آن را بسوخت
زناگاه روی هوا برفروخت
چو دید از هوا آتش و تیره دود
بیامد به نزد فرامرز زود
نشست از بر خاک و پوزش گرفت
فرامرز و مانده اندر شگفت
چو دیدش دژم روی و دل مستمند
بپرسید از او کای یل هوشمند
چه آمد به رویت زگیتی ستم
چه بودت کزین گونه گشتی دژم
چه کار است اکنون به من بازگو
که از غم،تو را شادی آرم به رو
که من مهربانم به زال دلیر
همان رستم پیلتن نره شیر
دگر هرکه از تخم ایشان بود
به نزدیک من همچو خویشان بود
فرامرز بر وی نیایش گرفت
فراوان مر او را ستایش گرفت
همه کار لشکر بدو کرد یاد
هم از موج دریا واز تندباد
که از من پراکنده شد لشکرم
ازاین درد شاید که اندوه خورم
بدو گفت سیمرغ از این باک نیست
کشد زهر،جایی که تریاک نیست
مدار از چنین کارها دل به رنج
روان شو به سوی جزیره مرنج
که کام تو آنجا برآرم همه
سپه را به نزد تو آرم همه
میندیش ای پهلوان سپاه
که یک تن نگشته از ایشان تباه
چو گفتار سیمرغ زان سان شنید
دلش چون کبوتر به بر برتپید
شناکرد با مرغ روشن روان
وزآنجا سپهبد یل پهلوان
به آب اندر افکند کشتی ورفت
به سوی جزیره خرامید تفت
همی رفت با مرد بازارگان
زبالای او مرغ فرخ،روان
چوآمد به سوی جزیره به رنج
ازو دور شد درد واندوه و رنج
برآمد زآب و سوی بیشه رفت
برآن مرز فرخنده پویید تفت
یکی جای خرم تر از نوبهار
پر از لاله وگل،لب جویبار
درو کاخ و ایوان شاهنشهی
بیاراست با خوبی وفرهی
یکی خوب کاخ از در پهلوان
برافراخته همچو خرم جنان
که آن کاخ و ایوان دستان بدی
همه جای مهتر پرستان بدی
به هنگام مردی که دستان سام
بدش نزد سیمرغ،آرام وکام
درآن کاخ بد زال را پرورش
همه هر چه بایست بودی برش
کجا مرغ فرخ بدش اوستاد
یکی خسروی بود با کام وداد
از آن کاخ،هرکو سخن راندی
همی کاخ زال زرش خواندی
درآن کاخ شد گرد خورشید فر
ابا ماه رخ دلبر سیم بر
بخفت و بخورد و برآسود شاد
تو گفتی نبد در دلش رنج یاد
از آن پش بشد مرغ فرمان روا
همی گشت پوینده اندر هوا
به هر بیشه و کوه و دریا رسید
پراکنده لشکر به هر سو بدید
گروهی به هر گوشه افتاده خوار
همه تن پر از درد و دل سوگوار
پریشان و سرگشته و خسته دل
غریوان و از درد وغم،تیره دل
بیامد بر پهلوان باز گفت
که لشکرت با درد و رنجست جفت
اگر چه نزارند و فریاد خواه
از ایشان نگشتست یک تن تباه
فرامرز گفت ای خداوند فر
یکی چاره ای کن که تا درنگر
از ایدر بدان نامداران رسیم
بدان پرخرد نیک یاران رسیم
بدو گفت سیمرغ،من کام تو
بجویم دهم دل به آرام تو
همانگه بیاورد سه پاره سنگ
چو خورشید تابنده از رنگ رنگ
بدو داد و گفت ای گو رزمزن
تواین را همی دار با خویشتن
چوباشی به دریا به کار آیدت
همان روز سختی به یار آیدت
کنون بشنو از خاصیت هایشان
که هرجا ببینی به گیتی نشان
یکی آنکه چون باد،تندی کند
سپهر روان با تو تندی کند
مر این مهره را بر سر نیزه کن
مگو با کس از هیچ گونه سخن
که اندر زمان گردد آسوده باد
از آن پس زتندی نیایدش یاد
دگر آنکه چون باد ناید پدید
چو بی باد،دریا نشاید برید
به آب اندر انداز و آنگه ببین
خروشید بادی ز روی زمین
برآید که کشتی بگردد روان
بدان سان که حیران شود پهلوان
فرامرز از آن گشت خندان و شاد
بشد رنج بگذشته او را به یاد
دگر مهره بد به رنگ بلور
که از دیدنش در دل افتاد شور
زصد رنگ با هم برآمیخته
درو پیکر ماهی انگیخته
بداد و بگفتش که این را بدار
که این مهره ات بهتر آید به کار
به بحر و به خشکی به هر جا شدن
بدین مر تو را فال باید زدن
به جایی که آنجا ندانی تو راه
به ناچار باید شد آن جایگاه
به آب اندرافکن شگفتی نگر
که آن سوی پیچاند از بادسر
به کام تو آن راه بنمایدت
زدل زنگ اندیشه بزدایدت
برافروخت رخسار آن ارجمند
تو گفتی برآمد به چرخ بلند
فراوان ثنا گفت سیمرغ را
که باشی همیشه به نیک اخترا
تویی پروراننده زال زر
تویی افسر ما همه سر به سر
تویی رهنمای پراکندگان
تویی بهتر از جمله دانندگان
بدو گفت سیمرغ کای نامدار
یکی بنده ام کهتر کردگار
مرا با شما حق بود دیرباز
ابا زال و رستم گو سرفراز
به هر کار باید که از نیک وبد
مرا آگهی بخشی از کار خود
که من هر زمان آیم اندر برت
بدان سان که باشد یکی چاکرت
بسازم تو را کار،اگر جنگ و کین
به فرمان یزدان جان آفرین
یکی پر کشید از بر خویشتن
بدادش بدان سرور انجمن
بدو گفت این یادگار منست
همه پیش تو یادگار منست
هر آنگه که خواهی که آیم برت
برآتش نه از عود با مجمرت
ثنا خواند بر وی یل نامدار
به پدرود کردن گرفتش کنار
ببوسید روی وبر روشنش
زره را بپوشید با جوشنش
به کشتی نشست و روان شد در آب
زبهر سپه جان ودل در شتاب
مرآن مهره را برد با خویشتن
همی آزمون کرد در انجمن
به هر جایگاهی که رای آمدی
به کردار مهره به جای آمدی
به یک ماه در گرد دریا بگشت
به هر بیشه و کوه اندر گذشت
به چندین زمان زان سپاه بزرگ
زدریای پر موج و باد سترگ
نبد یک تن آزرده از هیچ روی
نبد رنج ودردی از آن نامجوی
همه لشکر خویشتن دید شاد
به دل خرمی پهلو پاک نزاد
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - خروس
یکی خروس، بمنقار دانه می آرد
سپس بحوصله ماکیان می انبارد
ببال مرغ دگر ماکیان همی پرد
طلسم کرده و بی ابر برف می‌بارد