عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
خار ناسازست بوی گل به پیراهن ترا
چون زنم گستاخ دست عجز در دامن ترا؟
پرتو خورشید را آیینه رسوا می کند
چون نهان از دیده ها سازد دل روشن ترا؟
بس که سیراب است دامانت ز خون عاشقان
جوی خون گردد، زنم گر دست در دامن ترا
آه مظلومان چه سازد با تو ای بیدادگر؟
کز دل سخت است در زیر قبا جوشن ترا
بس که شد محو تن سیمینت ای یوسف لقا
برنیاید از گریبان بوی پیراهن ترا
برنمی آید کسی با دورباش ناز تو
پرتو خورشید برمی گردد از روزن ترا
بر فقیران بسته ای راه سؤال از سرکشی
بسته برگردد دهان مور از خرمن ترا
زلف را دست نگارین می کند بوسیدنش
بس که خون بی گناهان است بر گردن ترا
برق عالمسوز را تسخیر کردن مشکل است
چون شود صائب به افسون مانع از رفتن ترا؟
چون زنم گستاخ دست عجز در دامن ترا؟
پرتو خورشید را آیینه رسوا می کند
چون نهان از دیده ها سازد دل روشن ترا؟
بس که سیراب است دامانت ز خون عاشقان
جوی خون گردد، زنم گر دست در دامن ترا
آه مظلومان چه سازد با تو ای بیدادگر؟
کز دل سخت است در زیر قبا جوشن ترا
بس که شد محو تن سیمینت ای یوسف لقا
برنیاید از گریبان بوی پیراهن ترا
برنمی آید کسی با دورباش ناز تو
پرتو خورشید برمی گردد از روزن ترا
بر فقیران بسته ای راه سؤال از سرکشی
بسته برگردد دهان مور از خرمن ترا
زلف را دست نگارین می کند بوسیدنش
بس که خون بی گناهان است بر گردن ترا
برق عالمسوز را تسخیر کردن مشکل است
چون شود صائب به افسون مانع از رفتن ترا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۹
پیش خونم شعله آتش سپر انداخته است
تیغ شاخ زعفران گردد ز رنگ خون من
ریشه خون من و جوهر به هم پیچیده است
کی ز تیغش می رود داغ پلنگ خون من؟
این سیاهی بر بیاض گردن او خال نیست
گردنش شد داغدار از دست رنگ خون من
در مذاق خنجر او کار شکر می کند
از شکر شیرینی رغبت شرنگ خون من
می کنم لوح مزار خویش از سنگ فسان
تا مگر آید برون تیغش ز سنگ خون من
خون مظلومان نمی خوابد چو خون کوهکن
می درد پهلوی خسرو را پلنگ خون من
بر بیاض گردنش صائب اگر چشم افکنی
می توان دیدن در آن آیینه رنگ خون من
دامنش چون لاله گون گردد ز رنگ خون من؟
خاک می مالد به لب تیغش ز ننگ خون من
کیست غیر از داور محشر، که روز بازخواست
دامن او را برون آرد ز چنگ خون من
بس که داغ سینه سوز مهر، خونم را مکید
بر سفیدی می زند چون صبح، رنگ خون من
ارغوان زار تجلی گریه گرم من است
طور را یک لقمه می سازد نهنگ خون من!
می کشم خود را ازین غیرت که دست افکنده است
بر بیاض گردن آن شوخ، ننگ خون من
تیغ شاخ زعفران گردد ز رنگ خون من
ریشه خون من و جوهر به هم پیچیده است
کی ز تیغش می رود داغ پلنگ خون من؟
این سیاهی بر بیاض گردن او خال نیست
گردنش شد داغدار از دست رنگ خون من
در مذاق خنجر او کار شکر می کند
از شکر شیرینی رغبت شرنگ خون من
می کنم لوح مزار خویش از سنگ فسان
تا مگر آید برون تیغش ز سنگ خون من
خون مظلومان نمی خوابد چو خون کوهکن
می درد پهلوی خسرو را پلنگ خون من
بر بیاض گردنش صائب اگر چشم افکنی
می توان دیدن در آن آیینه رنگ خون من
دامنش چون لاله گون گردد ز رنگ خون من؟
خاک می مالد به لب تیغش ز ننگ خون من
کیست غیر از داور محشر، که روز بازخواست
دامن او را برون آرد ز چنگ خون من
بس که داغ سینه سوز مهر، خونم را مکید
بر سفیدی می زند چون صبح، رنگ خون من
ارغوان زار تجلی گریه گرم من است
طور را یک لقمه می سازد نهنگ خون من!
می کشم خود را ازین غیرت که دست افکنده است
بر بیاض گردن آن شوخ، ننگ خون من
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
پیش خود تا فکر نفع بی نهایت می کند
کارفرما کارگر را کی رعایت می کند
ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه
کان ز داس و دست دهقانان حکایت می کند
فوری از نای وزیر آید نوای راضیم
از فلان مأمور اگر ملت شکایت می کند
آخر ای مظلوم از مظلوم چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت می کند
آه مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد اینجا به آنجا هم سرایت می کند
بگذرند از کبریایی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت می کند
از طریق نامه ی طوفانی خود فرخی
اهل ثروت را به سوی حق هدایت می کند
کارفرما کارگر را کی رعایت می کند
ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه
کان ز داس و دست دهقانان حکایت می کند
فوری از نای وزیر آید نوای راضیم
از فلان مأمور اگر ملت شکایت می کند
آخر ای مظلوم از مظلوم چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت می کند
آه مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد اینجا به آنجا هم سرایت می کند
بگذرند از کبریایی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت می کند
از طریق نامه ی طوفانی خود فرخی
اهل ثروت را به سوی حق هدایت می کند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۳
غلطان به خون و خاک ترا پاره تن دریغ
عریان ستاده برسر نعش تو من دریغ
مقطوع از برادر و خواهر غریب من
ممنوع از اعانت فرزند و زن دریغ
بالقطع ازکشاکش غم کردمی قبا
خصم ار گذاشتی به تنم پیرهن دریغ
بعد از تو زنده ایم و ندارم به هیچ وجه
عذری ازین گناه به وجهی حسن دریغ
دست ار دهد سر افکنمت در قدم چو خاک
حاشا که برتو آیدم از جان و تن دریغ
ببر دمان غریق دم از روبه ی دمن
شیر خدای حیدر اژدر فکن دریغ
جم را ز جور جن دغا جایگه به خاک
دارای تخت و تاج و نگین اهرمن دریغ
جز نقص و نفی نسل نبی نیست در نظر
جایی که جانشین صمد شد وثن دریغ
ماند از غم بنین و بناتت نهان و فاش
جاوید روز و شب همه بر مرد و زن دریغ
پیش از شهادت تو چرا منشی قضا
کرد این قدر مسامحه در مرگ من دریغ
نخلت نگون و نسترنت غرق خون و باز
سرسبز و تازه سرو سمن در چمن دریغ
هر جانبم غمت به میانم گرفته تنگ
نتوان کناره کردنم از خویشتن دریغ
از خوی خصم خیره و از خون زخم ها
ما رخ آلاله رنگ و تو گلگون بدن دریغ
نسپردمت به خاک و گرفتم طریق شام
انداختم میان رهت بی کفن دریغ
از بانگ وا اخاه به گردون نوا فکند
آتش به جان ناحیه ی نینوا فکند
عریان ستاده برسر نعش تو من دریغ
مقطوع از برادر و خواهر غریب من
ممنوع از اعانت فرزند و زن دریغ
بالقطع ازکشاکش غم کردمی قبا
خصم ار گذاشتی به تنم پیرهن دریغ
بعد از تو زنده ایم و ندارم به هیچ وجه
عذری ازین گناه به وجهی حسن دریغ
دست ار دهد سر افکنمت در قدم چو خاک
حاشا که برتو آیدم از جان و تن دریغ
ببر دمان غریق دم از روبه ی دمن
شیر خدای حیدر اژدر فکن دریغ
جم را ز جور جن دغا جایگه به خاک
دارای تخت و تاج و نگین اهرمن دریغ
جز نقص و نفی نسل نبی نیست در نظر
جایی که جانشین صمد شد وثن دریغ
ماند از غم بنین و بناتت نهان و فاش
جاوید روز و شب همه بر مرد و زن دریغ
پیش از شهادت تو چرا منشی قضا
کرد این قدر مسامحه در مرگ من دریغ
نخلت نگون و نسترنت غرق خون و باز
سرسبز و تازه سرو سمن در چمن دریغ
هر جانبم غمت به میانم گرفته تنگ
نتوان کناره کردنم از خویشتن دریغ
از خوی خصم خیره و از خون زخم ها
ما رخ آلاله رنگ و تو گلگون بدن دریغ
نسپردمت به خاک و گرفتم طریق شام
انداختم میان رهت بی کفن دریغ
از بانگ وا اخاه به گردون نوا فکند
آتش به جان ناحیه ی نینوا فکند