عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
اینک آن مرغان که ایشان بیضه‌ها زرین کنند‌
کرهٔ تند فلک را هر سحرگه زین کنند
چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود‌
چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند
ماهیانی کندرون جان هر یک یونسی‌ست‌
گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین کنند
دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز‌
حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین کنند
از لطافت کوه‌ها را در هوا رقصان کنند‌
وز حلاوت بحرها را چون شکر شیرین کنند
جسم‌ها را جان کنند و جان جاویدان کنند‌
سنگ‌ها را کان لعل و کفرها را دین کنند
از همه پیداترند و از همه پنهان ترند‌
گر عیان خواهی به پیش چشم تو تعیین کنند
گر عیان خواهی ز خاک پای ایشان سرمه ساز‌
زان که ایشان کور مادرزاد را ره بین کنند
گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش‌
تا همه خار تو را همچون گل و نسرین کنند
گر مجال گفت بودی گفتنی‌ها گفتمی‌
تا که ارواح و ملایک زآسمان تحسین کنند
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
آمدن گرشاسب به جزیره هدکیر
به دیگر جزیری رسیدند زود
کجا نام آن جای هدکیر بود
درو شهری آباد و شاهی بزرگ
سپاهی فراوان دلیر و سترگ
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
پذیره شدش در زمان با سپاه
بیاراست ایوان و بزم شهی
بسی گنج کرد از فشاندن تهی
ببودند یک هفته دل شاد خوار
به بازی و چوگان و بزم و شکار
سپدار با سروران سپاه
همی گشت روزی به نخچیرگاه
یکی بیشه دیدند پاک آبنوس
درو چشمه ای همچو چشم خروس
فراوان درو خیل ماهی به جوش
همه سرخ چون لشکر لعل پوش
ز هر سو سپه برگشادند دست
به ماهی گرفتن به دام و به شست
هر آن ماهیی کاو فتادی ز آب
بدو باد جستی شدی سنگ ناب
گرفتند از آن آزمون را بسی
نبد بهره جز سنگ با هر کسی
همان جای بُد مرغزاری فراخ
میانش درختی گشن برگ و شاخ
بلندیش بگذشته از چرخ تیر
فزون سایش از نیم پرتاب تیر
چوگاه خزان خاستی باد سخت
فروریختی پاک برگ درخت
همه برگ او یک یک اندر هوا
از آن پس به مرغی شدی خوش نوا
چو سرما پدید آمدی اندکی
از آن مرغ زنده نماندی یکی
همیدون به کُه بر یکی خانه دید
فرازش یکی قصر شاهانه دید
بپرسید کآنجا که دارد نشست
چنین گفت ملّاح دانش پرست
که هست این پرستشگهی دلپذیر
بتی در وی از سنگ همرنگ قیر
سر از پیش چون غمگنی داشته
دو تا پشت و انگشتی افراشته
چو خور بر کشد تیغ هر بامداد
زند بانگی آن بت ، کشد سردباد
چو دلداده یاری ز دلبر به رشک
زمانی همی بارد از دیده اشک
پرستندگان طاس دارند پیش
برد هر کس از اشک او بهر خویش
شود ز اشک او درد بیمار کم
ز رخ زنگ بزداید ، از دیده تَم
و گر پنج گامی برندش ز جای
نه نالد ، نه گرید ، نه استد به پای
شد و دید نیز از شگفت آنچه بود
همه دید و ، ز آن جا برفتند زود
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۱
شیخ مهد بارودی مردی عزیز و بزرگوار بوده است و معتقد فیه و سلطان سنجر مرید او گشته با تمامت لشکر او، و اورا احوال نیکو و به نزدیک اهل روزگار مقبول. در عهد پدرم نورالدین منور رحمة اللّه علیه کی او خادم بقعۀ شیخ بود و پیرو پیشوای فرزندان شیخ، بمیهنه آمد به زیارت روضۀ شیخ چون زیارت بکرد آن روز ببود و شب درآمد و جمع از سفره و نماز خفتن فارغ شدند، شمع مشهد بقرار هر شب بنهادند و مقریان پیش تربت شیخ قرآن برخواندند و جمع متصوفه و مردمان زیارت بجای آوردند، شیخ مهد گفت مرا اندیشه می‌باشد کی امشب درین مشهد بر سر تربت مقام کنم و بعبادتی مشغول گردم. فرزندان شیخ گفتند کی این معهود نبوده است و بعد از وفات شیخ هیچ کس به شب در اینجا قرار نتواند گرفت کی شیخ اشارت فرموده است کی روز شما راست و شب جمعی دیگر را یعنی جنیان را، و همه شب کی دَر مشهد بود و قفل برنهاده، هرکه گوش دارد آواز بشنود چندانکه گفتند فایده نبود خادم بیرون آمد و روشنایی برگرفت و در مشهد از بیرون ببست و قفل کرد و برفت و جمع صوفیان بر بام شدند کی فصل تابستان بودو سر باز نهادند، هنوز در خواب نرفته بودند که فریاد شیخ مهد از مشهد برآمد، صوفیان از بام بزیر آمدند، مهد را در کوی بر در حوض خانۀ صوفیان بر کنار جوی نشسته دیدند و هر دو پای در آب نهاده، او را برگرفتند وبدر مشهد شدند، بنگریستند در مشهد برقرار قفل بود، او را بر بام بردند و ازو سؤال کردند که چه حالت بود؟ شیخ مهد گفت چون شمع برگرفتند و در مشهد ببستند و من به نماز مشغول شدم رکعتی چند بگزاردم و بنشستم و سر بجیب خود درکشیدم تا ساعتی تفکری کنم، تری از آب بپایم رسید چشم باز کردم خویشتن در میان کوی دیدم بر کنار جوی نشسته، پای در آب نهاده چنانک شما مشاهده کردید. آن شب شیخ مهد بر بام بخفت، سحرگاه که خادم در مشهد باز کرد و شمع در مشهد بنهاد، کفش شیخ مهد ازمشهد بیرون آورد و پیش وی بنهاد. پس شیخ مهد چند روز بمیهنه مقام کرد و بازگشت. چون به نسا باز رسید مشایخ نسا ازوی سؤال کردند کی فرزندان شیخ چگونه یافتی گفت منور منوری دیدم و این در حقّ پدرم گفت رحمة اللّه علیه.
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۷
تو کئی کز عقب پرده‌کشی‌ این همه سر
تا به بینی که بود خفته که بیدار اندر
همه چون خفتند آئی بسرا باز دگر
همچو در چشم که خواب آید ونشاه در سر
هیچ بس چابک و جلدی به نیائی بنظر
قفلها را همه بگشائی بی‌میخ و تبر
ببری هر چه بتاریکیت افتد در چنگ
نگذاری ز پی پا و سری کفش و کلاه
همه بربائی و چون باد روی از درگاه
راه بینان دو هزار ار بگمارند براه
کس نه بیند اثر گام ترا بر ناگاه
وربه بینندت بر چرخ روی گردی ماه
نیمه شب دزدی چون روز شود شاهنشاه
دزد را سربری از دار نمائی آونگ
شب چو شد باز دراندازی بر بام کمند
بکمندت نبود حاجت و بر بند ار چند
پیش پای تو چو خواهی که در آئی بگزند
متساویست در کوته و گردون بلند
نهر برکندن سقف و در و ببریدن بند
نه ترا خنجر باید نه کلید و نه کلند
همه را سازی بی‌آلت و اسباب دبنگ
روشنی دزدی از روز و سیاهی از شب
نشاه از باده و رنگ از گل و سرخی از لب
نیست معلوم که می‌نشاه نداد از چه سبب
رنگ و بو از چه ز گل رفت و فروغ از کوکب
کسی گمان بر تو بدینسان نبرد نیست ادب
شاه لشکرکش و طرار بس اینست عجب
که ز گنج و سپهش روی زمین باشد تنگ
و از مونی بود این تا که نمائی بعیان
که بکاری نبرد دست کس از من آسان
چونکه در رزم صف‌آرائی و آئی بمیان
نیست حاجت که دهی از پی غارت فرمان
زنده برجا بنماند یکت اندر میدان
رفته بینی دل و دین جمله بیاد و سر و جان
نفری نیست که بر صلح گراید یا جنگ
چونکه بنشینی در بزم و بری دست بمی
می‌برد حسرت از آن رزم روان جم و کی
ملک افسوس خورد کز چه بشر نبود وی
تا که آید بزمین صومعه گیرد در ری
اندران صومعه یک عمر نشیند تا کی
راه در بزم تو یابد غم دل سازد طی
تا که بیند بعبورت سحری مست وملنگ
در همه علم و زبان در همه آداب وفنون
کاملی و ز همه در صنعت و حکمت افزون
لب گشائی چو بتحقیق شفا و قانون
دست حیرت گزد از حسن بیانت افلاطون
از تو آموزد اگر سر تصوف ذوالنون
عجبی نیست که دانی همه چیز از چه و چون
از الهیات تا سحر و فسون و نیرنگ
هر کتابی که بعالم بود از روی عدد
همه ار خوانی از بر چو الفبا و ابجد
ورق و صفحه وسطرس بتو ظاهر بسند
وآنچه دارد زبر و زیر و دگر نقطه و مد
چون بنطق آئی سازی بنظر حل عقد
صعب و آسان همه یکسان برد از هوش خرد
عقل و علم همه در عرصه تحقیقت لنگ
عقل اینها همه در دلبری آن غیرت حور
برده گوئی گرو از هر که بخوبی مشهور
دل هر کس برداز عشق چو نزدیک و چه دور
چشم گر بر نگشائی سوی او بر دستور
که دل و دین به نگهداری از و گاه عبور
ناگهان یابی در سینه شرر در سر شور
دل برفتن نه بقصد تو نماید آهنگ
خواب و بیداری یکسان بودش در آداب
می‌برد دل ز بر خلق چه بیدار و چه خواب
گر بود خواب بخواب آیدش از کشف حجاب
همچو ملک است تو گوئی ملکوتش به ایاب
دل بیدار بجلدی برد انسان که عقاب
صید گنجشک کند طره چو آرد در تاب
یا دهان بازنماید ز پی طعمه نهنگ
روزکی رفت پی دیدن شخصی زرجال
من و یاران دو سه چون سایه و را از دنبال
اندران بزم در آمد نفری ز اهل ضلال
کرد انکار کلامی زوی از سوء خصال
گفت آرید کتاب از پی اثبات مقال
بر سر صفحه چو بگشود کتاب اندر حال
بود مطلب نه ورق زدنه در آن کرد درنگ
بر عنادش همه بستند کمر ز اهل طریق
او نفرمود بر اینگونه خصومت تصدیق
گفت من شاه دوکونم نشوم عبد فریق
دریم رحمت من خلق دو کونند غریق
گردوایی کند اظهار غرض بهر علیق
یا که خامی فکند خشت بدریای عمیق
یا سفیهی بشکست فلک اندازد سنگ