عبارات مورد جستجو در ۲۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
ازین دریا که غرق اوست جانم
برون جستم ولیکن در میانم
بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدگانم
چون نیکو باز جستم سر دریا
سر مویی ز دریا می ندانم
کسی کو روی این دریا بدید است
دهد خوش خوش نشانی هر زمانم
ولیکن آنکه در دریاست غرقه
ندانم تا دهد هرگز نشانم
چو چشمم نیست دریابین، چه مقصود
اگر من غرق این دریا بمانم
چو نابینای مادرزاد، کشتی
درین دریا همه بر خشک رانم
چو در دریا جنب می‌بایدم مرد
چنین لب خشک و تر دامن از آنم
کسی در آب حیوان تشنه میرد
چه گویند آخر آن کس را من آنم
دریغا کانچه می‌جستم ندیدم
وزین غم پر دریغا ماند جانم
ندارم یکشبه حاصل ولیکن
به انواع سخن گوهر فشانم
مرا از عالمی علم شکر به
که باشد یک شکر اندر دهانم
دلم کلی ز علم انکار بگرفت
کنون من در پی کار عیانم
اگر کاری عیان من نگردد
چو مرداری شوم در خاکدانم
اگر عطار را فانی بیابم
به بحر دولتش باقی رسانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
سلسله فکر را در ره دانش بکش
تا برسی منزلی کان نبود محرمش
چونکه بدانجا رسی باده عرفان بنوش
پس ز پی معرفت ذوق محبت بچش
نور محبت چو تافت بر دل و بر جان تو
بادهٔ ناب ازل از خم وحدت بکش
در ره عشق حبیب تا بتوانی بکوش
محنت اگر رو دهد تا بتوانی بکوش
شاد بزی عنقریب وار هی از چارونه
کام بگیر از حبیب خارج ازین پنج و شش
چونکه بلی گفته وقت سماع الست
وصل ترا حاصلست لیک پس از کش مکش
آنکه رعایت نکرد شرط بلی را نخست
کوش بلی گوش گیر سوی منادیش کش
حکم کند تا بر او آنچه مر او را سزاست
رهزن و کمره بحق وارهد ار کش مکش
شرط بلای الست معرفت اولیاست
فیض چو تو عارفی جان و دلت باد خوش
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر احمد مسروق قدس الله روحه العزیز
آن رکن روزگار آن قطب ابرار آن فرید دهر آن وحید عصر آنعاشق معشوق شیخ وقت احمد مسروق رحمه الله علیه از مشایخ کبار خراسان بود واز طوس بود اما در بغداد نشستی و باتفاق همه از جمله اولیاء خدای بود واو را با قطب المدار رحمةالله علیه صحبت بود او خود از اقطاب بود ازو پرسیدند که قطب کیست ظاهر نکرد اما به حکم اشارت چنان نمود که جنید است و او چهل تن را از اهل تمکین و مشایخ مکین خدمت کرده بود و فایدها گرفته و در علوم ظاهرو باطن به کمال و در مجاهده و تقوی به غایت درجه و صحبت محاسبی و سری یافته.
و گفت: پیری به نزدیک من آمد و سخن پاکیزه همی گفت: و شیرین سخن وخوش زبان بود و خاطری نیکو داشت وگفت: هر خاطری که شمارا درآید با من بگوئید مسروق گفت: مرا در خاطر آمد که او جهود است و این خاطر از من نمی‌رفت با جریری گفتم او را این موافق نیاید گفتم البته باوی بخواهم گفت: پس او را گفتم که تو گفتهٔ که هر خاطر که شمارادرآید با من بگوئید اکنون مرا چنین درخاطر آمد که تو جهودی ساعتی سر در پیش افکند پس گفت: راست گفتی و شهادت آورد آنگاه گفت: همه دینها و مذهبها نگه کردم گفتم اگر با هیچ قوم چیزی است با این قوم است به نزدیک شما آمدم تا بیازمایم شمارا بر حق یافتم.
و سخن اوست که هر که بغیر خدای شاد شود شادی او بجمله اندوه بود و هرکه را در خدمت خداوندانس نباشد انس وی بجمله وحشت بود و هرکه در خواطر دل با خدای تعالی مراقبت بجای آورد خدای تعالی او را در حرکات جوارح معصوم دارد.
و گفت هرکه محصن شود در تقوی آسان گردد بر وی اعراض از دنیا.
و گفت: تقوی آنست که بگوشهٔ چشم به لذات دنیا بازننگری و بدل در آن تفکر نکنی.
و گفت: بزرگ داشتن حرمت مؤمن از بزرگ داشتن حرمت خداوند بود و به حرمت بنده به محل حقیقت تقوی رسد.
و گفت: در باطن نگرستن معرفت حق از دل ببرد.
و گفت: هر کرا مودت حق بود کس بر وی غالب نتواند شد.
و گفت: دنیا را بوحشت داغ کرده‌اند تا انس مطیعان خدای به خدای بود نه به دنیا.
و گفت: خوف می‌باید که خوف بیش از رجا است که حق تعالی بهشت را بیافرید و دوزخ و هیچکس به بهشت نتواند رسید تا به دوزخ گذر نکند.
و گفت: بیشتر چیزی که عارفان از آن بترسند خوف از فوت حق بود.
و گفت: درخت معرفت را آب فکرت دهند ودرخت فکرت را آب جهل و درخت توبه را آب ندامت و درخت محبت را آب موافقت.
و گفت: هرگاه که طمع معرفت داری و پیش از آن درجهٔ انابت محکم نکرده باشی بر بساط جهل باشی و هرگاه که ارادت طلب کنی پیش از درست کردن مقام توبه در میدان غفلت باشی.
و گفت: زهد آنست که جز خدای هیچ سببی بر وی پادشاه نگردد.
و گفت: تا تو از شکم مادر بیرون آمدهٔ در خراب کردن عمر خودی، رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوبکر کتانی قدس الله روحه العزیز
آن صاحب مقام استقامت آن عالی همت امامت آن شمع عالم توفیق آن رکن کعبه تحقیق آن قبله روحانی شیخ ابوبکر کتانی رحمةالله علیه شیخ مکه بود و پیرزمانه بودو درورع و تقوی و زهد و معرفت یگانه بود و از کبار مشایخ حجاز بود و در طریقت صاحب تصنیف و صاحب تمکین و در ولایت صاحب مقام و در فراست صاحب عمل و درمجاهدت و ریاضت سخت بزرگوار و در انواع علوم کامل خاصه در علم حقایق و معرفت صحبت جنید و ابوسعید خراز ونوری یافته بود و او را چراغ حرم گفتند و در مکه مجاور بود تا وقت وفات و اول شب تا آخر نمازکردی و قرآن ختم کردی و درطواف دوازده هزار ختم قرآن کرده بود و سی سال درحرم بزیر ناودان نشسته بود که درین سی سال در شبانروزی یکبار طهارت تازه کردی و درین مدت خواب نکرد و درابتدا دستوری از مادر خواست که به حج رود گفت: چون دربادیه شدم حالتی در من پدید آمد که موجب غسل بود با خود گفتم مگر شرط نیامده‌ام بازگشتم چون به درخانه رسیدم مادر در پس درنشسته بود بانتظار من گفتم ای مادر نه اجازت داده بودی گفت: بلی اما خانه را بی‌تو نمی‌توانستم دید تا تو رفتهٔ این جا نشسته‌ام ونیت کرده بودم تا بازنیائی برنخیزم پس چون مادر وفات کرد روی در بادیه نهاد.
گفت: در بادیه بودم درویشی را دیدم مرده ومی‌خندید گفتم تو مردهٔ و می‌خندی گفت: محبت خدای چنین بود.
بوالحسن مزین گفت: به بادیه فرو شدم بی‌زاد و راحله چون به کنار حوضی رسیدم بنشستم و با خود گفتم بادیه بریدم بی‌زاد و راحله یکی رادیدم که بانگ بر من زد که ای حجام لاتمت نفسک بالاباطیل نگاه کردم کتانی رادیدم توبه کردم و به خدای بازگشتم.
و گفت: مرا اندکی غبار بود در دل با امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه نه به جهت چیزی دیگر بلکه به جهت آن که رسول صلی الله علیه و آله وسلم فرمود لافتی الاعلی شرط فتوت آن بود که اگرچه معاویه بر باطل بودو او بر حق کاربوی بازگذاشتی تا چندان خون ریخته نشدی و گفت: میان مروه و صفا خانهٔ داشتم در آنجا مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم با یاران او رضوان الله علیهم اجمعین که درآمدی و مرادر کنار گرفتی پس اشارت کرد بابوکر که او کیست گفتم ابوبکر پس به عمر اشارت کرد گفتم عمر پس اشارت کرد به عثمان گفتم عثمان پس اشارت کرد به علی من شرم داشتم به سب آن غبار پس سید علیه السلام مرا با علی برادری داد تا یکدیگر در کنار گرفتیم پس ایشان برفتند و من و علی بماندیم علی رضی الله عنه مرا گفت: بیا تا به کوه بوقیس رویم بسر کوه رفتیم ونظارهٔ کعبه کردیم چون بیدار شدم خود را بر کوه ابوقبیس دیدم ذرهٔ از آن غبار بر دلم نمانده بود.
وگفت: یکی با من صحبت می‌داشت و عظیم بر من ثقلی بود ازوی چیزی بوی بخشیدم آن ثقل زایل نشد او را به خانه بردم و گفتم پای بر روی من نه نمی‌نهاد الحاح کردم تا پای بنهاد بروی من و می‌داشت چنانکه ثقل زایل شد و بدوستی بدل گشت مرا دویست درم از وجه حلال فتوح شده بود پیش او بردم و بر کنار سجادهٔ او نهادم گفتم در وجه خودصرف کن بگوشهٔ چشم در من نگریست و گفت: من این وقت را بهفتادهزار دینار خریده‌ام تو می‌خواهی که مرا بدین غره کنی پس برخاست و سجاده برفشاند و برفت و هرگز چون عزاو و دل خود ندیدم که آن ساعت که آن درم‌ها می‌چیدم.
نقلست که مریدی داشت مگر در حال نزاع بود چشم باز کرد و در کعبه نگرید اشتری برسید و لگدی زد و چشمش بیرون انداخت در حال بسر شیخ ندا کردند که در این حالت ارادت غیبی و مکاشفات حقیقی بدو فرو می‌آمد و او به کعبه نگریست ادبش کردند که در حضور رب البیت نظاره بیت کردن روا نبود.
نقلست که روزی پیری نورانی ردا برافکنده با شکوه از باب بنی شیبه درآمد و پیش کتانی رفت و او سر فرو کشیده بود وگفت: بعد از سلام که ای شیخ چرا به مقام ابراهیم نروی که پیری بزرگ آمده است و اخبار عالی روایت می‌کند تا سماع کنی کتانی سر برآورد و گفت: ای شیخ از که روایت می‌کند گفت: از عبدالله بن معمر و از زهری و از ابوهریره و از پیغامبر صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت: ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچه ایشان آنجا باسناد خبر می‌دهند ما اینجا بی‌اسناد می‌شنویم پیر گفت: از که می‌شنوی گفت: حدثنی قلبی عن ربی جل جلاله دلم از خدای می‌شنود پیر گفت: چه دلیل داری بدین سخن گفت: دلیل آن دارم که دلم می‌گوید که تو خضری خضر علیه السلام گفت: تا آن وقت می‌پنداشتم که خدای را هیچ ولی نیست که من او را نشناسم تا ابابکر کتانی را دیدم که من او رانشناختم و او مرا شناخت دانستم که خدای را دوستان‌اند که مرا شناسند و من ایشان را نشناسم.
نقلست که وقتی در نماز بود طراری بیامد و ردا ازکتف شیخ باز کرد وبه بازار برد تا بفروشد در حال دستش خشک شد او را گفتند که مصلحت تو آنست که باز بری به خدمت شیخ و شفاعت کنی تا دعا کند باشد که خدای تعالی دستت باز دهد طرار باز آمد و شیخ هم چنان در نماز بود و ردا در کتف شیخ داد و بنشست تا شیخ از نماز فارغ شد در قدمهاء او افتاد و عذر می‌خواست و زاری می‌کرد حال بگفت: شیخ گفت: بعزت و جلال خدای که نه از بردن خبر دارم و نه از آوردن پس گفت: الهی او برده بازآورد آنچه از او ستدهٔ باز ده در حال دستش نیک شد.
نقلست که گفت: جوانی به خواب دیدم به غایت صاحب جمال گفتم کیستی گفت: تقوی گفتم کجا باشی گفت: در دل اندوهگنان پس نگه کردم زنی سیاه دیدم به غایت زشت گفتم تو کیستی گفت: خنده ونشاط و خوش دلی گفتم کجا باشی گفت: در دل غافلان واهل نشاط چون بیدار شدم نیت کردم که هرگز نخندم مگر بر من غلبه کند.
و گفت: در شبی پنجاه و یک بار پیغمبر را علیه السلام به خواب دیدم و مسایل پرسیدم.
و گفت: شبی پیغامبر را علیه السلام به خواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا حق تعالی دل مرا نمی‌راند گفت: هر روزی چهل بار بگوی بصدق یا حی یا قیوم یا لااله الاانت اسئلک ان تحبی قلبی بنور معرفتک ابداً.
و گفت: درویشی به نزدیک من آمد و می‌گریست و گفت: ده روز است تا گرسنه‌ام با بعضی یاران از گرسنگی شکایت کردم پس به بازار شدم در می‌یافتم در راه که بر آننوشته بود که خدای به گرسنگی تو عالم نیست که شکایت می‌کنی.
و گفت: یکی ازوی وصیت خواست گفت: چنانکه فردا خدای تعالی ترا خواهد بود تو امروز او را باش.
و گفت: انس به مخلوق عقوبت است و قرب اهل دنیا معصیت و با ایشان میل کردن مذلت.
وگفت: زاهد آن باشد که هیچ نیابد دلش شاد بود بنایافتن آن وجد و جهد لازم گیرد و احتمال دل کند به صبر و راضی باشد بدین تا بمیرد.
و گفت: تصوف همه خلق است هر که را خلق بیشتر تصوف بیشتر.
و گفت: فراست پیدا شدن یقین است و دیدار غیب و آن از اثر ایمان است.
و گفت: محبت ایثار است برای محبوب.
و گفت: تصوف صفوة است و مشاهده.
و گفت: صوفی کسی است که طاعت او نزدیک او جنایت بود و از آن استغفار باید کرد.
و گفت: استغفار توبه است و توبه اسمی است جامع شش چیز را اول پشیمانی بر آنچه گذشته باشد دوم عزم کردن بدانکه بیش به گناه رجوع نکند سوم به گزاردن هر فریضه که میان او و خدای است چهارم ادا کند مظالم خلق را پنجم بگدازد هر گوشت و پوست و شحم که از حرام رسته باشد ششم تن را الم طاعت بچشاند چنانکه حلاوت معصیت چشانیده است.
و گفت: اول وجد حلواست ومیانه مر و آخر سقم.
وگفت: توکل در اصل متابعت علم است و در حقیقت کامل شدن یقین.
و گفت: عبادت هفتاد و دو باب است هفتاد ویک در حیا است از خدای تعالی.
و گفت: علم به خدای تمامتر از عبادت خدای را.
و گفت: طعامی مشتهی لقمهٔ است از ذکر خدای در دهان یقین که حالت توحید آن لقمه را از مایدهٔ رضا برگرفته باشد با گمان نیکو به کرامت حق.
وگفت: هرگز بندگان را زبان بدعا گشاده نکند و به عذر خواستن نگرداند تا در مغفرت گشاده نکند.
وگفت: چون افتقار به خدای درست شود عنایت درست شود از جهت آنکه این دو حالت تمام نشود مگر به یکدیگر.
و گفت: دردی بوقت انتباه از غفلت و انقطاعی از حظ نفسانی و لرزیدن از بیم قطیعت فاضلتر از عبادت انس و جن.
و گفت: اعمال جامهٔ بندگی است هر که او را خدای تعالی وقت قسمت از رحمت دور کرد امروز عمل راترک گیرد و هر که نزدیک گردانید بر اعمال ملازمت کند و چون پیشه گیرد.
و گفت: دنیا را بربلوی قسمت کرده‌اند و بهشت را بر تقوی.
و گفت: از حکم مرید سه چیز است یکی خوابش در وقت غلبه بود و خوردش در وقت فاقه بود و سخنش در وقت ضرورت.
و گفت: شهوت مهار دیو است که هر که مهار دیو گرفت با دیو بهم بود.
و گفت: بتن در دین باش و بدل در آخرت.
و گفت: چون از خدای توفیق خواهی ابتدا به عمل کن.
و گفت: مادین خدای مبنی بر سه رکن یافتیم برحق و بر عدل و بر صدق حق بر جوارح است و عدل بر قلوبست وصدق بر عقل یعنی حق جز به ظاهر نتوان داشت کماقال علیه السلام نحن نحکم بالظاهر ابلیس و ادریس در عالم باطن بودند تا ظاهر نشدند معلوم نشد که ابلیس باطل است و ادریس بر حق و عدل بر دلست قسمت به عدل دل نتواند کرد به حسب هر یکی و صدق به عقل تعلق دارد که فردا که از صدق سوال کنند عاقلان را کنند وگفت: وجود عطا از حق شهود حق است به حق ازجهت آن که حق است دلیل بر هر چیزی و هیچ چیز دون حق دلیل نیست برحق.
و گفت: خدای را بادی است که آن را بادصبیحه خوانند که آن باد مخزن است در زیر عرش وقت سحر وزیدن گیرد وناله‌ها و استغفار برگیرد و به ملک جبار رساند.
و گفت: شکرکردن در موضع استغفار گناه بودو استغفار در موضع شکر گناه بود.
نقلست که چون کتانی را وفات نزدیک برسید گفتند در حال حیات عمل تو چه بود تا بدین مقام رسیدی گفت: اگراجلم نزدیک نبودی نگفتمی پس گفت: چهل سال دیدبان بودم هرچه غیرخدای بود ازدل دور می‌کردم تا دل چنان شد که هیچ چیز دیگر ندانست جز خدای تبارک و تعالی و تقدس.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوالعباس قصاب رحمةالله علیه
آن گستاخ درگاه آن مقبول الله آن کامل معرفت آن عامل مملکت آن قطب اصحاب شیخ وقت ابوالعباس قصاب رحمةالله علیه شیخ عالم و محترم مشایخ بود و صدیق وقت بود و در فتوت و مروت پادشاه و در آفات عیوب نفس دیدن اعجوبه بودو در ریاضت و کرامت و فراست ومعرفت شانی عظیم داشت او را عامل مملکت گفته‌اند و پیر و سلطان عهد بود و شیخ میهنه را گفت: که اشارت و عبارت نصیب تست.
نقلست که شیخ ابوسعید را گفت: اگر ترا پرسند که خدای تعالی شناسی مگو که شناسم که آن شرکست و مگو که نشناسم که آن کفر است و لیکن چنین گوی که عرفناالله ذاته بفضله یعنی خدای تعالی ما را آشنای ذات خود گرداناد بفضل خویش.
و گفت: اگر خواهد و اگر نه با خدای خوی می‌باید و اگرنه در رنج باشد.
وگفت: اگر با تو خیر خواهد علم را در جوارح تونگاه دارد و اندامهای تو یک بیک از تو بستاند و با خویشتن گیرد و نیستی تو بتو نماید تا به نیستی تو هستی او آشکارا شود به صفات خویش در خلق نگری خلق را چون گوی بینی در میدان قدرت پس گردانیدن گوی را خداوند گوی را بود.
و گفت: هر کسی از وی آزادی طلبند و من ازو بندگی که بندهٔ او در بند او به سلامت بود و آزاد در معرض هلاکت.
و گفت: فرق میان من و شما یک چیز بیش نیست و آن آنست که شما فراماگوئید و مافرا او گوئیم شما از ما شنوید و ما ازو شنویم و شما ما را بینید و ما او را بینیم والا ما نیز چون شما مردمیم.
و گفت: پیران آینه تواند چنان بینی ایشان را که توئی.
و گفت: مریدی اگر بیک خدمت درویش قیام نماید آن وی را بهتر بود از صدرکعت نماز افزونی و اگر یک لقمه از طعام کم خورد وی را بهتر از آنکه همه شب نماز کند.
و گفت: بسیار چیزها رادوست داریم که یک ذره آنجا نباشیم.
و گفت: صوفیان می‌آمدندی هر کسی به چیزی و به جائی بایستی و مرا پای نبایستی و هر کسی را منی بایستی و مرا من نبایستی مرا بایستی که من باشم.
و گفت: طاعت و معصیت من در دو چیز بسته‌اند چون بخورم مایه همه معصیت در خود بیابم و چوندست باز کنم اصل همه طاعت ازخود بیابم.
ووقتی علم ظاهر را یاد کرد و گفت: آن جوهریست که دعوت صد و بیست واند هزار پیغامبر در آن نهاده‌اند اگر از آن جوهر ذره پدید آید از پردهٔ توحید زود از هستی خویش این همه در فنارود.
و گفت: نه معروفست ونه بصیرت ونه نور ونه ظلمت نه فنا آن هستی هست است.
و گفت: مصطفی نه مرده است نصیب چشم تو از مصطفی مرده است.
و گفت: پادشاه عالم را بندگانی‌اند که دنیا و زینت دنیا به خلق رها کرده‌اند و سرای آخرت و بهشت به مطیعان گذاشته و ایشان با خداوند قرار گرفته گویند ما را خود این نه بس که رقم عبودیت از درگاه ربوبیت بر جان ما کشیده‌اند که ما چیزی دیگر طلبیم.
و گفت: خنک آن بنده که او را یاد نمودند.
و گفت: جوانمردان راحت خلقند نه وحشت خلق که ایشان را صحبت با خدای بود از خلق و از خدای به خلق نگرند.
وگفت: صحبت نیکان و بقعهای گرامی بنده را بخدای نزدیک نکند بنده به خدایی خدای نزدیک کند صحبت با آن دار که باطن و ظاهر به صحبت او روشن شود.
و گفت: حق تعالی از صد هزار فرزند آدم یکی را بردارد برای خویش.
و گفت: دنیا گنده است و گنده‌تر از دنیا دلیست که خدای تعالی آن دل به عشق دنیا مبتلا گردانیده است.
و گفت: هرچند که خلق به خالق نزدیکتر است نزدیک خلق عاجزتر است.
وگفت: همه اسیر وقتند و وقت اوست وهمه اسیر خاطراند و خاطر اوست.
و گفت: دعوت صد و بیست و اند هزار پیغامبر علیه السلام همه حقست لیکن صفت خلق است چون حقیقت نشان کند نه حق ماند ونه باطل.
و گفت من و تو بود اشارت باشد و عبارت وچون من و تو برخاست نه اشارت ماند و نه عبارت.
و گفت: اگر ترا ازو آگهی بودی نیارستی گفت: که ازو آگهی است.
و گفت: شب و روز و چهار ساعت است هیچ ساعتی نیست تا او را برتو آمدنی نیست.
و گفت: امر خویش برتو نگاه دارددست بردهٔ واگر ندارد آدم باید با همه فرزندانش تا با تو بگریند.
و گفت: اگر کسی بودی که خدای را طلب کردی جز خدای خدای دو بودی.
و گفت: خدای را خدا جوید خدای یابد خدای را خدای داند و گفت: اگر خدای یک ذره بعرش نزدیکتر بودی از آنکه بثری خدای را نشایستی.
و گفت: من با اهل سعادت برسول صحبت کنم و با اهل شقاوت به خدا.
و گفت: از شما در نخواهم ادب بیهوده، مادری بود که از فرزند شیر خواره ادب در خواهد؟ از شما ادب آن در خواهد که با شما به نصیب خویش زندگانی کند.
و گفت: ابلیس کشتهٔ خداوند است جوانمردی نبود کشته خداوند خویش را سنگ انداختن.
و گفت: فردا حساب قیامت کند در دست من کند بیند که چه کند همه را در پیش کنم و ابلیس را مقام سازم و لیکن نکند.
و گفت: هرگز کس مرا ندیده و هرکه مرا بینداز من صفت خویش بیند.
و گفت: یک سجده که بر من براند بهستی خویش و نیستی من بر من گرامی‌تر از هرچه آفرید و آفریند.
و گفت: من فخر آدم وقرةالعین مصطفی ام آدم فخر کند که گوید این ذریت منست پیغامبر را چشم روشن گردد که گوید این از امت منست.
و گفت: وطای من بزرگست ازو باز نگردم تا از محمد تا در تحت وطای من نیارد این آن معنی است که شیخ بایزید گفته است لوائی اعظم من لواء محمد و شرح این در پیش داده‌ایم.
از او پرسیدند که زهد چیست گفت: بر لب دریاه غیب ایستاده بودم بیلی در دست یک بیل فرو بردم از عرش تاثری بدان یک بیل برآوردم چنانکه دوم بیل را هیچ نمانده بود و این کمترین درجهٔ زهدست یعنی هرچه صورت بود در قدم اول از پیشم برخاست.
و گفت: حق تعالی قومی را به بهشت فروآورد و قومی را بدوزخ پس مهار بهشت ودوزخ بگیرد و در دریای غیب اندازد.
و گفت: آنجا که خدای بود روح بود و بس.
و گفت: اهل بهشت به بهشت فرود آیند و اهل دوزخ به دوزخ پس جای جوانمردان کجا بود که او را جای نبود نه در دنیا و نه در آخرت.
نقلست که یکی قیامت بخواب دید و شیخ را طلب می‌کرد در جمله عرصات شیخ را هیچ جای نیافت دیگر روز بیامد وشیخ را آن خواب بگفت: شیخ گفت: آنگاه چنین خوابت را رایگان نگویند چون ما نبودیم اصلا ما را چون بازنتوان یافت واعوذبالله از آن که ما را فردابازتوان یافت.
نقلست که یکی به نزدیک او آمد و گفت: یا شیخ می‌خواهم که به حج روم گفت: مادر و پدر داری گفت: دارم گفت: برو رضای ایشان نگاهدار برفت و بار دیگر بازآمد وگفت: اندیشه حج سخت شد گفت: دوست پدر قدم درین راه بصدق بنهادهٔ اگر بصدق نهاده بودیش نامه از کوفه باز رسیدی.
نقلست که یک روز در خلوت بود مؤذن گفت: قدقامت الصلوة گفت: چون سخت است از صدر و از درگاه می‌باید آمد برخاست و عزم نماز کرد.
نقلست که کسی از او پرسید که شیخا کرامت تو چیست گفت: من کرامات نمی‌دانم اما آن می‌دانم که در ابتدا هر روز گوسفندی بکشتمی و تا شب برسر نهاده می‌گردانیدمی در جمله شهر تا تسوی سود کردمی یا نه امروز چنان می‌بینم که مردان عالم برمی‌خیزند و از مشرق تا به مغرب به زیارت ما پای افزار درپا می‌کنند چه کرامت خواهید زیادت ازین. رحمةالله علیه و الله اعلم بالصواب.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوبکر واسطی رحمةالله علیه
آن معظم مسند و آیت آن موحد مقصد عنایت آن خضر کنز حقایق آن بحر رموز دقایق آن ورای صفت قابضی و باسطی قطب جهان ابوبکر واسطی رحمةالله علیه کامل‌ترین مشایخ عهد بود و شیخ الشیوخ عهد و وقت و عالی‌ترین اصحاب و بزرگ همت‌تر ازو کس نشان نداد در حقایق ومعارف هیچکس قدم از پیش او ننهاد و درتوحید و تجرید و تفویض بر همه سابق بود و از قدماء اصحاب جنید و گویند از فرغانه بود وبواسطهٔ نشستی و بهمهٔ انواع محمود بوده و بر همهٔ دلها مقبول و تا صاحب نفسی نبود بعداوت او بیرون نیامد عباراتی غامض داشت و اشاراتی مشکل و معانی بدیع و عجیب و کلماتی بلند تا هر کسی را مجال نبودی گرد آن گشتن و در فنون علوم به کمال بود وریاضت و مجاهدت که او کشید در وسع کس نیاید و توجهی که به خدا داشت در جمله امور کسی را آن نبود و سخن توحید ازو زیباتر کس بیان نکرد.
نقلست که از هفتاد شهرش بیرون کردند که درهر شهری که آمدی زودش بدر کردندی چون بباورد آمد آنجا قرار کرد و مردم بیاورد برو جمع آمدند اما کلمات او را فهم نکردند تا حادثهٔ افتاده که از آنجا برفت به مرو و مردم مرو را طبع او قبول کرد پس عمر آنجا بسر برد.
نقلست که یک روز باصحاب می‌گفت: که هرگز تا ابوبکر بالغ شده است روز بروی گواهی نتوان داد بخوردن و شب بخفتن و هم او می‌گوید در باغی حاضر آمدیم به مهمی دینی مرغکی بر سر من همی پرید بر طریق غفلت از راه عبث او را بگرفتم و در دست می‌داشتم مرغکی دیگر بیامد و بالای سر من بانگ می‌کرد صورت بستم که مگر مادرش است یا جفت پشیمان شدم و او را از دست خود رها کردم اتفاق را او خود مرده بود بغایت دلتنگ گشتم و بیماری آغاز کرد مدت یک سال در آن بیماری بماندم یک شب مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم گفتم یا رسول الله یک سال است تا نماز از قیام بقعود آورده‌ام و ضعیف گشته و بیماری اثری عظیم کرده است گفت: سبب آنست که شکست عصفور منک الحضرة بنجشکی از تو شکایت کرد عذر خواستن فایده نمی‌دارد بعد از آن گربهٔ در خانهٔ ما بچه آورده بود و من در آن میان بیماری تکیه زده بودم و تفکری می‌کردم ماری دیدم که بیامد و بچه این گربه در دهان گرفت من عصای خود را بر سر مار انداختم بچه گربه را از دهان بیانداخت تا مادرش بیامد و بچه خویش برگرفت من در آن ساعت بهتر شدم و روی به صحبت نهادم و نماز به قیام باز بردم آن شب مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم گفتم یا رسول الله امروز تمام به حال صحبت باز آمدم گفت: سبب آن بود که شکرت منک هرة فی الحضرة گربهٔ درحضرت از توشکر گفت.
نقلست که روزی باصحاب درخانه نشسته بود و در آن خانه روزنی بود ناگاه آفتاب در آن روزن افتاد هزار ذره بهم برآمده بود شیخ گفت: شما را این حرکات ذره‌ها تشویق می‌آرد اصحاب گفتند نه شیخ گفت: مرد موحد آنست که اگر کونین و عالمین و باقی هرچه هست اگر همچنین در حرکت آید که این ذره‌ها یک ذره درون موحد را تفرقه پدید نیاید اگر موحد است.
و گفت: الذاکرون لذکره اکثر غفلة من الناس لذکره یادکنندگان یاد او را غفلت زیادت بود از فراموش کننده ذکر او از آنکه چون او را یاد دارد اگر ذکرش فراموش کند زیان ندارد زیان آن دارد که ذکرش یاد کند و او را فراموش کند که ذکر غیر مذکور باشد پس اعراض از مذکور با پنداشت ذکر بغفلت نزدیکتر بود از اعراض بی‌پنداشت و ناسی در نسیان و غیبت از مذکور پنداشت حضور نیست پس پنداشت بی‌حضور به غفلت نزدیکتر از غیبت بی‌پنداشت از آنکه هلاک طلاب حق سزاوار درپنداشت ایشان است آنجا که پنداشت بیشتر معنی کمتر و آنجا که معنی بیشتر پنداشت کمتر و حقیقت پنداشت ایشان بهمت عقل باشد و عقل از همت حاصل آید و همت را با این همت هیچ مقاربت نباشد و اصل ذکر یا در غیبت یا در حضور چون غایب از خود غایب بود و به حق حاضر آن ذکر بود که آن مشاهده باشد و چون ازحق غیبت بود و به خود حضور آن نه ذکر بود که غیبت بود و غیبت از غفلت بود.
نقلست که روزی به بیمارستانی شد دیوانهٔ را دید که های هویی می‌کرد و نعره همی زد گفت: آخر چنین بندی گران بر پای تو نهاده‌اند چه جای نشاطست گفت: ای غافل بند برپای من است نه بر دل.
نقلست که روزی به گورستان جهودان می‌رفت و می‌گفت: این قومی‌اند همه معذور و ایشان راعذر هست مردمان این سخن بشنیدند او را بگرفتند و می‌کشیدند تا به سرای قاضی قاضی بانگ بروزد که این چه سخنست که تو گفتهٔ که جهودان معذورند شیخ گفت: از آنجا قضاء تو است معذور نیند اما از آنجا که قضاء اوست معذورند.
نقلست که شیخ را مریدی بود روزی غسل جمعه آسان فرا گرفت پس روی به مسجد نهاد و در راه بیفتاد و رویش مجروح گشت تا لابدش بیامد وبازگشت و غسل کرد این سخن با شیخ بگفت: شیخ گفت: شاد بدان باش که سخت فرا گیرند اگرت فرو گذارند از تو فارغند.
نقلست که شیخ وقتی به نیشابور آمد اصحاب بوعثمان راگفت: که شما را بچه فرمایند گفت: به طاعت دایم و تقصیر دروی دیدن شیخ گفت: این گبرگی محض است که شما را می‌فرمایند چرا رغبت نفرمایند به دیدار آفریننده و دانندهٔ آن.
نقلست که یکبار شیخ ابوسعید ابوالخیر قصد زیارت مرو کرد بفرمود تا کلوخ برای استنجاء در توبره نهادند گفتند شیخا در مرو کلوخ همی یابیم سر این چیست شیخ گفت: که شیخ ابوبکر واسطی گفته است و او سر موحدان وقت خویش بوده است که خاک مرو خاکی زنده است روا ندارم که من بخاکی استنجا کنم که زنده باشد واو را ملوث گردانم و از کلمات اوست که در راه حق خلق نیست و در راه خلق حق نیست هر که روی در خود دارد قفاء او در دین بود و هرکه روی در دین دارد قفاء او در خود بود هرکجا که تویی تست حظ تست و خلاف راه است و هر کجا که ناکامی تست مجال دین آنجاست.
و گفت: شرع توحید است و حق توحید شرع توحید را گذر به دریای نبوت است و حق توحیدمحیط است راه شرع بر آن تست چون سمع و بصر و اثبات تونسبت به شرکت دارد و وحدانیت از شرک منزه است ایمان که رود درکوکبهٔ شرک رود ایمان پاکست اما غذای او ظن شرک صورت نبندد و معرفت همچنین و علم وحال و این خلق در دریای کینونیت غرق شده‌اند و اسباب دستگیر ایشان نه بواسطهٔ انبیا از دریای خلقیت و بشریت بیرون گذرند و در دریای وحدانیت غریق شوند و مستهلک شوند کس از ایشان نشان ندهد شرع توحید چون چراغست و حق توحید چون آفتاب چون آفتاب نقاب از جمال جهان آرای خود برگیرد نور چراغ بعالم عدم شود موجودی بود در عدم و نورچراغ را با نور آفتاب هیچ ولایت نبود شرع توحید نسخ‌پذیر است وحق توحید نسخ‌پذیر نیست زبان بدل نسخ شود چون مرد بدل رسد زبان گنگ شود و دل به جان نسخ شود آنگاه هرچه گوید من الله بود و این سخن در عین نیست در صفت است صفت بگردد اما عین نگردد آفتاب برآب تابد آب را گرم کند صفت آب بگردد اما عین آب نگردد حق تعالی در صفت بیگانگان این گفت: اموات غیر احیاء در صورت زنده‌اند و در صفت مرده زندگی آن بود که ذات ازحیوة متمتع بود و ایشان زیان زدهٔ حیوة خوداند و از مومنان خبر می‌دهد بل احیاء عند ربهم مرد باید که جان بر سر راه نهد و بی‌جان براه فرو شود این طایفه از معدومان موجودند و بیگانگان موجودان معدوم‌اند هر که بخود زنده است مرده است و هر که بحق زنده است نمیرد مرگ نه مرگ کالبد است و عدم نه عدم کالبد آنجا که وجودست جان نامحروم است تا خود بکالبد چه رسد.
وگفت: شناخت توحید وجود هیچکس می‌نپذیرد و کس را زهرهٔ آن نیست که قدم به صحراء وجود نهد چنانکه مشایخ گفته‌اند اثبات التوحید افساد فی التوحیدپیری می‌گوید اکثر ذنبی بمعرفتی ایاه هر که با وجود اوخطبهٔ وجود خود می‌خواند بر کفر خود سجل می‌کند و هر که با وجود خود خطبهٔ وجود او می‌خواند بر شرک خود گواهی می‌دهد و هر که با هستی او هستی خود طلبد کافرست و هر که باهستی خود هستی او طلبد ناشناخته است هر که خود را دید او را ندیده و هرکه او را دید خود را ندید و از خودش یاد نیاید جان از شادی بریده و در پردهٔ عزت بماند حق تعالی او را از حضرت قدس بخلیفتی فرستاد تا در ولایت انسانیت او را نیابت می‌دارد و او را به خلق می‌نماید بی او و این کس را نه عبارت بود و نه اشارت ونه زبان و نه دل و نه دیده و نه حرف و نه صوت و نه کلمه و نه صورت ونه فهم و نه خیال و نه شرک اگر عبارت کند کفر بود و اگر اشارت کند شرک بود و اگر گوید دانستم جهل بود و اگر گوید شناختم فزونی بود و اگر گوید نشناختم مخذول بود و مطرود عدمی بود در وجود و وجودی بود درعدم نه موجود بود درحقیقت ونه معدوم هم موجود بر حقیقت هم معدوم عبارت محرم راه توحید نیست و دانست در راه توحید بیگانه است و توهم وظن اینهمه گرد حدیث دارد توحید در عالم قدس خویش پاکست و منزه از گفت: و شنود و عبارت و اشارت و دید و صورت و خیال و چنین و چنان اینهمه لوث بشریت دارد و شناخت توحید از لوث بشریت منزه است وحده لاشریک له این اقتضا می‌کند برقی از شواهب الهیت بتابد با بشریت آن کند که عصاء موسی با سحرهٔ فرعون کرد ولله غالب علی امره نور الهی همه چیزها را در کنف خود بدارد گوید شما به صحراء وجود می‌آئید که آتش غیرت همه را بسوزد ما خود روزی شما را به شما رسانیم اسرار مشایخ روضه توحید است نه عین توحید آنجا که ثناء ذکر کبریاء اوست وجود و عدم خلق هر دو یکیست آنجا که عزت است افتقار و انکسار خلق یکیست آنجا که قدرت است آشکارا اند و آنجا که توحید است به نفی خود انکار نتوان کرد که درانکار خود انکار قدرت است و خود را اثبات نتوانند کرد که فساد توحید بود نه روی اثبات و نه روی نفی هم مثبت وهم منفی قدرت ترا جلوه می‌کند وحدانیت معزول می‌گرداند.
و گفت: د رهمه آسمانها زبان تهلیل و تسبیح هست ولیکن دل بباید دل معنیست که جز در آدم و فرزندان او نیست و دل از آن بود که راه شهوت ونعمت و بایست و اختیار بر تو ببندد و راه بر تو باشد زبان دل باید که بخود دعوت کند نه زبان قول مرد باید که گنگ گویا بود نه گویای گنگ مرد آنست که معبودی که در پیرامون وی است قهر کند و جهد در قهر کردن خویش کند نه در لعنت کردن شیطان ابلیس می‌گوید علیه لعنه ازچهرهٔ ما آینه ساختند و در پیش تونهادند و ازچهرهٔ تو آینهٔ ساختند و در پیش ما داشتند ما در تو نگریم و بر خود می‌گرییم و تو در ما می‌نگری و بر خود می‌خندی باری راه رفتن ازو بیاموز که در راه باطل سر بیفکند و ملامت عالم ازو درپذیرفت و در راه خود مرد آمد تو از دل خود فتوی در خواه که اگر هر دو کون بر تو لعنت کنند بهزیمت خواهی شد قدم درین راه منه اگر این حدیث به ملامت هر دو سرای نه ارزد این شربت نوش مکن اگر در دو عالم بکاه برگی به چشم حقارت بیرون نگری کلید عهد باز فرستاده باشی تا هر مویی که بر سر و تن تست ازو تبرا نکنی و او بانکار تو بیرون نیاید تولای تو به حضرت درست نیاید چیزی مطلب که آن چیز در طلب تو است یعنی بهشت و از چیزی هزیمت مشو که آن هزیمت از تو شود یعنی دوزخ و تو ازو او را خواه چون او ترا باشد همه چیزها پیش تو باشد کمر بسته.
و گفت: هر جزوی از اجزاء تو باید که در حق جزوی دیگرمحو باشد که دویی در راه دین شرکست تا نه زبان داند که دیده چه دید و نه نیز دیده زبان را داند تار از خود بگوید تا هرچه نسبت بتو دارد در شواهد الهیت محو شود وحدیث محو و فقر می‌گویند اینست ظلمی عظیم دیگر را نفی می‌کنند و خود را اثبات نشان آنکه مرد را به صحراء حقیقت آورده باشند آنست که پوششها از پیش دیدهٔ او برداشته باشند که او ورای همه چیزها باشد نه چیزی ورای او.
و گفت: گویندهٔ بر حقیقت آن بود که گفت: او برسد در او و او را سخن نمانده و از آن سخن گفتن خود آزاد بود و سخن که روی در حضرت دارد آن بود که مستمع را ملامت نگیرد و مخالف و موافق را میزبانی کند و گوینده را مدد زیادت شود و هر سخنی که مستمع را مفلس نکند و هر دو عالم را از دست وی بیرون نکند آن سخن بفتوای نفس می‌گوید نفسش به زبان معرفت این سخن بیرون می‌دهد تا او در غرور خود بود و خلق در غررو وی چنانکه حق عز و علا می‌فرماید ظلمات بعضها فوق بعض هرکه سخن گوینده به حق نشنود چشمهٔ زندگانی در سینه وی خشک شود چنانکه هرگز از آن چشمه حکمت نزاید هر که از خانهٔ خود بیرون آید و راه با خانهٔ خود باز نداند آنکس را سخن گفتن در طریقت مسلم نیست درویش بنور دل باید که رود و به روزگار ما بعصامی‌روند زیرا که نابینااند هر که داند که چه می‌گوید و ازکجا می‌گوید او را سخن مسلم نیست چنانکه زنان را حیض است مریدان را در راه ارادت حیض است حیض راه مریدان ازگفت: افتد و کس بود که در آن بماند و هرگز پاک نشود و کس بود که او را حیض نباشد همه ایامش طهر باشد اما هیچ چیز را آن منقبت نیست که سخن را و سخن صفتی است از صفات ذات همه انبیاء متکلم بوده‌اند لیکن ما را سخن با آن کس است که دعوی می‌کند که او را زبان غیبست مرد باید که گویندهٔ خاموش و خاموش گویا که آن حضرت و رای گفت: و خاموشی است نخست چشمه زبان باید که بسته شود تا چشمه دل بگشاد هزار زبان خداترس با فصاحت بینی در دست زبانیهٔ دوزخ بینی یک دل خدا شناس با نور نبینی در دوزخ مرید صادق را ازخاموشی پیران فایده بیش از گفت: و گویی بود.
وگفت خلعتی دادند با شرک بر آمیخته چنانکه کسی را شربتی دهند با زهر آمیخته یکی را کرامتی یکی را فراستی یکی را حکمتی یکی را شناختی هر که عاشق خلعت شد از آنچهٔ مقصودست بازماند و آن مقامها در عالم شرع است کسانی را که به نور شرع راه روند زهد و ورع و توکل و تسلیم و تفویض و اخلاص و یقین این همه شرع است و منزل راه روانست که بر مرکب دل سفر کنند و این همه فراشانند و بر درگاه روح پرده‌ها برمی‌دارند تا با ابصار روح نزدیکتر شوند باز آن کسان که بر مرکب روح سفر کنند این افعال و صفات را آنجا گذر نبود که آنجا نه زهد بود نه ورع ونه توکل بود ونه تسلیم ونه به مانند این روش بود روش باید که بروح بود چنانکه روح است ونشان پذیر نیست راه وی نیز نشان پذیر نیست هر که ترا از راه خبر می‌دهد از صفات نفس خبر می‌دهد که این حدیث نشان پذیر نیست از طلب پاکست از نظر پاکست هر که را بینی که کمر طلب برمیان بسته است هرچند بیشتر طلبد دورتر بود بایشان نمودند که کار ما از علت پاکست و نظر از علت است و طلب شما بر دامن وجود بستم به حکم کرم ونمود را بر دامن دیده بستم نموده بود که شما به نظر آوردید نه نظر علت دیده بود.
وگفت: این خلق در عالم عبودیت فرو شدند هیچ کس به قعر نرسید هیچکس این دریای عبودیت را عبور نتوانست کردن چون سر این بدانی آنگاه این بندگی از تو درست آید راه اهل حقیقت در عدم است تا عدم قبله ایشان نیاید راه نیابند و راه اهل شریعت در اثبات است هر که بود خود نفی کند بزندقه افتد اما در راه حقیقت هر که اثبات خود کند به کفرافتد بر درگاه شریعت اثبات یابد بر درگاه حقیقت نفی دیدهٔ صورت جز صورت نبیند و دیدهٔ صفت جز صفت نبیند و این حدیث ورای عین است و ورای صفت باید که از دریای سینه تونهنگی خیزد ذات خوار و صفات خوار و صورت خوار و هر صفت که در عالم هست فرو خورد آنگاه مرد روان شود والا یبقی فی الدار دیار دولت درعدم تعبیه است و شقاوت در وجود راه عدم در قهرست و راه وجود در لطف و این خلق عاشق وجودند ومنهزم ازعدم از برای آنکه نه عدم دانند ونه وجود آنگه خلق وجود دانند نه وجودست به حقیقت بلکه عدم است و آنچه عدم می‌دانند نه عدم است عدم این جوانمردان به محو اشارت کنند که عدمی بود عین وجود ومحوی بود عین اثبات که هر دو طرف او از عین اثبات پاکست و وجودی که یک طرف او عین و رقم حیوة دارد لم یکن فکان.
و گفت: مرید در اول عدم مختار بود چون بالغ شود اختیارش نماند علم او در جهل خود بیند هستی او در نیستی خود بیند اختیار او در بی‌اختیاری خود بیند بیان کردن او بیش از این آفت است اشارت و عبارت محرم اینحدیث نیست این حدیث نه اشارت نه عبارت نه قال نه حال نه بود نه نابود اگرخواهی که به مجاهده بدانی ندانی که در دریای هند و روم مجاهده است در دریای اسلام مشاهده باید که مجاهدهٔ که در آن مشاهده نبود همچنان باشد که کسی چیزی به بول بشوید پندارد که پاک شد رنگش برود اما همچنان نجس باشد هر که برون مرد بود درون مرد بود آنجا که قدم این جوانمردان است همه مریدان مشرکند و بنای راه ارادت مریدان بر شرکست ایمان را ضد است و آن کفر است و توحید را ضد است و آن تشبیه است و ضد یقین شکست و این همه حجابست که اینهمه در درگاههاییست که مریدان را بباید گذشت و این زنارها بباید برید.
و گفت: در کارها که نفس تو موافق باشد با دل دل برگیرد از آن و هر کاری که دروی خلاف نفس است آنجا دل بنه و قدم استوار کن تا ترا به خزانهٔ قبول فرستند اگرچه صورت طاعت ندارد اولئک بیدل الله سیاتهم حسنات.
و گفت: همه چیزهائی که در تصرف اسم آمد و در حیز وجود کمتراز ذره‌ایست که در قبضهٔ قدرت.
وگفت: چون حق ظاهر شود عقل معزول گردد هر چند حق به مرد نزدیک می‌شود عقل می‌گریزد زیرا که عاجر است عاجزی را هم ادراک بعاجزی بود و معرفت ربوبیت نزدیک مقربان حضرت باطل شدن عقلست از بهر آنکه عقل آلت اقامت کردن عبودیت است نه آلت دریافتن حقیقت ربوبیت و هر کرا مشغول کردند باقامت بندگی و از وی ادراک حقیقت خواستند عبودیت از او فوت شد و به معرفت حقیقت نرسید و گفت: فاضلترین عبادت غایب شدن است از اوقات.
و گفت: ما پدید آمدگان ازل و ابدیم و درین شک نیست و ازل نشانی ربانی است در وقت ازل الآزال آنگه خلق را بدیدن این خواند.
و گفت: سخن د رراه معاملت نیکوست ولیکن درحقایق بادی است که از بیابان شرک و جهد ونکوئی است که ازعالم بشریت پدید آمد.
و گفت: چهارچیز است که مناسبت ندارد و به حال عارف لایق نبود زهد و صبر و توکل و رضاکه این چهار چیز صفت قالبها است صفت روح ازین منزه است.
و گفت: فرزند ازل و ابد باشی بهتر از آنکه فرزند اخلاص و صفا و صدق و حیا.
و گفت: نیست بودن در راه حق بهتر از آنکه به تجرید و توحید نظر بود و آنجامنزل بود با وقوف بود یا مشربگاه سازد.
و گفت: هر که دریافت وحدانیت و یگانگی واحد مقصود حق گردد هر که صفت نعت جلال او دریافت حق مقصود او شود.
و گفت: هر جنایت که باشد رعایت اصل آنرا زیر و زبر کند و هیچ نگذارد.
و گفت: خداوند جل جلاله ترا در مذلت افلاس و در ماندگی و شکستگی بیند بهتر از آنکه درپنداشت و جلوه عز و معاملت.
و گفت: هر که را مقصود جز ذاتست آنکس مغبون و نگوسارست و مستحق یکی گفتن آنست که بی‌قصد و بی‌نیت درآید و نیست راه حق شود و به بقاء آن نیستی خود آنگاه بنقطه یگانگی حق وی قیام کند بی‌نیت که بود و وجود در این صورت نبندد و گفت: چنانکه راست گویان راست گفتند در حقایق و اسرار عارفان دروغ گفتند در حقیقت حق.
و گفت: زشترین اخلاق آنست که با تقدیر بر آویزی یعنی آنچه تقدیر ازلی باشد تو خواهی که بضد آن بیرون آیی و آنچه قسمت رفته است خواهی که بتغلب و آرزو و دعا آن قاعده بگردانی.
و گفت: این قوم بر چهار صفت‌اند یکی به شناخت و طلب کردو یافت ودیگر طلب کرد ونیافت و دیگری نیافت و نیز با هیچ آرام نیافت مگر با وی چهارم نشناخت و طلب نکرد زیرا که او عزیزتر از آنست که طلب درو رسد و آشکاراتر از آنست که طلب باید کرد.
و گفت: چون سر من بوفاء عهد ایستاده بود هیچ باک ندارم از حوادث که در روزگار پدید آید.
و گفت: هرگاه تاریکی طمع بسر درآید نفس در حجاب افتد و همه حظهای نفسانی.
وگفت: معرفت دو است معرفت خصوص و معرفت اثبات اما معرفت خصوص مشترک است و شرک معرفت اسما و صفات و دلایل و نشانها و برهانها و حجابها و معرفت اثبات آنست که بدو راه نیست و ا زنعمت قدم پدید آید و چون پدید آید معرفت تو ناچیز و نیست شود زیرا که معرفت تو محدث است و چون صفت و نعت قدم تجلی کند همه محدثات نیست شود.
گفت: فضل باری تعالی در مقابل کسب تو نبود و مکتسب نیست زیرا که هرچه مکتست بود آنرا عوضی بود و عوض خارج است از فضل آنگاه گفت: همه اندیشه‌ها یکی کن و بر یکی باست و همه بگرستن را با یکی آور که نظر همه نگرندگان یکی بیش نیست ما خلفکم و لابعثکم الا کنفس واحده.
و گفت: روح از عالم کون خود بیرون نیامده باشد که اگر بیرون آمده بودی دل بوی اندر آمدی و این سخن هرگز پیمانه اندر نگنجد.
وگفت: پدید آرنده چیزها و متولی کارها پیداتر از کارها است و تو می‌خواهی که شریک او گردی.
و گفت: حجاب هر موجودی بوجود اوست از وجود خود.
وگفت: چون ظاهر شود حق بر اسرار خوف رجا زایل شود.
و گفت: عوام در صفات عبودیت می‌گردند و خواص مکرمند به صفات ربوبیت تا مشاهد کنند از جهت آنکه عوام آن صفات احتمال نتوانند کرد به سبب ضعف اسرار خویش و دوری ایشان از مصادر حق.
وگفت: چون ربوبیت بر سرایر فرو آید جمله رسوم او محو گرداند و او را خراب بگذارد.
و گفت: چون نظر کنی به خدا جمع شوی و چون نفس خود نظر کنی متفرق گردی.
و گفت: خلق را جمع گردانند در علم خویش متفرق گردد در حکم و قسمت خویش بلکه جمع در حقیقت تفرقه است و تفرقه جمع.
و گفت: ازل و ابد و اعمار و دهور و اوقات جمله چون برقیست در نعوت قال النبی علیه السلام لی مع الله و قولایسعنی فیه معه شیء غیرالله عز و جل و گفت: شریفترین نسبت‌ها آنست که نسبت جوئی به خدای تعالی به عبودیت.
وگفت: افضل طاعات حفظ اوقات است.
وگفت: مخلوق عظیم قدر بود و بزرگ خطر چون حق او را ادب کند متلاشی شود.
وگفت: هرکه گوید من با قدرت منازعت کرده‌ام و گفت: هر که خدای را پرستد برای بهشت او مزدور نفس خویش است هر که خدای را پرستد برای خدای او از وی جاهلست یعنی خدای بی‌نیازست از عبادت تو پنداری که برای او کاری می‌کنی تو کار برای خود می‌کنی.
و گفت: دورترین مرد از خدای آن بود که خدای را بیش یاد کند یعنی من عرف الله کل لسانه او نباید که یاد کند تا بر زبان او یاد می‌کند ذکر حقیق آن بود که زبان او گنگ شده بود وغیب بر زبان گویا شده و ذکر او غیر او بود.
و گفت: از تعظیم حرمات خداوند آن بود که بازننگری به چیزی از کونین و نه به چیز از طریقهاء کونین.
وگفت: صفت جمال و جلال مصادمت کردند از هر دو روح تولد کرد.
و گفت: اگر جان کافری آشکارا شود اهل عالم او را سجده کنند پندارند که حقست از غایت حسن و لطافت.
و گفت: تن همه تاریک است و چراغ او همه سراست که کراسر نیست او همیشه درتاریکی است.
و گفت: احوال خلق قسمتی است که کرده‌اند و حکمتی است که پرداخته‌اند حیلت و حرکت را به دریافت آن مجال نیست.
و گفت: بیزارم از آن خدای که به طاعت من از من خشنود شود و به معصیت من از من خشم گیرد پس او خود در بند من است تا من چکنم نه بلکه دوستان در ازل دوستانند ودشمنان در ازل دشمنان.
و گفت: هر که خویش را از خدای بیند و جمله اشیا را از خدای بیند بی‌نیاز شود ازجملهٔ اشیا به خدا.
و گفت: حیوة و بقاء دلها به خدایست بلکه غیبت از خداست به خدا یعنی تا توانی که تو به آن خدائی خیال شرک داری به خداء فناء فنا از فنا حاصل آید.
و گفت: شرک دیدن تقصیر است وعثرات نفس و ملامت کردن نفس را.
و گفت: محبت هرگز درست نیاید تا اعراض رادر سر او اثری بود و شواهد را در دل او خطری بل صحت محبت نسیان جمله اشیا است در استغراق مشاهده محبوب و فانی شدن محب از محبوب به محبوب.
و گفت: در جمله صفت‌ها رحمت است مگر در محبت که درو هیچ رحمت نیست بکشند و از کشته دیت خواهند.
و گفت: عبودیت آنست که اعتمادت برخیزد از حرکت و سکون خویش که هرگاه که این دو صفت از مرد ساقط شود به حق عبودیت رسید.
و گفت: توبه قبول آنست که مقبول بوده باشد پیش از گناه.
و گفت: خوف و رجا دو قهارند که از بی‌ادبی بازدارند.
و گفت: توبه نصوح آن بود که بر صاحب او اثر معصیت پنهان و آشکارا نماند و هر کرا توبه نصوح بود بامداد وشبانگاه او از هر گونه که بود باک ندارد.
وگفت: تقوی آن بود که از تقوی خویش متقی باشد.
و گفت: اهل زهد که تکبر کنند بر ابناء دنیا ایشان در زهد مدعی‌اند برای آنکه دنیا را در دل ایشان رونقی نبودی برای اعراض کردن از آن بر دیگری تکبر نکردندی.
و گفت: چه صولت آوردی بزهد در چیزی و باعراض از چیزی که جمله آن به نزدیک خدای تعالی بپر پشهٔ وزن نیست.
وگفت: صوفی آنست سخن از اعتبار گوید و سر او منور شده بود بفکرت.
و گفت: بنده را معرفت درست نیاید تا صفت او آن بود که به خدای تعالی مشغول گردد و به خدای نیازمند بود یعنی مشغولی و نیازمندی او حجابست.
و گفت: هر که خدای را بشناخت منقطع گشت بلکه گنگ شد و هر که به محل انس نتواند رسید آنکه او را وحشت نبود از جمله کون.
و گفت: عوض چشم داشتن بر طاعت از فراموش کردن فضل بود.
وگفت: قسمتها کرده شده است و صفتها پیدا گشته چون قسمت کرده شد به سعی و حرکت چون توان یافت.
وگفت: هر کرا بندگی کردن ازو بخواهند و در حقیقت حق تعالی بدانستن از هر دو مقام ضایع بماند.
و گفت: طلب کردم معدن دلهای عارفان در هوای روح ملکوت دیدم که می‌پریدند در نزدیک خداء تعالی بدو باقی ورجوعشان با او.
و گفت: تا مرد چنان نگردد که از آنجا که سرادقات عرش است تا اینجا که منتهاء ثری است هز ذرهٔ آینهٔ توحید وی گردد و هر ذرهٔ او را بیند توحید او درست نیاید.
و گفت: هر چند بتوانید رضا را کار فرمائید چنان مباشید که رضا شما را کار فرماید که محجوب گردید از لذت روئت و از حقیقت آنچه مطالعه کنید یعنی چون از رضا لذت یافت از شهود حق باز ماند.
و گفت: نگر تا بلذت طاعت و حلاوت عبادت او غره شوی که آن زهر قاتل است.
و گفت: شاد بودن به کرامات از غرور و جهل است و لذت یافتن باتصال نوعی است ازغفلت.
و گفت: مباشید از آن قوم که انعام او را مقابلت کنند به طاعات و لیکن فرزند ازل باشید نه فرزند عمل.
و گفت: عمل به حرکات دل شریفتر است از عمل به حرکات جوارح که اگر فعل رابه نزدیک حق قیمتی بودی چهل سال پیغامبر علیه السلام خالی نماندی از آن نگویم عمل مکن لیکن تو با عمل مباش.
و گفت: هر که از قسمت یاد آرد از آنچه او را در ازل رفته از سوآل و دعا فارغ آید.
و گفت: من بدان مومنم که حق تعالی از من دانست از آنکه بر آن دانسته که من دانم مرا اعتماد نیست.
و گفت: بنده گوید الله اکبر یعنی خدای از آن بزرگتر است که با وی ازین فعل توان پیوستن یا به ترک این فعل ازو توان بریدن از بهر آنکه پیوستن و بریدن با وی به حرکات نیست لیکن بقضاء سابق از لیست.
وگفت: چنانکه طفل از رحم بیرون آید فردا دولت مرد و محبت ارباب او ازو بیرون آید.
و گفت: مردم بر سه طبقه‌اند طبقه اول آن قومند که خداء برایشان منت نهاد بانوار هدایت پس ایشان معصومند از کفر و شرک و نفاق و طبقه دوم آن قوم‌اند که خدا برایشان منت نهاد بانوار عنایت پس ایشان معصومند از صغایر و کبایر و طبقه سوم آن قومند که خدا برایشان منت نهاد به کفایت پس ایشان معصومند از خواطر فاسد و از حرکات اهل غفلت و گفت: حقیر داشتن فقر و سرعت عضب و حب منزلت از دیدن نفس است و این خلع عبودیت بود و کوشیدن بالوهیت.
و گفت: هر که بشناخت او را غایب شد و هر که غرق شد در بحر شوق او بگداخت و هر که عمل کرد لوجه الله بثواب رسید و هر که را سحظ دریافت عذاب بدو فروآمد.
و گفت: بلندترین مقام خوف آن بود که ترسد که خدای درو نگرد خشمگین و او را به مقت گرفتار کند و ازو اعراض نماید.
و گفت: حقیقت خوف در وقت مرگ ظاهر شود.
و گفت: علامت صادق آن بود که بتن با برادران پیوسته بود و بدل تنها با خدای.
و گفت: خلق عظیم آنست که با هیچ کس خصومت نکند و کس را با او خصومت نباشد از فوت معرفت.
و گفت: فزع اکبر براء قطیعت بود که ندا کنند که ای اهل بهشت خلود و لاموت و ای اهل دوزخ خلود و لا موت پس گویند اخسوافیها و لاتکلمون.
وگفت: شرمگین که عرق از وی می‌ریزد آن زیادتی بود که درو بود.
و گفت: اختیار بر آنچه در ازل رفت بهتر از معارضه وقت.
و گفت: آن خلت که بدو نیکویها تمام شود و بنا بودن او همه نیکویها زشت بود استقامت است که ترا فراستاند از آنچه نصیب نفس است وگشاده گرداند به آنچه نصیب تو خواهد بود.
وگفت: فراست تو روشنائی بود که اندر دلها بدرخشد و معرفتی بود مکین اندر اسرار که او را از غیب بغیب می‌برد تا چیزها ببیند تا از آنجا که حق تعالی بدو نماید تا از ضمیر خلق سخن همی گوید.
و گفت: این قوم را اشارت بود پس حرکات اکنون نمانده است جز حسرات.
و گفت: بی‌ادبی خویشتن را اخلاص نام کرده‌اند و شره را انبساط و دون همتی را جلدی همه از راه برگشتند و بر راه مذموم می‌روند زندگانی در مشاهدهٔ ایشان ناخوشی بود و نقصان روح اگر سخن گویند بخشم گویند و اگرخطاب کنند به تکبر کنند ونفس ایشان خبر می‌دهد که از ضمیر ایشان و شرهٔ ایشان در خوردن منادی می‌کند از آنچه در سر ایشان است قاتلهم الله الی یؤفکون.
و گفت: ما مبتلا شدیم به روزگاری که نیست درو آداب اسلام ونه نیز اخلاق جاهلیت ونه احکام خداوندان مروت.
وگفت: جوالی فراگرفتند و پر سگ بکردند و پارهٔ فرشته با آن سگ در جوال کردند هر چند جهد می‌کنم و می‌کوشم با این سگان برنمی‌آیم تا باری در آشنایان نیفتند.
و او را پرسیدند از ایمان گفت: چهل سال در گبر کی بباید گذاشت تا مرد با ایمان رسد گفتند ایها الشیخ معنی این چه بود گفت: آنکه تا پیغامبران علیهم السلام را چهل سال نبود ایشان را وحی نیامد نه آنگه ایشان را در آن ساعت ایمان نبود نعوذ بالله لیکن آن کمال نبود باول که بعد از نبوت ایشان را حاصل شد اما که تو صاحب نفس اماره باشی ونفس گبرست به حکم حدیث تا ازگبر کی نفس خلاص نیابی با ایمان حقیق نرسی گفتند هیچکس از مقام محمد علیه السلام بگذشت گفت: خود و کس به مقام محمد نرسیده که هر دعوی کند که کسی از مقام او بگذشت یا بگذرد زندیق بود که نهایت درجهٔ اولیا بدایت درجه انبیا است.
گفتند کدام طعام مشتهی تر گفت: لقمهٔ از ذکر خداء تعالی که به دست یقین از مایدهٔ معرفت برگیری در حالتی که نیکوگمان باشی بخدای.
در وقت وفات گفتند که ما را وصیتی کن گفت: ارادت خداء تعالی در خویشتن نگاه دارید دیگری وصیت خواست گفت: پاس اوقات و انفاس خویش را نگاهدار رحمةالله علیه.
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۱ - در سبب نظم کتاب و باعث عرض این خطاب
ضعف پیری قوت طبعم شکست
راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند
بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم
پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی
این دو بیت از مثنوی مولوی
«کیف یأتی النظم لی و القافیه
بعد ما ضاعت اصول العافیه
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من »
کیست دلدار آن که دلها دار اوست
جمله جانها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانه خود آگهی
به که داری خانه او را تهی
تا چو بیند دور از او بیگانه را
جلوه گاه خود کند آن خانه را
هر که را باشد ز دانش بهره مند
غیر ازین معنی کجا افتد پسند
لیک شاهان نیز او را سایه اند
از صفات و ذات او پر مایه اند
ذکر ایشان در حقیقت ذکر اوست
فکر در اوصاف ایشان فکر اوست
لاجرم با دعوی تقصیر من
مدحت شه شد گریبانگیر من
لیک مدحش را درین دیرینه کاخ
بود دربایست میدان فراخ
می کنم میدان آن زین مثنوی
می دهم آیین مدحش را نوی
ور نه بودم مثنوی ها ساخته
خاطر از امثالشان پرداخته
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست
مظهر آیات لطف و قهر اوست
تا چو تقریبی شود انگیخته
باشم اندر ذکر او آویخته
در ثنایش نغز گفتاری کنم
در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربی به دست
بایدم در گفت و گوی او نشست
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۴ - النوبة الاولى
قوله تعالى وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ نیوش تا گوئیم اى محمد آن گه که گفت خداوند تو فریشتگان را، إِنِّی جاعِلٌ من کردگار و آفریدگارم فِی الْأَرْضِ اندر زمین خَلِیفَةً از پس شما در رسیده قالُوا گفتند أَ تَجْعَلُ فِیها مى‏خواهى آفرید در زمین مَنْ یُفْسِدُ فِیها کسى را که در آن تباهکارى کند، وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ و خونها ریزد، وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ و ما بستایش تو ترا مى‏ستائیم وَ نُقَدِّسُ لَکَ و بآفرینهاى نیکو ترا یاد میکنیم.
قالَ خداوند گفت فریشتگان را إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ من آن دانم که شما ندانید.
وَ عَلَّمَ آدَمَ آن گه در آدم آموخت الْأَسْماءَ کُلَّها نامهاى همه چیز، ثُمَّ عَرَضَهُمْ آن گه نمود آن چیزها همه عَلَى الْمَلائِکَةِ فرا فریشتگان. فَقالَ گفت ایشان را أَنْبِئُونِی خبر کنید مرا بِأَسْماءِ هؤُلاءِ بنامهاى آن چیزها که چیست إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ اگر مى‏راست گوئید که بخلافت شما سزاوارتراید از وى، قالُوا فرشتگان گفتند سُبْحانَکَ پاکى و بیعیبى ترا لا عِلْمَ لَنا ما را دانش نیست إِلَّا ما عَلَّمْتَنا مگر آنچه تو آموختى ما را إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ تویى دانا راست دانش راست کار.
قالَ یا آدَمُ اللَّه گفت أَنْبِئْهُمْ خبر گوى فرشتگان را بِأَسْمائِهِمْ از نامهاى ایشان فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ چون آدم فریشتگان را خبر کرد بِأَسْمائِهِمْ آن نامهاى ایشان قالَ گفت اللَّه فریشتگان را، أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ نگفتم شما را إِنِّی أَعْلَمُ که من دانم غَیْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ نهانها و پوشیده‏ها در آسمان و زمین، وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ و میدانم آنچه مى‏نمائید و پیدا میکنید وَ ما کُنْتُمْ تَکْتُمُونَ و آنچه نهان میداشتید.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى وَ ظَلَّلْنا عَلَیْکُمُ الْغَمامَ الآیة اشارت بلطف و کرم خداوندیست، و مهربانى او بر بندگان چنانستى که رب العالمین میفرماید که اى بیچاره فرزند آدم چرا نه وا من دوستى کنى که سزاوار دوستى منم؟ چرا نه وا من بازار کنى که جواد و مفضل منم؟ چرا وا من معاملت درنگیرى که بخشنده فراخ بخش منم؟ نه رحمت ما تنگ است نه نعمت از کس دریغ، یکى درنگر تا وا بنى اسرائیل چه کردم و چند نعمت بر ایشان ریختم، و چون نواخت خود بریشان نهادم در آن بیابان تیه پس از آن که پیچیدند و نافرمانى کردند، ایشان را ضایع فرو نگذاشتم، میغ را فرمان دادم تا بر سر ایشان سایه افکند، باد را فرمودم تا مرغ بریان در دست ایشان نهاد، ابر را فرمودم تا ترنجبین و انگبین بایشان فرو بارید، عمود نور را فرمودم تا در شبى که مهتاب نبود ایشان را روشنایى میداد، کودک که از مادر در وجود آمدى در آن بیابان تیه با دستى جامه که وى را در بایست بود در وجود آمدى، چنانک کودک مى‏بالیدى جامه با وى میبالیدى، نه کهن شدى آن جامه بر وى نه شوخ گرفتى، در حال زندگى زینت وى بودى و در حال مردگى کفن وى بودى، چه نعمت است که من بریشان نریختم! چه نواخت است که من بریشان ننهادم! ایشان خود قدر ما ندانستند و شکر نعمت ما نگزاردند. اى بیچاره ترا هیچکس نخواند چنانک ما خوانیم، چون که بیایى هیچکس ترا چنان نخرد چنان که ما خریم، چون که خود را بفروشى دیگران بى عیب خرند و ما با عیب خریم، دیگران با وفا خوانند و ما با جفا خوانیم، اگر به پیرانه سر باز آیى همه مملکت را بحرمت بیارائیم، و اگر بعنفوان شباب حدیث ما گویى فردا برستاخیز ترا در پناه خود گیریم.
اناس عصوا دهرا فعادوا بخجلة
فقلنا لهم اهلا و سهلا و مرحبا
وَ إِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هذِهِ الْقَرْیَةَ از روى اشارت قریه اینجا احتمال کند که حریم علم است، و حجر شریعت، چنانک مصطفى ع از روى اشارت خود را گفت‏ «انا مدینة العلم و على بابها»
ادْخُلُوا هذِهِ الْقَرْیَةَ میگوید بحجر شریعت درآئید و علم و عمل بر وفق شریعت بکار دارید. فَکُلُوا مِنْها حَیْثُ شِئْتُمْ رَغَداً و در علم و عمل عیشى هنى و نعیم جاودانه بدست آرید، امروز تلخى مجاهدت چشید تا فردا میوه بهشت خورید.
وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً در راه دین بر استقامت روید و با خضوع و خشوع باشید، و هر کارى را از در دین خود درآورید تا بمقصد رسید، و هو المشار الیه بقوله تعالى وَ أْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوابِها. آن گه گفت وَ قُولُوا حِطَّةٌ اشارت است باستغفار و تضرع و دعا و گفتن که بار خدایا حطّ عنا ذنوبنا همانست که جاى دیگر گفت رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ إِسْرافَنا فِی أَمْرِنا و جاى دیگر گفت فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ کَفِّرْ عَنَّا سَیِّئاتِنا وَ تَوَفَّنا مَعَ الْأَبْرارِ.
وَ إِذِ اسْتَسْقى‏ مُوسى‏ لِقَوْمِهِ الآیة چند فرق است میان موسى و عیسى و محمد مصطفى. موسى قوم خود را آب خواست چنانک گفت وَ إِذِ اسْتَسْقى‏ مُوسى‏ لِقَوْمِهِ عیسى قوم خود را نان خواست چنانک گفت «أَنْزِلْ عَلَیْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ» باز مصطفى ع صدر و بدر جهان، چراغ زمین و آسمان، نه آب خواست نه نان، بلکه رحمت خواست و غفران، چنانک اللَّه گفت غُفْرانَکَ رَبَّنا موسى را گفت چه خواهى گفت آب روان از سنگ صفوان، عیسى را گفت چه خواهى؟ گفت خوان بریان فرستاد از آسمان. سیّد کونین را گفت تو چه خواهى؟ گفت رحمت و غفران از خداوند مهربان.
چون موسى آب خواست گفت یا موسى از چون منى آب خواهند؟ آنک سنگ و عصا بر سنگ زن و مراد خود برگیر. چون عیسى نان خواست. گفت یا عیسى از چون منى نان خواهند؟ فرمان داد به جبرئیل تا گرده چند و لختى بریان بر خوان نهاد و بایشان فرستاد، گفت یا عیسى مراد خود برگیر. چون نوبت بمهتر عالم رسید، شب قرب و کرامت که او را حاضر کردند گفت اى دوست ما مهمان آمده دندان مزد چه خواهى؟
گفت غُفْرانَکَ رَبَّنا اللَّه تعالى گفت اى دوست ما حال امّت تو از سه بیرون نیست: یا مطیعان‏اند، یا عاصیان، یا مشتاقان: اگر عاصیانند رحمت من ایشان را، و اگر مطیعانند بهشت من ایشان را، و اگر مشتاقانند دیدار و رضاء من ایشان را، مصطفى گفت ع خداوندا مراد ایشان نقدى بدادى از آن من در توقف نهادى! گفت اى دوست ما ایشان حاجت که خواستند از بهر امت خود خواستند و امّت ایشان همان بودند که حاضر بودند مراد خود بیافتند، تو آنچه میخواهى از بهر امت میخواهى و امّت تو متفرقند تا قیام الساعة خواهند بود و دعوت و پیغامبرى تو همیشه پیوسته خواهد بود، روز رستاخیز همه را جمع کنم و همه را از دوزخ آزاد کنم، همه را بدیدار خود شاد کنم، همه را لباس کرامت پوشانم، همه را بزیور انس بیارایم، که ایشان بهینه امّت‏اند، یک دل و یک قصد و یک همت اند، وَ إِنَّ هذِهِ أُمَّتُکُمْ أُمَّةً واحِدَةً نه چون بنى اسرائیل که از پراکندگى که بودند هم در دل و هم در قصد و هم در همت، در دین بمعبودى یگانه مى اقتصار نکردند مى‏گفتند اجعل لنا الها کمالهم آلهة و در دنیا بیک طعام قناعت نکردند گفتند یا مُوسى‏ لَنْ نَصْبِرَ عَلى‏ طَعامٍ واحِدٍ. و فى معناه انشد.
هموم رجال فى امور کثیرة
و همّى من الدنیا صدیق مساعد
و گفته‏اند ذکر عصا در آیت اشارت است بسیاست شرعى، کقوله ع لا ترفع عصاک عن اهلک و عرب گوید شقّ فلان العصا اذا خرج عن السیاسة المشروعة. و حجر اشارتست به بنى اسرائیل از آنک رب العالمین دلهاى ایشان با سنگ برابر کرد و گفت فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً یعنى که موسى خواست تا بنى اسرائیل را با هم آرد و ایشان را بر راه استقامت دارد، مداوایى طلب کرد. از بهر ایشان که بهمگان برسد هم عالم را و هم جاهل را، و ایشان را فایده دهد بر عموم همچنانک باران فایده دهد بر عموم بقعتها را هم آبادان و هم غیر آن. رب العالمین موسى را گفت ایشان را بتازیانه شریعت سیاست کن و بر علم و عمل دار، آن علم و عمل که جمله ارکان اسلام و ایمان بدان باز گردد، و آن دوازده خصلت است، که مصطفى ع در آن خبر معروف بیان کرد، شش خصلت از آن بناء اسلامست: یکى اقرار بوحدانیت اللَّه، دیگر اثبات نبوت مصطفى سدیگر نماز کردن، چهارم زکاة دادن، پنجم روزه داشتن، ششم حج کردن. و شش خصلت از آن بناء ایمان است: یکى ایمان دادن باللّه جل جلاله، دیگر ایمان بفرشتگان سدیگر ایمان بکتابهاى خداوند، چهارم برسولان وى، پنجم بروز قیامت، ششم ایمان بقدر، آن دوازده چشمه که درین آیت گفت اشارتست باین دوازده رکن که بناء اسلام و ایمان است و اللَّه اعلم.
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
بسم اللَّه الرحمن الرحیم ما استقلّت القلوب الّا بسماع بسم اللَّه، ما استنارت الارواح الّا بوجود جمال اللَّه، ما طربت الاشباح الّا بشهود جلال اللَّه.
یا موضع الباطن من ناظرى
و یا مکان السرّ من خاطرى‏
یا جملة الکلّ الّتى کلّها
کلّى من بعضى و من سائرى‏
اى نامدارى که نامت یادگار جانست و دل را شادى جاودانست، روح روح دوستانست و آسایش غمگنانست، عنوان نامه‏اى که از دوست نشانست و مهر قدیم بر وى عنوانست، نامه‏اى که از قطعیّت امانست و بى قرار را درمانست، تاج دولت ازلست و شادروان سعادت ابد، در هفت آسمان و هفت زمین هر که او نامى یافت ازین نام یافت، دولتى آن کس شد که آفتاب انوار این نام برو تافت.
هر که نام کسى یافت ازین درگه یافت
اى برادر کس او باش و میندیش از کس
هر که مقبول حضرت الهیّت آمد به اقرار این نام آمد، هر که مهجور و مطرود سطوت عزّت آمد بانکار وى آمد، یضلّ به کثیرا و یهدى به کثیرا.
پیرى مرید را وصیّت میکرد که اگر همه ملک موجودات بنام تو باز کنند، نگر تا بى توقیع بسم اللَّه بدان ننگرى که آن را وزنى نیست، و اگر جبرئیل و حمله عرش بچاکرى تو کمر بندند تا سلطان این نام داغى از خود بر جانت ننهد بدان که آن را محلّى نیست، هر جانى که عاشق‏تر بود او را اسیرتر گیرد، هر دل که سوخته‏تر بود رختش زودتر بغارت برد.
گفتم که چو زیرم و بدست تو اسیر
بنواز مرا مزن تو اى بدر منیر
گفتا که ز زخم من تو آزار مگیر
در زخمه بود همه نوازیدن زیر
قوله تعالى: «المر» سرّى است از اسرار محبت، گنجى از گنجهاى معرفت، در میان جان دوستان ودیعت دارند و ندانند که چه دارند و عجب آنست که دریایى همى بینند و در آرزوى قطره‏اى مى‏زارند، این چنانست که پیر طریقت گفت: الهى جوى تو روان و مرا تشنگى تا کى؟ این چه تشنگى است و قدحها مى‏بینم پیاپى!
زین نادره تر کرا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال‏
عزیز دو گیتى، چند نهان شوى و چند پیدا، دلم حیران گشت و جان شیدا، تا کى این استتار و تجلّى، آخر کى بود آن تجلّى جاودانى، اشارتست این که دوستان را از انوار آن اسرار و روایح آن آثار امروز جز بویى نیست و جز حوصله محمد عربى (ص) سزاى آن عیان نیست، اوّل اشارت فرا راه معرفت اهل خصوص کرد که نظر ایشان بذات و صفات است و آن را عالم امر گویند، آنکه راه معرفت عامه خلق بخود پیدا کرد دانست که نظر ایشان از محدثات و مکوّنات و عالم خلق در نگذرد، گفت: «اللَّهُ الَّذِی رَفَعَ السَّماواتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها» آسمان و زمین و برّ و بحر و هوا و فضا عالم خلق است، میدان نظر خلایق و آن را نهایت پدید و جایز الزّوال است. اما عالم امر روا نبود که آن را نهایتى بود، که آن واجب الدّوام آمد و مرد تا از عالم خلق درنگذرد، بعالم امر راه نیابد. جوانمردانى که نظر ایشان در عالم امر سفر کند، ایشان اوتاد زمین‏اند، چنانک این کوه‏هاى عالم از روى صورت زمین را بر جاى دارد، ایشان از روى معنى عالم را بپاى دارند، فبهم یمطرون و بهم یرزقون، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ هُوَ الَّذِی مَدَّ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ فِیها رَواسِیَ» از روى اشارت برمز اهل حقیقت مى‏گوید: هو الذى بسط الارض و جعل فیها اوتادا من اولیائه و سادة من عباده الیهم الملجأ و بهم الغیاث.
صد سال آفتاب از مشرق بر آید و بمغرب فرو شود تا یکى را کحل حقیقت بمیل عنایت در دیده کشند، بو که آن جوانمردان را بتواند دید تا بیک دیدار ایشان سعید ابد گردد، و آن ماه رویان فردوس و حور بهشت که از هزاران سال باز بر آن بازار کرم منتظر ایستاده‏اند تا کى بود که رکاب دولت این جوانمردان با على علیّین رسانند و ایشان بطفیل اینان قدم در آن موکب دولت نهند که «عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ».
آن روز که جنازه جنید برداشتند مرغى بیامد بر آن گوشه نعش وى نشست، مردمان دست بر وى مى‏فشاندند بر نمى‏خاست، رویم گفت: آن مرغ از روى کرامت بزبان حال گفت دست از ما بدارید که این چنگ ما بمسمار عشق در گوشه نعش او دوخته‏اند، این کالبد جنید امروز نصیب کرّوبیانست، اگر نه زحمت غوغاى شما بودى، با ما باز وار درین هوا پرواز کردى چون او را دفن کردند درویشى بر آن بالا شد و این بیت بر گفت:
وا اسفى من فراق قوم
هم المصابیح و الحصون‏
و المزن و المدن و الرّواسى
و الخیر و الامن و السّکون
لم یتغیّر لنا اللّیالى
حتّى توفتهم المنون‏
فکلّ نار لنا قلوب
و کلّ ماء لنا عیون‏
«وَ فِی الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ» از آنجا که رموز عارفانست و فهم صادقان بزبان اشارت مى‏گوید، چنانک ربّ العزّه در زمین تفاوت نهاد و بقاع آن مختلف آفرید و بعضى را بر بعضى افزونى داد همچنین در طینت سالکان تفاوت نهاد و قومى را بر قومى افزونى داد، آنست که ربّ العزّه گفت: «انْظُرْ کَیْفَ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ» جاى دیگر گفت: «وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ» و مصطفى (ص) گفت: «الناس معادن» مردم همچون کانها است مختلف و متفاوت، یکى زر و یکى سیم، یکى نفط و یکى قیر، همچنین یکى را اعلى علّیین قدمگاه اقبال او، یکى را اسفل السّافلین محلّ ادبار او، یکى رضوان در آرزوى صحبت او، یکى را شیطان ننگ از فعل او، یکى جلال عزّت احدیّت او را بدست عدل داد که: «نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُمْ» یکى الطاف کرم او را در پرده عصمت گرفت که: «رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» چون ازین مقام برتر آیى، یکى اسیر بهشت، یکى امیر بهشت، یکى بر مائده خلد با مرغ بریان و حور و ولدان، یکى در حضرت عندیت آسوده بجوار رحمن،چنانک درختها بهم نماند میوه و بار آن نیز بهم بنماند، هر درختى را بارى و هر نباتى را برى، اینست که گفت: «وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلى‏ بَعْضٍ فِی الْأُکُلِ» اشارتست که هر طاعتى را فردا ثوابیست و هر کس را مقامى و جاى هر کس بقدر روش خویش و هر فرعى سزاى اصل خویش.
یحیى معاذ رازى گفت: این دنیا بر مثال عروسى است و عالمیان در حق وى سه گروهند، یکى دنیادار است که این عروس را مشاطه گرى مى‏کند، او را مى‏آراید و جلوه مى‏کند. دیگر زاهد است که آن عروس آراسته را تباه مى‏کند، مویش مى‏کند و جامه بر تن وى مى‏درد. سوم عارف است که او را از مهر و محبّت حق چندان شغل افتاده که او را پرواى دوستى و دشمنى آن عروس نیست. فردا آن دنیادار را در مقام حساب کشند، اگر اللَّه تعالى با وى مسامحت کند فضل آن دارد و اگر مناقشت کند بنده سزاى آن هست: و من نوقش فى الحساب عذّب، و آن زاهد را ببهشت فرو آرند و پاداش کردار وى از آن ناز و نعیم بر وى عرضه کنند گویند: انّ لک الّا تجوع فیها و لا تعرى و انّک لا تظمأ فیها و لا تضحى، و آن عارف را از آن منازل و درجات بهشتیان بر گذرانند و بعلیین رسانند، فى مقعد صدق عند ملیک مقتدر.
رشیدالدین میبدی : ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» الآیة... در این آیت هم موعظت است هم تذکرت هم تهدید، موعظه بلیغ و تذکرت بسزا و تهدید تمام، پند میدهد تا بنده از کار دین غافل نماند، در یاد میدهد تا بنده حق را فراموش نکند، بیم مى‏نماید تا بنده دلیر نشود، مى‏گوید آدمى زبان گوشدار آنچ ندانى مگوى، سمع گوشدار بشنیدن باطل مشغول مکن، دیده گوشدار بناشایست منگر، بدل هشیار باش اندیشه فاسد مکن که فردا ترا از آن همه خواهند پرسید، زبان را شاهراه ذکر حق گردان تا بفلاح و پیروزى رسى که میگوید جلّ جلاله: «وَ اذْکُرُوا اللَّهَ کَثِیراً لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ» گوش را بر سماع کلام حق دار تا از رحمت بهره یابى که مى‏گوید: «فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ»، چشم را بر نظر عبرت گمار تا برخوردار باشى: «فَانْظُرْ إِلى‏ آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ»، دل را با مهر او پرداز و غیر او فرو گذار: «قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ».
بو سعید خرّاز گفت: من استقرّت المعرفة فى قلبه لا یبصر فى الدّارین سواه و لا یسمع الّا منه و لا یشتغل الّا به هر آن دل که معرفت درو جاى گرفت اندیشه هر دو سراى ازو برخاست، بهر چه نگرد حق را بیند و هر چه شنود از حق شنود، یکبارگى دل با حق پردازد و بمهر وى نازد، از اینجا آغاز کند خدمت در خلوت و مکاشفت حقیقت و استغراق در مواصلت، خدمت در خلوت از آدمیان نهان، مکاشفت حقیقت از فریشتگان نهان، استغراق در مواصلت از خود نهان.
قوله: «وَ لا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحاً» خیلا و تبختر و تکبر از نتایج غفلتست و دوام غفلت از شهود حق باز ماندن است، مصطفى (ص) گفت: «ان اللَّه تعالى اذا تجلى لشى‏ء خشع له»
اگر تجلّى جلال حق بدل بنده پیوسته بودى، بنده بر درگاه عزّت کمر بسته بودى، و بنده‏وار بنعت انکسار پیش خدمت بودى، چون تجلّى سلطان ذو الجلال بر سر بنده اطلاع کند، زبان در ذکر آید و دل در فکر، حکم هیبت غالب گردد و نعت مرح ساقط آراسته خلعت بندگى گشته و از تجبر و تکبّر باز رسته، یقول اللَّه تعالى: «یَطْبَعُ اللَّهُ عَلى‏ کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ».
«وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِی هذَا الْقُرْآنِ لِیَذَّکَّرُوا» الآیة... اتبعنا دلیلا بعد دلیل و اقمنا برهانا بعد برهان و ازحنا کلّ علّة و اوضحنا کلّ حجّة فما ازدادوا فى تمرّدهم الّا عتوا و فى طغیانهم الّا علوّا و من قبول الحق الّا نبوّا، چه دریابد او که بصارت حقیقت ندارد، چه بیند او که دیده بینا ندارد، چون رود کسى که بر دست و پاى انکال و سلاسل دارد، اگر گویى چرا در حکم خداى تعالى چون و چرا نیست؟ و اگر خواهى که باز خواست کنى، روى واخواست نیست: «لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ».
«تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِیهِنَّ» الآیة... جاى دیگر گفت: «سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ» بستود اللَّه تعالى را و بپاکى یاد کرد و به بى عیبى گواهى داد و بکمال بر وى ثنا گفت و خداى خواند هر چه در هفت آسمان و هفت زمین چیز است، «وَ إِنْ مِنْ شَیْ‏ءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» نیست هیچیز مگر که وى را مى‏ستاید و حمد مى‏کند و از وى آزادى میکند و بخدایى وى گواهى مى‏دهد، «وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ» لکن شما آن را در نیابید، مؤمنانرا وا تسلیم سپرد و از ایشان توقف نپسندید، و گردن نهادن و پذیرفتن نادریافته ایشان را درین شمرد گفت شما نتوانید که تسبیح باد و خاک‏ و آتش و آب دریابید: صریر الباب تسبیحه، خریر الماء تسبیحه، دوىّ الجوّ تسبیحه، معمعة النّار تسبیحها. جاى دیگر گفت: «کُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِیحَهُ» همه آنند که تسبیح آن خالق مى‏داند و سجود آن مى‏بیند، مى‏داند که خود میراند، مى‏بیند که خود مى‏کند، مى‏بندد که خود مى‏گشاید، همه چیز پرداخته، و همه کار ساخته، جز از آن که آدمى انداخته، خردها در کار وى کند، وهمها از وى دربند، عقلها از دریافت آن دور، مسلمانان این نادریافته بجان و دل پذیرفتند و تهمت بر عقل و خرد نهادند و عیب از سوى خود دیدند، و اللَّه تعالى را بآنچ گفت استوار گرفتند، و این طریق را دین دانستند و پسندیدند تا ببرکت آن بنور هدى و سکینه یقین رسیدند.
یحیى معاذ گفت: تلطّفت لاولیائک فعرفوک و لو تلطّفت لاعدائک ما جحدوک، عبهر لطف و نسرین انس و ریحان فضل خود در روضه دلهاى دوستان خود برویانیدى تا بآن لطائف بسرّ معارف و اداء وظائف رسیدند، اگر با بیگانگان و دشمنان همین کردى و همین احسان بودى دار الاسلام و دار الکفر یکسان بودى:
قومى بفلک رسیده قومى بمغاک
فریاد ز تهدید تو با مشتى خاک‏
شیخ بو سعید گفت: هر که بار از بستان عنایت بر گیرد بمیدان ولایت فرو نهد، هر کرا چاشت آشنایى دادند امید داریم که شام آمرزش بوى رسانند، العنایات تهدم الجنایات، شمّه‏اى از آن نسیم بود که نصیب خاک آدم آمد ادبار باقبال بدل گشت و هجران بوصال خاکى که معدن ظلمت بود منبع زلال لطائف اسرار و مطلع شموس و اقمار انوار گشت: «لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً» باین درجه رسید که: «وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً».
«وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً» من تحصّن بالحقّ او تحصّن بکتابه فهو فى حصن حصین و المضیّع لوقته‏ من یتحسن بعمله او بنفسه او بجنسه فیکون هلاکه من مواضع امنه.
رشیدالدین میبدی : ۳۵- سورة الملائکة- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة من آمن بها امن زوال النعمى و حظى بنعیم الدّنیا و العقبى من آمن بها سعد سعادة لا یشقى و وجد ملکا لا یبلى و بقى فى العزّ و العلى‏
قال النّبی (ص): «من رفع قرطاسا من الارض مکتوب فیه بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم غفر اللَّه له ما تقدم من ذنبه» هر که پاره‏اى کاغذ که برو بسم اللَّه نوشته باشد از زمین بردارد تعظیم و احترام نام و صفت اللَّه را در ان حال از حضرت عزت امر آید بفریشته دست چپ وى که قلم عفو گرد جرائد جرائم وى درکش که ما گناهان وى هر چه تا امروز کرد از صغائر و کبائر همه آمرزیدیم. در ضمن این حدیث اشارتى است و در معنى وى بشارتى: کسى که نام خداوند از روى تعظیم بدست برگیرد چنین خلعت رفعت مى‏یابد، پس چگویى؟ کسى که این نام بدل برگیرد و بجان بپذیرد از روى مهر و محبّت اگر فردا خلعت رحمت یابد و بعزّ وصلت رسد چه عجب باشد؟ نام خداوندى است که حکم او بى‏زلل فعل او بى‏حیل صنع او بى‏خلل خواست او بى‏علل وصف او بى‏مثل مقدرّى لم یزل، نام خداوندى که عطاى او از خطاى تو بیش، وفاى او از جفاى تو بیش، غفران او از عصیان تو پیش، احسان او از کفران تو بیش، نعمت او از حاجت تو بیش، رحمت او از معصیت تو بیش. اى خداوندى که در ذات بى‏مثالى و در صفات بى‏همانى در حکم بى‏احتیالى و در صنع بى‏اختلالى صانع باجلالى و قادر بر کمالى خالق لم یزل و لا یزالى.
جمالک لا یقاس الى جمال
و قدرک جلّ عن درک المثال‏
و حبّک سار فى کبدى و قلبى
مسیر الشمس فى کبد الهلال‏
«الْحَمْدُ لِلَّهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» الحمد للَّه الّذى هو لى هو الحمد الذى حمدت به نفسى لاحمدکم. حمدى که مرا شاید آن حمد است که از ما آید نه آن که از تو آید.
از آب و خاک چه آید که جلال عزّت و جمال صمدیّت مرا شاید؟ نعت حدثان را بقدم چه راهست رسم فانى بحق باقى کى رسد؟ لم یکن ثم کان، حمد لم یزل و لا یزال چون تواند؟ اى آدمى حمد تو معلول است بتقاضاى عفو و مغفرت، معلول کى بود شایسته حضرت جلال عزّت، جلالى را که منزّه است از علل و مقدس از خلل حمدى باید حقیقت و آن جز حمد من که خداوندم نیست که من حق‏ام و صفات من حقیقت، عبدى اکنون من بسزاى خود حمد آوردم تو نیز بسزاى خود بر حدّ امکان خود حمد من بیار تا آن مجاز تو بکرم خود تبع حقیقت گردانم و حکمش حکم حقیقت نهم، اى دوست من اگر تو آمین گویى و آن گفت تو با آمین گفتن موافق افتد گناهانت مى‏بیامرزم، پس چون حمد من گویى و حمد تو با حمد من موافق آید کدام و هم احتمال کند و در کدام خاطر گنجد آن نواخت و خلعت که ترا ارزانى دارم، بشنو تا این سخن را بنظیرى مؤیّد گردانم: رب العزة فرمود: شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ پیش از آن که ترا شهادت فرمود خود شهادت آورد از بهر آن که شهادت تو معلول است بتقاضاى انجاز وعد بهشت و احتراز از وعید دوزخ و نیز شهادت تو وقتى است و صفات او جل جلاله ازلى و سرمدى و وقتى هرگز سزاى ازلى نباشد، پس خود شهادت آورد و شهادت وى ازلى تا چون بیارى وقتى تبع ازلى گردد و حکمش حکم ازلى شود و ترا بحکم تبعیّت ثواب ابدى دهد.
«جاعِلِ الْمَلائِکَةِ رُسُلًا أُولِی أَجْنِحَةٍ مَثْنى‏ وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ» تعرّف الى العباد بافعاله و ندبهم الى الاعتبار بها فمنها ما یعلمون ذلک معاینة کالسّماء و الارض و غیرهما و منها ما سبیل اثباته الخبر و النّقل لا نعلمه بالضّرورة و لا بدلیل العقل فالملائکة منه و لا تتحقّق کیفیّة صورتهم و اجنحتهم و انّهم کیف یطیرون باجنحتهم الثلاث و الاربع لکن على الجملة لعلم کمال قدرته و صدق کلمته، هر چند که فرشتگان مقرّبان درگاه عزّت‏اند و طاووسان حضرت الهیّت در حجب هیبت بداشته و کمر انقیاد بر میان بسته و سر بر خط فرمان نهاده که «لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ» جایى دیگر فرمود: «بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ» با این منزلت و مرتبت خاکیان مؤمنان و صالحان فرزند آدم بر ایشان شرف دارند و افزونى، نبینى که مصطفى علیه الصلاة و السلام فرمود: «المؤمن اکرم على اللَّه من الملائکة الّذین عنده» و قالت عائشة: قلت یا رسول اللَّه من اکرم الخلق على اللَّه؟ قال: یا عائشة اما تقرئین «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِکَ هُمْ خَیْرُ الْبَرِیَّةِ».
و روى انّ الملائکة قالت: یا ربّنا انّک اعطیت بنى آدم الدّنیا یأکلون منها و یتمتعون و لم تعطنا فاعطنا الآخرة فقال: و عزّتى لا اجعل صالح ذریّة من خلقت بیدى کمن قلت له کن فکان‏
و قال (ص): «انّ المؤمن یعرف فى السماء کما یعرف الرجل اهله و ولده و انّه اکرم على اللَّه من ملک مقرّب».
در آثار بیارند که در بدو آفرینش، آدم که ربّ العزة نشر بساط تو قیر آدم را و تمهید قاعده عصمت او را با فریشتگان این خطاب کرد که إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً ایشان بطریق استخبار گفتند: «أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها» و رب العزّة ایشان را جواب داد که إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ ایشان از آن گفت پشیمان شدند و بتضرع در آمدند و در طلب رضاى حقّ کوشیدند گفتند: الهنا نسمع خطابک و نخاف عقابک و نطیع من اطاعک فارض عنّا خداوندا سمع ما فداى خطاب قدیم تو و نهاد ما فداى قهر و عتاب تو عبادت و تقدیس ما نثار اقدام وفاداران درگاه تو مراد ما آنست که حضرت رضاى تو بمنّت ازلى ما را قبول کند. خطاب آمد: که رضاى مادران است که شما که کرام مقربان‏اید گرد عرش ما طواف میکنید و جنایت ناکرده ذرّیت آدم را که هنوز در کتم عدم‏اند استغفار میکنید، اینست که ربّ العالمین فرمود: وَ الْمَلائِکَةُ یُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ یَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِی الْأَرْضِ و شما که نقباى حجب‏اید براى عصیان اهل غفلت را از ذرّیت آدم مى‏گریید تا بسبب گریستن شما معاصى ایشان بمغفرت بپوشیم، و فى ذلک ما روى انّ النّبی (ص): قال: «لمّا اسرى بى الى السّماء سمعت دویّا فقلت ما هذا یا جبرئیل؟ قال هذا بکاء الکرّوبیّین على اهل الذّنوب من امّتک»
«یَزِیدُ فِی الْخَلْقِ ما یَشاءُ» قول اهل تحقیق آنست که مراد باین علوّ همّت است همت عالى کسى را دهد که خود خواهد، اصحاب همت سه‏اند: یکى را همت دنیاست غایت امید وى آن و قطب آسیاى سعى وى آن و فى الخبر: «من اصبح و الدّنیا اکبر همّه فلیس من اللَّه و الزم قلبه اربع خصال همّا لا ینقطع عنه ابدا و شغلا لا یتفرّج منه ابدا و فقرا لا یبلغ غناه ابدا و املا لا یبلغ منتهاه ابدا».
شب معراج مصطفى علیه الصلاة و السلام شخصى را دید بر صورت عروسى آراسته گفت اى جبرئیل این شخص کیست؟ گفت دنیاست که خود را در دیده دون همتان مى‏آراید و امّت تو از هفتاد هزار یکى بود که جان خود را از عشق جمال او در طلب خدا باز خرد. و کسى را که همّت او همه دنیا بود ازو بوى قطیعت آید و نعوذ باللّه منه، دیگرى را همّت وى تا بعقبى رسد باغ و بستان و نعیم الوان حور و قصور و ولدان و خیرات حسان بر دل وى همه آن گذرد و روزگار وى نشان آن دارد این حال مزدورست در بند پاداش مانده از حقایق مکاشفات و خلوت مناجات بازمانده.
سدیگر مرد آنست که همتى عالى دارد در دل رازى نهانى دارد دل او اسیر مهر و جان او غرقه عیان نه از دنیا خبر دارد نه از عقبى نشان بزبان حیرت همى گوید: اى یگانه یکتا از ازل تا جاودان اى واحد و وحید در نام و در نشان زنده‏مان کن بزندگانى دوستان بعین جمع‏مان زنده‏دار بنور قرب آبادان دوگانگى برگیر از میان و بر مقام توحیدمان فرود آر با مقرّبان.
«ما یَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ» از روى فهم بزبان طریقت این آیت اشارت است بفتوح اهل ایمان و معرفت، فتوح نامى است آن را که از غیب ناجسته و ناخواسته آید و آن دو قسم است یکى از آن واردات رزق و عیش است نامطلوب و نامکتسب دیگر قسم علم لدّنى است ناآموخته با شریعت موافق ناشنیده و با دل آشنا.
پیر طریقت گفت: آه! ازین علم ناآموخته گاه در آن غرقم و گاه سوخته گوینده ازین باب دریاست گاه در مدّ و گاه در جزر چون در مقام انبساط بود عالم از صفوت پر کند چون در مقام هیبت بود عالم از بشریّت پر کند. و هم از ابواب فتوح است خواب نیکو و دعاى نیکان و قبول دلها، و فى الخبر: «انّ اللَّه اذا احبّ عبدا احبه اهل السماوات و الارض و یوضع له القبول فى الارض»
رشیدالدین میبدی : ۴۶- سورة الاحقاف‏
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که فراخ علم است و شیرین گفتار. بنام او که فراخ رحمت است و نغز کردار. بنام او که یگانه ذات است و پاک صفات. بنام او که از کى پیش و پیش از جا. بنام او که پیش از ما آن ما و بى ما بهره ما. در صنعهاش حکمت پیدا و در نشانهانش قدرت پیدا. در یکتائیش حجت پیدا و در صفاتش بى‏همتایى پیدا. همه عاجزند و او توانا، همه جاهلند و او دانا. همه در عدداند و او واحد. همه معیوب‏اند و او صمد. لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ، علّام سرّ عارفان. ستّار عیب عیبیان. غفّار جرم مجرمان. قهّار و قدّوس و نهان دان. واحد و وحید در نام و در نشان. قادر و قدیر از ازل تا جاودان.
قدیر عالم حى مرید
سمیع مبصر لبس الجلالا
و فى بعض کتب اللَّه: عبدى اکرمتک باسمى و ربّیتک بنعمتى و اقمتک فى خدمتى و اهّلتک لصحبتى و اجللتک برؤیتى فمن الطف منّى.
بنده من ترا بنام خود گرامى کردم و بنعمت خود بپروردم و در خدمت خود بر درگاه خود بداشتم. بلطف خود بصحبت خود رسانیدم، بفضل خود دیدار خودت کرامت کردم. از من لطیف‏تر و مهربانتر بر بندگان بگو کیست؟ چون فضل من در عالم بگو فضل کیست.؟
حم حاء مفتاح اسمه حى. میم مفتاح اسمه ملک. یقول تعالى: انا الحى انا الملک. منم خداوند زنده همیشه. منم پادشاه تواننده، در ذات و در صفات پاینده. هر هست و بودنى را داننده و بتوان و دریافت هر چیز رسنده. خداوندى هست و بوده و بودنى. گفت او شنیدنى، مهر او پیوستنى و خود دیدنى. اى نوردیده و ولایت دل و نعمت جان، عظیم الشأنى و همیشه مهربانى. نه شکر ترا زبان نه دریافت ترا درمان. اى هم شغل دل و هم غارت جان، بر آر خورشید شهود یک بار از افق عیان وز ابر جود قطره‏اى چند بر ما باران.
اى نکونام رهى دار مهربان کریم، گفتت شیرین و صنع زیبا، فضل تمام و مهر قدیم.
اى پیش رو از هر چه بخوبیست جمالت
اى دور شده آفت نقصان و کمالت
قال اهل الاشارة فى قوله: حم اى حمیت قلوب اهل عنایتى فصفّیتها عن خواطر العجب و عریتها عن هواجس النفس فلاح فیها شواهد الدین و اشرقت بنور الیقین.
میگوید دلهاى مؤمنان و سرّهاى دوستان در حمایت خود آوردم و در عنایت و رعایت خود بداشتم. تا نه کدورت خواطر عجب در آن شود، نه ظلمت هواجس نفس پیرامن آن گردد و هر که ازین دو خصلت خلاص یافت، اندر راه دین بروشنایى شمع یقین روان گشت. عمل او همه اخلاص بود، گفت او همه صدق بود، قبله او حق بود سرّ او صافى بود، همّت او عالى بود، سینه او خالى بود، روش او مکاشفة فى مکاشفة و ملاطفة فى ملاطفة و مشاهدة فى مشاهدة.
قوله: تَنْزِیلُ الْکِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ این حروف فرو فرستاده خداوند است، نامه و پیغام او، گفت شیرین و سخنان پرآفرین او.
از خداوندى که عزیز است نام او. و یقال العزیز هو المعزّ للمؤمنین بانزال الکتاب علیهم. عزیز بمعنى معزّ است یعنى که مؤمنان را عزیز کرد که ایشان را اهل خطاب خود کرد و ایشان را سزاءنامه و پیغام خود کرد. دلهاشان معادن انوار اسرار خود کرد. هفتصد هزار سال آن پاکان مملکت و مقرّبان درگاه عزت، سجّاده طاعات در مقام کرامات فرو کرده بودند و در خانگاه عصمت بر مصلّاى حرمت تکیه خدمت زده که: وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ وَ إِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ. هرگز بر درگاه عزت آن قربت نیافتند و آن منزلت ندیدند که این خاکیان دیدند، زیرا که ایشان، بندگان مجرداند و اینان بندگان‏اند و دوستان، «یحبهم و یحبونه نحن اولیائکم» آن فرشتگان مرغان پرنده‏اند و اینان قانتان و ساجدان‏اند. نهادهاى لطیف ایشان بعصمت آراسته و از زلّت پیراسته. اما آشیان مرغان، دیگر است و صدف جوهر شب افروز دیگر. نهاد آدمى، صدف جوهر دل است و دل، صدف جوهر سرّست و سرّ، صدف جوهر نظر حق است. تو گویى خاک سبب خرابى است، من گویم گفته ایشانست که: الخراب وطن الحق. تو گویى وطنى مجهولست من گویم وطن مجهول موضع گنج سلطانست. آن عزیزى گفته:
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم
رسم باشد گنجها در جاى ویران داشتن‏
ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ معنیه الا للحق و اقامة الحق. هفت آسمان و هفت زمین که آفریدم، کائنات و محدثات که از عدم در وجود آوردم، آن را آفریدم، تا تو حق خداوندى و کردگارى ما بر خودشناسى و بحکم بندگى، فرمان ما را منقاد باشى و گردن نهى. اى جوانمرد بندگى کردن کارى آسان است اما بنده بودن کارى عظیم است و خصلتى بزرگ. هفتصد هزار سال ابلیس مهجور بندگى کرد و یک دم بنده نتوانست بود. العبودیّة ترک الاختیار فیما یبدو من الاقدار.
العبودیة ترک التدبیر و شهود التقدیر. خار اختیار در مجارى اقدار، از قدم کام خود بباید کند و در تصاریف تقدیر ربانى، دست از تدبیر بشرى بباید شست. زیر بار حکم، حامد باید بود و حظ نفس نصیب طلب، در باقى باید کرد، تا بمقام بندگى رسى.
آن کس که او را بنصیب پرستد، بنده نصیب است نه بنده او. پیر بو على سیاه قدس اللَّه روحه گفت اگر ترا گویند بهشت خواهى یا دو رکعت نماز، نگر تا بهشت اختیار نکنى، دو رکعت نماز اختیار کن، زیرا که بهشت نصیب توست و نماز حق او جل جلاله، و هر کجا نصیب تو در میان آمد اگر چه کرامت بود، روا باشد که کمین گاه مکر گردد، و گزارد حق او بى‏غائله و بى‏مکر است.
موسى (ع) چون بنزدیک خضر آمد دو بار بروى اعتراض کرد یکى در حق آن غلام، دیگر از جهت شکستن کشتى چون نصیب در میان نبود خضر صبر میکرد اما در سوم حالت چون بنصیب خود پیدا آمد که: لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْراً خضر گفت ما را با تو روى صحبت نماند. هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ.
رشیدالدین میبدی : ۵۵- سورة الرحمن‏
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اى عزیزى که اقبال محبان بر سر کوى طلب نعره عاشقان تست. در دریاء محبت سیاحت و غوص جویندگان تست، در میدان بلا تاختن شیفتگان تست.
آن دل که تو سوختى تو را شکر آرد
و آن خون که تو ریختى بتو فخر کند
و ان دما اجریته بک فاخر
و ان فؤادا رعته لک حامد
اى جمالى که سوختگان فراق تو ثنا و مدح تو بر دفتر بى‏نیازى تو بخون حیرت مى‏نویسند.
اى جلالى که سرگشتگان تو در راه جلال تو منازل حیرت بر فرق دهشت مى‏گذارند.
آن کدام دل است که آتش خانه حیرت تو نیست.
و انتم ملوک ما لنحوکم قصد
آن کدام جانست که در مخلب باز قهر تو نیست.
سروا بکدام بوستانت جویم‏
باىّ نواحى الارض ابغى وصالکم
سر گشته منم که من نشانت جویم‏
ماها بکدام آسمانت جویم
اى راه طلب حق، چه راهى که قدمها در تو واله شد.
حورا بکدام خان و مانت جویم
اى آتش محبت حق، چه آتشى که دلهاى عالمى ترا هیزم شد.
اى قبله ناگزیر چه قبله‏اى که هر که روى در تو آورد دمار از جانش برآورى. شعر،
راه طلبت گر آشکارا بودى
هر مرحله‏اى ز راه پیدا بودى‏
گر راه تو افکنده بصحرا بودى
عشاق تو زنار چلیپا بودى‏
الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ آسان آسان نرسد دست هیچکس بحلقه درگاه قرآن مگر بتوفیق و تیسیر رحمن.
اگر کسى رسیدى باین دولت جز بعون رحمن، آن کس مصطفى بودى خاتم پیغامبران، که آن جلالت و منزلت که او راست کس را نیست از آفریدگان.
و حق جل جلاله در حق او میفرماید: الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ اى علّم محمدا القرآن.
هر چند معلّمان بتعلیم همى کوشند و استادان تلقین همى کنند و حافظان درس روان همى دارند، این همه اسباب‏اند و آموزنده بحقیقت خداست.
هر آموخته‏اى را آموزنده اوست. هر افروخته‏اى را افروزنده اوست.
عیسى را علم طب درآموخت: وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ.
هر سوخته‏اى را سوزنده اوست. هر ساخته‏اى را سازنده اوست.
خضر را علم معرفت درآموخت: وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً.
آدم را علم اسامى درآموخت: وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها.
مصطفى عربى را اسرار آلهیت درآموخت: وَ عَلَّمَکَ ما لَمْ تَکُنْ تَعْلَمُ‏.
داود را زره‏گرى درآموخت: وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَکُمْ.
عالمیان را بیان درآموخت: خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَیانَ.
قومى گفتند خَلَقَ الْإِنْسانَ جمله مردم میخواهد بر عموم، مؤمن و کافر و مخلص و منافق، صدّیق و زندیق، هر چه مردم است در تحت این خطاب است.
میگوید همه را بیافرید و همه را بیان درآموخت، یعنى همه را عقل داد و فهم و فرهنگ تا بمصالح خویش راه بردند و میان نیک و بد تمیز کردند. و هر کسى را لغتى داد که بآن لغت مراد یکدیگر بدانستند، در هر قطرى لغتى، لا بل در هر شهرى لغتى، لا بل در هر محلتى لغتى.
مردم را باین مخصوص کرد و ایشان را از دیگر جانوران باین تخصیص و تشریف جدا کرد.
و گفته‏اند خَلَقَ الْإِنْسانَ عامّه مؤمنان امّت محمداند و عَلَّمَهُ الْبَیانَ راه حق است و شریعت پاک و دین حنیفى که ایشان را در آموخت و بآن راه نمود.
همان راه که جایى دیگر فرمود قُلْ هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ ادْعُ إِلى‏ سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ.
و آن گه آن راه بر سه منزل نهاد: یکى معرفت شرع ظاهر، دیگر معرفت مجاهده و ریاضت باطن. سدیگر حدیث دل و دل آرام و داستان دوستان.
و آن گه بر سه قوم حوالت کرد و بر زبان این سه قوم ایشان را تعلیم کرد فرمود: سائل العلماء و خالط الحکماء و جالس الکبراء. از علماء علم شریعت آموز.
از حکماء علم ریاضت، از کبراء علم معرفت.
و گفته‏اند خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَیانَ انسان اینجا آدم صفى است.
همان انسان که گفت خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ هر چند بصورت فخار و صلصال است، بسیرت سزا سراپرده قرب و وصال است.
بظاهر نگاشته آب و گل است، بباطن سلطان محبت را محمل است.
العبرة بالوصل لا بالاصل. الوصل قربة و الاصل تربة.
بظاهر سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ است، بباطن خاتم دولت را نگین است.
الاصل من حیث النطفة. و الوصل من حیث النصرة.
عَلَّمَهُ الْبَیانَ علم اسماست که وى را در آموخت و بآن یک علم او را بر فرشتگان پیشى داد تا از بهر وى بجواب فرشتگان گفت: إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ.
اى عجبا، اسرار ربوبیّت جایهایى آشکارا شود که عقول عقلا هرگز بدان نرسد.
چگویى قبضه خاک را بکمال قدرت خود بید صفت خود قبض کرد، آن گه چهل سال در آفتاب نظر خود بداشت تا نداوت هستى از وى برفت. آن گه ملائکه ملکوت را فرمان داد که بدرگاه این بدیع صورت غریب هیئت روید و آستان جلال او را ببوسید.
مشتى خاک را چه اهلیّت آن بود که سکّان حظائر قدس و خطباء منابر انس پیش وى سجده کنند.
نه نه، که آن مرتبت و منقبت و منزلت نه دربان گل را بود که آن سلطان دل را بود.
و القلب بین اصبعین من اصابع الرحمن.
و از تخصیصات و تشریفات آدمى یکى آنست که در نهاد وى دو بحر آفریده: یکى بحر سرّ، دیگر بحر دل، و الیه الاشارة بقوله عز و جل: مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ.
از بحر سرّ لؤلؤء مشاهدت و معاینت برون آید و از بحر دل مرجان موافقت و مکاشفت. و ذلک قوله: یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ.
هر دو در نهاد وى تعبیه کرده و حاجز قدرت میان هر دو بداشته: بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ نه آن بر آن نیرو کند، نه این آن را بگرداند.
و گفته‏اند بحرین اینجا خوف و رجاست عامه مسلمانان را، و بحر قبض و بسط خواص مؤمنان را، و بحر هیبت و انس انبیا را و صدّیقان را.
از بحر خوف و رجا گوهر زهد ورع بیرون آید و از بحر قبض و بسط گوهر فقر و وجد آید و از بحر هیبت و انس گوهر فنا روى نماید تا در منازل بقاء بیاساید.
اینست که گفت یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ.
قوله: کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ همانست که جاى دیگر فرمود ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ.
و مصطفى (ص) فرمود فآثروا ما یبقى على ما یفنى.
دنیا دار الغرور است و عقبى دار السرور. دنیا دار الفنا و عقبى دار البقاء.
نسیم عقل بمشام آن کس نرسید که فانى بر باقى برگزیند، دار السرور بگذارد و دار الغرور عمارت کند.
گر مملکت عالم و ملکت بنى آدم در زیر نگین تو نهند و مفاتیح خزائن دنیا بجملگى ترا دهند، چون عاقبت آن فناست دل برو نهادن، خطاست.
بشنو این چند حکمت از وصایاى حکیمان و نصیحت بزرگان: بگفتار از کردار کفایت کردن کار مغرورانست.
بر مایه دیگران اعتماد نمودن حرفت مفلسانست.
بخلعت دیگران شاد بودن سیرت بى‏خردان است.
بجامه عاریتى نازیدن عادت بطّالان است.
جفا کردن و وفا طمع داشتن فعل زرّاقانست.
یَسْئَلُهُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، مؤمنان دو گروه‏اند: عابدان‏اند و عارفان، سؤال هر یکى بر قدر همت او و نواخت هر یکى سزاء حوصله او.
عابد همه ازو خواهد، عارف خود او را خواهد.
احمد بن ابى الحوارى حق را بخواب دید که گفت جل جلاله یا احمد کلّ الناس یطلبون منى الا ابا یزید یطلبنى.
عالمیان همه از ما میخواهند و بو یزید خود ما را میخواهد.
و سار سواى فى طلب المعاش‏
فسرت الیک فى طلب المعالى
باز محراب سنایى کوى تو.
هر کسى محراب دارد هر سویى
برین درگاه هر کسى را مقامیست و هر یکى را سزاییست.
پیر طریقت گفت الهى، از جود تو هر مفلسى را نصیبى است. از کرم تو هر دردمندى را طبیبى است، از سعت رحمت تو هر کسى را تیرى است.
هر یکى را جایى بداشته و هر یکى را برنگى رشته، اینست که میفرماید کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ یرفع قوما و یضع آخرین.
یکى را صدر قدر بنعت عزت داده، یکى را در صف نعال در حین مذلت بداشته، یکى را بر بساط لطف نشانده، یکى را در زیر بساط قهر آورده.
آدم خاکى را از خاک مذلت برمیکشد و تاج اقبال بحکم افضال بر هامه همت وى مینهد، و لا میل.
عزازیل معلّم ملک بود از عالم علوى در میکشد و بر سر چهار سوى ارادت بى‏علت از عقابین عقوبت میآویزد، و لا جور قومى را میگوید فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ، قومى را میگوید: مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ.
موسى کلیم بطلب آتش برخاست، چون میشد شبانى بود در گلیم، چون میآمد پیغامبرى بود کلیم.
بلعام باعورا که نام اعظم دانست، ولیى بحکم صورت بکوه برشد، سگى بحکم معنى و صفت فرو آمد.
آدم هنوز گل بود که کلاه اجتباء وى ساخته بودند.
ابلیس مدبر هنوز سرباز نزده بود که تیر لعنت بزهر قهر آب داده بودند.
این را فرمودند که سجود کن، نکرد و آن را فرمودند که گندم مخور، بخورد.
آدم را عذر بنهاد که وى در ازل دوست آمد و زلّت دوستان در حساب نیارند.
و اذا الحبیب اتى بذنب واحد
جاءت محاسنه بالف شفیع‏
ابلیس را داغ لعنت بر نهاد که در ازل دشمن آمد و طاعت دشمنان محسوب نبود.
من لم یکن للوصال اهلا
فکل احسانه ذنوب‏
رشیدالدین میبدی : ۷۸- سورة النبأ- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم ملک تجمل عباده بطاعته و تزین خدمه بعبادته، لا یتجمّل بطاعة المطیعین و لا یتزیّن بعبادة العابدین، فزینة العابدین صدار طاعتهم و زینة العارفین حلّة معرفتهم. و زینة المحبّین تاج ولایتهم.
و زینة المذنبین غسل وجوههم بصوب عبرتهم.
نام خداوندى که نام او دل افروزست و مهر او عالم سوز. نام او آرایش مجلس است و مدح او سرمایه مفلس. زینت زبانها ثناى او، قیمت دلها بهواى او، راحت روحها بلقاى او، سرور سرّها برضاى او. دلایل توحید آیات او، معالم تفرید رایات او، شواهد شریعت اشارات او، معاهد حقیقت بشارات او، قدیم نامخلوق ذات و صفات او. توانایى یگانه بى مگر، دانایى یگانه بى اگر. توانایى که همه کار تواند، دانایى که همه چیز داند. در شناخت حاصل و دریافت حاضر، بسلطان عظمت دور، و ببرهان فضل نزدیک، ببیان برّ پیدا و از دریافت گمان نهان.
پیر طریقت گفت: «الهى من بقدر تو نادانم و سزاى ترا ناتوانم، در بیچارگى خود سرگردانم، و روز بروز در زیانم چون منى چون بود؟ چنانم! و از نگرستن در تاریکى بفغانم، که خود بر هیچ چیز هست ماندنم ندانم! چشم بروزى دارم که تو مانى و من نمانم. چون من کیست؟ گر آن روز ببینم ور ببینم بجان فدا آنم.
قوله: عَمَّ یَتَساءَلُونَ عَنِ النَّبَإِ اى عن الخبر «الْعَظِیمِ» این خبر عظیم کار و نبوّت مصطفى است (ص) و بعثت و رسالت او، و پرسیدن ایشان از یکدیگر از روى‏ تعظیم بود. جماعت قریش فراهم میرسیدند و با یکدیگر میگفتند: اىّ شی‏ء امر محمد؟ این کار محمد چه چیز است بدین عظیمى و بدین پایندگى؟ روز بروز کار او بالاتر و آواى او بلندتر، و دولت او از جبال راسیات قوى تر و محکم تر. سرا پرده ملّت ما برانداخت، و گردن دین خویش بر افراخت. سر افرازان عرب او را مسخّر میشوند، و گردنکشان قبائل سر بر خط وى مى‏نهند. ربّ العالمین گفت: الَّذِی هُمْ فِیهِ مُخْتَلِفُونَ خلق در کار او مختلف شدند. یکى را سعادت ازلى در رسید و عنایت الهى او را در پذیرفت، تا بدعوت وى عزیز گشت و بتصدیق رسالت وى سعید ابد شد.
یکى در وهده خذلان بمانده شقاوت ازلى دامن وى گرفته باشخاص بیزارى سپرده تا سر در چنبر دعوت او نیاورد و رسالت وى قبول نکرد، شقىّ هر دو سراى گشت. حکم الهى اینست و خواست الهى چنین. حکم کرد بر آن کس که خواست، بآن چیز که خواست، حکمى بى میل و قضایى بى جور. قومى را در دیوان سعدا نام ثبت کرد و ایشان را بعنایت ازلى قبول کرد، و علل در میان نه و قومى را در جریده اشقیا نام ثبت کرد و زنّار ردّ بر میان بست و زهره دم زدن نه. «ما یُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَیَّ وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ». روزى عبد الملک مروان عزّه را که معشوقه کثیر بود پیش خویش خواند، گفت: نقاب بگشاى تا بنگرم که کثیر در تو چه دید که بر تو شیفته گشت؟ عزه گفت: اى عبد الملک مؤمنان در تو چه دیدند که ترا امیر کردند؟ سقیا لایّام کنّا فی کتم العدم و هو ینادى بلطف القدم بلا سابقة قدم «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ».
یک قول از اقوال مفسّران آنست که: نبأ عظیم خبر قیامت است و خاست رستاخیز که قوم در آن مختلف بودند، بعضى در گمان و شکّ و بعضى بر انکار و جحد، و ربّ العالمین ایشان را بر آن انکار و جحد تهدید کرده و وعید داده که: کَلَّا سَیَعْلَمُونَ ثُمَّ کَلَّا سَیَعْلَمُونَ آرى بدانند و آگاه شوند از آن روز عظیم، چون سرانجام کار خویش بینند و بجزاى کردار خویش رسند. از عظمت آن روز است که بیست و چهار ساعت شبانروز دنیا را بر مثال بیست و چهار خزانه حشر کنند و در عرصات قیامت حاضر گردانند، یکان یکان خزانه مى‏گشایند و بر بنده عرض میدهند، از آن خزانه‏اى بگشایند پر بها و جمال، پر نور و ضیا، و آن آن ساعت است که بنده در خیرات و حسنات و طاعات بود. بنده چون حسن و نور و بهاء آن بیند، چندان شادى و طرب و اهتزاز برو غالب شود که اگر آن را بر جمله دوزخیان قسمت کنند، در دهشت از شادى الم و درد آتش فراموش کنند. خزانه‏اى دیگر بگشایند، تاریک و مظلم پرنتن و پر وحشت. و آن آن ساعت است که بنده در معصیت بود و حقّ آزرده ظلمت، و وحشت آن کردار در آید چندان فزع و هول و رنج و غم او را فرو گیرد که اگر بکلّ اهل بهشت قسمت کنند، نعیم بهشت بدیشان منغّص شود.
خزانه‏اى دیگر بگشایند خالى، که درو نه طاعت بود که سبب شادى است و نه معصیت که موجب اندوهست و آن ساعتى که بنده درو خفته باشد، یا غافل یا بمباحات دنیا مشغول شده بنده بدان حسرت خورد و غبن عظیم بدو راه یابد. همچنین خزائن یک یک مى‏گشایند و برو عرضه میکنند، از آن ساعت که درو طاعت کرده شاد میگردد و از آن ساعت که درو معصیت کرده رنجور مى‏شود و بر ساعتى که مهمل گذاشته حسرت و غبن میخورد.
هان اى مسکین، غافل مباش که از تو غافل نیستند، و مى‏دان که حقّ تعالى مشاهد سرّ و رقیب دل تو است مى‏بیند و میداند در هر حال که باشى. بارى چنان باش که شایسته جلال نظر او باشى. مصطفى (ص) گفته: «اعبد اللَّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک».
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۵ - رضی آرتیمانی قُدِّسَ سِرُّه
اسم شریفش میرزا محمد رضی از سادات رفیع الدرجات آرتیمان، مِنْمحال توسرکان مِنْتوابع همدان. سیدی است صاحب ذوق و حال و عارفی باافضال. در معارف الهیه، مسلم افاق و در مدارج حقانیه درعالم، طاق. معاصر شاه عباس ماضی صفوی و والد میرزا ابراهیم متخلص به ادهم است که از شعراست. یک هزار بیت دیوان دارند. تیمناً و تبرّکاً برخی از اشعارش نوشته می‌شود:
مِنْقصایده فی المواجید
بس که بر سر زدم ز فرقت یار
کارم از دست رفت و دست از کار
مشربم ننگ و عشقِ شورانگیز
مرکبم لنگ و راه ناهموار
ای که در عشق دم زنی به دروغ
خویش را هرزه می‌کنی آزار
این قدر شور نیست در سرِ تو
که پریشان شود ترا دستار
خنده زان رو کنی چو بی دردان
کت ندادند ذوق گریهٔ زار
در ره دوست پوست پوشیدیم
تا فکندیم هفت پوست چو مار
هیچ کس زو به ما نداد نشان
خاطر از هیچ جا نیافت قرار
تا به جایی رسید شور جنون
که بر افتاد پردهٔ پندار
دوست دیدم همه به صورت دوست
یار دیدم همه به صورت یار
خانهٔ او ز هر که جستم، گفت
لیسَ فِی الدار غیره الدیار
ای که گویی که دل ازو برگیر
گر توانی تو چشم ازو بردار
دور اگر نیست بر مراد مرنج
که نه در دست ماست این پرگار
صوفی ار سجدهٔ صنم نکنی
خرقه خصمت شود، کمر زنار
مرگ بهتر که صحبت بی دوست
گور خوشتر که خلوت بی یار
٭٭٭
کوی عشق است این و در وی صدبلا
راه عشق است این و در وی صد خطر
آسمان اینجا ببوسد آستان
جبرئیل اینجا بریزد بال و پر
جان دهند اینجا برای دردِ دل
سر نهند اینجا برای دردسر
دیده بردوز از خود و او را ببین
خود مبین اندر میان او را نگر
خود بسوز و هرچه می‌خواهی بساز
خود بباز و هرچه می‌خواهی ببر
در کلاه فقر می‌باید سه ترک
ترک دین و ترک دنیا، ترک سر
بوالعجب طوریست طور عاشقان
جمله باهم دوست‌تر از یکدگر
جای در زندان و دایم در سرود
پای در دامان و دایم در سفر
در فراق یکدگر اشکند و آه
در مذاق یکدگر شیر و شکر
نامه و پیغام گو هرگز مباش
می‌دهند اینجا به دل از دل خبر
مِنْرباعّیاته فی المعارف
در عشق اگر جان بدهی جان آنست
ای بی سر و سامان، سرو سامان آنست
گر در ره او دل تو دردی دارد
آن درد نگهدار که درمان آنست
٭٭٭
گر بویی از آن زلف معنبر یابی
مشکل که دگر پای خود از سریابی
از خجلت دانایی خود آب شوی
گر لذت نادانی ما دریابی
٭٭٭
از دوری راه تا به کی آه کنی
از رهرو و رهزن طلب راه کنی
یارب چه شود که بر سر هستی خود
یک گام نهی و قصّه کوتاه کنی
ساقی نامه
الهی به مستان میخانه‌ات
به عقل آفرینان دیوانه‌ات
به میخانهٔ وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
دماغم ز میخانه بویی شنید
حذر کن که دیوانه هویی شنید
بزن هر قدر خواهیم پا به سر
سر مست از پا ندارد خبر
به میخانه آی و صفا را ببین
مبین خویشتن را خدا را ببین
بس آلوده‌ام آتش می کجاست
بر آسوده‌ام نالهٔ نی کجاست
تو شادی بدین زندگی عار کو
گشودند گیرم درت بار کو
جهان منزل راحت اندیش نیست
ازل تا ابد یک نفس بیش نیست
همه مستی وشور و حالیم ما
نه چون توهمه قیل و قالیم ما
مغنی سحر شد خروشی برآر
ز خامان افسرده جوشی برآر
بیا تا سری در سر خم کنیم
من و تو، تو و من همه گم کنیم
کدورت کشی از کف کوفیان
صفا خواهی اینک صف صوفیان
ازین دین به دنیافروشان مباش
بجز بندهٔ ژنده پوشان مباش
به شوریدگان گر شبی سر کنی
وزان می که مستند لب تر کنی
جمال محالی که حاشا کنی
ببندی دو چشم و تماشا کنی
که گفتت که چندین ورق را ببین
ورق را بگردان و حق را ببین
رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تو در آتش افتاده‌ای من در آب
نماز ار نه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت پرستی کنی
دلم گه از آن گه ازین جویدش
ببین کاسمان از زمین جویدش
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل ثالث - آدمیان بر سه گونه فطرت آفریده شده​اند
بدان ای عزیز که خلق جهان سه قسم آمدند، و خدای- تعالی- ایجاد ایشان بر سه گونه فطرت و خلقت آفرید. قسم اول صورت و شکل آدمی دارند اما از حقیقت و معنی آدم خالی باشند و قرآن در حق این طایفه خبر چنین می​دهد که «أولئکَ کالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أضَلُّ». چرا چنین​اند؟ زیرا که «أُولئکَ هُمُ الغافِلون». ازین قوم ذکر و شرح کردن بس مهم نیست، ذکر ایشان در قرآن که کرد، از برای دوستان کرد تا دوستان بدانند که با ایشان چه کرامت کرده است. با مصطفی- علیه السلام-گفتند: ترا از بهر سلمان و صهیب و بلال و هلال و سالم و ابوهریره وانس بن مالک و عبداللّه مسعود و ابی کعب فرستادیم نه از برای ابولهب و ابوجهل و عتبه و شیبه و عبداللّه سلول. یا محمد ترا با ایشان چکار! «ذَرْهم یأکُلوا وَیَتمَتَّعوا وَیُلههُمُ الأَمَل». و جای دیگر گفت: «فَذَرْهُم یخوضوا وَیَلْعَبوا حَتّی یلاقوا یومهم الذی یوعَدون».
ای محمد با مدبران بگو: «قُلْ یا أیُّها الکافِرون» یعنی شکل آدم شما را و حقیقت آدم ما را؛ در عالم حیوانی میباشید فارغ و ما در عالم الهی بی زحمت. شما طالب ایشان مکن که این خلعت نه از برای ایشان نهاده​اند، نصیب ایشان ادبار و جهل و بخود بازماندن نهاده​اند «فَإِن أعرَضوا فَقُل أنذَرْتُکُم صاعِقَةً»«و إنْ کذَّبوکَ فَقُل لی عَملی وَلَکُمْ عَمَلُکُم أنْتُم بَریئون مِمّا أعملُ وأنا بری مِمّا تَعْمَلون». که اگرخواست ما بودی، جمله در فطرت یکسان بودندی که «وَلَوْ شاءَ اللّهُ لَجَمَعَهُمْ علی الهُدی فلاتکونَنَّ مِنَ الجاهلین» همین معنی دارد. و جای دیگر گفت «وَلَوْ شاءَ رَبُّک لَآمَنَ مَنْ فی الأرض کُلُّهم جمیعاً أَفَأَنْتَ تُکْرِهُ النَّاسَ حَتّی یکونَوا مُؤمِنین». ای محمد رسالت تو ایشان را دباغت نتواند کردکه کیمیاگری ارادت، ایشان را از نبوت تو محروم کرده است. ای محمد «لَیْسَ لَکَ مِن الأمْرِ شیءٌ و لایَزالون مُخْتَلِفین» که متفاوت آمده​اند در فطرت چه شاید کرد «کذلکَ خلَقَهُمْ و تَمَّتْ کَلِمةُ رَبِّک» همین معنی دارد. تو ایشان را هر آینه پندی میده که «وأنذِر عَشیرتک الأقرَبین» که اگر پند دهی ایشان را؛ و اگر ندهی که اهلیت نیابند، و اهل ایمان و حقیقت نشوند که «سواء علَیْهِم أأنْذَرْتَهُم أمْ لَمْ تُنْذِرْهُم لایُؤمنون». زیرا که پرده​ای از غفلت و جهل بر دیدۀ دل ایشان فروهشته است؛ چه بینند که «وَجعلنا علی قُلوبِهم أکِنَّةً أنْ یَفْقَهُوهُ»!
و جای دیگر گفت: «وَإِذا قَرَأْتَ القرآن جَعَلْنا بَیْنَکَ و بَیْن الذین لایُؤمنون بالآخرةِ حِجاباً مَسْتورا». این حجاب دانی که چه باشد؟ حجاب بعد است از قربت که «أُولئِکَ یُنادُون مِن مَکانِ بعید» خود همین گواهی میدهد.
قسم دوم هم صورت و شکل آدم دارند، و هم بحقیقت از آدم آمده​اند و حقیقت آدم دارند. «وَلَقَد کرَّمنا بَنی آدمَ وَحَمَلْناهُم فی البَرِّ و البَحر و رَزقْناهُم مِن الطَّیِبات و فضَّلناهُم علی کثیرٍ مِمَنْ خَلَقْنا تَفْضیلا»؛ تفضیلی که دارند نه از جهت زر و سیم دارند بلکه از جهت معنی دارند که گوهر حقیقت ایشان درقیمت خود نیاید. چنانکه آدم را مزین کردند بروح قدسی که «ونَفَخْتُ فیه مِن رُوحی» که مسجود ملایکه آمد، جان هر یکی از روح قدسی مملو کردند که «وأَیَدْناهُ بروحِ القُدُس».
این طایفۀ اول در دنیا خود در دوزخ بودند که «کَلَابَلْ رانَ علی قُلوبهم ماکانوا یَکْسِبون. کَلَا إِنَّهُم عن رَبِّهم یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبون». امروز در حجاب معرفت باشند و فردا بحسرت از رؤیت و مشاهده خدا محروم باشند.
اما طایفۀ دوم امروز با حقیقت و معرفت باشند، و در قیامت با رؤیت و وصلت باشند، و در هر دو جهان در بهشت باشند که «إِنّ الأَبرار لَفی نَعیم و إِنّ الفُجّار لَفی جَحیم». مَقعَدومقام این طایفه، علیین باشد که «کلَا إِنّ کتاب الأبرار لَفی علیین و ماأدْراکَ ما عِلیّون. کتابٌ مرْقومٌ یَشهدُهَ المُقرَّبون». بقربت و معرفت رفعت و علو یابند. «إِنّ لِلّه عباداً خَلقَهُم لِمَنافع الناس» این گروه باشند و خاصگان حضرت باشند. مقام شفاعت دارند «ولایَشْفَعون إِلاّلِمَنْ ارتَضی». خلق از وجود ایشان بسیاری منفعت دنیوی و اخروی بیابند و برگیرند.
اما قسم سوم طایفه​ای باشند که بلبّدین رسیده باشند و حقیقت یقین چشیده و در حمایت غیرت الهی باشند که «أولیائی تَحْتَ قِبائی لایَعْرِفُهم غیری». و بتمامی از این طائفه حدیث کردن ممکننبود زیرا که خود عبارت از آن قاصر آید، و افهام خلق آن را احتمال نکند، و جز در پرده​ای و رمزی نتوان گفت: و نصیب خلق از معرفت این طایفه جز تشبیهی و تمثیلی نباشد «و مایَتَّبِعُ أکثَرُهُمْ إِلاّ ظَنّاً إنّ الظنَّ لایُغنی مِنَ الحقّ شیئاً». دریغا ما خود همه در تشبیه گرفتاریم و مشبهی رالعنت می​کنیم که «فَسَتَذْکرون ما أقول لکم وَ اُفوِّضُ أمری إِلی اللّه إنّ اللّه بصیر بالعباد». شمه​ای در قرآن ذکر این طایفه چنین کردند که«رِجالٌ صَدَقوا ماعاهدواللّه علیه»؛ و از آن عهد چهبیان توان کردن و چه نشان توان دادن؟ و اگر گفته شود که فهم کند! جایی دیگر فرمود «إِنّ فی اختلافِ اللیلِ و النهارِ لآیات لِاولی الالباب». از همه چیزها شرح توان کردن تا بِلب رسند چون بلب رسیدند چه شاید گفت؟ و از لُب جز خاصیتی نتوان نمود و برمز با مصطفی- علیه السلام- این خطاب فرمود که «سلامٌ علی آل یاسین».
برادر سید باشند و نعت «لَوْلاکَ لَما خَلَقت الکونین» دارند. اگر وجود او با این طایفه نبودی، موجودات و مخلوقات خود متصور و متبین نشدی «قُلْ إن کُنْتُم تُحبّون اللّه فإتّبعونی یُحْبِبکُم اللّهُ». «لَیْتَنی لَقیتُ إِخوانی» این گروه باشند.
«أرِنا الأشیاءَ کماهی» از این جماعت پای کفش در میان دارد. مصطفی- علیه السلام- از این طایفه خبر چنین داد «إنّ لِللّه عباداً قُلوبُهم أنوَرُ مِنَ الشمس وَفِعْلُهم فِعْلُ الانبیاء وَهُمْ عنداللّه بِمَنزِلة الشُهداء». گفت: دل ایشان از آفتاب منورتر باشد چه جای آفتاب باشد؛ اما مثالی و تشبیهی که می​نماید نور دلی در آن عالم، آفتابی نماید؛ و آفتاب دنیا را نسبت با آفتاب دل همچنان بود که نور چراغ در جنب آفتاب دنیا و فعل ایشان فعل انبیا باشد و پیغمبر نباشند؛ اما کرامات دارند که مناسب معجزات باشد و درجۀ شهیدان دارند و شهید نباشند. شهید را مقام این بود که «بَلْ أحیاءٌ عند رَبّهم» باشد.
این جماعت یک لحظه از حضور و مشاهدت خالی نباشند. مگر این حدیث دیگر نشنیده​ای که گفت: «إِنّی لَأَعْرِفُ أقواماً هُمْ بِمَنْزِلتی عنداللّه، ماهم بأنبیاءَ ولا شهداءَ یَغْبِطُهم الأنبیاءُ و الشهداءُ <لِمَکانَتِهم> عنداللّه وَهُمُ المُتَحابّون بروح اللّه» گفت: جماعتی از امت من مرا معلوم کردند، منزلت ایشان بنزد خدای- تعالی- همچون منزلت من باشد. پیغمبران و شهیدان نباشند بلکه انبیا و شهدا را غبطت و آرزوی مقام و منزلت ایشان باشد، و از بهر خدا با یکدیگر دوستی کنند.
دریغا اگر منزلت و مقام مصطفی توانی دانستن آنگاه ممکن باشد که منزلت این طایفه را دریابی، و کجا هرگز توانی دریافتن! اینجا ترا در خاطر آید که مگر ولایت اولیا عالی​تر و بهتر از نبوتست. ای عزیز در آن حضرت، درجۀ رسالت دیگر است و منقبت قربت ولایت دیگر.
اما رسالت را سه خاصیت است: یکی آنکه برچیزی قادر باشد که دیگری نباشد چون شق قمر و احیاء موتی و آب از انگشتان بدر آمدن و بهایم با ایشان بنطق درآمدن، و معجزات بسیار که خوانده​ای. خاصیت دوم آنست که احوال آخرت جمله او را بطریق مشاهدت و معاینت معلوم باشد چنانکه بهشت و دوزخ و صراط و میزان و عذاب گور و صولت ملایکه و جمعیت ارواح. خاصیت سوم آنست که هرچه عموم عالمیان را مبذول است در خواب از ادراک عالم غیب، اما صریح و اما در خیال، او را در بیداری آن ادراک و دانستن حاصل باشد. این هر سه خاصیت انبیاء و رسل- علیهم الصلوة و السلام- است.
اولیا را این سه خاصیت که کرامات خوانند و فتوح و واقعه، اول حالت ایشان است؛ و اگر ولی و صاحب سلوک درین سه خاصیت متوقف شود و ساکن ماند، بیم آن باشد که از قربت بیفتد و حجاب راه او شود. باید که ولی از این خاصیتها درگذرد و از قربت تا رسالت چندانست که از عرش تاثری.
دریغا ابراهیم و موسی از رسل و اولوا العزم بودند؛ یکی چرا گفت: «إِجعل لی لسانَ صدقٍ فی الآخرین»؟ و آن دیگر گفت: «اللّهم اجعلنی من أمّة محمد»؟ مگر که از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت: رسولان در زیر سایۀ عرش بار خدا باشند، و خاصگان امت محمد در زیر سایۀ لطف و قربت و مشاهده خدا باشند زیرا که مقام آدم بهشت آمد و مقام ادریس همچنان و مقام موسی کوه طور و مقام عیسی چهارم آسمان؛ اما مقام و وطن طایفۀ خواص «فی مَقْعَدِ صدقِ عِنْد ملیکِ مُقْتَدِر» آمد.
معلوم شد که آن بزرگ چه گفت، یعنی انبیاء و رسولان بیرون پردۀ الهیت باشند، و گدایان امت محمد درون پردۀصمدیت باشند. دریغا مگر که فضیل عیاض از این جا جنبید که گفت: «ما مِنْ نبی الاّ وَلَهُ نظیر فی امّته» گفت هیچ پیغامبر نباشد که چون خودی و نظیری هم در قوم خویش ندارد. این نظیر پیغمبر در رسالت، محالست؛ اما اگر او را رسالت باشد یکی از امت او را ولایت باشد و اگر او را علامات مشافهه باشد او را امارات مخاطبت باشد و اگر او را رسول جبرئیل- علیه السلام- باشد وی را بیک «جَذْبَةُ مِنْ جَذَبات الحق تُوازی عَمَل الثَقَلَیْن» باشد. بگذارد سلسلۀ دیوانگان مجنبان «دَعِ الشریعَة ولاتُحَرِکْ سلاسِل المجانین».
ای عزیز گوش دار که «ثُمَّ أوْرَثْنا الکتاب الذین اصطَفینا من عبادنا فَمِنْهُم ظالمٌ لِنَفْسه وَمِنْهُم سابقٌ بالخیرات بِاِذن اللّه» این سه گروه که بیان کردم از آدمیان، درین آیت بجمع بیان کرده است. آن را که نه کفر دارد و نه اسلام او را ظالم خواند که همگی همت او جزدنیا نباشد،و معبوداو هوای او باشد که «أفَرَأیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هواهُ» و معبود او دنیا و وجود اوست، و او می​پندارد که بندۀ خداست؛ او محبان خود را بخود میخواند که «واللّهُ یَدْعو إِلی دارِالسَّلام»؛ و این مُدبر ظالم در تمنای آنکه مرا نیز میخواند و بر تمنا تکیه زده و خدا با ایشان بزبان حال میگوید:
من بر سر کوی، آستین جنبانم
تو پنداری که من ترا می​خوانم
نی نی غلطی که من ترا کی خوانم
خود رسم منست که آستین جنبانم
«ومِنْهُم مُقْتَصِدٌ» کافر را مقتصد میخواند. دریغا که چه فهم خواهی کردن! کفر میانه مرتبت عبودیت است و اوسط طریق حالتست، و آخر هدایت جز نصفی نیست باضافت با ضلالت و ضلالت همچنین نسبت دارد با هدایت «یُضِل من یَشاءُ وَیَهدی من یشاءُ». شیخ ما یک روز نماز میکرد و بوقت نیت گفت: کافر شدم و زنار بر خود بستم. «اللّه اکبر» چون از نماز فارغ شد گفت: ای محمد تو هنوز بمیانۀ عبودیت نرسیده​ای و بپردۀ آن نور سیاه که پرده دار «فَبِعِزَّتِکَ لَأغْوِیَّنَهُمْ أجمعین» ترا راه نداده​اند؛ باش تا دهندت:
بی دیده ره قلندری نتوان رفت
دزدیده بکوی مدبری نتوان رفت
کفر اندر خود قاعدۀ ایمانست
آسان آسان بکافری نتوان رفت
از کفر نمی​دانم که چه فهم می​کنی! کفرها بسیار است زیرا که منزلهای سالک بسیار است. کفر و ایمان هر ساعت رونده را شرط و لازم باشد، چنانکه سالک خبری دارد و هنوز خود را چیزی باشد، از دست راه زن «وَلَأُضِلَّنَّهُمْ» خلاص نیابد؛ چون خلاص یافت بِسِدرةِ المنتهی رسد، او را در آن راه داده​اند؛ اما چون از انتها و ابتدا و وجود و عدم و امر و نهی و آسمانها و زمینها و عرش و فرش وجملۀ موجودات واپس گذاشت، واز بند رسیدن و نارسیدن خود برخاست و از توقع دیدن و نادیدن پاک شد، از همۀ آفتها و بلاها رست. هیچ بلای سختتر از وجود تو در این راه نیست، و هیچ زهری قاتل تر در این راه از تمنای مریدان نیست. از سر همه بر باید خاست:
ما را خواهی تن بغمان اندر ده
چون شیفتگان سر بجهان اندر ده
دل پر خون کن بدیدگان اندر ده
وانگه ز ره دو دیده جان اندر ده
ای عزیز اگر تمام​تر از این خواهی که گفتم، از این سه طایفه بیان و شرح خواهی، گوش دار و از مصطفی- علیه السلام- بشنو «الناسُ علی ثَلاثَةِ أقسام: قِسْمٌ یُشْبهون البَهائمَ، و قِسْمٌ یَشْبهون الملائکةَ، و قِسْمٌ یَشْبهون الانبیاءَ». گفت: بنی آدم سه قسم شده​اند: بعضی مانند بهایم باشند، همه همت ایشان اکل و شرب بود و خواب و آسایش، «اُولئککالأنْعام بَلْ هُمْ أضلُّ» این گروه باشند؛ و بعضی مانند فریشتگان باشند، همت ایشان تسبیح و تهلیل و نماز و روزه باشد، فریشته صفتان باشند؛ و بعضی مانند پیغامبران و شبه رسولان، همت ایشان عشق ومحبت و شوق و رضا و تسلیم باشد. زهی حدیث جامع مانع.
گروه سوم را کسی شناسد که این جمله را دیده باشد، و بر همه گذر کرده! تو خود هنوز یک مقام را ندیده​ای، این همه چگونه فهم توانی کردن؟! چون عنایت ازلی خواهد که مرد سالک را بمعراج قلب در کار آرد، شعاعی از آتش عشق «نارُاللّه الموقدةُ التی تطَلِعُ علی الأفئدة» شعله​ای بزند، شعاعی بر مرد سالک آید مرد را از پوست بشریت و عالم آدمیت بدر آرد. درین حالت، سالک را معلوم شود که: «کُلُّ نَفْسِ ذائقَةُ الموت» چه باشد و در این موت راه میکند، «کُلُّ مَنْ علیها فان» روی نماید تا بجایی رسد که «یَوْمَ تُبَدَّلُ الارضُ غَیْرَ الأرض» بازگذارد. تا بسرحد فنا رسد، راحت ممات را بروی عرضه کنند و آن را قطع کند و بذبح بی اختیاری از خلق جمله ببرد که «مَنْ أراد أن ینظُر الی مَیّت یمشی علی وجه الارض فَلْیَنظُر الی ابن ابی قُحافة»: این واقعۀ صدیق باشد که هرچه از وی با دنیا بود مرده بود و هرچه از خدا بود بدان زنده باشد. «مَنْ ماتَ فَقدْ قامَت قِیامتُهُ» این بود. آنگاه احوال قیامت بر وی عرض دهند.
پس بدایت توحید، مرد را پیدا گردد. مرد را از دایرۀ این قوم بدر آرد که «وَمِنَ الناس من یقولُ آمنّا باللّه و بالیَوْم الآخرِ و ما هُمْ بِمؤمنین». نامش در جریدۀ آنها ثبت کنند که «وَبِالآخِرَةِ هُمْ یوقِنون» زیرا که از «یَؤمنونَ بالغیب» در گذشته باشد و بعالم یقین در مشاهدات باشد، و ایمان در غیب و هجران باشد. از اینجا ترا معلوم شود که چرا با مصطفی خطاب کردند که «ما کنتَ تدری ما الکتابُ وَلاالایمان» او را باکراه بعالم کتاب و ایمان آوردند از بهر انتفاع خلق و رحمت ایشان، و خلق قبول کرد زیرا که صفت رحمانیت داشت که «وما أرسَلناکَ الاّ رحمةٌ للعالمین» این معنی میدان که او خود را با کتاب «وَعِنْده أمُّ الکِتاب» داد و ایمان و اسلام را بخود راه داد نصیب جهانیان را وگرنه او از کجا و غیبت از آن حضور از کجا و رسالت و کتاب از کجا؟!
دریغا که سالک در عالم یقین خود را محو بیند، و خدا را ماحی بیند. «یَمْحُواللّهُ ما یشاءُ» با پس پشت گذاشته باشد و «یُثّبتُ» اثبات کرده باشد؛ بقا را مقام وی سازند و آنگاه اهل اثبات را و اهل محو حقیقت را بر دیدۀ او عرض دهند. مرد اینجا اثباتی باشد نه محوی، و اهل محو را باپس پشت گذاشته باشد.
اما درین همه مقامات و درجات نامتناهی باشد تا خود هر کسی در کدام درجه فرود آید: «و ماتَدْری نَفْسٌ بِأی أرضِ تَموتُ» بیان این می​کند. دریغا که چه خوف دارد این آیت با خود؟ اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «إِنّ قَلبِ ابن آدمَ اَوَدیةً، فی کل وادٍ شُعْبَةٌ فَمَن اتّبع قَلبُه الشُّعَبَ لم یُبال اللّهُ فی أیَ وادٍ أهلَکَهُ» گفت: در دل بنی آدم وادیهای فراوان و عظیمست، و هر که متابع آن وادیها و مغارها شد بیم آن بود که هلاک شود و جای دیگر گفت «مَثَلُ القلبِ کَریشةٍ بِأرض فَلاةِ تُقلَبُها الریاحُ»؛ باد رحمت عشق لایزالی دل را در ولایتهای خود میگرداند تا جایی ساکن شود و سکون یابد و قلب، خود متقلبست یعنی گردنده است از گردیدن نایستد. ای عزیز «أمّا إِذاأرادَ اللّهُ قَبْضَ روحِ عبدٍ بِارضِ جَعَلَ له فیها حاجةَ» چون خواهند که در ولایتی نیاز دل سالک را آنجا متوقف گردانند و قبض روح او کنند، در آن مقام او را محتاج و مشتاق آن زمین و مقام گردانند تا سر بدان مقام فرود آرد و بدان قانع شود.
در عالم فنا همه سالکان هم طریق و هم راهند که «کُلُّ مَنْ علیها فانِ»؛ اما تا خود بعالم بقا کرا رسانند؟ و تا که خود را بازیابد و تا خود هرکسی کجا فرود آید؟ «ویَبقی وَجهُ رَبِّک» همین معنی دارد. «وما مِنّا إِلاّله مقام مَعلوم» عذر همه سالکان بخواسته است و نهایت هر یکی پدید کرده. ای عزیز از ارض چه فهم می​کنی؟ «إنَّ الأرض لِلّه یورِثها مَنْ یشاءُ مِنْ عِباد» این زمین خاک نباشد که زمین خاک فنا دارد، خالق را و باقی را نشاید؛ زمین بهشت و زمین دل میخواهد. فردا که بدین مقام رسی بر تو لازم شود گفتن: «و قالواالحمدُللّه الذی صَدَقنا وَعْدَهُ وأوْرَثنا الارضَ نتَبَّوأ من الجَنَّةِ حَیْثُ نشاء فَنِعْمَ أجرُ العاملین». و جایی دیگر بیان می​کند: «ولقد کَتَبْنا فیالزبور مِنْ بَعْدّ الذِکر إِنّ الأرض یَرِثُها عبادیَ الصَّالِحونَ».
چون زمین فنا و قالب بزمین بقا و دل مبدل شود مرد را بجایی رساند که عرشمجید را در ذره​ای بیند و در هر ذره​ای عرش مجید بیند. از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت: در هر ذره​ای سیصد و شصت حکمت خدا آفریده است؛ اما من می​گویم که در هرذره​ای صدهزار حکمت نامتناهی تعبیه است، و این ذره در موجودات نگنجد و جملۀ موجودات نسبت با این ذره، ذره​ای نماید؛ «وَإِنْ مِنْ شیءِ إِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِه» همین معنی دارد. دریغا که مرد منتهی در هر ذره​ای هفت آسمان و هفت زمین بیند. زهی ذره​ای که آینۀ کل موجودات و مخلوقات آمده، چون در ذرۀ موجودات ببیند، ندانم که از موجودات چه بیند «سَنُریهِم آیاتنا فی الآفاقِ وَ فی أَنْفسِهِم». «مانَظَرْتُ فی شیء الاّ وَرَأَیْتُ اللّهَ فیه» همین معنی دارد که همه چیز آینۀ معاینۀ او شود، و از همه چیز فایده و معرفت یابد. «یُسَّبِح لِلّه مافی السموات و ما فی الارض» این همه بیان که گفته شد بکرده است.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۸۲
شیخ بوسعید گفت قدس اللّه روحه العزیز کی ما را بخواب دیدند مرده و زنخ بربسته و سخن می‌گوییم. کسی گویدی فرا مردمان کی سخن مگویید و اگر گویید چنین گویید کی شیخ گفت آنگاه که بمردی او بماند و بس ماتَ الْعَبْدُ وَهُوَ لَمْ یَزَلْ.
مقریی در پیش شیخ این آیت برخواند کی اِنَّ الَّذی فَرَض عَلَیْکَ الْقُرْانَ لَرادُّکَ اِلی مَعادٍ شیخ گفت مفسران درین آیت چنین گفته‌اند کی: اَرادبه فتح مکة، ما چنین می‌گوییم که وی برای فتح مکه قسم یاد نکند، اَراد به لقاء الاخوان.
حکایات و فوائد
این فواید برزفان مبارک شیخ ابوسعید رفته است پراکنده:
شیخ ما گفت کی عمر خطاب پرسید مرکعب الاحبار را کی کدام آیت یافتی در توریة مختصر تر، کعب گفت اندر توریة ایدون یافتم کی حقّ سبحانه و تعالی می‌گوید اَلا مَنْ طَلَبَنی وَجَدَنی َومَنْ طَلَب غَیْری لَمْ یَجدنی هرکه مراجست مرا یافت و هرکه جز مرا جست هرگز مرا نیافت و در برابر این نبشته بود: قَدْطالَ شَوْقُ الاَبْرارِ اِلی لقائی وَاَنا اِلی لقائهم
شیخ گفت بایزید بسطامی گفت کی حقّ سبحانه و تعالی فردست او را بتفرید باید جست تو او را به مداد و کاغذ جویی، کی یابی؟
شیخ گفت بعضی حکما گفته‌اند کی: وُلدتَ باکیاً وَالنّاسُ یَضْحَکُونَ فَاجْتَهدْ بِاَنْ تَمُوتَ ضاحِکاً وَالنَّاسُ یَبْکُونَ:
جایی کی حدیث تو کنند خندانم
خندان خندان بلب برآید جانم
شیخ گفت هر کرا اطلاع دادند بر ذرۀ از علم توحید از حمل پشۀ عاجز آید از گرانی آنچ برونهاده باشند.
شیخ ما گفت:
تا عشق ترا ببر درآوردم تنگ
از بیشه برون کرد مرا روبَه لنگ
شیخ ما گفت: اشْرَف کَلَمةٍ فِی التَّوحیدِ قَولُ النَّبِی صَلَّی اللّه عَلَیْه وَسَلَّم سُبْحانَ مَنْ لمْ یَجْعَلْ لِخَلْقِهِ سَبیْلاً اِلی مَعْرِفَتِهِ اِلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِه.
شیخ گفت یوسف بن الحسین گفت هرکه در بحر توحید افتاد هر روز تشنه‌تر باشد و هرگز سیراب نگردد و آن تشنگی جز بحقّ ساکن نگردد.
جنید گفت آن توحید که صوفیانراست از خصوص جدا کردن حدیثست از قدیم و بیرون شدن ازوطنها و بدیدن محنتها و بگذاشتن هرکه داند ونداند، و بجای این همه حقّ باشد.
شیخ گفت مردی به نزدیک ذوالنون مصری آمد و گفت مرا دعایی گوی ذوالنون گفت اگر ترا در علم غیب سابقتست بعلم توحید همه دعاها ترا سابقست و اگر نه غرقه را بانگ و نعرۀ نظارگی کی رهاند.
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
بزنم نعره و لکن زتو بینم هنرا
شیخ گفت پرسیدند خواجه بوالحسن بوشنجی را رحمةاللّه علیه کی ایمان چیست و توکل چیست؟ گفت آنکه از پیش خوری و لقمه را خُرد بخایی بآرام دل، و بدانی کی آنچ تراست از تو فوت نشود.
شیخ گفت بوعبداللّه الرازی گفت مرا سرما و گرسنگی دریافت، پس بغنودم، آوازهاتفی شنودم کی گفت: چه پنداری که عبادت نماز و روزه است، خویشتن فرو گرفتن در احکام خداوند تعالی فاضلتر از نماز و روزه است.
شیخ را پرسیدند که: تصوف چیست؟ گفت این تصوف همه شرکست. گفتند ایها الشیخ چرا؟ گفت از بهر آنکه تصوف دل از غیر و جُزو نگاه داشتنست و غیر و جزوُ نیست.
شیخ گفت روزی جنید نشسته بود باجماعت فقرا و سخنش می‌رفت در فضلها و نعمتهاء حقّ جل جلاله. درویشی گفت الحمدلله. جنید گفت حمد تمام گوی چنانک خدای تعالی گفته است که الحمدلله رب العالمین درویش گفت و این عالمین کی باشد کی ایشان را باویاد باید کرد؟ جنید گفت و گو تمام بگوی که چون حدیث به قدیم مقرون کنی محدث متلاشی گردد در جنب آن و قدیم بماند.
شیخ گفت شبلی بسیار گفتی اللّه اللّه اللّه. پرسیدند کی چه سبب است کی گویی اللّه اللّه و نگویی لااله الااللّه؟ جواب داد کی حشمت دارم کی او را برزفان انکار یاد کنم و ترسم کی درلااله مرگ درآید بالااللّه نرسم.
شیخ گفت لا اله طریق این حدیثست و الااللّه نهایت این حدیث تا این کس سالها درلااله درست نگردد بالااللّه نرسد.
شیخ گفت معاویة بن ابی سفیان گفت جایی کی تازیانه کفایت بود شمشیر را کار نفرماییم کی اگر میان من و همۀ خلق مویی بود آن موی هرگز گسسته نگردد بدانکه چون ایشان بکشند من فرو گذارم و چون ایشان بگذارند من بکشم.
شیخ گفت در کلیله و دمنه گویند کی با سلطان قوی کس تاب ندارد و مَثَل این چون حشیش تر باشد که هرگاه که باد غلبه کرد خویشتن فراباد دهد تا در زمین همی گرداندش و آخر نجات یابد و درختهای قوی کی گردن ندهند از بیخ بیرون کند. و چون شیر را بینی و ازو بترسی در زمین غلط و تواضع کن تا برهی کی شیر عظیم بود اما کریم بود. و بعدوِّ ضعیف فریفته مشو کی ستور قوی از خاشک ضعیف نفور شود بل کی هلاک گردد. وآتش چنان نسوزد فتیله را که عداوت سوزد قبیله را. و عتاب بهتر از حقّد اندرون و زخم نصیحت کننده بهتر از سلام دشمن بدآموز.
شیخ گفت مَثَل ادب کردن احمق را چون آبست در زیر حنظل، هرچند آب بیش خورد طلخ تر گردد.
شیخ گفت خردمند آنست که چون کارش پدید آید همه رایها را جمع کند و به بصیرت در آن نگرد تا آنچ صوابست ازو بیرون کند و دیگر را یله کند همچنانک کسی را دیناری گم شود اندر میان خاک اگر زیرک باشد همه خاک را که در آن حوالی بود جمع کند و به غربالی فرو گذارد تا دینار پدید آید.
شیخ گفت اعرابی را پسری بود و برحمت خدای پیوست، او جزع همی کرد، گفتند صبر کن که حقّ سبحانه و تعالی وعده کرده است صابرانرا ثوابها، گفت چون منی کی بود که بر قدرت خداوند سبحانه و تعالی صبر کند وَاللّه کی جزع کردن از کار او دوستر بدو از صبر کردن کی این صبر دل را سیاه گرداند.
شبلی گفت وقتی دو دوست بودند با یکدیگر در حضر و سفر صحبت می‌داشتند، پس اتفاق چنان افتاد کی ایشان را به دریا گذر همی بایست کرد، چون کشتی به میان دریا رسید یکی از ایشان بکران کشتی فراز شد، قضا را در آب افتاد، آن دیگر دوست خویش را از پس او در آب افگند. پس کشتی را لنگر انداختند و غواصان در آب شدند و ایشان را برآوردند بسلامت.، آن دوست نخستین فرادیگر گفت: گیرم کی من در آب افتادم ترا باری چه افتاد؟ گفت من بتو از خویشتن غایب بودم، چنان دانستم که من توم.
شیخ گفت خلیفه را دختر عمی بود کی دل اوبدو آویخته بود. پس روزی هر دو برطرف چاهی نشسته بودند، انگشتری خلیفه در چاه افتاد، آن دختر انگشتری خود بیرون کرد و در چاه انداخت. خلیفه دختر را پرسید کی چنین چرا کردی؟ دختر گفت فراق آزموده داشتم چون میان مامحل انس بود نخواستم که انگشتری ترا وحشت جدایی بود، انگشتری خود را مونس وی کردم.
شیخ گفت:
ای روی تو چو روز دلیل موحّدان
وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد
ای من مقدم از همه عشاق چون توی
مرحسن را مقدم چون از کلام قد
مکی به کعبه فخر کند مصریان بنیل
ترسا با سقف و علوی بافتخار جد
فخر رهی بدان دوسیه چشمکان تست
کامد پدید زیر نقاب از بَرِد و خد
شیخ گفت کودکی در حلقۀ شبلی بایستاد و گفت یا ابابکر مرا از من غایب گردان پس مرا بامن ده تا من باشم و وی چنانک من هستم و وی. شبلی گفت ترا این سخن از کجا آمد که نابینا گردی یا غلام! گفت من این از کجا یابم یا ابابکر که درو نابینا گردم؟ پس از پیش او بگریخت.
شیخ گفت فاذا ابصرتنی ابصرته و اذا ابصرته ابصرتنا
چون مرا دیدی تو او را دیدیی
چون ورا دیدی
شیخ گفت یحیی معاذ الرازی گوید مادام تا بنده در طلبست او را گویند ترا باختیار چه کار کی توامیرنۀ در اختیار خویش، پس چون این بنده بفنا شد گویند او را اگر خواهی یله کن کی اگر اختیار کنی اختیار تو بماست و اگر یله کنی یله کردن توهم بماست،اختیار تو اختیار ماست و کار تو کار ماست.
امروز که معشوقه بعشقم برخاست
بر درگه میر اسب ما باید خواست
شیخ گفت سهل بن عبداللّه گوید کی صعب‌ترین حجابی میان خدای و بنده دعویست.
شیخ گفت که رسول گفت صلی اللّه علیه و سلم: مَنْ لَمْ یَقْبَل من...(؟) صادِقاً کانَ اَوْکاذِباً لَمْ یَرِدْ عَلی الْحَوْض هرکه قبول نکند عذر مجرمی کی بعذر پیش آید راست یا دروغ از حوض من آب نخورد.
شیخ گفت عبداللّه بن الفرج العابد گوید بر خویشتن در شبانروزی از یک وجه چهارده هزار نعمت بشمردیم، گفتند چگونه بود شمردن این؟ گفت نَفَس خویش بشمردم در شبانروزی چهارده هزار بود.
شیخ گفت که محمد بن حسام گوید طبیبی کی ترا داروی طلخ دهد تا درست شوی مشفق‌تر از آنکه حلوا دهد تا بیمار شوی و هر جاسوسی که ترا حذر فرماید کی ایمن شوی مهربان‌تر از آن کس کی ترا ایمن کند کی پس از آن بترسی.
شیخ گفت پادشاهی با وزیر گفت که کی بود که مرد شریف گردد؟ گفت چون هفت خصلت جمع گردد اندر وی. گفت آن چیست؟ گفت: اول همت آزادگان، دوم شرم دوشیزگان،سوم تواضع بندگان، چهارم سخاوت عاشقان، پنجم سیاست پادشاهان، ششم علم و تجربت پیران، هفتم عقل غریزی اندرون نهان.
شیخ گفت بوجعفر قاینی گوید کی از پدر شنیدم کی گفت مردان به چهار چیز فخر کنند، لکن تأویل نشناختند، بحسب و غنی و علم و ورع. پنداشتند کی حسب شرف نسبت است و خود حسب خلق نیکوست و پنداشتند کی غنا بسیاری مالست و غنا خود غنای دلست، و علم نوریست کی خداوند تعالی بدل بنده افگند، و ورع از حرام کَرْدِ خدای تعالی باز ایستادنست.
شیخ گفت اعرابی را کنیزکی بود نامش زهره، پس او را گفتند کی خواهی کی امیرالمؤمنین باشی و کنیزکت بمیرد؟ گفت نه کی زهرۀ من رفته شود و کارامت شوریده گردد.
شیخ گفت دهقانی وکیل خود را گفت مرا دراز گوشی بخر نه خرد و نه بزرگ چنانک مرا در شیب و بالا نگاه دارد و در میان زحمت فرو نماند و از سنگها یکسو رود و اگر علف اندک دهی صبر کند و اگر بسیار دهی افزون کند. وکیل گفت یا خواجه من این صفت ندانم خریدن الا در بویوسف قاضی، از خداوند خویش درخواه کی او را از بهر تو خری گرداند.
شیخ گفت مردی از جهودان به نزدیک امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه آمد و گفت یا امیرالمؤمنین خدای ما جل جلاله کی بود و چگونه بود؟ گونۀ روی علی بگشت و گفت خدای ما بی‌صفت بود و بی‌چگونه بود، چنانک بود همیشه بود، او را پیش نیست و از پیش همۀ پیشهاست، بی‌غایت و منتهاست و همۀ غایتها دون او منقطع، زیرا که او غایت غایتهاست. یهودی گفت گواهی دهم کی در روی زمین هر که جز چنین بگوید باطلست و انا اشهد ان لااله الااللّه و ان محمداً رسول اللّه.
سید این طایفه جنید گوید که بوی توحید نشنوی سوی توحقّی بود کی تو آن حقّ را ادا نکرده باشی کی این حدیث داد خویش تمام بخواهد.
شیخ گفت وقتی درویشی از بادیه برآمد فاقۀ بسیار کشیده، و رفیقی داشت، بکوفه رسیدند، به خرماستانی شدند، درویش سؤال کرد، خداوند باغ گفت درآی و بر درخت شو و چندانکه خواهی بخور و با خود ببر. درویش بردرخت شد و رفیقش در زیر درخت بنشست. درویش را پای از جای برفت و از درخت بیفتاد، خاری از خرما بشکمش درشد و تاسینه‌اش بدرید. آن درویش فرونگریست، چون شکم خویش دریده دید گفت الحمدلله بنمردم تا به مراد خویشت ندیدم معدۀ گرسنه و شکم دریده و جانی به لب رسیده کی سزای تو بتر ازینست! رفیقش فراشد تا شکمش ببیند و ببندد، چون دامنش برگرفت درویش این بیت بگفت:
اَلْیوم لایَرْفَعُ غَیری ذَیْلی
لَیْلی نَهاری ونَهارِی لَیْلی
درویش گفت اینجا هیچ خیانت نماند.
شیخ گفت خیانت بندگان را عذر جمال ونوال خداوند خواهد، در عفوتو اظهار خداوندی اوست و در عقوبت تو اظهار جرم تو.
شیخ گفت سری سقطی بیمار شد، جنید بعیادت او در شد و مروحۀ برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر گردد. جنید گفت چونست؟ سری گفت عَبْدٌ مَلُولٌ لایقْدرُ عَلی شَیءٍ. جنید گفت وصیتی بکن! گفت لاتَشْغَلْ عَن صُحْبَةِ اللّه بصُحْبَةِ الْاَغْیار. جنید گفت اگر پیش ازین شنیدمی باتو نیز صحبت نداشتمی.
شیخ گفت: اَوْحَی اللّه تَعالی الی داوُدیا داود قُلْ لِعِبادِی اِنِّی لَمْ اَخْلقهم لاریح عَلَیْهم وَلکنْ خَلَقْتُهُمْ لِیَرْبَحُوا عَلَّی.
شیخ گفت بوبکر کتانی بزرگ بوده است و علم و مجاهدتهاء بسیار دیده است کی کسی بدان درجه نرسیده و یکی از مجاهدتهای او آن بوده است که سی سال به مکه در زیر ناودان نشسته است و درین مدت در شبانروزی یک طهارت کرده است و این صعب باشد کی هیچ شب خواب نیافته است بلکه خواب در میانه نبوده است در آن نشست وی. روزی پیری از باب بنی شیبه درآمد به شکوه، ونزدیک وی آمد و سلام گفت و او را گفت یا ابابکر چرا آنجا نروی که مقام ابرهیم است، کی مردمان جمع گشته‌اند و حدیث رسول صلی اللّه علیه و سلم می‌شنوند تا تو نیز بشنوی و پیری آمده بود و اخبار عالی داشت و املا می‌کرد. ابوبکر سربرآورد وگفت ای شیخ آن پیر کی روایت می‌کند از کی می‌کند؟ گفت از عبدالرزاق صنعانیست از معمر از هری از بوهریره. گفت ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچ ایشان آنجا باسناد و خبر می‌گویند ما اینجا بی‌اسناد می‌شنویم. گفت از کی می‌شنوی؟ گفت حَدَّثَنی قَلْبِی عَنْ رَبّی. آن پیر گفت چه دلیل کی تو براینی؟ گفت دلیل آنکه تو خضری. خضر گفت تا آن وقت پنداشتم که هیچ ولی نیست خدای را که من او را ندانم تا که شیخ بوبکر کتانی را بدیدم که او مرا بدانست و من او را ندانستم.
شیخ گفت استاد بوعلی دقاق به نزدیک بوعلی شبوبی آمد به مرو، و ما بمرو بودیم و پیر شبویی صحیح بخاری یاد داشت و محدث بود و ما صحیح بخاری از وی استماع داریم و پیر را ازین معنی آگاهی تمام بوده است و استاد بوعلی را فرازین سخن وی آورد. پیر بوعلی را گفت ما را درین معنی نفسی زن. استاد بوعلی گفت برما این سخن بسته است و گشاده نیست. گفت روا بود ما نیاز خویش حاضر کنیم تا ترا درنیاز ما سخن گشاید. آن معنی آتش است ونیاز سوخته. استاد بوعلی اجابت کرد و مجلس نهادند و او را بر سر منبر سخن نمی‌گشاد که مردمان اهل آن نبودند. پیر شبویی از دَرِ مسجد درآمد، استاد را چشم بروافتاد، سخن بگشاد چون مجلس به آخر رسید پیر شبویی گفت تو آنی که بودی این ما بودیم.
شیخ گفت نیاز باید کی هیچ راه بنده را به خداوند نزدیکتر از نیاز نیست که اگر بر سنگ خاره افتد چشمۀ آب بگشاید، اصل اینست و این درویشانرا بود و آن رحمت خداوند کرده است با ایشان.
شیخ گفت وقتی به تابستان بقیلوله بگرمای گرم پیرشبویی را دیدم که در آن گرد و خاک می‌رفت، گفتم ایها الشیخ کجا می‌روی؟ گفت بدین بیرون خانقاهست و آنجا درویشانند ومن شنیده‌ام که هرکه در وقت قیلوله در میان درویشان باشد در روزی صد و بیست رحمت بر وی بارد، خاصه بدین وقت که می‌روم.
شیخ گفت خویشتن دریشان بندید و خود را به دوستی ایشان فرا نمایید.
شیخ گفت سری سقطی در بازار بغداد نشستی و دکانی داشتی و هیچ چیز در دکان نبود که بفروختی ولکن پَردگکی از آن دکان آویخته بودی و پس پرده نماز می‌کردی. وقتی کسی از جبل اللکام به زیارت وی بنشان به بازار درآمد تا به دکان وی و آن پرده بر گرفت و سلام گفت. سری سقطی را گفت فلان پیر از جبل اللکام ترا سلام گفته است. گفت وی ازینجا رفته است، باز کوه شدن مردی نبود مرد باید کی به میان بازار در میان مردمان بخدای مشغول باشد و یک لحظه بدل ازو خالی نبود.
شیخ گفت کی شیخ بوالعباس بسیار گفتی هر آن مریدی که بیک خدمت درویشی قیام کند او را بهتر از صد رکعت نماز افزونی و اگر یک لقمه طعام کم کند آن وی را بهتر کی همه شب نماز کند.
شیخ گفت آن درویش بسیار بگردید و سفرها کرد، می‌نیاسودو هیچ نمی‌یافت، دلش بگرفت، زیر خاربنی بخفت و گلیم بسر درکشید، دلش خوش گشت، سر بر آسمان کرد و گفت یارَبِّ اَنتَ مَعِی فِی الْکساءِ و اَنَا اَطْلُبُکَ فِی الْبَوادِی مُذْکّذا یا بارخدای! تو خود با منی درین گلیم، و من ترا در بادیها می‌جویم از چندین سال باز.
شیخ گفت جنید روزی بیرون آمد،کودکی را دید از جای بشده، گفت ایها الشیخ اِلی مَتی انتظرُکَ تا کی مرا در انتظار داری؟ جنید گفت اَعْن وَعْدٍ؟ با من وعده کرده بودی؟ گفت بلی سَأَلْتُ مُقِّبَ الْقُلُوب اَنْ یُحَرِّکَ قَلْبَکَ اِلَّی جنید گفت راست گفتی، چه فرمایی؟ پسر گفت آمده‌ام تا جواب دهی از آنکه می‌گوید اِذا خالَفْتَ النَّفْسَ هَواها صارَدَواها جنید گفت آری این بیماریها خلق را می‌کشد چون مخالفت کرد هوا را بیماریش شفا گردد.
شیخ گفت مرتعش گفت چندین حج کردم به تجرید بی‌زاد و بی‌دلو و بی‌چیزی، بدانستم که این همه بر هوای نفس کرده‌ام. گفتند چرا؟ گفت زیرا که مرا روزی مادر گفت سبوی آب برکش. من برکشیدم، مرا رنج آمد، دانستم کی این همه بر هوای نفس کرده‌ام.
شیخ گفت سفیان ثوری گوید اگر کسی ترا گوید نعم الرجل انت خوشتر آید از آنکه گوید بئس الرجل انت بدانکه هنوز بدمردی.
شیخ گفت وقتی جولاهۀ بوزیری رسیده بود هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و ساعتی در آنجا مقام کردی پس بیرون آمدی و بخدمت امیر شدی. امیر را ازآن حال خبر کردند کی او چه می‌کند.امیر را هوس افتاد کی تادر آن خانه چیست؟ روزی ناگاه از پس وزیر بدان خانه شد. مغاکی دید در آن خانه چنانک جولاهگان را باشد. وزیر را دید پای دران گَو کرده، امیر گفت این چیست؟ وزیر گفت یا امیر این همه دولت که هست آن امیرست ما ابتدای خویش فراموش نکرده‌ایم، خود را با یاد خود دهیم تا در خود بغلط نیفتیم. امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت خود کن! اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری.
شیخ گفت بایزید شیری را مرکب کردی و مار افعی راتازیانه و چون در نماز آمدی گفتی اِلهِی بسِتْرِک عِشْنا فَلَوْرَفَعْتَ عَنّا غطاءَکَ لافْتَضَحْنا.
شیخ گفت بوعلی دقاق مجلس می‌گفت و گرم شده بود و مردمان خوش شده بودند. مردی گفت ای استاد این همه می‌بینیم خدای کوی؟ گفت چه دانم، من نیز هم ازین بفریادم. گفت چون ندانی مگو! گفت پس چه گویم؟
شیخ گفت کی بایزید را گفتند کی تو می‌گویی کی کسی بسفر شود برای خدای شود و او با اوست، چرا می‌شود که هم بر جای مقصود حاصل شود؟ گفت زمینها باشد کی بحقّ تعالی بنالد که ای بار خدای از اولیاء خویش بمن بنمای و چشم ما بآمدن دوستی منور گردان حقّ تعالی ایشان را سفر در پیش نهد تا مقصود آن بقعه حاصل گردد.
شیخ گفت دانشمندی بود در شهر مرو هرگز از خانه بیرون نیامدی. اتفاق را روزی بیرون آمده بود و در مسجد نشسته. شخصی ماحضری آوردو در پیش وی نهاد، او دست دراز کرد واندک اندک بکار می‌برد. چون بخورد سگی درآمد و قصد وی کرد و دامن وی می‌گرفت دانشمند گفت با منت آسانست، مرا نفس از تو دریغ نیست، دانم که ترا فرستاده است و که بر گماشته است و لکن آن دیگران غافلند، ندانم که ترا فروگذارند یا نه. ساعتی بود مؤذن درآمد با چوبی و وی را بزد محکم، سگ فریاد کرد، او روی سوی سگ کرد و گفت دیدی که ترا گفتم مرا تن از تو دریغ نیست و لکن ندانم کی دیگران ترا فرو گذارند یا نه! دوست را از دوست هیچ چیز دریغ نباشد.
شیخ گفت دانشمندی پیری را بشهر سمرقند گفت که ما را ازین سخنان چیزی بنویس. پیر گفت سی سالست کی با یک کلمه می‌آویزم وَنَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی هنوز باوی برنیامده‌ام.
شیخ گفت روز قیامت ابلیس را بدیوان حاضر گردانند، گویند این همه خلق را تو از راه ببردی؟ گوید نه ولکن من دعوت کردم ایشان را، مرا اجابت نبایستی کرد. گویند آن خود شد اکنون آدم را سجدۀ بیار تا برهی. دیوان بفریاد آیند کی سجده بیار تا ما و تو ازین محنت برهیم! اودر گریستن ایستد و گویداگر من سجده روز اول کردمی.
شیخ گفت به نزدیک بوبکر جوزفی درشدیم و گفتیم ما را حدیثی روایت کن. او جزوی بازکرد و ما را این حدیث روایت کرد کی خدای را عزوجل دو لشکرند یکی در آسمان جامهای سبز پوشیده، و دیگر در زمین‌اند و آن لشکر خراسان‌اند. اکنون این لشکر زمین صوفیانند کی همۀ زمین بخواهند گرفت.
شیخ گفت وقتی یکی از عزیزان درگاه را پسری بود معشوق و نام او احمدک بود. کسی بایستی کی با وی سخن احمدک می‌گفتی. چون کسی را نیافتی برفتی آنجا که مزدورکاران و یکی را گفتی کی ای جوامرد روزی چند مزدخواهی؟ گفتی سه درم و خوردنی. مزدور را بخانه بردی و خوردنی پیش او آوردی و سه درم بوی دادی و گفتی بنشین تا حدیث احمدک باتو می‌گویم و تو سری می‌جنبان. مرد ساعتی بودی، گفتی ای خواجه اگر کاری دیگر داری بگوی تا بکنم که روز دور برآمد. گفتی کار ما باتو اینست و بس.
شیخ گفت محمود را کسی از آنِ او بخواب دید گفت کی سلطان را چگونه است؟ گفت خاموش! چه جای سلطانست؟ من هیچ کس ندانم، سلطان اوست و آن غلطی بود! گفت آخر ترا چگونه است؟ گفت مرا اینجا به پای داشته‌اند و ذره ذره می‌پرسند. بیت المال کسی دیگر ببرد و حسرت وداع بما بماند.
شیخ گفت آنکه زکریا علیه السلام اعتماد بر درخت کرد گفت یا رب درخت را گوی تا ما را نگاه دارد. گفت اعتماد بر درخت کردی؟ خودبینی کی چه آید پیش اره بیاوردند و بر درخت نهادند. از سر درخت درگرفتند و بدرازا می‌بریدند تا به مغز سر زکریا رسید آه کرد،گفتند خاموش! تو اعتماد بر درخت کردی اکنون آه می‌کنی؟ اگر اعتماد برماکردیی ترا نگاه داشتیمی.
شیخ گفت مردی با یکی دیگر گفت بیا تا ترا مهمان کنم. گفت آری گفت اگر خواهی تا کسی بیارم تا ترا سماع کند. مرد گفت باری نخست ازین شراب چاشنیی بده. پارۀ شراب بوی داد، مرد بخورد و سرخوش گشت میزبان را گفت اگر تو مرا ازین شراب قدحی چند دیگر بدهی مرا به سماع حاجت نیست. خود هزار تن را سماع کنم. هرگه که ازین شراب بچشیدم هفت اندام من گوش گردد و همه سماع شنوم که وَسَقیْهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهوراً.
شیخ می‌گفت که با دست بدست ایشان و بدست سلیمان هم که وَلِسُلیمانَ الرّیحَ. بدانکه او ملکت خواست، بچهل سال به سال آن جهانش و به چهل سال بعد از همۀ پیغامبران در بهشت شود.
شیخ گفت کی پیران گفته‌اند کی خداوند ما دوست دارد کی می‌زند و می‌کشد و همی اندازد ازین پهلو بدان پهلو تا آنگه کی پستش کند و نیست، چنانک اثر نماند آنجا، آنگه بنور بقای خویش تجلّی کند برآن خاک پاک.
شیخ گفت بوحفص آهنگری می‌کرد و پتک بر آهن می‌زد. شاگردان را فرمود تا پتک بزنند تا پاک گشت و گفت دیگر پتک بزنید. شاگردان گفتند ای استاد بر کجا زنیم کی پاک شد و هیچ نماند؟ بوحفص چون بشنید در حال افتاد و نعرۀ بزد و پتک از دست بیفگند و دکان بغارت بداد و پیری بزرگوار شد.
شیخ گفت کی پیرابوالحسن خرقانی گفت که صوفی ناآفریده باشد.
شیخ گفت: قالَ رَجُلٌ لِعَبْدِاللّه بِن الْمُبارَک اَسْلَمَ عَلی یَدِی یَهُودیُّ فَقَطَعْتُ زُنّارَه فَقال قَطَعْتَ زُنّارَه فَمافَعَلْتَ بِزُنّارِکَ؟
شیخ گفت: قِیلَ لِاَعْرابی هَلْ تَعْرفُ الرَبِّ قالَ لااَعْرفُ مَنْ جوّ عَنی وعَرّانِی وافقَرَنی وطَوَّفَنی فِی البلاد کانَ یَقُولُ هذا ویتواجد.
شیخ روزی مجلس می‌گفت در میان مجلس روی باستاد امام ابوالقسم القشیری کرد و گفت نه تو گفتی که استاد ابواسحقّ اسفراینی گفته است النّاسُ کُلُّهُم فِی التَوحید عیالٌ عَلی الصُّوفیة، گفت بلی. شیخ گفت ازوی بشنوید تا چه می‌گوید.
شیخ گفت که به نزدیک عبدالرحمن سلّمی درشدم اول کرّت که او را دیدم مرا گفت ترا تذکرۀ نویسم بخط خویش؟ گفتم بنویس! بخط خویش بنوشت سَمِعْتُ جَدّی اَباعمروبنِ نجیدالسّلمی یَقُولُ سَمِعتُ اَبَاالقسم جنید بن محمد البَغدادی یَقُولُ التَصوُّفُ هوالخُلق. من زادَ عَلَیک بِالخُلقِ زادَ عَلَیْکَ بِالتَصوّف واَحْسن ماقِیل فِی تَفْسِیر الخُلقِ ما قالهُ الشّیخُ الْامام ابوُسَهل الصّعلوکی الْخُلْقُ هُوَ الْاعراض عَنِ الإِعتراض.
شیخ را بسیار رفتی کی پیری در کشتی نشست زادش برسید. خشک نانۀ مانده بود، به دهان برد دندان بر وی کار نکرد بدست بشکست و به دریا انداخت موج درآمد و گفت تو کیی؟ گفت خشک نانه. گفت اگر سرو کارت با ما خواهد بود ترنانه گردی.
شیخ گفت ما بشهر مرو بودیم پیری صراف را دیدیم. گفت یا شیخ در همه عالم هیچ کس را بنگذارد کی شربتی آب بمن دهد یا بر من سلام کند و همه خلق می‌خواهند تا ساعتی از خویشتن برهندو من می‌خواهم کی یک ساعت بدانم کی کجا ایستاده‌ام بآخر عمر آتشی درو افتادو بسوخت.
شیخ گفت آن مردمال بسیار داشت،در دلش افتاد کی تجارت کند، در کشتی نشسته بود، کشتی بشکست و مال و خواسته غرق شد و هرکه در آنجا بودند هلاک شدند و او بر لوحی از الواح کشتی بماند. بجزیرۀ افتاد خالی. شبی بر لب دریا نشسته بود برهنه و موی بالیده و جامها از وی رفته، این بیت می‌گفت:
اِذا شابَ الغُرابُ اَتَیْتُ اَهْلِی
وَهَیهاتَ الغرابُ مَتی یَشِیبُ
آوازی شنید کی کسی گفت از دریا:
عَسَی الْکَربُ الَّذِی اَمْسَیْتُ فِیهِ
یَکْونُ وَراءَهُ فَرَجٌ قَرِیب
یا مرد! نومید مباش! چه دانی که این سختی و رنج را که این ساعت تو درویی فرجی نزدیک پدید آمده باشد؟ دیگر روز این مرد را چشم به دریا افتاد، چیزی عظیم دید، چون نزدیک فراز آمد کشتی اهل او بود. چون آن مرد را بدیدند گفتند حال تو چیست؟ گفت قصۀ من درازست و قصۀ حال خود بگفت و گفت کی من از کدام شهرم. گفتند ترا هیچ فرزندی بود؟ گفت مرا فرزندی بود خرد. چون بشنیدند روی برزمین نهادند و گفتند این پسر تست و این کشتی از آن اوست و ما همه بندگان اوییم پس او را جامها پوشیدند و گفتند اکنون اگر خواهی بازگردیم. پس با او بازگشتند و بجای خویش رسانیدند.
شیخ گفت:
کارچون بسته شود بگشایدا
وز پس هر غم طرب افزایدا
یک روز شیخ نشسته بود شاعری بر پای خاست تا شعری را بر خواند. آغاز کرد کی:
همی چه خواهد این گردش زمن زمنا!
شیخ گفت بس بس! بنشین که ابتدا از حدیث خویش کردی، مزه بردی!
شیخ گفت بوحامد دوستان با رفیقی می‌رفت درراهی، آن رفیق گفت مرا اینجا دوستیست، تو باش تامن درایم وصلت الرحمن بجای آرم. بوحامد بنشست و آن مرد در شد و آن شب بیرون نیامد وآن شب برفی عظیم آمد،، بوحامد در آن میان برف می‌جنبید و برف ازو می‌ریخت. آن مرد گفت توهنوز اینجایی؟ گفت نگفته بودی کی اینجای باش؟ دوستان وفا بسر برند.
شیخ گفت کی کلب الروم رسولی فرستاد بامیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه، چون درآمدسرای اوطلب کرد چون در سرای او بیافت او را عجب آمد پرسید از حاضران، گفتند بگورستان رفته است. بر اثر او برفت. اورا دید در گورستان بمیان ریگ فروشده و بی‌خویشتن افتاده. پس رسول گفت حکم کردی و داددادی لاجرم ایمن و خوش نشستۀ و ملک ماحکم کرد و داد نکرد و پاسبان بر بام کرد و ایمن نخفت.
شیخ گفت بمرو بودیم، پیرزنی بود آنجا او را سیاری گفتندی، به نزدیک ما آمد و گفت یا باسعید به تظلم آمده‌ام. شیخ گفت بازگوی گفت مردمان دعا می‌کنند کی ما را یک طرفة العین بخود بازمگذار. سی سالست تا می‌گویم کی ما را یک طرفة العین بمن بازگذار تا ببینم که من کیم یا خود کیستم. هنوز اتفاق نیفتاده است.
شیخ گفت مردی به مجلس یحیی بن معاذ الرازی بگذشت و او وعظ می‌گفت و پند می‌داد، آن مرد او را گفت ما اَعْرَفکَ بِالْطَّرِیق وَما اَجْهلکَ بِرَبِّ الطَّریق!
شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند کی دعایی بکن کی باران می‌نیامد. گفت آری، آن شب برفی آمد بزرگ، گفتند چه کردی؟ گفت ترینه وا خوردم یعنی من خنک ببودم،جهان خنک ببود.
شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند برای این سلطان یعنی محمود دعایی بکن تا مگر به شود. اندیشه کرد ساعتی، آنگه گفت بس خُردم همی نماید این گفتار، یعنی خود او را مه بینید.
شیخ گفت بوحمزۀ نوری را بدیدند، ظاهری نیک بشولیده و موی بالیده و جامۀ شوخگن. یکی گفت این تشویش ظاهر دلیل تشویش باطن باشد. گفت کلاّ انّ اللّه تعالی ساکن الاسرار فحملها و باین الابدان فاهملها.
شیخ گفت بوالحسن نوری گفت اهل المعرفة عرفوا القلیل من القلیل لانهم عرفوا الدلیل و السبیل و الحقّ وراء ذلک.
شیخ گفت بویعقوب نهر جوری شیخی بزرگوار بود و با آن همه یک ساعت از عبادت و جهدکمتر نکردی و یک ساعت خوش دل نبودی، پس درمناجات با حقّ تعالی بنالید، نداشنید که: یا با یعقوب اعلم انک عبدواسترح.
شیخ گفت مَنْ اَحَبَّ ثلثة فالنّارُ اَقرَبُ اِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الوَرِید: لیُنُ الکلام وَلینُ الطَّعام وَلیُن اللّباس.
شیخ گفت درویشی به نزدیک شبلی درآمد و گفت ای شیخ کسی خفته ماند در آن راه، او رفته آید؟ شبلی گفت اگر در ظل اخلاص خفته باشد عین خوابش صدر منزل باشد. آنگاه شیخ گفت سخن شبلی آنست کی رسول صلی اللّه علیه و سلم گفت نَومُ العالِمُ عِبادَةُ.
شیخ گفت وحی آمد به موسی کی بنی اسرائیل را بگوی کی بهترین کسی را از میان شما اختیار کنید، هزار کس اختیار کردند. وحی آمد کی ازین هزار بهترین اختیار کنید، ده تن اختیار کردند. وحی آمد که ازین ده تن بهترین اختیار کنید، یکی اختیار کردند. وحی آمد کی بهترین را بگویید تا بدترین بنی اسرائیل را بیارد، او چهار روز مهلت خواست و گرد برمی‌گشت تا مردی را دید کی بانواع ناشایست و فساد معروف شده بود، خواست کی او را ببرد، اندیشۀ بدلش درآمد کی بظاهر حکم نشاید کرد، روا بود که او را قدری و پایگاهی بود، بقول مردمان خطی بوی فرو نتوان کشید و با این کی خلق مرا اختیار کردند کی تو بهتری غره نتوان شد. چون هرچ کنم به گمان خواهد بود، این گمان درخویش برم بهتر. دستار در گردن خویش نهاد و نزدیک موسی آمد. گفت هرچندنگاه کردم هیچ کس را بتر از خویش می‌نبینم. وحی آمد به موسی کی آن مرد بهترین ایشانست نه با آنکه طاعت او بیش است لکن با آنکه خویشتن را بترین دانست.
شیخ گفت کی بوبکر واسطی گفت آفتاب بروزن خانه درافتد و ذرّها دروی پدید آید، بادبرخیزد و آن ذرّها را در میان آن روشنایی حرکت می‌دهد، شما را از آن هیچ بیم بود؟ گفتند نه. گفت همۀ کَون پیش دل بندۀ موحد همچنان ذرۀ است که باد آنرا حرکت می‌دهد.
شیخ گفت شبلی گفت: لایکون الصوفی صوفیاً حتی یَکون الخلقُ کلّهم عیالاً علیه. شیخ گفت یعنی به چشم شفقت بهمه می‌نگرد و کشیدن بار ایشان برخویشتن فریضه می‌داند کی همه در تصرف قضا و مشیت‌اند.
شیخ گفت بوعثمان مغربی گفت کی: الخلق قوّالب و اشباح تجری علیها احکام القدرة.
شیخ گفت محمدبن علی القصاب گفت: کانَ التَصَوُّفُ حَالاً فَصارَ قالاً ثُمَّ ذَهَبَ الحالُ وَ الْقالُ و جاء الاحتیالُ.
شیخ گفت از ابوالعباس قصاب شنیدم درشهر آمل کی از وی پرسیدند از قل هواللّه احد. گفت: قل شغلست و هو اشارتست واللّه عبارتست و معنی توحید از اشارت و عبارت منزه است.
شیخ گفت روزی لقمان سرخسی گفت سی سالست تا سلطان حقّ این شارستان نهاد ما فروگرفته است که کس را زهرۀ آن نیست کی درو تصرف کند و بنشیند.
شیخ گفت از استاد ابوعلی دقاق پرسیدند از سماع، گفت: السماع هوالوقت فمن لاسماع له لاسمع له و من لاسمع له فلا دین له لان اللّه تعالی قال اِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ وقال قالُوالَوْ کُنّا نَسْمَعُ اَوْ نَعْقِلُ ما کُنا فِی اَصْحاب السَّعیر فالسماع سفیر من الحقّ و رسول من الحقّ یحمل اهل الحقّ بالحقّ الی الحقّ فمن اصغی الیه بحقّ تحقّق و من اصغی الیه بطبع تزندق.
شیخ گفت روزی عایشۀ صدیقه رضی اللّه عنها به نزدیک رسول درآمد از عروسی، رسول صلی اللّه علیه گفت یا عایشه عروسی چون بود،خوش بود، کسی بود که شما را بیتکی گفتی؟
شیخ گفت از آنکه: سماع دوستان بحقّ باشد ایشان بر نیکوترین رویی فراشنوند. خدای تعالی می‌فرماید: فَبَشِّر عِبادِیَ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْل فَیَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ سماع هر کس رنگ روزگار وی دارد: کس باشد کی بدنیا شنود و کس بود کی بر هوای نفس شنود و کس باشد کی بردوستی شنود کی بر وصال و فراق شنود، این همه وبال و مظلمت آنکس باشد، چون روزگار با ظلمت باشد سماع با ظلمت بود و کس باشد که درمعرفتی شنود سماع آن درست باشد کی از حقّ شنودوآن کسانی باشند کی خداوند ایشان را بلطفهاء خویش گردانیده باشد وَاللّه لَطیفٌ بِعِبادِهِ بندۀ تملیک خدا باشد و بندۀ تخصیص خدا باشد، بعباده این های تخصیص است ایشان را شنوایی از حقّ بحقّ بود.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل هشتم
اکنون وقت آن است که «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر» بشناسی که این چهار کلمه مختصر است، جامع معرفت حضرت الهیت.
چون از تنزیه خود تنزیه وی بشناختی، سبحان الله بشناختی و چون از پادشاهی خود تفصیل پادشاهی وی بشناختی که همه اسباب وسایط مسخر وی اند، چون قلم در دست کاتب، معنی الحمدلله بشناختی که چون منعم جزوی نبود، حمد و شکر جز وی را نباشد و چون بشناختی که هیچ کس را از سر خویش فرمان نیست، لا اله الا الله بشناختی.
اکنون وقت آن است که معنی الله اکبر بشناسی و بدانی که این همه بدانسته ای و از حق تعالی هیچ چیز پنداشتی که معنی الله اکبر آن است که گویی که خدای بزرگتر است و حقیقت این آن باشد که بزرگتر از آن است که خلق وی را به قیاس خویش بتواند شناخت، نه معنیش آن است که وی از دیگری بزرگتر است که جزوی، هیچ چیز دیگر نیست تا وی از آن بزرگتر بود که همه موجودات از نور وجود اوست و نور آفتاب چیزی نباشد جز آفتاب تا بتوان گفت که آفتاب از نور خویش بزرگتر است، بلکه معنی الله اکبر آن است که وی بزرگتر از آن است که به قیاس عقل آدمی وی را بتواند شناخت معاذالله که تقدیس و تنزیه وی چون تقدیس و تنزیه آدمی بود، بلکه وی پاک است از مشابهت همه آفریده ها تا به آدمی چه رسد! و معاذ الله که پادشاهی وی چون پادشاهی آدمی باشد بر تن خویش یا صفات وی چون علم و قدرت و دیگر صفات، چون صفات آدمی بود، بلکه این همه نمودگار است تا همانا چیزی از جمال حضرت الهیت بر قدر عجز بشریت، آدمی را حاصل آید.
و مثل این نمودگار چنان است که اگر کودکی ما را پرسد که لذت ریاست و سلطنت و مملکت داشتن چگونه لذتی باشد؟ با وی گوییم همچون لذت چوگان زدن و گوی بازیدن که وی جز این لذت نداند و هر چه وی را نبود، به قیاس آن تواند شناخت که وی را باشد و معلوم است که لذت سلطنت با لذت چوگان زدن هیچ مناسبت ندارد، ولکن در جمله نام لذت و شادی بر هر دو افتد، پس در نام، از وجهی حملی برابر باشد بدین سبب نمودگار معرفت کودکان را شاید کار این نمودگار و این مثالها همچنین همی دان پس حق را کمال و حقیقت جزوی نشناسد.
مفاتیح الجنان : مناجات
مناجات عارفین
المناجاة الثانیة عشرة: مناجاة العارفین
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
إِلهِی قَصُرَتِ الْأَلْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنائِک کما یلِیقُ بِجَلالِک، وَ عَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ إِدْراک کنْهِ جَمالِک، وَانْحَسَرَتِ الْأَبْصارُ دُونَ النَّظَرِ إِلی سُبُحاتِ وَجْهِک، وَ لَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَرِیقاً إِلَی مَعْرِفَتِک، إِلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِک.
إِلهِی فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذِینَ تَرَسَّخَتْ أَشْجارُ الشَّوْقِ إِلَیک فِی حَدائِقِ صُدُورِهِمْ، وَأَخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِک بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ، فَهُمْ إِلَی أَوْکارِ الْأَفْکارِ یأْوُونَ، وَ فِی رِیاضِ الْقُرْبِ وَالْمُکاشَفَةِ یرْتَعُونَ، وَ مِنْ حِیاضِ الْمَحَبَّةِ بِکأْسِ الْمُلاطَفَةِ یکرَعُونَ؛
وَ شَرائِعَ الْمُصافاةِ یرِدُونَ، قَدْ کشِفَ الْغِطاءُ عَنْ أَبْصارِهِمْ، وَانْجَلَتْ ظُلْمَةُ الرَّیبِ عَنْ عَقَائِدِهِمْ وَ ضَمَائِرِهِمْ، وَانْتَفَتْ مُخَالَجَةُ الشَّک عَنْ قُلُوبِهِمْ وَ سَرَائِرِهِمْ، وَانْشَرَحَتْ بِتَحْقِیقِ الْمَعْرِفَةِ صُدُورُهُمْ، وَ عَلَتْ لِسَبْقِ السَّعَادَةِ فِی الزَّهَادَةِ هِمَمُهُمْ، وَ عَذُبَ فِی مَعِینِ الْمُعَامَلَةِ شِرْبُهُمْ، وَ طَابَ فِی مَجْلِسِ الْأُنْسِ سِرُّهُمْ، وَ أَمِنَ فِی مَوْطِنِ الْمَخَافَةِ سِرْبُهُمْ، وَ اطْمَأَنَّتْ بِالرُّجُوعِ إِلَی رَبِّ الْأَرْبابِ أَنْفُسُهُمْ؛
وَ تَیقَّنَتْ بِالْفَوْزِ وَ الْفَلَاحِ أَرْواحُهُمْ، وَ قَرَّتْ بِالنَّظَرِ إِلَی مَحْبُوبِهِمْ أَعْینُهُمْ، وَاسْتَقَرَّ بِإِدْرَاک السُّؤْلِ وَ نَیلِ الْمَأْمُولِ قَرارُهُمْ، وَ رَبِحَتْ فِی بَیعِ الدُّنْیا بِالْآخِرَةِ تِجَارَتُهُمْ.
إِلهِی مَا أَلَذَّ خَواطِرَ الْإِلْهامِ بِذِکرِک عَلَی الْقُلُوبِ! وَ مَا أَحْلَی الْمَسِیرَ إِلَیک بِالْأَوْهامِ فِی مَسالِک الْغُیوبِ! وَ مَا أَطْیبَ طَعْمَ حُبِّک! وَ مَا أَعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِک، فَأَعِذْنا مِنْ طَرْدِک وَ إِبْعادِک، وَاجْعَلْنا مِنْ أَخَصِّ عَارِفِیک، وَ أَصْلَحِ عِبَادِک، وَ أَصْدَقِ طَائِعِیک، وَ أَخْلَصِ عُبَّادِک، یا عَظِیمُ یا جَلِیلُ، یا کرِیمُ یا مُنِیلُ، بِرَحْمَتِک وَ مَنِّک یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.