عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی
دوش تا اول سپیدهٔ بام
می همی‌خوردمی به رطل و به جام
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پایدام و دل را دام
با بتانی که می ندانم گفت
که از ایشان هوای من به کدام
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام
گرهی را نشانده بودم پیش
برنهاده به دست جام مدام
گرهی را به پای تا همه شب
کار می را همی‌دهنده نظام
ز ایستاده به رشک سرو سهی
وز نشسته به درد ماه تمام
حال ازینگونه بود در همه شب
زین کس آگه نبود، تا گه بام
چون چنین بود پس چرا گفتم
قصهٔ خویش پیش شاه انام
شاه گیتی محمد محمود
زینت ملک و مفخر ایام
آنکه دولت بدو گرفت قرار
آنکه گیتی بدو گرفت قوام
دولت او را به ملک داده نوید
و آمده تازه روی و خوش به خرام
همه امیدها به دوست قوی
خاصه امید آنکه جوید نام
میر ما را خوییست، چون خوی که؟
چون خوی مصطفی علیه سلام
در عطا دادن و سخاست مقیم
در کریمی و مردمیست مدام
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام
تا بود ممکن و تواند کرد
نکند جز به کار خیر قیام
سالی از خویشتن خجل باشد
گر کسی را به حق دهد دشنام
خشم ز انسان فرو خورد که خورد
مردم گرسنه شراب و طعام
گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کند به ملام
عاشق مردمی و نیکخوییست
دشمن فعل زشت و خوی لئام
تازه‌رویی و رادمردی و شرم
بازیابی ازو به هر هنگام
گر تکلف کند، که این نکند
باز ازین راه برگذارد گام
هر کجا گرم گشت، با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام
هیچ مرد تمام و پخته نگفت
که ازو هیچ کاری آمد خام
لاجرم هر چه در جهان فراخ
شیرمردست و رادمرد تمام
همه چون من فدای میر منند
همه از بهر او زنند حسام
جاودان شاد باد و در همه وقت
ناصرش ذوالجلال و الاکرام
کاخ او پر بتان آهو چشم
باغ او پر بتان کبک خرام
در همه شغلها که دست برد
نیکش آغاز و نیکتر انجام
عید قربان بر او مبارک باد
هم بر آنسان که بود عید صیام
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ماه رویا بسر خویش کنی
نیک باشد که بدی بیش کنی؟
چندم از هجر دل افگار کنی؟
چندم از غصه جگر ریش کنی؟
مکن ای جان که نه رسمی نیکست
که همه کام بداندیش کنی
هر کجا خون دلی باید ریخت
غمزۀ مست فرا پیش کنی
مردمی کن، که نباشد ضایع
هر چه با این دل درویش کنی
دل یک شهر بر آید از بند
گر اشارت بلب خویش کنی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - فی المدیحه
بار خدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گون بچشیدی
از قبل مردمان نه از قبل خویش
شادی بفروختی و غم بخریدی
تا نرسد خلق را گزند و بد ترک
خود بگزیدی گزند و لب نگزیدی
تا که توئی هرگزت گزند نباشد
گز پی مردم گزند خویش گزیدی
رنج کشد خلق بهر مال و تو ما را
رنج کشیدی و مالها بخشیدی
با همه سختی بخانه غم و تیمار
پرده جان عنکبوت وار تنیدی
از شدن جان خویش ترک نکردی
از شدن خانه پدر ترسیدی
تا نرسد خم به پشت مملکت اندر
پیش کهان و مهان دهر خمیدی
شاهان خواهند خلق را ز پی خویش
تو ز پی خلق خویش را بخشیدی
زانکه برفتی بروم با سپه و گنج
زانکه بسی رنج و ننک بند کشیدی
ما بسلامت بجای خویش بماندیم
تو بسعادت بجای خویش رسیدی
رفتی با مردمی و جستی مردی
مردی کردی و مردمی ورزیدی
خلقت بسیار گفته اند که بگریز
چونت بگفتند در زمان نشنیدی
تات نشستن صواب بود نشستی
چونت رمیدن صواب بود رمیدی
شیر نه ای لیک شیروار بجستی
باز نه ای لیک باز وار پریدی
صف سواران بسی دریدی لیکن
هیچ صفی زین عظیم تر ندریدی
بودی بهر جهان چمیده بمردی
اکنون اندر همه جهان بچمیدی
ایزد دانا امیدهات وفا کرد
زانکه زمانی امید ازو نه بریدی
کس نخریده است بیش ازانکه خریده است
تو بخریدی فزون از آنکه خریدی
ملک خری جاودان بفر پدر تو
کز پی ملک پدر بسی بچمیدی
نیز برای تو خواهد او همه گیتی
پس بنیابت بعمر خویش گزیدی
تو نه سزائی شها بیافتن غم
هرچه که آن یافتی همان بسزیدی
بل بستم تن فدای مردم کردی
بل بستم در میان رنج خزیدی
خوردی بسیار غم نبیند خور اکنون
تو نه سزای غمی سزای نبیدی
بنشین با حور چهرگان و مخور غم
بسکه میان هزار دین رسیدی
شاد زی و بر مراد دل بغنو خوش
زانکه بسی بی مراد دل بغنیدی
تا تو بجستی شمال وار ز بدخواه
بر دل بدخواه چون سموم وزیدی
از دل بدخواه تو دمار بر آید
باز تو چون لاله در بهار دمیدی
چشم بداندیش تو چو نار کفیده است
تو چو گل کامکار نو شکفیدی
ای عدوی شهریار زاهن و روئی
کامدن شه شنیدی و نکفیدی
گر نکفیدی رواست باری از غم
همچو در آتش فکنده مار طپیدی
صید نکردی اگر چه دام نهادی
سود نکردی اگر چه دیر دویدی
بار خدا خدایگانا شاها
با تو بدی کرد مردمی که بدیدی
اکنون دانند مردمان که تو خسرو
جان جهانی همه جهان ارزیدی
خلق سراسر بمهر تو گرویدند
چون تو بدادار آسمان گرویدی
شیران با ناچخ قضا نچخیدند
جز تو که با ناچخ قضا بچخیدی
یوسف روئی و همچو یوسف چاهی
چاه کشیدی ببارگاه رسیدی
جان و تن دوستان بناز سپردی
چشم و دل دشمنان برنج خلیدی
قفل غمان بر گرفتی از دل مردم
قفل غمان را بروی خوب کلیدی
مردم چون خوید تشنه اند و تو باران
تازه تو چون بر گل سعادت خویدی
چون تو برفتی همه شدند خماری
زامدن تو همه شدند نبیدی
گاه لب جام می گهی لب جانان
رغم عدو را بمز چنانکه مزیدی