عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
حضور عالم انسانی
دمیت احترام دمی
با خبر شو از مقام دمی
جاویدنامه
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۶۹
در نی نیزه بین که رفعت او
با تو گویم چنانکه می‌باید
روید او و زیاده می‌گردد
بند بر بند او بیفزاید
تا شود نیزه‌ای بدان رفعت
که از او کارهای نیک آید
آدمی اینچنین شود عالی
عالم است آنکه فهم فرماید
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
جواب نوشتن نامهٔ شیر و لشکر کشیدنِ پیل و در عقب رفتن جنگ را
شاهِ پیلان چون مضمونِ نامه بر خواند و بر مکنونِ ضمیرِ خصم وقوف یافت، هفت اعضاءِ او از عداوت و بغضا ممتلی شد و مادّهٔ سودا که در دماغش متمکّن بود، در حرکت آمد. خواست که خونِ فرستاده بریزد و صفرائی که در عروقِ عصبیّتش بجوش آمد، برو براند ؛ پس عنان سرکش طبیعت باز کشید و بنص وَ مَا عَلَی الرَّسُولِ اِلَّا البَلَاغُ ، کعبتینِ غرامتِ طبع را باز مالید و او را عفو فرمود و بر ظهرِ نامه بنوشت :
وَ رُبَّ جَوَابٍ عَن کِتَابٍ بَعَثتَهُ
وَ عُنوَانُهُ لِلنَّاظِرِینَ قَتَامُ
تَضِیقُ بِهِ البَیدَاءُ مِن قَبلِ نَشرِهِ
وَ مَا فُضَّ بَالبَیداءِ عَنهُ خِتَامُ
رسول را باز گردانید و بر عقبِ او با لشکری که اگر کثرتِ عددِ آن در قلم آمدی، بیاضِ روز و سوادِ شب بنسخِ آن وفا نکردی ، همه آبگینهٔ رقّتِ دلها بر سنگ زدند و در آهنِ صلابت از فرق تا قدم غرق شدند، همه در جوشنِ صبر رفتند و سپرِ سلامت پسِ پشت انداختند و صوارمِ عزیمت و نبالِ صریمت را بنفوذ رسانیدند و سنانِ اسنان را آب دادند و عنانِ اتقانِ عزم را تأب ، نقابِ تعامی بر دیدهٔ عافیت‌بین بستند و سیمابِ تصامم در گوشِ نصیحت نیوش ریختند و بر همین نسق لشکرِ شیر با کمالِ اهبت و آیین و ابّهت در لباسِ شوکت و سلاحِ صولت انتهاض کردند و هر دو چون دو طودِ هایج و دو بحرِ مایج از جای برخاستند وَ اَجرَی مِنَ السَّیلِ تَحتَ اللَّیلِ ، بیکدیگر روان شدند و صدایِ اصطکاک صخرتین هنگامِ ملاقاتِ ایشان از بسیطِ این عرصهٔ مدّس در محیطِ گنبد اطلس افتاد و طنین ذباب الغضبِ هیبت از وقعِ مقارعت هر دو فریقین بگوش روزگار آمد. روباه گفت: بدان، ای ملک، که کار بعضی آنست که بشجاعت و مردانگی پیش شاید برد و بعضی بدانش و فرزانگی و بعضی بشکوهِ وقع و هیبت و حَمداًللهِ تَعَالَی ، ترا اسبابِ این سعادت جمله متکاملست و امدادِ این دولت متواصل. وقت آنست که مردانِ کار نیابتِ فرق بقدم ندهند و جواب خصم از سرِ شمشیر با زبانِ قلم نیفکنند، نیزهٔ حرب ، اگر خود مار جان‌گزایست، بدستِ دیگران نگیرند، لعابِ این مار، اگر خود شربتِ مرگست، اول چاشنی آن بمذاقِ خود رسانند.
عَبَالَهُٔ عُنقِ اللَّیثِ مِن اَجلِ اَنَّهُ
اِذَا مَادَهَاهُ الخَطبُ قَامَ بِنَفسِهِ
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۴۹ - از قول ولی عهد به قائممقام بزرگ نوشته:
قائم مقام چاکر فدوی پایدار از آستانه رحمت تا آشیانه زحمت خیلکی راه است. هنگامی که از سعادت جبهه سائی نوعی دل آسائی یابد و استیفاء حظی بکام دل حاصل نماید، هر روز از خوان مراحم خسروانی را تبه خاصی باشد و از خون خوردنی های اینولااستخلاصی. هر که بچنان نعمت رسد کی یاد چنین زحمت کند؟ آسودگان دار نعیم را چه غم از فرسودگان نارجحیم است از عذاب الیم؟
چنان رسته و بی غم عمیم چنین پیوسته؛ گاه در موقف و اقفان حضرت است و گاه در محفل اولیای دولت. بدیهی است که هوای آن جا را چه نشاط و طرب است و فضای این جا را چه بساط تعب؟
به شکراین که از دامی چنین رمیده و بمقامی چنان رسیده که از تواتر خدام اعتاب همایون وتوالی تعارفات روزافزون دایم در عیش و نشاط و پیوسته در حرمت و انبساط هستند، از کار متوقفین این ولاغافل نماند و من بعد ما جائک من العلم لوازم حس عمل عاطل نگذارد؛ از عرض مصالح دین و دولت خاموش نگردد و تدبیر مهام این سرحد را فراموش نکند، شرفیابی خود را با محرومی بسنجد و بحکم و انصاف از نقش احکام ما نرنجد.
والسلام خیر ختام
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم به مناسب تعیین او به حکومت هندوستان
شاها نظام ملک و قوام جهانیا
با دولت مساعد و بخت جوانیا
چشم است بختیاری و در چشم نوریا
جسم ست کامکاری و در جسم جانیا
چون ملت از رسول به پاکی ستوده
چون رحمت ازخدای به نیکی نشانیا
گوئی دعائی آنچه به جوئی بدان رسی
گوئی قضائی آنچه به خواهی برانیا
گردون ترا سکالد کیخسروی همی
اینک بنفذ والی هندوستانیا
همت بلند باید کردن که تو هنوز
بر پایه نخستین از نردبانیا
ایدون شنیده ایم که صاحبقران شود
هنگام تو کسی ملکا و تو آنیا
کز روی عقل یک تنی اندر جهان ولیک
اندر هنر تمامتر از صد جهانیا
دیدار خواست چشم زمانه ز قدر تو
در گوش او نهاد قضا لن ترانیا
گر آسمان بدرد روزی ز هیبتت
ناید ز همت تو مگر آسمانیا
اقبال خلق کرد به حکم تو کردگار
تا تو به شرط داد بهر کس رسانیا
اسباب نیک بختی در حل و عقد تست
فرمان تراست گر دهی وگر ستانیا
شکر آن خدای را که به جاه تو باز بست
این شغل و این ولایت و این قهرمانیا
باز آمدند با تو همه بندگان تو
با عاملی و شحنگی و پهلوانیا
اندر پناه عدل تو اکنون درین دیار
بر گرگ محرمی بود اندر شبانیا
دزدی که ره گرفتی بر کاروانیان
آید کنون به بدرقه کاروانیا
بس گردنان که گردن چون گوی بردرند
گردد همی ز صولت تو صولجانیا
خواب ست حیله فتنه بیدار گشته را
چون گشت پیشه تیغ ترا پاسبانیا
تا در جهان نیارد حاصل به سیم و زر
کس نعمتی بزرگتر از زندگانیا
پیوسته باد با تو و با روزگار تو
عز و بقا و مملکت جاودانیا
عالم شکسته خصم ترا در دل آرزو
دولت نموده حکم ترا خوش عنانیا
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
دیدم الفی چند سخنگو که لب عقل
از منطقشان جام اشارات گسارد
ترکیب خطی گشته وزان خط شده حیران
ادراک که اندیشه بدو ملک سپارد
خطی که هنرمند بدو چون نظر افکند
بحریش نهد نام سمائیش شمارد
بحری که بغواصی توفیق و تفکر
زودست خرد در گرانمایه بر آرد
دری که ازو بر چمن روضه ی ادراک
تا حشر بجز اختر رخشنده نبارد
دی واضح این تحفه همی گفت الف را
تا مفلس و عریان نبرد خصم و نیارد
کردیم زنه وجه توانگر بدلائل
تا بیش نگویند الف هیچ ندارد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۱۳۴ - الصفا
روخانه برو که شاه ناگاه آید
ناگاه آید برون آگاه آید
خرگاه وجود خود زخود خالی کن
چون خالی شد شاه به خرگاه آید
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۴ - آوردن رستم پیغام سیمرغ را نزد بهمن شاه پور اسفندیار
چو دانا بپایان رساند این سخن
تهمتن نیوشید سر تا ببن
به دل برسپرد آن سخنهای نغز
که بوی می و مشک دادی به مغز
وزان پس سوی بار شه رخش راند
درین ره بآباد و ویران نماند
به درگاه آن خسرو تاج بخش
فرود آمد از پشت تازنده رخش
زمین بوسه داد آن یل سرفراز
بدیدار شه برد از دل نماز
سپس گفت شاها انوشه بزی
که دریا دل و آسمان پروزی
ز فر تو گیتی ببالد همی
ز خشم تو اختر بنالد همی
بن کهکشان خاکپای تو باد
جهان زیر پر همای تو باد
به دستور شاهان یکی برشنو
که این بنده را داستانی است نو
به روز خور و ماه اردی بهشت
که کوه از گیا سبز و هامون ز کشت
سوی خاک بردع شتابان شدم
ز دیدار سیمرغ شادان شدم
بدیدم حکیم جهاندیده را
مران پارسا مرد بگزیده را
بکوه اندرون در بن غار ژرف
ز پیرش بر سر بباریده برف
سهی سرو خمیده همچون کمان
تنش را چو کیمخت شد پرنیان
تو گوئی که روزش سراید همی
روانش به مینو گراید همی
مرا گفت کای پوردستان سام
سزد گر بری زی شه از من پیام
نخستین چو دربارش آئی فرود
بر آن روی و بالا رسانی درود
سپس گفته من بر او یاد کن
باندرز نیکو دلش شاد کن
بگویش که شاها هشیوار باش
به هر کار بینا و بیدار باش
مفرمای بر سفله کار بزرگ
مده گله روستا را به گرگ
مکن پشت بر گفته موبدان
مزن تکیه بر رأی نابخردان
که شه همچو مغز است و گیتی چو تن
حکیمان و روشندلان پیرهن
چو در جامه تن را نپوشد کسی
به مرداد مغزش بجوشد بسی
گرفتم شه از پشت جمشید زاد
نه از تخمه ماه و خورشید زاد
چو کیفر کشد چرخ، جمشید کیست
بر باد بنیاد کن، بید چیست
تو دیدی که جمشید را تاج و تخت
بیغما شد آندم که برگشت بخت
چو در ملک دیگر شد اندیشه اش
بر آورد دست اجل ریشه اش
بر افتاد بنیادش از بیخ و بن
بضحاک نو شد سرای کهن
سزد گر شهنشه به پیشینیان
که رفتند و شد نامشان از میان
یکی بنگرد پند گیرد همی
ره داد و دانش پذیرد همی
چو زین گردد همی روزگار
گراید به انجام از آغاز کار
وگرنه چو تیری رها شد ز شست
نیارد دگر باره او را بدست
پشیمانیش سود ندهد همی
دل سوخته دود ندهد همی
شهان را نشاید که رامش کنند
بگلگشت بستان خرامش کنند
بت ساده را با شهان کار نیست
بط باده را نزد شه بار نیست
سرود شهان است گفتار پیر
ز خون باده و شاهد از تیغ و تیر
چو شه تیغ را هشت و ساغر گرفت
بدان تیغ باید سرش برگرفت
رعیت زجور تو بسته شدند
همه جفت تیمار وانده شدند
ز آزار تو خلق را خواب نی
به بیداد تو کوه را تاب نی
دریدی دل و زهره خلق را
کشیدی ز دوش گدا دلق را
زر از دوست گیری به دشمن دهی
بکاهی ز جان مایه بر تن دهی
کنارنگ و گنجور تو ساو و باژ
ستانند از مه به دشنام و ژاژ
ندانی که این باژ و ساو از تو نیست
درین بوستان تخم و گاو از تو نیست
خداوند بستان ترا داده مزد
که باشی نگهبان باغش ز دزد
اگر ناروا میوه چینی ز شاخ
نمانی در آن بوستان فراخ
چو رنجیده کردی کشاورز را
نخواهی دگر دیدن آن مرز را
تو چوپانی و مردمان چون گله
شدستند در کوه و هامون یله
مکش بره میش دهقان گرد
که او را به زنهار عدلت سپرد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۳ - عبدالودود
بود عبدالودود آن پاک زادی
بحق اولیا کامل ودادی
پس او را دوست دارد حق تعالی
بدلها حب او را سازد القا
پس او را خلق یکجا دوست دارند
عزیز آنسان که حق اوست دارند
بجز جهال کاتباع هوایند
محب نفس و مهجور از خدایند