عبارات مورد جستجو در ۲۱ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - سپهر مرتبه، بکتاش بیگ
زهی ارادهٔ تو نایب قضا و قدر
ستاره امر ترا تابع و فلک منقاد
تویی خلاصه آبا و امهات وجود
به سان تو خلفی مادر زمانه نزاد
سپهر پیر که تا بوده گشته گرد جهان
به هیچ عهد جوانی چو تو ندارد یاد
چو عقل، مایه دانش، چو درک ، منشاء یافت
چو جان ، عزیز وجود و چو روح، پاک نهاد
سپهر مرتبه بکتاش بیگ ، ای که نجوم
دوند حکم ترا در عنان رخش چو باد
نشان خاتم انگشت امر نافذ تو
به سان موم پذیرند آهن و فولاد
بدارد افسر زرین شمع را محفوظ
نگاهبانی حفظ تو از تصرف باد
شوند جنبش و آرام جمع در یک جسم
تصالح ار طلبی در میانهٔ اضداد
پر از ستاره شود از گهر سپهر نهم
ترا چو موج برآرد محیط طبع جواد
کمال جود تو بالقوه ماند زانکه خدای
زمان زمان نکند عالم دگر ایجاد
رسد به عرصه جاوید پای رهرو عمر
بقای جاه تواش گر کند تهیه زاد
نمونه‌ای بود از اهل کفر و دعوت نوح
به قصد دشمن دین حمله تو روز جهاد
زنند نوبت سلطانی تو بر سر چرخ
بلند پایه شود گر به قدر استعداد
عدو به ششدر غم ماند زانکه اختر بخت
به مدعای تو گردد چو کعبتین مراد
ز آب دیدهٔ ظالم به دور معدلتت
چو برگ سبز شد از زنگ، خنجر بیداد
غریب نیست ز نشو و نمای تربیتت
که نفس نامیه سر بر زند ز جیب جماد
به سعی خلق تو گل ز آب خود برویاند
حدید تافته در جوف کوره حداد
به هر کشش علم نور سر زند ز قلم
چو وصف رای منیر ترا کنند سواد
بسان دیده شود چشم صاد روشن ، اگر
دهد ضمیر تواش مردمک به نقطهٔ ضاد
قضا که حجله طراز عرایس قدر است
به هیچ حجله ندیده‌ست مثل تو داماد
از آن مجال که از اقتضای طالع سعد
به بخت نسبت پیوندت اتفاق افتاد
درون حجله اقبال در دمی سد بار
عروس بخت کند خویش را مبارکباد
ایا خجسته اثر داور همایون فر
که می‌رسد ز تو فر همای را امداد
به قدر خانه جغدی در او خرابه نماند
همای مرحمتت هر کجا که بال گشاد
خرابه دل وحشی که گشت خانه بوم
امید هست که از فر تو شود آباد
همیشه تا نبود ناخوشی مثال خوشی
مدام چون دل ناشاد نیست خاطر شاد
کسی که خوش نبود خاطرش به شادی تو
نصیبش از خوشی و شادی زمانه مباد
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین سبکتگین
باغ دیبا رخ پرند سلب
لعبگر گشت و لعبهاش عجب
گه دهد آب را ز گل خلعت
گاهی از آب لاله را مرکب
گه بهشتی شود پر از حورا
گه سپهری شود پر از کوکب
بیرم سبز برفکنده بلند
شاخ او کرده بسدین مشجب
بوستان گشت چون ستبرق سبز
آسمان گشت چون کبود قصب
حسد آید همی ز بس گلها
آسمان را ز بوستان هر شب
آب همرنگ صندل سوده‌ست
خاک همبوی عنبر اشهب
سبزه گشت از در سماع و شراب
روز گشت از در نشاط و طرب
هر گلی را به شاخ گلبن بر
زند بافیست با هزار شغب
بلبلان گوییا خطیبانند
بر درختان همی‌کنند خطب
باز بر ما وزید باد شمال
آن شمال خجسته پی مرکب
بوستان شکفته پنداری
دارد از خلعت امیر سلب
میر یوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگیر ادب
جود را عنصرست وقت نشاط
عفو را گوهرست گاه غضب
خشم او برنتابدی دریا
گر برو حلم نیستی اغلب
وقت فخر و شرف سخاوت و جود
به دل و دست او کنند نسب
از کف او چنان هراسد بخل
که تن آسان تندرست از تب
زانکه همرنگ روی دشمن اوست
ننهد در خزانه هیچ ذهب
خواسته بدهد و نخواهد شکر
این صوابست و آن دگر اصوب
ای ترا مردمی، شریعت و کیش
ای ترا جود، ملت و مذهب
زر چو کاهست و دست راد تو باد
پیشگاه خزانهٔ تو مهب
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب
هر که را دستگاه خدمت تست
بس عجب نیست گر بود معجب
با همه مهتران یکیست به کسب
هر که را خدمتت بود مکسب
از پی خدمت مبارک تو
مهتران کهتری کنند طلب
مر ترا معجزاتهای قویست
زیر شمشیر تیز و زیر قصب
روز هیجا که برکشی ز نیام
خنجری چون زبانه‌ای ز لهب،
نشناسد ز بس تپد مریخ
که حمل برج اوست یا عقرب
هر کجا جنگ ساختی، بر خون
بتوان راند زورق و زبزب
هر که با تو به جنگ گشت دچار
با ظفر نزد او یکیست هرب
دشمنت هر کجا نگاه کند
یا نهان جای اوست یا مهرب
مسکن دشمن تو بود و بود
هر زمینی کز او نروید حب
ای به آزادگی و نیکخویی
نه عجم چون تو دیده و نه عرب
آنچه تو کرده‌ای به اندک سال
اندر اخبار خوانده نیست و هب
بازگیری به تیغ روز شکار
گرگ را شاخ و شیر را مخلب
باز کردی به تیغ وقت شکار
پیل را ناب و استخوان و عصب
جز تو نگرفت کرگ را به کمند
ای ترا میر کرگگیر لقب
بس مبارز که زیر گرز تو کرد
پشت چون پشت مردم احدب
کشتن شیر شرزهٔ تبت
چشم زخم تو شاه بود سبب
تا بود «سیستان» برابر «بست»
تا بود «کش» برابر «نخشب»
تا به بحر اندرست وال و نهنگ
تا به گردون برست راس و ذنب
شادمانه زی و تن آسان باش
به عدو بازدار رنج و تعب
سال امسال تو ز پار اجود
روز امروز تو ز دی اطیب
می ستان از کف بتان چگل
لاله رخسار و یاسمین غبغب
آنکه زلفش چو خوشهٔ عنبست
لبش از رنگ همچو آب عنب
دایم از مطربان خویش به بزم
غزل شاعران خویش طلب
شاعرانت چو رودکی و شهید
مطربانت چو سرکش و سرکب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - در صفت بغداد و مدح ملک الامرا قطب الدین مودود شاه
خوشا نواحی بغداد جای فضل و هنر
کسی نشان ندهد در جهان چنان کشور
سواد او به مثل چون پرند مینا رنگ
هوای او به صفت چون نسیم جان‌پرور
به خاصیت همه سنگش عقیق لؤلؤبار
به منفعت همه خاکش عبیر غالیه‌بر
صبا سرشته به خاکش طراوت طوبی
هوا نهفته در آبش حلاوت کوثر
کنار دجله ز خوبان سیم‌تن خلخ
میان رحبه ز ترکان ماه‌رخ کشمر
هزار زورق خورشید شکل بر سر آب
بر آن صفت که پراکنده بر سپهر شرر
به وقت آنکه به برج شرف رسد خورشید
به گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکر
دهان لاله کند ابر معدن لؤلؤ
کنار سبزه کند باد مسکن عنبر
به شبه باغ شود آسمان به وقت غروب
به شکل چرخ شود بوستان به وقت سحر
به وقت شام همی این بدان سپارد گل
به گاه بام همی آن بدین دهد اختر
به رنگ عارض خوبان خلخی در باغ
میان سبزه درفشان شود گل احمر
شکفته نرگس بویا به طرف لاله‌ستان
چنانکه در قدح گوهرین می اصفر
ستاک لاله فروزان بدان صفت که بود
زمشک و غالیه آکنده بسدین مجمر
نوای بلبل و طوطی خروش عکه و سار
همی کند خجل الحانهای خنیاگر
بدین لطافت جایی من از برای امید
به فال نیک گزیدم سفر به جای حضر
نماز شام ز صحن فلک نمود مرا
عروص چرخ که بنهفت روی در خاور
بدان صفت که شود غرقه کشتی زرین
به طرف دریا چون بگسلد ازو لنگر
به گرد گنبد خضرا چنان نمود شفق
که گرد خیمهٔ مینا کشیده شوشهٔ زر
ستارگان همه چو لعبتان سیم‌اندام
به سوک مهر برافکنده نیلگون معجر
بنات نعش همی گشت گرد قطب چنان
که گرد حقهٔ فیروه گوهرین زیور
بر آن مثال همی تافت راه کاهکشان
که در بنفشه‌ستان برکشیده صف عبهر
ز تیغ کوه بتابید نیم شب پروین
چنان که در قدح لاجورد هفت درر
سپهر گفتی نقاش نقش مانی گشت
که هر زمان بنگارد هزار گونه صور
ز برج جدی بتابید پیکر کیوان
به شکل شمع فروزنده در میان شمر
همی نمود درفشنده مشتری در حوت
چنان که دیدهٔ خوبان ز عنبرین چادر
ز طرف میزان می‌تافت صورت مریخ
بدان صفت که می لعل رنگ در ساغر
چنان که عاشق ومعشوق در نقاب گمان
بتافت تیر درافشان و زهرهٔ ازهر
به رسم لعبت‌بازان سپهر آینه رنگ
زمان زمان بنمودی عجایب دیگر
فلک به لعبت مشغول و من به توشهٔ راه
جهان به بازی مشغول و من به عزم سفر
درین هوس که خرامان نگار من برسید
بدان صفت که برآید ز کوه پیکر خور
فرو گسسته به عناب عنبرین سنبل
فرو شکسته به خوشاب بسدین شکر
همی گرفت به لؤلؤ عقیق در یاقوت
همی نهفت به فندق بنفشه در مرمر
ز عکس نرگس او می‌نمود بر زلفش
چنان که ریخته بر سبزه دانهای گهر
ز بس که بر رخ خورشید زد دو دست به خشم
گلش چو شاخ سمن گشت و برگ نیلوفر
به طعنه گفت که عهد و وفای عاشق بین
به طیره گفت که مهر و هوای دوست نگر
نبود هیچ گمانی مرا که دشمن‌وار
بدین مثال ببندی به هجر دوست کمر
مجوی هجر من و شاخ خرمی مشکن
متاب رخ ز من و جان خوشدلی مشکر
به جای ملحم چینی منه هوا بالین
به جای اطلس رومی مکن زمین بستر
خدای گفت حضر هست بر مثال بهشت
رسول گفت سفر هست بر مثال سقر
کجا شوی تو که بی‌روی من نیابی خواب
کجا روی تو که بی‌روی من نبینی خور
در این دیار به حکمت نیابمت همتا
درین سواد به دانش نبینمت همبر
کمینه چاکر علمت هزار افلاطون
کهینه بندهٔ فضلت هزار اسکندر
ز شکلهای تو عاجز روان بطلمیوس
ز حکمهای تو قاصر روان بومعشر
تو آن‌کسی که ز فضل تو فاضلان عراق
به خاک پای تو روشن همی کنند بصر
جواب دادم کای ماه‌روی غالیه‌موی
به آب دیده مزن بر دل رهی آذر
قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد
صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر
هوا نکرد تن من بدین فراغ و وداع
رضا نداد دل من بدین قضا و قدر
ولیک حکم چنین کرد کردگار جهان
ز حکم او نتوان یافت هیچگونه مفر
به صبر باد فلک در حضر ترا ناصر
به عون باد ملک در سفر مرا یاور
وداع کرد بدین‌گونه چون برفت جهان
به سیم خام بیندود گنبد اخضر
به شکل عارض گلرنگ او همی تابید
فروغ خسرو سیارگان به مشرق در
غلام‌وار چو هنگام کوچ قافله بود
سوار گشتم بر کرهٔ هیون پیکر
پلنگ هیات و قشقاو دم گوزن سرین
عقاب طلعت عنقا شکوه طوطی پر
قوی قوائم و باریک دم فراخ کفل
دراز گردن و کوتاه سم میان لاغر
به وقت جلوه‌گری چون تذرو خوش‌رفتار
به گاه راهبری چون کلاغ حیلت‌گر
به گاه کینه هوا در دو پای او مدغم
به وقت حمله صبا در دو دست او مضمر
خروش دد بشنیدی ز روم در کابل
خیال موی بدیدی ز هند در ششتر
بدین نوند رسیدم در آن دیار و زمن
به گوش حضرت شاه جهان رسید خبر
مرا به حضرت عالی تقربی فرمود
به نام شاه بپرداختم یکی دفتر
هزار فصل درو لفظها همه دلکش
هزار عقد درو نکتها همه دلبر
بدان امید که شاه جهان شرف دهدم
شوم به دولت او نیک‌بخت و نیک‌اختر
به هر دو سال بسازم ز علم تصنیفی
برای دولت منصور خسرو صفدر
برین مثال بود یاد تازه در عقبی
برین نهاد بود نام زنده تا محشر
بماند نام سکندر هزار و پانصد سال
مصنفات ارسطو به نام اسکندر
جهان نخواست مرا بخت شاعری فرمود
که هیچ عقل نمی‌کرد احتمال ایدر
ز بحر خاطر من صد طویله در برسید
به مدح شاه جهان چون شدم سخن‌گستر
بدین فصاحت شعری که چشم دارد کور
بدین عبارت نظمی که گوش دارد کر
بدان خدای که در صنع خویش بی‌آلت
بیافرید بدین گونه چرخ پهناور
به نور علم که دانا بدو گرفت شرف
به ذات حلم که مردم بدو گرفت خطر
به فیض عقل مجرد که اوست منبع خیر
به لطف نفس مفارق که اوست مدفع شر
به نفس ناطقه کو راست پیل گردن نه
به روح عاقله کوراست شیر فرمان‌بر
به انتهای وجودات اولین ترکیب
به ابتدای مقولات آخرین جوهر
به هول جنبش محشر به حق مصحف مجد
به ذات ایزد بی‌چون به جان پیغمبر
به اعتقاد ابوبکر و صولت فاروق
به ترسکاری عثمان و حکمت حیدر
به زور رستم دستان و عدل نوشروان
به جاه خسرو ساسان و ماتم نوذر
به خاک پای جهان شهریار قطب‌الدین
که هست مفخر سوگند نامها یکسر
در این دیار ندانم کسی که وقت سخن
به جای خصم مناظر نشنیدم همبر
ز فضل خویش در این فصل هرچه می‌رانم
هر آنکسی که ندارد همی مرا باور
اگر چنان که درستی و راستی نکند
خدای بادبه محشر میان ما داور
هزار سال بقا باد شاه عالم را
که هست گردش گردون ملک را محور
پریر وقت سحر چون نسیم باد شمال
همی رساند به ارواح بوی عنبر تر
سرم ز خواب گران شد به من نمود هوس
خیال آن بت شمشاد قد نسرین بر
به لطف گفت که عمرت چگونه می‌گذرد
نبود گوش دلت را نصیحت کهتر
نگفتمت که مکن بد بجای وصلت من
که هرکسی که کند بد بدی برد کیفر
جواب دادم کای ماهروی سرد مگوی
که کار من شودی هرچه زود نیکوتر
ولیک شاه به فتح بلاد مشغولست
نمی‌کند به پرستندگان خویش نظر
به مهر گفت که چون نیستت به کام جهان
در این هوس منشین روزگار خویش مبر
به یک قصیدهٔ غرا بخواه دستوری
ز بارگاه خداوند تاج و زینت و فر
به شرم گفتم طبعم نمی‌دهد یاری
ز گفتهٔ تو اگر مدحتی بود در خور
به نام دولت مودود شاه بن زنگی
بیار و مردمی و دوستی بجای آور
به مدح شاه بخواند این قصیدهٔ غرا
ز نظم خویشتن آن رشک لعبت آزر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - مدح ملک‌الاسخیا ابوالمفاخر امیر فخرالدین
افتخار زمان و فخر زمین
بوالمفاخر امیر فخرالدین
آنکه در دست او سخا مضمر
وانکه در کلک او هنر تضمین
آسمانیست آفتابش رای
آفتابیست آسمانش زین
آن بلنداختری که پیش درش
خاک‌بوسند اختران به جبین
گفته عقلش به کردها احسنت
کرده حرفش به گفته‌ها تحسین
آن دبیرست کز قلم بفزود
دفتر تیر چرخ را تزیین
وان جوادست کز سخا بشکست
به ترازوی حرص‌بر شاهین
در زوایای دولت از حزمش
حصنها ساخت روزگار حصین
در موالید عالم از جودش
مایها کرد آفتاب عجین
گر عنان فلک فرو گیرد
در رباط کواکب افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد
شبش از روز بگسلد در حین
هرکجا سایه افکند از حلم
رخت بردارد از طبیعت کین
هرکجا باره برکشد از امن
قفل بیزار گردد از زرفین
عدل او دست اگر دراز کند
دست یابد تذور بر شاهین
سهمش ار مهر بر حواس نهد
نقش با مهر گل فرستد طین
ای ترا حکم بر زمین و زمان
وی ترا امر بر شهور و سنین
ز یسار تو دهر برده یسار
به یمین تو جود خورده یمین
نوک کلک تو رازدار قضا
نور ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین
گر ز رای تو قوتی یابد
آفتاب دگر شود پروین
ور ز قدر تو تربیت بیند
خاک سر برکشد به علیین
آسمان را زبان کلک تو داد
در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد
ساز صورتگران فروردین
ذات تو عین عقل گشت چنان
که خردشان نمی‌کند تعیین
نتواند که گوید آنک آن
نتواند که گوید اینک این
چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر رایت شود چو شیر عرین
به حسدکی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین
یارب آن نقشبند مصری چیست
که بود با انامل تو قرین
هست بیدار و بی‌قرار و ازوست
فتنه را خواب و ملک را تسکین
هست عریان و در صریرش عقل
گنجها دارد از علوم دفین
نه شهابست و بفکند هر روز
سیرش از چرخ ملک دیو لعین
نیست غواص و برکشد هردم
نوکش از بحر غیب در ثمین
ای ترا طرف چرخ طرف ستام
وی ترا مهر چرخ مهر نگین
داشت اندیشه کارد از پی مدح
در مدیح تو شعرهای متین
واندر ابیات او معانی بکر
چون‌خط و زلف تو خوش و شیرین
چون چنان دید روزگار خسیس
که مرو را عزیمتیست چنین
از حسد در دلش کشید کمان
وز جفا بر تنش گشاد کمین
تا تن از حادثات گشت ضعیف
تا دل از نایبات ماند حزین
وانچنان سیر چون رخ شطرنج
به دلش زد به جنبش فرزین
آخر این روزگار جافی را
که به جاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب
که چه می‌خواهد از من مسکین
تا چو زین بسترم خلاص دهد
آستان تو باشدم بالین
تا زمین را طبیعتست آرام
تا زمان را گذشتنست آیین
از زمانت به خیر باد دعا
وز زمینت به مهر باد آمین
عالمت بنده باد و دهر غلام
ایزدت یار باد و چرخ معین
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح سلطان اویس
سحرگهی که چمن، شمع لاله در گیرد
سمن به عزم صبوحی پیاله برگیرد
جهان پیر چون نرگس، جوان و تازه شود
هوای جام و نشاط قدح ز سر گیرد
چو مرغ عیسی اگر لعبتی ز گل سازی
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
مشابه گل زرد فلک شور گل سرخ
نخست تیغ برآرد، دگر سپر گیرد
نمونه‌ای است ز حراق و آتش و کبریت
چراغ لاله که هر شب زباد درگیرد
بدان چراغ شب تیره تا سحر بلبل
همه لطایف اوراق گل ز بر گیرد
اگر نسیم سحر، بر ختن گذار کند
زرشک مشک، چه خونها که در جگر کند
مسافری عجیب است این گل رسیده که او
چو برگ سفره بسازد، ره سفر گیرد!
ز یک نسیم که در آستین غنچه بکر
دمد شمال چو مریم، به روح بر گیرد
ز بس قراضه که گل کرد در دامن
مجال نیست که دامن به یکدگر گیرد
ز آفتاب چو چرخ خمیده نرگس مست
بیاد خسرو آفاق جام زر گیرد
اگر حمایت او ذره را دهد تمکین
فراز مسند خورشید، مستقر گیرد
ایا سحای نوالی که دست بخشش تو
به گاه فیض عطا بحر را شمر گیرد!
تو آفتاب منیری چو آفتاب سپهر
چهار بالش ملک از تو زیب و فر گیرد
عنایت تو روانی به یک نفس بخشد
کفایت تو جهانی به یک نظر گیرد
به فر داد تو دراج، چشم باز کند
به عون عدل تو روباه شیر نر گیرد
برید فکر تو افلاک زیر پا آرد
همای همت آفاق زیر پر گیرد
چو تیغ تو بدرخشد قضا مفر جوید
چو شصت تو بگشاید قدر حذر گیرد
مهابت تو اگر باد را عنان پیچد
صلابت تو اگر کوه گران را ز جای برگیرد
به قهر باد سبک را به خاک دفن کند
به حکم کوه گران را زجای برگیرد
عدو و حسام تو را چشمه اجل خواند
ولی نیام تو را مطلع ظفر گیرد
چو آفتاب ضمیرت به یک اشارت رای
زحد خاور تا مرز باختر گیرد
شب زمانه به مهر تو گردد آبستن
وگرنه کین تو حالی دم سحر گیرد
ز خاک پایت اگر حور ذره‌ای یابد
به خاک پات که در دامن بصر گیرد
شرار آتش قهرت اگر به کوه رسد
ز خاصیت همه اجزای او شکر گیرد
زبان نطق تو به خامه گر سخن راند
چو نیشکر همه اجزای او شکر گیرد
بهار جاه ز خلق تو رنگ و بو یابد
نهال عدل ز بذل تو بار و بر گیرد
زمانه اطلس گلریز سبز گردون را
ز گرد کحلی خنگ تو استر گیرد
اگر ز نعل سمند تو افسری یابد
سر سپهر به ترک کلاه خور گیرد
اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را
بنفشه‌وار زبان از قفا بدر گیرد
مرا زمانه فضیلت نهد بر اهل زمین
وگر همین قلم خشک و شعر تر گیرد
همیشه تا که خود این سرای شش سوار
ز بهر آمد و شد خانه دو در گیرد
سرای عمر تو معمور باد تا حدی،
که کارخانه گردونش از تو فر گیرد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - ستایش ثقة الملک
ای که در پیش تخت هیچ ملک
هیچ سرکش چو تو نبست کمر
ای شده رزق را به کف ضامن
وی شده ملک را به حق داور
عدل دیده ز رای تو قوت
جور برده ز عدل تو کفر
بزم تو اصل سایه طوبی
جود تو یمن چشمه کوثر
کرد جود تو عدل را کسوت
بست رأی تو ملک را زیور
طبع تو بر طرب گشاید راه
رای تو در شرف نماید در
در زمانه ز ابر دو کف تو
نه عرض قایم است نه جوهر
چاکران تو اند نعمت و ناز
بندگان تو اند فتح و ظفر
کینه تو به آب دریا جست
از همه روی او بخاست شرر
دم به آتش فکند مهرت باز
ز گل سرخ رست نیلوفر
و آتش خشمت ار زبانه دهد
بفسرد زو زبانه آذر
عزم تو گر نبرد جوید هیچ
کند از حزم جوشن و مغفر
شودش تیغ صبح در کف تیغ
شودش قرص آفتاب سپر
خیره ماند از عطای تو دریا
لنگ شد با مضای تو صرصر
خاطب دولت تو نیست شگفت
گر بر اوج فلک نهد منبر
کارسازان کام های تو اند
بر خم هفت چرخ هفت اختر
دیده و عمر روز را کیوان
تیره دارد به بدسگال تو بر
هر سعادت که مشتری دارد
بر تو باشد ز گنبد اخضر
دست بهرام جنگی خون ریز
زد به مغفر عدوت بر خنجر
گشت روشن ز فر طلعت تو
چشم خورشید روشنی گستر
وز برای نشاط مجلس تو
زهره بر چرخ گشت خنیاگر
گه و بیگه عطارد جادو
شده با نوک کلک تو همسر
ماه بی نور بوده در خلقت
از برای شب تو گشت انور
ای به هر همتی جهان افروز
وی به هر دانشی هنر پرور
گشته مدح من و سخاوت تو
خرم و شادمان ز یکدیگر
به ز من نیست هیچ مدحتگوی
به ز تو نیست هیچ مدحت خر
بر منت نعمت است ده گونه
وز منت مدحت است ده دفتر
بر من آن کرده ای در این زندان
که شد اندر میان خلق سمر
مر مرا از عطای تو این جا
هست هر گونه نعمتی بی مر
تنگ بر تنگ جامه دارم و فرش
بدره بر بدره سیم دارم و زر
لیکن از درد و رنج و بیماری
جانم افتاده در نهیب و خطر
به خدای ار همی شود ممکن
که بگردم ز ضعف بر بستر
دل من خون شده ز خون شکم
اشک من خون شده ز خون جگر
تنم از رنج تافته چو رسن
پشتم از باد درد چون چنبر
گشته غرقه ز اشک چون کشتی
مانده ساکن ز بند چون لنگر
متردد چو ناروان خامه
متحیر چو بی روان پیکر
دل بریان من پر اندیشه
دیده را بسته بر بلای سهر
زان که من داشتم همه محفوظ
جز ثنای توام نماند از بر
دهن من طعم زهر شدست
وندر او مدح تو به ذوق شکر
کرده خوشبوی روزگار مرا
آتش دل چو آتش مجمر
این همه هست و تن ز بیماری
مانده اندر عقوبتی منکر
چون همه حال خود چنین بینم
زنده بودن نیایدم باور
چون مرا در نوشت گردش چرخ
شخص من شد به زیر خاک اندر
والله ار چون منی دگر بینی
به همه نوع در کمال و هنر
شکرهای تو در نوشته به جان
می برم پیش ایزد داور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴ - درود بر خواجه احمد بن حسن
شاد باش ای زمانه ریمن
بکن آنچ آید از تو در هر فن
تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن
گر بنایی برآیدم بشکوب
ور نهالی ببالدم بر کن
هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن
بازم اندر بلایی افکندی
که کشیدن نمی تواند تن
اندر آن خانه ام که از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن
که ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن
نور مهتاب و آفتاب همی
به شب و روز بینم از روزن
ترسم از بس که دید تاریکی
اندرین حبس چشم روشن من
دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلربای من آهن
زان کنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن
اگر از من به حیله ببریدند
این همه دوستان عهد شکن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنکه از نوبهاری رادی او
به خزان رست در جهان سوسن
آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن
ای بزرگی و فضل را ماوی
وی کریمی و جود را مسکن
نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن
هر جوادی به نزد تو سفله
هر فصیحی به نزد او الکن
تا همی مهر بردمد به فلک
تا همی سرو بر جهد ز چمن
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کامه دشمن
بر تو نالم همی معونت کن
مر مرا از زمانه ریمن
باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - در مدح اتسز
مفخر ملک عرصهٔ عالم
گوهر تاج گوهر آدم
شاه غازی علاء دولت و دین
آن فلک حشمت ستاره حشم
شهریاری ، که طبع بازل او
گردن فقر بشکند بکرم
کامگاری ، که دست فایض او
دامن آز پر کند ز درم
آن بهر جای پیشوای ملوک
و آن بهر وقت مقتدای امم
آنکه هستش فلک ز خیل عبید
و آنکه هستش ملک ز خیل خدم
حشمتش در زمانه بوده قدیم
همتش بر ستاره سوده قدم
بهمه چیز فعل اوست مشار
بهمه علم ذات اوست علم
ناصح از مهر او قرین نشاط
حاسد از کین او ندیم ندم
ای مطاعی ، که بهر خدمت تو
بسته زاد از زمین میان قلم
وی شجاعی تست کیمیای وجود
کوشش تست توتیای عدم
سد امن تو بسته راه بلا
تیر عدل تو خسته جان ستم
کرده مر علم را و علم را
طبع تو شاد و صنع تو خرم
داده مر دوست را و دشمن را
لطف تو سور و قهر تو ماتم
خاک در دست نیک خواه تو زر
نوش در کام بدسگال تو سهم
تا دلی را دهد زمانه سرور
تا رخی را کند ستاره دژم
نیک خواه تو باد یار نشاط
بدسگال تو باد جفت الم
شخص هر تو سنی ز سهم تو رام
پشت هر گردنی بپیش تو خم
با دل تو همیشه شادی جفت
با کف تو همیشه رادی ضم
دشمن تو غمین و طبع تو شاد
دولت تو فزون و خصم تو کم
چون زمان بندهٔ تو گیتی نیز
چون زمین چاکر تو گردون هم
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۹ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ... الایة اذ در اول این آیت تعلق بآخر آیت گذشته دارد، یعنى: سَمِیعٌ عَلِیمٌ إِذْ قالَتِ میگوید: اللَّه شنوا و دانا است بحال و گفتار آن زن عمران که گفت: رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَکَ و گفته‏اند که تعلق باصطفائیت دارد، یعنى «و اصطفى امرأة عمران اذ قالت». و گفته‏اند: تقدیر آنست که اذکر یا محمد بنیوش تا گویم از آنچه زن عمران گفت. بو عبیده گوید: این اذ را حکمى نیست و بهیچ چیز تعلق ندارد. و ازین جنس فراوان آید در قرآن در ابتداء آیات و قصص. إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ معنى آنست که زن عمران بن ماثان گفت، نام وى حنه، و به مریم بارور بود: لان نجانى اللَّه و وضعت ما فى بطنى لاجعلنه محررا اگر خداوند عز و جلّ مرا ازین عقبه برهاند، و این فرزند که در شکم دارم بسلامت از من جدا شود، بر خود واجب کردم که وى را آزاد دارم از کارهاء این جهانى، تا خداى را پرستد، و خدمت بیت المقدس کند. و ایشان بزرگ مى‏داشتند خدمت مسجد قدس، و فرزندان بآن میدادند تقرّب را بخداى عزّ و جل.
و در شرع ایشان بر فرزندان فریضه بود طاعت داشتن، و گردن نهادن، و خود را بسپردن در چنین نذر که بایشان رفتى و این در حال کودکى بودى تا ببلوغ، و بعد از بلوغ اختیار ایشان را بودى از خدمت مسجد کردن و تیمار داشتن هم چنان بر عادت تا آخر عمر. یا بگذاشتن آن و بیرون شدن. اما معنى «محرر» خالص است، چنان که بهیچ چیز تعلق ندارد و هیچ چیز در وى نگیرد و یقال «رجل حرّ» اى خالص من العیوب «و طین حرّ» اى خالص من الرّمل و الحصاة، و الحرّ هو الذى صار للَّه تعالى فى الحقیقة عبدا.
آن گه دعا کرد مادر مریم تا آن نذر از وى پذیرفته شود. گفت: فَتَقَبَّلْ مِنِّی إِنَّکَ أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ از آنکه آن فرزند را هدیه‏اى ساخته بود در راه حق و در کار خیر، و نه هر هدیه بمحل قبول افتد و لهذا قال اللَّه تعالى: إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ قوله: فَلَمَّا وَضَعَتْها الایة... اى وضعت حملها اشارت بمعنى کرد از آن جهت بلفظ تأنیث گفت. قالَتْ رَبِّ إِنِّی وَضَعْتُها أُنْثى‏ عادت انبیاء و علماء ایشان چنان بود که هر کسى ازیشان فرزندى بخدمت مسجد قدس دادى تقرّب را بخداى عزّ و جلّ و پسر دادى نه دختر، که دختر عورت باشد و ناقص عقل و دین. و نیز زنان را عذر باشد گاه‏گاه، پس دختر شایستگى تحریر ندارد. مادر مریم گمان برد که پسر زاید، نذر از آن جهت کرد، پس که دختر بود، این سخن بر سبیل اعتذار برون داد و گفت: رَبِّ إِنِّی وَضَعْتُها أُنْثى‏ خداوندا، من دختر زادم، و دختر چون پسر نبود و شایستگى تحریر ندارد. و آن گه گفت: وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ اى اعلم بمآلها و حقیقة احوالها. گفت: خدا داناتر است که عاقبت کار وى بچه باز آید و حقیقت حال وى چه بود.
قراءة شامى و عاصم بروایة بو بکر عیاش و یعقوب بِما وَضَعَتْ بضم تا است. و این از قول مادر مریم است . و روا بود برین قراءة که وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثى‏ عارض بود نه از قول مادر مریم و بر قراءة دیگران که وَضَعَتْ باسکان تا خوانند، لا بدّ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ عارض بود، نه از قول مادر مریم. وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثى‏ برین قراءة هر دو وجه پذیرد. وَ إِنِّی سَمَّیْتُها مَرْیَمَ بزبان رومى «مریم» امة اللَّه است. حنة گفت: من این دختر را مریم نام نهادم، و کذلک اسمها عند اللَّه عزّ و جلّ. مصطفى (ص) گفت: «حسبک من نساء العالمین اربع: مریم بنت عمران و آسیة امرأة فرعون و خدیجة بنت خویلد، و فاطمة بنت محمد».
وَ إِنِّی أُعِیذُها بِکَ اى امنعها و اجیرها بک و ذریّتها مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ الملعون المطرود.
عن النبى (ص) انه قال: «ما من مولود الّا و الشیطان ینال منه طعنة و لها یستهل الصّبىّ الّا ما کان من مریم و ابنها فانها لما وضعتها قالت: انى اعیذها بک و ذرّیتها من الشیطان الرجیم فضرب من دونها، حجاب»
ذرّیة زایندگانند که ذرّیت از ایشان بود و نیز فرزندان باشند که زادگانند، از ذرو گرفته‏اند. یعنى از خلق خدا که بر زمین پراکنده‏اند. ذرا یذرو و تَذْرُوهُ الرِّیاحُ ازینست و رواست که از ذَرَأَ بود، و قد تقدم ذکره . شیطان نامیست از جن و انس هر ناپاک را. و در خبر است که از خلفاء راشدین یکى مردى را دید در پى کبوتر، گفت: شیطان یتبع شیطانة ، تأنیث روا داشت در شیطان. و اللَّه در قرآن از جن و انس شیاطین گفت. و عرب کسى را که داهى بود، شیطان گویند. و بآن ذم نخواهند. و شیطان را دو وجه است از روى معنى. یکى آنکه از «شاط بدمه» است، یعنى که: او در خون ولد آدم شده است. برین تأویل نون نه اصلى است و بر وزن فعلان است چون عطشان. دیگر وجه اشتقاق آن از «شطون» است. عرب گویند: «نوى شطون» اى بعیدة و برین تأویل نون اصلى است و بر وزن «فیعال».
و «رجم» در قرآن بر وجوه است، یکى کشتن، یکى دور کردن، یکى بیرون کردن، یکى بگمان گفتن، یکى نکوهیدن و رجیم این جا از دو وجه است: یکى از بیرون کردن است که گفتند او را: فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّکَ رَجِیمٌ. و دیگر از نکوهیدن است و لعنت شنوانیدن و بد نام کردن که گفت وى را: مَذْمُوماً و الذّم العیب این رجم که عیب است، زبان زدن است. چنان که در احکام اسلام «رجم» سنگ زدن است و کشتن.
فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ الایة... این اجابت دعاء مادر مریم است، تا آنجا که گفت: «حسنا» میگوید: بپذیرفت آن را خداوند آن پذیرفتنى نیکو، و برویانید او را به نبات نیکو. یعنى بر صلاح و سداد و معرفت و طاعت خداى.
قبول مصدر است بر وزن فعول چنان که وضوء و طهور و ولوع و وقود. و انبات سخنى روانست در میان عرب در کار پروردن فرزند. وَ کَفَّلَها زَکَرِیَّا قراءة کوفی مشدّد است و زکریا مقصور، اى و کفلها اللَّه زکریا میگوید: وى را بداشتن فرا زکریا (ع) سپرد، و باقى بتخفیف خوانند و زکریاء ممدود، و معنى آنست که زکریا مریم را بداشتن بپذیرفت و صحّ فى الخبر «انا و کافل الیتیم فى الجنة کهاتین و اشار باصبعیه»
و زکریا پیغامبرى بود از خداوند عزّ و جلّ باهل شام در آن زمان، و از فرزندان سلیمان بن داود (ع) بود. کلبى گفت: چون مریم از مادر جدا شد، مادر او را در خرقه‏اى پیچید و بمسجد بیت المقدس فرستاد، پیش احبار و دانشمندان ایشان، و رئیس و مهتر احبار زکریا بود. گفت: من او را برگیرم، و من بداشت او اولى‏ترم که خواهر او نزدیک من است بزنى. احبار گفتند: اگر او را بخویشان و قرابت باز مى گذاشتندى، هیچکس بوى نزدیکتر از مادر وى نبود، بوى بگذاشتندى. پس باتفاق قرعه بزدند و سهم زکریا بقرعه بیرون آمد، بوى تسلیم کردند. زکریا رفت و از بهر وى غرفه‏اى بساخت چنان که بنردبان پایه بر آن غرفه میشدند، و او را در آن غرفه بنشاند. این است که رب العالمین گفت: کُلَّما دَخَلَ عَلَیْها زَکَرِیَّا الْمِحْرابَ.
محراب نامیست شریف‏تر جاى را و گرامى‏تر چون غرفها، و کوشکها. إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرابَ. این محراب کوشک داود است و محاریب مقاصیر است. و گفته‏اند که: محراب مسجد است. و مسجد و نمازگاه از بهر آن محراب گویند، لکونه موضع محاربة النفس و الشیطان.
کُلَّما دَخَلَ میگوید: هر گه که زکریا بر مریم در شدى، در آن محراب وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً. بنزدیک وى روزیى یافتى. در تفسیر آورده‏اند که در تابستان میوه زمستانى تازه یافتى، و در زمستان میوه تابستانى تازه. قالَ یا مَرْیَمُ! گفت: اى مریم! أَنَّى لَکِ هذا این ترا از کجاست؟ انّى در لغت عرب دو چیز بود: بمعنى کیف بود، چنان که گفت: أَنَّى یُحْیِی. و بمعنى من أین چنان که این جا گفت: أَنَّى لَکِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مریم گفت: این از نزدیک خداست.
گفته‏اند که: جبرئیل مى‏آورد از آسمان. آن گه گفت: إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ. محتمل است که این هم از قول مریم بود. معنى آنست که: درین هیچ شگفتى نیست که ما را از غیب روزى میرسد که خداى دارنده و روزى گمارست، آن را که خواهد روزى میدهد از خزانه فراخ بکرم فراخ، بى‏مئونت و بى‏قیاس.
روى عن جابر بن عبد اللَّه: «ان رسول اللَّه (ص) اقام ایاما لم یطعم طعاما، حتّى شقّ ذلک علیه، فطاف فى منازل ازواجه فلم یجد عند واحدة منهن شیئا، فاتى فاطمة فقال: یا بنیّة! هل عندک شیئا آکله فانى جائع. فقالت: لا و اللَّه بابى انت و امى، فلما خرج من عندها رسول اللَّه ص بعثت إلیها جارة رغیفین و بضعة لحم، فاخذته منها فوضعته، فى جفنة لها و غطت عندها و قالت و اللَّه لاؤثرنّ بها رسول اللَّه (ص) على نفسى و من عندى، و کانوا جمیعا محتاجین الى شبعة طعام، فبعثت حسنا او حسینا الى رسول اللَّه فرجع الیها، فقالت بابى انت و امى، قد اتانا اللَّه بشى‏ء فخبأته لک، فکشفت عن الجفنة فاذا هى مملوءة خبزا و لحما، فلما نظرت الیها عرفت انها برکة من اللَّه عزّ و جلّ. فحمدت اللَّه و صلّت على نبیّه ص. فقال علیه السلام: من این لک یا بنیة! فقالت هو من عند اللَّه إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ. فحمد اللَّه و قال: الحمد للَّه الذى جعلک شبیهة سیدة نساء بنى اسرائیل، فانها کانت اذا رزقها اللَّه شیئا فسئلت عنها قالت هو من عند اللَّه ان اللَّه یرزق... و بعث رسول اللَّه الى على (ع) ثم اکل رسول اللَّه (ص) و فاطمة و على و الحسن و الحسین و جمیع ازواج النبى (ص) و اهل بیته جمیعا حتى شبعوا قالت فاطمة و بقیت الجفنة کما هى و اوسعت منها على جمیع جیرانى، و جعل اللَّه‏ عزّ و جلّ فیها برکة و خیرا.
قوله: هُنالِکَ دَعا زَکَرِیَّا رَبَّهُ هنالک بلام و کاف هناک بکاف و بى‏لام، و هنا بى‏لام و بى‏کاف هر سه بمعنى ثمّ است. عرب آن را بیشتر در موضع حین نهند. میگوید: هم بر آن جاى و هم در آن هنگام که زکریا ع میوه تازه دید نه در هنگام خویش و دانست که آن از قدرت فراخ خداوندست و نه از هنگام طبع، طمع افتاد او را بفرزند، و زن او عاقر بود که نه زائید. با خود گفت: که او که میوه تواند آفرید بى‏هنگام، فرزند تواند آورد از عاقر. در آن هنگام زکریا ع خداوند خویش را خواند گفت: رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ... لدّ، و لدى و لدن هر سه بمعنى عند است.
ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً اى نسلا مبارکا، تقیا، رضیا، همانست که جاى دیگر گفت: وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِیًّا إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاءِ اى مجیب الدعاء. کقوله تعالى: إِنِّی آمَنْتُ بِرَبِّکُمْ فَاسْمَعُونِ اى فاجیبونى و کقولهم سمع اللَّه لمن حمده اى اجاب.
روى ان النبى (ص) قال: ایما رجل مات و ترک ذرّیة طیبة اجرى اللَّه علیه مثل اجر عملهم لا ینقص من اجورهم شیئا.
فَنادَتْهُ الْمَلائِکَةُ حمزه و کسایى فنادیه بیاء خوانند بر تقدیم فعل و ملائکة هر چند که جمع است، این جا جبرئیل خواهد. عرب روا دارند کسى را که رئیس و مهتر قوم باشد که از وى خبر بلفظ جمع باز دهند. چنانک رب العالمین گفت: الَّذِینَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ در تفسیر است که باین ناس ابو سفیان بن حرب خواهد بود. فَنادَتْهُ الْمَلائِکَةُ وَ هُوَ قائِمٌ یُصَلِّی فِی الْمِحْرابِ میگوید: جبرئیل آواز داد زکریا (ع) را، و او بر پاى بود، نماز میکرد در محراب. این محراب مسجد بیت المقدس است.«ان اللَّه» بکسر الف قراءة شامى و حمزه. یُبَشِّرُکَ بتخفیف قراءة حمزه و کسایى میگوید: خدا ترا شاد میکند به پسرى نام وى یحیى (ع). و در سوره مریم است که هرگز پیش از وى یحیى نیافریدیم. مفسران گفتند: «سمّى یحیى لانّ اللَّه احیا قلبه بالایمان و النبوة» یحیى از حیاة است، و حیاة حقیقى حیاة دل است، و حیاة دل بنبوت و ایمان است. و یحیى را هم نبوت بود و هم ایمان. و گفته‏اند که: یحیى نام کردند او را که اللَّه بعلم قدیم خود دانست که از دنیا شهید بیرون شود، و رب العالمین شهیدان را زندگان خواند: بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ.
روى ان النبى (ص) قال من هوان الدنیا على اللَّه ان یحیى بن زکریا قتلته امرأة.
و قیل سمّى یحیى لانّ اللَّه تعالى احیا به عقر امّه. و قیل لانّه، احیاه بالطاعة حتى لم یعص قطّ و لم یهمّ بمعصیة.
قال رسول اللَّه (ص) ما من احد الا یلقى اللَّه عزّ و جلّ قد همّ بخطیئة او عملها الّا یحیى بن زکریا فانه لم یهمّ و لم یعملها.
مُصَدِّقاً نصب على الوصف، او الحال «بِکَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ» و این بکلمه را سه معنى است: یکى آنست که یبشرک بیحیى بکلمة من اللَّه یعنى که این بشارت سخنى است از خداوند عزّ و جلّ. دیگر وجه آنست که: خداى ترا بشارت میدهد به پسرى از زن عاقر بکلمه کن سدیگر معنى آنست که: مصدقا بعیسى بن مریم انّه ابن مریم من غیر أب و انه عبد اللَّه و رسوله. گویند: اول کسى که بعیسى بن مریم ایمان آورد و بنبوت و رسالت وى اقرار داد، یحیى بود. یحیى بسه سال مه از عیسى بود، و هر دو پسر خاله یکدیگر بودند. عیسى از مریم بنت عمران زاد و یحیى از حنة بنت عمران. و گفته‏اند: مُصَدِّقاً بِکَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ معنى آنست که: یحیى از عاقر زاده قدرت خداى را گواهست. عیسى عن را از مادر بى‏پدر زاده.
روى: انّ امرأة زکریّا أتت مریم لیلة تزورها، فلما فتحت الباب التزمتها. فقالت امرأة زکریا یا مریم اشعرت انّى حبلى: قالت مریم. اشعرت انّى ایضا حامل قالت امرأة زکریا فانى وجدت ما فى بطنى سجد لما فى بطنک و ذلک قوله: مُصَدِّقاً بِکَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ سَیِّداً
در نعت یحیى (ع) میگوید: بار خداى مهترى است کریم‏تر خداى عزّ و جلّ گفته‏اند: که سه چیز شرط سیادت است: علم و حلم و تقوى. تا این سه خصلت بهم نیایند در یک شخص، استحقاق سیادت مرو را ثابت نشود و قیل السّیّد السّائس لسواد النّاس اى معظمهم و لهذا یقال سید العبد و لا یقال سید الثوب. وَ حَصُوراً حصور آنست که بزنان نرسد و گرد ایشان نگردد، و فعول است بمعنى فاعل، یعنى حصر نفسه، عن الشهوات، و گفته‏اند: فعول است بمعنى مفعول کانه، محصور عنهن اى ممنوع محبوس عنهنّ من قبل اللَّه عزّ و جلّ.
وَ نَبِیًّا مِنَ الصَّالِحِینَ این صالح در قرآن پیغامبران را جایهاست. پارسى آن «شایسته» است. چنانک گویى: فلان یصلح لهذا الامر
روى ابو هریرة قال: سمعت رسول اللَّه (ص): کل بنى آدم یلقى اللَّه بذنب قد اذنبه یعذّبه اللَّه ان شاء او یرحمه، الّا یحیى بن زکریا فانه کان سیدا و حصورا و نبیّا من الصالحین.
قالَ رَبِّ الایة... مفسران گفتند: زکریا (ع) این خطاب با جبرئیل کرد و گفت: یا سیدى! أَنَّى یَکُونُ لِی غُلامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِیَ الْکِبَرُ مرا فرزند چون بود؟
و پیرى بمن رسید و پوستم بر استخوان خشک شده از پیرى. گویند: صد و بیست سالش از عمر گذشته بود، و زن او را نود و هشت سال. و این سخن نه بر سبیل انکار گفت، بل چون رب العالمین در آفرینش خلق حکم چنان کرده است بر عموم، و عادت چنان رانده که از مرد پیر و زن عاقر فرزند نیاید، زکریا (ع) خواست تا بداند که این فرزند ایشان را چون در وجود خواهد آمد هم در حال پیرى و ضعف؟ یا ایشان را بجوانى و قوت شباب باز برد و فرزند آرد، یا از زنى دیگر خواهد بود؟ یا بر طریقى دیگر بیرون از عادت آفرینش عموم خواهد بود؟! پس این سؤال از کیفیت وجود فرزند رفت، نه از اصل وجود. بعضى علماء گفتند: این سخن که از وى رفت، نه سؤال بود بلکه استعظام نعمت خداى عزّ و جلّ بود، چنان که عرب گویند، چون شغلى عظیم و نعمتى بزرگ پدید آید: «من لى بکذا، و من أین لى کذا؟» یعنى من ازین که باشم؟
و چه باشم؟ و از کجا اهل این نعمت شوم؟ پس جبرئیل از پیغام خداى وى را جواب داد: کَذلِکَ اللَّهُ یَفْعَلُ ما یَشاءُ. معنى آنست که: این فرزند ترا هم در حال ضعف و پیرى دهد، و از کمال قدرت وى دور نیست که آفرینش خداى این فرزند را همچون آفرینش اللَّه است آن را که خواهد و هر چه خواهد. یعنى که اگر تعجب میکنى درین کار پس تعجب کن در همه اختراعات و ابداعات اللَّه که آن همه بر یک نسق است از روى قدرت.
قوله: قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِی آیَةً زکریا (ع) از آن پس نشان خواست که وقت حمل این فرزند کى بود؟ و چه نشان دارد؟ تا در شکر و سپاس دارى و عبادت بیفزایم قالَ آیَتُکَ أَلَّا تُکَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَیَّامٍ إِلَّا رَمْزاً این رمز همان وحى است که جاى دیگر گفت: فَأَوْحى‏ إِلَیْهِمْ. و معنى هر دو درین قصه اشارتست او را.
گفتند: شرط آنست که با اهل خود مباشرت کنى در حال طهر و نشان حمل آنست که سه روز سخن با مردم نتوانى گفتن، مگر اشارتى بدست یا بسر و زبان، هم چنان بجاى بى‏خرس و بى‏مرض. بعضى علماء گفتند: آن زبان بستن وى از سخن با مردمان عقوبتى بود که رب العالمین بوى خواست که بعد از آنکه بمشافهه با فرشته سخن گفته بود آیت و علامت میخواست. قومى دیگر بعکس این گفته‏اند و آن آنست که: زکریا (ع) از رب العزت قربتى و عبادتى خواست تا آن بجاى آرد شکر نعمت اجابت دعا را، رب العزّت وى را فرمود که جملگى خویش سه روز در کار عبادت و تسبیح و ذکر ما کن، و با مردم سخن مگوى، آن ترا شکر نعمت است و پذیرفته ما.
وَ اذْکُرْ رَبَّکَ کَثِیراً این دلیل است که زبان وى از تسبیح نماز و ذکر خدا بسته نبود. وَ سَبِّحْ بِالْعَشِیِّ وَ الْإِبْکارِ تسبیح نامى است همه سخنان را که بآن خداى ستایند، هر چند که استعمال آن بیشتر در سُبْحانَ اللَّهِ رود. و سبّوح پاک بى‏عیب است مصطفى (ص) گفت: هیچ روز نبود، که نه منادى ندا کند: «ایها الخلائق سبّحوا الملک القدوس» عایشه گفت: مصطفى (ص) در سجود گفتى: «سبوح، قدوس، رب الملائکة و الروح».
روایت است از عبد العزیز بن ابى داود، گفت: روزى مصطفى (ص) در مدینه با یاران نشسته بود، یاران بکوهى نگریستند و گفتند: یا رسول اللَّه «ما اعظم هذا الجبل!» چه عظیم است این کوه! رسول (ص) گفت: هیچکس از شما در بهشت نشود، تا چندان که این کوه است وى را عمل نبود. یاران همه دلتنگ شدند و سر در پیش افکندند، و از آن گفت خویش پشیمان شدند که ما چرا آن گفتیم تا این شنیدیم؟ رسول خدا گفت: «مالى أراکم محزونین؟»
چه بودست مرا که شما را دلتنگ مى‏بینم؟ ایشان گفتند: کاشکى ما را این نظر و این گفت نبودى! یعنى که این دشخوار کاریست عمل فراوان باید تا چندانک باین کوه برآید. رسول (ص) گفت: دلتنگى مکنید، این آسان‏تر از آنست که شما پندارید.
نه شما مى‏گوئید: «سبحان اللَّه»! این گفت شما از آن عظیم‏تر است و تمام‏تر! در روزگار عمر (رض) مردى را حدّ مى‏خوردن مى‏زدند. آن مرد در میانه ضرب گفت: «سبحان اللَّه» عمر (رض) فرا جلاد گفت: «دعه، فان التسبیح لا یستقرّ الّا فى قلب مؤمن». و روى ان علیا (ع) قال: «سبحان اللَّه کلمة احبّها اللَّه و رضیها و قالها لنفسه و احبّ ان یقال له، و لم تقل الّا لربنا و الیها یفزع الخلائق،» بِالْعَشِیِّ وَ الْإِبْکارِ ابکار در بامداد شدن است و این جا بمعنى بکرة است، مصدر بجاى اسم نهاد، چنانک گفت: فالِقُ الْإِصْباحِ. اصباح بمعنى صبح است، مصدر بجاى اسم گفت، اینجا همچنانست. عرب از وقت آفتاب برآمدن تا بچاشتگاه بکرة گویند، و از وقت آفتاب فرو شدن تا پاره‏اى از شب بگذرد، عشى گویند.
و مراد باین دو کلمه نه آنست که: تا زکریا (ع) در تسبیح و نماز بهر دو طرف روز اختصار کند، بلکه دوام ذکر و عبادت خواهد، در همه اوقات شبانروز باین سه روز مخصوص.
روى عن ابى الدرداء (رض) قال: «یا ایها الناس! اذکروا للَّه یذکرکم، ما من عبد یقول لا اله الا اللَّه الّا قال اللَّه تعالى صدق عبدى لا اله إلّا انا وحدى. و ما من عبد یقول: الحمد للَّه، الّا قال اللَّه تعالى صدق عبدى، منّى بدأ الحمد و الىّ یعود و انا احقّ به. و ما من عبد یقول: اللَّه اکبر الّا قال اللَّه تعالى صدق عبدى انا اکبر کل شى‏ء، و لا شى‏ء اکبر منى. و ما من عبد یقول سبحان اللَّه و بحمده الّا قال اللَّه تعالى صدق عبدى سبحانى و بحمدى، منى بدأ التسبیح و الىّ یعود. و هى لى خالصا. و ما من عبد یقول لا حول و لا قوّة الا باللَّه، الا قال اللَّه. صدق عبدى، لا حول و لا قوة الّا بى. سل عبدى تؤت.»
روى انّ یحیى بن زکریا (ع) مرّ على قبر دانیال النبى (ع) فسمعه، و هو فى القبر، یقول: «سبحان الّذى تعزّز بالقدرة و البقاء، قهّر العباد بالموت و الفناء، قال فسمع ثم مضى.
فنادى به مناد من السماء: یا یحیى! انا الّذى تعززت بالقدرة و قهّرت العباد بالموت، استغفرت له السماوات و الارض و من فیهنّ. و روى ان النبى (ص) قال: أ لا ادلّکم على کلمات هنّ افضل الکلام الّا القرآن؟ و هنّ من القرآن خفاف على اللسان، ثقال فى المیزان، یرضین الرحمن و یطردن الشیطان، سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الّا اللَّه و اللَّه اکبر.
و عن ابى ذر قال: قال رسول اللَّه (ص): «على کلّ نفس کلّ یوم طلعت فیه الشمس صدقة منه على نفسه». قلت: یا رسول اللَّه! من این نتصدق و لیس لنا اموال؟ قال: «و ان من ابواب الصدقة الصلاة و التکبیر و التحمید للَّه، و سبحان اللَّه، و لا اله الّا اللَّه، و اللَّه اکبر و استغفر اللَّه» قال: «و قبض علیهنّ ملک فجعلهنّ تحت جناحه و صعد بهنّ. فلا تمرّ على جمع من الملائکة الّا استغفروا لقائلهنّ حتّى تجی‏ء بها وجه الرحمن عزّ و جل.»
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۱
پیش از این بار خدایان و بزرگان عجم
گر همی بنده خریدند به دینار و درم
اندرین دولت صدری به وزارت بنشست
که همه ساله خَرَد بنده به احسان و کرم
فَخرِ ملت شرف‌الدین و قوامُ‌الْاِسلام
سیّد عصر و امام وزرا صَدْرِ امم
صاحب عادل ابوطاهر سعدبن علی
که شد از سعد و عُلو در همه آفاق علم
آن‌که هست از هنرش صدر معالی عالی
وان‌ که ‌گشت از سخنش اصل معانی محکم
همچو خورشید که نورش ببرد آب نجوم
همت او ز بلندی ببرد آب هُمَم
گاه توقیع صریر قلمش بر دل خلق
بگشاید در شادی و ببندد در غم
به‌کف آرد ز عبارات و ز توقیعاتش
هرکه فهرست ادب خواهد و قانون حِکَم
گر کنی خدمت او دهر کند خدمت تو
زانکه مَخدوم شود هر که مر او را ز خَدَم
رای او بین و هنرهای شهنشاه جهان
گر تو خواهی‌ که ببینی صفت آصف و جم
صانعی‌ کز فلک و دهر نمودست اثر
ز قضا بر خرد و بخت‌ کشیدست رقم
رای او کرد میان فلک و دهر سفیر
حکم او کرد میان خرد و بخت حکم
ای ز تو شاکر و از سیرت و رسمت خشنود
شاه آفاق و امیران و حواشیّ و حَشَم
تا فرستاد به تو شاه جهان خاتم خویش
شد جهان بر دل اعدای تو همچون خاتم
اندرین مدت چون تیر شد از رای تو راست
کارهایی که ز کَژّی چو کمان بود به خَم
هرکجا مرد ستم گَرد برآرد ز جهان
آب عدل تو نشاند زجهان گَردِ ستم
هر کجا ایمنی عدل تو باشد نه شگفت
گر شبان‌وار شود گرگ نگهبان غَنَم
در پناه نظر و درکنف حشمت تو
سوی آهو به تواضع نگرد شیر اجم
با تو عالم نتواند که مباهات کند
که تو بیش آیی در قدر و کم آید عالم
بُخل در کَتم‌ِ عدم رفت ز صحرای وجود
تا به صحرای وجود آمدی ازکَتمِ عدم
با موالیت شب و روز حریف است فَرَح
با معادیت مه و سال ندیم است ندم
سنگ با مهر تو در دست ولی‌ گردد سیم
نوش با کین تو در کام عدو گردد سم
غایبانی‌ که ببینند نگار قلمت
به سر آیند سوی خدمت تو همچو قلم
همه مشتاق به دیدار تو چون تشنه به آب
همه محتاج به‌ گفتار تو چون‌ کِشته به‌ نم
شاه اسلام که یک نیمه ز گیتی بگشاد
آن دگر نیمه به تدبیر تو بگشاید هم
سال دیگر نهد از رای صواب تو به روم
منبر و مُصحَف بر جای چلیپا و صنم
کشور روم همه رام کند زیر رکاب
سَرِ کفّار همه پست‌ کند زیر قدم
ای به یاد تو همه تاجوران‌ کرده نشاط
وی به نام تو همه ناموران خورده قسم
بر بنی‌آدم چون خلد شدست از تو جهان
نه عجب‌ گر به تو در خلد بنازد آدم
تا بپیوست سعادت به جوار تو مرا
دیدم از طبع رهی پرور تو کُلِّ نعم
آن لطافت که ندیدم نه ز خاص و نه ز عام
وان کرامت که ندیدم نه ز خال و نه‌ ز عَمّ
سعی فرمایی و اِفضال‌ کنی در حق من
سعی و اِفْضال به یک بار گه دیدست به هم
گرچه افزون بود اندیشه و نطق از همه چیز
نطق و اندیشهٔ من هست ز کردار تو کم
جای آن هست که چون شکر تو منظوم کنم
گر مرا دست رسد روح‌ کنم با آن ضمّ
زانکه اندر تن من هست ثنای تو چو جان
زانکه اندر رگ من هست هوای تو چو دم
بی‌ثنای تو نخواهم که نهم هرگز گام
بی‌هوای تو نخواهم که زنم هرگز دم
تا همه ناز و طرب باشد مقرون ضیا
تا همه رنج و عنا باشد مضمون ظُلَم
خدمت تو حَج و میدان سرایت عَرَفات
درگه تو حجرالاسود و دستت زمزم
چشمهٔ حشمت تو روشن و پاک و صافی
روضهٔ دولت تو تازه و سبز و خرم
در مدیح تو همیشه شعرا و حُکما
شعرها گفته به لفظ عرب و لفظ عجم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۴
از فضل و کفایت ز همه لشکر سلطان
یک خواجه که دیدست چو بوجعفر غیلان
آن بارخدایی‌ که ز سیر قلم او
آرام گرفته است همه کشور ایران
فرمانبرِ سیرِ قلمش گنبد گردون
خدمتگر خاک قدمش اختر رخشان
گردون جهاندیده ندیدست و نبیند
داناتر از او هیچ کس از گوهر انسان
ای خوب خصالی ‌که تویی قبلهٔ اقبال
وی پاک ضمیری ‌که تویی ‌مَفْخر اعیان
ارباب کفایت همه هستند محقق
زیرا که به‌تحقیق تویی مفخر ایشان
نور رخ زواری و انس دل احرار
جان تن احبابی و تاجِ سرِ اخوان
در چنبر فرمان تو آورد فلک سر
تا حشر سرش هست در آن چنبر فرمان
هر خاک که زیر قدم خویش سپردی
هر ذره از آن خاک بشد افسر کیوان
هر کاو به خلاف تو زند خیمهٔ نصرت
گردون زند اندر دل او نشتر خذلان
شد پیکر بدخواه ز پیکان تو باریک
پیکان تو دادست بدو پیکر شیطان
گر هیچ کسی دفتر احسان بنویسد
نام تو کند فاتحهٔ دفتر احسان
آرایش دیوان ز مدیح تو فزاید
زیرا که مدیح تو بود زیور دیوان
از مدح تو فخر آرم و از مهر تو نازم
هرچند منم شاعر مدحتگر سلطان
بی ‌مهر تو و مدح تو هرگز نزدم دم
کان جفت خرد دارم و این همبر ایمان
تا آب گوارنده نباشد بر مالک
تا آذر سوزنده نباشد بر رضوان
فرمانت روا باد چه در ملک و چه در دین
و اقبال به هر وقت تو را چاکر فرمان
خرم شده از حشمت تو مجلس احرار
روشن شده از طلعت تو محضر نیکان
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
منّت خدایرا که علی رغم روزگار
منصور گشت رایت صدر بزگوار
آمد سوی مقّر شرف باز دوستکام
تایید بریمینش و اقبال بر یسار
سلطان شرع خواجۀ سلطان نشان که یافت
کار جهان بیمن مساعیّ او قرار
هم ملک را برای رفیع وی اعتضاد
هم شرع را بگوهر پاک وی افتخار
اخلاق اوست واسطۀ عقد مکرمات
تدبیر اوست رابطۀ ملک شهریار
ای قرص آفتاب زرای تو مستنیر
وی اوج آسمان ز جلال تو مستعار
گفتند ماه و قدر تو هم خانه اند، نی
قدر ترا به صفّ نعال فلک چه کار؟
رسوا شد از دو دست تو بحر ارنه پیش ازین
می راند با دو چشمم لنگی بر اهوار
خورشید زرّساو گذارد بکان نخست
پس در حمایت تو کند بر فلک گذار
از خیط شمس چرخ بز ررشته آزدست
زان تا بود لباس جلال تو زرنگار
گرفی المثل بدامن عطف تو در زند
از باد مهرگان بنریزد کف چنار
از دست در فشان تو هر دم نهان شود
اندر سواد خط تو لولوی شاهوار
در خون دیده غلتان غلتان فرو شود
هر شب ز شرم رای تو خورشید کامکار
دل می زند ز شرم تو باد شمال را
کو داد با لطافت تو عرض نو بهار
بر دشمن تو تیغ کشد مهر بامداد
چون برنهد سپر بسر تیغ کوهسار
چرخ از هلال غاشیه بر دوش میکشد
زانگه که گشت همّت تو بر فلک سوار
یک خرده زر ز کیسۀ خارا برون نداد
بی زخم بیلکیّ و تبرکان خاکسار
وامد که با سخای تو پهلو زند کنون
آری! برین قیاس کن احوال روزگار
ای رتبت جلال تو بیرون ز حدّ وهم
وی منصب رفیع تو بر تر ز هفت وچار
جام فلک بنور ضمیرت جهان نمای
گوی زمین بمیخ و قار تو استوار
صبح سپید جامه کنون بفکند علم
در مسند سیاه تو چون شرع داد بار
باخصم تو طلایۀ فتنه نهان شود
اکنون که گشت رایت عدل تو آشکار
لختی بگشت دولت هر جای وانگهی
هم سدّۀ جناب ترا کرد اختیار
خصم ترا که ارزوی منصب تو خاست
در چشم عقل چون جعلی بود شاد خوار
داری تو احتشام سلیمان و دشمنت
بر کرسی تو چون جسدی بود دود خوار
اقبال پایدار تو اکنون بدست قهر
از فرق منبر آورد او را بپای دار
آسان بود تقلّد تیغ خطیب باش
تا چون کند تقلّد شمشیر آبدار
جز جامۀ سیاه نماندست بر حسود
زان منبر و خطابت و آشوب و گیر و دار
هر کو خلاف رای تونه پایه بر شدست
امروز بر سه پایه رود بهر اعتذار
هر چند در فراق رکاب مبارکت
یک چند بوده ایم غم آلود و سوگوار
از شوق دست بوس شریفت که کی بود
جانها بلب رسیده و مانده در انتظار
منّت خدای را که هر آنچت مراد بود
بی منّتی نهاد ترا بخت در کنار
بس روشنست معجزه را سروریّ تو
وین کور دل حسود نمی گیرد اعتبار
ما را برای عین مصوّر نمی شود
این لعبها که رای تو پیرار دید و پار
شکرانه را سزد که نثار درت کنیم
جانی که داشتیم ز لطف تو یادگار
صدرا! چو هست و باد ترا دست بر حسود
وقتست اگر برآوری از جانشان دمار
گر چه وقار و حلم ستوده ست نزد خلق
خشمی بجای خویش به از عالمی وقار
آتش ز روی تیغ زدن گشت سرفراز
افتاد زیر پای درون خاک بر دبار
بس نغز مطلعیست : صفحنا ، ولی در ان
بیت القصیده چیست؟ و فی الشّر ، گوش دار
هر چند این قصیده نه بر ذوق آرزوست
چون بر بدیهه نظم شد این بار در گذار
شایستۀ مدیح تو چون نیست این سخن
آن به که بر دعا کنم امروز اختصار
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
دولت ملازم درو اقبال یار غار
پیوسته دشمنان تو زین گونه مستمند
یا کشته، یا گریخته، یا بسته در حصار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح صدر اجل ابوالفتوح محمد قوام الدین هنگام مسافرت حج
هزار منت و شکر خدای عز و جل
که سوی صدر خرامید باز صدر اجل
امام مشرق و مغرب قوام دین خدای
ابوالفتوح محمد سپهر مجد دول
گزیده طالع و طلعت ستوده سیرت و طبع
سپر پایه و قدر و ستاره جاه و محل
بگرد مسند او در، طوافگاه امل
بچین ابروی او بر، مصافگاه اجل
ز عرصه حرمش پای حادثه شده لنگ
زدامن شرفش دست نایبه شده شل
شود ز یکنظر او هزار غم راحت
شود ز یکسخن او هزار مشکل حل
نه عقل یک کلمت زو شنیده مستنکر
نه طبع یکحرکت زو بدیده مستقبل
بلطف جان ز تن دشمنان کند بیرون
که خلق او چو گلست و عدوی او چو جعل
سخای بیش ز خواهش عطای بی منت
دو آیتست که در شأن او بود منزل
در ابتدای جوانی ادای این مفروض
عنایتیست بزرگ از خدای عزوجل
ز یمن دولت او دان کزین صفت امسال
شدست بادیه یکسر بمرغزار بدل
چو خط و عارض دلدار شد زسبزه و آب
رهی که بود چو چشم لئیم و تارک کل
ز بس زهاب ببایست اندرو کشتی
زبس گیاه ببایست اندرو منجل
بحوضهای وی انر زلال تر زان آب
که بامدادان بر برگ گل نشیند طل
گرفته طبع صبا اندرو سموم چنان
که گشته مستغنی نرگس اندراو ز بصل
دمد ز خار مغیلان کنون گل خودروی
شود بطعم شکر زین سپس در او حنظل
بصحن بادیه بر کاسه های سر بودی
کنون ز فرش پر مرتع آمد و منهل
رهی که بود در آنراه عافیت از بیم
گرفته همچو بنفشه کلاه زیر بغل
کنون چو نرگس بودند طاس زر بر کف
ز بسکه امن همیزد ندا که لاتوجل
اگر چه رفت بظاهر سه اسبه همچو قلم
بسر برید همی راه بارگاه ازل
تبارک الله ازان کوه شکل ناقه او
زمین نورد و فلک سیر و آسمان هیکل
بگام او بگه پویه صعب گشته ذلول
بپای او بگه سیر سهل گشته جبل
رسنده تر ز قضا و دونده تر ز خیال
جهنده تر زجهان و رونده تر ز مثل
ز کوب زخمش تلها نموده همچو مغاک
ز جرم ضخمش گشته مغاکها چون تل
خجسته طلعت او ازستام او تابان
چنانکه طلعت خورشید از فراز قلل
دو کعبه دیدند امثال حاجیان بعیان
نه آنچنان که دو بیننده دیده احول
یکی است کعبه حجاج و عرضه گاه دعا
یکی است قبله محتاج و تکیه گاه امل
حریم هر دو میادین حرمتست و قبول
یمین هر دو محل میامنست و قبل
دل یکی شده فارغ زعشق آن دومین
چنانکه شد دل آن خالی از منات و هبل
زهی چو روح مجسم بصورت و معنی
زهی چو لطف مصور مفصل و مجمل
نه در تو کبر بمقدار ذرۀ هرگز
نه در تو بخل بمثقال حبۀ خردل
براه دین چو خردنیست در دلت غفلت
بکار خیر چو توفیق نیست در تو کسل
چو گرد کعبه کشیدی تو دایره زطواف
کشیده گشت خطی بر همه خطاوزلل
زخط و دایره کز طواف و سعی کشند
صحیفه حسنات تو گشت پر جدول
مثال کعبه و سعی تو مرکز و پرگار
نشان حلقه و دست تو همچو گوی انکل
سوی مدینه خرامان شده بر اوج شرف
چنانکه چشمۀ خورشید سوی برج حمل
سرای پرده عصمت زده بهر منزل
شده ز حفظ خدا بدرقه بهر مرحل
چنان ز طلعت تو برفروخت آن بقعه
کز آه صبح زد آیینه فلک مصقل
قران علوی خود محترم از این بودست
که چون توئی برسدنزد احمد مرسل
نشان اینسخن آنست کاندران تاریخ
قران ز شرم نکردند مشتری و زحل
تو رفته وامده وز تو کسی نیازرده
همین دلیل تمامست بر قبول عمل
زهی مبارک پی خواجۀ که از فرت
بناب افعی در زهر یافت طعم عسل
سپاس و منت بیحد خدایرا که ترا
نشد بگرد ریا آبروی مستعمل
خدای داند مستغنیم ازین سوگند
که بی حضور شما بود اصفهان مهمل
ز شوق گشته نفسهای ما همه یالیت
ز امید گشته زبانهای ما عسی و لعل
ز شوق طلعت عالیت بر وضیع و شریف
چنان گذشت همی روز و شب که لاتسئل
ز دل نشاط بیکبار گشته بیگانه
ز دیده خواب بیک راه گشته مستأصل
همیشه تا که عرب را بپاید اندر شعر
صفات یار و دیار و حدیث رسم و طلل
بقای مدت عمر تو باد چندانی
که عاجز آید از اعداد آن حروف جمل
نهاده در دل تو روزگار نقطه بسط
کشیده بر سر خصمت زمانه خط بطل
خجسته بادت و لابد خجسته خواهد بود
چنین سفر که مثل بودش آخر و اول
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح فخرالدین زکریا
زهی جناب تو والا مکان نعمت والا
ز روی همت عالی فلک نشیب و تو بالا
ملوک را همه روزه بدرگه تو تنزه
فتوح را همه ساله به حضرت تو توّلا
بگوش کوس، غریو بیان فتح شنوده
سعادت تو ز خامش زبان رایت اعلا
ز رهروان معانی تو راست سبق ترقی
ز خسروان زمانه تو راست قدر معلا
همه نتایج و ارکان تو را مزید معالی
که هفت والی چرخ از در تو اند، مولّا
گر از سپهر بپرسی که کیست پشت سلاطین
زبان بمدح سراید بحرف واضح و والا
سر ملوک جهان، پهلوان تهمتن ثانی
تفاخر همه اسلاف فخرالدین ذکریا
که با شجاعت داود، ساخت ملک سلیمان
که با وفای براهیم، یافت عصمت یحیا
شهی که زبده ی مهر وی است راحت عقبی
شهی که زنده بنام وی است ساحت دنیا
ز روزنامه او روز کار، یافته روزی
بر آستانه ی او، مکرمات یافته مأوا
بر آب و سبزه شمشیر او، و قود ظفر را
وجوه مطعم و مشرب، امیر منزل و مرعا
زسنک سبزه بر آرد، بالتفات و عنایت
ز شیر شیر بدوشد، باحتمال و مدارا
مقر قائمه حلم اوست، مرکز قوموا
هیون ساریه ذهن اوست مرکب اسرا
عقیم شد چو دم و طبع او بکار در آمد
صدف ز لولو مکنون بقر، ز عنبر سارا
وگر چنانکه توانی شنود چاوش عبرت
گشاده بر قدم آورد، نی ز فتنه ولوصا
دم وی است، خرد را به نکته مایه عدت
در وی است، هنر را ز فتنه مامن و ملجا
به رأی جنبش و آرام اوست، تا بقیامت
ثبات مرکز اغبر، مدار گنبد خضرا
زهی خراب جهان را، بعدل کرده عمارت
امیدهای کهن را، بفضل کرده مطرا
لباس ملک، تو را زیبد، ارچه در نظر من
جهان فروز تری، همچو آفتاب معرّا
چو شوق در دل عاشق بطبع جای پذیرد
صدای کوس تو، در طاق این رواق پر آوا
سیه سپید توشان دید، همچو جفت جواهر
رخ دوام به بیند نه، طاق ابروی طغرا
در آنکه دست تو دریاست شبهتی نشناسم
کزو سیاهی توقیع، عنبری است ز دریا
فلک چو ابروی خُضبه خضاب وسمه گرفته
در تو در خم ابرو عزیز دیده بنیا
توئی مفلسف تدبیر عقل و حکمت خاکی
توئی مهندس ترتیب چرخ و انجم و قمرا
بدان اجازت عدلت که در بدایت عالم
چهار مادر گیتی گرفت حمل نُه آبا
زفاف خانه گردون خراب باد که روزی
همی ز عقل و زمانه نبات زاید از ابنا
چنان رفیع جنابی که با بلندی قامت
سر فلک نکند جز مکانت تو تمنا
چو تو مجرد جودی زبان عقل که باشد
که در مقابل رایت کند حدیث مجازا
بمدح توست سخنور زبان لاله اخرس
بنام توست نیوشنده کوش صخره صما
چو نرم روی خدنک از کمان صلب پرانی
خواص نرمی و چربی دهد صلابت خارا
زمانه با تو چه سودا پزد، که دست شجاعت
بریخت خون حوادث، زسهم این سر صفرا
اگرچه رای تو بودی بیاض عارض مشرق
بخاصیت ندمیدی ز شب دواله سودا
تبیره ساز حوادث، بر او زند سپر کین
هر آنکه کرد ز قهرت، دمی نکون و تبرا
دماغ چرخ ز خصمت، بجز بخار نبیند
که در دهان زمانه نواله ایست مهنا
بحفل طالع تو داد ملکتست تمامت
بسعی دانش تو کار دانش است مهیا
خجسته کلک تو صوری است بر دهان ممالک
زده بقصد امامت دم عنایت و احیا
چنان به نزل نعم با نعم قرار گرفتی
که جز بلفظ شهادت نرفت، بر دهنت، لا
اجل چو صورت پروانه شد بر آتش تیغت
که عشق بار ندادش بخود فراغت و پروا
هر آنکه زنده کند سنت خلاف تو یکدم
حدیث خلق رها کن بخلق قابلی او را
عظیم خلق تو گوئی که ارغنون بزرگی است
که از مسام بد اندیش جان کشد بمواسا
ممان که با تو سر از جور برکند فلک الثور
که زهره تو، به ثور است آفتاب به جوزا
برای بزم تو چون برگشند برق یمانی
که شد بریشم نورش بانعکاس مثنا
چو گرد خلق تو کرددز حلم و جود و تواضع
مثلثی بکف آرد سپهر مجمره سیما
همی سمور تو گیرند سامیان مراتب
از آن سما، به جنابت نه بست مجلس اسما
ملقب اند باسماء تو ملوک زمانه
توئی بقدر ز القاب آن گروه مسما
بنای ملک تو آنگه کند قبول تباهی
کجا قبول کند سطح آب خط معما
ز اصطناع تو ممکن بود بباغ زمانه
که تخم بقله حمقا شود درختک دانا
بهار در رک او آن عمل کند که نماید
بجای عقد شکوفه ز شاخ عقد ثریا
هزار ناله بر آید بر او ز باغ خورنق
هزار شود در افتد از او به جنت مأوا
ستارگان زبر و زیر شاخ چرخ مثالش
گرفته صورت اکلیل در برابر رؤیا
سپهر گفته خرد را بدین نشان که تو دادی
اثیر پرهنر است این درخت بوالعجب اسما
اگر زهی ز درختی چنین دریغ نداری
بر بقای مخلد کند ز برگ هویدا
همیشه تا خرد و نفس و چرخ و طبع زمانه
بآفرینش یزدان مقوّمند و محلّا
نه عقل راه نماید نه نفس کار گذارد
مکر ببدرقه رحمت خدای تعالا
تو باش عالم دل را ز عیم قاعده گستر
تو باش ملکت جان را امیر مرتبه افزا
ستاره زفت و تو معطی مزاج عمر تو زیرک
زمانه سست و تو محکم، سپهر پیر و تو برنا
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - توصیف شب و مدح سید فخرالدین عربشاه امیر قهستان «علاءالدوله»
دوش که این شهسوار کره ابلق
از قرپوس غروب گشت معلق
شام سیه گر، بزیر دست فرو داد
مهره ی اصفر ز طرف رقعه ازرق
از سر زین کوهه ی افول در افکند
سبز قبای سپهر ترک مغرق
سقف جهان پر ز برگ نر گسه دیدم
چون طبق سبز پر، ذرایر زنبق
نصفی ی سیمین ماه داشت پر از دُر
ساقی زرین کلاه سیمین منطق
مهر، که مجلس فروز بزم جهان است
کرد از آن بیم، عزم کال محقق
گشت پدید از نقاب گیسوی ظلمت
گردن این رخش تیز کام مطوق
همچو نشان حق از میانه باطل
یا چو خیال صواب در دل احمق
با فلکم زین قبل مناظره افتاد
گرچه مقالات هر دو بود مصدق
گفتمش این ملحم سپید که بسته ست؟
بر سر رمح سماک رامح بیرق
گفت: مخالف عقیم دورفکنده است
بر لب دریای نیل هاله زورق
شاه قهستان علاء دولت و عالی
مفتخر دوده فخر دین و کنف حق
خسرو عادل عربشه آنکه عجم را
گشت مصفا ز تیغش آب مروق
آنکه زمین روب میوه دار نوالش
با طبق آفتاب گشت مطابق
ابر که مفتاح فتح باب جهان است
بی کف او کم گشاد یک در مغلق
کرد بغلطاق خار پشت نسیمی
از گل اخلاق او حریر و ستبرق
باس قوی ساعدش چو دست برآورد
بست سر انگشت روزگار بفندق
بارمعانی دو مغزه بست چو بادام
هر که بمدحش دهان گشاد چوفستق
دوش خرد گفت: پادشاه بحق اوست
گفتمش: اینها چه، سر بتافت که الحق
ای ز حسام تو تاج ملک مرصع
و ز سر کلک تو کار شرع برونق
شد ز حساب فش سواد هویدار
گردن این رخش تیز کام مطوق
خاک درت کعبه سرای مسدس
نور کفت شمسه ی روان مطبق
رکن و ثیق است تیغ شاه جهان را
رکن دگر خامه ی تو، بل هو اوثق
جود تو بر گاو بست محمل حاتم
نطق تو بر خر نهاد رخت فرز دق
هرچه تو سازی جهان در آن نزند طعن
هرچه تو گوئی فلک بر او ننهد دق
ای شده تشبیب فتح و نص سعادت
از ورق آسمان بذکر تو ملحق
خامه فکرت بود بمدح تو جاری
نامه دولت بود بذکر تو ملصق
وقت نظر دیده بان قلعه حزمت
ماهی خاکی به بیند از بن خندق
از چو تو شاخی ریاض مرتضوی را
ابر به جیب است و آفتاب مطوق
هین که بدین عید جمله در رقم آورد
تا بقلم نسخه سدیر و خورنق
در جل ساغر کش آن کمیت طرب را
چونکه مه روزه زین نهاد بر ابلق
موسم باده است و کار باده در این وقت
از همگان لایق آمد و ز تو، الق
می بقدح خور که حاسدان تو و من
جمله بکاسه همی خورند و به ملعق
ساغر خورشید آب در دهن آرد
چون تو بکف برنهی شراب مروق
بار بدی را بخوان که زیر نزارش
زار بنالد چو عاشقان مشوق
غنه او در غنا چو حکم تو جاری
زخمه ی او پر نوا چو امر تو مطلق
در فلج افتاده باسماع تر او
زهره خوش نغمه را دو دست زمرفق
ساقی گلرخ بدست باده گلرنگ
ماه مدور نهاد مشک محرّق
طرف لبش خالی از هلال مقیر
گرد گلش دودی از عبیر مسحق
هم گه، میدان چو تیغ و نیزه معارض
هم گه، مجلس چو جام و باده معانق
کرده عروسان بکر گلشن فکرم
شقه الفاظ را به جلوه گری شق
موکب شعر مرا ز فخر مدیحت
مقرعه زن گشته صد رشیدی و عمعق
تا ندهد طوطی مشبک قالب
غنه بلبل بهر زه لائی لقلق
لجه اقبال باد جام تو را ریق
چهره ی خورشید باد کلک تو را رق
کون که موضوع دست کاری قدس است
بوده ز یک مصدر جلال تو مشتق
آرزوئی می برم ز خلعت و آنرا
یک نظر شاه کرده گیر محقق
کام زنی باد پی سبکسر و قبچاق
درعه ئی از اطلس و کلاه مغرق
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۹
به فال فرخ و روز خجسته سوی عراق
رسید موکب میمون صاحب آفاق
خدایگان وزیران بهاء ملت و دین
پناه و ملجاء اهل جهان علی الاطلاق
محمدبن محمد که صد قران جدانش
بدند صاحب و صاحبقران به استحقاق
هزار قرن دگر تا قیامت از نسبش
مرور دهر شرف بر شرف کند الحاق
امید صاحب دیوان ونور چشم جهان
که شد شهان را نور حدایق احداق
قضا مثالی کز دست و کلک او آمد
قدر خریطه کش روزنامه ارزاق
حیات بخشی کز جود او پر است چنین
ز چنگ واقعه نص خشیته الاملاق
به گاه لطف دمش چیست واهب الارواح
به وقت قهر کفش کیست خاضع الاعناق
کمال حلمش با باد ضم کند آرام
زلال لطفش از آتش جدا کند احراق
زهآب حیوان باکین اونماید زهر
لعاب افعی با مهر او شود تریاق
دگر نفس نزند بلبل از هوای چمن
اگر کند ز گلستان خلقش استنشاق
نفوس عاقله از علم مستفیذ شوند
اگر رود ز ضمیر منیرش استنطاق
زهی ز خاک درت آب چشمه خورشید
خهی غبار درت کحل مردم آماق
نئی فرشته و داری فرشته وش سیرت
نئی پیمبر و داری پیمبری اخلاق
اگر ز لطف نهی پای بر رواق فلک
فلک ز در کواکب تهی کند اطباق
وگر ز قهر زنی دست درعنان سپهر
نخست پیکر جوزا شود گسسته نطاق
وگر ز کین تو خون عدو به جوش آمد
به انتقال شود در دلش مواد خناق
وگر شود بدنش ممتلی زماده حقد
روانش زود برآید ز تن به جای فواق
بود حسود و بداندیش تو دراین عالم
به اقتضای کلام مهیمن خلاق
یکی اسیر به تفسیر ناله من وال
یکی ذلیل به تقدیر فاکه من واق
اگر شکوه تو بر کوه هیچ جلوه کند
ز هیبت تو درافتد به سجده حصن اشاق
نفاذ امر تو بس زود در عراق دهد
در اشتیاق و نظیرش به کمترینه وشاق
شدی به صوب خراسان ز دارملک پدر
گرفته خنگ تو بر ابلق جهان اسباق
پرید مرکب فتح تو در جهان چون مرغ
برآمدش ز دو پهلو دو پر به جای جناق
بدند پیش و پس خیل رایتت دو گروه
مخالفان به نفاق و موافقان به وفاق
به تیغ و کلک تو آن توامان ملک آمد
جزای اهل وفاق و سزای اهل نفاق
نهنگ تو ز سر یاغیان گرفت وطن
خدنگ تو ز دل دشمنان گرفت وثاق
اگر چه کار خطر بود بر تو نامد سخت
وگرچه دور سفر بود بر تو نامد شاق
گران نباشد شق القمر به دست نبی
دراز نبود راه فلک به پای براق
درست باز رسیدی به عزم و رای درست
شکسته گردن هر عاصی و دل هر عاق
خدای هر دو جهان را هزار شکر و سپاس
که آمدی بسلامت چو مه برون ز محاق
برآمدی ز خراسان چو آفتاب از شرق
عراق شد ز قدومت بسیط براشراق
بزرگوارا تا زان جناب گشتم دور
کش از سماک ستانست وز سپهر رواق
چو حال خویش پراکنده خورده ام روزی
اگر چه هستم مجموع با زر آفاق
چگونه دل متفرق نباشدم زعنا
چو رزق من متفرق همی دهد رزاق
ز پارس نان ز سپاهانم آب و ز تو کفاف
منم ز روی پراکندگی به عالم طاق
بریدم از زن ناسازگار زال جهان
بلی نشور بود مرد را به مهر طلاق
به پشت پای قناعت به چشم باز زدم
به روی او همه لذات او به عرض صداق
حدیث زهد و قناعت ز من نیاید خوش
غزلسرای به آید ز زاهد زراق
چو بسته کرد سپاهان بدان نگارینم
که شد دریده ازو پرده بسی عشاق
حدیث صبر که بد جفت و همنشین دلم
به عشق جفته ابروش بر نهاد به طاق
کجا شود به نصیحت دل مخالف راست
چگونه زو طلبم مرهمی ز راه وفاق
به بند مهر دلم بسته شد به صد قلاب
به دام عشق در آویختم به صد معلاق
چو مرغ اگر چه گرفتار دام مهر شدم
به سوی حضرت تو می پرد دل مشتاق
به بوی مجلس تو جان باربد مرغی ست
که بی نوای چکاوک زند ز عشق عراق
طرب گزین که به مدح تو بلبل نطقم
عراق را ز نوا کرد خوشتر از عشاق
چنان به مدح تو شیرین شده ست کام دلم
که آب حیوان خوش می نیایدم به مذاق
ز من گسسته مگردان کرامت کرمت
که پارسال چنین رفت وعده و میثاق
به سنت پدر سعد بخت و جد سعید
مرا بپرور در ظل رایت اشفاق
ز نظم خویش یکی بیت کرده ام تضمین
گرفته مصرع اول سبق ز راه سباق
به چشم رحم نگر بر من سپیده موان
ز روی رافت بین در من کشیده فراق
دراین سیاقت کز روح دلپذیر تر است
حیات نوح گرم باشد و کنم انفاق
شهاب بایدم اقلام و ظلمت شب هجر
نجوم شایدم اقلام ونه سپهر اوراق
همیشه تا به فصاحت سمر بود ابعد
همیشه تابه ملاحت خبر بود املاق
مدام باده ستان از سهی قد خلخ
همیشه بوسه ربای از شکر لب قبچاق
بده به سر غمش کام یار و یاری ایل
ببر به قاقمشی نسل یاغی وایغاق
نشاط تو همه با شرب و نوش و شاهد و شمع
سرور تو همه با ساقیان سیمین ساق
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سعدالملک وزیر
رسیده ماه محرم بسال پانصد و شصت
ببارگاه وزیر خدایگان بنشست
که تا نظر کند اندر جمال طلعت او
که هیچ شه را مانند او وزیری هست
خجسته رأی و همایون لقا و فرخ فال
دراز عمر بعدل و ز ظلم کوته دست
ستوده سیرت و پاک اعتقاد و نیکو ظن
بدل خدای شناس و بتن خدای پرست
سر وزیران صدر بزرگ سعد الملک
که سعد اکبر ناظر بود بوی پیوست
در سعادت نام خدایگان مسعود
گشاد بروی بخت آنچنانکه نتوان بست
اگر نه عدل شهستی و نیک رائی او
شدی سراسر کار جهان تباه و تبست
ز باغ دولت شاه جهان بخلق جهان
گل سعادت او بوی داد و خار نخست
زخار غم دل و جان کسی که در دل او
درخت دوستی و مهر او نرست نرست
هر آنکه جست مراد وی از جهان حاصل
ز چنگ جور و عنا جست ور نجست نجست
بلند همت صدری که همچو جرم زمین
بجنب همت او آسمان نمایت پست
بگوهر از همه آزادگان شریفتر است
بر آن قیاس که یاقوت ناروان زجست
ز باده کرده کرم و لطف نوش لذت او
سران روی زمین اند خرم و سرمست
به کام حاسد او چون کیست باد انوش
به کام ناصح او همچو نوش باد کیست
به سال پانصد و شصت این قصیده گفتم و خواست
بقای عمر ورا شش هزار و ششصد و شصت
جهان بکام و مرادش رفاه تا ماهی
بکام حاسد او چون بکام ماهی شست
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷ - وله
باز این چه فروغست زگل صحن چمن را
آموخته گوئی هنر کان یمن را
نی کان یمن نیست بدین رنگ و بدین بوی
ما ناز بهشت آمده سرمایه چمن را
گر شاخ شجر باج نخواهد زمجره
از چیست که آورده گرو عقد پرن را
گر لاله بضاعت نگرفت از کف موسی
پس کرده چرا تالی بر طور دمن را
هر باد که بر سبزه دمی خسبد و خیزد
خونابه گشاید ز جگر مشک ختن را
زاینگونه که از ابر چکد لؤلؤ لالا
مقدار نماند بجهان درعدن را
از باد مسیحا نفس آن کوه پر از برف
شد زنده پس از مردن و زد چاک کفن را
گیتی است چنان خوش که غریبان ممالک
از جوش طرب یاد نیارند وطن را
مرغان به هوا قافیه سنجند وغزلگوی
وزقلب برند از نغم نغز حزن را
رفت آنکه بهمچشمی تیغ وکمر کوه
برکه بسر برآورد فرو هشته مجن را
شد صاف و روان ترهله زآئینه و سیماب
یخ کرده مباهی که سبق برده سفن را
از دولت نوروز و فراختر فیروز
دوران جوانی است دگر دهر کهن را
اطفال چمن غرق حلل گشته وز ایشان
این شیوه شده پیشه مر اطفال زمن را
هرسو پسری سیمبر از جامه زربفت
آراسته بر سروسهی برگ سمن را
هر گوشه مهی حوروش از صدره دیبا
پوشیده بسندس شکرین بوسه وثن را
بیچاره من امروز کزان ماه شب افروز
جوشی است به معزم که وثن دیده شمن را
بلبل زگل آید بفغان وزگل و بلبل
نه حسن کم او را نه دل کمتر من را
لیکن چکنم چون نتوانم ببر آورد
آن سرو قد سبز خط سیب ذقن را
نازد همی از حسن فتن ساز و نداند
کز سطوت آصف نبود قدر فتن را
آن آصف جم مرتبت راد محمد
کش خامه شبهابیست دل دیو محن را
در دولت و ملت همی از پاک سرشتی
ترویج کند قاعده فرض و سنن را
این برتری از صدق بیزدان زملک یافت
درداد بجان بسکه بهر غایله تن را
دنیی به پی او است نه او در پی دینا
آری ز کجا مرد کشد منت زن را
کلک دو زبانش چو پی نظم کمربست
یک لحظه ز صد حادثه بر دوخت دهن را
رخشید چو از جبهه او نور اویسی
یزد از پس صد قرن قرین گشت قرن را
ایشاه پرستنده وزیری که زتدبیر
پیچد قلم تو علم جیش پشن را
از بسکه بعهد توپسند است درستی
در طره خوبان نتوان یافت شکن را
در محضر بواب سرایت خرد پیر
طفلی است که نادیده لبش رنگ لبن را
گویند که آموخته از فن نجومی
نی نی که نجوم از تو بیاموخته فن را
احکام تو روحی است معلی که برایش
جز ثابت و سیاره ندیدند بدن را
چاه تو چه افزایدش از گردش انجم
پیرانه نبایست دگر وجه حسن را
بر تو چه کند حاسد اگر نی زتو خشنود
زادبار یهودان چه زیان سلوی و من را
از فکرت نقاد تو آموخته تقدیر
بر بستن و بگشودن هر سر و علن را
خورشید برافروخته درکاخ تو شمع است
کش چرخ برافراخت ز پیروزه لگن را
میرا منم آن بنده دیرین تو جیحون
کز طبع زداید سخنم زنگ شجن را
طبع من و حاتم به یکی دایه سپردند
چون ناف بریدند سخا را و سخن را
ارجوکه براین گفته که چون در ثمین است
جود توام از پیش دهد بیش ثمن را
تا فصل بهاران زفرح بخشی کیهان
از اختر ارکان ببرد عقم (و)عنن را
بر نام روان و کف تو خطبه سرایند
چون ملک گشایند همم را و ممنن را
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۳ - قوامی در حق عمادی گوید
«ای قوامی هر که چون تو نانباست
تا قیام الساعه فخر شهر ماست »
«گندم فضل خدای از بهر تو
کشته اندر دستگرد کبریاست »
«تخمش از تقدیس عرش ایزدیست
آبش از کاریز وحی انبیاست »
«آسیابان آفتاب نوربخش
آسمان تیز گردت آسیاست »
«آسیاهای تو را از بهر آرد
زیردلو صدق در؛سنگ صفاست »
«رکن دوکان تو در شهر خرد
بر سر بازار سدرالمنتهی است »
«از خمیر لطف دل قرص سخن
وز تنور نور جان نور و ضیاست »
«نیز بهر طعمه جسمانیان
کاسه و خوان را تریدد و غباست »
«کز برای واجب روحانیان
لقمه تسبیح در حلق دعاست »
«نان موزون توای طباخ روح
ناقدان سختند نفزود و نکاست »
«آتش طبع توشد معیار عقل
زان تنورت با ترازو گشت راست »
آفتاب ملک و دین رای تو باد
آسمان عقل و جان جای تو باد
دست تو بر هشت جنت مطلق است
بر سر هفتم فلک پای تو باد
نوبهار بوستان مملکت
فر عدل عالم آرای تو باد
سایه خورشید فضل کردگار
تاج فرق آسمان سای تو باد
بر موافق گیسو«ی» حور بهشت
بوی خلق شادی افزای تو باد
مار زرین خلقت مشگین سخن
شکل کلک فلک پیمای تو باد
مور عنبر صورت کافور پوش
خط روزآرای شب زای تو باد
تا دل ابر بهاری در دهد
مهر بر گردون زر اندای تو باد
تا دم باد خزان زرگر شود
کان به که در سیم پالای تو باد
ابر و برق و آسمان و آفتاب
دست و کلک و همت و رای تو باد
بخت بر منشور زد توقیع ما
تا عمادی وار شد ترجیع ما
نهج البلاغه : خطبه ها
ستایش سپاهیانش در جنگ صفین
و من كلام له عليه‌السلام في بعض أيام صفين
وَ قَدْ رَأَيْتُ جَوْلَتَكُمْ وَ اِنْحِيَازَكُمْ عَنْ صُفُوفِكُمْ
تَحُوزُكُمُ اَلْجُفَاةُ اَلطَّغَامُ
وَ أَعْرَابُ أَهْلِ اَلشَّامِ
وَ أَنْتُمْ لَهَامِيمُ اَلْعَرَبِ
وَ يَآفِيخُ اَلشَّرَفِ
وَ اَلْأَنْفُ اَلْمُقَدَّمُ
وَ اَلسَّنَامُ اَلْأَعْظَمُ
وَ لَقَدْ شَفَى وَحَاوِحَ صَدْرِي
أَنْ رَأَيْتُكُمْ بِأَخَرَةٍ
تَحُوزُونَهُمْ كَمَا حَازُوكُمْ
وَ تُزِيلُونَهُمْ عَنْ مَوَاقِفِهِمْ كَمَا أَزَالُوكُمْ
حَسّاً بِالنِّصَالِ
وَ شَجْراً بِالرِّمَاحِ
تَرْكَبُ أُوْلاَهُمْ أُخْرَاهُمْ كَالْإِبِلِ اَلْهِيمِ اَلْمَطْرُودَةِ تُرْمَى عَنْ حِيَاضِهَا وَ تُذَادُ عَنْ مَوَارِدِهَا