عبارات مورد جستجو در ۳۶ گوهر پیدا شد:
فردوسی : جمشید
بخش ۳
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند بد را نو افگند بن
بدو گفت گر سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سربهسر پادشاهی تراست
دد و مردم و مرغ و ماهی تراست
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره کرد از شگفتی شگفت
جوانی برآراست از خویشتن
سخنگوی و بینادل و رایزن
همیدون به ضحاک بنهاد روی
نبودش به جز آفرین گفت و گوی
بدو گفت اگر شاه را در خورم
یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورش خانهٔ پادشا
بدو داد دستور فرمانروا
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از خوردنیها خورش
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای
خورشگر بیاورد یک یک به جای
به خویش بپرورد برسان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هر چه گویدش فرمان کند
به فرمان او دل گروگان کند
خورش زردهٔ خایه دادش نخست
بدان داشتش یک زمان تندرست
بخورد و برو آفرین کرد سخت
مزه یافت خواندش ورا نیکبخت
چنین گفت ابلیس نیرنگساز
که شادان زی ای شاه گردنفراز
که فردات ازان گونه سازم خورش
کزو باشدت سربهسر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا ز خوردن چه سازد شگفت
خورشها ز کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پرامید
شه تازیان چون به نان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد
سیم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که از آرزوی
چه خواهی بگو با من ای نیکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشهٔ جانم از چهرتست
یکی حاجتستم به نزدیک شاه
و گرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوی
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی
چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دارم من این کام تو
بلندی بگیرد ازین نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه داد از بر سفت او
ببوسید و شد بر زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو کتفش برست
عمی گشت و از هر سویی چاره جست
سرانجام ببرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی بدین در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگر باره از کتف شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یکبهٔک داستانها زدند
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کین بودنی کار بود
بمان تا چه گردد نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نباید جزین چارهای نیز کرد
به جز مغز مردم مدهشان خورش
مگر خود بمیرند ازین پرورش
نگر تا که ابلیس ازین گفتوگوی
چهکردوچه خواست اندرین جستجوی
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته گردد ز مردم جهان
یکی بند بد را نو افگند بن
بدو گفت گر سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سربهسر پادشاهی تراست
دد و مردم و مرغ و ماهی تراست
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره کرد از شگفتی شگفت
جوانی برآراست از خویشتن
سخنگوی و بینادل و رایزن
همیدون به ضحاک بنهاد روی
نبودش به جز آفرین گفت و گوی
بدو گفت اگر شاه را در خورم
یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورش خانهٔ پادشا
بدو داد دستور فرمانروا
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از خوردنیها خورش
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای
خورشگر بیاورد یک یک به جای
به خویش بپرورد برسان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هر چه گویدش فرمان کند
به فرمان او دل گروگان کند
خورش زردهٔ خایه دادش نخست
بدان داشتش یک زمان تندرست
بخورد و برو آفرین کرد سخت
مزه یافت خواندش ورا نیکبخت
چنین گفت ابلیس نیرنگساز
که شادان زی ای شاه گردنفراز
که فردات ازان گونه سازم خورش
کزو باشدت سربهسر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا ز خوردن چه سازد شگفت
خورشها ز کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پرامید
شه تازیان چون به نان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد
سیم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که از آرزوی
چه خواهی بگو با من ای نیکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشهٔ جانم از چهرتست
یکی حاجتستم به نزدیک شاه
و گرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوی
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی
چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دارم من این کام تو
بلندی بگیرد ازین نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه داد از بر سفت او
ببوسید و شد بر زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو کتفش برست
عمی گشت و از هر سویی چاره جست
سرانجام ببرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی بدین در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگر باره از کتف شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یکبهٔک داستانها زدند
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کین بودنی کار بود
بمان تا چه گردد نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نباید جزین چارهای نیز کرد
به جز مغز مردم مدهشان خورش
مگر خود بمیرند ازین پرورش
نگر تا که ابلیس ازین گفتوگوی
چهکردوچه خواست اندرین جستجوی
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته گردد ز مردم جهان
فردوسی : پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
بخش ۸
چو از آفرین گشت پرداخته
بیاورد گلرنگ را ساخته
نشست از بر زین و ره برگرفت
خم منزل جادو اندر گرفت
همی رفت پویان به راه دراز
چو خورشید تابان بگشت از فراز
درخت و گیا دید و آب روان
چنان چون بود جای مرد جوان
چو چشم تذروان یکی چشمه دید
یکی جام زرین برو پر نبید
یکی غرم بریان و نان از برش
نمکدان و ریچال گرد اندرش
خور جادوان بد چو رستم رسید
از آواز او دیو شد ناپدید
فرود آمد از باره زین برگرفت
به غرم و بنان اندر آمد شگفت
نشست از بر چشمه فرخندهپی
یکی جام زر دید پر کرده می
ابا می یکی نیز طنبور یافت
بیابان چنان خانهٔ سور یافت
تهمتن مر آن را به بر در گرفت
بزد رود و گفتارها برگرفت
که آواره و بد نشان رستم است
که از روز شادیش بهره غم است
همه جای جنگست میدان اوی
بیابان و کوهست بستان اوی
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست
کجا اژدها از کفش نا رهاست
می و جام و بویا گل و میگسار
نکردست بخشش ورا کردگار
همیشه به جنگ نهنگ اندر است
و گر با پلنگان به جنگ اندر است
به گوش زن جادو آمد سرود
همان نالهٔ رستم و زخم رود
بیاراست رخ را بسان بهار
وگر چند زیبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی
بپرسید و بنشست نزدیک اوی
تهمتن به یزدان نیایش گرفت
ابر آفرینها فزایش گرفت
که در دشت مازندران یافت خوان
می و جام، با میگسار جوان
ندانست کاو جادوی ریمنست
نهفته به رنگ اندر اهریمنست
یکی طاس می بر کفش برنهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوند مهر
دگرگونهتر گشت جادو به چهر
روانش گمان نیایش نداشت
زبانش توان ستایش نداشت
سیه گشت چون نام یزدان شنید
تهمتن سبک چون درو بنگرید
بینداخت از باد خم کمند
سر جادو آورد ناگه ببند
بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی
بدانگونه کت هست بنمای روی
یکی گنده پیری شد اندر کمند
پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند
میانش به خنجر به دو نیم کرد
دل جادوان زو پر از بیم کرد
بیاورد گلرنگ را ساخته
نشست از بر زین و ره برگرفت
خم منزل جادو اندر گرفت
همی رفت پویان به راه دراز
چو خورشید تابان بگشت از فراز
درخت و گیا دید و آب روان
چنان چون بود جای مرد جوان
چو چشم تذروان یکی چشمه دید
یکی جام زرین برو پر نبید
یکی غرم بریان و نان از برش
نمکدان و ریچال گرد اندرش
خور جادوان بد چو رستم رسید
از آواز او دیو شد ناپدید
فرود آمد از باره زین برگرفت
به غرم و بنان اندر آمد شگفت
نشست از بر چشمه فرخندهپی
یکی جام زر دید پر کرده می
ابا می یکی نیز طنبور یافت
بیابان چنان خانهٔ سور یافت
تهمتن مر آن را به بر در گرفت
بزد رود و گفتارها برگرفت
که آواره و بد نشان رستم است
که از روز شادیش بهره غم است
همه جای جنگست میدان اوی
بیابان و کوهست بستان اوی
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست
کجا اژدها از کفش نا رهاست
می و جام و بویا گل و میگسار
نکردست بخشش ورا کردگار
همیشه به جنگ نهنگ اندر است
و گر با پلنگان به جنگ اندر است
به گوش زن جادو آمد سرود
همان نالهٔ رستم و زخم رود
بیاراست رخ را بسان بهار
وگر چند زیبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی
بپرسید و بنشست نزدیک اوی
تهمتن به یزدان نیایش گرفت
ابر آفرینها فزایش گرفت
که در دشت مازندران یافت خوان
می و جام، با میگسار جوان
ندانست کاو جادوی ریمنست
نهفته به رنگ اندر اهریمنست
یکی طاس می بر کفش برنهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوند مهر
دگرگونهتر گشت جادو به چهر
روانش گمان نیایش نداشت
زبانش توان ستایش نداشت
سیه گشت چون نام یزدان شنید
تهمتن سبک چون درو بنگرید
بینداخت از باد خم کمند
سر جادو آورد ناگه ببند
بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی
بدانگونه کت هست بنمای روی
یکی گنده پیری شد اندر کمند
پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند
میانش به خنجر به دو نیم کرد
دل جادوان زو پر از بیم کرد
فردوسی : پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
بخش ۱۰
یکی مغفری خسروی بر سرش
خوی آلوده ببر بیان در برش
به ارژنگ سالار بنهاد روی
چو آمد بر لشکر نامجوی
یکی نعره زد در میان گروه
تو گفتی بدرید دریا و کوه
برون آمد از خیمه ارژنگ دیو
چو آمد به گوش اندرش آن غریو
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ
بیامد بر وی چو آذر گشسپ
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر
پر از خون سر دیو کنده ز تن
بینداخت ز آنسو که بود انجمن
چو دیوان بدیدند گوپال اوی
بدریدشان دل ز چنگال اوی
نکردند یاد بر و بوم و رست
پدر بر پسر بر همی راه جست
برآهیخت شمشیر کین پیلتن
بپردخت یکباره زان انجمن
چو برگشت پیروز گیتیفروز
بیامد دمان تا به کوه اسپروز
ز اولاد بگشاد خم کمند
نشستند زیر درختی بلند
تهمتن ز اولاد پرسید راه
به شهری کجا بود کاووس شاه
چو بشنید ازو تیز بنهاد روی
پیاده دوان پیش او راهجوی
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش
خروشی برآورد چون رعد رخش
به ایرانیان گفت پس شهریار
که بر ما سرآمد بد روزگار
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زان خروش
به گاه قباد این خروشش نکرد
کجا کرد با شاه ترکان نبرد
بیامد هم اندر زمان پیش اوی
یل دانشافروز پرخاشجوی
به نزدیک کاووس شد پیلتن
همه سرفرازان شدند انجمن
غریوید بسیار و بردش نماز
بپرسیدش از رنجهای دراز
گرفتش به آغوش کاووس شاه
ز زالش بپرسید و از رنج راه
بدو گفت پنهان ازین جادوان
همی رخش را کرد باید روان
چو آید به دیو سپید آگهی
کز ارژنگ شد روی گیتی تهی
که نزدیک کاووس شد پیلتن
همه نره دیوان شوند انجمن
همه رنجهای تو بیبر شود
ز دیوان جهان پر ز لشکر شود
تو اکنون ره خانهٔ دیو گیر
به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری به خاک
گذر کرد باید بر هفت کوه
ز دیوان به هر جای کرده گروه
یکی غار پیش آیدت هولناک
چنان چون شنیدم پر از بیم و باک
گذارت بران نره دیوان جنگ
همه رزم را ساخته چون پلنگ
به غار اندرون گاه دیو سپید
کزویند لشکر به بیم و امید
توانی مگر کردن او را تباه
که اویست سالار و پشت سپاه
سپه را ز غم چشمها تیره شد
مرا چشم در تیرگی خیره شد
پزشکان به درمانش کردند امید
به خون دل و مغز دیو سپید
چنین گفت فرزانه مردی پزشک
که چون خون او را بسان سرشک
چکانی سه قطره به چشم اندرون
شود تیرگی پاک با خون برون
گو پیلتن جنگ را ساز کرد
ازان جایگه رفتن آغاز کرد
به ایرانیان گفت بیدار بید
که من کردم آهنگ دیو سپید
یکی پیل جنگی و چارهگرست
فراوان به گرداندرش لشکرست
گر ایدونک پشت من آرد به خم
شما دیر مانید خوار و دژم
وگر یار باشد خداوند هور
دهد مر مرا اختر نیک زور
همان بوم و بر باز یابید و تخت
به بار آید آن خسروانی درخت
خوی آلوده ببر بیان در برش
به ارژنگ سالار بنهاد روی
چو آمد بر لشکر نامجوی
یکی نعره زد در میان گروه
تو گفتی بدرید دریا و کوه
برون آمد از خیمه ارژنگ دیو
چو آمد به گوش اندرش آن غریو
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ
بیامد بر وی چو آذر گشسپ
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر
پر از خون سر دیو کنده ز تن
بینداخت ز آنسو که بود انجمن
چو دیوان بدیدند گوپال اوی
بدریدشان دل ز چنگال اوی
نکردند یاد بر و بوم و رست
پدر بر پسر بر همی راه جست
برآهیخت شمشیر کین پیلتن
بپردخت یکباره زان انجمن
چو برگشت پیروز گیتیفروز
بیامد دمان تا به کوه اسپروز
ز اولاد بگشاد خم کمند
نشستند زیر درختی بلند
تهمتن ز اولاد پرسید راه
به شهری کجا بود کاووس شاه
چو بشنید ازو تیز بنهاد روی
پیاده دوان پیش او راهجوی
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش
خروشی برآورد چون رعد رخش
به ایرانیان گفت پس شهریار
که بر ما سرآمد بد روزگار
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زان خروش
به گاه قباد این خروشش نکرد
کجا کرد با شاه ترکان نبرد
بیامد هم اندر زمان پیش اوی
یل دانشافروز پرخاشجوی
به نزدیک کاووس شد پیلتن
همه سرفرازان شدند انجمن
غریوید بسیار و بردش نماز
بپرسیدش از رنجهای دراز
گرفتش به آغوش کاووس شاه
ز زالش بپرسید و از رنج راه
بدو گفت پنهان ازین جادوان
همی رخش را کرد باید روان
چو آید به دیو سپید آگهی
کز ارژنگ شد روی گیتی تهی
که نزدیک کاووس شد پیلتن
همه نره دیوان شوند انجمن
همه رنجهای تو بیبر شود
ز دیوان جهان پر ز لشکر شود
تو اکنون ره خانهٔ دیو گیر
به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری به خاک
گذر کرد باید بر هفت کوه
ز دیوان به هر جای کرده گروه
یکی غار پیش آیدت هولناک
چنان چون شنیدم پر از بیم و باک
گذارت بران نره دیوان جنگ
همه رزم را ساخته چون پلنگ
به غار اندرون گاه دیو سپید
کزویند لشکر به بیم و امید
توانی مگر کردن او را تباه
که اویست سالار و پشت سپاه
سپه را ز غم چشمها تیره شد
مرا چشم در تیرگی خیره شد
پزشکان به درمانش کردند امید
به خون دل و مغز دیو سپید
چنین گفت فرزانه مردی پزشک
که چون خون او را بسان سرشک
چکانی سه قطره به چشم اندرون
شود تیرگی پاک با خون برون
گو پیلتن جنگ را ساز کرد
ازان جایگه رفتن آغاز کرد
به ایرانیان گفت بیدار بید
که من کردم آهنگ دیو سپید
یکی پیل جنگی و چارهگرست
فراوان به گرداندرش لشکرست
گر ایدونک پشت من آرد به خم
شما دیر مانید خوار و دژم
وگر یار باشد خداوند هور
دهد مر مرا اختر نیک زور
همان بوم و بر باز یابید و تخت
به بار آید آن خسروانی درخت
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۹
یکی رومئی بود میرین به نام
سرافراز و به ارای و با گنج و کام
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که من سرفرازم به گنج و به نام
به من ده دلآرام دخترت را
به من تازه کن نام و افسرت را
چنین گفت قیصر که من زین سپس
نجویم بدین روی پیوند کس
کتایون و آن مرد ناسرفراز
مرا داشتند از چنان کار باز
کنون هرک جویند خویشی من
وگر سر فرازد به پیشی من
یکی کار بایدش کردن بزرگ
که خوانندش ایدر بزرگان سترگ
چنو در جهان نامداری بود
مرا بر زمین نیز یاری بود
شود تا سر بیشهٔ فاسقون
بشوید دل و دست و مغزش به خون
یکی گرگ بیند به کردار نیل
تن اژدها دارد و زور پیل
سرو دارد و نیشتر چون گراز
نیارد شدن پیل پیشش فراز
بران بیشه بر نگذرد نره شیر
نه پیل و نه خونریز مرد دلیر
هر آنکس که بر وی بدرید پوست
مرا باشد او یار و داماد و دوست
چنین گفت میرین برین زادبوم
جهان آفرین تا پی افگند روم
نیاکان ما جز به گرز گران
نکردند پیکار با مهتران
کنون قیصر از من بجوید همی
سخن با من از کینه گوید همی
من این چاره اکنون بجای آورم
ز هرگونه پاکیزه رای آورم
چو آمد به ایوان پسندیده مرد
ز هرگونه اندیشهها یاد کرد
نوشته بیاورد و بنهاد پیش
همان اختر و طالع و فال خویش
چنان دید کاندر فلان روزگار
از ایران بیاید یکی نامدار
به دستش برآید سه کار گران
کزان باز گویند رومی سران
یکی انک داماد قیصر شود
همان بر سر قیصر افسر شود
پدید آید از روی کشور دو دد
که هرکس رسد از بد دد به بد
شود هردو بر دست او بر هلاک
ز هر زورمندی نیایدش باک
ز کار کتایون خود آگاه بود
که با نیو گشتاسپ همراه بود
ز هیشوی و آن مهتر نامجوی
که هر سه به روی اندر آرند روی
بیامد به نزدیک هیشوی تفت
سراسر بگفت آن سخنها که رفت
وزان اختر فیلسوفان روم
شگفتی که آید بدان مرز و بوم
بدو گفت هیشوی کامروز شاد
بر ما همی باش با مهر و داد
که این مرد کز وی تو دادی نشان
یکی نامداریست از سرکشان
به نخچیر دارد همی روی و رای
نیندیشد از تخت خاور خدای
یکی دی نیامد به نزدیک من
که خرم شدی جان تاریک من
بیاید هماکنون ز نخچیرگاه
بما بر بود بیگمانیش راه
می و رود آورد با بوی و رنگ
نشستند با جام زرین به چنگ
هم انگه که شد جام می بر چهار
پدید آمد از دشت گرد سوار
چو هیشوی و میرین بدیدند گرد
پذیره شدندش به دشت نبرد
چو میرین بدیدش به هیشوی گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
بدین شاخ و این یال و این دستبرد
ز تخمی بود نامبردار و گرد
هنرها ز دیدار او بگذرد
همان شرم و آزردگی و خرد
چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد
پیاده ببودند ز اسپ نبرد
نشستی نو آراست بر پیش آب
یکی خوان نو ساخت اندر شتاب
می آورد با میگساران نو
نشستی نو آیین و یاران نو
چو رخ لعل گشت از می لعل فام
به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام
مرا بر زمین دوست خوانی همی
جز از من کسی را ندانی همی
کنون سوی من کرد میرین پناه
یکی نامدارست با دستگاه
دبیرست با دانش و ارجمند
بگیرد شمار سپهر بلند
سخن گوید از فیلسوفان روم
ز آباد و ویران هر مرز و بوم
هم از گوهر سلم دارد نژاد
پدر بر پدر نام دارد به یاد
به نزدیک اویست شمشیر سلم
که بودی همه ساله در زیر سلم
سواریست گردافکن و شیر گیر
عقاب اندر آرد ز گردون به تیر
برین نیز خواهد که بیشی کند
چو با قیصر روم خویشی کند
به قیصر سخن گفت و پاسخ شنید
ز پاسخ همانا دلش بردمید
که او گفت در بیشهٔ فاسقون
یکی گرگ باشد بسان هیون
اگر کشته آید به دست تو گرگ
تو باشی به روم ایرمانی بزرگ
جهاندار باشی و داماد من
زمانه به خوبی دهد داد من
کنون گر تو این را کنی دست پیش
منت بندهام وین سرافراز خویش
بدو گفت گشتاسپ کری رواست
چه گویند و این بیشه اکنون کجاست
چگونه ددی باشد اندر جهان
که ترسند ازو کهتران و مهان
چنین گفت هیشوی کاین پیر گرگ
همی برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او چون دو دندان پیل
دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل
سروهاش چو آبنوسی فرسپ
چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ
از ایدر بسی نامور قیصران
برفتند با گرزهای گران
ازان بیشه ناکام باز آمدند
پر از ننگ و تن پر گداز آمدند
بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم
بیارید و اسپس سرافراز گرم
همی اژدها خوانم این را نه گرگ
تو گرگی مدان از هیونی بزرگ
چو بشنید میرین زانجا برفت
سوی خانهٔ خویش تازید تفت
ز آخر گزین کرد اسپی سیاه
گرانمایه خفتان و رومی کلاه
همان مایهور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون
بسی هدیه بگزید با آن ز گنج
ز یاقوت و گوهر همه پنجپنج
چو خورشید پیراهن قیرگون
بدرید و آمد ز پرده برون
جهانجوی میرین ز ایوان برفت
بیامد به نزدیک هیشوی تفت
ز نخچیر گشتاسپ زانسو کشید
نگه کرد هیشوی و اورا بدید
ازان اسپ و شمشیر خیره شدند
چو نزدیکتر شد پذیره شدند
چو گشتاسپ آن هدیهها بنگرید
همان اسپ و تیغ از میان برگزید
دگر چیز بخشید هیشوی را
بیاراست جان جهانجوی را
بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد
به زیر اندر آورد اسپ نبرد
به زه بر کمان و به بازو کمند
سواری سرافراز و اسپی بلند
همی رفت هیشوی با او به راه
جهانجوی میرین فریاد خواه
چنین تا لب بیشهٔ فاسقون
برفتند پیچان و دل پر ز خون
سرافراز و به ارای و با گنج و کام
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که من سرفرازم به گنج و به نام
به من ده دلآرام دخترت را
به من تازه کن نام و افسرت را
چنین گفت قیصر که من زین سپس
نجویم بدین روی پیوند کس
کتایون و آن مرد ناسرفراز
مرا داشتند از چنان کار باز
کنون هرک جویند خویشی من
وگر سر فرازد به پیشی من
یکی کار بایدش کردن بزرگ
که خوانندش ایدر بزرگان سترگ
چنو در جهان نامداری بود
مرا بر زمین نیز یاری بود
شود تا سر بیشهٔ فاسقون
بشوید دل و دست و مغزش به خون
یکی گرگ بیند به کردار نیل
تن اژدها دارد و زور پیل
سرو دارد و نیشتر چون گراز
نیارد شدن پیل پیشش فراز
بران بیشه بر نگذرد نره شیر
نه پیل و نه خونریز مرد دلیر
هر آنکس که بر وی بدرید پوست
مرا باشد او یار و داماد و دوست
چنین گفت میرین برین زادبوم
جهان آفرین تا پی افگند روم
نیاکان ما جز به گرز گران
نکردند پیکار با مهتران
کنون قیصر از من بجوید همی
سخن با من از کینه گوید همی
من این چاره اکنون بجای آورم
ز هرگونه پاکیزه رای آورم
چو آمد به ایوان پسندیده مرد
ز هرگونه اندیشهها یاد کرد
نوشته بیاورد و بنهاد پیش
همان اختر و طالع و فال خویش
چنان دید کاندر فلان روزگار
از ایران بیاید یکی نامدار
به دستش برآید سه کار گران
کزان باز گویند رومی سران
یکی انک داماد قیصر شود
همان بر سر قیصر افسر شود
پدید آید از روی کشور دو دد
که هرکس رسد از بد دد به بد
شود هردو بر دست او بر هلاک
ز هر زورمندی نیایدش باک
ز کار کتایون خود آگاه بود
که با نیو گشتاسپ همراه بود
ز هیشوی و آن مهتر نامجوی
که هر سه به روی اندر آرند روی
بیامد به نزدیک هیشوی تفت
سراسر بگفت آن سخنها که رفت
وزان اختر فیلسوفان روم
شگفتی که آید بدان مرز و بوم
بدو گفت هیشوی کامروز شاد
بر ما همی باش با مهر و داد
که این مرد کز وی تو دادی نشان
یکی نامداریست از سرکشان
به نخچیر دارد همی روی و رای
نیندیشد از تخت خاور خدای
یکی دی نیامد به نزدیک من
که خرم شدی جان تاریک من
بیاید هماکنون ز نخچیرگاه
بما بر بود بیگمانیش راه
می و رود آورد با بوی و رنگ
نشستند با جام زرین به چنگ
هم انگه که شد جام می بر چهار
پدید آمد از دشت گرد سوار
چو هیشوی و میرین بدیدند گرد
پذیره شدندش به دشت نبرد
چو میرین بدیدش به هیشوی گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
بدین شاخ و این یال و این دستبرد
ز تخمی بود نامبردار و گرد
هنرها ز دیدار او بگذرد
همان شرم و آزردگی و خرد
چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد
پیاده ببودند ز اسپ نبرد
نشستی نو آراست بر پیش آب
یکی خوان نو ساخت اندر شتاب
می آورد با میگساران نو
نشستی نو آیین و یاران نو
چو رخ لعل گشت از می لعل فام
به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام
مرا بر زمین دوست خوانی همی
جز از من کسی را ندانی همی
کنون سوی من کرد میرین پناه
یکی نامدارست با دستگاه
دبیرست با دانش و ارجمند
بگیرد شمار سپهر بلند
سخن گوید از فیلسوفان روم
ز آباد و ویران هر مرز و بوم
هم از گوهر سلم دارد نژاد
پدر بر پدر نام دارد به یاد
به نزدیک اویست شمشیر سلم
که بودی همه ساله در زیر سلم
سواریست گردافکن و شیر گیر
عقاب اندر آرد ز گردون به تیر
برین نیز خواهد که بیشی کند
چو با قیصر روم خویشی کند
به قیصر سخن گفت و پاسخ شنید
ز پاسخ همانا دلش بردمید
که او گفت در بیشهٔ فاسقون
یکی گرگ باشد بسان هیون
اگر کشته آید به دست تو گرگ
تو باشی به روم ایرمانی بزرگ
جهاندار باشی و داماد من
زمانه به خوبی دهد داد من
کنون گر تو این را کنی دست پیش
منت بندهام وین سرافراز خویش
بدو گفت گشتاسپ کری رواست
چه گویند و این بیشه اکنون کجاست
چگونه ددی باشد اندر جهان
که ترسند ازو کهتران و مهان
چنین گفت هیشوی کاین پیر گرگ
همی برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او چون دو دندان پیل
دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل
سروهاش چو آبنوسی فرسپ
چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ
از ایدر بسی نامور قیصران
برفتند با گرزهای گران
ازان بیشه ناکام باز آمدند
پر از ننگ و تن پر گداز آمدند
بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم
بیارید و اسپس سرافراز گرم
همی اژدها خوانم این را نه گرگ
تو گرگی مدان از هیونی بزرگ
چو بشنید میرین زانجا برفت
سوی خانهٔ خویش تازید تفت
ز آخر گزین کرد اسپی سیاه
گرانمایه خفتان و رومی کلاه
همان مایهور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون
بسی هدیه بگزید با آن ز گنج
ز یاقوت و گوهر همه پنجپنج
چو خورشید پیراهن قیرگون
بدرید و آمد ز پرده برون
جهانجوی میرین ز ایوان برفت
بیامد به نزدیک هیشوی تفت
ز نخچیر گشتاسپ زانسو کشید
نگه کرد هیشوی و اورا بدید
ازان اسپ و شمشیر خیره شدند
چو نزدیکتر شد پذیره شدند
چو گشتاسپ آن هدیهها بنگرید
همان اسپ و تیغ از میان برگزید
دگر چیز بخشید هیشوی را
بیاراست جان جهانجوی را
بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد
به زیر اندر آورد اسپ نبرد
به زه بر کمان و به بازو کمند
سواری سرافراز و اسپی بلند
همی رفت هیشوی با او به راه
جهانجوی میرین فریاد خواه
چنین تا لب بیشهٔ فاسقون
برفتند پیچان و دل پر ز خون
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۱۱
ز میرین یکی بود کهتر به سال
ز گردان رومی برآورده یال
گوی بر منش نام او اهرنا
ز تخم بزرگان رویین تنا
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که دانی که ما را نژادست و نام
ز میرین به هر گوهری بگذرم
به تیغ و به گنج درم برترم
به من ده کنون دختر کهترت
به من تازه کن لشکر و افسرت
چنین داد پاسخ که پیمان من
شنیدی مگر با جهانبان من
که داماد نگزیند این دخترم
ز راه نیاکان خود نگذرم
چو میرین یکی کار بایدت کرد
ازان پس تو باشی ورا هم نبرد
به کوه سقیلا یکی اژدهاست
که کشور همه پاک ازو در بلاست
اگر کم کنی اژدها را ز روم
سپارم ترا دختر و گنج و بوم
که همتای آن گرگ شیراوژنست
دمش زهر و او دام آهرمنست
چنین داد پاسخ که فرمان کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
ز نزدیک قیصر بیامد برون
دلش زان سخن کفته جان پر زخون
به یاران چنین گفت کان زخم گرگ
نبد جز به شمشیر مردی سترگ
ز میرین کی آید چنین کارکرد
نداند همی قیصر از مرد مرد
شوم زو بپرسم بگوید مگر
سخن با من از بیپی چارهگر
بشد تا به ایوان میرین چوگرد
پرستندهای رفت و آواز کرد
نشستنگهی داشت میرین که ماه
به گردون ندارد چنان جایگاه
جهانجوی با گبر کنداوری
یکی افسری بر سرش قیصری
پرستنده گفت اهرن پیلتن
بیامد به در با یکی انجمن
نشستنگهی ساخت شایستهتر
برفت آنک بودند بایستهتر
به ایوان میرین نماندند کس
دو مهتر نشستند بر تخت بس
چو میرین بدیدش به بر درگرفت
بپرسیدن مهتر اندر گرفت
بدو گفت اهرن که با من بگوی
ز هرچت بپرسم بهانه مجوی
مرا آرزو دختر قیصرست
کجا روم را سربسر افسرست
بگفتیم و پاسخ چنین داد باز
که در کوه با اژدها رزم ساز
اگر بازگویی تو آن کار گرگ
بوی مر مرا رهنمای بزرگ
چو بشنید میرین ز اهرن سخن
بپژمرد و اندیشه افگند بن
که گر کار آن نامدار جهان
به اهرن بگویم نماند نهان
سرمایهٔ مردمی راستیست
ز تاری و کژی بباید گریست
بگویم مگر کان نبرده سوار
نهد اژدهار را سر اندر کنار
چو اهرن بود مر مرا یار و پشت
ندارد مگر باد دشمن به مشت
برآریم گرد از سر آن سوار
نهان ماند این کار یک روزگار
به اهرن چنین گفت کز کار گرگ
بگویم چو سوگند یابم بزرگ
که این کار هرگز به روز و به شب
نگویی نداری گشاده دو لب
بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی
بپذرفت سرتاسر آن بند اوی
چو قرطاس را جامهٔ خامه کرد
به هیشوی میرین یکی نامه کرد
که اهرن که دارد ز قیصر نژاد
جهانجوی با گنج و با تخت و داد
بخواهد ز قیصر همی دختری
که ماندست از دختران کهتری
همی اژدها دام اهرن کند
بکوشد کزان بدنشان تن کند
بیامد به نزدیک من چارهجوی
گذشته سخنها گشادم بدوی
ازان گرگ و آن رزم دیدهسوار
بگفتم همه هرچ آمد به کار
چنان هم که کار مرا کرد خوب
کند بیگمان کار این مرد خوب
دو تن را بدین مرز مهتر کند
چو خورشید را بر سر افسر کند
بیامد دوان اهرن چارهجوی
به نزدیک هیشوی بنهاد روی
چو اهرن به نزدیک دریا رسید
جهانجوی هیشوی پیشین دوید
ازو بستد آن نامهٔ دلپسند
برو آفرین کرد و بگشاد بند
بدو گفت هیشوی کای راد مرد
بیاید کنون او به کردار گرد
یکی نامداری غریب و جوان
فدی کرد بر پیش میرین روان
کنون چون کند رزم نر اژدها
به چاره نیابد مگر زو رها
مرا گفتن و کار بر دست اوست
سخن گفتن نیک هرجا نکوست
تو امشب بدین میزبان رای کن
بنه شمع و دریا دلآرای کن
که فردا بیاید گو نامجوی
بگویم بدو هرچ گویی بگوی
به شمع آب دریا بیاراستند
خورشها بخوردند و می خواستند
چنین تا سپیده ز یاقوت زرد
بزد شید بر شیشهٔ لاژورد
پدید آمد از دشت گرد سوار
ز دورش بدید اهرن نامدار
چو تنگ اندر آمد پیاده دوان
پذیره شدش مرد روشن روان
فرود آمد از باره جنگی سوار
می و خوردنی خواست از نامدار
یکی تیز بگشاد هیشوی لب
که شادان بدی نامور روز و شب
نگه کن بدین مرد قیصر نژاد
که گردون گردان بدو گشت شاد
هم از تخمهٔ قیصرانست نیز
همش فر و نام و همش گنج و چیز
به دامادی قیصر آمدش رای
همی خواهد اندر سخن رهنمای
چنو نیست مر قیصران را همال
جوانیست با فر و با برز و یال
ازو خواست یکبار و پاسخ شنید
کنون چارهٔ دیگر آمد پدید
همی گویدش اژدهاگیر باش
گر از خویشی قیصر آژیر باش
به پیش گرانمایگان روز و شب
بجز نام میرین نراند به لب
هرانکس که باشند زیبای بخت
بخواهد که ماند بدو تاج و تخت
یکی برز کوهست از ایدر نه دور
همه جای خوردن گه کام و سور
یکی اژدها بر سر تیغ کوه
شده مردم روم زو در ستوه
همی ز آسمان کرگس اندر کشد
ز دریا نهنگ دژم برکشد
همی دود زهرش بسوزد زمین
نخواند برین مرز و بوم آفرین
گر آن کشته آید به دست تو بر
شگفتی شوی در جهان سربسر
ازو یاورت پاک یزدان بود
به کام تو خورشید گردان بود
بدین زور و بالا و این دستبرد
ندانیم همتای تو هیچ گرد
بدو گفت رو خنجری کن دراز
ازو دسته بالاش چون پنج باز
ز هر سوش برسان دندان مار
سنانی برو بسته برسان خار
همی آب داده به زهر و به خون
به تیزی چو الماس و رنگ آبگون
به فرمان یزدان پیروزبخت
نگون اندر آویزمش بر درخت
ز گردان رومی برآورده یال
گوی بر منش نام او اهرنا
ز تخم بزرگان رویین تنا
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که دانی که ما را نژادست و نام
ز میرین به هر گوهری بگذرم
به تیغ و به گنج درم برترم
به من ده کنون دختر کهترت
به من تازه کن لشکر و افسرت
چنین داد پاسخ که پیمان من
شنیدی مگر با جهانبان من
که داماد نگزیند این دخترم
ز راه نیاکان خود نگذرم
چو میرین یکی کار بایدت کرد
ازان پس تو باشی ورا هم نبرد
به کوه سقیلا یکی اژدهاست
که کشور همه پاک ازو در بلاست
اگر کم کنی اژدها را ز روم
سپارم ترا دختر و گنج و بوم
که همتای آن گرگ شیراوژنست
دمش زهر و او دام آهرمنست
چنین داد پاسخ که فرمان کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
ز نزدیک قیصر بیامد برون
دلش زان سخن کفته جان پر زخون
به یاران چنین گفت کان زخم گرگ
نبد جز به شمشیر مردی سترگ
ز میرین کی آید چنین کارکرد
نداند همی قیصر از مرد مرد
شوم زو بپرسم بگوید مگر
سخن با من از بیپی چارهگر
بشد تا به ایوان میرین چوگرد
پرستندهای رفت و آواز کرد
نشستنگهی داشت میرین که ماه
به گردون ندارد چنان جایگاه
جهانجوی با گبر کنداوری
یکی افسری بر سرش قیصری
پرستنده گفت اهرن پیلتن
بیامد به در با یکی انجمن
نشستنگهی ساخت شایستهتر
برفت آنک بودند بایستهتر
به ایوان میرین نماندند کس
دو مهتر نشستند بر تخت بس
چو میرین بدیدش به بر درگرفت
بپرسیدن مهتر اندر گرفت
بدو گفت اهرن که با من بگوی
ز هرچت بپرسم بهانه مجوی
مرا آرزو دختر قیصرست
کجا روم را سربسر افسرست
بگفتیم و پاسخ چنین داد باز
که در کوه با اژدها رزم ساز
اگر بازگویی تو آن کار گرگ
بوی مر مرا رهنمای بزرگ
چو بشنید میرین ز اهرن سخن
بپژمرد و اندیشه افگند بن
که گر کار آن نامدار جهان
به اهرن بگویم نماند نهان
سرمایهٔ مردمی راستیست
ز تاری و کژی بباید گریست
بگویم مگر کان نبرده سوار
نهد اژدهار را سر اندر کنار
چو اهرن بود مر مرا یار و پشت
ندارد مگر باد دشمن به مشت
برآریم گرد از سر آن سوار
نهان ماند این کار یک روزگار
به اهرن چنین گفت کز کار گرگ
بگویم چو سوگند یابم بزرگ
که این کار هرگز به روز و به شب
نگویی نداری گشاده دو لب
بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی
بپذرفت سرتاسر آن بند اوی
چو قرطاس را جامهٔ خامه کرد
به هیشوی میرین یکی نامه کرد
که اهرن که دارد ز قیصر نژاد
جهانجوی با گنج و با تخت و داد
بخواهد ز قیصر همی دختری
که ماندست از دختران کهتری
همی اژدها دام اهرن کند
بکوشد کزان بدنشان تن کند
بیامد به نزدیک من چارهجوی
گذشته سخنها گشادم بدوی
ازان گرگ و آن رزم دیدهسوار
بگفتم همه هرچ آمد به کار
چنان هم که کار مرا کرد خوب
کند بیگمان کار این مرد خوب
دو تن را بدین مرز مهتر کند
چو خورشید را بر سر افسر کند
بیامد دوان اهرن چارهجوی
به نزدیک هیشوی بنهاد روی
چو اهرن به نزدیک دریا رسید
جهانجوی هیشوی پیشین دوید
ازو بستد آن نامهٔ دلپسند
برو آفرین کرد و بگشاد بند
بدو گفت هیشوی کای راد مرد
بیاید کنون او به کردار گرد
یکی نامداری غریب و جوان
فدی کرد بر پیش میرین روان
کنون چون کند رزم نر اژدها
به چاره نیابد مگر زو رها
مرا گفتن و کار بر دست اوست
سخن گفتن نیک هرجا نکوست
تو امشب بدین میزبان رای کن
بنه شمع و دریا دلآرای کن
که فردا بیاید گو نامجوی
بگویم بدو هرچ گویی بگوی
به شمع آب دریا بیاراستند
خورشها بخوردند و می خواستند
چنین تا سپیده ز یاقوت زرد
بزد شید بر شیشهٔ لاژورد
پدید آمد از دشت گرد سوار
ز دورش بدید اهرن نامدار
چو تنگ اندر آمد پیاده دوان
پذیره شدش مرد روشن روان
فرود آمد از باره جنگی سوار
می و خوردنی خواست از نامدار
یکی تیز بگشاد هیشوی لب
که شادان بدی نامور روز و شب
نگه کن بدین مرد قیصر نژاد
که گردون گردان بدو گشت شاد
هم از تخمهٔ قیصرانست نیز
همش فر و نام و همش گنج و چیز
به دامادی قیصر آمدش رای
همی خواهد اندر سخن رهنمای
چنو نیست مر قیصران را همال
جوانیست با فر و با برز و یال
ازو خواست یکبار و پاسخ شنید
کنون چارهٔ دیگر آمد پدید
همی گویدش اژدهاگیر باش
گر از خویشی قیصر آژیر باش
به پیش گرانمایگان روز و شب
بجز نام میرین نراند به لب
هرانکس که باشند زیبای بخت
بخواهد که ماند بدو تاج و تخت
یکی برز کوهست از ایدر نه دور
همه جای خوردن گه کام و سور
یکی اژدها بر سر تیغ کوه
شده مردم روم زو در ستوه
همی ز آسمان کرگس اندر کشد
ز دریا نهنگ دژم برکشد
همی دود زهرش بسوزد زمین
نخواند برین مرز و بوم آفرین
گر آن کشته آید به دست تو بر
شگفتی شوی در جهان سربسر
ازو یاورت پاک یزدان بود
به کام تو خورشید گردان بود
بدین زور و بالا و این دستبرد
ندانیم همتای تو هیچ گرد
بدو گفت رو خنجری کن دراز
ازو دسته بالاش چون پنج باز
ز هر سوش برسان دندان مار
سنانی برو بسته برسان خار
همی آب داده به زهر و به خون
به تیزی چو الماس و رنگ آبگون
به فرمان یزدان پیروزبخت
نگون اندر آویزمش بر درخت
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۵
ازان کار پر درد شد گرگسار
کجا زنده شد مرده اسفندیار
سراپرده زد بر لب آن شاه
همه خیمهها گردش اندر سپاه
می و رود بر خوان و میخواره خواست
به یاد جهاندار بر پای خاست
بفرمود تا داغ دل گرگسار
بیامد نوان پیش اسفندیار
می خسروانی سه جامش بداد
بخندید و زان اژدها کرد یاد
بدو گفت کای بد تن بیبها
ببین این دمهنج نر اژدها
ازین پس به منزل چه پیش آیدم
کجا رنج و تیمار بیش آیدم
بدو گفت کای شاه پیروزگر
همی یابی از اختر نیک بر
تو فردا چو در منزل آیی فرود
به پیشت زن جادو آرد درود
که دیدست زین پیش لشکر بسی
نکردست پیچان روان از کسی
چو خواهد بیابان چو دریا کند
به بالای خورشید پهنا کند
ورا غول خوانند شاهان به نام
به روز جوانی مرو پیش دام
به پیروزی اژدها باز گرد
نباید که نام اندرآری به گرد
جهانجوی گفت ای بد شوخ روی
ز من هرچ بینی تو فردا بگوی
که من با زن جادوان آن کنم
که پشت و دل جادوان بشکنم
به پیروزی دادده یک خدای
سر جاودان اندر آرم به پای
چو پیراهن زرد پوشید روز
سوی باختر گشت گیتی فروز
سپه برگرفت و بنه بر نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
شب تیره لشکر همی راند شاه
چو خورشید بفروخت زرین کلاه
چو یاقوت شد روی برج بره
بخندید روی زمین یکسره
سپه را همه بر پشوتن سپرد
یکی جام زرین پر از می ببرد
یکی ساخته نیز تنبور خواست
همی رزم پیش آمدش سور خواست
یکی بیشهای دید همچون بهشت
تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت
ندید از درخت اندرو آفتاب
به هر جای بر چشمهای چون گلاب
فرود آمد از بارگی چون سزید
ز بیشه لب چشمهای برگزید
یکی جام زرین به کف برنهاد
چو دانست کز می دلش گشت شاد
همانگاه تنبور را برگرفت
سراییدن و ناله اندر گرفت
همی گفت بداختر اسفندیار
که هرگز نبیند می و میگسار
نبیند جز از شیر و نر اژدها
ز چنگ بلاها نیابد رها
نیابد همی زین جهان بهرهای
به دیدار فرخ پری چهرهای
بیابم ز یزدان همی کام دل
مرا گر دهد چهرهٔ دلگسل
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
فروهشته از مشک تا پای موی
زن جادو آواز اسفندیار
چو بشنید شد چون گل اندر بهار
چنین گفت کامد هژبری به دام
ابا چامه و رود و پر کرده جام
پر آژنگ رویی بی آیین و زشت
بدان تیرگی جادویها نوشت
بسان یکی ترک شد خوب روی
چو دیبای چینی رخ از مشک موی
بیامد به نزدیک اسفندیار
نشست از بر سبزه و جویبار
جهانجوی چون روی او را بدید
سرود و می و رود برتر کشید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به کوه و بیابان توی رهنمای
بجستم هماکنون پری چهرهای
به تن شهرهای زو مرا بهرهای
بداد آفرینندهٔ داد و راد
مرا پاک جام و پرستنده داد
یکی جام پر بادهٔ مشک بوی
بدو داد تا لعل گرددش روی
یکی نغز پولاد زنجیر داشت
نهان کرده از جادو آژیر داشت
به بازوش در بسته بد زردهشت
بگشتاسپ آورده بود از بهشت
بدان آهن از جان اسفندیار
نبردی گمانی به بد روزگار
بینداخت زنجیر در گردنش
بران سان که نیرو ببرد از تنش
زن جادو از خویشتن شیر کرد
جهانجوی آهنگ شمشیر کرد
بدو گفت بر من نیاری گزند
اگر آهنین کوه گردی بلند
بیارای زان سان که هستی رخت
به شمشیر یازم کنون پاسخت
به زنجیر شد گنده پیری تباه
سر و موی چون برف و رنگی سیاه
یکی تیز خنجر بزد بر سرش
مبادا که بینی سرش گر برش
چو جادو بمرد آسمان تیره گشت
بران سان که چشم اندران خیره گشت
یکی باد و گردی برآمد سیاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه
به بالا برآمد جهانجوی مرد
چو رعد خروشان یکی نعره کرد
پشوتن بیامد همی با سپاه
چنین گفت کای نامبردار شاه
نه با زخم تو پای دارد نهنگ
نه ترک و نه جادو نه شیر و پلنگ
به گیتی بماناد یل سرفراز
جهان را به مهر تو بادا نیاز
یکی آتش از تارک گرگسار
برآمد ز پیکار اسفندیار
کجا زنده شد مرده اسفندیار
سراپرده زد بر لب آن شاه
همه خیمهها گردش اندر سپاه
می و رود بر خوان و میخواره خواست
به یاد جهاندار بر پای خاست
بفرمود تا داغ دل گرگسار
بیامد نوان پیش اسفندیار
می خسروانی سه جامش بداد
بخندید و زان اژدها کرد یاد
بدو گفت کای بد تن بیبها
ببین این دمهنج نر اژدها
ازین پس به منزل چه پیش آیدم
کجا رنج و تیمار بیش آیدم
بدو گفت کای شاه پیروزگر
همی یابی از اختر نیک بر
تو فردا چو در منزل آیی فرود
به پیشت زن جادو آرد درود
که دیدست زین پیش لشکر بسی
نکردست پیچان روان از کسی
چو خواهد بیابان چو دریا کند
به بالای خورشید پهنا کند
ورا غول خوانند شاهان به نام
به روز جوانی مرو پیش دام
به پیروزی اژدها باز گرد
نباید که نام اندرآری به گرد
جهانجوی گفت ای بد شوخ روی
ز من هرچ بینی تو فردا بگوی
که من با زن جادوان آن کنم
که پشت و دل جادوان بشکنم
به پیروزی دادده یک خدای
سر جاودان اندر آرم به پای
چو پیراهن زرد پوشید روز
سوی باختر گشت گیتی فروز
سپه برگرفت و بنه بر نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
شب تیره لشکر همی راند شاه
چو خورشید بفروخت زرین کلاه
چو یاقوت شد روی برج بره
بخندید روی زمین یکسره
سپه را همه بر پشوتن سپرد
یکی جام زرین پر از می ببرد
یکی ساخته نیز تنبور خواست
همی رزم پیش آمدش سور خواست
یکی بیشهای دید همچون بهشت
تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت
ندید از درخت اندرو آفتاب
به هر جای بر چشمهای چون گلاب
فرود آمد از بارگی چون سزید
ز بیشه لب چشمهای برگزید
یکی جام زرین به کف برنهاد
چو دانست کز می دلش گشت شاد
همانگاه تنبور را برگرفت
سراییدن و ناله اندر گرفت
همی گفت بداختر اسفندیار
که هرگز نبیند می و میگسار
نبیند جز از شیر و نر اژدها
ز چنگ بلاها نیابد رها
نیابد همی زین جهان بهرهای
به دیدار فرخ پری چهرهای
بیابم ز یزدان همی کام دل
مرا گر دهد چهرهٔ دلگسل
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
فروهشته از مشک تا پای موی
زن جادو آواز اسفندیار
چو بشنید شد چون گل اندر بهار
چنین گفت کامد هژبری به دام
ابا چامه و رود و پر کرده جام
پر آژنگ رویی بی آیین و زشت
بدان تیرگی جادویها نوشت
بسان یکی ترک شد خوب روی
چو دیبای چینی رخ از مشک موی
بیامد به نزدیک اسفندیار
نشست از بر سبزه و جویبار
جهانجوی چون روی او را بدید
سرود و می و رود برتر کشید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به کوه و بیابان توی رهنمای
بجستم هماکنون پری چهرهای
به تن شهرهای زو مرا بهرهای
بداد آفرینندهٔ داد و راد
مرا پاک جام و پرستنده داد
یکی جام پر بادهٔ مشک بوی
بدو داد تا لعل گرددش روی
یکی نغز پولاد زنجیر داشت
نهان کرده از جادو آژیر داشت
به بازوش در بسته بد زردهشت
بگشتاسپ آورده بود از بهشت
بدان آهن از جان اسفندیار
نبردی گمانی به بد روزگار
بینداخت زنجیر در گردنش
بران سان که نیرو ببرد از تنش
زن جادو از خویشتن شیر کرد
جهانجوی آهنگ شمشیر کرد
بدو گفت بر من نیاری گزند
اگر آهنین کوه گردی بلند
بیارای زان سان که هستی رخت
به شمشیر یازم کنون پاسخت
به زنجیر شد گنده پیری تباه
سر و موی چون برف و رنگی سیاه
یکی تیز خنجر بزد بر سرش
مبادا که بینی سرش گر برش
چو جادو بمرد آسمان تیره گشت
بران سان که چشم اندران خیره گشت
یکی باد و گردی برآمد سیاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه
به بالا برآمد جهانجوی مرد
چو رعد خروشان یکی نعره کرد
پشوتن بیامد همی با سپاه
چنین گفت کای نامبردار شاه
نه با زخم تو پای دارد نهنگ
نه ترک و نه جادو نه شیر و پلنگ
به گیتی بماناد یل سرفراز
جهان را به مهر تو بادا نیاز
یکی آتش از تارک گرگسار
برآمد ز پیکار اسفندیار
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۳۱
چو نزدیکی نرمپایان رسید
نگه کرد و مردم بیاندازه دید
نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز
ازان هر یکی چون یکی سرو برز
چو رعد خروشان برآمد غریو
برهنه سپاهی به کردار دیو
یکی سنگباران بکردند سخت
چو باد خزان برزند بر درخت
به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه
تو گفتی که شد روز روشن سیاه
چو از نرمپایان فراوان بماند
سکندر برآسود و لشکر براند
بشد تازیان تا به شهری رسید
که آن را کران و میانه ندید
به آیین همه پیش باز آمدند
گشادهدل و بینیاز آمدند
ببردند هرگونه گستردنی
ز پوشیدنیها و از خوردنی
سکندر بپرسید و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
کشیدند بر دشت پردهسرای
سپاهش نجست اندر آن شهر جای
سر اندر ستاره یکی کوه دید
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
بران کوه مردم بدی اندکی
شب تیره زیشان نماندی یکی
بپرسید ازیشان سکندر که راه
کدامست و چون راند باید سپاه
همه یکسره خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
به رفتن برین کوه بودی گذر
اگر برگذشتی برو راهبر
یکی اژدهایست زان روی کوه
که مرغ آید از رنج زهرش ستوه
نیارد گذشتن بروبر سپاه
همی دود زهرش برآید به ماه
همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی
همه شهر با او نداریم تاو
خورش بایدش هر شبی پنج گاو
بجوییم و بر کوه خارا بریم
پر اندیشه و پر مدارا بریم
بدان تا نیاید بدین روی کوه
نینجامید از ما گروها گروه
بفرمود سالار دیهیم جوی
که آن روز ندهند چیز بدوی
چو گاه خورش درگذشت اژدها
بیامد چو آتش بران تند جا
سکندر بفرمود تا لشکرش
یکی تیرباران کنند ازبرش
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند ازیشان به دم درکشید
بفرمود اسکندر فیلقوس
تبیره به زخم آوریدند و کوس
همان بیکران آتش افروختند
به هرجای مشعل همی سوختند
چو کوه از تبیره پرآواز گشت
بترسید ازان اژدها بازگشت
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز گلزاربرخاست بانگ چکاو
چو آن اژدها را خورش بود گاه
ز مردان لشکر گزین کرد شاه
درم داد سالار چندی ز گنج
بیاورد با خویشتن گاو پنج
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست
بدان جادوی داده دل مرد دوست
بیاگند چرمش به زهر و به نفت
سوی اژدها روی بنهاد تفت
مران چرمها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
بفرمود تا پوست برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
چو نزدیکی اژدها رفت شاه
بسان یکی ابر دیدش سپاه
زبانش کبود و دو چشمش چو خون
همی آتش آمد ز کامش برون
چو گاو از سر کوه بنداختند
بران اژدها دل بپرداختند
فرو برد چون باد گاو اژدها
چو آمد ز چنگ دلیران رها
چو از گاو پیوندش آگنده شد
بر اندام زهرش پراگنده شد
همه رودگانیش سوراخ کرد
به مغز و به پی راه گستاخ کرد
همی زد سرش را بران کوه سنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ
سپاهی بروبر ببارید تیر
به پای آمد آن کوه نخچیرگیر
وزان جایگه تیز لشکر براند
تن اژدها را همانجا بماند
بیاورد لشکر به کوهی دگر
کزان خیره شد مرد پرخاشخر
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ و شمشیر دید
یکی تخت زرین بران تیغ کوه
ز انبوه یکسو و دور از گروه
یکی مرده مرد اندران تختبر
همانا که بودش پس از مرگ فر
ز دیبا کشیده برو چادری
ز هر گوهری بر سرش افسری
همه گرد بر گرد او سیم و زر
کسی را نبودی بروبر گذر
هرآنکس که رفتی بران کوهسار
که از مرده چیزی کند خواستار
بران کوه از بیم لرزان شدی
به مردی و بر جای ریزان شدی
سکندر برآمد بران کوهسر
نظاره بران مرد با سیم و زر
یکی بانگ بشنید کای شهریار
بسی بردی اندر جهان روزگار
بسی تخت شاهان بپرداختی
سرت را به گردون برافراختی
بسی دشمن و دوست کردی تباه
ز گیتی کنون بازگشتست گاه
رخ شاه ز آواز شد چون چراغ
ازان کوه برگشت دل پر ز داغ
همی رفت با نامداران روم
بدان شارستان شد که خوانی هروم
که آن شهر یکسر زنان داشتند
کسی را دران شهر نگذاشتند
سوی راست پستان چو آن زنان
بسان یکی نار بر پرنیان
سوی چپ به کردار جوینده مرد
که جوشن بپوشد به روز نبرد
چو آمد به نزدیک شهر هروم
سرافراز با نامداران روم
یکی نامه بنوشت با رسم و داد
چنانچون بود مرد فرخنژاد
به عنوان بر از شاه ایران و روم
سوی آنک دارند مرز هروم
سر نامه از کردگار سپهر
کزویست بخشایش و داد و مهر
هرانکس که دارد روانش خرد
جهان را به عمری همی بسپرد
شنید آنک ما در جهان کردهایم
سر مهتری بر کجا بردهایم
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت
نهالی به جز خاک تیره نیافت
نخواهم که جایی بود در جهان
که دیدار آن باشد از من نهان
گر آیم مرا با شما نیست رزم
به دل آشتی دارم و رای بزم
اگر هیچ دارید دانندهای
خردمند و بیدار خوانندهای
چو برخواند این نامهٔ پندمند
برآنکس که هست از شما ارجمند
ببندید پیش آمدن را میان
کزین آمدن کس ندارد زیان
بفرمود تا فیلسوفی ز روم
برد نامه نزدیک شهر هروم
بسی نیز شیرین سخنها بگفت
فرستاده خود با خرد بود جفت
چو دانا به نزدیک ایشان رسید
همه شهر زن دید و مردی ندید
همه لشکر از شهر بیرون شدند
به دیدار رومی به هامون شدند
بران نامهبر شد جهان انجمن
ازیشان هرانکس که بد رای زن
چو این نامه برخواند دانای شهر
ز رای دل شاه برداشت بهر
نشستند و پاسخ نوشتند باز
که دایم بزی شاه گردن فراز
فرستاده را پیش بنشاندیم
یکایک همه نامه برخواندیم
نخستین که گفتی ز شاهان سخن
ز پیروزی و رزمهای کهن
اگر لشکر آری به شهر هروم
نبینی ز نعل و پی اسپ بوم
بیاندازه در شهر ما برزنست
بهر برزنی بر هزاران زنست
همه شب به خفتان جنگ اندریم
ز بهر فزونی به تنگ اندریم
ز چندین یکی را نبودست شوی
که دوشیزگانیم و پوشیدهروی
ز هر سو که آیی برین بوم و بر
بجز ژرف دریا نبینی گذر
ز ما هر زنی کو گراید بشوی
ازان پس کس او را نهبینیم روی
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش و گر نیز باریده برف
اگر دختر آیدش چون کردشوی
زنآسا و جویندهٔ رنگ و بوی
هم آن خانه جاوید جای وی است
بلند آسمانش هوای وی است
وگر مردوش باشد و سرفراز
بسوی هرومش فرستند باز
وگر زو پسر زاید آنجا که هست
بباشد نباشد بر ماش دست
ز ما هرک او روزگار نبرد
از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد
یکی تاج زرینش بر سر نهیم
همان تخت او بر دو پیکر نهیم
همانا ز ما زن بود سیهزار
که با تاج زرند و با گوشوار
که مردی ز گردنکشان روز جنگ
به چنگال او خاک شد بیدرنگ
تو مردی بزرگی و نامت بلند
در نام بر خویشتن در مبند
که گویند با زن برآویختنی
ز آویختن نیز بگریختی
یکی ننگ باشد ترا زین سخن
که تا هست گیتی نگردد کهن
چه خواهی که با نامداران روم
بیایی بگردی به مرز هروم
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی
به پیش تو آریم چندان سپاه
که تیره شود بر تو خورشید و ماه
چو آن پاسخ نامه شد اسپری
زنی بود گویا به پیغمبری
ابا تاج و با جامهٔ شاهوار
همی رفت با خوبرخ ده سوار
چو آمد خرامان به نزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی به راه
زن نامبردار نامه بداد
پیام دلیران همه کرد یاد
سکندر چو آن پاسخ نامه دید
خردمند و بینادلی برگزید
بدیشان پیامی فرستاد و گفت
که با مغز مردم خرد باد جفت
به گرد جهان شهریاری نماند
همان بر زمین نامداری نماند
که نه سربسر پیش من کهترند
وگرچه بلندند و نیکاخترند
مرا گرد کافور و خاک سیاه
همانست و هم بزم و هم رزمگاه
نه من جنگ را آمدم تازیان
به پیلان و کوس و تبیره زنان
سپاهی برین سان که هامون و کوه
همی گردد از سم اسپان ستوه
مرا رای دیدار شهر شماست
گر آیید نزدیک ما هم رواست
چو دیدار باشد برانم سپاه
نباشم فراوان بدین جایگاه
ببینیم تا چیستتان رای و فر
سواری و زیبایی و پای و پر
ز کار زهشتان بپرسم نهان
که بیمرد زن چون بود در جهان
اگر مرگ باشد فزونی ز کیست
به بینم که فرجام این کار چیست
فرستاده آمد سخنها بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
بزرگان یکی انجمن ساختند
ز گفتار دل را بپرداختند
که ما برگزیدیم زن دو هزار
سخنگوی و داننده و هوشیار
ابا هر صدی بسته ده تاج زر
بدو در نشانده فراوان گهر
چو گرد آید آن تاج باشد دویست
که هر یک جز اندر خور شاه نیست
یکایک بسختیم و کردیم تل
اباگوهران هر یکی سی رطل
چو دانیم کامد به نزدیک شاه
یکایک پذیره شویمش به راه
چو آمد به نزدیک ما آگهی
ز دانایی شاه وز فرهی
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت
سخنها همه با خرد بود جفت
سکندر ز منزل سپه برگرفت
ز کار زنان مانده اندر شگفت
دو منزل بیامد یکی باد خاست
وزو برف با کوه و درگشت راست
تبه شد بسی مردم پایکار
ز سرما و برف اندر آن روزگار
برآمد یکی ابر و دودی سیاه
بر آتش همی رفت گفتی سپاه
زره کتف آزادگان را بسوخت
ز نعل سواران زمین برفروخت
بدین هم نشان تا به شهری رسید
که مردم بسان شب تیره دید
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ
همه دیدههاشان به کردار خون
همی از دهان آتش آمد برون
بسی پیل بردند پیشش به راه
همان هدیه مردمان سیاه
بگفتند کین برف و باد دمان
ز ما بود کامد شما را زیان
که هرگز بدین شهر نگذشت کس
ترا و سپاه تو دیدیم و بس
ببود اندر آن شهر یک ماه شاه
چو آسوده گشتند شاه و سپاه
ازنجا بیامد دمان و دنان
دلآراسته سوی شهر زنان
ز دریا گذر کرد زن دو هزار
همه پاک با افسر و گوشوار
یکی بیشه بد پر ز آب و درخت
همه جای روشندل و نیکبخت
خورش گرد کردند بر مرغزار
ز گستردنیها به رنگ و نگار
چو آمد سکندر به شهر هروم
زنان پیش رفتند ز آباد بوم
ببردند پس تاجها پیش اوی
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
سکندر بپذرفت و بنواختشان
بران خرمی جایگه ساختشان
چو شب روز شد اندرآمد به شهر
به دیدار برداشت زان شهر بهر
کم و بیش ایشان همی بازجست
همی بود تا رازها شد درست
نگه کرد و مردم بیاندازه دید
نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز
ازان هر یکی چون یکی سرو برز
چو رعد خروشان برآمد غریو
برهنه سپاهی به کردار دیو
یکی سنگباران بکردند سخت
چو باد خزان برزند بر درخت
به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه
تو گفتی که شد روز روشن سیاه
چو از نرمپایان فراوان بماند
سکندر برآسود و لشکر براند
بشد تازیان تا به شهری رسید
که آن را کران و میانه ندید
به آیین همه پیش باز آمدند
گشادهدل و بینیاز آمدند
ببردند هرگونه گستردنی
ز پوشیدنیها و از خوردنی
سکندر بپرسید و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
کشیدند بر دشت پردهسرای
سپاهش نجست اندر آن شهر جای
سر اندر ستاره یکی کوه دید
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
بران کوه مردم بدی اندکی
شب تیره زیشان نماندی یکی
بپرسید ازیشان سکندر که راه
کدامست و چون راند باید سپاه
همه یکسره خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
به رفتن برین کوه بودی گذر
اگر برگذشتی برو راهبر
یکی اژدهایست زان روی کوه
که مرغ آید از رنج زهرش ستوه
نیارد گذشتن بروبر سپاه
همی دود زهرش برآید به ماه
همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی
همه شهر با او نداریم تاو
خورش بایدش هر شبی پنج گاو
بجوییم و بر کوه خارا بریم
پر اندیشه و پر مدارا بریم
بدان تا نیاید بدین روی کوه
نینجامید از ما گروها گروه
بفرمود سالار دیهیم جوی
که آن روز ندهند چیز بدوی
چو گاه خورش درگذشت اژدها
بیامد چو آتش بران تند جا
سکندر بفرمود تا لشکرش
یکی تیرباران کنند ازبرش
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند ازیشان به دم درکشید
بفرمود اسکندر فیلقوس
تبیره به زخم آوریدند و کوس
همان بیکران آتش افروختند
به هرجای مشعل همی سوختند
چو کوه از تبیره پرآواز گشت
بترسید ازان اژدها بازگشت
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز گلزاربرخاست بانگ چکاو
چو آن اژدها را خورش بود گاه
ز مردان لشکر گزین کرد شاه
درم داد سالار چندی ز گنج
بیاورد با خویشتن گاو پنج
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست
بدان جادوی داده دل مرد دوست
بیاگند چرمش به زهر و به نفت
سوی اژدها روی بنهاد تفت
مران چرمها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
بفرمود تا پوست برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
چو نزدیکی اژدها رفت شاه
بسان یکی ابر دیدش سپاه
زبانش کبود و دو چشمش چو خون
همی آتش آمد ز کامش برون
چو گاو از سر کوه بنداختند
بران اژدها دل بپرداختند
فرو برد چون باد گاو اژدها
چو آمد ز چنگ دلیران رها
چو از گاو پیوندش آگنده شد
بر اندام زهرش پراگنده شد
همه رودگانیش سوراخ کرد
به مغز و به پی راه گستاخ کرد
همی زد سرش را بران کوه سنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ
سپاهی بروبر ببارید تیر
به پای آمد آن کوه نخچیرگیر
وزان جایگه تیز لشکر براند
تن اژدها را همانجا بماند
بیاورد لشکر به کوهی دگر
کزان خیره شد مرد پرخاشخر
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ و شمشیر دید
یکی تخت زرین بران تیغ کوه
ز انبوه یکسو و دور از گروه
یکی مرده مرد اندران تختبر
همانا که بودش پس از مرگ فر
ز دیبا کشیده برو چادری
ز هر گوهری بر سرش افسری
همه گرد بر گرد او سیم و زر
کسی را نبودی بروبر گذر
هرآنکس که رفتی بران کوهسار
که از مرده چیزی کند خواستار
بران کوه از بیم لرزان شدی
به مردی و بر جای ریزان شدی
سکندر برآمد بران کوهسر
نظاره بران مرد با سیم و زر
یکی بانگ بشنید کای شهریار
بسی بردی اندر جهان روزگار
بسی تخت شاهان بپرداختی
سرت را به گردون برافراختی
بسی دشمن و دوست کردی تباه
ز گیتی کنون بازگشتست گاه
رخ شاه ز آواز شد چون چراغ
ازان کوه برگشت دل پر ز داغ
همی رفت با نامداران روم
بدان شارستان شد که خوانی هروم
که آن شهر یکسر زنان داشتند
کسی را دران شهر نگذاشتند
سوی راست پستان چو آن زنان
بسان یکی نار بر پرنیان
سوی چپ به کردار جوینده مرد
که جوشن بپوشد به روز نبرد
چو آمد به نزدیک شهر هروم
سرافراز با نامداران روم
یکی نامه بنوشت با رسم و داد
چنانچون بود مرد فرخنژاد
به عنوان بر از شاه ایران و روم
سوی آنک دارند مرز هروم
سر نامه از کردگار سپهر
کزویست بخشایش و داد و مهر
هرانکس که دارد روانش خرد
جهان را به عمری همی بسپرد
شنید آنک ما در جهان کردهایم
سر مهتری بر کجا بردهایم
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت
نهالی به جز خاک تیره نیافت
نخواهم که جایی بود در جهان
که دیدار آن باشد از من نهان
گر آیم مرا با شما نیست رزم
به دل آشتی دارم و رای بزم
اگر هیچ دارید دانندهای
خردمند و بیدار خوانندهای
چو برخواند این نامهٔ پندمند
برآنکس که هست از شما ارجمند
ببندید پیش آمدن را میان
کزین آمدن کس ندارد زیان
بفرمود تا فیلسوفی ز روم
برد نامه نزدیک شهر هروم
بسی نیز شیرین سخنها بگفت
فرستاده خود با خرد بود جفت
چو دانا به نزدیک ایشان رسید
همه شهر زن دید و مردی ندید
همه لشکر از شهر بیرون شدند
به دیدار رومی به هامون شدند
بران نامهبر شد جهان انجمن
ازیشان هرانکس که بد رای زن
چو این نامه برخواند دانای شهر
ز رای دل شاه برداشت بهر
نشستند و پاسخ نوشتند باز
که دایم بزی شاه گردن فراز
فرستاده را پیش بنشاندیم
یکایک همه نامه برخواندیم
نخستین که گفتی ز شاهان سخن
ز پیروزی و رزمهای کهن
اگر لشکر آری به شهر هروم
نبینی ز نعل و پی اسپ بوم
بیاندازه در شهر ما برزنست
بهر برزنی بر هزاران زنست
همه شب به خفتان جنگ اندریم
ز بهر فزونی به تنگ اندریم
ز چندین یکی را نبودست شوی
که دوشیزگانیم و پوشیدهروی
ز هر سو که آیی برین بوم و بر
بجز ژرف دریا نبینی گذر
ز ما هر زنی کو گراید بشوی
ازان پس کس او را نهبینیم روی
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش و گر نیز باریده برف
اگر دختر آیدش چون کردشوی
زنآسا و جویندهٔ رنگ و بوی
هم آن خانه جاوید جای وی است
بلند آسمانش هوای وی است
وگر مردوش باشد و سرفراز
بسوی هرومش فرستند باز
وگر زو پسر زاید آنجا که هست
بباشد نباشد بر ماش دست
ز ما هرک او روزگار نبرد
از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد
یکی تاج زرینش بر سر نهیم
همان تخت او بر دو پیکر نهیم
همانا ز ما زن بود سیهزار
که با تاج زرند و با گوشوار
که مردی ز گردنکشان روز جنگ
به چنگال او خاک شد بیدرنگ
تو مردی بزرگی و نامت بلند
در نام بر خویشتن در مبند
که گویند با زن برآویختنی
ز آویختن نیز بگریختی
یکی ننگ باشد ترا زین سخن
که تا هست گیتی نگردد کهن
چه خواهی که با نامداران روم
بیایی بگردی به مرز هروم
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی
به پیش تو آریم چندان سپاه
که تیره شود بر تو خورشید و ماه
چو آن پاسخ نامه شد اسپری
زنی بود گویا به پیغمبری
ابا تاج و با جامهٔ شاهوار
همی رفت با خوبرخ ده سوار
چو آمد خرامان به نزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی به راه
زن نامبردار نامه بداد
پیام دلیران همه کرد یاد
سکندر چو آن پاسخ نامه دید
خردمند و بینادلی برگزید
بدیشان پیامی فرستاد و گفت
که با مغز مردم خرد باد جفت
به گرد جهان شهریاری نماند
همان بر زمین نامداری نماند
که نه سربسر پیش من کهترند
وگرچه بلندند و نیکاخترند
مرا گرد کافور و خاک سیاه
همانست و هم بزم و هم رزمگاه
نه من جنگ را آمدم تازیان
به پیلان و کوس و تبیره زنان
سپاهی برین سان که هامون و کوه
همی گردد از سم اسپان ستوه
مرا رای دیدار شهر شماست
گر آیید نزدیک ما هم رواست
چو دیدار باشد برانم سپاه
نباشم فراوان بدین جایگاه
ببینیم تا چیستتان رای و فر
سواری و زیبایی و پای و پر
ز کار زهشتان بپرسم نهان
که بیمرد زن چون بود در جهان
اگر مرگ باشد فزونی ز کیست
به بینم که فرجام این کار چیست
فرستاده آمد سخنها بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
بزرگان یکی انجمن ساختند
ز گفتار دل را بپرداختند
که ما برگزیدیم زن دو هزار
سخنگوی و داننده و هوشیار
ابا هر صدی بسته ده تاج زر
بدو در نشانده فراوان گهر
چو گرد آید آن تاج باشد دویست
که هر یک جز اندر خور شاه نیست
یکایک بسختیم و کردیم تل
اباگوهران هر یکی سی رطل
چو دانیم کامد به نزدیک شاه
یکایک پذیره شویمش به راه
چو آمد به نزدیک ما آگهی
ز دانایی شاه وز فرهی
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت
سخنها همه با خرد بود جفت
سکندر ز منزل سپه برگرفت
ز کار زنان مانده اندر شگفت
دو منزل بیامد یکی باد خاست
وزو برف با کوه و درگشت راست
تبه شد بسی مردم پایکار
ز سرما و برف اندر آن روزگار
برآمد یکی ابر و دودی سیاه
بر آتش همی رفت گفتی سپاه
زره کتف آزادگان را بسوخت
ز نعل سواران زمین برفروخت
بدین هم نشان تا به شهری رسید
که مردم بسان شب تیره دید
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ
همه دیدههاشان به کردار خون
همی از دهان آتش آمد برون
بسی پیل بردند پیشش به راه
همان هدیه مردمان سیاه
بگفتند کین برف و باد دمان
ز ما بود کامد شما را زیان
که هرگز بدین شهر نگذشت کس
ترا و سپاه تو دیدیم و بس
ببود اندر آن شهر یک ماه شاه
چو آسوده گشتند شاه و سپاه
ازنجا بیامد دمان و دنان
دلآراسته سوی شهر زنان
ز دریا گذر کرد زن دو هزار
همه پاک با افسر و گوشوار
یکی بیشه بد پر ز آب و درخت
همه جای روشندل و نیکبخت
خورش گرد کردند بر مرغزار
ز گستردنیها به رنگ و نگار
چو آمد سکندر به شهر هروم
زنان پیش رفتند ز آباد بوم
ببردند پس تاجها پیش اوی
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
سکندر بپذرفت و بنواختشان
بران خرمی جایگه ساختشان
چو شب روز شد اندرآمد به شهر
به دیدار برداشت زان شهر بهر
کم و بیش ایشان همی بازجست
همی بود تا رازها شد درست
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۴۱
سکندر سپه را به بابل کشید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
همی راند یک ماه خود با سپاه
ندیدند زیشان کس آرامگاه
بدینگونه تا سوی کوهی رسید
ز دیدار دیده سرش ناپدید
به سر بر یکی ابر تاریک بود
به کیوان تو گفتی که نزدیک بود
به جایی بروبر ندیدند راه
فروماند از راه شاه و سپاه
گذشتند بر کوه خارا به رنج
وزو خیره شد مرد باریک سنج
ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه
یکی ژرف دریا بد آن روی کوه
پدید آمد و شاد شد زان سپاه
که دریا و هامون بدیدند راه
سوی ژرف دریا همی راندند
جهانآفرین را همی خواندند
دد و دام بد هر سوی بیشمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار
پدید آمد از دور مردی سترگ
پر از موی با گوشهای بزرگ
تنش زیر موی اندرون همچو نیل
دو گوشش به کردار دو گوش پیل
چو دیدند گردنکشان زان نشان
ببردند پیش سکندر کشان
سکندر نگه کرد زو خیره ماند
بروبر همی نام یزدان بخواند
چه مردی بدو گفت نام تو چیست
ز دریا چه یابی و کام تو چیست
بدو گفت شاها مرا باب و مام
همان گوش بستر نهادند نام
بپرسید کان چیست به میان آب
کزان سوی می برزند آفتاب
ازان پس چنین گفت کای شهریار
همیشه بدی در جهان نامدار
یکی شارستانست این چون بهشت
که گویی نه از خاک دارد سرشت
نبینی بدواندر ایوان و خان
مگر پوشش از ماهی و استخوان
بر ایوانها چهر افراسیاب
نگاریده روشنتر از آفتاب
همان چهر کیخسرو جنگجوی
بزرگی و مردی و فرهنگ اوی
بران استخوان بر نگاریده پاک
نبینی به شهر اندرون گرد و خاک
ز ماهی بود مردمان را خورش
ندارند چیزی جزین پرورش
چو فرمان دهد نامبردار شاه
روم من بران شارستان بیسپاه
سکندر بدان گوش ور گفت رو
بیاور کسی تا چه بینیم نو
بشد گوش بستر هم اندر زمان
ازان شارستان برد مردم دمان
گذشتند بر آب هفتاد مرد
خرد یافته مردم سالخورد
همه جامههاشان ز خز و حریر
ازو چند برنا بد و چند پیر
ازو هرک پیری بد و نام داشت
پر از در زرین یکی جام داشت
کسی کو جوان بود تاجی به دست
بر قیصر آمد سرافگنده پست
برفتند و بردند پیشش نماز
بگفتند با او زمانی دراز
ببود آن شب و گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
وزان جایگه سوی بابل کشید
زمین گشت از لشکرش ناپدید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
همی راند یک ماه خود با سپاه
ندیدند زیشان کس آرامگاه
بدینگونه تا سوی کوهی رسید
ز دیدار دیده سرش ناپدید
به سر بر یکی ابر تاریک بود
به کیوان تو گفتی که نزدیک بود
به جایی بروبر ندیدند راه
فروماند از راه شاه و سپاه
گذشتند بر کوه خارا به رنج
وزو خیره شد مرد باریک سنج
ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه
یکی ژرف دریا بد آن روی کوه
پدید آمد و شاد شد زان سپاه
که دریا و هامون بدیدند راه
سوی ژرف دریا همی راندند
جهانآفرین را همی خواندند
دد و دام بد هر سوی بیشمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار
پدید آمد از دور مردی سترگ
پر از موی با گوشهای بزرگ
تنش زیر موی اندرون همچو نیل
دو گوشش به کردار دو گوش پیل
چو دیدند گردنکشان زان نشان
ببردند پیش سکندر کشان
سکندر نگه کرد زو خیره ماند
بروبر همی نام یزدان بخواند
چه مردی بدو گفت نام تو چیست
ز دریا چه یابی و کام تو چیست
بدو گفت شاها مرا باب و مام
همان گوش بستر نهادند نام
بپرسید کان چیست به میان آب
کزان سوی می برزند آفتاب
ازان پس چنین گفت کای شهریار
همیشه بدی در جهان نامدار
یکی شارستانست این چون بهشت
که گویی نه از خاک دارد سرشت
نبینی بدواندر ایوان و خان
مگر پوشش از ماهی و استخوان
بر ایوانها چهر افراسیاب
نگاریده روشنتر از آفتاب
همان چهر کیخسرو جنگجوی
بزرگی و مردی و فرهنگ اوی
بران استخوان بر نگاریده پاک
نبینی به شهر اندرون گرد و خاک
ز ماهی بود مردمان را خورش
ندارند چیزی جزین پرورش
چو فرمان دهد نامبردار شاه
روم من بران شارستان بیسپاه
سکندر بدان گوش ور گفت رو
بیاور کسی تا چه بینیم نو
بشد گوش بستر هم اندر زمان
ازان شارستان برد مردم دمان
گذشتند بر آب هفتاد مرد
خرد یافته مردم سالخورد
همه جامههاشان ز خز و حریر
ازو چند برنا بد و چند پیر
ازو هرک پیری بد و نام داشت
پر از در زرین یکی جام داشت
کسی کو جوان بود تاجی به دست
بر قیصر آمد سرافگنده پست
برفتند و بردند پیشش نماز
بگفتند با او زمانی دراز
ببود آن شب و گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
وزان جایگه سوی بابل کشید
زمین گشت از لشکرش ناپدید
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۱۶
ز شهر کجاران برآمد نفیر
برفتند با نیزه و تیغ و تیر
هیم رفت پیش اندرون هفتواد
به جنگ اندرون داد مردی بداد
همه شهر بگرفت و او را بکشت
بسی گوهر و گنجش آمد به مشت
به نزدیک او مردم انبوه شد
ز شهر کجاران سوی کوه شد
یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه
شد آن شهر با او همه همگروه
نهاد اندران دژ دری آهنین
هم آرامگه بود هم جای کین
یکی چشمهای بود بر کوهسار
ز تخت اندرآمد میان حصار
یکی بارهای کرد گرداندرش
که بینا به دیده ندیدی سرش
چو آن کرم را گشت صندوق تنگ
یکی حوض کردند بر کوه سنگ
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم
نهادند کرم اندرو نرم نرم
چنان بد که دارنده هر بامداد
برفتی دوان از بر هفتواد
گزیدی به رنجش علف ساختی
تن آگنده کرم آن پرداختی
بر آمد برین کار بر پنج سال
چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال
چو یک چند بگذشت بر هفتواد
بر آواز آن کرم کرمان نهاد
همان دخت خرم نگهدار کرم
پدر گشته جنگی سپهدار کرم
بیاراستندش وزیر و دبیر
به رنجش بدی خوردن و شهد و شیر
سپهبد بدی بر دژ هفتواد
همان پرسش کار بیداد و داد
سپاهی و دستور و سالار بار
هران چیز کاید شهان را به کار
همه هرچ بایستش آراستند
چنانچون شهان را بپیراستند
به کشور پراگنده شد لشکرش
همه گشت آراسته کشورش
ز دریای چین تا به کرمان رسید
همه روی کشور سپه گسترید
پسر هفت با تیغزن ده هزار
همان گنج با آلت کارزار
هران پادشا کو کشیدی به جنگ
چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ
شکسته شدی لشکری کامدی
چو آواز این داستان بشندی
چنان شد دژ نامور هفتواد
که گردش نیارست جنبید باد
همی گشت هر روز برترش بخت
یکی خویشتن را بیاراست سخت
همی خواندندی ورا شهریار
سر مرد بخرد ازو در خمار
سپهبد که بودی به مرز اندرون
به یک چنگ در جنگ کردش زبون
نتابید با او کسی بر به جنگ
برآمد برین نیز چندی درنگ
حصاری شدش پر ز گنج و سپاه
ندیدی بران بارهبر باد راه
برفتند با نیزه و تیغ و تیر
هیم رفت پیش اندرون هفتواد
به جنگ اندرون داد مردی بداد
همه شهر بگرفت و او را بکشت
بسی گوهر و گنجش آمد به مشت
به نزدیک او مردم انبوه شد
ز شهر کجاران سوی کوه شد
یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه
شد آن شهر با او همه همگروه
نهاد اندران دژ دری آهنین
هم آرامگه بود هم جای کین
یکی چشمهای بود بر کوهسار
ز تخت اندرآمد میان حصار
یکی بارهای کرد گرداندرش
که بینا به دیده ندیدی سرش
چو آن کرم را گشت صندوق تنگ
یکی حوض کردند بر کوه سنگ
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم
نهادند کرم اندرو نرم نرم
چنان بد که دارنده هر بامداد
برفتی دوان از بر هفتواد
گزیدی به رنجش علف ساختی
تن آگنده کرم آن پرداختی
بر آمد برین کار بر پنج سال
چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال
چو یک چند بگذشت بر هفتواد
بر آواز آن کرم کرمان نهاد
همان دخت خرم نگهدار کرم
پدر گشته جنگی سپهدار کرم
بیاراستندش وزیر و دبیر
به رنجش بدی خوردن و شهد و شیر
سپهبد بدی بر دژ هفتواد
همان پرسش کار بیداد و داد
سپاهی و دستور و سالار بار
هران چیز کاید شهان را به کار
همه هرچ بایستش آراستند
چنانچون شهان را بپیراستند
به کشور پراگنده شد لشکرش
همه گشت آراسته کشورش
ز دریای چین تا به کرمان رسید
همه روی کشور سپه گسترید
پسر هفت با تیغزن ده هزار
همان گنج با آلت کارزار
هران پادشا کو کشیدی به جنگ
چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ
شکسته شدی لشکری کامدی
چو آواز این داستان بشندی
چنان شد دژ نامور هفتواد
که گردش نیارست جنبید باد
همی گشت هر روز برترش بخت
یکی خویشتن را بیاراست سخت
همی خواندندی ورا شهریار
سر مرد بخرد ازو در خمار
سپهبد که بودی به مرز اندرون
به یک چنگ در جنگ کردش زبون
نتابید با او کسی بر به جنگ
برآمد برین نیز چندی درنگ
حصاری شدش پر ز گنج و سپاه
ندیدی بران بارهبر باد راه
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۳۵
یکی کرگ بود اندران شهر شاه
ز بالای او بسته بر باد راه
ازان بیشه بگریختی شیر نر
هم از آسمان کرگس تیرپر
یکایک همه هند زو پر خروش
از آواز او کر شدی تیز گوش
به بهرام گفت ای پسندیده مرد
برآید به دست تو این کارکرد
به نزدیک آن کرگ باید شدن
همه چرم او را به تیر آژدن
اگر زو تهی گردد این بوم و بر
به فر تو این مرد پیروزگر
یکی دست باشدت نزدیک من
چه نزدیک این نامدار انجمن
که جاوید در کشور هندوان
بود زنده نام تو تا جاودان
بدو گفت بهرام پاکیزهرای
که با من بباید یکی رهنمای
چو بینم به نیروی یزدان تنش
ببینی به خون غرقه پیراهنش
بدو داد شنگل یکی رهنمای
که او را نشیمن بدانست و جای
همی رفت با نیکدل رهنمون
بدان بیشهٔ کرگ ریزنده خون
همی گفت چندی ز آرام اوی
ز بالا و پهنا و اندام اوی
چو بنمود و برگشت و بهرام رفت
خرامان بدان بیشهٔ کرگ تفت
پس پشت او چند ایرانیان
به پیکار آن کرگ بسته میان
چو از دور دیدند خرطوم اوی
ز هنگش همی پست شد بوم اوی
بدو هرکسی گفت شاها مکن
ز مردی همی بگذرد این سخن
نکردست کس جنگ با کوه و سنگ
وگر چه دلیرست خسرو به چنگ
به شنگل چنین گوی کاین راه نیست
بدین جنگ دستوری شاه نیست
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا گر به هندوستان داد خاک
به جای دگر مرگ من چون بود
که اندیشه ز اندازه بیرون بود
کمان را به زه کرد مرد جوان
تو گفتی همی خوار گیرد روان
بیامد دوان تا به نزدیک کرگ
پر از خشم سر دل نهاده به مرگ
کمان کیانی گرفته به چنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
همی تیر بارید همچون تگرگ
برین همنشان تا غمین گشت کرگ
چو دانست کو را سرآمد زمان
برآهیخت خنجر به جای کمان
سر کرگ را راست ببرید و گفت
به نام خداوند بییار و جفت
که او داد چندین مرا فر و زور
به فرمان او تابد از چرخ هور
بفرمود تا گاو و گردون برند
سر کرگ زان بیشه بیرون برند
ببردند چون دید شنگل ز دور
به دیبا بیاراست ایوان سور
چو بر تخت بنشست پرمایه شاه
نشاندند بهرام را پیش گاه
همی کرد هر کس برو آفرین
بزرگان هند و سواران چنین
برفتند هر مهتری با نثار
به بهرام گفتند کای نامدار
کسی را سزای تو کردار نیست
به کردار تو راه دیدار نیست
ازو شادمان شنگل و دل به غم
گهی تازهروی و زمانی دژم
ز بالای او بسته بر باد راه
ازان بیشه بگریختی شیر نر
هم از آسمان کرگس تیرپر
یکایک همه هند زو پر خروش
از آواز او کر شدی تیز گوش
به بهرام گفت ای پسندیده مرد
برآید به دست تو این کارکرد
به نزدیک آن کرگ باید شدن
همه چرم او را به تیر آژدن
اگر زو تهی گردد این بوم و بر
به فر تو این مرد پیروزگر
یکی دست باشدت نزدیک من
چه نزدیک این نامدار انجمن
که جاوید در کشور هندوان
بود زنده نام تو تا جاودان
بدو گفت بهرام پاکیزهرای
که با من بباید یکی رهنمای
چو بینم به نیروی یزدان تنش
ببینی به خون غرقه پیراهنش
بدو داد شنگل یکی رهنمای
که او را نشیمن بدانست و جای
همی رفت با نیکدل رهنمون
بدان بیشهٔ کرگ ریزنده خون
همی گفت چندی ز آرام اوی
ز بالا و پهنا و اندام اوی
چو بنمود و برگشت و بهرام رفت
خرامان بدان بیشهٔ کرگ تفت
پس پشت او چند ایرانیان
به پیکار آن کرگ بسته میان
چو از دور دیدند خرطوم اوی
ز هنگش همی پست شد بوم اوی
بدو هرکسی گفت شاها مکن
ز مردی همی بگذرد این سخن
نکردست کس جنگ با کوه و سنگ
وگر چه دلیرست خسرو به چنگ
به شنگل چنین گوی کاین راه نیست
بدین جنگ دستوری شاه نیست
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا گر به هندوستان داد خاک
به جای دگر مرگ من چون بود
که اندیشه ز اندازه بیرون بود
کمان را به زه کرد مرد جوان
تو گفتی همی خوار گیرد روان
بیامد دوان تا به نزدیک کرگ
پر از خشم سر دل نهاده به مرگ
کمان کیانی گرفته به چنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
همی تیر بارید همچون تگرگ
برین همنشان تا غمین گشت کرگ
چو دانست کو را سرآمد زمان
برآهیخت خنجر به جای کمان
سر کرگ را راست ببرید و گفت
به نام خداوند بییار و جفت
که او داد چندین مرا فر و زور
به فرمان او تابد از چرخ هور
بفرمود تا گاو و گردون برند
سر کرگ زان بیشه بیرون برند
ببردند چون دید شنگل ز دور
به دیبا بیاراست ایوان سور
چو بر تخت بنشست پرمایه شاه
نشاندند بهرام را پیش گاه
همی کرد هر کس برو آفرین
بزرگان هند و سواران چنین
برفتند هر مهتری با نثار
به بهرام گفتند کای نامدار
کسی را سزای تو کردار نیست
به کردار تو راه دیدار نیست
ازو شادمان شنگل و دل به غم
گهی تازهروی و زمانی دژم
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۳۶
یکی اژدها بود بر خشک و آب
به دریا بدی گاه بر آفتاب
همی درکشیدی به دم ژنده پیل
وزو خاستی موج دریای نیل
چنین گفت شنگل به یاران خویش
بدان تیزهش رازداران خویش
که من زین فرستادهٔ شیرمرد
گهی شادمانم گهی پر ز درد
مرا پشت بودی گر ایدر بدی
به قنوج بر کشوری سر بدی
گر از نزد ما سوی ایران شود
ز بهرام قنوج ویران شود
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی
نماند برین بوم ما رنگ و بوی
همه شب همی کار او ساختم
یکی چارهٔ دیگر انداختم
فرستمش فردا بر اژدها
کزو بیگمانی نیابد رها
نباشم نکوهیدهٔ کار اوی
چو با اژدها خود شود جنگجوی
بگفت این و بهرام را پیش خواند
بسی داستان دلیران براند
بدو گفت یزدان پاکآفرین
ترا ایدر آورد ز ایران زمین
که هندوستان را بشویی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد
یکی کار پیش است با درد و رنج
به آغاز رنج و به فرجام گنج
چو این کرده باشی زمانی مپای
به خشنودی من برو باز جای
به شنگل چنین پاسخ آورد شاه
ک از رای تو بگذرم نیست راه
ز فرمان تو نگذرم یک زمان
مگر بد بود گردش آسمان
بدو گفت شنگل که چندین بلاست
بدین بوم ما در یکی اژدهاست
به خشکی و دریا همی بگذرد
نهنگ دم آهنگ را بشمرد
توانی مگر چارهای ساختن
ازو کشور هند پرداختن
به ایران بری باژ هندوستان
همه مرز باشند همداستان
همان هدیهٔ هند با باژ نیز
ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز
بدو گفت بهرام کای پادشا
بهند اندرون شاه و فرمانروا
به فرمان دارنده یزدان پاک
پی اژدها را ببرم ز خاک
ندانم که او را نشیمن کجاست
بباید نمودن به من راه راست
فرستاد شنگل یکی راهجوی
که آن اژدها را نماید بدوی
همی رفت با نامور سی سوار
از ایران سواران خنجرگزار
همی تاخت تا پیش دریا رسید
به تاریکی آن اژدها را بدید
بزرگان ایران خروشان شدند
وزان اژدها نیز جوشان شدند
به بهرام گفتند کای شهریار
تو این را چو آن کرگ پیشین مدار
به ایرانیان گفت بهرام گرد
که این را به دادار باید سپرد
مرا گر زمانه بدین اژدهاست
به مردی فزونی نگیرد نه کاست
کمان را به زه کرد و بگزید تیر
که پیکانش را داده بد زهر و شیر
بران اژدها تیرباران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
به پولاد پیکان دهانش بدوخت
همی خار زان زهر او برفروخت
دگر چار چوبه بزد بر سرش
فرو ریخت با زهر خون از برش
تن اژدها گشت زان تیر سست
همی خاک را خون زهرش بشست
یکی تیغ زهرآبگون برکشید
به تندی دل اژدها بردرید
به تیغ و تبرزین بزد گردنش
به خاک اندر افگند بیجان تنش
به گردون سرش سوی شنگل کشید
چو شاه آن سر اژدها را بدید
برآمد ز هندوستان آفرین
ز دادار بر بوم ایرانزمین
که زاید برآن خاک چونین سوار
که با اژدها سازد او کارزار
برین برز بالا و این شاخ و یال
نباشد جز از شهریارش همال
به دریا بدی گاه بر آفتاب
همی درکشیدی به دم ژنده پیل
وزو خاستی موج دریای نیل
چنین گفت شنگل به یاران خویش
بدان تیزهش رازداران خویش
که من زین فرستادهٔ شیرمرد
گهی شادمانم گهی پر ز درد
مرا پشت بودی گر ایدر بدی
به قنوج بر کشوری سر بدی
گر از نزد ما سوی ایران شود
ز بهرام قنوج ویران شود
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی
نماند برین بوم ما رنگ و بوی
همه شب همی کار او ساختم
یکی چارهٔ دیگر انداختم
فرستمش فردا بر اژدها
کزو بیگمانی نیابد رها
نباشم نکوهیدهٔ کار اوی
چو با اژدها خود شود جنگجوی
بگفت این و بهرام را پیش خواند
بسی داستان دلیران براند
بدو گفت یزدان پاکآفرین
ترا ایدر آورد ز ایران زمین
که هندوستان را بشویی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد
یکی کار پیش است با درد و رنج
به آغاز رنج و به فرجام گنج
چو این کرده باشی زمانی مپای
به خشنودی من برو باز جای
به شنگل چنین پاسخ آورد شاه
ک از رای تو بگذرم نیست راه
ز فرمان تو نگذرم یک زمان
مگر بد بود گردش آسمان
بدو گفت شنگل که چندین بلاست
بدین بوم ما در یکی اژدهاست
به خشکی و دریا همی بگذرد
نهنگ دم آهنگ را بشمرد
توانی مگر چارهای ساختن
ازو کشور هند پرداختن
به ایران بری باژ هندوستان
همه مرز باشند همداستان
همان هدیهٔ هند با باژ نیز
ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز
بدو گفت بهرام کای پادشا
بهند اندرون شاه و فرمانروا
به فرمان دارنده یزدان پاک
پی اژدها را ببرم ز خاک
ندانم که او را نشیمن کجاست
بباید نمودن به من راه راست
فرستاد شنگل یکی راهجوی
که آن اژدها را نماید بدوی
همی رفت با نامور سی سوار
از ایران سواران خنجرگزار
همی تاخت تا پیش دریا رسید
به تاریکی آن اژدها را بدید
بزرگان ایران خروشان شدند
وزان اژدها نیز جوشان شدند
به بهرام گفتند کای شهریار
تو این را چو آن کرگ پیشین مدار
به ایرانیان گفت بهرام گرد
که این را به دادار باید سپرد
مرا گر زمانه بدین اژدهاست
به مردی فزونی نگیرد نه کاست
کمان را به زه کرد و بگزید تیر
که پیکانش را داده بد زهر و شیر
بران اژدها تیرباران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
به پولاد پیکان دهانش بدوخت
همی خار زان زهر او برفروخت
دگر چار چوبه بزد بر سرش
فرو ریخت با زهر خون از برش
تن اژدها گشت زان تیر سست
همی خاک را خون زهرش بشست
یکی تیغ زهرآبگون برکشید
به تندی دل اژدها بردرید
به تیغ و تبرزین بزد گردنش
به خاک اندر افگند بیجان تنش
به گردون سرش سوی شنگل کشید
چو شاه آن سر اژدها را بدید
برآمد ز هندوستان آفرین
ز دادار بر بوم ایرانزمین
که زاید برآن خاک چونین سوار
که با اژدها سازد او کارزار
برین برز بالا و این شاخ و یال
نباشد جز از شهریارش همال
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۴۱
چو چندی برآمد برین روزگار
شب و روز آسایش آموزگار
چنان بد که در کوه چین آن زمان
دد و دام بودی فزون از گمان
ددی بود مهتر ز اسپی بتن
فروهشته چون مشک گیسو رسن
به تن زرد و گوش و دهانش سیاه
ندیدی کس او را مگر گرمگاه
دو چنگش به کردار چنگ هژبر
خروشش همیبرگذشتی ز ابر
همی سنگ را درکشیدی به دم
شده روز ازو بر بزرگان دژم
ورا شیر کپی همیخواندند
ز رنجش همه بوم در ماندند
یکی دختری داشت خاتون چوماه
اگر ماه دارد دو زلف سیاه
دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم
دو بی جاده خندان و نرگس دژم
بران دخت لرزان بدی مام وباب
اگر تافتی بر سرش آفتاب
چنان بد که روزی پیاده به دشت
همی گرد آن مرغزاران بگشت
جهاندار خاقان ز بهر شکار
بدشتی دگر بود زان مرغزار
همان نیز خاتون به کاخ اندورن
همی رای زد با یکی رهنمون
چوآن شیر کپی ز کوهش بدید
فرود آمد او را به دم درکشید
بیک دم شد او از جهان در نهان
سرآمد بران خوب چهره جهان
چو خاقان شنید آن سیه کرد روی
همان مادرش نیر بر کند موی
ز دردش همه ساله گریان بدند
چو بر آتش تیز بریان بدند
همی چاره جستند زان اژدها
که تا چین کی آید ز چنگش رها
چو بهرام جنگ مقاتوره کرد
وزان مرد جنگی برآورد گرد
همیرفت خاتون بدیدار اوی
بهر کس همیگفت کردار اوی
چنان بد که یک روز دیدش سوار
از ایران همان نیز صد نامدار
پیاده فراوان به پیش اندرون
همیراند بهرام با رهنمون
بپرسید خاتون که این مرد کیست
که با برز و با فرهٔ ایزدیست
بدو گفت کهتر که دوری ز کام
که بهرام یل راندانی بنام
به ایران یکی چند گه شاه بود
سرتاج او برتر از ماه بود
بزرگانش خوانند بهرام گرد
که از خسروان نام مردی ببرد
کنون تا بیامد ز ایران بچین
به لرزد همی زیر اسپش زمین
خداوند خواند همی مهترش
همی تاج شاهی نهد بر سرش
بدو گفت خاتون که با فراوی
سز دگر بنازیم در پر اوی
یکی آرزو زو بخواهم درست
چو خاقان نگردد بدان کارسست
بخواهد مگر ز اژدها کین من
برو بشنود درد و نفرین من
بدو گفت کهتر گر این داستان
بخواند برو مهتر راستان
تو از شیر کپی نیابی نشان
مگر کشته و گرگ پایش کشان
چو خاتون شنید این سخن شاد شد
ز تیمار آن دختر آزاد شد
همیتاخت تا پیش خاقان رسید
یکایک بگفت آنچ دید وشنید
بدو گفت خاقان که عاری بود
بجایی که چون من سواری بود
همی شر کپی خورد دخترم
بگوییم و ننگی شود گوهرم
ندانند کان اژدهای دژم
همی کوه آهن رباید به دم
اگر دختر شاه نامی بود
همان شاه را جان گرامی بود
بدو گفت خاتون که من کین خویش
بخواهم ز بهر جهان بین خویش
اگر ننگ باشد وگر نام من
بگویم برآید مگر کام من
برآمد برین نیز روز دراز
نهانی ز هرکس همیداشت راز
چنان بد که خاقان یکی سور کرد
جهان را بران سور پر نور کرد
فرستاد بهرام یل رابخواند
چو آمدش برتخت زرین نشاند
چو خاتون پس پرده آوا شنید
بشد تیز و بهرام یل را بدید
فراوانش بستود وکرد آفرین
که آباد بادا بتو ترک و چین
یکی آرزو خواهم از شهریار
که باشد بران آرزو کامگار
بدو گفت بهرام فرمان تو راست
برین آرزو کام و پیمان تو راست
بدو گفت خاتون کز ایدر نه دور
یکی مرغزارست زیبای سور
جوانان چین اندران مرغزار
یکی جشن سازند گاه بهار
ازان بیشه پرتاب یک تیروار
یکی کوه بینی سیهتر ز قار
بران کوه خارا یکی اژدهاست
که این کشور چین ازو در بلاست
یکی شیر کپیش خواند همی
دگر نیز نامش نداند همی
یکی دخترم بد ز خاقان چین
که خورشید کردی برو آفرین
از ایوان بشد نزد آن جشنگاه
که خاقان به نخچیر بد با سپاه
بیامد ز کوه اژدهای دژم
کشید آن بهار مرا او بدم
کنون هر بهاری بران مرغزار
چنان هم بیاید ز بهر شکار
برین شهر ما را جوانی نماند
همان نامور پهلوانی نماند
شدند از پی شیرکپی هلاک
برانگیخت از بوم آباد خاک
سواران چینی ومردان کار
بسی تاختند اندران کوهسار
چو از دور بینند چنگال اوی
برو پشت و گوش و سر و یال اوی
بغرد بدرد دل مرد جنگ
مر او را چه شیر و چه پیل و نهنگ
کس اندر نیارد شدن پیش اوی
چوگیرد شمار کم و بیش اوی
بدو گفت بهرام فردا پگاه
بیایم ببینم من این جشنگاه
به نیروی یزدان که او داد زور
بلند آفرینندهٔ ماه وهور
بپردازم از اژدها جشنگاه
چو بشگیر ما را نمایند راه
شب و روز آسایش آموزگار
چنان بد که در کوه چین آن زمان
دد و دام بودی فزون از گمان
ددی بود مهتر ز اسپی بتن
فروهشته چون مشک گیسو رسن
به تن زرد و گوش و دهانش سیاه
ندیدی کس او را مگر گرمگاه
دو چنگش به کردار چنگ هژبر
خروشش همیبرگذشتی ز ابر
همی سنگ را درکشیدی به دم
شده روز ازو بر بزرگان دژم
ورا شیر کپی همیخواندند
ز رنجش همه بوم در ماندند
یکی دختری داشت خاتون چوماه
اگر ماه دارد دو زلف سیاه
دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم
دو بی جاده خندان و نرگس دژم
بران دخت لرزان بدی مام وباب
اگر تافتی بر سرش آفتاب
چنان بد که روزی پیاده به دشت
همی گرد آن مرغزاران بگشت
جهاندار خاقان ز بهر شکار
بدشتی دگر بود زان مرغزار
همان نیز خاتون به کاخ اندورن
همی رای زد با یکی رهنمون
چوآن شیر کپی ز کوهش بدید
فرود آمد او را به دم درکشید
بیک دم شد او از جهان در نهان
سرآمد بران خوب چهره جهان
چو خاقان شنید آن سیه کرد روی
همان مادرش نیر بر کند موی
ز دردش همه ساله گریان بدند
چو بر آتش تیز بریان بدند
همی چاره جستند زان اژدها
که تا چین کی آید ز چنگش رها
چو بهرام جنگ مقاتوره کرد
وزان مرد جنگی برآورد گرد
همیرفت خاتون بدیدار اوی
بهر کس همیگفت کردار اوی
چنان بد که یک روز دیدش سوار
از ایران همان نیز صد نامدار
پیاده فراوان به پیش اندرون
همیراند بهرام با رهنمون
بپرسید خاتون که این مرد کیست
که با برز و با فرهٔ ایزدیست
بدو گفت کهتر که دوری ز کام
که بهرام یل راندانی بنام
به ایران یکی چند گه شاه بود
سرتاج او برتر از ماه بود
بزرگانش خوانند بهرام گرد
که از خسروان نام مردی ببرد
کنون تا بیامد ز ایران بچین
به لرزد همی زیر اسپش زمین
خداوند خواند همی مهترش
همی تاج شاهی نهد بر سرش
بدو گفت خاتون که با فراوی
سز دگر بنازیم در پر اوی
یکی آرزو زو بخواهم درست
چو خاقان نگردد بدان کارسست
بخواهد مگر ز اژدها کین من
برو بشنود درد و نفرین من
بدو گفت کهتر گر این داستان
بخواند برو مهتر راستان
تو از شیر کپی نیابی نشان
مگر کشته و گرگ پایش کشان
چو خاتون شنید این سخن شاد شد
ز تیمار آن دختر آزاد شد
همیتاخت تا پیش خاقان رسید
یکایک بگفت آنچ دید وشنید
بدو گفت خاقان که عاری بود
بجایی که چون من سواری بود
همی شر کپی خورد دخترم
بگوییم و ننگی شود گوهرم
ندانند کان اژدهای دژم
همی کوه آهن رباید به دم
اگر دختر شاه نامی بود
همان شاه را جان گرامی بود
بدو گفت خاتون که من کین خویش
بخواهم ز بهر جهان بین خویش
اگر ننگ باشد وگر نام من
بگویم برآید مگر کام من
برآمد برین نیز روز دراز
نهانی ز هرکس همیداشت راز
چنان بد که خاقان یکی سور کرد
جهان را بران سور پر نور کرد
فرستاد بهرام یل رابخواند
چو آمدش برتخت زرین نشاند
چو خاتون پس پرده آوا شنید
بشد تیز و بهرام یل را بدید
فراوانش بستود وکرد آفرین
که آباد بادا بتو ترک و چین
یکی آرزو خواهم از شهریار
که باشد بران آرزو کامگار
بدو گفت بهرام فرمان تو راست
برین آرزو کام و پیمان تو راست
بدو گفت خاتون کز ایدر نه دور
یکی مرغزارست زیبای سور
جوانان چین اندران مرغزار
یکی جشن سازند گاه بهار
ازان بیشه پرتاب یک تیروار
یکی کوه بینی سیهتر ز قار
بران کوه خارا یکی اژدهاست
که این کشور چین ازو در بلاست
یکی شیر کپیش خواند همی
دگر نیز نامش نداند همی
یکی دخترم بد ز خاقان چین
که خورشید کردی برو آفرین
از ایوان بشد نزد آن جشنگاه
که خاقان به نخچیر بد با سپاه
بیامد ز کوه اژدهای دژم
کشید آن بهار مرا او بدم
کنون هر بهاری بران مرغزار
چنان هم بیاید ز بهر شکار
برین شهر ما را جوانی نماند
همان نامور پهلوانی نماند
شدند از پی شیرکپی هلاک
برانگیخت از بوم آباد خاک
سواران چینی ومردان کار
بسی تاختند اندران کوهسار
چو از دور بینند چنگال اوی
برو پشت و گوش و سر و یال اوی
بغرد بدرد دل مرد جنگ
مر او را چه شیر و چه پیل و نهنگ
کس اندر نیارد شدن پیش اوی
چوگیرد شمار کم و بیش اوی
بدو گفت بهرام فردا پگاه
بیایم ببینم من این جشنگاه
به نیروی یزدان که او داد زور
بلند آفرینندهٔ ماه وهور
بپردازم از اژدها جشنگاه
چو بشگیر ما را نمایند راه
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۰ - اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش
مادر شه زاده گفت از نقص عقل
شرط کفویت بود در عقل نقل
تو ز شح و بخل خواهی وز دها
تا ببندی پور ما را بر گدا؟
گفت صالح را گدا گفتن خطاست
کو غنی القلب از داد خداست
در قناعت میگریزد از تقی
نزلئیمی و کسل همچون گدا
قلتی کان از قناعت وز تقاست
آن ز فقر و قلت دونان جداست
حبهیی آن گر بیابد سر نهد
وین ز گنج زر به همت میجهد
شه که او از حرص قصد هر حرام
میکند او را گدا گوید همام
گفت کو شهر و قلاع او را جهاز؟
یا نثار گوهر و دینار ریز؟
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
غالب آمد شاه و دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری
در ملاحت خود نظیر خود نداشت
چهرهاش تابانتر از خورشید چاشت
حسن دختر این خصالش آن چنان
کز نکویی مینگنجد در بیان
صید دین کن تا رسد اندر تبع
حسن و مال و جاه و بخت منتفع
آخرت قطار اشتر دان به ملک
در تبع دنیاش همچون پشم و پشک
پشم بگزینی شتر نبود تو را
ور بود اشتر چه قیمت پشم را؟
چون بر آمد این نکاح آن شاه را
با نژاد صالحان بیمرا
از قضا کمپیرکی جادو که بود
عاشق شه زادهٔ با حسن و جود
جادوی کردش عجوزهی کابلی
که برد زان رشک سحر بابلی
شه بچه شد عاشق کمپیر زشت
تا عروس و آن عروسی را بهشت
یک سیه دیوی و کابولی زنی
گشت به شه زاده ناگه رهزنی
آن نودساله عجوزی گنده کس
نه خرد هشت آن ملک را و نه نس
تا به سالی بود شه زاده اسیر
بوسهجایش نعل کفش گنده پیر
صحبت کمپیر او را میدرود
تا ز کاهش نیمجانی مانده بود
دیگران از ضعف وی با درد سر
او ز سکر سحر از خود بیخبر
این جهان بر شاه چون زندان شده
وین پسر بر گریهشان خندان شده
شاه بس بیچاره شد در برد و مات
روز و شب میکرد قربان و زکات
زان که هر چاره که میکرد آن پدر
عشق کمپیرک همیشد بیش تر
پس یقین گشتش که مطلق آن سریست
چاره او را بعد ازاین لابه گریست
سجده میکرد او که هم فرمان توراست
غیر حق بر ملک حق فرمان که راست؟
لیک این مسکین همیسوزد چو عود
دست گیرش ای رحیم و ای ودود
تا ز یا رب یا رب و افغان شاه
ساحری استاد پیش آمد ز راه
شرط کفویت بود در عقل نقل
تو ز شح و بخل خواهی وز دها
تا ببندی پور ما را بر گدا؟
گفت صالح را گدا گفتن خطاست
کو غنی القلب از داد خداست
در قناعت میگریزد از تقی
نزلئیمی و کسل همچون گدا
قلتی کان از قناعت وز تقاست
آن ز فقر و قلت دونان جداست
حبهیی آن گر بیابد سر نهد
وین ز گنج زر به همت میجهد
شه که او از حرص قصد هر حرام
میکند او را گدا گوید همام
گفت کو شهر و قلاع او را جهاز؟
یا نثار گوهر و دینار ریز؟
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
غالب آمد شاه و دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری
در ملاحت خود نظیر خود نداشت
چهرهاش تابانتر از خورشید چاشت
حسن دختر این خصالش آن چنان
کز نکویی مینگنجد در بیان
صید دین کن تا رسد اندر تبع
حسن و مال و جاه و بخت منتفع
آخرت قطار اشتر دان به ملک
در تبع دنیاش همچون پشم و پشک
پشم بگزینی شتر نبود تو را
ور بود اشتر چه قیمت پشم را؟
چون بر آمد این نکاح آن شاه را
با نژاد صالحان بیمرا
از قضا کمپیرکی جادو که بود
عاشق شه زادهٔ با حسن و جود
جادوی کردش عجوزهی کابلی
که برد زان رشک سحر بابلی
شه بچه شد عاشق کمپیر زشت
تا عروس و آن عروسی را بهشت
یک سیه دیوی و کابولی زنی
گشت به شه زاده ناگه رهزنی
آن نودساله عجوزی گنده کس
نه خرد هشت آن ملک را و نه نس
تا به سالی بود شه زاده اسیر
بوسهجایش نعل کفش گنده پیر
صحبت کمپیر او را میدرود
تا ز کاهش نیمجانی مانده بود
دیگران از ضعف وی با درد سر
او ز سکر سحر از خود بیخبر
این جهان بر شاه چون زندان شده
وین پسر بر گریهشان خندان شده
شاه بس بیچاره شد در برد و مات
روز و شب میکرد قربان و زکات
زان که هر چاره که میکرد آن پدر
عشق کمپیرک همیشد بیش تر
پس یقین گشتش که مطلق آن سریست
چاره او را بعد ازاین لابه گریست
سجده میکرد او که هم فرمان توراست
غیر حق بر ملک حق فرمان که راست؟
لیک این مسکین همیسوزد چو عود
دست گیرش ای رحیم و ای ودود
تا ز یا رب یا رب و افغان شاه
ساحری استاد پیش آمد ز راه
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۱ - مستجاب شدن دعای پادشاه در خلاص پسرش از جادوی کابلی
او شنیده بود از دور این خبر
که اسیر پیره زن گشت آن پسر
کان عجوزه بود اندر جادوی
بینظیر و ایمن از مثل و دوی
دست بر بالای دست است ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا
منتهای دستها دست خداست
بحر بیشک منتهای سیل هاست
هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را
گفت شاهش کین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران
چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار
که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف
آمدم تا بر گشایم سحر او
تا نماند شاهزاده زردرو
سوی گورستان برو وقت سحور
پهلوی دیوار هست اسپید گور
سوی قبله باز کاو آن جای را
تا ببینی قدرت و صنع خدا
بس درازاست این حکایت تو ملول
زبده را گویم رها کردم فضول
آن گرههای گران را بر گشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد
آن پسر با خویش آمد شد دوان
سوی تخت شاه با صد امتحان
سجده کرد و بر زمین میزد ذقن
در بغل کرده پسر تیغ و کفن
شاه آیین بست و اهل شهر شاد
وان عروس ناامید بیمراد
عالم از سر زنده گشت و پر فروز
ای عجب آن روز روز امروز روز
یک عروسی کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بد پیش سگان
جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و خوی زشت فا مالک سپرد
شاهزاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود؟
نو عروسی دید همچون ماه حسن
که همیزد بر ملیحان راه حسن
گشت بیهوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد
سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پر جوش گشت
از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نیک و بد
بعد سالی گفت شاهش در سخن
کی پسر یاد آر از آن یار کهن
یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بیوفا و مر مباش
گفت رو من یافتم دار السرور
وا رهیدم از چه دار الغرور
همچنان باشد چومؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت
که اسیر پیره زن گشت آن پسر
کان عجوزه بود اندر جادوی
بینظیر و ایمن از مثل و دوی
دست بر بالای دست است ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا
منتهای دستها دست خداست
بحر بیشک منتهای سیل هاست
هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را
گفت شاهش کین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران
چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار
که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف
آمدم تا بر گشایم سحر او
تا نماند شاهزاده زردرو
سوی گورستان برو وقت سحور
پهلوی دیوار هست اسپید گور
سوی قبله باز کاو آن جای را
تا ببینی قدرت و صنع خدا
بس درازاست این حکایت تو ملول
زبده را گویم رها کردم فضول
آن گرههای گران را بر گشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد
آن پسر با خویش آمد شد دوان
سوی تخت شاه با صد امتحان
سجده کرد و بر زمین میزد ذقن
در بغل کرده پسر تیغ و کفن
شاه آیین بست و اهل شهر شاد
وان عروس ناامید بیمراد
عالم از سر زنده گشت و پر فروز
ای عجب آن روز روز امروز روز
یک عروسی کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بد پیش سگان
جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و خوی زشت فا مالک سپرد
شاهزاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود؟
نو عروسی دید همچون ماه حسن
که همیزد بر ملیحان راه حسن
گشت بیهوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد
سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پر جوش گشت
از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نیک و بد
بعد سالی گفت شاهش در سخن
کی پسر یاد آر از آن یار کهن
یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بیوفا و مر مباش
گفت رو من یافتم دار السرور
وا رهیدم از چه دار الغرور
همچنان باشد چومؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت
اسدی توسی : گرشاسپنامه
آمدن گرشاسب به جزیره هدکیر
به دیگر جزیری رسیدند زود
کجا نام آن جای هدکیر بود
درو شهری آباد و شاهی بزرگ
سپاهی فراوان دلیر و سترگ
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
پذیره شدش در زمان با سپاه
بیاراست ایوان و بزم شهی
بسی گنج کرد از فشاندن تهی
ببودند یک هفته دل شاد خوار
به بازی و چوگان و بزم و شکار
سپدار با سروران سپاه
همی گشت روزی به نخچیرگاه
یکی بیشه دیدند پاک آبنوس
درو چشمه ای همچو چشم خروس
فراوان درو خیل ماهی به جوش
همه سرخ چون لشکر لعل پوش
ز هر سو سپه برگشادند دست
به ماهی گرفتن به دام و به شست
هر آن ماهیی کاو فتادی ز آب
بدو باد جستی شدی سنگ ناب
گرفتند از آن آزمون را بسی
نبد بهره جز سنگ با هر کسی
همان جای بُد مرغزاری فراخ
میانش درختی گشن برگ و شاخ
بلندیش بگذشته از چرخ تیر
فزون سایش از نیم پرتاب تیر
چوگاه خزان خاستی باد سخت
فروریختی پاک برگ درخت
همه برگ او یک یک اندر هوا
از آن پس به مرغی شدی خوش نوا
چو سرما پدید آمدی اندکی
از آن مرغ زنده نماندی یکی
همیدون به کُه بر یکی خانه دید
فرازش یکی قصر شاهانه دید
بپرسید کآنجا که دارد نشست
چنین گفت ملّاح دانش پرست
که هست این پرستشگهی دلپذیر
بتی در وی از سنگ همرنگ قیر
سر از پیش چون غمگنی داشته
دو تا پشت و انگشتی افراشته
چو خور بر کشد تیغ هر بامداد
زند بانگی آن بت ، کشد سردباد
چو دلداده یاری ز دلبر به رشک
زمانی همی بارد از دیده اشک
پرستندگان طاس دارند پیش
برد هر کس از اشک او بهر خویش
شود ز اشک او درد بیمار کم
ز رخ زنگ بزداید ، از دیده تَم
و گر پنج گامی برندش ز جای
نه نالد ، نه گرید ، نه استد به پای
شد و دید نیز از شگفت آنچه بود
همه دید و ، ز آن جا برفتند زود
کجا نام آن جای هدکیر بود
درو شهری آباد و شاهی بزرگ
سپاهی فراوان دلیر و سترگ
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
پذیره شدش در زمان با سپاه
بیاراست ایوان و بزم شهی
بسی گنج کرد از فشاندن تهی
ببودند یک هفته دل شاد خوار
به بازی و چوگان و بزم و شکار
سپدار با سروران سپاه
همی گشت روزی به نخچیرگاه
یکی بیشه دیدند پاک آبنوس
درو چشمه ای همچو چشم خروس
فراوان درو خیل ماهی به جوش
همه سرخ چون لشکر لعل پوش
ز هر سو سپه برگشادند دست
به ماهی گرفتن به دام و به شست
هر آن ماهیی کاو فتادی ز آب
بدو باد جستی شدی سنگ ناب
گرفتند از آن آزمون را بسی
نبد بهره جز سنگ با هر کسی
همان جای بُد مرغزاری فراخ
میانش درختی گشن برگ و شاخ
بلندیش بگذشته از چرخ تیر
فزون سایش از نیم پرتاب تیر
چوگاه خزان خاستی باد سخت
فروریختی پاک برگ درخت
همه برگ او یک یک اندر هوا
از آن پس به مرغی شدی خوش نوا
چو سرما پدید آمدی اندکی
از آن مرغ زنده نماندی یکی
همیدون به کُه بر یکی خانه دید
فرازش یکی قصر شاهانه دید
بپرسید کآنجا که دارد نشست
چنین گفت ملّاح دانش پرست
که هست این پرستشگهی دلپذیر
بتی در وی از سنگ همرنگ قیر
سر از پیش چون غمگنی داشته
دو تا پشت و انگشتی افراشته
چو خور بر کشد تیغ هر بامداد
زند بانگی آن بت ، کشد سردباد
چو دلداده یاری ز دلبر به رشک
زمانی همی بارد از دیده اشک
پرستندگان طاس دارند پیش
برد هر کس از اشک او بهر خویش
شود ز اشک او درد بیمار کم
ز رخ زنگ بزداید ، از دیده تَم
و گر پنج گامی برندش ز جای
نه نالد ، نه گرید ، نه استد به پای
شد و دید نیز از شگفت آنچه بود
همه دید و ، ز آن جا برفتند زود
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت جریزه دیو مردمان
رسیدند نزدیک کوهی بلند
که بود از بلندش بر مَه گزند
بسی کان گوهر بدان کوهسار
همان دیو مردم فزون از شمار
گروهی سیه چهر و بالا دراز
به دندان پیشین چو آن ِ گراز
نه بر کوهشان مرغ را راه بود
نه نیز از زبانشان کس آگاه بود
به دریا زدندی چو ماهی شناه
به کشتی رسیدندی از دور راه
همه روز از الماس تیغی به کف
بدندی به هر جای جویان صدف
چو کشتی پدید آمدی هر کسی
شدندی به کف درّ و گوهر بسی
خریدندی آهن به درّ و گهر
نجستندی از بُن جز آهن دگر
ندانست کس بازشان راه است
کشان رأی چندان به آهن چراست
چو کشتی مهراج و ایران گروه
بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه
گهرهای کانی از اندازه بیش
ببردند با هدیه هر یک به پیش
به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز
ز هر کس خریدند و ، گشتند باز
دو لشکر از ایشان توانگر شدند
همه پاک با درّ و گوهر شدند
که بود از بلندش بر مَه گزند
بسی کان گوهر بدان کوهسار
همان دیو مردم فزون از شمار
گروهی سیه چهر و بالا دراز
به دندان پیشین چو آن ِ گراز
نه بر کوهشان مرغ را راه بود
نه نیز از زبانشان کس آگاه بود
به دریا زدندی چو ماهی شناه
به کشتی رسیدندی از دور راه
همه روز از الماس تیغی به کف
بدندی به هر جای جویان صدف
چو کشتی پدید آمدی هر کسی
شدندی به کف درّ و گوهر بسی
خریدندی آهن به درّ و گهر
نجستندی از بُن جز آهن دگر
ندانست کس بازشان راه است
کشان رأی چندان به آهن چراست
چو کشتی مهراج و ایران گروه
بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه
گهرهای کانی از اندازه بیش
ببردند با هدیه هر یک به پیش
به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز
ز هر کس خریدند و ، گشتند باز
دو لشکر از ایشان توانگر شدند
همه پاک با درّ و گوهر شدند
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیرۀ بند آب
چــــو رفـــتـــنـــد یـــک مـــاه دیــگر به کــام
یـــکـــی کـــوه دیـــدنـــد بـــنـــدآب نـــام
حـــصـــاری بـــر آن کـــُه ز جـــزع ســـیـــاه
بـــلـــنـــدیـــش بـــگـــرفـــتـــه بـــر مـــاه راه
بـــهزیـــر درش نــــردبـــانـــی ز ســـنـــگ
درازاش ســـی پـــایـــه، پـــهـــنـــاش تـــنــگ
مـــه از پـــیـــل بـــر نـــردبـــان یـــک ســـوار
گـــرفـــتـــه در حـــصـــن را رهـــگـــذر
یـــکـــی دســـت او بـــر عـــنـــان ســـاخـــتـــه
دگــــر زی ســـریـــن ســـتـــور آخـــتـــه
بـــپـــرســـیـــد مـــلاح را پـــهـــلـــوان
کـــه از چــیــســـت ایـــن اســپ و ایـــن نـــردوان
چـــنـــیـــن گـــفـــت کـــایـــن را نـــهــان ز انـدرون
طـــلــســمـــســت کـآن کـــس نـــداد کـــه چـــون
بـــریـــن نـــردبـــان هـــر کـــه بـــنـــهـــاد پــــای
بـــه سنــگ ایــن ســـوارش ربـــایـــد ز جـــای
یـــکی را بـــه خـــفـــتـــانو درع و ســـپر
فـــرســـتـــاد تـــا بـــر شــود بـــر زبـــر
نـــخـــســتــیــن کــه بر پــایــه رفــت ای شــگـفـت
ســـوار از بـــر اســـپ جـــنـــبــش گــرفـــت
بـــزد نـــعـــره و ســـنـــگـی انـــداخـــت زیـــر
کـــه شـــد مـــرد بـــی هـــوش و بـــفـــتـــاد دیـر
دگـــر شـــد یـــکـــی گـــردن افـــراخـــتـــه
یـــکـــی تـــنـــگ پـــنـــبـــه ســـپـــر ســـاخــته
چـــنــان ســنــگی آمـــدش کـــز جـــای خــویش
نـــگـــون از پـــس افـــتــاده ده گـــام پـــیـــش
بـــه هـــر پـــایـــه هـــر ســـنـــگ کـــآمـــد ز بـر
بـــه ده مـــن گـــرانـــتـــر بـــدی زآن دگـــر
چـــنـــیـــن تــا ز یـــک پــایــه بـــر چـــار شـــد
دو تـــن کـــشـــته آمـــد،دوافـــکارشـــد
کـــســـی بـــر نـــشـــد نـــیـــز و پـــس پـــهــلوان
بـــفـــرمـــود کـــنـــدن بـــُن نـــردوان
چـــهـــی ژرف دیـــدنـــد صـــد بـــاز راه
یـــکـــی چـــرخ گـــردنـــده بـــُده در بـــه چـــاه
ز چـــه ســـار زنـــجـــیـــری آویـــخـــتــه
هـــمـــه زرّ و بـــا گــوهـــر آمـــیـــخـــتـــه
ســـر حـــلـــقـــه در خـــمّ چـــرخ اســـتـــوار
دگـــر ســـر کـــمـــربـــر مـــیـــان ســـوار
شـــکســـتـنـد چـــرخ و بـــه چـــه درفـــکـــنـــد
گــــســســتــنــد زنـــجـیـر یـــکـــسر ز بـــنـــد
هـــمـــان گـــه نـــگـــون شـــد ســـوار از فـــراز
درِبـــســـتـــهٔ حـــصـــن شـــد زود بـــاز
ســــپـــهــــدار بـــا ویـــژگـــان ســـپـــاه
درون رفـــت و کـــردنـــد هـــر ســـو نـــگـــاه
ســـرایی بـــُد از رنـــگ هـــمـــچـــون بـــهـــار
زگــــرد وی ایـــوان بـــلـــوریـــن چـــهـــار
ز هـــر پـــیـــکـــری جـــانـــور بـــیـــکـــران
از ایــــوان بـــرآویـــخـــتـــه پـــیـــکـــران
زدیـــو و زمـــردم ز پـــیـــل و نـــهـــنـگ
ز نــخــچـــیـــر و از مـــرغ و شـــیـر وپـلـنـگ
هـــم از خـــمّ آن طـــاق هـــا ســـرنـــگـــون
نـــگـــاریـــده ازگـــوهـــر گـــونـــه گـــون
تـــو گـــفـــتـــی کـــنـــون کـــرده انـد از نـــهـــاد
نـــه نـــم دیـــده زابـــر و، نـــه گـــردی زبـــاد
از آن گـــوهـــران درهـــم افـــتـــاده تـــاب
جـــهـــان کـــرده روشـــنـــتـــر از آفتـــاب
بـــســـی شـــمـــع بـــر هـــر ســـوی از لاژورد
دو یـــاقـــوت بـــر هـــر یـــکـــی ســـرخ و زرد
بـــه روز آن گـــهـــرهـــا چـــو بـــشــگــفته بــاغ
بـه شـــب هـــر یـــکـی هــمچور روشــن چــراغ
ز پـــیـــش هـــر ایـــوان درخـــتــی ز زرّ
زبـــرجـــد بـــرو بـــرگ و یـــاقـــوت بـــر
یـــکـــی تـــخـــت بـــر ســـایـــهٔ هـــر درخـــت
ز گـــوهـــر هـــمـــه پـــایـــه و روی تـــخـــت
زمـــیـــن جـــزع یـــک پـــاره هـــمـــواره بـــود
چـــنـــان کـــانـــدرو چـــهـــره دیـــدار بـــود
یـــکی خـــانـــه دیـــدنـــد از لاژورد
بـــرآورده از شـــفـــشـــفـــهٔ زرّ زرد
چـــو زلـــف بـــتـــان شـــفـــشـــها تـــافـــتـــه
ســـراســـر بـــه یـــاقـــوت و دُر بـــافـــتـــه
یـــکـــی پـــهن تـــابـــوت زریـــن دروی
جــهـــان زو چــو از مـــشــک بـــگـــرفـــته بــوی
بـــفـــرمـــود گـــرشـــاســـب کــــآنــــرا ز جــــای
بـــیـــارنـــد بـــیـــرون مـــیـــان ســـرای
نـــبـــد هـــیـــچــکــس رابـــه تـــابـــوت دســـت
هـــر آن کـــسکـــه شـــد نــزدش افــتــاد پــست
وگـــر زآن گـــهـــرهـــا بـــبـــردی کـــســـی
نـــدیـــدی ره ار چـــنـــد جُـــســـتـــی بـــســـی
بـــه دیـــگـــر یـــکـــی خـــانـــه رفـــتــنــد بـــاز
بـــه زیـــر زمـــیـــن کـــرده راهـــی دراز
هـــمـــه خـــانـــه بـــُد ســـنــگ هــمـــرنـــگ نــیل
درو چـــشـــمـــهٔ آب زرّیـــن دو مـــیـــل
بـــه هـــر مــیــل بـــر مـــهـــره ای از بـــلـــور
بـــرو گـــوهــــری چـــون درفـــشـــنـــده هـــور
گـــهـــرهـــا فـــروزان در آب از فـــراز
وزو نـــور داده هـــمـــه خـــانـــه بـــاز
بـــرِچـــشـــمـــه تـــخـــتـــی و مـــردی بـــروی
بـــمـــرده بـــه چــــادر نـــهـــنـــبـــیـــده روی
یـــکـــی لاژوردیـــنـــش لـــوحـــی زبـــر
بـــر آن لـــوح ســـی خـــط نـــبــشــتـــه بـــه زر
ســپــهــبد بــه مــلّاح گــفــت ایـــن بخـــوان
چــــو بـــر خـــوانـــد گـــشــتــش ز ریــری رخان
نــبــشــتــه چــنــیــن بــُد کــه هــر کــز خــرد
بـــدیـــنــجــای آرام مـــن بـــنـــگـــرد
ســـزد گـــر ز مـــهـــر ســـــرای ســـپـــنـــج
بـــتـــابـــد دل و،تـــن نـــدارد بـــه رنـــج
مـــنـــم پـــور هـــوشـــنـــگ شـــاه بـــلـــنــد
جـــهـــانـــدار طـــهـــمـــورث دیـــو بـــنـــد
حـــصـــار و طـــلـــســـمـــی چـــنــیــن ســـاخـــتـــم
بـــســـی گـــوهـــر و گـــنـــج پـــرداخـــتـــم
اگـــر بـــنـــگـــری کـــمـــتـــریـــن گـــوهـــری
بـــهــــا بـــیـــشـــتـــر دارد از کـــشـــوری
بـــه چـــنـــدیـــن گـــهـــر در ســـپـــنـــجـی سـرای
چــو مــن شـــه نــمـــادم، کـــه مـــانــد بـه جـای
تــو ای پـــهـــلـــوان گـــرد جـــویـــنـــده کـــام
کــه گـــرشــاســب خــوانــدت هـــر کــسی بـه نــام
زمـــا بـــر تـــوبـــاد آفـــریـــن و درود
چـــو آیـــی بـــدیـــن کـــاخ مـــا در فـــرود
طــلـــســمــی کــه بــســتــم تــو دانــی گــشاد
چـــودیـــدی ز کـــردار مـــا دار یـــاد
نـــگــر تـــا نــبــنـــدی دل انـــدر جـــهـــان
نــبـــاشـــی از و ایـــمـــن انـــدر نـــهـــان
کــه گـــیـــتــی یـــکـــی نــغـــز بـــازیــگـــرســـت
کــــه هـــزمـــانـــش نـــو بـــازی دیـــگـــرســـت
بـــهـــر نـــیـــک و هـــر بـــد کـــه دارد پـــسـیچ
نــگـــیـــرد بــه یــک ســان بــر آرام هـــیـــچ
چــو بــر قــسمت از ابــرو چــو آتــش ز ســنــگ
کـــجـــا روشـــنـــیـــش نـــدارد درنـــگ
دهـــد انـــدک انـــدک بـــه روز دراز
پـــس آن گـــه ســـتـــانـــد بـــه یـــک بــار بــاز
ســـر رنـــج هـــر کـــس بـــرد بـــاز بـــُن
کـــنـــد تـــازه امـــیــــد وتــــنـــهـــا کـــهـــن
بـــه تـــدبـــیـــر اویـــی و او هـــمـــچـــنـــیـــن
بـــه تـــدبـــیـــر مـــرگ تـــو انـــدر کـــمـــیـــن
بـــگـــرد از وی و ســـوی یـــزدان گـــران
بـــه هـــر کـــار فـــرمـــان یـــزدان بـــپـــای
اگـــر چـــه شـــهـــی بـــر زمــــیـــن و زمـــان
خـــداونــــد را بـــنـــده ای بـــی گـــمـــان
شـــوی کـــار دیـــو بـــدآیـــیـــن کنـــی
پـــس آنـــگـــاه بــــر دیـــو نـــفـــریـــن کـــنـــی
اگـــر دیـــو راهــــی نــــمـــودی درســـت
نـــبـــردی ز ره خـــویـــشـــتــن را نــخـــســـت
مـــخــور غـــم فـــراوان ز روی خـــرد
کـــه کـــمـــتـــر زیـــد آن کـــه او غــم خـــورد
نـــشــایـــد بـــدانـــدیـــش بـــودن بـــســـی
کـــنـــد زنـــدگـــی تـــلـــخ بــر هـــر کــســی
درازســـت ره بـــاشـــی پـــرداخـــتـــه
هـــمـــه تـــوشـــه یــــکـــبـــارگـــی ســـاخـــتـــه
مـــیـــفـــزای بـــار گـــنـــه کـــز گـــنـــاه
چـــو بـــارت گـــران شـــد بـــمـــانـــی بـــه راه
بـــدان کـــوش کـــایــــزد چـــو خـــوانـــدت پـــیـــش
نــیـــایـــدت شـــرم از گـــنـــاهـــان خـــویـــش
بـــه نـــزدیـــک تـــابـــوت زرّیـــن مـــگـــرد
کــــه دیـــدی در آن خـــانـــهٔ لاژورد
کـــه هـــســــت انـــدرو حـــلـــقـــه و یـــاره چــند
ز حـــوّا بـــمـــانـــدســـت بـــا گـــیـــســـبـــنــد
هـــمـــان جـــامـــه کـــایـــزد بـــه دســـت ســروش
بـــه آدم فـــرســـتـــاد کـــآنـــرا بـــپـــوش
دگـــر گـــوهـــری کـــو دهـــد انـــدر آب
بـــه تـــاریـــکـــی انـــدر چـــو خـــورشـــید تـــاب
کـــزیـــن جـــایـــگـــاه ایـــن ســـه چـــیــز آن بـَرَد
کـــه یـــکـــی پـــیـــمـــبـــر بـــود بـــا خـــرد
زیــد تــا جـــهـــان بـــاشـــد ایـــزدپـــرســـت
نـــهـــان آورد آب حـــیـــوان بـــه دســـت
چـــنـــان گـــردد ایـــن کـــاخ از آن پـــس نـــهـان
کـــه نـــیــزش نـــبـــیـــنـــد کـــس انـــدر جــهـــان
دژم شــــد ســـپــــهـــدار و مـــهـــراج شـــاه
گـــرســتــنـــد یـــکـــســـر ســــران ســـپـــاه
یـــکـــی بـــر گـــنــــاهـــان و کـــردار خـــویـــش
یـــکـــی بـــر غـــریـــبـــّی و تـــیـــمـــار خـــویـش
بـــر آن هـــم نـــشـــان کـــاخ بـــگـــذاشـــتــنــد
بـــه کـــشـــتـــی رَهِ دور بـــرداشـــتـــنـــد
یـــکـــی کـــوه دیـــدنـــد بـــنـــدآب نـــام
حـــصـــاری بـــر آن کـــُه ز جـــزع ســـیـــاه
بـــلـــنـــدیـــش بـــگـــرفـــتـــه بـــر مـــاه راه
بـــهزیـــر درش نــــردبـــانـــی ز ســـنـــگ
درازاش ســـی پـــایـــه، پـــهـــنـــاش تـــنــگ
مـــه از پـــیـــل بـــر نـــردبـــان یـــک ســـوار
گـــرفـــتـــه در حـــصـــن را رهـــگـــذر
یـــکـــی دســـت او بـــر عـــنـــان ســـاخـــتـــه
دگــــر زی ســـریـــن ســـتـــور آخـــتـــه
بـــپـــرســـیـــد مـــلاح را پـــهـــلـــوان
کـــه از چــیــســـت ایـــن اســپ و ایـــن نـــردوان
چـــنـــیـــن گـــفـــت کـــایـــن را نـــهــان ز انـدرون
طـــلــســمـــســت کـآن کـــس نـــداد کـــه چـــون
بـــریـــن نـــردبـــان هـــر کـــه بـــنـــهـــاد پــــای
بـــه سنــگ ایــن ســـوارش ربـــایـــد ز جـــای
یـــکی را بـــه خـــفـــتـــانو درع و ســـپر
فـــرســـتـــاد تـــا بـــر شــود بـــر زبـــر
نـــخـــســتــیــن کــه بر پــایــه رفــت ای شــگـفـت
ســـوار از بـــر اســـپ جـــنـــبــش گــرفـــت
بـــزد نـــعـــره و ســـنـــگـی انـــداخـــت زیـــر
کـــه شـــد مـــرد بـــی هـــوش و بـــفـــتـــاد دیـر
دگـــر شـــد یـــکـــی گـــردن افـــراخـــتـــه
یـــکـــی تـــنـــگ پـــنـــبـــه ســـپـــر ســـاخــته
چـــنــان ســنــگی آمـــدش کـــز جـــای خــویش
نـــگـــون از پـــس افـــتــاده ده گـــام پـــیـــش
بـــه هـــر پـــایـــه هـــر ســـنـــگ کـــآمـــد ز بـر
بـــه ده مـــن گـــرانـــتـــر بـــدی زآن دگـــر
چـــنـــیـــن تــا ز یـــک پــایــه بـــر چـــار شـــد
دو تـــن کـــشـــته آمـــد،دوافـــکارشـــد
کـــســـی بـــر نـــشـــد نـــیـــز و پـــس پـــهــلوان
بـــفـــرمـــود کـــنـــدن بـــُن نـــردوان
چـــهـــی ژرف دیـــدنـــد صـــد بـــاز راه
یـــکـــی چـــرخ گـــردنـــده بـــُده در بـــه چـــاه
ز چـــه ســـار زنـــجـــیـــری آویـــخـــتــه
هـــمـــه زرّ و بـــا گــوهـــر آمـــیـــخـــتـــه
ســـر حـــلـــقـــه در خـــمّ چـــرخ اســـتـــوار
دگـــر ســـر کـــمـــربـــر مـــیـــان ســـوار
شـــکســـتـنـد چـــرخ و بـــه چـــه درفـــکـــنـــد
گــــســســتــنــد زنـــجـیـر یـــکـــسر ز بـــنـــد
هـــمـــان گـــه نـــگـــون شـــد ســـوار از فـــراز
درِبـــســـتـــهٔ حـــصـــن شـــد زود بـــاز
ســــپـــهــــدار بـــا ویـــژگـــان ســـپـــاه
درون رفـــت و کـــردنـــد هـــر ســـو نـــگـــاه
ســـرایی بـــُد از رنـــگ هـــمـــچـــون بـــهـــار
زگــــرد وی ایـــوان بـــلـــوریـــن چـــهـــار
ز هـــر پـــیـــکـــری جـــانـــور بـــیـــکـــران
از ایــــوان بـــرآویـــخـــتـــه پـــیـــکـــران
زدیـــو و زمـــردم ز پـــیـــل و نـــهـــنـگ
ز نــخــچـــیـــر و از مـــرغ و شـــیـر وپـلـنـگ
هـــم از خـــمّ آن طـــاق هـــا ســـرنـــگـــون
نـــگـــاریـــده ازگـــوهـــر گـــونـــه گـــون
تـــو گـــفـــتـــی کـــنـــون کـــرده انـد از نـــهـــاد
نـــه نـــم دیـــده زابـــر و، نـــه گـــردی زبـــاد
از آن گـــوهـــران درهـــم افـــتـــاده تـــاب
جـــهـــان کـــرده روشـــنـــتـــر از آفتـــاب
بـــســـی شـــمـــع بـــر هـــر ســـوی از لاژورد
دو یـــاقـــوت بـــر هـــر یـــکـــی ســـرخ و زرد
بـــه روز آن گـــهـــرهـــا چـــو بـــشــگــفته بــاغ
بـه شـــب هـــر یـــکـی هــمچور روشــن چــراغ
ز پـــیـــش هـــر ایـــوان درخـــتــی ز زرّ
زبـــرجـــد بـــرو بـــرگ و یـــاقـــوت بـــر
یـــکـــی تـــخـــت بـــر ســـایـــهٔ هـــر درخـــت
ز گـــوهـــر هـــمـــه پـــایـــه و روی تـــخـــت
زمـــیـــن جـــزع یـــک پـــاره هـــمـــواره بـــود
چـــنـــان کـــانـــدرو چـــهـــره دیـــدار بـــود
یـــکی خـــانـــه دیـــدنـــد از لاژورد
بـــرآورده از شـــفـــشـــفـــهٔ زرّ زرد
چـــو زلـــف بـــتـــان شـــفـــشـــها تـــافـــتـــه
ســـراســـر بـــه یـــاقـــوت و دُر بـــافـــتـــه
یـــکـــی پـــهن تـــابـــوت زریـــن دروی
جــهـــان زو چــو از مـــشــک بـــگـــرفـــته بــوی
بـــفـــرمـــود گـــرشـــاســـب کــــآنــــرا ز جــــای
بـــیـــارنـــد بـــیـــرون مـــیـــان ســـرای
نـــبـــد هـــیـــچــکــس رابـــه تـــابـــوت دســـت
هـــر آن کـــسکـــه شـــد نــزدش افــتــاد پــست
وگـــر زآن گـــهـــرهـــا بـــبـــردی کـــســـی
نـــدیـــدی ره ار چـــنـــد جُـــســـتـــی بـــســـی
بـــه دیـــگـــر یـــکـــی خـــانـــه رفـــتــنــد بـــاز
بـــه زیـــر زمـــیـــن کـــرده راهـــی دراز
هـــمـــه خـــانـــه بـــُد ســـنــگ هــمـــرنـــگ نــیل
درو چـــشـــمـــهٔ آب زرّیـــن دو مـــیـــل
بـــه هـــر مــیــل بـــر مـــهـــره ای از بـــلـــور
بـــرو گـــوهــــری چـــون درفـــشـــنـــده هـــور
گـــهـــرهـــا فـــروزان در آب از فـــراز
وزو نـــور داده هـــمـــه خـــانـــه بـــاز
بـــرِچـــشـــمـــه تـــخـــتـــی و مـــردی بـــروی
بـــمـــرده بـــه چــــادر نـــهـــنـــبـــیـــده روی
یـــکـــی لاژوردیـــنـــش لـــوحـــی زبـــر
بـــر آن لـــوح ســـی خـــط نـــبــشــتـــه بـــه زر
ســپــهــبد بــه مــلّاح گــفــت ایـــن بخـــوان
چــــو بـــر خـــوانـــد گـــشــتــش ز ریــری رخان
نــبــشــتــه چــنــیــن بــُد کــه هــر کــز خــرد
بـــدیـــنــجــای آرام مـــن بـــنـــگـــرد
ســـزد گـــر ز مـــهـــر ســـــرای ســـپـــنـــج
بـــتـــابـــد دل و،تـــن نـــدارد بـــه رنـــج
مـــنـــم پـــور هـــوشـــنـــگ شـــاه بـــلـــنــد
جـــهـــانـــدار طـــهـــمـــورث دیـــو بـــنـــد
حـــصـــار و طـــلـــســـمـــی چـــنــیــن ســـاخـــتـــم
بـــســـی گـــوهـــر و گـــنـــج پـــرداخـــتـــم
اگـــر بـــنـــگـــری کـــمـــتـــریـــن گـــوهـــری
بـــهــــا بـــیـــشـــتـــر دارد از کـــشـــوری
بـــه چـــنـــدیـــن گـــهـــر در ســـپـــنـــجـی سـرای
چــو مــن شـــه نــمـــادم، کـــه مـــانــد بـه جـای
تــو ای پـــهـــلـــوان گـــرد جـــویـــنـــده کـــام
کــه گـــرشــاســب خــوانــدت هـــر کــسی بـه نــام
زمـــا بـــر تـــوبـــاد آفـــریـــن و درود
چـــو آیـــی بـــدیـــن کـــاخ مـــا در فـــرود
طــلـــســمــی کــه بــســتــم تــو دانــی گــشاد
چـــودیـــدی ز کـــردار مـــا دار یـــاد
نـــگــر تـــا نــبــنـــدی دل انـــدر جـــهـــان
نــبـــاشـــی از و ایـــمـــن انـــدر نـــهـــان
کــه گـــیـــتــی یـــکـــی نــغـــز بـــازیــگـــرســـت
کــــه هـــزمـــانـــش نـــو بـــازی دیـــگـــرســـت
بـــهـــر نـــیـــک و هـــر بـــد کـــه دارد پـــسـیچ
نــگـــیـــرد بــه یــک ســان بــر آرام هـــیـــچ
چــو بــر قــسمت از ابــرو چــو آتــش ز ســنــگ
کـــجـــا روشـــنـــیـــش نـــدارد درنـــگ
دهـــد انـــدک انـــدک بـــه روز دراز
پـــس آن گـــه ســـتـــانـــد بـــه یـــک بــار بــاز
ســـر رنـــج هـــر کـــس بـــرد بـــاز بـــُن
کـــنـــد تـــازه امـــیــــد وتــــنـــهـــا کـــهـــن
بـــه تـــدبـــیـــر اویـــی و او هـــمـــچـــنـــیـــن
بـــه تـــدبـــیـــر مـــرگ تـــو انـــدر کـــمـــیـــن
بـــگـــرد از وی و ســـوی یـــزدان گـــران
بـــه هـــر کـــار فـــرمـــان یـــزدان بـــپـــای
اگـــر چـــه شـــهـــی بـــر زمــــیـــن و زمـــان
خـــداونــــد را بـــنـــده ای بـــی گـــمـــان
شـــوی کـــار دیـــو بـــدآیـــیـــن کنـــی
پـــس آنـــگـــاه بــــر دیـــو نـــفـــریـــن کـــنـــی
اگـــر دیـــو راهــــی نــــمـــودی درســـت
نـــبـــردی ز ره خـــویـــشـــتــن را نــخـــســـت
مـــخــور غـــم فـــراوان ز روی خـــرد
کـــه کـــمـــتـــر زیـــد آن کـــه او غــم خـــورد
نـــشــایـــد بـــدانـــدیـــش بـــودن بـــســـی
کـــنـــد زنـــدگـــی تـــلـــخ بــر هـــر کــســی
درازســـت ره بـــاشـــی پـــرداخـــتـــه
هـــمـــه تـــوشـــه یــــکـــبـــارگـــی ســـاخـــتـــه
مـــیـــفـــزای بـــار گـــنـــه کـــز گـــنـــاه
چـــو بـــارت گـــران شـــد بـــمـــانـــی بـــه راه
بـــدان کـــوش کـــایــــزد چـــو خـــوانـــدت پـــیـــش
نــیـــایـــدت شـــرم از گـــنـــاهـــان خـــویـــش
بـــه نـــزدیـــک تـــابـــوت زرّیـــن مـــگـــرد
کــــه دیـــدی در آن خـــانـــهٔ لاژورد
کـــه هـــســــت انـــدرو حـــلـــقـــه و یـــاره چــند
ز حـــوّا بـــمـــانـــدســـت بـــا گـــیـــســـبـــنــد
هـــمـــان جـــامـــه کـــایـــزد بـــه دســـت ســروش
بـــه آدم فـــرســـتـــاد کـــآنـــرا بـــپـــوش
دگـــر گـــوهـــری کـــو دهـــد انـــدر آب
بـــه تـــاریـــکـــی انـــدر چـــو خـــورشـــید تـــاب
کـــزیـــن جـــایـــگـــاه ایـــن ســـه چـــیــز آن بـَرَد
کـــه یـــکـــی پـــیـــمـــبـــر بـــود بـــا خـــرد
زیــد تــا جـــهـــان بـــاشـــد ایـــزدپـــرســـت
نـــهـــان آورد آب حـــیـــوان بـــه دســـت
چـــنـــان گـــردد ایـــن کـــاخ از آن پـــس نـــهـان
کـــه نـــیــزش نـــبـــیـــنـــد کـــس انـــدر جــهـــان
دژم شــــد ســـپــــهـــدار و مـــهـــراج شـــاه
گـــرســتــنـــد یـــکـــســـر ســــران ســـپـــاه
یـــکـــی بـــر گـــنــــاهـــان و کـــردار خـــویـــش
یـــکـــی بـــر غـــریـــبـــّی و تـــیـــمـــار خـــویـش
بـــر آن هـــم نـــشـــان کـــاخ بـــگـــذاشـــتــنــد
بـــه کـــشـــتـــی رَهِ دور بـــرداشـــتـــنـــد
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۰ - آلفته
بُد اندر حدود چغاخور، لُری
لری غولدنگی، چغاله خوری
بدش، بختیاریوش، آلفتهنام
وز آلفتگی بخت یارش مدام
ز نادانی و خست و عشق پیل
مثل بود در بین ایل جلیل
زنی داشت کدبانو و خوشمزه
ز جمله جهان عاشق خربزه
ولی دایم از دست شوهر بهرنج
چو گنجینه از دست مار شکنج
خدا داده بودش از آن شوی نیز
نر و ماده بس کرهٔ خرد و ریز
یکی سال، فالیز لر شد خراب
که آلفته آن را نداد ایچ آب
درآمد پس تیر، مرداد ماه
ز لر کُرّگان خاست فریاد و آه
زن لر بدوگفت با حال زار
چه سازیم امسال بیسبز بار
ز تو سر زد ای ابله خر، بزه
که امسال ماندیم بیخربزه
خود این سرزنش کار آلفته ساخت
مر او را بهٔکبار آشفته ساخت
زخاکچغاخورچغکوارجست
پیاده سوی اصفهان رخت بست
به خودگفت تاکم کنم قهر زن
روم خربزه آرم از بهر زن
به گرگاب رفت و دو روزی بماند
وز آنجا بهسوی چغاخور براند
یکی بار خربوزه همراه داشت
ز بار گران ناله و آه داشت
به تدبیر خود را سبک بارکرد
به هر دهقدم یکدو خربوزه خورد
نگهداشت خربوزهٔ خوب را
درشت و گرانسنگ و مرغوب را
که گر دین و ایمان من میرود
وگر جان شیرین ز تن میرود
من این آخرین هدیه را پیش زن
برم تا بدانند طفلان من
کهآلفته را هستغیرتبسی
ندارد چو آلفته غیرت کسی
چو شد چند فرسنگ بیرون ز راه
هوا گشت تفتیده در گرمگاه
اگرچه برونسو سبکبار بود
ولیک از درونسو پر آزار بود
ز بیم زن ارچه دهان روزه داشت
ولیکن شکم داغ خربوزه داشت
ازین حال آلفته بیتاب شد
ز تاب حرارت دلش آب شد
نگه کرد خربوزهای دید تر
خوشاندام و زرّین چو بالشت زر
برآورد چاقو ولی یکه خورد
نهیبزن اندر دلش سکه خورد
به خود گفت: آلفته غیرتنمای
به نزدیک مردم حمیتنمای
سر و همسرانت همه نامجوی
نگهدار نزدیکشان آبروی
پس آنگاه فکری به مغز آمدش
که ارمان خربوزه آسان شدش
بهخودگفت یاران سفر می کنند
ازین راه دایم گذر می کنند
ازین خربزه من ببرّم کمی
به پهنای دینار یا درهمی
کز اینجای چون مردمان بگذرند
بر این خوردن خربزه بنگرند
بگویند از اینجا گذشتست خان
شود آبرویم فزون زین نشان
سپس حملهورگشت بر خربزه
بخورد آنچه را یافت زان خوشمزه
بینداخت آن پوستهای دراز
بر آن مانده از مغز بسیار باز
چوآن خورد لختی توقف نمود
ازبن کاو شدهخانبهخود پفنمود!
شکمبارهٔ پر هوا و هوس
بدین رای نستوده ننموده بس
به خود گفت آن را به دندان زنم
که گوبند خان چاکری داشت هم
درافتاد بر پوستها چون هژبر
به دندان زد آن پوستهای سطبر
چو از گوشت آن پوستها شد تهی
بیفکند و شد چند گامی رهی
به خود گفت خان اسب هم داشته
که از خربزه پوست نگذاشته
چو این نور الهامش از مغز تافت
از آن پوستهاکس نشانی نیافت
مگر دل ندادش کزان بگذرد
وزان پوستها رنج و زحمت برد
پس آنگه بپا خاست چون نرّهشیر
که پوید سوی خانه و زن، دلیر
نگه کرد و آن تخم خربوزه دید
ز رنگ خوش آن دلش بردمید
به خود گفت هر چیز در عالمست
ز بهر نشاط بنیآدمست
من این نقشهایی که بستم همه
نبودند جز یافه و دمدمه
چهحاصل که این تخم مانم بجای
که گویند خان هشته آنجای پای
ز بهر من ایدر چه حاصل شود؟
چه خانی بیاید چه خانی رود
چو دلرا بهجاروب اندیشه رفت
همی خورد آن تخم و با خویش گفت
همان به که گویند از این دهکده
«نه خانی اویده نه خانی رده»
چو ازکف برون شد مهار هومن
رهایی نیابد ازو هیچ کس
سوارش اگر دشمن است ار که دوست
برد تا بدان جا که دلخواه اوست
لری غولدنگی، چغاله خوری
بدش، بختیاریوش، آلفتهنام
وز آلفتگی بخت یارش مدام
ز نادانی و خست و عشق پیل
مثل بود در بین ایل جلیل
زنی داشت کدبانو و خوشمزه
ز جمله جهان عاشق خربزه
ولی دایم از دست شوهر بهرنج
چو گنجینه از دست مار شکنج
خدا داده بودش از آن شوی نیز
نر و ماده بس کرهٔ خرد و ریز
یکی سال، فالیز لر شد خراب
که آلفته آن را نداد ایچ آب
درآمد پس تیر، مرداد ماه
ز لر کُرّگان خاست فریاد و آه
زن لر بدوگفت با حال زار
چه سازیم امسال بیسبز بار
ز تو سر زد ای ابله خر، بزه
که امسال ماندیم بیخربزه
خود این سرزنش کار آلفته ساخت
مر او را بهٔکبار آشفته ساخت
زخاکچغاخورچغکوارجست
پیاده سوی اصفهان رخت بست
به خودگفت تاکم کنم قهر زن
روم خربزه آرم از بهر زن
به گرگاب رفت و دو روزی بماند
وز آنجا بهسوی چغاخور براند
یکی بار خربوزه همراه داشت
ز بار گران ناله و آه داشت
به تدبیر خود را سبک بارکرد
به هر دهقدم یکدو خربوزه خورد
نگهداشت خربوزهٔ خوب را
درشت و گرانسنگ و مرغوب را
که گر دین و ایمان من میرود
وگر جان شیرین ز تن میرود
من این آخرین هدیه را پیش زن
برم تا بدانند طفلان من
کهآلفته را هستغیرتبسی
ندارد چو آلفته غیرت کسی
چو شد چند فرسنگ بیرون ز راه
هوا گشت تفتیده در گرمگاه
اگرچه برونسو سبکبار بود
ولیک از درونسو پر آزار بود
ز بیم زن ارچه دهان روزه داشت
ولیکن شکم داغ خربوزه داشت
ازین حال آلفته بیتاب شد
ز تاب حرارت دلش آب شد
نگه کرد خربوزهای دید تر
خوشاندام و زرّین چو بالشت زر
برآورد چاقو ولی یکه خورد
نهیبزن اندر دلش سکه خورد
به خود گفت: آلفته غیرتنمای
به نزدیک مردم حمیتنمای
سر و همسرانت همه نامجوی
نگهدار نزدیکشان آبروی
پس آنگاه فکری به مغز آمدش
که ارمان خربوزه آسان شدش
بهخودگفت یاران سفر می کنند
ازین راه دایم گذر می کنند
ازین خربزه من ببرّم کمی
به پهنای دینار یا درهمی
کز اینجای چون مردمان بگذرند
بر این خوردن خربزه بنگرند
بگویند از اینجا گذشتست خان
شود آبرویم فزون زین نشان
سپس حملهورگشت بر خربزه
بخورد آنچه را یافت زان خوشمزه
بینداخت آن پوستهای دراز
بر آن مانده از مغز بسیار باز
چوآن خورد لختی توقف نمود
ازبن کاو شدهخانبهخود پفنمود!
شکمبارهٔ پر هوا و هوس
بدین رای نستوده ننموده بس
به خود گفت آن را به دندان زنم
که گوبند خان چاکری داشت هم
درافتاد بر پوستها چون هژبر
به دندان زد آن پوستهای سطبر
چو از گوشت آن پوستها شد تهی
بیفکند و شد چند گامی رهی
به خود گفت خان اسب هم داشته
که از خربزه پوست نگذاشته
چو این نور الهامش از مغز تافت
از آن پوستهاکس نشانی نیافت
مگر دل ندادش کزان بگذرد
وزان پوستها رنج و زحمت برد
پس آنگه بپا خاست چون نرّهشیر
که پوید سوی خانه و زن، دلیر
نگه کرد و آن تخم خربوزه دید
ز رنگ خوش آن دلش بردمید
به خود گفت هر چیز در عالمست
ز بهر نشاط بنیآدمست
من این نقشهایی که بستم همه
نبودند جز یافه و دمدمه
چهحاصل که این تخم مانم بجای
که گویند خان هشته آنجای پای
ز بهر من ایدر چه حاصل شود؟
چه خانی بیاید چه خانی رود
چو دلرا بهجاروب اندیشه رفت
همی خورد آن تخم و با خویش گفت
همان به که گویند از این دهکده
«نه خانی اویده نه خانی رده»
چو ازکف برون شد مهار هومن
رهایی نیابد ازو هیچ کس
سوارش اگر دشمن است ار که دوست
برد تا بدان جا که دلخواه اوست
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۴۶
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۰ - رفتن رام به ملک مالوه که نزد صوبۀ اود است
به عزم مالوه بس راه پیمود
که آن جا ی عبادت گاه او بود
همی رفتند تا در نیمۀ راه
بیابانی عجب دیدند ناگاه
مهیب و وحشت افزای و دژم روی
هوایش فتنه انگیز و بلاجوی
ز انبوهی درختان آنچنان بود
که راه وهم می کردند مسدود
چنان پیچانی شاخ درختان
که زندان خانۀ باد سلیمان
ز بسو امتر پرسید آن زمان رام
که ای زاهد بگو این دشت را نام
درختانش چرا گشتند انبوه
تبر زن نامده مانا درین کوه
جوابش داد کای خورشید تابان
سداسرم است نام این بیابان
نیامد کس ز بیم دیو اینجا
درختانش از آن ماندند بر پا
که جای مادر ماریچ دیو است
جهان از جور ریوش در غریو است
کنون در خواب هست آن تیره فرجام
که در دیوانست او را تارکا نام
چو گفتم با تو از سر ماجرا را
بباید کشتن اکنون تارکا را
مکن در دل که زن را کس کشدچون
که بر فتوای من می ریزی این خون
برو در قتل این زن هر چه باشد
بباید کشت موذی هرکه باشد
شنید این ماجرا و رام برجست
به قتل تارکا از جان کمر بست
کمان زه کرد وانگه چاشنی کرد
برآمد از بیایان ناگهان گرد
به جنگ رام آمد دیو خونخوار
ز آوازه کمانش گشته بیدار
به تارک ناوکی زد تارکا را
دوان از پا در افکند آن بلا را
ملک بر چرخ کرده آفرینش
فلک ز انصاف بوسیده زمینش
چو زاهد آنچنان تیر افکنی دید
ز رام شیر دل شیر افکنی دید
به آب گنگ پیشانیش تر کرد
سبک مرغی دعا را تیز پر کرد
که در دستم همین نقد دعایست
به صد جان نقد ما بر تو فدایست
سلاح جنگ دیوان آشکارا
بگیر از ما که برما داد ما را
سلاح اندر به معنی خنجر برق
که بشکافد به زخمی کوه را فرق
خدنگ آتشین و ناوک باد
به رام آموخت هر یک بهر او داد
که چون در جنگ افتد مر ترا کار
طلب فرما ز جنّان سلح دار
خیال هرکه اندر خاطر آید
به دل نگذشته پیشت حاضر آید
روان گشتند پس سوی وطن گاه
که چشم راهدان بودست در راه
چو پیر خویش را با رام دیدند
پی پابوس او از سر دویدند
که ما در انتظار رام بودیم
درین اندیشه صبح و شام بودیم
که هفده جگ ما از شر دیوان
همه در ناتمامی گشت ویران
کنون این جگ ما در خدمت رام
ز سعی او مگر آید به اتمام
چو رام این نکته کرد از زاهدان گوش
ز نام دیو خون زد در دلش جوش
تسلّی داد، گفت آن زاهدان را
به من گویید این راز نهان را
که این دیوان بد کردار پرفن
همی آیند بر وقت معین
و یا تعیین وقت خود ندارند
یکایک بر خرابی دل گمارند
بدو گفتند کاین دیوان گمراه
نمی آیند جز در نیمۀ ماه
چو یکشب ماند اندر روز میعاد
به بند و دفع دیوان رام آزاد
پی تدبیر بربسته میان تنگ
مسلح ایستاد، آمادهٔ جنگ
همه شب پاس جگ زاهدان داشت
به طاعت شاه خود را پاسبان داشت
که آن جا ی عبادت گاه او بود
همی رفتند تا در نیمۀ راه
بیابانی عجب دیدند ناگاه
مهیب و وحشت افزای و دژم روی
هوایش فتنه انگیز و بلاجوی
ز انبوهی درختان آنچنان بود
که راه وهم می کردند مسدود
چنان پیچانی شاخ درختان
که زندان خانۀ باد سلیمان
ز بسو امتر پرسید آن زمان رام
که ای زاهد بگو این دشت را نام
درختانش چرا گشتند انبوه
تبر زن نامده مانا درین کوه
جوابش داد کای خورشید تابان
سداسرم است نام این بیابان
نیامد کس ز بیم دیو اینجا
درختانش از آن ماندند بر پا
که جای مادر ماریچ دیو است
جهان از جور ریوش در غریو است
کنون در خواب هست آن تیره فرجام
که در دیوانست او را تارکا نام
چو گفتم با تو از سر ماجرا را
بباید کشتن اکنون تارکا را
مکن در دل که زن را کس کشدچون
که بر فتوای من می ریزی این خون
برو در قتل این زن هر چه باشد
بباید کشت موذی هرکه باشد
شنید این ماجرا و رام برجست
به قتل تارکا از جان کمر بست
کمان زه کرد وانگه چاشنی کرد
برآمد از بیایان ناگهان گرد
به جنگ رام آمد دیو خونخوار
ز آوازه کمانش گشته بیدار
به تارک ناوکی زد تارکا را
دوان از پا در افکند آن بلا را
ملک بر چرخ کرده آفرینش
فلک ز انصاف بوسیده زمینش
چو زاهد آنچنان تیر افکنی دید
ز رام شیر دل شیر افکنی دید
به آب گنگ پیشانیش تر کرد
سبک مرغی دعا را تیز پر کرد
که در دستم همین نقد دعایست
به صد جان نقد ما بر تو فدایست
سلاح جنگ دیوان آشکارا
بگیر از ما که برما داد ما را
سلاح اندر به معنی خنجر برق
که بشکافد به زخمی کوه را فرق
خدنگ آتشین و ناوک باد
به رام آموخت هر یک بهر او داد
که چون در جنگ افتد مر ترا کار
طلب فرما ز جنّان سلح دار
خیال هرکه اندر خاطر آید
به دل نگذشته پیشت حاضر آید
روان گشتند پس سوی وطن گاه
که چشم راهدان بودست در راه
چو پیر خویش را با رام دیدند
پی پابوس او از سر دویدند
که ما در انتظار رام بودیم
درین اندیشه صبح و شام بودیم
که هفده جگ ما از شر دیوان
همه در ناتمامی گشت ویران
کنون این جگ ما در خدمت رام
ز سعی او مگر آید به اتمام
چو رام این نکته کرد از زاهدان گوش
ز نام دیو خون زد در دلش جوش
تسلّی داد، گفت آن زاهدان را
به من گویید این راز نهان را
که این دیوان بد کردار پرفن
همی آیند بر وقت معین
و یا تعیین وقت خود ندارند
یکایک بر خرابی دل گمارند
بدو گفتند کاین دیوان گمراه
نمی آیند جز در نیمۀ ماه
چو یکشب ماند اندر روز میعاد
به بند و دفع دیوان رام آزاد
پی تدبیر بربسته میان تنگ
مسلح ایستاد، آمادهٔ جنگ
همه شب پاس جگ زاهدان داشت
به طاعت شاه خود را پاسبان داشت