عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۸ - در حماسه
من که خاقانیم عزیز حقم
ز آن که عبدی خطاب من رانده است
هرچه یارب ندای حق راندم
لاتخف حق جواب من رانده است
من به کنجی و حق به هفت اقلیم
مدد سحر ناب من رانده است
پیک انفاس بر طریق مراد
دعوت مستجاب من رانده است
ناوک وهم بر نشانهٔ غیب
خاطر تیز تاب من رانده است
گرچه دولت ضعیف، عقل قوی است
که فضول از جناب من رانده است
بخت اگر خفت رای بیدار است
کز پی پاس خواب من رانده است
فضلای زمانه را یک یک
چرخ زیر رکاب من رانده است
وین فلک گرچه بد عمل داری است
هم به نیکی حساب من رانده است
به همه جای نان من پخته است
به همه جوی آب من رانده است
جامی : دفتر سوم
بخش ۸ - حکایت آن پادشاه صاحب شکوه که با سپاه انبوه به پای دیوار بستانی که شاهد نار پستان درخت انار سر از دیوار برکرده بود گذشت نه هیچ کس به وی چشم خیانت باز کرد و نه دست تصرف دراز
در خزان عدل پیشه سلطانی
گذر افکند بر دهستانی
بود از گونه گونه رنگ رزان
غیرت کارگاه رنگرزان
دید یک جا که کرده از دیوار
سر برون شاخی از درخت انار
حقه های عقیق تازه و تر
بر وی آویخته ز شوشه زر
در دل خویشتن شمرد آن را
به امین خرد سپرد آن را
او همی رفت و لشکر انبوه
می رسیدش ز پی گروه گروه
روز دیگر که بازگشت از راه
در همان شاخسار کرد نگاه
دید بر وی انارها بر جای
آمد از زین فرو به شکر خدای
سر به سجده نهاد تا دیری
شکرگوی ایستاد تا دیری
کای خداوند عدل عدل آموز
در جهان آفتاب عدل افروز
تخم عدلم به دل تو کاشته ای
سپهم را بر آن تو داشته ای
ور نه از ما گروه بس گستاخ
دیر ماند این انارها بر شاخ
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح امیرالمؤمنین و اظهار اشتیاق بزیارت آن بزرگوار گوید
ای خداوندی که در گیتی مثل شد در سخا
تا ابد از دولت دست و دلت بحر و سحاب
حرفی از جودت صدف را گوشزد گشت و همان
خویش را از شرمساری می کند پنهان در آب
گاه احسان چون درآری دست همت از بغل
روز میدان چون درآری پای دولت در رکاب
می رسد از هیبت تو ناله دشمن بچرخ
می شود از همت تو خانه معدن خراب
چارچیزت گاه خشم و چار چیزت گاه لطف
در حضور آرند، یابند از جنابت گر خطاب
نافه مشگ و بحر عنبر، نی شکر، گوهر صدف
چرخ قوس و برق تیر و مه سپر، تیغ آفتاب
هشت چیز از دشمنت پیوسته باشد هشت چیز
در جهان همواره تا افتد در انواع عذاب
سینه پر خون، طبع محزون، کام خشگ و دیده تر
بخت تار و تن نزار و جان فگار و دل کباب
ای شهنشاهی که بهر راحت خلق جهان
خسرو عدل تو بگشاید چو از عارض نقاب
خویشتن را پر رود نخجیر در آغوش شیر
صعوه سازد آشیان خویش در چنگ عقاب
هم ز فیض مشهدت مسرور جانهای حزین
هم ز طوف مرقدت معمور دل های خراب
در جوارت یافت لذت هر که از آسودگی
چون ره خوابیده هرگز بر نمی خیزد ز خواب
بی قراری در ره شوقت مرا بی وجه نیست
پرتو خورشید دارد ذره را در اضطراب
جذبه ای دارم تمنا در ره شوقت کنون
تاروان گردم چو اشگ عاشقان با صد شتاب
تا بود داغ کلف بر چهره مه در فلک
تا شود جام صدف لبریز گوهر از سحاب
دوستت پیوسته باشد چون گهر با آبرو
دشمنت همواره افتد چون شرر در التهاب