عبارات مورد جستجو در ۱۴ گوهر پیدا شد:
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳۹- عمرو بن عثمان المکّی، رضی اللّه عنه
و منهم: سرور دلها، و نور سرها، عمرو بن عثمان المکی، رضی اللّه عنه
از کبرا و سادات اهل طریقت بود. وی را تصانیف مشهور است اندر حقایق این علم و نسبت ارادت خود به جنید کردی، از بعد آن که ابوسعید خراز را دیده بود و با نِباجی صحبت کرده بود و اندر اصول، امام وقت بود.
از وی می‌آید که گفت: «لایَقَعُ عَلی کَیْفِیَّةِ الوَجْدِ عِبارَةٌ، لأنَّهُ سِرُّ اللّهِ عندَ المؤمنینَ.» عبارت بر کیفیت وجد دوستان نیفتد؛ از آن‌چه آن سر حق است به نزدیک مؤمنان و هرچه عبارت بنده اندر آن تصرف تواند کرد آن سر حق نباشد؛ از آن‌چه کلیت تکلف بنده از اسرار ربانی منقطع است.
و گویند چون عمرو به اصفهان آمد، حَدَثی به صحبت وی پیوست و پدر مانع وی بود از صحبت عمرو؛ تا بیمار شد و مدتی برآمد. روزی شیخ برخاست و با جماعتی فقرا به عیادت وی شد. حدث به شیخ اشارت کرد تا قوال را بگوید تا بیتی برخواند. عمرو قوال را گفت: برخوان:
مالی مَرَضْتُ فَلَمْ یَعُدْنی عائدٌ
مِنْکُمْ ویَمْرَضٌ عَبْدُکم فأعودُ
بیمار چون بشنید برخاست و بنشست و لهب و سلطان بیماری وی کمتر شد. گفت: زِدْنی:
وَأَشَدُّ مِنْ مَرَضی عَلَیَّ صُدُودُکم
و صُدودُ عَبْدِکُمُ عَلیَّ شَدیدُ
بیمار برخاست و نالانی از او کم شد، و پدر وی را به صحبت عمرو مسلم گردانید و آن اندیشه که می‌بودش اندر دل، از آن توبه کرد. وآن حدث یکی از بزرگان طریقت شد. و هوأعلم.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی الغیبةِ و الحضور
این عبارت‌هایی است که طردشان چون عکس بود اندر عین معنی مقصود، آنگاه متضاد نماید و مستعمل است و متداول اندر میان ارباب لسان و اهل معنی.
پس مراد از حضور، حضور دل بود به دلالت یقین تا حکم غیبی ورا چون حکم عینی گردد؛ و مراد از غیبت، غیبت دل بود ازدون حق تا حدی که از خود غایب شود تا به غیبت خود از خود به خود نظاره نکند و علامت این،اعراض بود از حکم رسوم؛ چنان‌که از حرام نبی معصوم باشد. پس غیبت از خود حضور به حق آمد و حضور به حق غیبت از خود؛ چنان‌که هر که از خود غایب، به حق حاضر و هرکه به حق حاضر از خود غایب بود. پس مالک دل خداوند است، عزّ و جلّ. چون جذبتی از جذبات حق جل جلاله مر دل طالب را مقهور گردانید، غیبت به نزدیک وی چون حضور گردانید و شرکت و قسمت برخاست و اضافت به خود منقطع شد؛ چنان‌که یکی گوید از مشایخ، رحمهم اللّه:
ولی فُؤادٌ و أنْت مالِکُهُ
بلا شریکٍ فَکَیْفَ یَنْقَسِمُ
چون دل را جز وی مالک نباشد، اگر غایب دارد یا حاضر اندر تصرف وی باشد. و اندر حکم نظر به عین جمله برهان روش احباب این است؛ اما چون فرق افتد، مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این سخن است. گروهی حضور را مقدم دارند بر غیبت و گروهی غیبت را بر حضور؛ چنان‌که اندر سُکْر و صَحْو بیان کردیم اما صَحْو و سُکْر بر بقیت اوصاف نشان کند و غیبت و حضور بر فنای اوصاف. پس این اعزّ آن بود اندر تحقیق.
و آنان که غیبت را مقدم دارند بر حضور، ابن عطاست و حسین بن منصور و ابوبکر شبلی و بُندار بن الحسین و ابوحمزهٔ بغدادی و سمنون المحب رضی اللّه عنهم و جماعتی از عراقیان، گویند که: حجاب اعظم اندر راه حق تویی چون تو از تو غایب شدی، آفات هستی تو اندر تو فانی شد و قاعدهٔ روزگار بگشت. مقامات مریدان جمله حجاب تو شد و احوال طالبان جمله آفتگاه تو گشت. اسرار زنار شد مُثبتات اندر همتت خوار شد چشم از خود و از غیر فرو دوخته شد. اوصاف بشریت اندر مقر خود به شعلهٔ قربت سوخته شد.
و صورت این چنان باشد که خداوند تعالی در حال غیبت تو مر تورا از پشت آدم بیرون آورد و کلام عزیز خود مر تو را بشنوانید و به خلعت توحید و لباس مشاهدت مخصوص گردانید تا از خود غایب بودی به حق حاضر بودی بی حجاب، چون به صفت خود حاضر شدی از قربت غایب شدی پس هلاک تو اندر حضور توست. این است معنی قول خدای، عزّ و جلّ: «ولَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادی کَما خَلَقْناکُمْ اوّل مَرَّةٍ (۹۴/الانعام).»
و باز حارث محاسبی و جنید و سهل بن عبداللّه و ابوحفص حداد و حمدون و ابومحمد جُریری و حُصری و صاحب مذهب، محمدبن خفیف رضی اللّه عنهم اجمعین با جماعتی دیگر، بر آنند که: حضور مقدم غیبت است؛ از آن‌چه همه جمال‌ها اندر حضور بسته است و غیبت از خود راهی باشد به حق. چون پیشگاه آمد راه آفت گردد. پس هرکه از خود غایب بود، لامحاله به حق حاضر بود و فایدهٔ غیبت حضور است غیبت بی حضور جنون باشد و یا غلبه و یا مرگ و غفلت. باید تا مقصود این غیبت حضور باشد و چون مقصود موجود شد علت ساقط شود؛ چنان‌که گفته‌اند: «لیسَ الغائبُ مَنْ غابَ مِنَ البلادِ، انّما الغائبُ مَنْ غابَ مِن المرادِ. و لیسَ الحاضرُ مَنْ لیسَ لهُ مرادٌ، انّما الحاضِرُ مَنْ لیسَ لَهُ فؤادٌ حَتَّی اسْتَقَرَّ فیه المُرادُ.»
نه غایب آن بود که از شهر خود غایب بود، غایب آن بود که از کل ارادت غایب بود تا ارادت حق ارادت وی آید. و نه حاضر آن بود که ورا ارادت اشیا نبود؛ که حاضر آن بود که ورا دل رعنا نبود، تا اندر آن فکرت دنیا و عقبی نبود و آرام با هوی نبود و اندر این معنی دو بیت است، یکی را ازمشایخ، رحمة اللّه علیهم:
مَنْ لَمْ یَکُنْ بِکَ فانِیاً عَنْ نَفسِه
و عَنِ الْهَوی و الأُنْسِ بِالأحبابِ
فکأنَّه بینَ المراتبِ واقِفٌ
لِمَنالِ حَظٍّ أو لِحُسْنِ مآبِ
و مشهور است که یکی از مریدان ذاالنون قصد بایزید کرد. چون به در صومعهٔ وی رسید و در بزد، بایزید گفت: «کیستی و که را خواهی؟» گفت: «بایزید را.» گفت: «بویزید که باشد و کجاست و چه چیز است؟ و من مدتی است تا بایزید را جستم و نیافتم.» چون آن کس بازگشت و حال با ذوالنون بگفت، گفت: «اخی بویزید رحمة اللّه علیه ذَهَبَ فی الذّاهبین إلی اللّه.»
یکی به نزدیک جنید رضی اللّه عنه آمد و گفت: «یک زمان به من حاضر شو تا سخنی چند با تو بگویم.» جنید گفت: «ای جوانمرد، تو از من چیزی می‌طلبی که ازدیرباز من همان می‌طلبم، سالهاست تا می‌خواهم که یک نفس به خود حاضر باشم می‌نتوانم. اندر این ساعت به تو حاضر چون توانم بود؟»
پس اندر غیبت وحشتِ حجاب باشد و اندر حضور راحت کشف و اندر همه احوال کشف نه چون حجاب باشد و اندر این معنی شیخ ابوسعید گوید، رحمة اللّه علیه:
تقشّعَ غَیْمُ الهَجْرِ عَنْ قَمرِ الحُبِّ
وأسْفَرَ نُورُ الصُّبْحِ عَنْ ظلمةِ العَنْبِ
و اندر فرق این، مشایخ را لطیفه‌ای است حالی و از روی ظاهر قالِ این عبارات به هم نزدیک است؛ که چه حضور به حق و چه غیبت از خود و آن که از خود غایب نیست به حق حاضر نیست و آن که حاضر است غایب است؛ چنان‌که چون جَزَع ایوب صلوات اللّه علیه اندر حال ورود بلا نه به خود بود؛ که اندر آن حال از خود غایب بود، حق تعالی عین آن جزع را از صبر جدا نکرد، و گفت: «مَسَّنِیَ الضّر (۸۳/الانبیاء)»، خداوند تعالی فرمود: «انّا وجدناه صابراً (۲۴/ص)». و این حکم بعین اندر این قصه عیان است. نیک تأمل کن.
و از جنید رضی اللّه عنه می‌آید که گفت: «روزگاری چنان بود که اهل آسمان و زمین بر حیرت من می‌گریستند. باز چنان شد که من بر غیبت ایشان می‌گریستم. کنون باز چنان است که نه از ایشان خبر دارم نه از خود.» و این اشارتی نیکوست به حضور.
این است معنی غیبت و حضور که مختصر بیاوردم تا هم مسلک خفیفیان دانسته باشی و هم بدانی که مراد این قوم از غیبت و حضور چیست و اگر بیشتر غلو رود به تطویل انجامد و مذهب ما اختصار است اندر این کتاب.

عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۶۱
خواجه احمد غزالی قدس اللّه روُحَهُ گفته استنقطه‌های یُحِبُّهُم را در زمین فطرتافکندند تخم یحِبُّونَهُ بر آمد هر آینه تخم دویم هم رنگ تخم اول باشد سُبْحانی وَاَنَا الْحَقُّ اگر پدید آید از این اصل پدید آید و این معنی بذوق معلوم گردد رَبُّ سَّبَحَ نَفْسَهُ عَلی لِسانِ عَبدِه.
گر تخم برنگ تخم اول باشد
بس نامۀ عشق ما مطول باشد
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۴۹
از شیخ پرسیدند کی صوفی کیست؟ گفت آنست که هرچ کند بپسند حقّ کند تا هرچ حقّ کند او بپسندد.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۶
خواجه ناصر پسر شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز در میهنه بیمار شد بعد ازوفات شیخ، به مدتی بطبیب بطوس شد، چند روزها آنجا بود، چون اندکی صحت یافت روی به گورستان سفالقان نهاد به زیارت مشایخ. چون بازآمد آن شب بخفت، شیخ را دید که با او گفت ای ناصر
مشک تبتی داری باعنبرتر
ای دوست ببویهای دیگر منگر
خواجه ناصر از خواب درآمد، حالی عزم میهنه کرد و دیگر روز بگاه از طوس بیرون آمد و بمیهنه آمد و هم در آن ماه برحمت پیوست.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۲ - اشارت به سخن سید الطایفه جنید بغدادی که:«المرید الصادق غنی عن علم العلما» و بیان آنکه علم اولیا لدنی است نه کسبی که کما قال اللّه تعالی: ان تتقو اللّه یجعل لکم فرقاناً بین الحق و الباطل و کما قال النبی علیه الصلوة و السلام: من رغب فی الدنیا و طالت آماله فیها اعمی اللّه قلبه و علی قدر ذلک و من زهد عن الدنیا و قصر امله فیها اعطاه اللّه علما بغیر تعلم؛ بیت:
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسفید همچون برف نیست
که مولانا رومی در بیان معنی فرموده است
پیر بغدادی جنید رازدان
این چنین فرمود هنگام نشان
گر مریدی در ارادت صادقست
بر کمال لطف ایزد واثقست
او غنی اس ت از علوم عالمان
نیست او را احتیاج این و آن
هر کسی کو را معلم حق بود
نیست باطل هر چه گوید حق بود
هست از تعلیم استاد او غنی
عین نور است او چه حاجت روشنی
شد دلی صافی کتاب و دفترش
سرها پیدا نماید در سرش
آیت ان تتقوا اللّه باز خوان
متقی شو تا ببینی هر نهان
گفت پیغمبر مدینه علم و دین
آن حبیب خاص رب العالمین
هر که باشد طالب دنیای دون
در چه حرص و حسد شد سرنگون
هست در دنیا ورا طول امل
در پی دنیاست با دام و حیل
کور و کر داند خداوند جهان
زین سبب چشم دلش شد قدردان
هر که زاهد گشت از دنیای دون
دل بری کرد از همه مکر و فسون
کردکوته از همه امید خود
از میان یار و دل برداشت سد
بی تعلم حق دهد او را علوم
علمهای برتر از درک فهوم
این چنین دل هر کسی را چون دهند
تا نپنداری که هر کس زین دهند
سالها راه طریقت گر روی
ور ز درد عشق عمری نغنوی
ور تو گردی سالها خلوت نشین
دایما ً با ذکر حق باشی قرین
تادلت خالی ز مال و جاه نیست
جان تو محرم درین درگاه نیست
کی در عرفان گشاید جز به فکر
فکر صافی کی شود الا به ذکر
ذکر را باید دل خالی ز غیر
دل که در وی نیست جای شر و خیر
آن دلی پاکی که در وی غیر یار
هیچ دیاری نیابی وقت کار
تا نگردی از حظوظ نفس دور
کی دل و جانت شود روشن ز نور
جان طاعت چیست اخلاص و یقین
از تن بیجان چه حاصل خود ببین
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۶۵ - مخاطب نامة معلوم نیست هوالله تعالی شانه العزیز
در باب فارس که امر و مقرر شده بود، همه مرقومات شما را بنظر ولیعهد روحی فداه رساندم، فرمودند: ما از خود هوس و هوائی نداریم، از خاک پست تریم، از مور ضعیف تر. زور و قوت ما همان نظر توجه و التفات حضرت شاهنشاه است. پر و بال ما همان فرمایشات و دستورالعمل های ظل الله. محال است که تا اقتضای رأی همایون را نفهمیم، اگر صد هزار سنگ بلا بر سر ما بریزند یک کلوخ بپاداش بیندازیم، ما کیستیم، چیستیم، چه کاره ایم، دستمان کو، کلوخمان کجا بود؟ کالمیت بین یدی الغسال؛ در زیر حکم و فرمان خدیو بی همالیم. بهار وتابستان و زمستانمان یکی است. پیش از عید و بعد از عید نمیدانیم. هر وقت و هر طور بفرمایند که برو یا بفرست، سمیعیم و سریع و هر گاه نفرمایند تسلیمیم و مطیع.
بندگان را بر سر خود حکم نیست، نوکری یعنی چه و از خود نیک و بد داشتن و بخود خیر و شر فهمیدن چه؟ هر چه امر شد نیک است و هر چه نهی شد بد، غیر این چیزی بفهم قاصر ما نمیرسد. والسلام
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و دوم - در تَصَوُّف
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید صفا ستوده است بهمه زبانها و ضدّ او کدورتست و آن نکوهیده است.
در خبر است که روزی پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیرون آمد گونۀ مبارک او بگشته بود گفت صَفاوت دنیا بشد و تیرگی بماند، امروز مرگ، مؤمن را هدیه است.
و این نام غلبه گرفتست برین طائفه گویند فلان صوفی است و گروهی را متصوّفه خوانند و هر که تکلّف کند تا بدین رسد او را متصوّف گویند و این اسمی نیست که اندر زبان تازی او را باز توان یافت یا آن را اشتقاقی است و ظاهرترین آنست که لقبی است چون لقبهاء دیگر.
اما آنک گوید این از صوفست و تصوّف صوف پوشیدنست چنانک تَقَمُّص پیراهن پوشیدن، این روی بود ولیکن این قوم بصوف پوشیدن اختصاص ندارند.
و اگر کسی گوید ایشان منسوب اند با صُفّۀ مسجد رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نسبت با صُفَّه بر وزن صوفی نیاید.
و اگر کسی گوید این از صفا گرفته اند، نسبت با صفا، دور افتد بر مقتضی لغت.
و اگر گویند با صفّ اوّل نسبت کنند چنانک گوئی اندر صفّ اول آمد از آنجا که نزدیکی ایشان است بخداوند تعالی معنی درست ولیکن این نسبت مقتضی لغت نباشد و این طایفه مشهورتر از آنند که در تعیّن ایشان بقیاس لفظی حاجت آید یا استحقاقی از اشتقاقی.
واندرین معنی سخن گفته اند مردمان که معنی این چیست و اندر صوفی نیز که او خود کیست و هر کسی از افتادۀ خویش عبارتی کرده اند و استقصا کردن اندر آن همه، از مقصود بیرون آرد ما را و از کوتاهی، بعضی از مقالات ایشان یاد کنیم اندرو، بر حدّ تلویح اِنْ شَاءَ اللّهُ.
جُرَیْری را پرسیدند از تصوّف گفت نیکوخوئی اختیار کردن و از خوی بد پرهیزیدن.
جنید را پرسیدند از تصوّف گفت آنست که مرده گرداند ترا از تو و بخود زنده گرداند.
حسین منصور را پرسیدند از تصوّف گفت ذات او وُحدانیست نه کس او را فرا پذیرد و نه او کس را.
ابوحَمْزَۀ بغدادی گوید علامت صوفی صادق آنست که پس از توانگری درویش شود و پس از آنک عزیز بود خوار شود و پس از آنک مشهور بود پوشیده گردد و علامت صوفی کاذب آنست که توانگر گردد پس از درویشی و عزیز گردد پس از خواری و معروف گردد پس از آنک مجهول بود.
عمروبن عثمان المکّی را از تصوّف پرسیدند گفت آن بود که بنده بهر وقتی بر آن بود که وقت بدان اولیتر باشد.
محمّدبن علیّ القصّاب گوید تصوّف خویهائی است بزرگوار که ظاهر شد اندر زمانۀ بزرگوار از مردی بزرگوار با قومی بزرگواران.
سمنون را پرسیدند از تصوّف گفت آنست که هیچ چیز ملک تو نباشد و تو ملک هیچ چیز نباشی.
جُنَیْد را پرسیدند از تصوّف گفت آنک با خدای باشی بی علاقتی.
رُوَیْم بن احمد البغدادی گفت صوفیی بنا کرده اند بر سه خصلت، فقر و افتقار و عادت کردن ببذل و ایثار و بترک تعرّض و اختیار بگفتن.
معروف کرخی گوید تصوّف فرا گرفتن کارهاست بحقیقت و نومید بودن از آنچه اندر دست مردمان است.
حَمْدون قَصّار گوید که صحبت با صوفیان کن که زشتیها را نزدیک ایشان عذر بود و نیکوئی را بس خطری نباشد تا ترا بزرگ دارند بدان.
خرّاز را پرسیدند از تصوّف گفت قومی باشند که ایشانرا بعطا گستاخ گردانند پس بمنع نیست گردانند پس آنگه ایشان از سرّ خود ندا کنند که بر ما بگرئید.
جُنَیْد گوید تصوّف جنگی بود که اندرو هیچ صلح نه.
و هم او گوید ایشان از یک اهل بیت باشند که بیگانه را اندر میان ایشان راه نباشد.
و هم او گوید که تصوّف ذِکْری بود با اجتماع و وجدی بود با استماع و عملی با اِتّباع.
و هم او گوید صوفی چون زمین باشد که همه زشتیها بر او اَوْ کنند و آنچه ازو برآید همه نیکو بود.
و هم او گوید صوفی زمین بود که نیک و بد بر وی برود و چون آن میغ بود که سایه بر همه چیزی افکند و چون باران بود که بر همه چیزها ببارد.
و هم او گوید که صوفی را که بینی که بظاهر مشغول باشد بدانک باطن وی خرابست.
سهل بن عبداللّه گوید صوفی آن بود که خون خویش را قصاص نبیند و مال خویش مردمانرا مُباح داند.
کتَّانی گوید تصوّف خلق است و هر که بخلق بر تو زیادت آرد تصوّف زیادت آورد.
ابوعلی رودباری گوید تصوّف آنست که آستانۀ دوست بالین کند و هرچند که برانند نرود.
و گفته اند زشترین همه زشتیها صوفیی بود بخیل.
و گفته اند تصوّف دستی بود تهی و دلی خوش.
شبلی گوید تصوّف نشستن است با خدای عَزَّوَجَلَّ و ترا هیچ اندوه نه.
و هم او گوید صوفی از خلق منقطع بود، بحق نارسیده چنانک گفت وَ اَصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی ترا برای خویش آفریدم تا طمعها از وی بریده شد پس از آن گفت لَنْ تَرانی.
و هم او گوید صوفیان طفلانند اندر کنار حَقّ تَعالی.
و هم او گوید وقت صوفی برقی بود سوزنده.
و هم او گوید عصمت بود از دیدن همه آفریدها.
رویم گوید صوفی همیشه بخیر بود تا میان ایشان نقار بود چون صلح گردید خیر نبود در ایشان.
ابوتراب نخشبی گوید صوفی را هیچ چیز تیره نکند و همه تیرگیها به وی صافی شود و گفته اند صوفی را طلب رنجه نکند و سبب او را بر نه انگیزد.
ذوالنّون را پرسیدند از تصوّف گفت قومی باشند، خدایرا بر همه چیزها برگزیده و خدای ایشانرا برگزیند بر همه چیزی.
واسطی گوید میان این قوم اشارت بودی پس حرکات شد اکنون نمانده است مگر حَسَرات.
نوری را پرسیدند که صوفی کیست گفت آنک سماع شنود اسباب ایثار کند
حُصْری گوید که صوفی آنست که زمینش برنگیرد و آسمانش سایه نیفکند و این اشارتست بمحو.
و گفته اند صوفی آنست که دو حال ویرا پیش آید یا دو خلق از هر دو یکی نیکوتر برگیرد.
شبلی را گفتند چرا نام کردند این قوم را با این نام گفت زیرا که از نفس ایشان بقیّتی ماندست و اگر نه آن بودی هیچ نام بر ایشان نیفتادی.
ابن جَلّا را پرسیدند از معنی صوفی گفت او را بشرط علم ندانیم ولیکن درویشی دانیم مجرّد از اسباب، با خدای تعالی، بی مکان و حق او را باز ندارد از علمِ هیچ جای، او را صوفی خوانند.
و گفته اند تصوّف بیفکندن جاه بود و سیاه رویی در دنیا و آخرت.
ابویعقوب مَزابِلی گوید تصوّف حالی بود که نشان مردمی در وی گُم باشد.
ابوالحسن سیروانی گوید صوفی با واردات باشد نه با اوراد.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت نیکوترین چیزی که اندرین گویند آنست که گویند این طریقی است که نشاید مگر آن قوم را که خدای عَزَّوَجَلَّ مَزْبَلها بارواح ایشان روبد.
و هم او گفت روزی درویشی را هیچ چیز نبود مگر جانی و بر سگان این درگاه عرضه کردند بازان ننگریستند.
استاد امام ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّهُ گفت صوفیی اعراض کردن است از اعتراض.
حُصْری گوید صوفی آنست که او را بعد از گم شدن او باز نیابید و بعد از یافتن گم نشود و درین اشکالی است معنیش آن بود که چون آفات ازو نیست شود دیگر بار آن آفات درو باز نیابند و آنکه گفت که بعد از یافتن گم نشود یعنی که چون بحقیقت آراسته شد بعد از آن به هیچ چیز از مخلوقات باز ننگرد که بدان سبب از مقام خویش بیفتد، حادثات در او اثر نکند.
و گفته اند صوفی آن بود که از خویشتن ربوده بود بدانچه از حق برو تافته بود.
و گفته اند صوفی مقهور بود بتصریف ربوبیّت، مستور بود بتصریف عبودیّت.
خرّاز گوید اندر جامع قیروان بودم روز آدینه مردی را دیدم که اندر صف همی گشت و میگفت صدقه دهید مرا که من صوفی بودم اکنون ضعیف شدم، روی باز آن مرد کردم و چیزی به وی دادم، بنستد گفت نه آنست که تو می پنداری، فرا نپذیرفت، برفت.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل سیزدهم
نمودگاری از شرف گوهر آدمی که آن را دل گویند، در راه معرفت بشناختی اکنون بدان که از روی قدرت وی را نیز شرفی است که آن هم از خاصیت ملایکه است و حیوانات دیگر را آن نباشد و آن آن است که همچنان که عالم اجسام مسخر است ملایکه را تا به دستوری ایزد تعالی، چون صواب بینند، و خلق را بدان محتاج بینند، باران آورند و به وقت بهار و باد انگیزند و حیوانات را در رحم و نبات را در زمین صورت کنند و بیارایند و به هر جنسی از این کارها، گروهی از ملایکه موکل اند دل آدمی نیز که از جنس گوهر ملایکه است، وی را نیز قدرتی داده اند تا بعضی از اجسام عالم مسخر وی اند.
و عالم خاص هر کسی تن وی است و تن مسخر دل است که معلوم است که دل در انگشت نیست و علم ارادت نیست و چون دل بفرماید انگشت بجنبد و چون در دل صورت خشم پدید آید، عرق از هفت اندام گشاده شود و این چون باران است و چون صورت شهوت در دل پدید آید، بادی پدید آید و به جانب آلت شهوت شود و چون اندیشه طعام خوردن کند، آن قوتی که در زیر زبان است به خدمت برخیزد و آب ریختن گیرد تا طعام را تر کند، چنان که بتوان خورد.
و این پوشیده نیست که تصرف دل در تن روان است و تن مسخر دل است، و لکن بباید دانست که روا بود که بعضی از دلها شریفتر و قویتر بود و به جواهر ملایکه ماننده تر بود که اجسام دیگر، بیرون تن وی مطیع وی گردند تا هیبت وی مثلا بر شیری افتد، شیر مطیع و زبون گردد و همت در بیماری بندد بهتر شود و هم بر تن درستی افکند بیمار شود، و اندیشه در کسی افکند تا به نزدیک وی آید، حرکتی در باطن آن کس پدیدار آید و همت در آن بندد که باران آید، بیاید این همه ممکن است به برهان عقلی و معلوم است به تجربت و آن که او را چشم زدگی گویند و سحر گویند، هم از این باب است، و از جمله تاثیر نفس آدمی است در اجسام دیگر تا نفسی که حسود خبیث باشد مثلا ستوری نیکو ببیند، به چشم حسد در آن ستور نگرد و هلاک وی توهم کند، آن ستور در وقت هلاک شود، چنان که در خبر است: «العین تدخل الرجل القبر و الجمل القدر».
پس این نیز از عجایب قدرت دل است و این چنین خاصیت چون کسی را پدید آید، اگر داعی خلق باشد معجزه گویند و اگر داعی نباشد کرامات گویند اگر در کار خیر باشد، آن کس را نبی گویند یا ولی و اگر در کار شر باشد آن کس را ساحر گویند و سحر و کرامات و معجزات از خواص قدرت دل آدمی است، اگر چه میان ایشان فرقهای بسیار است، که این کتاب بیان آن احتمال نکند.
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۲ - حقایق‌الاسماء
خود اسماء را حقایق آن صفاتست
که در معنی تعینهای ذات است
بآن اوصاف و اسماء یافت تمییز
زیکدیگر چنین کردند تجویز
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۷ - العما
عما در نزد ارباب تصوف
احدیت بود آن بی‌تخلف
کسی او را جز او نشناسد آنجا
نباشد هیچ ممکن را حد آنجا
باطلاق وجودش انتسابست
جال ذوالجلالی را حجابست
یکی هم واحدیت را عما گفت
نگویم من ادب را کو خطا گفت
مراد این بوده وین خود ناتمام است
که معنی عما بیشک غمام است
غمام آن بین ارض و آسمانست
خود این معنی بچشم حس عیانست
پس او بین سماء احدیت
بود خود با زمین خلق و کثرت
مساعد نیست این معنی خبر را
که پرسیدند آن فخر بشر را
ز قبل از خلق رب ما کجا بود
نبی فرمود در عین عما بود
پس آن حضرت که باشد واحدیت
عما نبود بود مبدای کثرت
خود آنحضرت که باشد واحدیت
عما نبود بود مبدای کثرت
خود آنحضرت تعین راست لایق
محل کثرت و وضع خلایق
بود مخلوق پس خود هر تعین
نخستین عقل باشد با تمکن
کما قول نبی سلطان ابرار
نباشد در عما از خلق آثار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۰ - النفس الرحمانی
دگر نفسی است رحمانی زرحمان
وجود منبسط یعنی بر اعیان
وجود منبسط کو عام باشد
بر اعیانش بعین اتمام باشد
دگر هم از هیولا کوست حامل
بصورتهای موجودات قابل
مرتب اولین بر ثانی آمد
شبیه او را دم انسانی آمد
که آن باشد هوای صاف ساذج
حروفش مختلف سازد بخارج
حکیم از وجه عقل و نور حکمت
کند تعبیر از وی بر طبیعت
بالفاضی بود تشبیه اعیان
که واقع بر نفس باشد در انسان
دلیل الفاظ باشد بر معانی
دلیل اعیان بموجد هم عیانی
همه اعیان موجودات شاهد
بود اندر عیان از ذات موجود
هم از افعال واسماء و صفاتش
کمالاتی که ثابت شد بذاتش
دگر هر یک ز موجودات اعیان
شدند از لفظ کن موجود در آن
کلمه شد بیان اندر مقامش
ببین در شرح اگر خواهی تمامش
بیان از نفس رحمانی بد اینجا
که از وی ما سوی اللهند احیا
بهر جا رتبه‌ئی دارد مناسب
همان نفس است ثابت در مراتب
ز عرش و فرش و افلاک و عناصر
ازو دارند تأثیر و تأثر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۰ - وجها الاطلاق والتقیید
شنو باز از دو وجه قید و اطلاق
که لایح گشت صوفی را باشراق
در آن وجهش که اطلاقست در ذات
بود کلی سقوط اعتبارات
دگر وجهش که تقیید است اثبات
شود در وی جمیع اعتبارات
چو ذات حقتعالی خود وجود است
هم از حیث وجودش صرف جود است
از این حیثش توان دانست مطلق
نه بر قیدی مقید هستی حق
حقیقت اوست مع با کل ممکن
بدون آنکه شد با او مقارن
چو جز بحث وجوالاعدم نیست
عدم را آن حضرت قدم نیست
مقارن کسی بچیزی شد بمعلوم
کز و موجود و بی‌او هست معدوم
بود هر غیر کل شیئی بالکل
ولیکن از تنزه نه از تزایل
چو عین شئی در اعیان عدم بود
هم اعیان کون معدوم الرقم بود
محقق گشت کو غیر از وجود است
جدا از حیز بود و نمود است
شوی گر فارق او هیچ شیئی نیست
رود چون شمس آثاری زفیئ نیست
باو پس کل موجود است موجود
ولی موجود بر خود ذات او بود
پس ار گردد مقید او باطلاق
که بی‌شرطی شود شرطش در اشراق
که نبود هیچ با او ممکناتش
احد باشد که بی‌غیر است ذاتش
هم الانست ذات او کماکان
نباشد هیچ با او فاش و پنهان
مقید ور شود بر قید تقیید
که با او باشد اشیاءئی ز تردید
پس او باشد یقین عین مقید
نه ناقص گردد از قیدی نه زاید
همان باشد که بد در عین اطلاق
بود در عین قید از قیدها طاق
چه آن شیئی که شد قیدش بمفهوم
با و موجود و بی او بود معدوم
تجلی کرد حق بر صورت شیئی
عیان از نور شد ماهیت فیی
اضافه سوی شیئی آمد وجودی
چو ساقط شد اضافه نیست بودی
چو اسقاط اضافت شد محقق
شود خود عین شیی معدوم مطلق
اضافت گر که ساقط در شهود است
بماند هر چه باقی آن وجود است
بتحقیق وجود آمد مناسب
که هست آن بالحقیقه عین واجب
بغیر آن حقیقت کو معین
وجودش زاید است این نیز بین
چو بر ماهیت و بر عین ممکن
بود اندر وجود از بهر ممکن
مثل باشد سیاهی سیاهی
هم انسانیت انسان کماهی
بود غیر وجود او بمعلوم
بدون هستی او شیئی معدوم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۰ - الولایه الکبری
عبارت آن بسیرت گر ثباتست
ز دور کل اسماء وصفاتست
دگر هم از شئون ذات واجب
شد این کبری ولایت بر مراقب
چو شد وارد بسلاک صعودی
خود آن اسرار توحید وجودی
دگر هم بالعیان سرمعیت
بدون مثل و تشبیه و دوئیت
ز فوق عرض بیند او بوجدان
الی تحت‌الثری نوری سیه‌سان
محیط آن نور و مستولی کماهی
بر اشیاء جمله از مه تا بماهی
ندارد رنگی ار باشد سیه‌فام
بمحض نسبت است این لیک نی تام
باین معنی که گر خوانندش اسود
سواد از بهر مفهوم است یا حد
بآن مصداق کالله در عما بود
عما را گر سیه گفتم بجا بود
عما را گر مثل خواهی سواد است
سواد از بهر تعیین مراد است
عما شرطش بتحقیق اربری پی
بود أن لایکون معه شیئی
عما باشد بمعنی آن سیه خم
که رنگ ماسوا گردد در او گم
غرض نور سیه آثار ذاتست
در او مخفی و مندک ممکنات است
به بیند پس مثال شمس نوری
شود طالع ز مطلع در ظهوری
خود آن ماحی آن نور سیاه است
که پنداری همان ذات اله است
نماند باقی او را هم اثر باز
کند عود آنزمان اشیاء دگر باز
وجود ممکنات آید بجا خود
که در نور سیاه آن مضمحل بد
بمانند وجودات کواکب
شعاع شمس را اندر جوانب
بصر را چون بحدی نیست حدت
که اندر سیر قلبی گاه رؤیت
دهد با شمس تمییز کواکب
بمعنی فرق ممکن را از واجب
چنان داند که هست این هر دو یک نور
ز توحیدی که او را گشت منظور
در اینحالش رسد از حق عنایت
که خود در سیر این کبری ولایت
که باشد این ولایت از نبیین
مقام صحو کلی هم بتعیین
وجود ممکنات از دون و والا
ببیند مستقر و ثابت آنجا
ولیکن بالتبع یعنی که ظلی است
بدون نور ظل بر جای خود نیست
بر اعدام است واقع کون اضلال
چون نور آمد شد او موجود فی‌الحال
نباشد هستی اشیاء کماهی
جز آثاری ز هستی الهی
بدینسان باز هم اوصاف اشیاء
صافت حق بود نه عین یکتا
خود این گویند توحید شهودیست
عیان جز در لطیفه نفس هم نیست
بتوحید شهودی سالک راه
ز سر اقربیت گردد آگاه
میان اقربیت با معیت
تمیز اینجاست گرداری به نیت
نهایت در معیت اتحاد است
ز کتمان دوئیت آن مراد است
معیت گر تو را در نیت آمد
یقین کتمان اثنینیت آمد
وجود ممکن از حق مستفاد است
حقیقت بر عدم او را نهاد است
نه سوی او توان کردی اشارت
که این باشد ز معدوم استعارت
از این تحقیق وجه اقربیت
بود مقصود در کشف حقیقت
وجود اصل نسبت بروجودی
که آن ظل است و از اصلش نمودی
بود البته بر ظل اقرب از وی
که ظل بی او بود نابود و لاشیئ
کنی چون بر وجود ظل نظر باز
به بینی ز اصلش اوصاف و اثر باز
شود بر اقربیت اعترأفت
نماید اصل اقرب بیخلافت
ازین افزون ز بهر لفظ جانیست
خرد هم بلکه آنجا آشنانیست
عمل اینجا ورای طور عقل است
برون از قیل و قال علم و نقل است
بجز کشف اندر آنجا نیست راهی
براهین ظلمت است و کشف ماهی
ز نو تحقیقی از کبری ولایت
شنو گر باشد از غیبت عنایت
بود آن دایره دور از مغایر
متضمن بقوس و سه دوایر
ز نصف دایره اولی بمعنی
بود از آنولایت کوست کبری
از آن سه نصف یعنی در روایت
بود از بهر آن کبری ولایت
در او شد کشف سراقربیت
بتوحید شهودی یافت نسبت
دگر هم نصف سافل بهر اسماست
هم اوصافی که زاید نزد داناست
دگر هم مشتمل شد نصف عالی
شئون ذات را عندالموالی
سوی آن دایره کو را لطائف
بود مر پنجگانه در مواقف
محل و مورد فیض فراوان
لطیفه نفس در این دایره دان
بشرکت بالطائف کان بمشهور
بوصف پنجگانه گشت مذکور
شد اندر دایره صغری بیانش
ز قلب و روح و سر آمد نشانش
چو واقع شد عروج از اقربیت
بسوی دایره اصل از مزیت
و زان بر اصل اصلش ارتقا یافت
و زان بر اصل ثالث اجتبا یافت
فنا اینجا حقیقت بر کمال است
که با محبوب اصلی اتصال است
فنای قبل آثار فنا بد
در اینجا معنی آن جلوه‌گر شد
در اول حب بنده بر احد شد
در اینجا حب حق بر ذات خود شد
در اول عبد در حب حق نسق گشت
در اینجا حب عبدی حب حق گشت
دگر بشنو بوجه استقامت
ز قطع دایره کبری علامت
که دانی دوره سیرت تمام است
و یا باقی ز وی اندر مقام است
نمانده چیزی ار باقی ز طمست
نماید دایره چون قرص شمست
بسیر دایره گردی چو باریک
نباشد جائی از وی هیچ تاریک
و گر ناقص بود سیر از وقوف
نماید آفتابی با کسوفت
بآن قدری که سیرت ناتمام است
همان از دایره تاریک فام است
چو در وقت کسوف از قرص خورشید
نماید تیره و بی‌نور در دید
هم آثارش بظاهر شرح صدر است
زرب نورت هلالی یا که بدر است
بهر اندازه شرح صدر باشد
در اسلام حقیقی قدر باشد
نشان شرح صدرت گر برانی
بود ترک تعرض بیگمانی
وسیع‌القلب دور از انقباض است
بر احکام قضا بی‌اعتراض است
ولیکن این مقام است و کمال است
نه محض فرض و وهم و احتمال است
که کس خود را تواند بر رضا داشت
بعنف و جبر راضی بر قضا داشت
محال است این مگر کز اهتمامت
بود سیری و آن گردد مقامت