عبارات مورد جستجو در ۱۱۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۰ - توفیق میان این دو حدیث کی الرضا بالکفر کفر و حدیث دیگر من لم یرض بقضایی فلیطلب ربا سوای
دی سؤآلی کرد سایل مر مرا
زان که عاشق بود او بر ماجرا
گفت نکته‌ی الرضا بالکفر کفر
این پیمبر گفت و گفت اوست مهر
باز فرمود او که اندر هر قضا
هر مسلمان را رضا باید رضا
نه قضای حق بود کفر و نفاق؟
گر بدین راضی شوم باشد شقاق
ور نیم راضی بود آن هم زیان
پس چه چاره باشدم اندر میان؟
گفتمش این کفر مقضی نه قضاست
هست آثار قضا این کفر راست
پس قضا را خواجه از مقضی بدان
تا شکالت دفع گردد در زمان
راضی ام در کفر زان رو که قضاست
نه ازین رو که نزاع و خبث ماست
کفر از روی قضا هم کفر نیست
حق را کافر مخوان این جا مایست
کفر جهل است و قضای کفر علم
هر دو کی یک باشد آخر حلم و خلم؟
زشتی خط زشتی نقاش نیست
بلکه از وی زشت را بنمودنی‌ست
قوت نقاش باشد آن که او
هم تواند زشت کردن هم نکو
گر کشانم بحث این را من بساز
تا سؤال و تا جواب آید دراز
ذوق نکته‌ی عشق از من می‌رود
نقش خدمت نقش دیگر می‌شود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
قصهٔ عشق تو چون بسیار شد
قصه‌گویان را زبان از کار شد
قصهٔ هرکس چو نوعی نیز بود
ره فراوان گشت و دین بسیار شد
هر یکی چون مذهبی دیگر گرفت
زین سبب ره سوی تو دشوار شد
ره به خورشید است یک یک ذره را
لاجرم هر ذره دعوی‌دار شد
خیر و شر چون عکس روی و موی توست
گشت نور افشان و ظلمت‌بار شد
ظلمت مویت بیافت انکار کرد
پرتو رویت بتافت اقرار شد
هر که باطل بود در ظلمت فتاد
وانکه بر حق بود پر انوار شد
مغز نور از ذوق نورالنور گشت
مغز ظلمت از تحسر نار شد
مدتی در سیر آمد نور و نار
تا زوال آمد ره و رفتار شد
پس روش برخاست پیدا شد کشش
رهروان را لاجرم پندار شد
چون کشش از حد و غایت درگذشت
هم وسایط رفت و هم اغیار شد
نار چون از موی خاست آنجا گریخت
نور نیز از پرده با رخسار شد
موی از عین عدد آمد پدید
روی از توحید بنمودار شد
ناگهی توحید از پیشان بتافت
تا عدد هم‌رنگ روی یار شد
بر غضب چون داشت رحمت سبقتی
گر عدد بود از احد هموار شد
کل شیء هالک الا وجهه
سلطنت بنمود و برخوردار شد
چیست حاصل عالمی پر سایه بود
هر یکی را هستییی مسمار شد
صد حجب اندر حجب پیوسته گشت
تا رونده در پس دیوار شد
مرتفع چو شد به توحید آن حجب
خفته از خواب هوس بیدار شد
گرچه در خون گشت دل عمری دراز
این زمان کودک همه دلدار شد
هرکه او زین زندگی بویی نیافت
مرده زاد از مادر و مردار شد
وان کزین طوبی مشک‌افشان دمی
برد بویی تا ابد عطار شد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۱
خود را چو عطا دهی فراوان مستای
وز منع کسی نیز مرو نیک از جای
در منع و عطا ترا نه دستست و نه پای
بندنده خدایست و گشاینده خدای
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در پند و اندرز و معراج حضرت ختمی مرتبت
ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
جولانگه تو زان سوی الاست گر کنی
هژده هزار عالم ازین سوی لا رها
از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق
از تیه لا به منزل الا الله اندرآ
دروازهٔ سرای ازل دان سه حرف عشق
دندانهٔ کلید ابد دان دو حرف لا
لا حاجبی است بر در الا شده مقیم
کو ابلهان باطله را می‌زند قفا
بی‌حاجبی لا به در دین مرو که هست
دین گنج خانهٔ حق و لا شکل اژدها
حد قدم مپرس که هرگز نیامده است
در کوچهٔ حدوث عماری کبریا
از حلهٔ حدوث برون شو دو منزلی
تا گویدت فرشتهٔ وحدت که مرحبا
پیوند دین طلب که مهین دایهٔ تو اوست
روزی که از مشیمهٔ عالم شوی جدا
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا
این دم شنو که راحت از این دم شود پدید
واینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا
کسری ازین ممالک و صد کسری و قباد
خطوی از این مسالک و صد خطهٔ خطا
فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک
برگ هزار طوبی و زین باغ یک گیا
فتراک عشق گیر نه دنبال عقل ازآنک
عیسیت دوست به که حواریت آشنا
می‌دان که دل ز روی شناسان آن سراست
مشمارش از غریب شماران این سرا
دل تا به خانه‌ای است که هر ساعتی در او
شمع خزاین ملکوت افکند ضیا
بینی جمال حضرت نور الله آن زمان
کایینهٔ دل تو شود صادق الصفا
در دل مدار نقش امانی که شرط نیست
بت خانه ساختن به نظرگاه پادشا
دنیا به عز فقر بده وقت من یزید
کان گوهر تمام عیار ارزد این بها
در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق
دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا
همت ز آستانهٔ فقر است ملک جوی
آری هوا ز کیسهٔ دریا بود سقا
عزلت گزین که از سر عزلت شناختند
آدم در خلافت و عیسی ره سما
شاخ امل بزن که چراغی است زود میر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا
گر سر یوم یحمی بر عقل خوانده‌ای
پس پایمال مال مباش از سر هوا
تنگ آمده است زلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها
حق می‌کند ندا که به ما ره دراز نیست
از مال لام بفکن و باقی شناس ما
خر طبع را چه مال دهی و چه معرفت
بی‌دیده را چه میل کشی و چه توتیا
از عافیت مپرس که کس را نداده‌اند
در عاریت سرای جهان عافیت عطا
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا
بر پنج فرض عمر برافشان و دان که هست
شش روز آفرینش از این پنج با نوا
توسن دلی و رایض تو قول لا اله
اعمی‌وش و قائد تو شرع مصطفی
با سایهٔ رکاب محمد عنان درآر
تا طرقوا زنان تو گردند اصفیا
آن با و تا شکن که به تعریف او گرفت
هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها
او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
در کهتری مشجره آورده انبیا
هم موسی از دلالت او گشته مصطنع
هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی
نطقش معلمی که کند عقل را ادب
خلقش مفرحی که دهد روح را شفا
دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات
چون شبهی بدید برون رفت ناشتا
مریم گشاده روزه و عیسی ببسته نطق
کو در سخن گشاد سر سفرهٔ سخا
بر نامده سپیدهٔ صبح ازل هنوز
کو بر سیه سپید ازل بوده پیشوا
آدم از او به برقع همت سپید روی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبلهٔ ثنا
از آسمان نخست برون تاخت قدر او
هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا
پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن
کان قدر مصطفی است علی‌العرش استوی
آن شب که سوی کعبهٔ خلت نهاد روی
این غول خاک بادیه را کرد زیر پا
آمد پی متابعتش کوه در روش
رفت از پی مشایعتش سنگ بر هوا
برداشت فر او دو گروهی ز خاک و آب
آمیخت با سموم اثیری دم صبا
گردون پیر گشت مرید کمال او
پوشید از ارادتش این نیلگون وطا
روحانیان مثلث عطری بسوخته
وز عطرها مسدس عالم شده ملا
یا سید البشر زده خورشید بر نگین
یا احسن الصور زده ناهید در نوا
از شیب تازیانهٔ او عرش را هراس
وز شیههٔ تکاور او چرخ را صدا
لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین
لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا
روح القدس خریطه‌کش او در آن طریق
روح الامین جنیبه بر او در آن فضا
زو باز مانده غاشیه‌دارش میان راه
سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا
بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم
بگذشته از مسافت و رفته به منتها
ره رفته تا خط رقم اول از خطر
پی برده تا سرادق اعلی هم از اعلا
زان سوی عرش رفته هزاران هزار میل
خود گفته این انزل حق گفت هیهنا
در سور سر رسیده و دیده به چشم سر
خلوت سرای قدمت بی‌چون و بی‌چرا
گفته نود هزار اشارت به یک نفس
بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا
دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است
آموخته ز مکتب حق علم کیمیا
آورده روزنامهٔ دولت در آستین
مهرش نهاده سورهٔ والنجم اذا هوی
داده قرار هفت زمین را به بازگشت
کرده خبر چهار امین را ز ماجرا
هر چار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا
بی‌مهر چار یار در این پنج روزه عمر
نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا
ای فیض رحمت تو گنه شوی عاصیان
ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا
با نفس مطمئنه قرینش کن آنچنان
کآواز ارجعی دهدش هاتف رضا
بر فضل توست تکیهٔ امید او از آنک
پاشندهٔ عطائی و پوشندهٔ خطا
ای افضل ار مشاطهٔ بکر سخن تویی
این شعر در محافل احرار کن ادا
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۹
تا مدرسه و مناره ویران نشود
این کار قلندری به سامان نشود
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود
یک بنده حقیقة مسلمان نشود
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
ای صاحب مسئله! تو بشنو از ما
تحقیق بدان که لامکان است خدا
خواهی که تو را کشف شود این معنی
جان در تن تو، بگو کجا دارد جا؟
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۲
گفتند که شش جهت همه نور خداست
فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست
بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست
گفتند دمی نظر بکن بی‌چپ و راست
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۶۱۶
طریق کفر و دین در شاهراه دل یکی گردد
دو راه است این که در نزدیکی منزل یکی گردد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۲۵
در معرفت تو دم زدن نقصان است
زیراکه ترا هم به تو بتوان دانست
خورشید که روشن است بینائی او
در ذات تو چون صبحدمش تاوان است
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۲۸
نه هیچ کس از قالب دین مغز چشید
نه هیچ نظر به کُنْهِ آن مغز رسید
هر روز هزار پوست زان کردم باز
مغزم همه پالوده شد و مغز ندید
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در اعیان جان و در اعیان آن فرماید
حقیقت شیخ واصل یار این است
دم خودبین که اصل یار این است
در اینجا اصل اینست ار بدانی
حقیت وصل اینست ار بدانی
دم حق زد کسی این دم عیان یافت
حقیقت دید این اندر جهان یافت
دم حق زد کسی کز خود برون شد
حقیقت این دم او را رهنمون شد
دم من زد کسی کز خویش بگذشت
حقیقت کل شد و اینجا یکی گشت
همه شیخست اینجا سرّ اسرار
که میگویم در این دم از دم یار
همه از شرع میگویم در این دم
ز دستم هر دم از عین الیقین دم
اگر عین الیقین اینجا نبودی
نمود این دمم پیدا نبودی
اگر عین الیقین خواهی حقیقت
دم خود را نظر کن بی حقیقت
از این دم آنچه گم کردی بجوئی
که بیشک تو ازین درگفت و گوئی
اگر در صورت این دم دم نباشد
حقیقت بیشکی عالم نباشد
هر آنکو وصل میخواهد که یابد
دمادم در سوی این دم شتابد
از این دم گرنیابی راز اینجا
کجا آیی دگر تو باز اینجا
ازین دم گر نیابی راز بیچون
بمانی و کجا آئی تو بیرون
از این دم گر نیابی گنج اسرار
ترا هرگز کجا آید پدیدار
ازین دم عاشقان اندر فنایند
در آن عین فنا اندر بقایند
از این دم عاشقان ره باز دیدند
فنا گشتند چون این راز دیدند
ازین دم جوی بیشک جان جانت
کزین یابی حقیقت مر عیانت
عیان اینست اگر داری خبر تو
همه این دم نگر اندر نظر تو
همه زین دم در اینجا زنده بنگر
چو خورشید است دم تابنده بنگر
که صورت بیشکی نقش فنای است
بمعنی و عیان ذات خدایست
همه ذاتست در عین صفت او
نماید نقشها از هر صفت او
همه جویان این جان حقیقت
ولی او نیست در بند طبیعت
طبیعت زنده زو اینجا دو روزی
فتاده اندرو سازی و سوزی
طبیعت شیخ هم اینست در اصل
ولیکن این زمان زو یافته وصل
طبیعت تا نیندازی در اینجا
که خواهد شد فنای محض اینجا
بوقتی کین طبیعت محو شد دوست
نماند نقش بیشک نی درین پوست
شود درخاک محو لانماید
در آن محو آنگهی پیدا نماید
شود این دم که میبینی تو در راز
بیابد اصل خود در محو خود باز
ولیکن می نداند سرّ اسرار
بجز منصور وین نکته نگهدار
همه جانست اینجا کاه و تن نیست
بمعنی جملگی در اصل یکی است
از آن سرّ شریعت با کمال است
که عقل از دیدن این در وبالست
بعشق این میتوان آنجایگه دید
نه از عقل فضول و قول و تقلید
بعشق این سرّ توانی یافت ای شیخ
مر این سرّ نهانی یافت ای شیخ
دل و جان تا نگردد محو الله
کجا یابد عیان قل هوالله
دل و جان تا نگردد بیشک ای دوست
کجا آیند بیرون زین رگ و پوست
دل و جان تا نگردند اندر اینجا
حقیقت گم کجا گردند پیدا
دل اینجا شیخ آئینه است بنگر
که دیدارش در آیینه است بنگر
نیاساید تن اینجا تا فنایش
نیابد آنگهی عین بقایش
فنا باشد چو شد محو فنا او
شود درمحو فی الله او بقا او
حقیقت گفت ما ازگنج آمد
از آن جسم اندر اینجا رنج آمد
زهی گنج الهی گشته پیدا
نمییابد کسی او را در اینجا
تو برخوردار گنجی این زمان تو
حقیقت گوش کن شیخ جهان تو
بریدی دست من اینجایگه زار
نمودم سرّ خود گشتی خبردار
بدادم بوسهٔ بر دست و بر سر
نهادم بر سر از اسرار افسر
بریدی دست من اینجا بزاری
بدان کردیم شیخا پایداری
حقیقت می فنا خواهم من اکنون
که تا رسته شوم از خاک و از خون
حقیقت می فنا خواهم دگر بار
که گنج ما شده اینجا گهربار
چو گنج ما پدیدار آید ای شیخ
دل از گنجم خبردار آید ای شیخ
کنون ما گنج خود کلی فشانیم
که در عین الیقین گنج عیانیم
مرا مقصود از هر سر در اینجا
که کردم شیخ بر تو ظاهر اینجا
حقیقت مقصد و مقصود مابین
اناالحق بود وین معبود مابین
که بردار است نقش ما حقیقت
خبردار است از حکم شریعت
مرا مقصود این بد در فنایش
که روشن گردد اینجا گه لقایش
لقای خویش دیده راز برگفت
حقیقت او به پیر راهبر گفت
لقای خویش دید و صورت خویش
حقیقت محو این بردار از پیش
تو شیخا گرچه مرد راه بینی
کجا هرگز تو کلی شاه بینی
مگر آندم که چون من بر سر دار
برآئی و شوی زین سر خبردار
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
رابعه یک روز در وقت بهار
شد درون خانهٔ تاریک و تار
سر فرو برد از همه عالم بزیر
همچنان میبود خوش خوش تا بدیر
پیش او شد زاهدی گفت این زمان
خیز بیرون آی وبنگر در جهان
تا ببینی صنع رنگارنگ او
چند باشی بیش ازین دلتنگ او
رابعه گفتش که تو در خانه آی
تا به بینی صانع ای دیوانه رای
تا چه خواهم کرد صنع بحر و بر
صانعم نقدست با صنعم مبر
گر بصانع در دلت راهی بود
در بر آن صنع چون کاهی بود
چون کسی را این چنین راهیست باز
از چه باید کرد بر خود ره دراز
کعبهٔ جان روی جانان دیدنست
روی او در کعبهٔ جان دیدنست
گر چنین بینی جهان بین خوانمت
ورنه نابینای بی دین خوانمت
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۲
ای مظهر ذات را صفات آمده تو
بل عین صفات را چو ذات آمده تو
بی ذات و صفات کاینات است عدم
ای ذات و صفات کاینات آمده تو
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۷۲
بدان که حضرت اعلی نمی ‌توان دانست
ز ذات او به جز اسما نمی‌توان دانست
هر آنچه ممکن دانستن است دانستیم
ولی حقیقت او را نمی ‌توان دانست
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۲
عقل علمش به ذات او نرسد
ور تو گویی رسد نگو نرسد
صوفی با صفا وفا دارد
حاصلش غیر گفتگو نرسد
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳۷
عقل نفی ما سوای الله می کند
عشق ما اثبات الله می کند
لاو الا هر دو را بر هم شکن
کاین نصیحت نعمت الله می کند
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۴۳
بنده آخر کجا خدا گردد
ور خدائیست چون خدا گردد
بنده هرگز خدا شود نشود
لیکن از خویشتن فنا گردد
محمود شبستری : کنز الحقایق
در حقیقت اسلام فرماید
چه فرق‌ست ای پسر از جسم تا جان
چنان دان فرق از اسلام و ایمان
بدان کاسلام باشد حکم ظاهر
بود ایمان نصیب جان طاهر
تو شرح صدر از اسلام می‌دان
که مکتوب است اندر قلب ایمان
مسلمانی به دنیا سود دارد
بود ز دهر هرکه او بهبود دارد
مسلمانی همین قول زبان‌ست
چو گفتی خون و مالت در امان‌ست
ولی در آخرت ایمان‌ست در کار
برو مومن شو ای مسلم دگر بار
اگر با تو کسی بد کرد بد کرد
تو عفوش کن که او بر جان خود کرد
چو همسایه ز تو ایمن شد ای یار
شدی مسلم همین معنی نگه دار
در اسلام باشد سوی دنیا
در ایمان بود در کوی عقبی
ورای هر دوان راهی‌ است برتر
بکوش آنجای رس زین هر دو بگذر
به علم ار بگذری از اسلام و ایمان
یقین اندر رسی در ملک ایقان
یقین گردد تو را سر خدائی
نجوئی بعد از این او وی جدائی
اگر امروز بشناسی یقینی
یقین می‌دان که فردا هم به بینی
کسی کاینجا نیست از معرفت بار
نه بیند اندر آنجا هیچ دیدار
ز تن بگذر برو در عالم جان
که حالی جان رسد آنجا به جانان
تنت آنجا به کلی فقد گردد
بهشت نسیه حالی نقد گردد
بهشتی نه که می‌جویند هر کس
بهشتی کاندرو حق باشد و بس
بهشت عامیان پر نان و آب‌ست
به صورت آدمی لیکن دواب است
که جان آدمی زنده به علم است
کدامین علم انکش بار حلم است
مسلمانی که این ایمان ندارد
تنی دارد ولیکن جان ندارد
کسی کز چشم دل گشته است اعمی
وی از اموات می‌دان نی ز احیا
حیات عاریت را نیست مقدار
حیات اصلی از مردی به دست آر
مرا زین کشف سرّ این بود مقصود
که بنمایم مقام پاک محمود
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ذکر تفضیلش
نور کز خلق او مؤثّر شد
چشمهٔ آفتاب و کوثر شد
پیش آن مقتدای رحمانی
عقل با حفص شد دبستانی
قدم صدق یافت نقل از وی
وز عقیله برست عقل از وی
چون درآمد به مرکز سفلی
گفت دین را هنوز تو طفلی
دایگی کرد دین یزدان را
تا بپرورد نورِ ایمان را
پیش او گوش گشته عقل همه
پیش او فاش گشته نقل همه
هر مصالح که مصطفی فرمود
عقل داند که گوش باید بود
عقل در پیش اوست همچو رهی
زانکه زو یافت عقل روزبهی
عقل در مکتب هدایت اوست
زیرکی عقل از بدایت اوست
کرده مهمان ز بیم گمراهی
عقل کلّ را به امر اللّهی
عقل داودوار در محراب
پیش او خرّ راکعاً و اناب
پیش او عقل قد خمیده رود
تو به پای آیی او به دیده رود
ره نمای تو راه ایمانست
عقل در کار خویش حیرانست
عقل تو در مراتب دل و تن
زندگانی دهست و زندان کن
ره نمایندهٔ تو یزدانست
که پذیرای عقل مردانست
عقل و فرمان کشیدنی باشد
عشق و ایمان چشیدنی باشد
این دو بیرون ز عقل و جان خیزد
این برآن آن برین نیامیزد
شرع او روح عقل روحانیست
رای تو یار دیو نفسانیست
چون سرای بهر چشم زخم بزن
عقل را پیش شرع او گردن
هرکجا شرع روی خویش نمود
رای در گرد سمّ او فرسود
عقل خود کار سرسری نکند
لیک با دین برابری نکند
هست با شرع کار رای و قیاس
همچو پیش کلام حق وسواس
رای شرع آنکه نفس را سوزد
رای عقل آنکه شعله افروزد
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در بینوایی و فقر دبیران گوید
ور دبیر از تو بی‌نوا باشد
دان که تدبیرها خطا باشد
هرکجا کور دیدبان باشد
لاجرم گرگ سر شبان باشد
عقل خندد به زیر دامن در
بر کر خسک و کور سوزن گر
ببرد آب عالم ابرار
مدحت پادشاه آتش خوار
عالم عامل و شه عادل
ملک و دین راست این دل و آن ظل
شاه با صدق آشنا باشد
صدر او صفهٔ صفا باشد
از خطاها دلش جدا باشد
شحنهٔ شرع مصطفی باشد
تا اولوالامر لایقش گردد
کار خافی حقایقش گردد
شیر هنگام صید ظلم نکرد
یک شکم زان شکار بیش نخورد
گرچه گردد اسیر آز و نیاز
به سرِ صید کرده ناید باز
عادل و کم طمع به ملک سزاست
طامع و ظالم از خدای جداست
دین و دولت به شرع و شه زنده‌ست
زین دو شین آن دو دال پاینده‌ست
ملک و ملّت چو پود و چون تارست
آن بدین این بدان سزاوارست
ملتی را که ملک یار نشد
مایهٔ شرع هر دیار نشد
ملک بی‌ملّت آشنای غم است
شاه دین‌دار و ملک جوی کم است
ای به دم جفت عیسی مریم
دام دجّال بر کن از عالم
اندرین روزگار بدعهدی
چیست جز عدل هدیهٔ مهدی
خشک شد بیخ دین و شاخ صواب
دست بگشای اینت فتح‌الباب
شه که عادل بُوَد ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال
سال نیکو مطیع عدل شهست
ورنه مر هردو را جگر تبهست
مرد بیمار را که دیده‌تر است
خشکی لب ز آتش جگر است