عبارات مورد جستجو در ۱۶ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۴ - در معراج پیغمبر اکرم
شبی کاسمان مجلس افروز کرد
شب از روشنی دعوی روز کرد
سراپرده هفت سلطان سریر
برآموده گوهر به چینی حریر
سرسبزپوشان باغ بهشت
به سرسبزی آراسته کار و کشت
محمد که سلطان این مهد بود
ز چندین خلیفه ولیعهد بود
سرنافه در بیت اقصی گشاد
ز ناف زمین سر به اقصی نهاد
ز بند جهان داد خود را خلاص
به معشوقی عرشیان گشت خاص
بنه بست از این کوی هفتاد راه
به هفتم فلک بر زده بارگاه
دل از کار نه حجره پرداخته
به نه حجرهٔ آسمان تاخته
برون جسته زین کنده چاربند
فرس رانده بر هفت چرخ بلند
براقی شتابنده زیرش چو برق
ستامش چو خورشید در نور غرق
سهیلی بر اوج عرب تافته
ادیم یمن رنگ ازو یافته
بریشم دمی بلکه لؤلؤ سمی
رونده چو لؤلؤ بر ابریشمی
نه آهو ولی نافش از مشگ پر
چو دندان آهو برآموده در
از آن خوش عنان‌تر که آید گمان
وز آن تیز روتر که تیر از کمان
شتابنده‌تر و هم علوی خرام
ازو باز پس مانده هفتاد گام
به عالم گشائی فرشته وشی
نه عالم گشائی که عالم کشی
به شبرنگی از شب چرا گشته مست
چو ماه آمده شب چرائی به دست
چنان شد که از تیزی گام او
سبق برد بر جنبش آرام او
قدم بر قیاس نظر می‌گشاد
مگر خود قدم بر نظر می‌نهاد
پیمبر بد آن ختلی ره نورد
برآورد از این آب گردنده گرد
هم او راه دان هم فرس راهوار
زهی شاه مرکب زهی شهسوار
چو زین خانقه عزم دروازه کرد
به دستش فلک خرقه را تازه کرد
سواد فلک گشته گلشن بدو
شده روشنان چشم روشن بدو
در آن پرده کز گردها بود پاک
نشایست شد دامن آلوده خاک
به دریای هفت اختر آمد نخست
قدم را نهفت آب خاکی بشست
رها کرد بر انجم اسباب را
به مه داد گهوارهٔ خواب را
پس آنگه قلم بر عطارد شکست
که امی قلم را نگیرد به دست
طلاق طبیعت به ناهید داد
به شکرانه قرصی به خورشید داد
به مریخ داد آتش خشم خویش
که خشم اندران ره نمی‌رفت پیش
رعونت رها کرد بر مشتری
نگینی دگر زد بر انگشتری
سواد سفینه به کیوان سپرد
به جز گوهری پاک با خود نبرد
بپرداخت نزلی به هر منزلی
چنان کو فرو ماند و تنها دلی
شده جان پیغمبران خاک او
زده دست هر یک به فتراک او
کمر بر کمر کوه بر کوه راند
گریوه گریوه جنیبت جهاند
به هارونیش خضر و موسی دوان
مسیحا چه گویم ز موکب روان
به اندازهٔ آنکه یک دم زنند
به یک چشم زخمی که بر هم زنند
ز خر پشته آسمان در گذشت
زمین و زمان را ورق درنوشت
ندیده ز تعجبیل ناورد او
کس از گرد بر گرد او گرد او
ز پرتاب تیرش در آن ترکتاز
فلک تیر پرتابها مانده باز
تنیده تنش در رصدهای دور
به روحانیان بر جسدهای نور
در آن راه بیراه از آوارگی
همش بار مانده همش بارگی
پر جبرئیل از رهش ریخته
سرافیل از آن صدمه بگریخته
ز رفرف گذشته به فرسنگها
در آن پرده بنموده آهنگها
ز دروازه سدره تا ساق عرش
قدم بر قدم عصمت افکنده فرش
ز دیوانگه عرشیان برگذشت
به درج آمد و درج را درنوشت
جهت را ولایت به پایان رسید
قطیعت به پرگار دوران رسید
زمین زادهٔ آسمان تاخته
زمین و آسمان را پس انداخته
مجرد روی را به جایی رساند
که از بود او هیچ با او نماند
چو شد در ره نیستی چرخ زن
برون آمد از هستی خویشتن
در آن دایره گردش راه او
نمود از سر او قدمگاه او
رهی رفت پی زیر و بالا دلیر
که در دایره نیست بالا و زیر
حجاب سیاست برانداختند
ز بیگانگان حجره پرداختند
در آن جای کاندیشه نادیده جای
درود از محمد قبول از خدای
کلامی که بی آلت آمد شنید
لقائی که آن دیدنی بود دید
چنان دید کز حضرت ذوالجلال
نه زان سو جهت بد نه ز این سو خیال
همه دیده گشته چو نرگس تنش
نگشته یکی خار پیرامنش
در آن نرگسین حرف کان باغ داشت
مگو زاغ کو مهر ما زاغ داشت
گذر بر سر خوان اخلاص کرد
هم او خورد و هم بخش ما خاص کرد
دلش نور فضل الهی گرفت
یتیمی نگر تا چه شاهی گرفت
سوی عالم آمد رخ افروخته
همه علم عالم در آموخته
چنان رفته و آمده باز پس
که ناید در اندیشهٔ هیچ‌کس
ز گرمی که چون برق پیمود راه
نشد گرمی خوابش از خوابگاه
ندانم که شب را چه احوال بود
شبی بود یا خود یکی سال بود
چو شاید که جانهای ما در دمی
برآید به پیرامن عالمی
تن او که صافی‌تر از جان ماست
اگر شد به یک لحظه وامد رواست
به ار گوهر جان نثارش کنم
ثنا خوانی چار یارش کنم
گهر خر چهارند و گوهر چهار
فروشنده را با فضولی چکار
به مهر علی گرچه محکم پیم
ز عشق عمر نیز خالی نیم
همیدون در این چشم روشن دماغ
ابوبکر شمعست و عثمان چراغ
بدان چار سلطان درویش نام
شده چار تکبیر دولت تمام
زهی پیشوای فرستادگان
پذیرنده عذر افتادگان
به آغاز ملک اولین رایتی
به پایان دور آخرین آیتی
گزین کردهٔ هر دو عالم توئی
چو تو گر کسی باشد آن هم توئی
توئی قفل گنجینه‌ها را کلید
در نیک و بد کرده بر ما پدید
به شب روز ما را به بی ذمتی
سجل بر زده کامتی امتی
من از امتان کمترین خاک تو
بدین لاغری صید فتراک تو
نظامی که در گنجه شد شهربند
مباد از سلام تو نابهرمند
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در چگونگی شبی که پیغمبر بر آسمان بر شد
شبی روشنتر از سرچشمهٔ نور
رخ شب در نقاب روز مستور
دمیده صبح دولت آسمان را
ز خواب انگیخته بخت جوان را
به شک از روز مرغان شب آهنگ
خزیده شیپره در فرجه تنگ
میان روز و شب فرق آنقدر بود
که هر سیاره خورشید دگر بود
شد از تحت‌الثرا تا اوج افلاک
همه ره چون دلی از تیرگی پاک
همه روشندلان آسمانی
دوان گرد سرای ام هانی
از آن دولتسرا تا عرش اعظم
ملایک بافته پر در پر هم
زمانه چار دیوار عناصر
حلی بربسته ز انواع نوادر
ز گوهرها که بوده آسمان را
پر از در کرده راه کهکشان را
رهی آراسته از عرش تا فرش
براقی جسته بر فرش از در عرش
براقی گرمی برق از تکش وام
ز فرشش تا فراز عرش یک گام
ندیده نقش پا چشم گمانش
نسوده دست وهم کس عنانش
به مغرب نعلش ار خوردی به خاره
به مشرق بود تا جستی شراره
ازین روی زمین بی‌زخم مهمیز
بر آن سوی زمین جستی به یک خیز
چو اوصاف تک و پویش کنم ساز
سخن در گوش تازد پیش از آواز
به هر جا آمده در عرصه پویی
زمین وآسمان طی کرده گویی
به زیر پا درش هنگام رفتار
نمی‌گردید مور خفته بیدار
نبودی چون دل عاشق قرارش
که خواهد جان عالم شد سوارش
خدیو عالم جان شاه «لولاک»
مقیمان درش سکان افلاک
بساط آرای خلوتگاه «لاریب»
سواره ره شناس عرصهٔ غیب
محمد شبرو «اسرابعبده »
زمان را نظم عقد روز و شب ده
محمد جمله را سرخیل و سردار
جهان را سنگ کفر از راه بردار
زهی عز براق آن جهانگیر
که پیک ایزدش بودی عنانگیر
سرای ام هانی را زهی قدر
که می‌تابید در وی آن مه بدر
بزد جبریل بر در حلقهٔ راز
که بیرون آی و بر کون ومکان تاز
برون آ یا نبی‌اله، برون آی
برون آ با رخ چون مه برون آی
برون فرما که مه را دل شکسته
ز شوقت بر سر آتش نشسته
عطارد تا ز وصلت مژده بشیند
چو طفل مکتب است اندر شب عید
برون تاز و به حال زهره پرداز
که چنگ طاقتش افتاده از ساز
فرو رفته‌ست خور در آرزویت
تو باقی مانی و خورشید رویت
کشد گر مدت حرمان از این بیش
زند بهرام برخود خنجر خویش
ز برجیس و ز کیوان خود چه پرسی
که می‌گرید بر ایشان عرش و کرسی
برون نه گام و لطفی یارشان کن
نگاه رحمتی در کارشان کن
سریر افروز عرش از خوابگاهش
برون آمد دو عالم خاک راهش
به یک عالم زمین داد و زمان داد
به دیگر یک بقای جاودان داد
براقش پیش باز آمد به تعجیل
دویده در رکاب آویخت جبریل
رکاب آراست پای احترامش
عنان پیر است دست احتشامش
به سوی مسجد اقصا عنان داد
تک و پو با درخش آسمان داد
ز آدم تا مسیحا انبیا جمع
همه پروانه آسا گرد آن شمع
در آن مسجد امام انبیا شد
خم ابروش محراب دعا شد
پس آنگه خیر باد انبیا کرد
براقش رو به راه کبریا کرد
به زیر پی نخستین عرصه پیمود
قمر رخ بر رکاب روشنش سود
فروغی کآمدی کرد از رکابش
ندادی در دو هفته آفتابش
وز آن منزل همان دم کرد شبگیر
دبستان دوم جا ساخت چون تیر
عطارد لوح خود آورد پیشش
که اینم هست کن نعلین خویشش
چو در بزم سوم آوازه انداخت
به چادر زهره ساز خود نهان ساخت
نبودی گر نهان در چادر او
شکستی ساز او را بر سر او
به کاخ چارمین جا ساخت بر صدر
نهان شد خور ز شرم آن مه بدر
مسیح انجیل زیر آورد از طاق
که جلد مصحف این کهنه اوراق
به یک حمله که آورد آن جهانگیر
دژ مریخ را فرمود تسخیر
شدش بهرام با تیغ و کفن پیش
که کردم توبه از خون کردن خویش
گذر بردار شرع مشتری کرد
به احکام خود او را رهبری کرد
که بشکن آلت ناهید چنگی
ز خون شو مانع مریخ جنگی
وز آنجا بر در دیر زحل تاخت
چو او را پیر راهب دید بشناخت
بگفتنش داده بودندم نشانی
تویی پیغمبر آخر زمانی
شهادت گفت و جان در پای او داد
به شکر خندهٔ حلوای او داد
ثوابت از دو جانب در رسیدند
دو شش درج گهر پیشش کشیدند
نظر بر تحفه‌شان نگشود و درتاخت
ز پیش غیب شادروان برانداخت
گذر بر منتهای سد ره فرمود
به سدره جبرئیلش کرد بدرود
عماری دار شد رفرف وز آنجای
به صحن بارگاه قدس زد پای
تویی برقع برافکند از میانه
دویی شد محو وحدت جاودانه
زبان بیزبانی را ز سر کرد
به گوش جان دلش بشنید و بر کرد
در آن خلوت که آنجا گم شود هوش
نکرد از جمع گمنامان فراموش
در آن دیوان نبرد از یاد ما را
خطی آورد و کرد آزاد ما را
زبان بستم که سر این حکایت
خدا می‌داند و شاه ولایت
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۵ - وصف معراج رسول‌الله و صحابهٔ کبار آن
ای خوش آن شب که جبرئیل امین
سویش آمد ز آسمان به زمین
مرکبی ره‌نورد گردون‌سیر
بر زمین وحش و بر فلک چون طیر
بود نامش براق و همچون برق
تیز بگذشت تا به غرب از شرق
همچو گلگون اشک در یک دم
زده بیرون ز هفت پرده قدم
بر فلک همچو برق گرم‌روی
در هوا همچو ابر نرم‌روی
همچو تیر نظر ز عالم فرش
تا نگه کرده‌ای رسد بر عرش
چون در آورد پا به پشت براق
لرزه افتاد بر زمین ز فراق
شد سلیمان به تخت‌گاه فلک
تابعش گشت جن و انس و ملک
در همان دم ز پرده‌های سپهر
تیز بگذشت همچو خنجر مهر
قرب او از مقام «ثم دنی»
قاب قوسین گشت «او ادنی»
با دل جمع و دیدهٔ بیدار
شد مشرف به دولت دیدار
بعد از آن برگماشت همت را
که به من بخش جرم امت را
کرد از این بندگان عاصی یاد
جمله را از گنه خلاصی داد
خواجه را بین که در نشیمن راز
بنده را یاد می‌کند به نیاز
الله الله! چه احترامست این؟
در حق ما چه اهتمامست این؟
ای دل و دیدهٔ خاک درگه تو
سر من همچو خاک در ره تو
کس چه داند بهای گیسویت؟
هر دو عالم فدای یک مویت
سید انبیا تو را خوانند
سرور اولیا تو را دانند
آفتابی و پرتو اند همه
پیشوایی تو، پیرو اند همه
چار یار تو در مقام نیاز
هر یکی شاه چار بالش ناز
چار طاق طرب‌سرای وجود
چار باغ فضای گلشن جود
من سگ باوفای این هر چار
هر دو چشمم برای ایشان چار
کیست آن چار مه به مذهب من؟
علی و فاطمه حسین و حسن
بنده کمترین توست بلال
بلبل باغ دین توست بلال
بر فلک غلغل بلال تو باد
آسمان منزل بلال تو باد
نسبت من اگر کنی به بلال
به هلالی علم شوم مه و سال
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فی فضیلته علیه‌السلام علی جبرئیل و سائر الانبیاء علیهم‌السلام
شب معراج چون به حضرت رفت
با هزاران جلال و عزّت رفت
چون به رفرف رسید روح امین
جُست فرقت ز مصطفای گزین
جبرئیل از مقام معلومش
باز گشت و بماند محرومش
گفت شاها کنون تو خود بخرام
که مرا بیش از این نماند مقام
پیش از این گر بیایم انگشتی
یا بر این روی آورم پشتی
همچو انگشت سوخته سر و پشت
گرددم پا و پنجه و انگشت
جبرئیل این سخن روایت کرد
با ملائک همین حکایت کرد
گفت نز عجز بازگشتم من
یا بگرد نیاز گشتم من
مصطفی را صفا و قرب کرام
بر درِ ذوالجلال و الاکرام
چون ز کونین به در نهاد قدم
حدثان را بماند و ماند قدم
تا سفر بود در حدث ما را
مشکلش بود در عبث ما را
سائل او بود و من ورا مسؤول
هر دو همواره حامل و محمول
او ز من حالها همی پرسید
من همی شرح دادم آنچه بدید
چون قدم بر نهاد بر کونین
مر مرا گشت دوخته عینین
گفتم ار زین سپس سؤال کند
هرچه گوید مرا زوال کند
حدثان را جواب آسان بود
لیک جان از قدم هراسان بود
بی‌خبر بودم از حدیث قدم
گشت ما را ضعیف پر و قدم
بیش از آنم نماند تاب جواب
گشت از آن حال و کار من در تاب
او برفت و بدید آنچه بدید
گفت با حق سخن جواب شنید
من زنا دیده و ندانسته
باز ماندم شدم زبان بسته
پیش از آن مر مرا مجال نماند
حدثان را زبان قال نماند
زین سبب قاصر آمدم زان راه
که نبودم ز حال راه آگاه
مر مرا تا به خلق راه نمود
چون گذشتم ز خلق راه نبود
زان مقامی که من بماندم پس
نرسد هیچ وهم و خاطر کس
چون گه رفتنش فراز آمد
به سوی حضرتش نیاز آمد
طوطی جانش چون قفس بشکست
رفت و بر فرق جبرئیل نشست
زانکه در پیش داشت راه نهفت
زان همی الرفیق الاعلی گفت
بود مشتاق حضرت خلوت
سیر بود از سرای پر آفت
جان دین بر پرید جسمی ماند
معنی شرع رفت و اسمی ماند
چون بپرداخت شخص نورانی
جسم او باز شد به جسمانی
جسم در راه پر خلل کوشد
اسم در قسم لم یزل کوشد
هرکجا او شراب دین پالود
پسر بوقحافه قحفش بود
جان او با دلش به علّیّین
تن او با تنش رفیق و قرین
روز و شب سال و ماه در همه کار
ثانی اثنین اذ هما فی‌الغار
بوده خود با رسول پیش از پیک
صدق صدیق را سلام علیک
مولوی : المجلس الخامس
من بیانه نورنا الله بنور عرفانه
الحمدلله الاول الذی ماوفی حقکبریائه مجتهد ولاجاهد، الاخر الذیکل موجود الی عتبة جلاله قاصد، الظاهر الذی بهرت آیاته العقول فلایجحده جاحد، الباطن الذیکل ذرة فی السموات و الارض علی وحدانیّته علم شاهد، السماء قبّته و ایوانه و الارض فراشه و میدانه البسیط بساط و شاذروانه، و انه قلوب العارفين اکرّته و القضاء صولجانه، الجنة رحمته و خازن الجنة رضوانه، النّار سجنه و مالکها سجانه، القیامة مجمعه الاکبر و مظالمه الاعظم و دیوانه «فمن یعمل مثقال ذرّه خيراً یره و من یعمل مثقال ذرّه شراً یره» مکیاله و میزانه، عمّ العالمين رأفته و احسانه و شمل العاصين رحمته و غفرانه من غاص فی بحراوصافهکل لسانه و من جال فی میدان جلاله تقاعس و ان طال جولانه «کلّ یوم هو فی شان» فاحذروا مخالفة من هذا شأنه. بعث نبیّنا محمداً صلی الله علیه و سلم العنایة الازلیّة بضاعته و انشقاق القمر اشارته، «و ان یکاد الذین کفروا» تعویذه و تمیمته، «ما زاغ البصر و ماطغی» همته و رتبته الدنیا مفقوده و العقبی موجوده و الرّب معبوده و المعبوده مقصوده و الله عاصمه و جبرئیل خادمه و البراق مرکبه و المعراج سفرته و سدره المنتهی مقامه و قاب قوسين مطلبه و مرامه و الصدیق عاشقة و مستهامه، الفاروق عدله و حسامه و ذوالنورین، ختنه و امامه و المرتضی شجاعه و صمصامه علیهم رضوان الله و سلامه.
رشیدالدین میبدی : ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة
۱ - النوبة الاولى
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان‏
قوله تعالى: «سُبْحانَ الَّذِی أَسْرى‏» پاکى و بى عیبى و نیکو سزایى آن کس را که بشب برد، «بِعَبْدِهِ لَیْلًا» بنده خویش را در بعضى شب، «مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ» از مسجد مکّه آن مسجد با آزرم با شکوه بزرگ، «إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى» به بیت مقدّس به مسجد اقصى، «الَّذِی بارَکْنا حَوْلَهُ» آن مسجد که برکت کردیم بر گرد آن، «لِنُرِیَهُ مِنْ آیاتِنا» تا با او نمائیم آیتها و نشانه هاى خویش، «إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ (۱)» اوست آن خداوند شنواى بینا.
رشیدالدین میبدی : ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة
۱ - النوبة الثانیة
جمهور مفسران بر آنند که این سوره بنى اسرائیل همه مکّى است مگر قتاده که میگوید ازین سورت هشت آیت در مدنیّات شمرند: «وَ إِنْ کادُوا لَیَفْتِنُونَکَ» تا آخر هشت آیتست و آخر این هشت آیت: «وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ» میان مکّه و مدینه فرود آمد، و در همه سورت دو آیت منسوخ است، یکى: «وَ قَضى‏ رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ» تا آنجا که گفت: «وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما کَما رَبَّیانِی صَغِیراً» نسخ الدّعاء لاهل الشرک و بقى ما بقى على عموم الآیة. آیت دوم: «وَ ما أَرْسَلْناکَ عَلَیْهِمْ وَکِیلًا» بآیت سیف منسوخ است. و بعداد کوفیان این سورت صد و یازده آیتست و هزار و پانصد و سى و سه کلمه و شش هزار و چهار صد و شصت حرف.
روى ابى بن کعب قال قال رسول اللَّه (ص): من قرأ سورة بنى اسرائیل فرق قلبه عند ذکر الوالدین اعطى فى الجنّة قنطارین من الاجر، و القنطار الف اوقیة و مائتا اوقیة و الاوقیة منها خیر من الدّنیا و ما فیها.
قوله: «سُبْحانَ» مصدر کالغفران، و المعنى: اسبّح اللَّه تسبیحا. و سئل النبى (ص) عن معنى سبحان اللَّه، فقال: براءة اللَّه من السّوء و التّقدیر.
قولوا «سُبْحانَ الَّذِی أَسْرى‏» اى انّه منزّه عن صفات النّقص، «أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ» اى ذهب به لیلا، و السّرى و الاسراء: الذهاب فى اللّیل، فان قیل اذا کان الاسراء باللّیل فما فائدة قوله: «لَیْلًا»؟ فالجواب انّ المراد فى بعض اللیل لا فى کلّه على تقلیل الوقت. و قیل الفائدة من ذکره التوکید و زیادة البیان، کقول القائل: اخذ بیده و قال بلسانه، «مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ» اینجا دو قولست مفسران را: یکى آنست که مسجد حرام جمله شهر مکّه است که رسول خداى (ص) آن شب در خانه امّ هانى بود خواهر على بن ابى طالب (ع)، قالت امّ هانى: ما اسرى رسول اللَّه (ص) الّا من بیتى و کان فى بیتى نائما عند تلک اللّیلة فصلّى العشاء الآخرة ثمّ نام او نمنا فلمّا کان قبیل الفجر اهبّنا هو فلمّا صلّى الصبح و صلّینا معه قال یا امّ هانى لقد صلیت معکم العشاء الآخرة کما رأیت بهذا الوادى ثمّ جئت بیت المقدس فصلیت فیه ثمّ صلّیت صلاة الغداة معکم کما ترین.
قول دیگر آنست که مسجد حرام خانه کعبه است و رسول را (ص) از مسجد ببردند چنانک در خبر است‏ بروایت انس قال قال النّبی (ص): بینا انا عند البیت بین النّائم و الیقظان اذ سمعت قائلا یقول قم یا محمّد فقمت فاذا جبرئیل معه میکائیل و ذکر الحدیث، «إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى» مسجد اقصى مسجد بیت المقدس است، و در خبر است که بعد از بناء کعبه بچهل سال آن را بنا کردند. و قیل له الاقصى لبعد المسافة بینه و بین المسجد الحرام مى‏گوید ببردند او را از مسجد نزدیک‏تر بمسجد دورتر یعنى که مسجد حرام به مصطفى (ص) و یاران و اهل مکّه نزدیک‏تر است و بیت المقدس دورتر، و گفته‏اند که مسجد اقصى، سلیمان بن داود (ع) بناء آن فرمود، عفاریت جن را در اطراف عالم در برّ و بحر منتشر کرد تا زر و سیم فراوان و انواع جواهر و یواقیت رنگارنگ از معادن و اماکن خویش جمع کردند، وانگه دیوارهاى مسجد از رخام سپید و زرد و سبز بساختند و ستونهاى آن از بلوار و سقفهاى آن الواح جواهر و بجاى خشت پخته خشتهاى فیروزج در زمین افکنده و در دیوار آن نگینهاى جواهر رنگارنگ و لؤلؤ نشانده، چون شب در آمدى از روشنایى آن جواهر گویى هزاران مشعله و شمع افروخته اند و از اعجوبها که سلیمان (ع) ساخت در آن مسجد دیوارى بود سبز رنگ آن را صیقل داده، هر پارسا مردى نیکوکار که در آن نگرستى خیال روى وى سپید و زیبا نمودى، و هر فاجرى بد مرد که در آن نگرستى روى خود سیاه و ناخوش دیدى، بدین سبب بسى بد مردان از بد مردى باز گشتند و توبه کردند، و نیز در زاویه‏اى از زوایاى مسجد عصائى ساخته بود که هر فرزند پیغامبر که بود اگر دست فرا وى بردى هیچ گزندش نرسیدى و دیگران هر کس که دست بدو بردى دستش بسوختى.
سلیمان (ع) چون از بناء آن فارغ گشت بدرگاه ربّ العزّه دست تضرّع برداشت گفت: اللّهم انّى اسئلک لمن دخل هذا المسجد خصالا ان لا یدخله احد یصلّى فیه رکعتین مخلصا فیهما الّا خرج من ذنوبه کهیئته یوم ولدته امّة و لا یدخله مستتیب الا تبت علیه و لا خائف الّا آمنته و لا سقیم الّا شفیته و لا مجدب الا اخصبته و اغثته، آن گه قربان کرد گفت: بار خدایا اگر آن دعا اجابت کردى قربان من پذیرفته گردان. و در آن روزگار نشان قبول قربان آن بود که آتشى سپید از آسمان فرود آمدى و آن را برگرفتى، همان ساعت آتش فرود آمد و قربان بر گرفت، سلیمان (ع) بدانست که دعاء وى مستجابست خداى را عزّ و جل شکر کرد، پس مسجد بر آن صفت همى‏بود تا بروزگار بخت‏نصر که بر بنى اسرائیل مستولى شد و از ایشان خلقى بکشت و مسجد را خراب کرد و آن زر و سیم و جواهر که در مسجد بکار شده بود همه نقل کرد با زمین بابل، و مسجد هم چنان خراب ماند تا بروزگار عمر خطاب که مسلمانان را فرمود تا باز کردند چنانک امروزست.
... «الَّذِی بارَکْنا حَوْلَهُ» جاى دیگر گفت: «وَ نَجَّیْناهُ وَ لُوطاً إِلَى الْأَرْضِ الَّتِی بارَکْنا فِیها» آن زمین که در آن برکت کردند زمین مقدّسه است، و انّما سمیت المقدّسة لکثرة ما قدّس بالوحى طهارت و قدس وى و برکت در وى آنست که منازل و مقابر انبیاء است و مهبط وحى حق جلّ جلاله و جاى تعبد عابدان و مسکن صالحان.
و قیل «بارَکْنا حَوْلَهُ» بالمیاه و الاشجار و الثمار و جعلنا فیه السّعة فى الرّزق و الرّخص فى السّعر فلا یحتاج الى جلب المیرة. و یقال انّ کل ماء عذب فى الارض یخرج من اصل الصّخرة التی فى بیت المقدس یهبط من السّماء الیها ثمّ یتفرّق فى الارض فذلک قوله: «بارَکْنا فِیها». و عن عبادة بن الصّامت قال قال رسول اللَّه (ص): صخرة بیت المقدس على نخلة من نخیل الجنّة و تلک النخلة على نهر من انهار الجنّة على ذلک النّهر آسیة بنت مزاحم و مریم بنت عمران تنظمان حلى اهل الجنّة الى یوم القیامة.
و قیل تقدیره: بارکنا ما حوله من قرى الشّام و کفورها، «لِنُرِیَهُ مِنْ آیاتِنا» یعنى به محمّدا (ص) من آیاتنا الدّالة على توحید اللَّه و صدق نبوّته برؤیته السّماوات و ما فیها من العجائب و الآیات و مشاهدته بیت المقدس و ما رأى من الانبیاء و مقاماتهم و مواضع عباداتهم، «إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ» لدعائه، «الْبَصِیرُ» باعماله. و قیل سمع مقالة الکفّار و ابصر مطالبتهم بالآیات و قیل یسمع ما تقولون فى الاسراء و یبصر ما تعملون و یحتمل انّ السّمیع بمعنى المسمع و البصیر بمعنى المبصر، اى اسمع النّبی کلامه و ابصره الآیات وارد شده.
اگر کسى گوید در معراج مصطفى (ص) فایده چیست و در تحت وى چه حکمتست که اقتضاء آن کرد؟ جواب آنست که رسول خداى (ص) کافران را و دشمنان دین را مى‏دید در دنیا با راحت و نعمت و مؤمنانرا مى‏دید در بلا و شدّت و گاه‏گاه از آن غمگین مى‏گشت و بر وى دشخوار مى‏آمد، ربّ العالمین او را بآسمان برد و ملکوت بر وى عرضه کرد و عاقبت فریقین بوى نمود، مؤمنانرا نعیم بهشت و کافران را عذاب دوزخ، پس از آن رسول خدا (ص) بلا و مشقّت مؤمنان در جنب نعیم بهشت که ایشان را ساخته‏اند اندک دید و نعمت کافران در جنب عذاب دوزخ اندک شمرد، دل وى بیارامید و ساکن گشت. دیگر جواب آنست که تا رسالت که گزارد از مشاهده و نظر گزارد نه از سماع و خبر: فلیس الخبر کالمعاینه، چون صفت کند نعیم بهشت را و عذاب دوزخ را گوید دیدم، نگوید شنیدم، آن در حجّت بلیغ‏تر بود و در دل جاى گیرتر و قوى‏تر.
و روا باشد که حکمت معراج آن بود که تا شرف و عزّت مصطفى (ص) پیدا کند و کمال محبّت و امانت وى بخلق نماید، عادت ملوک چنانست که چون یکى را از چاکران خویش خواهند که بر کشند و او را مرتبتى و منزلتى دهند که دیگران را نباشد خبایا و کنوز خویش بوى نمایند، کنوز سراى فنا به مصطفى (ص) نمودند چنانک گفت:«زویت لى الارض فاریت مشارقها و مغاربها»
چون کنوز سراى فنا بدید بعالم بقاش بردند و کنوز عالم بقا بوى نمودند، هم سراى رحمت بوى نمودند، هم سراى عذاب، هم گنج فضل و عدل، هم گنج رضا و سخط. و بوى نمودند که رضاء ما را علت نیست و سخط ما را علّت نیست، رضاى ما موجب موافقتست نه موافقت موجب رضا، و سخط ما موجب مخالفتست نه مخالفت موجب سخط، و این نمودن اسرار و کنوز دلیل محبت بود و کمال امانت تا محبت متأکد نگشت اسرار با وى نگفتند و تا امانت وى بکمال نبود خبایا بوى ننمودند.
اگر کسى گوید که چه حکمت داشت که نخست او را به بیت المقدس بردند آن گه بآسمان؟ جواب آنست که بیت المقدس قبله پیغامبران بود و منازل و مشاهد و هجرت گاه ایشان، ربّ العالمین خواست سید (ص) آن را ببیند و برکات آثار انبیاء بوى رسد و در هجرت بزمین قدس با انبیاء برابر بود. دیگر جواب آنست که تا بر کافران حجّت تمامتر و قوى‏تر بود که ایشان بیت المقدس دیده بودند و شناخته و بعرف و عادت دانسته که کس را قوّت و قدرت آن نباشد که بیک شب مسافتى بدان دورى باز برد و باز گردد، چون نشانهاى آن بقعه از وى پرسیدند و راست گفت صدق وى در آن پیدا شد و حجّت قوى گشت، اگر انکار کنند جز مکابره محض نبود، و اگر او را هم از مکه بآسمان بردى ایشان را جاى انکار و جحود بودى گفتندى ما آسمانها ندیده‏ایم ندانیم راست مى‏گوید یا دروغ و حجّت بر ایشان لازم و ثابت نبودى.
امّا قومى در معراج خلاف کرده‏اند و گفته که آن در خواب بوده نه در بیدارى و این خلاف اخبار صحاح است و خلاف مذهب اهل سنّت و جماعت، و بدانک اعتقاد درست و مذهب راست آنست که مصطفى (ص) را به بیدارى و هشیارى شخص مبارک وى را بردند بشب از مسجد حرام بمسجد اقصى و از مسجد اقصى به آسمان دنیا و از آسمان دنیا بسدره منتهى و از سدره منتهى تا آنجا که ربّ العزّه گفت: «فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى‏» و اخبار صحاح بدین ناطقست چنانک ایراد کنیم و شرح دهیم، و اگر معراج بخواب بودى مصطفى (ص) را در آن هیچ معجزه نبودى و حجّت بر منکران لازم و ثابت نشدى و کافران خود انکار نکردندى که در خواب هر کسى مثل آن بیند، چنانک کسى که در خواب بیند که بر آسمان مى‏شود و بهشت مى‏بیند یا قیامت و رستاخیز بیند این چنین خواب مدفوع نیست، و آن کس که حکایت کند بر وى انکار نیست، پس وجه دلیل آنست که کافران انکار کردند و گفتند راهى بدان دورى یعنى از مکّه تا بیت المقدس بچهل روز روند و بچهل روز باز گردند، تو مى‏گویى بیک شب رفتم و باز آمدم این ممکن نیست و نتواند بود، و اگر گفتى بخواب چنان دیدم ایشان انکار نکردندى و بر ایشان حجّت نبودى. دیگر دلیل آنست که ربّ العزّه خود را بستود درین آیت و بر خود ثنا گفت بآنک بنده خویش را از مکّه به بیت المقدس برد اگر حمل آن نه بر صفتى کنند که خارج عادت بود و نه بر وجهى که قدرت حق جلّ جلاله بدان متفرد بود آن مدح را معنى نباشد و آن تنزیه را جاى نبود و بى فایده ماند، و جلّ کلام الحقّ ان یحمل على ما لا فائدة فیه.
معراج رسول (ص)
اکنون قصّه معراج گوئیم از اخبار صحاح روایت انس بن مالک و ابو سعید خدرى و شدّاد اوس و ابو هریره و ابن عباس و عایشه رضى اللَّه عنهم، دخل حدیث بعضهم فى بعض، این بزرگان صحابه روایت مى‏کنند که رسول خدا را (ص) بمعراج بردند شب دوشنبه سیزدهم ربیع الاوّل پیش از هجرت بیک سال، بروایتى دیگر نوزده روز از ماه رمضان گذشته پیش از هجرت بهژده ماه و او را از خانه امّ هانى بنت ابى طالب بردند، و بروایتى دیگر از حجر کعبه. رسول خداى (ص) گفت: جبرئیل (ع) آمد و مرا از خواب بیدار کرد و بر گرفت و فرا سقایه زمزم برد و آنجا بنشاند، شکم مرا بشکافت تا بسینه و بدست خویش باطن من بشست بآب زمزم و با وى میکائیل بود بدست وى طشتى زرّین و در آن طشت تورى زرّین پر از ایمان و حکمت، جبرئیل آن همه در شکم من نهاد و سینه من از آن بیا کند وانگه آن شکافته فراهم گرفت و بحال خویش باز شد و مرا از آن هیچ رنج نبود، آن گه مرا فرمود تا وضو کردم، آن گه گفت: انطلق یا محمّد خیز تا رویم، گفتم تا کجا؟ گفت: الى ربّک و ربّ کلّ شى‏ء تا بدرگاه خداوند خویش، خداوند جهان و جهانیان، آن گه دست من بگرفت و از مسجد بیرون برد، و براق را دیدم میان صفا و مروه ایستاده، دابّه‏اى از دراز گوش مه و از استر کم، رویش چون روى مردم، گوش چون گوش فیل، عرف چون عرف اسب پاى چون پاى اشتر، ذنب چون ذنب گاو، چشم چون ستاره زهره، پشت وى از یاقوت سرخ، شکم وى از زمرد سبز، سینه وى از مروارید سپید، دو پر داشت بانواع جواهر مکلّل، بر پشت وى رحلى از زر و حریر بهشت، جبرئیل گفت: یا محمد ارکبه برنشین، و هى دابة ابرهیم (ع) کان یزور علیها البیت الحرام. گفتا چون دست بر پشت وى نهادم خویشتن را از زیر دست من بجهانید، جبرئیل عرف وى بگرفت خشخشه مروارید و یاقوت بگوش من رسید، آن گه جبرئیل گفت: أ تفعل هذا بمحمد؟ اسکن فو اللَّه ما رکبک احد من الانبیاء اکرم على اللَّه منه اى براق بیارام و ساکن باش محمّد را (ص) نمى‏دانى؟ بآن خدایى که یکتاست که هرگز بر تو هیچ پیغامبر ننشست بر خدا گرامى تر از روى، براق چون این بشنید از شرم عرق بگشاد و سر در پیش افکند و از تواضع شکم خویش بر زمین نهاد، جبرئیل رکاب من گرفت تا بر نشستم و میکائیل جامه بر من راست کرد، فرا راه بودم از راست جبرئیل با من مى‏آمد و از چپ میکائیل و از پیش اسرافیل زمام براق بدست گرفته، گام مى‏نهاد براق بر اندازه مد البصر و روش او بر مراد و همّت من، اگر خواستم که برود مى‏رفت یا بپرد مى‏پرید یا بایستد مى‏ایستاد، براه دراز سوى راست ندانى شنیدم که: یا محمّد على رسلک اسئلک آرام گیر تا از تو سؤال کنم، سه بار گفت و من او را اجابت نکردم و بر گذشتم، از سوى چپ هم چنان ندا شنیدم سه بار که: یا محمّد على رسلک اسئلک‏
و من هم چنان بر گذشتم و خویشتن را با وى ندادم، چون فراتر شدم پیر زنى را دیدم که بر وى زینت بسیار بود و مى‏گفت: یا محمّد الى‏
سوى من آى، من التفات نکردم و برفتم، پس گفتم یا جبرئیل آن منادى اوّل که از سوى راست ندا کرد که بود؟ گفت داعیه یهود بود اگر از تو اجابت یافتى امّت تو جهودان بودندى و او که از سوى چپ ندا کرد داعیه ترسایان بود اگر تو اجابت کردى امّت تو ترسایان بودندى و آن پیر زن که او را با زینت و بهجت دیدى دنیا بود اگر ترا بوى میل بودى امّت تو دنیا بر آخرت اختیار کردندى. گفتا بنخلستانى رسیدم جبرئیل مرا گفت فرود آى و نماز کن، نماز کردم، آن گه گفت: این زمین یثرب است، بعد از آن بصحرایى رسیدم هم چنان فرمود تا فرود آمدم و نماز کردم، گفت دانى که این چه جایست؟ گفتم: اللَّه اعلم، گفت این مدین است و آن طور سینا و شجره موسى، بعد از آن بزمینى فراخ رسیدم و در آن زمین کوشکها دیدم، مرا گفت اینجا نماز کن، نماز کردم، آن گه گفت این موضع را بیت لحم گویند جاى ولادت عیسى (ع). گفتا و در آن راه تشنگى بر من افتاد فریشته‏اى را دیدم سه اناء در دست وى: در یکى عسل و در یکى دیگر شیر و در سیم خمر، مرا گفت آنچ خواهى بیاشام، شیر بیاشامیدم و اندکى عسل و خمر نخوردم، جبرئیل گفت: اصبت الفطرة انت و امّتک اما انّک لو شربت الخمر لغوت امّتک و لم تجتمع على الفطرة ابدا. پس از آن زمینى دیدم تاریک و تنگ و ناخوش از آنجا بگذشتم زمینى دیگر دیدم فراخ و روشن و خوش، گفتم اى جبرئیل آن چه بود و این چیست؟ گفت آن زمین دوزخ بود و این زمین بهشت، پس از آن رفتم تا به بیت المقدس فریشتگان را دیدم فراوان که از آسمان فرو مى‏آیند و مرا بنواخت و کرامت حق بشارت مى‏دهند و مى‏گویند: السلام علیک یا اوّل یا آخر یا حاشر، گفتم اى جبرئیل این چه تحیّتست که ایشان مى‏گویند؟ گفت: انّک اوّل من تنشقّ عنه الارض و عن امّته و اوّل شافع و اوّل مشفع و انّک آخر الانبیاء و ان الحشر بک و بامّتک یعنى حشر یوم القیامة، پس بایشان در گذشتیم تا بدر مسجد رسیدیم جبرئیل مرا از براق فرود آورد و زمام براق بحلقه در مسجد استوار کرد، چون در مسجد رفتم انبیاء را دیدم فراوان.
و فى حدیث ابى العالیه قال: ارواح الانبیاء الذین بعثهم اللَّه قبلى من لدن ادریس و نوح الى عیسى قد جمعهم اللَّه عزّ و جل فسلّموا علىّ و حیّونى بمثل تحیّة الملائکة، قلت یا جبرئیل من هؤلاء؟ قال: اخوانک الانبیاء
پیغامبران مرا همان تحیّت گفتند که فریشتگان گفتند و تقریب و ترحیب کردند و مرا و امّت مرا ببهشت بشارت دادند، و آن ساعت این آیت بمن فرود آمد: «وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رُسُلِنا أَ جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً یُعْبَدُونَ»، این آیت مقدسى گویند: لانّها نزلت ببیت المقدس.
پس جبرئیل مرا فرا پیش کرد، پیغامبران و فریشتگان صفها بر کشیده و دو رکعت نماز کردم، پس پیغامبران بهر یکى ثنائى گفتند خداى را عزّ و جل، ابراهیم گفت: الحمد للَّه الذى اتخذنى خلیلا و اعطانى ملکا عظیما و جعلنى امّة قانتا یؤتم بى و انقذنى من النّار و جعلها علىّ بردا و سلاما. موسى گفت: الحمد للَّه الذى کلّمنى تکلیما و جعل هلاک فرعون على یدىّ و جعل من امّتى قوما یهدون بالحق و به یعدلون. داود گفت: الحمد للَّه الذى جعل لى ملکا عظیما و علّمنى الزّبور و الان لى الحدید و سخر لى الجبال یسبّحن و الطیر. سلیمان گفت: الحمد للَّه الذى سخر لى الرّیاح و جنود الشیاطین یعملون لى ما شئت من محاریب و تماثیل و علّمنى منطق الطیر و جعل ملکى ملکا طیّبا لیس على فیه حساب. عیسى گفت: الحمد للَّه الذى جعلنى کلمة منه و علمنى الکتاب و الحکمة و التوریة و الانجیل و جعلنى اخلق من الطّین کهیئة الطیر فانفخ فیه فیکون طیرا باذن اللَّه پس رسول خدا محمّد عربى (ص) نیز ثنا گفت: الحمد للَّه الذى ارسلنى رحمة للعالمین و کافّة للنّاس بشیرا و نذیرا و انزل علىّ القرآن فیه تبیان کلّ شى‏ء و جعل امّتى خیر امّة اخرجت للنّاس و جعل امتى وسطا و شرح لى صدرى و وضع عنّى و زرى و رفع لى ذکرى و جعلنى فاتحا و خاتما. فقال ابراهیم بهذا فضّلکم محمد.
پس جبرئیل دست من بگرفت و مى‏برد تا بر صخره‏اى، جبرئیل آواز داد میکائیل را خواند، میکائیل آواز داد جمعى فریشتگان را خواند بنامهاى ایشان تا معراج از فردوس بآسمان دنیا آوردند و از آسمان دنیا به بیت المقدس فرو گذاشتند و معراج شبه نردبانى بود یکسر بصخره داشت و یکسر بآسمان دنیا، یک جانب وى از یاقوت سرخ و دیگر جانب از زبرجد سبز و درجه‏هاى آن یکى از زر یکى از سیم، یکى از یاقوت، یکى از زمرّد، یکى از مروارید، جبرئیل مرا بر درجه اول نشاند هزار فریشته را دیدم بر آن درجه که خداى را عزّ و جل تسبیح و تکبیر مى‏گفتند و چون مرا دیدند ترحیب و تقریب کردند و امّت مرا ببهشت بشارت دادند، از آن درجه بر درجه دوم نشاند دو هزار فریشته را دیدم هم بر آن صفت، بسوم درجه سه هزار دیدم همچنین تا پنجاه و پنج درجه باز گذاشتم، بهر درجه که رسیدم فریشتگان را اضعاف درجه اوّل دیدم تا بآسمان دنیا رسیدم، اهل آسمان آواز دادند که: من هذا؟ قال جبرئیل، قالوا و من معک؟ قال: معى محمّد، قالوا او قد بعث؟ قال نعم، قالوا مرحبا به و اهلا فنعم المجى‏ء جاء.
گفتا: فریشتگان از رسیدن ما شادى کردند و یکدیگر را بشارت مى‏دادند و ما را سلام و تحیّت مى‏گفتند، فریشته‏اى عظیم را دیدم نام وى اسماعیل بر دیگران موکل و همه را زیر دست وى کرده، با این فریشته هفتاد هزار فریشته دیگر بود و با هر یک از آن هفتاد هزار، صد هزار دیگر بود، همه پاسبانى آسمان دنیا مى کردند و ایشان را فراوان دیدم، جبرئیل گفت: «وَ ما یَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّکَ إِلَّا هُوَ».
پس مردى را دیدم سخت زیبا و نیکو خلقت گفتم اى جبرئیل این کیست؟ گفت پدرت آدم، بر وى سلام کردم، سلام را جواب داد و گفت: مرحبا بالابن الصّالح و بالنبى الصّالح فنعم المجى‏ء جاء. و ارواح ذریت او دیدم که برو عرضه مى‏کردند، چون روح مؤمن دیدى گفتى: روح طیّب و ریح طیّبة اجعلوا کتابه فى علّیین، و چون روح کافر دیدى گفتى: روح خبیث و ریح خبیثة اجعلوا کتابه فى سجّین.
گفتا: در آسمان دنیا نظر کردم قومى را دیدم که لبها داشتند چون لب شتر، یکى را بر ایشان گماشته تا بدهره آتشین آن لبهاى ایشان مى‏برید و سنگ آتشین در دهن ایشان مى‏نهاد و از زیر بیرون مى‏آمد، گفتم اى جبرئیل اینان کیانند؟
گفت ایشان که مال یتیمان بظلم خورند: «إِنَّما یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ ناراً».
قومى دیگر را دیدم که از پوست و گوشت ایشان مى‏گرفتند و در دهنهاى ایشان مى‏نهادند و مى‏گفتند: کلوا کما اکلتم، گفتم اى جبرئیل که‏اند ایشان؟ گفت ایشان که مردمان را غیبت کنند و از پس پشت ایشان بدى گویند. قومى دیگر را دیدم بنزدیک ایشان مائده‏اى نیکو آراسته، بر آن مائده گوشت بریانى پاکیزه خوش بوى نهاده و گرد بر گرد آن مردارها افکنده و ایشان روى از آن مائده بگردانیده و در آن مردار افتاده و مى‏خورند، گفتم که‏اند اینان؟ گفت زانیان‏اند که حلال دارند و قصد حرام کنند.
قومى دیگر را دیدم که با شکمهاى بزرگ بودند. شکمهاشان از بزرگى چون خانه‏ها و انگه در ممرّ آل فرعون افتاده که ایشان را بامداد و شبانگاه چون بدوزخ برند باینان برگذرند. و ایشان را بپاى فرو گیرند و بکوبند، گفتم اینان که‏اند؟ گفت ربا خواران. زنان را دیدم جماعتى بپستان آویخته و جماعتى از ایشان سرنگون بپاى آویخته، گفتم اینان که‏اند؟ گفت ایشان که زنا کنند و فرزند خود را کشند.
قومى دیگر را دیدم که زبانیه در ایشان آویخته با دهره‏هاى آتشین و دهن ایشان مى‏باز برند تا بسر دوش پس بدیگر جانب مى‏روند و هم چنان مى‏برند تا بدوش چپ و آن بریده با هم میشود و باز دیگر باره مى‏برند، گفتم اینان که‏اند؟ گفت سخن‏چینان تا مردم را بهم درافکنند.
قومى دیگر را دیدم که بناخن‏گیر آتشین لبهاى ایشان مى‏گرفتند باز با هم مى‏شد و دیگر باره مى‏گرفتند، گفتم اى جبرئیل اینان که‏اند؟ گفت گویندگان امّت تو که آنچ خود نکنند گویند، کتاب خدا خوانند و بدان عمل نکنند.
و بروایت ابن عباس، مصطفى (ص) گفت: در آسمان دنیا خروسى سپید دیدم سخت سپید، زیر پرهاى وى پرهایى سبز بود سخت سبز و شاخ گردن وى فرو آویخته برنگ زمرّد سبز، دو پاى وى در تخوم زمین هفتم و سر وى زیر عرش عظیم و گردن وى زیر عرش دو تا در آمده، دو پر داشت چون از هم باز کردى خافقین بپوشیدى، لختى از شب گذشته آن دو پر از هم باز کرد و بهم باز زد و آواز تسبیح برآورد گفت: سبحان الملک القدّوس، سبحان اللَّه الکبیر المتعال، لا اله الّا هو الحىّ القیّوم، چون وى بآواز آمد همه خروسهاى زمین بآواز آمدند و پرها بهم باز زدند، چون وى ساکن گشت و خاموش شد همه خروسها ساکن گشتند و خاموش شدند و بعد از آن چون لختى دیگر از شب بگذشت دیگر باره پرها بهم باز زد و این تسبیح گفت: سبحان اللَّه العلى العظیم، سبحان اللَّه العزیز القهار، سبحان اللَّه ذى العرش الرّفیع هم چنان خروسهاى زمین بموافقت وى بآواز آمدند. مصطفى (ص) گفت: فلم ازل منذ رأیت ذلک الدّیک مشتاقا الیه ان اراه ثانیة.
رسول (ص) گفت: و از آسمان دنیا جبرئیل مرا بر پر خویش گرفت و بآسمان دوم برد و مسافت آسمان اوّل تا آسمان دوم بیک قول پانصد ساله راه، جبرئیل آواز داد تا آسمانیان در آسمان دوم بگشایند، گفتند: من هذا؟ قال جبرئیل، قیل: و من معک؟ قال محمد، قال: و قد ارسل الیه؟ قال نعم، قیل: مرحبا به فنعم المجى‏ء جاء.
گفتا: دو جوان دیدم در آسمان دوم، جبرئیل گفت یکى یحیى است و دیگر عیسى، هر دو پسر خاله یکدیگر بر ایشان سلام کن، سلام کردم و جواب شنیدم و گفتند: مرحبا بالاخ الصّالح و النّبی الصّالح، پس مرا بآسمان سوم برد، هم بر آن صفت، و یوسف را دیدم و قد اعطى شطر الحسن، سلام کردم و جواب شنیدم و گفت: مرحبا بالاخ الصّالح و النبى الصّالح، پس مرا بآسمان چهارم برد، ادریس را دیدم و همان گفت، و مصطفى (ص) این آیت بر خواند: «وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا» پس بر آسمان پنجم برد، هارون را دیدم، سلام کردم و جواب شنیدم و هم چنان تقریب و ترحیب.
و بروایت محمّد بن اسحاق، مصطفى (ص) گفت: در آسمان پنجم فریشتگان را دیدم یک نیمه ایشان از برف بود و یک نیمه از آتش و همى‏گفتند: اللّهم کما الّفت بین الثلج و النّار فکذلک الّف بین عبادک المؤمنین.
پس از آن جبرئیل مرا بآسمان ششم برد، موسى را دیدم، سلام کردم و جواب شنیدم، چون بوى بر گذشتم موسى بگریست، گفتند اى موسى ترا چه گریانید؟ گفت ابکى لانّ غلاما بعث بعدى یدخل الجنّة من امّته اکثر ممّن یدخلها من امّتى.
گفتا: در آسمان ششم خانه‏اى دیدم که آن را بیت العزّه مى‏گفتند، جاى دبیران و نویسندگان ایشان که قرآن از جبرئیل بتلقین مى‏گرفتند و مى‏نبشتند و ربّ العزّه ایشان را مى‏گوید: «بِأَیْدِی سَفَرَةٍ کِرامٍ بَرَرَةٍ» پس از آن مرا بآسمان هفتم بر دو از بسیارى فریشته که در آسمان هفتم دیدم یک قدم جاى ندیدم که نه فریشته‏اى بر وى ایستاده یا در رکوع و یا در سجود، و ابراهیم خلیل را دیدم، بر وى سلام کردم، جواب داد و گفت: مرحبا بالابن الصّالح و النّبی الصّالح، و قال لى: مر امتک فلیکثروا من غراس الجنّة فانّ تربتها طیّبة و ارضها واسعة، فقلت له و ما غراس الجنّة؟ قال: لا حول و لا قوّة الّا باللّه، پس مصطفى (ص) این آیت بر خواند: «إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِیُّ» و در آسمان هفتم بیت المعمور دیدم، رفتم در آنجا و نماز کردم، و در پیش وى دریایى بود فریشتگان جوق جوق در آن دریا مى‏شدند و بیرون مى‏آمدند و خویشتن را مى‏افشاندند و از هر قطره‏اى ربّ العزّه فریشته‏اى مى‏آفرید که بیت المعمور را طواف مى‏کرد.
بروایتى دیگر جبرئیل گفت: هذا البیت المعمور یدخله کلّ یوم سبعون الف ملک اذا خرجوا منه لم یعودوا فیه ابدا، و در آسمان هفتم فریشته‏اى را دیدم بر کرسى نشسته و مانند طشتى در پیش نهاده و در دست وى لوحى بود نبشته از نور در آن مى‏نگرید و هیچ براست و چپ نمى‏نگرید، همچون کسى اندیشناک اندوهگین، گفتم: این کیست اى جبرئیل؟ گفت ملک الموت، یا محمّد چنانک مى‏بینى پیوسته در کارست که دائم در قبض ارواح است. مصطفى (ص) گفت اى جبرئیل هر که مى‏میرد در وى نگرد؟ گفت آرى، گفت پس از مرگ بزرگ کاریست و صعب داهیه‏اى، جبرئیل گفت اى محمّد آنچ بعد از مرگ بود بزرگتر است و صعب‏تر، پس جبرئیل فرا پیش وى شد و گفت: هذا محمّد نبىّ الرّحمة و رسول العرب، پس بر وى سلام کردم و جواب شنیدم و از وى نواخت و کرامت دیدم، گفت اى محمّد ترا بشارت باد که همه خیر و نیکى در امّت تو مى‏بینم، رسول (ص) گفت:الحمد للَّه المنّان بالنّعم، آن گه گفتم این چه لوح است که دارى و در آن‏ مى‏نگرى؟ گفت: آجال خلایق در آن نبشته و تفصیل داده که در آن مى‏نگرم هر کرا اجل رسیده قبض روح وى میکنم، رسول گفت: سبحان اللَّه چون توانى قبض ارواح خلایق زمین و ازین مقام خویش حرکت نمى‏کنى؟! گفت آرى این طشت که در پیش من مى‏بینى بر مثال دنیا است و جمله خلایق زمین در پیش دیده من‏اند همه را مى‏بینم و دست من بهمه مى‏رسد، چنانک خواستم قبض ارواح میکنم.
مصطفى (ص) گفت: از آسمان هفتم بر گذشتم تا به سدرة المنتهى رسیدم، درختى عظیم دیدم: نبقها مثل قلال هجر احلى من العسل و الین من الزّبد و ورقها مثل آذان الفیلة، چهار جوى دیدم از اصل این درخت روان: دو ظاهر و دو باطن، جبرئیل گفت آن دو نهر که ظاهراند نیل است و فرات، و آن دو نهر باطن هر دو در بهشت روانند، و نورى عظیم دیدم که بر آن درخت مى‏درخشد، و پروانه‏اى زرّین زنده و فریشتگان بى شمار که عدد ایشان جز اللَّه نداند آن گه جبرئیل مرا گفت اى محمّد تو فرا پیش باش، من گفتم: لا بل که تو در پیش باش، جبرئیل گفت تو نزد خداى عزّ و جل از من گرامى تر بتقدّم تو سزاوارترى، آن گه من فرا پیش بودم و جبرئیل بر اثر من مى‏آمد تا باول پرده رسیدیم از پرده‏هاى درگاه عزّت، جبرئیل پرده بجنبانید گفت منم جبرئیل و محمّد با من، از درون پرده فریشته‏اى آواز داد که: اللَّه اکبر، آن گه دست خویش از زیر پرده بیرون کرد و مرا در درون پرده گرفت و جبرئیل بر در بماند، گفتم اى جبرئیل چرا ماندى؟ گفت: یا محمّد و ما منّا الّا له مقام معلوم، این مقام معلوم منست و منتهى علوم خلایق است، دانش خلایق تا اینجا بیش نرسد، چون اینجا رسد برنگذرد.
گفتا بیک طرفة العین آن فریشته مرا ازین پرده بآن پرده دیگر برد مسافت پانصد ساله راه، هم چنان آواز داد که منم پرده دار نخستین و محمّد با من، فریشته اى از درون پرده دوم آواز داد که: اللَّه اکبر، و دست از زیر پرده بیرون کرد و مرا در درون گرفت و مرا بیک طرفة العین بپرده سوم رسانید پانصد ساله راه، و هم‏ برین نسق مرا مى‏بردند تا هفتاد پرده باز بریدم پهناى هر پرده‏اى پانصد ساله راه، و میان دو پرده پانصد ساله راه، گفته‏اند که آن پرده‏ها از نور و ظلمت است و آب و برف، و گفته‏اند مرواریدست و پروانه زر بعضى از آن، و بیک قول جبرئیل با وى بود تا این پرده‏ها باز گذاشت. آن گه رفرفى سبز دیدم که از بالا فرو گذاشته، نور روشنایى وى بر نور آفتاب غلبه کرده، جبرئیل مرا بر گرفت و بر آن رفرف نشاند. قال: فلم یزل یرفعنى و یخفضنى حتّى انتهیت الى عرش ربى عزّ و جل فبینا انظر الى العرش و الى اللّوح المحفوظ و الى حملة العرش و العجائب.
مصطفى (ص) چون بدین مقام رسید اقبال درگاه عزّت دید، نواخت: «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى» بر وى آشکارا گشت، دید آنچ دید و شنید آنچ شنید، نفس مصطفى (ص) مقام قربت دید، ضمیر او حالت مکاشفت یافت، دل او سلوت مشاهدت دید، جان او حلاوت معاینت چشید، سر او بدولت مواصلت رسید، در نگرست عالمى از هیبت و عظمت و سیاست الوهیت دید از خود بى خود گشت! متحیر ماند! سر در پیش افکند، نه عبارت را زبان ماند، نه فکرت را دل و جان، سر گشته و حیران، تا خود چه آید از جناب جبروت و درگاه عزّت فرمان، ربّ العزّه تدارک دل وى کرد و او را دریافت بنظر رحمت و بنواخت بلطف و کرامت، گفت: «آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَیْهِ مِنْ رَبِّهِ» رسول من ایمان آورد بکتاب من و براستى رسانید پیغام من، مصطفى (ص) چون آن لطف و نداء حق شنید و آن نواخت و کرامت دید همگى وى بجاى باز آمد، در خود مستقیم گشت، تنش بدل پیوست، دل بجان پیوست، سرّ بضمیر پیوست، بستاخ گشت زبان در کار آمد امّتش با یاد آمد، گفت: «وَ الْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ» کما فرّقت الیهود و النّصارى.
و فى روایة اخرى قال: رأیت ربّى عزّ و جل بعینى فقرّبنى الى سند العرش و تدلّت لى قطرة من العرش فوقعت على لسانى فما ذاق الذّائقون شیئا قطّ احلى‏ منها فانبأنى اللَّه عزّ و جل بها نبأ الاولین و الآخرین و اطلق اللَّه لسانى بعد ما کل من هیبة الرّحمن فقلت التحیّات للَّه و الصلوات و الطیبات، فقال لى ربّى عزّ و جل: السلام علیک ایّها النبى و رحمة اللَّه و برکاته، فقلت السّلام علینا و على عباد اللَّه الصّالحین ثمّ قال لى ربّى یا محمّد، قلت لبیک، قال فیم یختصم الملأ الاعلى؟ قلت لا ادرى، فوضع یده بین کتفى فوجدت بردها بین ثدیىّ فعلمت فى مقالته ذلک ما سألنى عنه و ذکر الحدیث. و روى انّه قال عزّ و جل: یا محمّد هل تعلم فیم اختصم الملأ الاعلى؟ فقلت انت اعلم یا رب بذلک و بکل شى‏ء و انت علام الغیوب، قال: اختلفوا فى الدّرجات و الحسنات فهل تدرى یا محمّد ما الدّرجات و ما الحسنات؟
قلت انت اعلم یا ربّ بذلک و بکلّ شى‏ء و انت علام الغیوب، قال: الدّرجات اسباغ الوضوء فى المکروهات و المشی على الاقدام الى الجماعات و انتظار الصّلوات بعد الصّلوات، و الحسنات افشاء السّلام و اطعام و التهجد باللیل و النّاس نیام، ثمّ قال یا محمّد من یعمل بهنّ یعش بخیر و یخرج من خطیئته کیوم ولدته امّه.
(باقى آنچ در آن حضرت رفت با مصطفى (ص) از آنچ ناقلان نقل کرده‏اند در سوره النّجم گوئیم انشاء اللَّه).
مصطفى (ص) گفت پس از آنک رازها رفت و نواختها و کرامتها دیدم، فرمان داد جبّار کائنات که: یا محمّد ارجع الى قومک فبلّغهم عنّى بزمین باز گرد و آنچ گفتنى است بگوى و پیغام که رسیدنیست برسان، قال فحملنى الرّفرف الاخضر الذى کنت علیه یخفضنى و یرفعنى حتّى اهوى بى الى سدرة المنتهى، گفتا چون بسدره منتهى باز آمدم جبرئیل گفت اى محمّد نوشت باد این نواخت و کرامت و این عزّ و مرتبت که از حضرت ذى الجلال یافتى، هرگز هیچ ملک مقرّب و هیچ پیغامبر مرسل باین منزلت نرسید که تو رسیدى و این ندید که تو دیدى، خداى تعالى را سپاس دارى کن و شاکر باش که اللَّه تعالى شاکران را دوست دارد، قال: فحمدت اللَّه تعالى على ذلک. آن گه از آن عجائب قدرت که در علّیین دیده بودم از آن بحر مسجور و نار و نور غیر آن لختى با جبرئیل میگفتم، جبرئیل گفت:
تلک سرادقات عرش ربّ العزّه التی احاطت بعرشه و هى سترة للخلائق من نور الحجاب و نور العرش لولا ذلک لاحرق نور العرش و نور الحجب من تحت العرش من خلق اللَّه و ما لم تره اکثر و اعجب. قلت سبحان اللَّه العظیم ما اکثر عجائب خلقه.
گفتم اى جبرئیل آن فریشتگان که در آن دریاهاى عظیم دیدم صفها فراوان بر کشیده: «کَأَنَّهُمْ بُنْیانٌ مَرْصُوصٌ» ایشان که بودند؟ جبرئیل گفت: ایشان روحانیان بودند که ربّ العزّه ایشان را مى‏گوید: «یَوْمَ یَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِکَةُ صَفًّا» اى جبرئیل جمعى عظیم را دیدم در بحر اعلى بالاى همه صفها صف بر کشیده و گرد عرس مجید در آمده ایشان که بودند؟ جبرئیل گفت ایشان کرّوبیانند اشراف فریشتگان و مهینان ایشان، اى محمّد کار و بار ایشان از آن عظیم‏تر است که من بوصف ایشان رسم یا اسرار ایشان دانم.
و فى بعض الاخبار انّ اللَّه عزّ و جل خلق من نور العرش مائة الف صف من الملائکة یطوفون حول العرش کما امر ابن آدم بطواف بیته الحرام، قال و حول العرش اربعة ابحر: بحر من لؤلؤ یتلألأ، و بحر من ثلج یلمع لمعانا، و بحر من ماء یفور، و بحر من نار تتلظى.
پس آن گه جبرئیل دست من بگرفت و بدر بهشت برد تا بهشت بمن نماید و درجات و منازل مؤمنان ببینم و مآل و مرجع ایشان. گفتا بر در بهشت نبشته دیدم: الصدقة بعشر امثالها و القرض بثمانیة عشر
صدقه یکى ده است و قرض یکى هژده، اى جبرئیل چونست که قرض بر صدقه فضل دارد؟ گفت از بهر آنک سائل هر وقتى صدقه خواهد، اگر حاجت دارد یا نه. امّا آن کس که قرض خواهد جز بوقت حاجت و ضرورت نخواهد. پس در بهشت شدم غرفه‏ها و قصرها دیدم از درّ و یاقوت و زبرجد، دیوار آن خشتى زرّین و خشتى سیمین، خاک آن زعفران و زمین آن مشک اذفر، درختها دیدم شاخ آن زرّین و برگ آن حریر و ساق آن مروارید و بیخ آن سیم، جویها دیدم یکى آب شیر یکى عسل یکى مى، دیگر نهرى عظیم دیدم آب آن سپیدتر از شیر، شیرین تر از عسل، خوش بوى‏تر از مشک، سنگ ریزه آن درّ و یاقوت، جبرئیل گفت اى محمّد این آن کوثر است و تسنیم که ربّ العزّه ترا داده و بآن گرامى کرده و منبع آن زیر عرش مجید است، در هر قصرى و غرفه‏اى و خانه‏اى از خانه‏هاى بهشتیان شاخى از آن مى‏رود تا شراب و عسل و شیر و مى از آن آمیغ کنند، و ذلک قوله: «عَیْناً یَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ یُفَجِّرُونَها تَفْجِیراً» کنیزکى را دیدم سخت زیبا و آراسته و با جمال، گفتم این آن کیست؟ گفتند آن زید حارثه. قصرى دیدم از مروارید سپید، ظاهر آن از باطن پیدا و باطن آن از ظاهر پیدا، گفتم آن کیست؟ جبرئیل گفت آن عمر خطاب، پس گفت اى عمر اگر نه غیرت تو بودى من در آن قصر رفتمى، عمر گفت: أ علیک اغار یا رسول اللَّه.
گفتا از بهشت بدر آمدم و خواستم که به دوزخ نظرى کنم تا خود چونست، فریشته‏اى را دیدم ازین کریه المنظرى، شدید البطشى، خشمگینى، ترش‏رویى، از او بسهمیدم، گفتم اى جبرئیل این کیست که از دیدن وى چنین بترسیدم و از وى رعبى در دل من افتاد؟ جبرئیل گفت این عجبى نیست که ما همه فریشتگان پیوسته ازو همچنین در رعب و ترس باشیم، این مالک است خازن دوزخ که شادى و خرّمى در وى نیافریده‏اند و هرگز تبسم نکرده است، جبرئیل گفت: یا مالک هذا محمّد رسول العرب این پیغامبر آخر الزّمانست رسول عرب، آن گه بمن نگرست و مرا ثنا و تحیت گفت و ببهشت بشارت داد، گفتم یا مالک صفت دوزخ با من بگو، گفت: هزار سال تافته‏اند تا سرخ گشت، پس هزار سال دیگر تافته‏اند تا سپید گشت، پس هزار سال دیگر تافته‏اند تا سیاه گشت، اکنون سیاهست تاریک همچون کوه کوه آتش، خود را بر هم مى‏زند و یکدیگر را مى‏خورد: «تَکادُ تَمَیَّزُ مِنَ الْغَیْظِ» اى محمّد اگر یک حلقه از آن سلسلهاى آتشین بر کوه‏هاى دنیا نهند همه کوه‏ها از زخم تف آن همچون ارزیر گداخته گردد و بتخوم زمین سفلى فرو شود، گفتم یا مالک طرفى از آن بمن نماى تا ببینم، گوشه‏اى از آن رها کرد، شاخى از شاخه‏هاى آتش بیرون آمد، سیاه و صعب، از تف و دود آن همه آفاق‏ تاریک گشت و از آن پر شد، هولى عظیم و کارى فظیع دیدم چنانک از وصف آن درمانم و مرا از دیدن آن غشى رسید تا جبرئیل مرا در خود گرفت و مالک را فرمود تا آن را بحال خود باز برد.
بروایتى دیگر مصطفى (ص) گفت ثمّ عرضت علىّ النّار حتّى نظرت الى اغلالها و سلاسلها و حیّاتها و عقاربها و غسّاقها و یحمومها و رأیت عمّى ابا طالب فى‏ ضحضاح من النّار علیه نعلان من النّار یغلى منها دماغه و لولا مکانى لکان فى الدّرک الاسفل، قال اهل اللغة فى ضحضاح من النّار اى فى شى‏ء قلیل من النّار و اصل الضّحضاح الماء الى الکعبین.
مصطفى (ص) از آنجا باز گشت جبرئیل او را بر پر خود گرفته و از آسمانها فرو مى‏آمد تا به موسى کلیم باز رسید، موسى گفت: ما ذا فرض اللَّه علیک و على امّتک؟
اللَّه تعالى ترا چه فرمود و بر امّت تو چه فرض کرد؟ گفت پنجاه نماز در شبانروزى، موسى گفت اى محمّد من مردم را دیده‏ام و شناخته و آزموده و امّت تو ضعیف‏اند طاقت پنجاه نماز ندارند، باز گرد و از خداوند خویش تخفیف خواه، قال فرجعت الى ربّى. و فى بعض الاخبار فرجعت فاتیت سدرة المنتهى فخررت ساجدا، قلت یا ربّ فرضت علىّ و على امّتى خمسین صلاة و لن استطیع ان اقوم بها انا و لا امّتى، چون مصطفى (ص) بازگشت و تخفیف خواست ده نماز از وى فرو نهادند، باز آمد و با موسى (ع) باز گفت، موسى دیگر باره همان سخن گفت که امّت تو طاقت این ندارند، باز گرد و نیز تخفیف خواه. مصطفى (ص) باز گشت و ده دیگر از وى فرو نهادند، به موسى باز آمد و موسى دیگر بار او را باز فرستاد همچنین موسى مى‏گفت و مصطفى (ص) باز مى‏گشت و تخفیف مى‏خواست تا پنجاه نماز به پنج باز آوردند، بعد از آن که پنج بار باز گشت و نماز بپنج باز آورد، موسى (ع) هنوز مى‏گفت که باز گرد و زیادت تخفیف خواه تا مصطفى (ص) گفت پس ازین شرم دارم که باز روم، بدین پنج رضا دادم و تسلیم کردم. آن گه چون به موسى درگذشتم منادیى از پس ندا کرد که: امضیت امرى و خفّفت عن عبادى و انّى یوم خلقت السّماوات و الارض فرضت علیک و على امّتک خمسین صلاة و لا یبدّل القول لدىّ فخمسة بخمسین: «الحسنة بعشر امثالها»
آورده‏اند از شافعى که گفت: هر بار که مصطفى (ص) از نزدیک موسى (ع) بحضرت عزّت باز گشت خداى را دید جلّ جلاله. و خبر درستست که عکرمه فرا عبد اللَّه عباس گفت که: سبحان اللَّه نظر محمد الى ربّه؟ محمد در خداوند خویش نگرست؟ گفت: نعم، جعل الکلام لموسى (ع) و الخلّة لإبراهیم (ع) و النّظر لمحمّد (ص). گفتند یا بن عباس، عایشه صدیقه مى‏گوید که ندید، ابن عباس گفت رسول خدا احکام حیض و نفاس زنان را گفتى، ما را از ایشان باید آموخت و احکام اصول دین ما را گفتى، ایشان را از ما باید آموخت.
و در بعضى روایات مصطفى (ص) گفت: چون باز گشتم، بآسمان دنیا رسیدم، در زیر آسمان نگه کردم غبارى و دخانى دیدم و آوازى و شغبى فراوان، گفتم اى جبرئیل این چیست؟ گفت این شیاطین‏اند که در پیش دیده فرزند آدم ایستاده اند و راه تفکّر و اندیشه بایشان بر بسته‏اند تا در ملکوت آسمان و زمین تفکر نکنند: و لولا ذلک لرأوا العجائب، پس آن گه جبرئیل مرا پیش قوم موسى برد ایشان که ربّ العزّه مى‏گوید: «وَ مِنْ قَوْمِ مُوسى‏ أُمَّةٌ یَهْدُونَ بِالْحَقِّ» و با ایشان سخن گفتم، و ایشان را قصّه ایست مشهور و در سوره الاعراف شرح آن داده‏ایم.
بعد از آن به بیت المقدس باز آمدند و براق هم چنان بر در مسجد ایستاده، رسول خدا بر نشست و جبرئیل با وى تا او را به مکّه باز آورد و بر جامه خواب خود نشاند و هنوز از شب ساعتها مانده بود. جبرئیل گفت اى محمّد قوم خود را خبر ده از آنچ دیدى از آیات کبرى و عجائب قدرت حق جلّ جلاله، گفت اى جبرئیل ایشان مرا دروغ زن گیرند و استوار ندارند، گفت ترا چه زیان از تکذیب ایشان، ابو بکر صدیق ترا استوار دارد و تصدیق کند.
ابن عباس و عایشه صدّیقه روایت کنند از مصطفى (ص) که گفت: من دانستم که ایشان مرا دروغ زن گیرند در آنچ گویم ازین جهت پاره‏اى دلتنگ بودم و غمگین نشسته، بو جهل فراز آمد بر طریق استهزاء گفت یا محمّد امروز از نو چه آورده‏اى و چه مى‏گویى؟ گفتم امشب مرا به بیت المقدس برده بودند، بو جهل شگفت بماند! گفت تو امشب به بیت المقدس رفته‏اى و بامداد بنزدیک ما باز آمده‏اى؟ گفتم آرى چنین است، بو جهل گفت تو این سخن که با من گفتى با قوم خود بگویى؟ گفتم گویم، بو جهل بر گشت و جمعى را از صنادید قریش فراهم آورد و رسول خداى همان سخن با ایشان باز گفت، ایشان همه بانگ بر آوردند که این دروغ زن نگر که چه میگوید!! در قدرت آدمى چون باشد که بیک شب از مکّه به بیت المقدس رود و باز آید؟! یکى از آن جمله برفت و ابو بکر صدیق را خبر داد که صاحب تو چنین مى‏گوید، ابو بکر گفت: لئن قال لقد صدق اگر گفت راست گفت، ابو بکر را آن روز صدّیق نام نهادند. پس یکى از ایشان که ببیت المقدس سفر کرده بود و آن بقعت شناخته گفت توانى که مسجد بیت المقدس را صفت کنى اگر دیده‏اى؟ رسول خدا (ص) و صف مسجد همى‏کرد و آنچ دیده بود همى‏گفت، بعضى از آن بر وى بپوشید که ندیده بود، ربّ العالمین جبرئیل را فرمود تا آن ساعت مسجد اقصى را به مکّه آورد و آنجا که سراى عقیل است بنهاد، رسول (ص) در آن مى‏نگرست و از هر چه مى‏پرسیدند نشان میداد، بعاقبت گفتند: امّا النّعت فو اللَّه لقد اصاب، پس گفتند یا محمّد از کاروان ما که از شام مى‏آید چه خبر دارى؟
قال: یقدمها جمل اورق علیه کذا و فیها فلان و فلان و تقدم یوم کذا مع طلوع الشّمس فخرجوا فى ذلک الیوم، فقال قائل منهم هذه الشّمس قد شرقت، فقال آخر و هذه الإبل قد اقبلت یقدمها جمل اورق و فیها فلان و فلان کما قال محمّد، فلم یؤمنوا و لم یفلحوا و قالوا ما سمعنا بمثل هذا قطّ«إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ مُبِینٌ».
رشیدالدین میبدی : ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» اللَّه نام خداوندى که نامور است بیش از نام بران و راست نام ترست از همه ناموران، کردگار جهان و جهانیان و خداوند همگان، رحمن است دارنده آفریدگان: دشمنان و دوستان و فراخ بخشایش در دو جهان، رحیم است مهر نماى و دل گشاى، دوستان را راه نماى و سر آراى عارفان، نکو نام و رهى‏دار کریم و مهربان، در گفت شیرین و در علم پاک، در صنع زیبا و در فضل بیکران.
پیر طریقت گفته در مناجات خویش: اى بوده و هست و بودنى، گفتت شنیدنى، مهرت پیوستنى و خود دیدنى، اى نور دیده و ولایت دل و نعمت جان، عظیم شانى و همیشه مهربان، نه ثناى ترا زبان، نه دریافت ترا درمان، اى هم شغل دل و هم غارت جان، بر آر خورشید شهود یک بار از افق عیان، و از ابر جود قطره‏اى چند بر ما باران.
قوله: «سُبْحانَ الَّذِی أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ» خداوند هفت آسمان و هفت زمین جلّ جلاله و تقدّست أسماؤه و تعالت صفاته، در صدر این سورت بر خود ثنا کرد آن گه کرامت مصطفى (ص) جلوه کرد و شرف وى بر خلق پیدا کرد، اوّل خود را به بى عیبى گواهى داد و بپاکى یاد کرد، خود را خود ستود و کمال قدرت خود با خلق نمود، حوالت معراج رسول (ص) با فعل خود کرد نه با فعل رسول تا مؤمن را شبهت نیفتد و بر منکر حجّت بود، داند که عجائب قدرت را نهایت نیست و از کمال قدرت آن قادر این حال بدیع نیست.
دیگر معنى آنست که تا کرامت مصطفى (ص) و شرف وى بر خلق عالم جلوه کند و تا عالمیان بدانند که مقام وى مقام ربودگانست بر بساط صحبت نه مقام روندگان در منزل خدمت، ربوده در کشش حقّ است و رونده در روش خویش، او که در کشش حقّ است در منزل راز و نازست و سزاى اکرام و اعزاز است، و او که در روش خویش است بر درگاه خدمت بار همى‏خواند و همى‏جوید تا خود را منزلتى پدید کند، آن مقام مصطفى (ص) است حبیب حق و این مقام موسى است کلیم حق، نبینى که موسى را گفت: «جاءَ مُوسى‏ لِمِیقاتِنا» و مصطفى را گفت: «أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ» موسى آینده است بخویشتن رونده، محمّد برده است از خود ربوده: لیس من یمشى برجله کمن یمشى الیه، لیس من نوجى بسرّ کمن نودى علیه، او که رونده باشد در غیبت بعد پس از فصل وصل یابد، باز آن کس که برده بود بدایتش رفعت وصل بود، خاتمتش خلعت فضل بود، آن گه گفت: «بِعَبْدِهِ لَیْلًا» بنده خود را که بحضرت راز و ناز برد بشب برد، زیرا که شب برد، زیرا که شب موسم عارفانست و وقت خلوت دوستانست، آرام گاه مشتاقانست، هنگام نواخت بندگانست، چون شب در آمد، دوستان را وقت خلوت آمد، رقیبان در خواب و دشمنان دور، خانه خالى و دوست منتظر:
شب هست و شراب هست و چاکر تنهاست
برخیز و بیا جانا کامشب شب ماست‏
در اخبار داود است که: یا داود کذب من ادّعى محبّتى اذا جنّه اللّیل نام عنّى، یا محمّد در راه ما هر که رنجى کشد از پس آن گنجى بیند، ترا فرمودیم که: «وَ مِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَکَ» بشب خیز و نماز کن، هم ما فرمودیم که بشب خیز و بیا و با ما راز کن، تا بدانى که ما رنج کس ضایع نکنیم و هر کس را بسزاى خود رسانیم.
لطیفه‏اى دیگر گفته‏اند که ربّ العالمین مصطفى (ص) را فعلى اثبات کرد لایق عبودیّت او، و خود را فعلى گفت سزاى ربوبیّت خویش، فعل مصطفى عروج است: «أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ لَیْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى»، فعل اللَّه تعالى نزول است: ینزل کلّ لیلة الى السّماء الدّنیا، عروج محمّد سزاى بشریّت او و نزول اللَّه سزاى الهیّت او، لایق ذات و صفات او، آن گه نزول خود را هنگام آن شب ساخت، عروج محمّد را هم بشب خواست از بهر آنک محمّد را حبیب خواند و معنى محبّت جز موافقت نیست، «مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى» بردند او را از مسجد حرام بمسجد اقصى و از مسجد اقصى بسدره منتهى و منزل اعلى تا احوال و اهوال قیامت معاینه بیند و قواعد شفاعت ممهّد گرداند، فردا که رستاخیز بپاى شود و سیاست و عظمت جبّارى در خلق پیچد، از بیم و فزع قیامت و هو و سیاست در گاه عزّت خلایق همه در خود افتاده متحیّر بمانده رعب زده و فزع چشیده که آن بینند که هرگز ندیده باشند و از شغل و کار خود با کار کس نپردازند، همه گویند: نفسى نفسى، و مصطفى (ص) که ملکوت دیده و آیات کبرى و عجائب غیب بوى نموده نترسد و هیبت و سیاست آن روز در وى اثر نکند و دل خود با شفاعت امّت دهد، همى‏گوید: امّتى امّتى، و اگر این حال را مثالى خواهى در کار موسى (ع) تأمّل کن، چون تقدیر اللَّه چنان بود که موسى و لشکر دشمن روزى بهم آیند و ساحران سحر عظیم آرند و عصاى موسى مار گردد تا آن سحر فرو برد، پیش از آن روز در حضرت مناجات ربّ العالمین با وى گفت: «أَلْقِ عَصاکَ» یا موسى عصا بیفکن، موسى عصا بیفکند مار گشت، موسى از آن بترسید! ربّ العزّه گفت: «خُذْها وَ لا تَخَفْ» اى موسى برگیر و مترس، لا جرم آن روز که برابر فرعون بود و عصا مار گشت همه بترسیدند که ندیده بودند و موسى به نترسید که یک بار دیده بود، و یقال ارسله الحقّ سبحانه لیتعلّم اهل الارض منه العبادة ثمّ رقاه الى السّماء لتتعلّم الملائکة منه آداب العبادة. قال اللَّه تعالى: «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى‏» ما التفت یمینا و لا شمالا ما طمع فى مقام و لا فى اکرام تحرّر عن کلّ ارب و طرب.
لطیفه‏اى عجب شنو! آدم را گفتند «فَاهْبِطْ» مصطفى (ص) را گفتند: «اصعد» اى آدم بزمین فرو رو تا عالم خاک به هیئت جلال سلطنت تو قرار گیرد، اى محمّد تو بآسمان بر آى تا ذروه افلاک بجمال مشاهده تو آراسته شود، اى محمّد سرّ ما در آن که پدرت را آدم گفتیم: «فَاهْبِطْ» این بود که ترا گوئیم: «اصعد»، بر مرکب همّت نشین و تارک افلاک را اخمص قدم مبارک خود گردان، از جسمانى و روحانى سفر کن آن گه بما نظر کن، هدیه پاک: التّحیّات المبارکات الصّلوات الطیّبات للَّه، بحضرت آر. قدح مالامال: السّلام علیک ایّها النّبی و رحمة اللَّه که بر دست ساقى عهد فرستاده شد بانامل قبول بگیر و بکش، جرعه‏اى کریم وار بر ارض دلهاى امّت ریز که کریمان چنین گفته‏اند:
شربنا و اهرقنا على الارض قسطها
و للارض من کأس الکرام نصیب‏
هر کسى را جام او با جان او هم سان کنید
هر کسى را نقل او با عقل او هم بر نهید
قال جعفر الصّادق (ع): لمّا قرّب الحبیب غایة التقریب نالته غایة الهیبة فالطفه ربّه غایة اللّطف لانّه لا تحمل غایة الهیبة الّا بغایة اللّطف
جعفر صادق (ع) گفت: شب معراج که سید (ص) بحضرت رسید غایت قربت یافت و از غایت قربت غایت هیبت دید، تا ربّ العزّه تدارک دل وى کرد بغایت لطف و کرامت بى نهایت او را بخود نزدیک کرد، الطاف کرم گرد وى در آمد، بمنزل: «ثُمَّ دَنا» رسیده، خلوت: «أَوْ أَدْنى‏» یافته، راز شنیده، شراب چشیده، دیدار حق دیده، از هر دو کون رمیده، و با دوست بیارمیده، رفت آنچ رفت و شنید آنچ شنید و دید آنچ دید و کس را از آن اسرار خبرته، عقول و اوهام از دریافت آن معزول کرده، رازى در پرده غیرت رفته، بى زحمت اغیار بسمع نبوّت رسانیده، نور فى نور و سرور فى سرور و حبور فى حبور اخبرنا بالقصّة اکراما و اخفى الاسرار اعظاما.
رازیست مرا با شب و رازیست عجب
شب داند و من دانم، من دانم و شب‏
رشیدالدین میبدی : ۵۳- سورة النجم‏
النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. اسم یدلّ على جلال من لم یزل. اسم یخبر عن جمال من لم یزل. اسم ینبّه على اقبال من لم یزل. اسم یشیر الى افضال من لم یزل.
فالعارف شهد جلاله فطاش و الصّفی شهد جماله فعاش و الولىّ شهد اقباله فارتاش.
نام خداوندى که او را جلال بى‏زوال است و جمال بر کمال. جلال او آتش عالم سوز است و جمال او نور جهان افروز. جلال او غارت دل مریدان است و جمال او آسایش جان ممتحنان. جلال او غارت کننده دلى که درو رخت نهد، جمال او چون جلوه گردد غمان از دل برکند.
عارف بجلال او نگرد بنالد، محب بجمال او نگرد بنازد. آن یکى مینالد از بیم فصال، این یکى مى‏نازد بامید وصال. بیچاره کسى که نام او شنود و نه از جمال او خبر دارد نه از جمال او اثر بیند.
مى‏نداند که این نام کهسار را بلاله آرد، و دل بیداران را بناله آرد.
سماع این نام طرب افزاید و یافت این نام صفت رباید. دلهاى عارفان بجوش آرد عاصیان را بفریاد و خروش آرد.
نام تو بصد معنى نقاش نگارند
بر یاد تو و نام تو مى‏جان بسپارند
آن عزیزى پیوسته در همه حال بهمه اوقات این نام همى گفت، بعد از وفات او بخواب دیدند که حالت چیست، گفت نجوت من الجحیم و وصلت الى دار النعیم ببرکة بسم اللَّه الرحمن الرحیم.
رستم از جحیم. رسیدم بدار النعیم از برکات این نام عظیم. و یاد کردیم: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ.
وَ النَّجْمِ إِذا هَوى‏ بدان که حق جل و جلاله و تقدست اسماؤه اندرین سوره، از معراج مهتر عالم سید ولد آدم و سفر کردن وى بآسمان و بازگشتن از مشاهده و عیان خبر داد تا امت وى بدانستن این قصه روح را روح دهند و دل را نور و سرور افزایند. در ابتداء سوره بنى اسرائیل قصه رفتن وى یاد کرد و تعظیم آن را تنزیه خود جلّ جلاله در پیش داشت: سُبْحانَ الَّذِی أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ. و اندرین سورة بازگشت وى از حضرت بیان کرد و تشریف او را بشخص قسم یاد کرد گفت: وَ النَّجْمِ إِذا هَوى‏.
بآن ستاره روشن، بآن ماه دو هفته، بآن چراغ افروخته، آن گه که از حضرت عیان بازگشت، شخص او مقام قربت دیده، دل او روح مشاهدت یافته، سرّ او بدولت مواصلت رسیده، در خلوت او ادنى بر بساط، انبساط راز شنیده.
و بدانک رفتن آن سیّد بآن منزل غریب نبود، اما آرام وى درین منزل عجیب بود، زیرا که خلق عالم در ظلمت بعد بودند و آن مهتر در نور زلفت و قربت بود. چون آن مهتر عالم جبرئیل را در مقام معلوم خود بگذاشت و برگذشت، اسرار انوار ظاهر و باطن او را بجذب حضرت سپرد، تا اندر دریا نور و بحر عظمت غوص کرد و رفرف شرف را بپاى همت بسپرد و چنانک مغناطیس آهن را بخود جذب کند، شرفات عرش مجید آن مهتر را بخود جذب کرد و از عرش مجید قصد حضرت قاب قوسین کرد و در مقام قاب قوسین در مسند جمال بوصف کمال در مشاهده جلال تکیه گاه ساخت، تنزیل عزیز این اسرار در رموز این کلمات بیان کرد که: ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى‏.
از جمله خلایق، در عالم حقایق، کسى بزرگوارتر از محمد مصطفى نبود.
مراد اصلى از حکم الهى بر وفق علم ازلى ابداع حالت و اظهار جلالت آن مهتر بود.
اول جوهرى که از امر کن خلعت یافت و آفتاب لطف حق برو تافت، جان پاک آن مهتر بود.
هنوز نه عرش بود نه فرش، نه زحمت شب و نه رحمت روز، که صنع الهى مرو را از مستودع علم ازل بمستقرّ مجد ابد آورد و در روضه رضا بر مقام مشاهده او را جلوه کرد و هر چه بعد ازو موجود گشت طفیل وجود او بود و هر چه بوهم خلق درآید از الفت و زلفت و رأفت و رحمت و سیادت و سعادت، بر فرق ذات و صفات او نثار کرد، آن گه مر او را بقالب آدم صفى در آورد و بمدارج تلوین و مناهج تمکین گذر داد و در مسند رسالت بنشاند و مرو را امر کرد تا خلائق را بحضرت دین دعوت کند. گم شدگان را براه باز آرد و روندگان را بدرگاه خواند.
گویى بازى بود آن مهتر بر دست فضل آموخته، بر بساط قربت و زلفت پرورش داده، و از جمعیت مشاهدة او را بتفرقه دعوت درآورده تا عالمى را صید کند، همه را پیش لطف و قهر حق بدارد. امروز همه را بشریعت شکار خود گرداند و فردا در مقام شفاعت همه را بحق سپارد.
چون آن مهتر قدم در میان دعوت نهاد و آن عزیزان حضرت اجابت کردند، از هر گوشه طلیعه بلا سر برآورد و از آسمان فطرت باران محنت باریدن گرفت، قرآن قدیم از قصه غصه ایشان چنین خبر میدهد که: وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْ‏ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ و قال تعالى لَتُبْلَوُنَّ فِی أَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ... الآیة.
اى جوانمرد، هر که خیمه بر سر کوى محبت زند از چشیدن بلا و شنیدن جفا چاره نبود. ما دام تا قدم در عالم عافیت دارى، همه عالم بساط تو بود، چون قدم در عالم عشق نهادى، بزنجیر ز حیرت بر عقابین بلا پیچند و از حلقه در بى‏نیازى، حلق نیازت را برآویزند.
اگر مرد عیارى باشى و عاشق وفادار، نداء هل من مزید مى‏زنى و رنه که از الم زخم تیغ قهر، لا طاقة بر آرى. تازیانه عتاب بر سرت فرو گذارند و گویند:
چون دانستى که نیست مهر تو درست
چند نیّت هواء ما نبایستى جست‏
چون رنج بلا آن پاکان صحبت و عزیزان حضرت نبوة بغایت رسید و اذى کفار و طعن ایشان از حد درگذشت، فرمان آمد بجبرئیل پیک حضرت، برید رحمت سفیر رسالت که اى جبرئیل دلها آن مؤمنان و عزیزان صحابه در حیرت و غصه مانده و سینه‏هاشان معدن اندوه و حسرت شده، مانا که خبر ندارند از آن انواع نعیم و الطاف کرم که ما درین سراى باقى از بهر ایشان ساخته‏ایم و آن طرف و غرف که نام‏زد ایشان کرده‏ایم، برخیز و طبقات آسمان گذار کن و بعالم سفلى سفرى کن، بدرگاه محمد عربى شو، آن مهتر عالم و سید ولد آدم که پیغامبر ایشانست و پیغام رسان ما، بگوى تا بحضرت آید و مآل و مرجع ایشان بیند و آن و ناز و نعیم و فوز عظیم که ایشان را ساخته باز گوید و دل ایشان را مرهم نهد، تا آن مشقت و بلا که در دنیا مى‏کشند بامید این کرامت و عطا بر ایشان آسان شود.
اى محمد، یاران خود را گوى از حلاوت حلوا وصال کسى خبر دارد که تلخى حنظل فراق چشیده باشد.
آن کس که طمع دارد بملک کبیر، در جوار خداوند کریم، بر دیدار و رضا ذو الجلال عظیم، کم از آن نباشد که درین زندان دنیا، روزى چند، بار محنت بکشد و بامید آن نعمت، این محنت دولت انگارد.
چنانک آن پیر طریقت گفته الهى، بر امید وصل چندان اشک باریدم که بر آب چشم خویش تخم درد بکاریدم،
ور سعادت ازلى دریابم
این درد پسندیدم‏
ور دیده من روزى بر تو آید
آن محنت همه دولت انگاریدم.
در خبرست که مصطفى (ص) بامداد آن روز که شبانگاه بمعراج بود از بدایت سفر خود بر زمین تا به بیت مقدس خبر داد. عزیزان صحابه شاد شدند و قبول کردند و این خبر در مکه منتشر گشت و ابو بکر صدّیق آن روز غایب بود، بحضرت نبوت نرسیده بود، بو جهل چون این خبر بشنید، با خود گفت اگر هیچ ممکن شود که بو بکر را از اتّباع محمد بسببى بر توان گردانید، آن سبب این خبر محال باشد، پس برخاست براه بو بکر شد، مرو را گفت اى پسر بو قحافه، این یار تو محمد محالى میگوید که هیچ عاقل مر آن را قبول نکند، مى‏گوید دوش ازین مسجد برفته‏ام و به بیت مقدس شده‏ام و هم در شب باز آمده‏ام، یا با بکر تو باور کن که اندر شبى کسى از مکه به بیت مقدس شود و هم در شب بازآید..؟ که یک ماهه را هست مر کاروان را و مر مرد رونده را، اگر باور دارى این خبر محال، در نقصان عقل تو هیچ شک نبود. صدّیق بو بکر مرو را تلقین داد، جوابى محترز، ببیانى ملخص، گفت ان قال هو فقد صدق. اى ابا جهل اگر این چه تو مى‏گویى محمد گوید، راست گوید. بو جهل از او نومید گشت و بو بکر بشتاب آمد بنزدیک رسول و پیش از آنکه بنشست، صادق‏وار و عاشق‏وار گفت یا رسول اللَّه مرا خبر ده از آن سفر دوشین تو.
گفت یا با بکر دوش جبرئیل آمد و براق آورد و مرا به بیت مقدس برد، ارواح پاک انبیا را دیدم و سادات ملاء اعلى، و ایشان را امامى کردم و از آنجا بخطّه ملکوت سفر کردم و بافق اعلى رسیدم و آیات کبرى دیدم و هم در شب بخطه مکه باز آمدم.
بو بکر گفت صدقت یا رسول اللَّه، بعزت آن خداوند که ترا بحق فرستاد که چنان که ترا به بیدارى بصورت و شخص اندرین سفر از مکانى بمکانى برده‏اند، جان مرا اندر صحبت و خدمت تو همى برده‏اند، سفر تو بصورت و قالب بوده و سفر من در خدمت تو بجان و سرّ بوده. مرا بخواب نمودند در خدمت تو و ترا به بیدارى نمودند بتأیید حق. پس اندران حال که این سخن رفت، جبرئیل امین آمد و آیت آورد وَ الَّذِی جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ از این روز باز لقب بو بکر، صدّیق گشت و تا قیام الساعة اهل سنت و جماعت‏ اقتدا بوى دارند در تصدیق معراج، و تمامى قصّه معراج و لطائف و حقائق آن در افتتاح سوره بنى اسرائیل بشرح گفته‏ایم.
اگر کسى سؤال کند گوید روایت کرده‏اند که شب معراج چون آن مهتر عالم خواست که پاى در رکاب نهد براق از وى برمید، آن رمیدن براق از چه بود..؟
جواب آنست که براق اندر آن حال که خود را مرکب سید دید سر برآورد و بنازید و بخرامید، گفت اى سید، مرا از تو امیدى باید که بعد از این روزى خواهد بود که تو ببهشت خرامى، چنانک امشب به بیت مقدس مى‏شوى، باید که آن روز مرکبت، هم من باشم که عادت کرم آنست که هر که در شب طلب مونس بود در روز طرب رفیق بود. مهتر عالم (ص) این عهد با وى تحقیق کرد و برأفت نبوّت و شفقت رسالت گفت که در قیامت مرکب من تو باشى. آن گه گفت اى مهتر عالم با این همه از تو یادگارى خواهم تا بر گردن خویش قلاده بندم و ازو خود را طوقى سازم، سید (ص) التماس وى اجابت کرد و از زلف مشکین خود دو تار موى بوى بخشید، براق آن را بدست نیاز بر گردن خود بست و تا قیام الساعة در خمار آن شراب و طرب آن وصال خواهد بود.
اما آنچه گفته‏اند که براق گفت که از آن برمیدم که از دست وى بوى بت همى آید و جبرئیل از رسول سؤال کرد که این چون است و رسول گفت روزى به بتى برگذشتم و دست فرا کردم و گفتم بیچاره بت نداند که وى را که مى‏پرستد و بیچاره‏تر آن کس که وى را پرستد همانا بوى اینست.
این معنى نقل کرده‏اند لکن ناقل معتمد نیست و این جواب درست نیست جواب درست آنست که اول گفتم.
اگر کسى گوید چه حکمت بود که شب معراج موسى علیه السلام با وى سخن گفت در طلب تخفیف نماز و هیچ پیغامبر دیگر نگفت.
جواب آنست که موسى صاحب مناجات بود در دنیا و ظن وى چنان بود که مرتبت کس بلندتر از مرتبت او نیست و معراج کس وراء معراج او نیست، اما معراج موسى تا طور بود و معراج محمد تا بساط نور بود و موسى را چهل روز روزه فرمودند و چون بحضرت مناجات حاضر کردند ملتمسات او بعضى بایجاب مقرون داشتند بعضى نه.
و محمد (ص) که درّ یتیم بحر فطرت بود، او را خواب آلود بحضرت بردند و در یک لحظه چندین بار تخفیف حواست همه باجابت مقرون گردانیدند، تا موسى را معلوم گردد شرف و مرتبت مصطفى (ص) و استغفار کند از آن گفت که جوانى را از سر ما در گذرانیدند.
و از این عجبتر که موسى چون دیدار خواست که أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ، او را بصمصام غیرت لَنْ تَرانِی جواب دادند، پس چون تاوان زده آن سؤال گشت بغرامت تُبْتُ إِلَیْکَ وادید آمد، باز چون نوبت بمصطفى (ص) رسید دیده وى را توتیاى غیرت لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ در کشیدند، گفتند اى محمد دیده که بآن دیده ما را خواهى دید نگر بعاریت بکس ندهى. مهتر، عصابه عزت: ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى‏ بر دیده خود بست، بزبان حال گفت:
بر بندم چشم خویش نگشایم نیز
تا روز زیارت تو اى یار عزیز
لا جرم چون حاضر حضرت گشت، جلال و جمال ذو الجلال بر دیده او کشف کردند که: ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏ شعر:
همه تنم دل گردد چو با تو راز کنم
همه جمال تو بینم چو دیده باز کنم‏
ان تذکّرته فکلّى قلوب
و ان تأمّلته فکلّى عیون
گفته‏اند موسى چون از حضرت مناجات بازگشت با وى نور هیبت بود و عظمت، لا جرم هر که در وى نگریست نابینا گشت، باز مصطفى (ص) چون از حضرت مشاهدت بازگشت با وى نور انس بود، تا هر که در وى نگرید بینایى وى بیفزود.
آن مقام اهل تلوین است و این مقام ارباب تمکین.
قوله تعالى: فَأَوْحى‏ إِلى‏ عَبْدِهِ ما أَوْحى‏
هر چند که این سخن سربسته گفت و مبهم فرو گذاشت تعظیم آن حال را و بزرگوارى قدر مصطفى را (ص)، اما در بعضى‏ کتب آورده‏اند که قومى از یاران پرسیدند از مصطفى (ص) که این وحى چه بود، و مصطفى آن قدر که حوصله ایشان برتافت بیان کرد گفت رب العالمین از امت من گله کرد گفت یا محمد، من که خداوندم بنیک عهدى خود براى امّت تو در دوزخ هیچ درک نیافریده‏ام و ایشان به بد عهدى خود خویشتن را بجهد در دوزخ افکنند. یا محمد، معزّ و مذلّ منم. عزیز اوست که من عزیز کنم، ذلیل اوست که من ذلیل کنم، ایشان عزّ از جاى دیگر مى‏جویند و ذلّ از جاى دیگر مى‏بینند.
یا محمد، عمل فردا امروز ازیشان نمى‏خواهم و ایشان رزق فردا امروز مى‏جویند از من.
یا محمد، رزقى که ایشان را نام زد کرده‏ام بدیگرى ندهم و ایشان عملى که حق ماست و سزا ما، بریا بدیگرى مى‏دهند.
یا محمد، نعمت از ماست و دیگرى را شکر مى‏کنند.
یا محمد، با این همه اطلب العلل لغفران امّتک، بهانه جویم تا ایشان را بآن بهانه بیامرزم.
یا محمد، لو لا انى احب المعاتبة لما حاسبتهم، اگر نه آن بودى که دوست دارم با ایشان عتاب کردن و با ایشان سخن گفتن و رنه خود حساب ایشان نکردمى.
یا محمد، با امّتهاء پیشین چهار چیز کردم که با امت تو نکردم: قومى را بزمین فرو بردم. قومى را صورت بگردانیدم. قومى را سنگ باران کردم. قومى را بآتش حریق هلاک کردم، و از بهر شرف و جاه تو، با امت تو از این هیچ چیز نکردم.
یا محمد، این خلوت که ساختم با تو، بآن کردم تا با خلق نمایم که تو کیستى و با تو نمایم که من کیستم.
رسول خدا (ص) چون از درگاه عزت آن همه اکرام و اعزاز دید گفت بار خدایا، امّت مرا جمله بمن بخش. فرمان آمد که اى محمد امشب تنها آمده‏اى دندان مزد ترا ثلثى بخشیدم و فردا برستاخیز در انجمن کبرى باقى بتو بخشم، تا عالمیان مرتبت و منزلت تو بنزدیک ما بدانند و اللَّه الموفق و المعین.
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷ - در صفت شب معراج
شبی سرمایۀ اقبال جاوید
ز نورش جرعه ای در جام خورشید
نهفته گنج اسرار الهی
چو آب زندگانی در سیاهی
سوادش صیقل نور تجلّا
چو روز وصل سر تا پا تمنّا
وفا را از هوایش گرم بازار
درو معشوق عاشق را خریدار
به نور حق منور شمع مهتاب
ز کوثر خلد را رضوان زده آب
در رحمت گشاده خازن غیب
کرم خامه زده بر نامۀ عیب
به صلح آسوده با ه م آتش و آب
قصب شسته ز خاطر بیم مهتاب
قضا جام عنایت کرده در دست
زمین و آسمان از بوی او مست
چو شد آرایش خلوت کماهی
در آمد نامه بر مرغ الهی
طلب فرمود آن سلطان دین را
همان دانندهٔ علم الیقین را
در آن شب آن همای لامکانی
ز سایه داد تاج ام هانی
به ذکر حق دلش سبوح کرده
زبان فرسوده لب مجروح کرده
درون بیدار بیرون از شکر خواب
نمودش دولت بیدار در خواب
پی تعبیر خوابش بخت برخاست
بگفتا : مژده اکنون کار شد راست
همان دم جبرئیل از جان ثنا ریز
بگفت: ای چشم بخت از خواب برخیز
به شوق مژدهٔ پیغام دلدار
شد از بوی گل اخلاص بیدار
بگفتش جبرئیل ای خواجه! بشتاب
وصال دوست را دریاب دریاب
به پیش آورد پس ناموس اکبر
فلک پیما براق روح پیکر
چو آیین وفا در پایداری
چو عشق نو، سراپا بیقراری
ز روح صرف جسمی آفریده
چو روح از ذوق رفتن کس ندیده
ز مرغ وهم اندیشه سبک سیر
چو پیش از مژده آید نامۀ خیر
چو رهوار نظر در خوش عنانی
به جان مشتاق رفتن چون جوانی
گه جولان نموده سبقت خویش
چو همت صد قدم از خویشتن پیش
به دولت پا نهاد اندر رکایش
سعادت جان فدا شد بر رکابش
ملایک در رکابش میل در میل
گرفته غاشیه بر دوش جبریل
به طوف بیت اقصی شد زخانه
امام انبیا شد در دو گانه
پس آنگه تنگ بر بسته میان را
شرف داده نخستین آسمان را
چو سوی ملک بالا عزمش افتاد
فلک در نعلبندی نقد مه داد
به دیوان دوم چون جلوه گر شد
عطارد را نفاق از دل بدر شد
سوم خلوت ندیمش گشت ناهید
سعادت یافت زو انعام جاوید
به قصد تخت چارم پا چو برداشت
پی تعظیم او خور جای بگذ اشت
به پنجم شهر چون بگرفت آرام
به تیغ خویش قربان گشت بهرام
ششم منظر چو زو شد گرم بازار
به جان شد مشتری او را خریدار
علم زد چون به هفتم دیر رهبان
زحل پیرانه سر شد نو مسلمان
به هشتم آسمان گشتند یکبار
ثوابت بهر استقبال سیار
ز کرسی پس قدم بر عرش بنهاد
ز اوج سدره هم بگذشت چو باد
ز سدره چون هوای لامکان جست
ز پریدن پر جبریل شد و سست
سرافیل آمد و شد همعنانش
مشرف گشت رفرف پس به رانش
ز دل گرمی مهر حق تعالی
بخار آب رحمت گشت بالا
خودی را باز ماند از همعنانی
برآمد بر سریر لامکانی
مکانی برتر از گفتار و اوصاف
هوایش از غبار شش جه ت صاف
در و دریای رحمت موج در موج
عنایت صف کشیده فوج در فوج
جمالی دید فوق از وسع دیدار
متاعی برتر از نقد خریدار
نه تنها میهمان شد بر سر خوان
که صاحب سفره تنها کم خورد نان
بر آن باده که پیش آورد ساقی
بخورد از بهر امت ماند باقی
چنان جذب محبت یکجهت ساخت
که خود را عاشق از معشوق نشناخت
حدوثش را قدم طرح نو انگیخت
به خود همچون گلاب و می درآمیخت
به شاخ اصل نوپیوند شد گل
شده جز بار دیگر شامل کُ ل
خیال نقش امکان موج بشکست
به دریای وجوب آن قطره پیوست
به شوق شعلۀ شمع شب ا فروز
شود پروانه خود آتش دمِ سوز
مسیحا دم بخود زین رمز مستور
نمی بینی چه پیش آمد به منصور
به روح پاک او هر لحظه صد بار
تحیتها ازین با خود گرفتار
درود جاودان زو پس به تقریب
بر اولاد و بر اصحابش به ترتیب
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۱
آنشب که محمد سوی معراج برآمد
بنگر که کمال نظرش تا بچه حد دید
زد عقده هستی گره میم در احمد
شد عقده گشا احمد و فی الحال احد دید
در دیدن این واقعه پرسش مکن از غیر
کآنجا که نظر کرد محمد همه خوردید
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - در کیفیت معراج رفتن آن جناب افضل التحیه و الثنا
شبی نور پرور سپهر برین
نه از ماه از نور ماه آفرین
فروزانتر از روز روشن شبی
که میتافت چون مهر هر کوکبی
چو رخسار لیلی فروزنده لیل
درخشان نجوم از سها تا سهیل
بتکبیر برداشته چون سروش
خروس سحر ز اول شب خروش
ز ذکرملک، دیو گم کرده راه
شدش تیره زندان خاکی پناه
فلک مجمری، اخگرش اختران؛
برافروخه شب چو عود اندران
عروس شب آرایش از ماه داشت
فلک ز اختران چشم بر راه داشت
شبانگاه خندید افق لب گزان
وزان شد نسیم سحرگه وزان
نهان کرد دستی بمشرق دراز
که شد ز اول شب در صبح باز
همه شب، بذوق تماشای مهر
بگرد سر خاک گشتی سپهر
محمد کز اول فلک سیر بود
وز او، آخر کارها خیر بود
بخلوتگه ام هانی غنود
ز بیداری بخت خوابش ربود
بنظاره ی خاک از نه فلک
گرفتند پرواز خیل ملک
بر ایشان سبق جست روح الامین
فرود آمد از آسمان بر زمین
بدستش عنان براقی چو برق
که بیننده ناکردش از برق فرق
رونده چو بر برگ نسرین نسیم
دونده چو سیماب بر لوح سیم
ز ابریشمش یال و از مشک دم
ز فیروزه اش ساق، از یشب سم
تک او را بصد فلک وز هلال
در افتاده نعلش بصف نعال
نداده چرا کرده تا در جنان
بپایی رکاب و بدستی عنان
ز آغاز تا آن نفس در فراغ
همش پشت از زین، همش ران ز داغ
نه طیر و بنسرین چرخ آشنا
نه حوت و، ببحر فلک در شنا
قوایم چه بر خاک بطحا نهاد
بآب و بآتش، بخاک و بباد
بنرمی و گرمی و تمکین و تک
خرامان گرو برد از یک بیک
نه آب و، بر آن نوح گسترده رخت
نه خاک و، بر آن آدم افگنده تخت
نه آتش، خلیل اللهش در کنار
نه باد و، سلیمان بر آن شد سوار
در آمد بر آن حجره چون جبرئیل
صلا داد کای یادگار خلیل!
تو را خوانده ایزد بعرش برین
ز جان آفرینت بجان آفرین
چو یاری تو را بر سر یاری است
مخسب ار چه خواب تو بیداری است
چو در لا مکانت گشادند جای
سرت گردم، از خاک بردار پای
رهی تا ز چشم بد خاکیان
نهی پای بر چشم افلاکیان
بعرش برین نزهت آراستند
چنان کز خدا خواستی خواستند
ز جا خیز ای سید مهربان
که امشب نماند بدیگر شبان
بر اقیت آوردم اینک ز نور
که چون نور از چشم بد باد دور
چو مشاطگان بسته حور جنان
ز چشمش رکاب و ز زلفش عنان
فشان آستینی بر این نه حجاب
فگن سایه یی بر سر آفتاب
بشکرانه سلطان ملک وجود
نگفته سخن، سود سر بر سجود
پس آنگاه چون سرو بر پای خاست
بسوی براق آمد از حجره راست
مگر جست چون برقش از ره براق
شهش گفت از من چه جویی فراق؟!
براقش جوابی پسندیده گفت
که: ای آگه از رازهای نهفت
در این عالم از یمن اخلاص تو
حقم کرد چون مرکب خاص تو
بجنت هم ای شهسوار گزین
مکش مرکبی غیر من زیر زین
پس از عهد بر پشت او پا نهاد
در اول قدم پا بر اقصی نهاد
صف انبیا را شد آنجا امام
شدش کارها ز آن امامت تمام
ز خود خلعت خاکیان خلع کرد
در قلعه ی نه فلک قلع کرد
دل چار مادر چو بیمهر یافت
بآغوش آبای علوی شتافت
گرفت اوج، آن مرکب تیزهوش
جهان زیر پا و دو عالم سپهر
بگردون چو دامن کشان راه جست
بشمع مه انداخت دامن نخست
قلم بستد از میر دفتر نگار
نهادش دگر دفتر اندر کنار
برآورد از چنگ ناهید چنگ
دگرگونه قانون نهادش بچنگ
بچارم سپهرش چو افتاد راه
همان دید ازو مهر، کز مهر ماه
چو از مقدمش یافت عیسی سراغ
پذیره شدش بر کف از خور چراغ
نشست اتش خشم مریخ از او
جهان را شد این قصه تاریخ از او
چو زد بوسه بر دست او مشتری
در انگشت او کرد انگشتری
ز خقتان کیوان سیاهی بشست
کلاه بره، درع ماهی بشست
ببرد آب فردوس از بوی خویش
فسرد آتش دوزخ از خوی خویش
ملایک برو کرده در هر حصار
لآلی منثور اختر نثار
همی رفت با او ملایک قرین
عنان کش نشد تا بعرش برین
ز برق تجلیش چون سینه تفت
به رفرف نشست از براق و برفت
شد از سدره چون خواست رفتن نخست
پر و بال جبریل و میکال سست
چو از ترک صحبت خبر جست شاه
بگفتندش : ای شاه گیتی پناه
ز روز ازل، هر یکی را ز ما
جدا پایه یی داده رب السماء
چو برتر کشانیم پر ز آن نشان
شود برق قهاری آتش فشان
ز سدره چو گامی دو شد پیشتر
بمقصد شدش میل دل بیشتر
چنان کافتد از منظری آدمی
کند سرعتش بیش قرب ز می
بمرکز ز میل طبیعی که داشت
ز هر پایه پایی که بالا گذاشت
دو بالا شدش پویه ی بارگی
دل از خاکیان کند یکبارگی
ز رفتارش افلاکیان رنگها
از او باز پس مانده فرسنگها
از او عرشیان چون بریدند پی
ولایت ولایت همیکرد طی
چو بگذشت ز آن قصرهای بلند
ز پیش نظر پرده ها برفگند
ز گرد جهت رفت دامن فشان
بجایی که آن را ندانم نشان
چو در سایه ی عرش رایت فراشت
بجز نقد دل هیچ با خود نداشت
مکین شد چو در ساحت لامکان
گشاد از پی کار امت دکان
بنقد دل ازحق خرید آنچه خواست
وز آن کار با بیدلان کرد راست
چه گویم چه گفت؟ آنچه میخواست گفت
ز جان آفرین آفرینها شنفت!!
بدید آنچه در طور، موسی ندید
شنید آنچه بایست آنجا شنید
باخلاص در بارگاه قبول
اجابت ز ایزد، دعا از رسول
سرش از شفاعت چو افسر گرفت
ز حق وعده ی روز محشر گرفت
باین خاکی نور پرورد بین
زمین گشته ی آسمان گرد بین
یتیمی شد اهل جهان را پدر
کسی را ندادند قدر اینقدر
چو میرفت، ماهی شتابنده بود
چو برگشت، خورشید تابنده بود
ز نور مه و مهر گر برد وام
بگردن ز گردون زمین داشت وام
چو او سایه بر عرش ذوالمن فگند
زمین وام گردون ز گردن فگند
نرفته همان گرمی از بسترش
که خود رفت و آمد ببالین سرش
چه یا رب گذشت آن زمان بر زمین
که رفت از زمین آن رسول امین
چو بر آسمان تافت آن نور پاک
تو گفتی برآمد ز تن جان خاک
بس این نیست از داور انس و جان
که آمد دگر بر تن خاک جان؟!
وگرنه نماندی زمین را نشان
فلک بودش از گرد دامن فشان
مرا چون بیک لحظه پیک نظر
تواند جهان گشت و آمد دگر
در انکار این قصه کوشم چرا؟!
چو بینم ز حق چشم پوشم چرا؟!
تو را مهر و مه بنده، ای یثربی
یکی یثربی و یکی مغربی
ز ایزد درود ای شه پاک زاد
بر آل و بر اصحاب پاک تو باد
خصوص آنکه شب خفت بر جای تو
نه پیچید روزی سر از رای تو
علی، شیر حق؛ نفس خیر البشر
سر پیشوایان اثنی عشر!
همان باب سبطین و زوج بتول
که خواندش چو هارون برادر رسول
برازنده ی افسر هل اتی
طرازنده کشور لا فتی
در شهر علم نبی، آنکه کند
دراز خبیر و سر ز عنتر فگند
شنیدم بفرمان حی قدیر
علی را پیمبر بروز غدیر
ببالای سر برد و با خلق گفت
که: تا چند این راز باید نهفت؟!
از آنان که دارندم آیین و کیش
شمارد مرا هر که مولای خویش
پس از ن بداند که مولی علی است
ز هر کس بمولائی اولی علی است
بود پس صحیح این خبر پیش من
تو گفتی که بودم در آن انجمن
جهان بود ازین پیش سرتاسر آب
کشیدندش از خاک نقشی بر آب
از آن خاک بس پیکر انگیختند
بساحل چه خس، چه گهر ریختند
هم امروز و فرداست کان تیره آب
زند موج و ساید بچرخش حباب
هم از لطمه ی موج آن آب پاک
شود شسته آلودگیهای خاک
زند غوطه در بحر کشتی بسی
ز کشتی نشینان نماند کسی
دلا خیز ار این ورطه ی موج خیز
بکشتی آل پیمبر گریز
که خود گفته آن ساقی راح و روح
مرا اهل بیت است کشتی نوح
بآن هر که پیوست رست از هلاک
بکشتی نوحم ز طوفان چه باک
مکن دست از آن کشتی آذر جدا
که دست خدا باشدش ناخدا
شود کشتی نیک و بد چون غریق
نشیننده را نوح بهتر رفیق
اگر سوی آتش روم با خلیل
وگر با کلیمم ره افتد به نیل
مرا بالله از باغ نمرود به
ز فرعون و قصر زر اندود به
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
بر دوش پیمبر چو علی بالا، شد
بگذشت ز قوسین و به اوادنی شد
معراج نبی به هر کجا بود از وی
یک قامت احمدی علی اعلی شد
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
چون در شب معراج نبی همّت بست
بگسست ز نیستی به هستی پیوست
او سایة ایزدست و اینست عجب
کاین سایه به آفتاب همدوش نشست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
آن شب که رسول ما سفر کرد به عرش
سر از خم نه سپهر برکرد به عرش
جبریل چگونه آمد از عرش به زیر؟
ذات نبوی چسان گذر کرد به عرش؟
مفاتیح الجنان : فضیلت و اعمال مسجد کوفه
نماز و دعا در وسط مسجد کوفه
دو رکعت نماز در وسط مسجد بجا می آوری در رکعت اول «حمد» و «توحید» و در رکعت دوم «حمد» و «کافرون» می خوانی پس از سلام و «تسبیح حضرت زهرا» بگو:
اللّهُمَّ أَنْتَ السَّلامُ، وَمِنْک السَّلامُ، وَ إِلَیک یعُودُ السَّلامُ، وَدارُک دارُ السَّلامِ، حَینا رَبَّنا مِنْک بِالسَّلامِ. اللّهُمَّ إِنِّی صَلَّیتُ هذِهِ الصَّلاةَ ابْتِغاءَ رَحْمَتِک وَرِضْوانِک وَمَغْفِرَتِک وَتَعْظِیماً لِمَسْجِدِک. اللّهُمَّ فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَارْفَعْها فِی عِلِّیینَ وَتَقَبَّلْها مِنِّی یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.
مؤلف گوید: این مقام را که «دکة المعراج» گفته اند و ظاهراً به ملاحظه آن است که در شب معراج رسول خدا(صلی الله علیه وآله) از خدا اذن طلبید و در این محلّ فرود آمد و دو رکعت نماز خواند، البته در اول فصل به «روایت آن» اشاره شد.