عبارات مورد جستجو در ۸۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۶ - در بیان آنک حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان
بشنو الفاظ حکیم پردهیی
سر همان جا نه که باده خوردهیی
چون که از میخانه مستی ضال شد
تسخر و بازیچهٔ اطفال شد
میفتد او سو به سو بر هر رهی
در گل و میخنددش هر ابلهی
او چنین و کودکان اندر پیاش
بیخبر از مستی و ذوق میاش
خلق اطفالاند، جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا
گفت دنیا لعب و لهو است و شما
کودکیت و راست فرماید خدا
از لعب بیرون نرفتی، کودکی
بیذکات روح کی باشد ذکی؟
چون جماع طفل دان این شهوتی
که همی رانند این جا ای فتی
آن جماع طفل چه بود؟ بازییی
با جماع رستمی و غازییی
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان
جمله بیمعنی و بیمغز و مهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لا ینفعی آهنگشان
جملهشان گشته سواره بر نیی
کین براق ماست یا دلدلپیی
حاملاند و خود ز جهل افراشته
راکب و محمول ره پنداشته
باش تا روزی که محمولان حق
اسبتازان بگذرند از نه طبق
تعرج الروح الیه والملک
من عروج الروح یهتز الفلک
همچو طفلان جملهتان دامنسوار
گوشهٔ دامن گرفته اسبوار
از حق ان الظن لا یغنی رسید
مرکب ظن بر فلکها کی دوید؟
اغلب الظنین فی ترجیح ذا
لا تمار الشمس فی توضیحها
آنگهی بینید مرکبهای خویش
مرکبی سازیدهایت از پای خویش
وهم و فکر و حس و ادراک شما
همچو نی دان مرکب کودک، هلا
علمهای اهل دل حمالشان
علمهای اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند، یاری شود
علم چون بر تن زند، باری شود
گفت ایزد یحمل اسفاره
بار باشد علم کان نبود ز هو
علم کان نبود ز هو بیواسطه
آن نپاید، همچو رنگ ماشطه
لیک چون این بار را نیکو کشی
بار بر گیرند و بخشندت خوشی
هین مکش بهر هوا آن بار علم
تا ببینی در درون انبار علم
تا که بر رهوار علم آیی سوار
بعد ازان افتد تو را از دوش بار
از هواها کی رهی بیجام هو؟
ای ز هو قانع شده با نام هو
از صفت وز نام چه زاید؟ خیال
وان خیالش هست دلال وصال
دیدهیی دلال بیمدلول هیچ؟
تا نباشد جاده، نبود غول هیچ
هیچ نامی بیحقیقت دیدهیی؟
یا ز گاف و لام گل، گل چیدهیی؟
اسم خواندی، رو مسمی را بجو
مه به بالا دان، نه اندر آب جو
گر ز نام و حرف خواهی بگذری
پاک کن خود را ز خود هین یکسری
همچو آهن، زآهنی بیرنگ شو
در ریاضت آینهی بیزنگ شو
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
بینی اندر دل علوم انبیا
بیکتاب و بیمعید و اوستا
گفت پیغامبر که هست از امتم
کو بود هم گوهر و هم همتم
مر مرا زان نور بیند جانشان
که من ایشان را همیبینم بدان
بیصحیحین و احادیث و رواة
بلکه اندر مشرب آب حیوة
سر امسینا لکردیا بدان
راز اصبحنا عرابیا بخوان
ور مثالی خواهی از علم نهان
قصهگو از رومیان و چینیان
سر همان جا نه که باده خوردهیی
چون که از میخانه مستی ضال شد
تسخر و بازیچهٔ اطفال شد
میفتد او سو به سو بر هر رهی
در گل و میخنددش هر ابلهی
او چنین و کودکان اندر پیاش
بیخبر از مستی و ذوق میاش
خلق اطفالاند، جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا
گفت دنیا لعب و لهو است و شما
کودکیت و راست فرماید خدا
از لعب بیرون نرفتی، کودکی
بیذکات روح کی باشد ذکی؟
چون جماع طفل دان این شهوتی
که همی رانند این جا ای فتی
آن جماع طفل چه بود؟ بازییی
با جماع رستمی و غازییی
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان
جمله بیمعنی و بیمغز و مهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لا ینفعی آهنگشان
جملهشان گشته سواره بر نیی
کین براق ماست یا دلدلپیی
حاملاند و خود ز جهل افراشته
راکب و محمول ره پنداشته
باش تا روزی که محمولان حق
اسبتازان بگذرند از نه طبق
تعرج الروح الیه والملک
من عروج الروح یهتز الفلک
همچو طفلان جملهتان دامنسوار
گوشهٔ دامن گرفته اسبوار
از حق ان الظن لا یغنی رسید
مرکب ظن بر فلکها کی دوید؟
اغلب الظنین فی ترجیح ذا
لا تمار الشمس فی توضیحها
آنگهی بینید مرکبهای خویش
مرکبی سازیدهایت از پای خویش
وهم و فکر و حس و ادراک شما
همچو نی دان مرکب کودک، هلا
علمهای اهل دل حمالشان
علمهای اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند، یاری شود
علم چون بر تن زند، باری شود
گفت ایزد یحمل اسفاره
بار باشد علم کان نبود ز هو
علم کان نبود ز هو بیواسطه
آن نپاید، همچو رنگ ماشطه
لیک چون این بار را نیکو کشی
بار بر گیرند و بخشندت خوشی
هین مکش بهر هوا آن بار علم
تا ببینی در درون انبار علم
تا که بر رهوار علم آیی سوار
بعد ازان افتد تو را از دوش بار
از هواها کی رهی بیجام هو؟
ای ز هو قانع شده با نام هو
از صفت وز نام چه زاید؟ خیال
وان خیالش هست دلال وصال
دیدهیی دلال بیمدلول هیچ؟
تا نباشد جاده، نبود غول هیچ
هیچ نامی بیحقیقت دیدهیی؟
یا ز گاف و لام گل، گل چیدهیی؟
اسم خواندی، رو مسمی را بجو
مه به بالا دان، نه اندر آب جو
گر ز نام و حرف خواهی بگذری
پاک کن خود را ز خود هین یکسری
همچو آهن، زآهنی بیرنگ شو
در ریاضت آینهی بیزنگ شو
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
بینی اندر دل علوم انبیا
بیکتاب و بیمعید و اوستا
گفت پیغامبر که هست از امتم
کو بود هم گوهر و هم همتم
مر مرا زان نور بیند جانشان
که من ایشان را همیبینم بدان
بیصحیحین و احادیث و رواة
بلکه اندر مشرب آب حیوة
سر امسینا لکردیا بدان
راز اصبحنا عرابیا بخوان
ور مثالی خواهی از علم نهان
قصهگو از رومیان و چینیان
عطار نیشابوری : سیمرغ در پیشگاه سیمرغ
سخن عاشقی که بر خاکستر حلاج نشست
گفت چون در آتش افروخته
گشت آن حلاج کلی سوخته
عاشقی آمد مگر چوبی بدست
بر سر آن طشت خاکستر نشست
پس زفان بگشاد هم چون آتشی
باز میشورید خاکستر خوشی
وانگهی میگفت برگویید راست
کانک خوش میزد انا الحق او کجاست
آنچ گفتی آنچ بشنیدی همه
وانچ دانستی و میدیدی همه
آن همه جز اول افسانه نیست
محو شو چون جایت این ویرانه نیست
اصل باید، اصل مستغنی و پاک
گر بود فرع و اگر نبود چه باک
هست خورشید حقیقی بر دوام
گونه ذرهمان نه سایه والسلام
چون برآمد صد هزاران قرن بیش
قرنهای بی زمان نه پس نه پیش
بعد از آن مرغان فانی را بناز
بیفنای کل به خود دادند باز
چون همه خویش با خویش آمدند
در بقا بعد از فنا پیش آمدند
نیست هرگز، گر نوست و گر کهن
زان فنا و زان بقا کس را سخن
هم چنان کو دور دورست از نظر
شرح این دورست از شرح و خبر
لیکن از راه مثال اصحابنا
شرح جستند از بقا بعد الفنا
آن کجا اینجا توان پرداختن
نو کتابی باید آن را ساختن
زانک اسرار البقا بعد الفنا
آن شناسد کو بود آنرا سزا
تا تو هستی در وجود و در عدم
کی توانی زد درین منزل قدم
چون نه این ماند نه آن در ره ترا
خواب چون میآید ای ابله ترا
در نگر تا اول و آخر چه بود
گر به آخر دانی این آخر چه سود
نطفهٔ پرورده در صد عز و ناز
تا شده هم عاقل و هم کار ساز
کرده او را واقف اسرار خویش
داده او را معرفت در کار خویش
بعد از آنش محو کرده محو کل
زان همه عزت درافکنده بذل
باز گردانیده او را خاک راه
باز کرده فانی او را چندگاه
پس میان این فنا صد گونه راز
گفته بی او، لیک با او گفته باز
بعد از آن او را بقایی داده کل
عین عزت کرده بر وی عین ذل
تو چه دانی تا چه داری پیش تو
با خود آی آخر فرواندیش تو
تا نگردد جان تو مردود شاه
کی شوی مقبول شاه آن جایگاه
تا نیابی در فنا کم کاستی
در بقا هرگز نبینی راستی
اول اندازد بخواری در رهت
باز برگیرد به عزت ناگهت
نیست شو تا هستیت از پی رسد
تا تو هستی، هست در تو کی رسد
تا نگردی محو خواری فنا
کی رسد اثبات از عز بقا
گشت آن حلاج کلی سوخته
عاشقی آمد مگر چوبی بدست
بر سر آن طشت خاکستر نشست
پس زفان بگشاد هم چون آتشی
باز میشورید خاکستر خوشی
وانگهی میگفت برگویید راست
کانک خوش میزد انا الحق او کجاست
آنچ گفتی آنچ بشنیدی همه
وانچ دانستی و میدیدی همه
آن همه جز اول افسانه نیست
محو شو چون جایت این ویرانه نیست
اصل باید، اصل مستغنی و پاک
گر بود فرع و اگر نبود چه باک
هست خورشید حقیقی بر دوام
گونه ذرهمان نه سایه والسلام
چون برآمد صد هزاران قرن بیش
قرنهای بی زمان نه پس نه پیش
بعد از آن مرغان فانی را بناز
بیفنای کل به خود دادند باز
چون همه خویش با خویش آمدند
در بقا بعد از فنا پیش آمدند
نیست هرگز، گر نوست و گر کهن
زان فنا و زان بقا کس را سخن
هم چنان کو دور دورست از نظر
شرح این دورست از شرح و خبر
لیکن از راه مثال اصحابنا
شرح جستند از بقا بعد الفنا
آن کجا اینجا توان پرداختن
نو کتابی باید آن را ساختن
زانک اسرار البقا بعد الفنا
آن شناسد کو بود آنرا سزا
تا تو هستی در وجود و در عدم
کی توانی زد درین منزل قدم
چون نه این ماند نه آن در ره ترا
خواب چون میآید ای ابله ترا
در نگر تا اول و آخر چه بود
گر به آخر دانی این آخر چه سود
نطفهٔ پرورده در صد عز و ناز
تا شده هم عاقل و هم کار ساز
کرده او را واقف اسرار خویش
داده او را معرفت در کار خویش
بعد از آنش محو کرده محو کل
زان همه عزت درافکنده بذل
باز گردانیده او را خاک راه
باز کرده فانی او را چندگاه
پس میان این فنا صد گونه راز
گفته بی او، لیک با او گفته باز
بعد از آن او را بقایی داده کل
عین عزت کرده بر وی عین ذل
تو چه دانی تا چه داری پیش تو
با خود آی آخر فرواندیش تو
تا نگردد جان تو مردود شاه
کی شوی مقبول شاه آن جایگاه
تا نیابی در فنا کم کاستی
در بقا هرگز نبینی راستی
اول اندازد بخواری در رهت
باز برگیرد به عزت ناگهت
نیست شو تا هستیت از پی رسد
تا تو هستی، هست در تو کی رسد
تا نگردی محو خواری فنا
کی رسد اثبات از عز بقا
اوحدی مراغهای : جام جم
در مضمون این کتاب
نامهٔ اولیاست این نامه
مبر این را به شهر هنگامه
اندرین نامه بدیع سرشت
ره دوزخ پدید و راه بهشت
سخن مبدا و معاش و معاد
اندرین چند بیت کردم یاد
صفت بر و صورت فاجر
حیلت دزد و حالت تاجر
سخنی بیتکلفست و صلف
قمری بیتبرقعست و کلف
فکر در گفتنش نه پاینده
ز امهات حضور زاینده
نفس را این بشارتی چندند
به مقاصد اشارتی چندند
نام این نامه «جام جم» کردم
وندرو نقش کل رقم کردم
تا چو رغبت کنی جهان دیدن
هر چه خواهی درو توان دیدن
بشناسی درو که شاه کجاست؟
منزل او کدام و راه کجاست؟
دشمن شاهرا شکست از چیست؟
رنج دیوانه، خواب مست از چیست؟
در این خانه را که یافت کلید؟
رخ این خانگی ز پرده که دید؟
چه مسافت ز گنج تا به طلسم؟
وز مسمی چه مایه راه به اسم؟
باز دانی مقید از مطلق
راه باطل جدا کنی از حق
هیچ دیوت ز ره نیندازد
غول رختت به چه نیندازد
دور باشی ز مکرهای خفی
راه یابی به ملت حنفی
بتو گوید که آدمی چه بود؟
مرد چونست، و مردمی چه بود؟
سخره و رام هر دغل نشوی
به ضلال مبین مثل نشوی
مالت از دزد در امان ماند
حالت از علم بیگمان ماند
باز فکر تو چشم باز کند
موکب روح ترک تاز کند
گول گشتت نباشد از چپ و راست
بازیابی که منزل تو کجاست؟
دیدهٔ عبرتت گشاده شود
دلت از نقش غیر ساده شود
تو به فتحی چنین شوی واصل
و اوحدی را ثوابها حاصل
گر نشاید که عذر ما خواهی
دولت خواجه از خدا خواهی
مبر این را به شهر هنگامه
اندرین نامه بدیع سرشت
ره دوزخ پدید و راه بهشت
سخن مبدا و معاش و معاد
اندرین چند بیت کردم یاد
صفت بر و صورت فاجر
حیلت دزد و حالت تاجر
سخنی بیتکلفست و صلف
قمری بیتبرقعست و کلف
فکر در گفتنش نه پاینده
ز امهات حضور زاینده
نفس را این بشارتی چندند
به مقاصد اشارتی چندند
نام این نامه «جام جم» کردم
وندرو نقش کل رقم کردم
تا چو رغبت کنی جهان دیدن
هر چه خواهی درو توان دیدن
بشناسی درو که شاه کجاست؟
منزل او کدام و راه کجاست؟
دشمن شاهرا شکست از چیست؟
رنج دیوانه، خواب مست از چیست؟
در این خانه را که یافت کلید؟
رخ این خانگی ز پرده که دید؟
چه مسافت ز گنج تا به طلسم؟
وز مسمی چه مایه راه به اسم؟
باز دانی مقید از مطلق
راه باطل جدا کنی از حق
هیچ دیوت ز ره نیندازد
غول رختت به چه نیندازد
دور باشی ز مکرهای خفی
راه یابی به ملت حنفی
بتو گوید که آدمی چه بود؟
مرد چونست، و مردمی چه بود؟
سخره و رام هر دغل نشوی
به ضلال مبین مثل نشوی
مالت از دزد در امان ماند
حالت از علم بیگمان ماند
باز فکر تو چشم باز کند
موکب روح ترک تاز کند
گول گشتت نباشد از چپ و راست
بازیابی که منزل تو کجاست؟
دیدهٔ عبرتت گشاده شود
دلت از نقش غیر ساده شود
تو به فتحی چنین شوی واصل
و اوحدی را ثوابها حاصل
گر نشاید که عذر ما خواهی
دولت خواجه از خدا خواهی
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
در تصفیهٔ نهاد گوید
سر او در سر یقین و گمان
مایهٔ کفر دان و هم ایمان
حسن او راست آینه عالم
روی او شد وجود و پشت عدم
روی آیینه را چه داری تار؟
نیست آیینه را بهر آینهدار
آهن خویش را به آینه ساز
روی آیینه را نگر ز آغاز
زنگ از آیینهٔ درون بزدای
پس به ایوان شاه حسن درآی
همچو آیینه دیده شو همه تن
تا کنی چشم جان بدو روشن
پشت بر خویش کن، مگر با اوی
شوی، آیینه خوی، روی به روی
مثلی گوش کن بدیع و غریب:
مثل خورشید دان تو نور حبیب
دل عاشق چو جرم مه صافی
ذوق پیش آمده به وصافی
ماه را نور بیحساب بود
چون برابر به آفتاب بود
زین صفت هر که قرب دید بدوست
دیدهٔ او دریچهٔ دل اوست
دیدهای را که روشنی نفزود
ز آفتابش نصیب گرمی بود
نور خورشید در جهان فاش است
گنه از دیدههای خفاش است
آفتابی چنین، که میتابد
چشم خفاش در نمییابد
دیدهٔ ما، اگرچه بینور است
دان که نزدیک بین هر دور است
ساکن است او، مگر تو بشتابی
در نیابد، مگر تو دریابی
من نیارم شدن به پای منی
مگر این راه را تو قطع کنی
زانکه هرگز به چشم بینایان
زین بیابان ندید کسی پایان
چشم ما را تعلق ازلی است
نقد بازار ملک لمیزلی است
در فضایی که هست در دو جهان
نقد جود وجود اوست روان
عرش در جنب قدرتش موری
عقل نزدیک وحدتش دوری
بر درش عالمان عامل خوی
«رب انی ظلمت نفسی» گوی
در ره او بلا و محنت و حلم
پیشهٔ «الذین اوتوا العلم»
فعل و فعال و وجد و ماهیت
محو دان در ره الهیت
دیده را نیز روی آن نور است
کز کثافت لطافتش دور است
گیر کز عشق بایدت کم عقل
عشق بیرون بود ز عالم عقل
ور تو را نور ازین چراغی نیست
در تجاویف هر دماغی نیست
کی کنی سر عاشقان را فهم؟
تا نیابی فراز قلهٔ وهم
از شواغل دماغ خالی کن
خیز و سودای لاابالی کن
تا کی آخر به بند برهانی؟
خویشتن را ز بند نرهانی؟
بستر الواح این طبایع را
کن رقم ابجد شرایع را
مایهٔ کفر دان و هم ایمان
حسن او راست آینه عالم
روی او شد وجود و پشت عدم
روی آیینه را چه داری تار؟
نیست آیینه را بهر آینهدار
آهن خویش را به آینه ساز
روی آیینه را نگر ز آغاز
زنگ از آیینهٔ درون بزدای
پس به ایوان شاه حسن درآی
همچو آیینه دیده شو همه تن
تا کنی چشم جان بدو روشن
پشت بر خویش کن، مگر با اوی
شوی، آیینه خوی، روی به روی
مثلی گوش کن بدیع و غریب:
مثل خورشید دان تو نور حبیب
دل عاشق چو جرم مه صافی
ذوق پیش آمده به وصافی
ماه را نور بیحساب بود
چون برابر به آفتاب بود
زین صفت هر که قرب دید بدوست
دیدهٔ او دریچهٔ دل اوست
دیدهای را که روشنی نفزود
ز آفتابش نصیب گرمی بود
نور خورشید در جهان فاش است
گنه از دیدههای خفاش است
آفتابی چنین، که میتابد
چشم خفاش در نمییابد
دیدهٔ ما، اگرچه بینور است
دان که نزدیک بین هر دور است
ساکن است او، مگر تو بشتابی
در نیابد، مگر تو دریابی
من نیارم شدن به پای منی
مگر این راه را تو قطع کنی
زانکه هرگز به چشم بینایان
زین بیابان ندید کسی پایان
چشم ما را تعلق ازلی است
نقد بازار ملک لمیزلی است
در فضایی که هست در دو جهان
نقد جود وجود اوست روان
عرش در جنب قدرتش موری
عقل نزدیک وحدتش دوری
بر درش عالمان عامل خوی
«رب انی ظلمت نفسی» گوی
در ره او بلا و محنت و حلم
پیشهٔ «الذین اوتوا العلم»
فعل و فعال و وجد و ماهیت
محو دان در ره الهیت
دیده را نیز روی آن نور است
کز کثافت لطافتش دور است
گیر کز عشق بایدت کم عقل
عشق بیرون بود ز عالم عقل
ور تو را نور ازین چراغی نیست
در تجاویف هر دماغی نیست
کی کنی سر عاشقان را فهم؟
تا نیابی فراز قلهٔ وهم
از شواغل دماغ خالی کن
خیز و سودای لاابالی کن
تا کی آخر به بند برهانی؟
خویشتن را ز بند نرهانی؟
بستر الواح این طبایع را
کن رقم ابجد شرایع را
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۳
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰ - کنج فنا
سری به سینه ی خود تا صفا توانی یافت
خلاف خواهش خود تا خدا توانی یافت
در حقایق و گنجینه ادب قفل است
کلید فتح به کنج فنا توانی یافت
به هوش باش که با عقل و حکمت محدود
کمال مطلق گیتی کجا توانی یافت
جمال معرفت از خواب جهل بیداریست
بجوی جوهر خود تا جلا توانی یافت
تحولی است که از رنج ها پدید آید
نه قصه ای که به چون و چرا توانی یافت
تو حلقه بردر راز قضا ندانی زد
مگر که ره به حریم رضا توانی یافت
ز قعر چاه توان دید در ستاره و ماه
گر این فنا بپذیری بقا توانی یافت
کمال ذوق و هنر شهریار در معنی است
تو پیش و پس کن لفظی کجا توانی یافت
خلاف خواهش خود تا خدا توانی یافت
در حقایق و گنجینه ادب قفل است
کلید فتح به کنج فنا توانی یافت
به هوش باش که با عقل و حکمت محدود
کمال مطلق گیتی کجا توانی یافت
جمال معرفت از خواب جهل بیداریست
بجوی جوهر خود تا جلا توانی یافت
تحولی است که از رنج ها پدید آید
نه قصه ای که به چون و چرا توانی یافت
تو حلقه بردر راز قضا ندانی زد
مگر که ره به حریم رضا توانی یافت
ز قعر چاه توان دید در ستاره و ماه
گر این فنا بپذیری بقا توانی یافت
کمال ذوق و هنر شهریار در معنی است
تو پیش و پس کن لفظی کجا توانی یافت
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۳
علوم دین بگویم با تو ای یار
تو این اسرار از من گوش میدار
علوم باطنی را گوش میدار
علوم ظاهری فرموش میدار
ز علم باطنی ای یار انور
چنین گفتند دانایان رهبر
که علم دین بود دانستن راه
شود در راه دین از خویش آگاه
شناسی خویشتن را گر کجائی
درین محنت سرا بهر چرائی
باول از کجا داری تو آغاز
بآخر هم کجا خواهی شدن باز
امام خویشتن را هم بدانی
طلب داری حیات جاودانی
ولیکن کس بخود این ره نداند
که پیر رهبر این ره بداند
طلب کن پیر رهبر اندرین راه
که گرداند ترا از کار آگاه
ترا راه حقیقت او نماید
در اسرار برویت گشاید
از آن در علم دین آگاه گردی
تو واقف از کلام الله گردی
تو او را گر شناسی علم دانی
علوم اول وآخر بخوانی
تو او را گر شناسی محو مانی
بغیر او دگر چیزی ندانی
تو او را گر شناسی جان بیابی
طریق بوذر و سلمان بیابی
همین است علم دین ای مرد دانا
که دانا در ره وحدت خدا را
بفر شاه مردان ره بری تو
شوی واقف ز سر حیدری تو
مقام علم دین در فر شاهی است
مرا در معنی این علم راهی است
بمعنایش نمایم من ترا راه
که تا گردی ز سر وحدت آگاه
مبین خود را اگر تو مرد دینی
خدا بینی اگر خود را نه بینی
تو خود را محو کن در شیر یزدان
خدا بین و خداخوان و خدا دان
درآئی در مقام خودپرستی
تو خود باشی بت و خود را پرستی
بجز حق هرچه مقصود تو باشد
همان مقصود و معبود تو باشد
تو خود را نیست میکن هست اوباش
زجام وحدت حق مست او باش
تو خود اول شناسی پس خدا را
ز بعد مصطفی خود مرتضی را
به اسرار علی گر راه یابی
ز علم مصطفی آگاه یابی
تو او را گر شناسی نور گردی
بپاکی خوبتر از هور گردی
تو او را گر شناسی مرد راهی
بیابی در دو عالم پادشاهی
باسرارش اگر باشی تو محرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بنور او ولی او را شناسی
مکن با نعمت او ناسپاسی
بهر عصری ظهوری کرد در دهر
گهی باشد به صحرا گاه در شهر
محمد نور و حیدر نور نور است
بهرجائی که خوانی در حضور است
ترا رهبر بود او ره نماید
نشان راه آن درگه نماید
ترا دانش بدان در کار آرد
ز بی راهی ترا در راه آرد
برو عطار این سر را نگهدار
میان عاشقان میگو تو اسرار
من اسراری که در دل مینهفتم
بتو ای مرد سالک بازگفتم
در معنی برویت برگشادم
کلید علم بر دست تو دادم
بگو با مرد دانا سر حق را
ز نادانان بگردان این ورق را
دگر پرسی ز من این چرخ فیروز
ز بهر چیست گردان در شب روز
تو این اسرار از من گوش میدار
علوم باطنی را گوش میدار
علوم ظاهری فرموش میدار
ز علم باطنی ای یار انور
چنین گفتند دانایان رهبر
که علم دین بود دانستن راه
شود در راه دین از خویش آگاه
شناسی خویشتن را گر کجائی
درین محنت سرا بهر چرائی
باول از کجا داری تو آغاز
بآخر هم کجا خواهی شدن باز
امام خویشتن را هم بدانی
طلب داری حیات جاودانی
ولیکن کس بخود این ره نداند
که پیر رهبر این ره بداند
طلب کن پیر رهبر اندرین راه
که گرداند ترا از کار آگاه
ترا راه حقیقت او نماید
در اسرار برویت گشاید
از آن در علم دین آگاه گردی
تو واقف از کلام الله گردی
تو او را گر شناسی علم دانی
علوم اول وآخر بخوانی
تو او را گر شناسی محو مانی
بغیر او دگر چیزی ندانی
تو او را گر شناسی جان بیابی
طریق بوذر و سلمان بیابی
همین است علم دین ای مرد دانا
که دانا در ره وحدت خدا را
بفر شاه مردان ره بری تو
شوی واقف ز سر حیدری تو
مقام علم دین در فر شاهی است
مرا در معنی این علم راهی است
بمعنایش نمایم من ترا راه
که تا گردی ز سر وحدت آگاه
مبین خود را اگر تو مرد دینی
خدا بینی اگر خود را نه بینی
تو خود را محو کن در شیر یزدان
خدا بین و خداخوان و خدا دان
درآئی در مقام خودپرستی
تو خود باشی بت و خود را پرستی
بجز حق هرچه مقصود تو باشد
همان مقصود و معبود تو باشد
تو خود را نیست میکن هست اوباش
زجام وحدت حق مست او باش
تو خود اول شناسی پس خدا را
ز بعد مصطفی خود مرتضی را
به اسرار علی گر راه یابی
ز علم مصطفی آگاه یابی
تو او را گر شناسی نور گردی
بپاکی خوبتر از هور گردی
تو او را گر شناسی مرد راهی
بیابی در دو عالم پادشاهی
باسرارش اگر باشی تو محرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بنور او ولی او را شناسی
مکن با نعمت او ناسپاسی
بهر عصری ظهوری کرد در دهر
گهی باشد به صحرا گاه در شهر
محمد نور و حیدر نور نور است
بهرجائی که خوانی در حضور است
ترا رهبر بود او ره نماید
نشان راه آن درگه نماید
ترا دانش بدان در کار آرد
ز بی راهی ترا در راه آرد
برو عطار این سر را نگهدار
میان عاشقان میگو تو اسرار
من اسراری که در دل مینهفتم
بتو ای مرد سالک بازگفتم
در معنی برویت برگشادم
کلید علم بر دست تو دادم
بگو با مرد دانا سر حق را
ز نادانان بگردان این ورق را
دگر پرسی ز من این چرخ فیروز
ز بهر چیست گردان در شب روز
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۸
حقیقت علم ودانش علم دین است
بدان تو علم ما حقل الیقین است
بظاهر علم دین باید شنیدن
معانی باید از آن راه دیدن
چه دانی علم باطن راه یابی
بهر چیزی دل آگاه یابی
ز علم ظاهری رنجور گردی
ز علم باطنی منصور گردی
ز علم ظاهری گردی پریشان
ز علم باطنی یابی تو ایمان
ز علم ظاهری جز قال نبود
زعلم باطنی جز حال نبود
بسوی علم قرآن راه میجو
ز معنایش دل آگاه میجو
ز قرآن اهل ظاهر را بود پوست
تو از قرآن طلب کن مغز ای دوست
نمیدانند حقیقت معنی آن
تو معنی میطلب از علم قرآن
حقیقت معرفت دان علم حق را
بخوان در نزد دانا این سبق را
ز دانایان طلب کن علم دینی
ز دانایان همه مقصود بینی
زمین و آسمان و جمله اشیاء
چه خشخاشی بود در پیش دانا
از این خشخاش ای نادان تو چندی
سزد گر بر سبیل خود بخندی
تو خود را ای برادر نیست میدان
که هستی را نزیبد هیچ رحمن
بهستی علی گر هست باشی
ز جام وحدت حق مست باشی
چه گشتی عارف حق علم دانی
پس آنگه این معانی خوش بخوانی
تو خود را گر شناسی علم دین است
حقیقت علم را معنی همین است
اگر صد قرن در عالم شتابی
به خود رائی تو علم دین نیابی
ترا رهبر بعلم دین رساند
ز پستیت بعلیین رساند
بسوی علم معنی ره نماید
ز علم معرفت آگه نماید
بجوهر ذات گفتم این معانی
تو میباید که این معنی بدانی
سخن باشد میان عارفان در
ولی خر مهره باشد در جهان پر
سخن را معنیش داند سخندان
چه خرمهره بود در پیش نادان
ز یمن همت مردان دانا
ز فیض خدمت پیران بینا
من از نور خدا آگاه گشتم
چه خاک باب باب الله گشتم
نباشد عارف و معروف جزوی
زهی دولت اگر بردی باو پی
چه دانستی بمعنی مرتضی را
شدی عارف ره و رسم هدا را
کرا قدرت بعلم مرتضی هم
که گوید سر لو کشف الغطا هم
کرا قدرت که گوید حق بدیدم
بمعنی در ره وحدت رسیدم
بغیر مظهر حق شاه مردان
که او باشد خداخوان و خدادان
خدا را هم خداوند حقیقت
برونست این بمعنی از شریعت
بگفتا مصطفی قولم شریعت
بود فعل شما امر طریقت
حقیقت بحر فیض مرتضی دان
علی من من علی دان ای مسلمان
علی جان من و من جان اویم
علی زان من و من زان اویم
نداند جز علی علم لدنی
که او برتر بود از هرچه بینی
گهی پنهان بود گه آشکارا
بدستش موم گشته سنگ خارا
طریق علم او ما را رفیق است
درین ره لطف او ما را شفیق است
سراسر این کتب اسرار شاه است
بمعنی هر دو عالم را پناهست
مکن در نزد جاهل آشکارا
ولی پنهان مکن در نزد دانا
ز دست جانشینان پیمبر
بسی آزاد دیدند آل حیدر
مرا عباسیان بسیار خواندند
که تا اسرار دین من بدانند
نمودم دین خود پنهان چو عنقا
نمودم همچو جابلقا و بلسا
اگر اسرار دین را باز گویم
بنزد عارفان این راز گویم
طریق دین حق پنهان نکوتر
میان عاشقان عرفان نکوتر
تو این اسرار چون خوانی ندانی
طریق دین یزدانی ندانی
مینداز این کتب در نزد نادان
نداند مرد نادان امر یزدان
اگر تو این کتب از دست دادی
بطعن جاهلان اندر فتادی
از این جوهر بدانی رمز اسرار
به بینی در حقیقت روی دلدار
چه دیدی سر او خاموش میباش
ز سر تا پا سراسر گوش میباش
ز بعد این کتب مظهر طلب دار
ازو پیدا شود اسرار آن یار
ازو معلوم گردد علم پنهان
ازو پیدا شود اسرار جانان
ازو گردی معلم در معانی
طریق علم یزدانی بدانی
ازو مقبول خاص و عام گردی
ازو پخته شوی گر خام گردی
ازو بینی مقام قرب حیدر
ازو نوشی شراب حوض کوثر
ازو یابی تو هم ایمان و هم دین
به کام تو شود هم آن و هم این
مرا مظهر بود چشم کتبها
ازو ظاهر شود پنهان و پیدا
از آدم تا باین دم سر وحدت
درو بینی ز راه علم و حکمت
ازو مقصود هر دو کون حاصل
ازو گردی براه شاه مقبل
درو معنی جعفر شاه باشد
درو معنی الالله باشد
تو را در دین احمد مقتدا اوست
تو را رهبر بسوی مرتضا اوست
ترا اودر مقام حق رساند
بسوی وحدت مطلق رساند
ترا آگاه گرداند ز اسرار
ولی از جاهلان او را نگه دار
ترا ایمن کند از خیر و از شر
رسی اندر مقام قرب حیدر
ز دین خویش بر خوردار باشی
بمعنی واقف اسرار باشی
ترا یاری به از جوهر نباشد
که در هر کان بدان گوهر نباشد
چه مظهر یافتی در وی نظر کن
محبان علی را زان خبر کن
در او بینی تو جوهرهای بسیار
بود هر بیت او لؤلؤی شهوار
ولی ازجوهر دنیا حذر کن
به جوهر خانهٔ دریا سفر کن
که تا بینی که غواصان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند
در آن بحرند غواصان طلبکار
کزین دریا برآرند در شهوار
اگر غواص نبود در که آرد
همان باران رحمت بر که بارد
دلیلانند غواصان این بحر
که درمیآورند از بحر یک سر
محمد بود غواص شریعت
علی غواص دریای حقیقت
برآورد حیدر از دریا بسی در
که شد دامان اهل الله ازو پر
میان عارفان عشق در کار
زهی سودای روح افزای عطار
بدان تو علم ما حقل الیقین است
بظاهر علم دین باید شنیدن
معانی باید از آن راه دیدن
چه دانی علم باطن راه یابی
بهر چیزی دل آگاه یابی
ز علم ظاهری رنجور گردی
ز علم باطنی منصور گردی
ز علم ظاهری گردی پریشان
ز علم باطنی یابی تو ایمان
ز علم ظاهری جز قال نبود
زعلم باطنی جز حال نبود
بسوی علم قرآن راه میجو
ز معنایش دل آگاه میجو
ز قرآن اهل ظاهر را بود پوست
تو از قرآن طلب کن مغز ای دوست
نمیدانند حقیقت معنی آن
تو معنی میطلب از علم قرآن
حقیقت معرفت دان علم حق را
بخوان در نزد دانا این سبق را
ز دانایان طلب کن علم دینی
ز دانایان همه مقصود بینی
زمین و آسمان و جمله اشیاء
چه خشخاشی بود در پیش دانا
از این خشخاش ای نادان تو چندی
سزد گر بر سبیل خود بخندی
تو خود را ای برادر نیست میدان
که هستی را نزیبد هیچ رحمن
بهستی علی گر هست باشی
ز جام وحدت حق مست باشی
چه گشتی عارف حق علم دانی
پس آنگه این معانی خوش بخوانی
تو خود را گر شناسی علم دین است
حقیقت علم را معنی همین است
اگر صد قرن در عالم شتابی
به خود رائی تو علم دین نیابی
ترا رهبر بعلم دین رساند
ز پستیت بعلیین رساند
بسوی علم معنی ره نماید
ز علم معرفت آگه نماید
بجوهر ذات گفتم این معانی
تو میباید که این معنی بدانی
سخن باشد میان عارفان در
ولی خر مهره باشد در جهان پر
سخن را معنیش داند سخندان
چه خرمهره بود در پیش نادان
ز یمن همت مردان دانا
ز فیض خدمت پیران بینا
من از نور خدا آگاه گشتم
چه خاک باب باب الله گشتم
نباشد عارف و معروف جزوی
زهی دولت اگر بردی باو پی
چه دانستی بمعنی مرتضی را
شدی عارف ره و رسم هدا را
کرا قدرت بعلم مرتضی هم
که گوید سر لو کشف الغطا هم
کرا قدرت که گوید حق بدیدم
بمعنی در ره وحدت رسیدم
بغیر مظهر حق شاه مردان
که او باشد خداخوان و خدادان
خدا را هم خداوند حقیقت
برونست این بمعنی از شریعت
بگفتا مصطفی قولم شریعت
بود فعل شما امر طریقت
حقیقت بحر فیض مرتضی دان
علی من من علی دان ای مسلمان
علی جان من و من جان اویم
علی زان من و من زان اویم
نداند جز علی علم لدنی
که او برتر بود از هرچه بینی
گهی پنهان بود گه آشکارا
بدستش موم گشته سنگ خارا
طریق علم او ما را رفیق است
درین ره لطف او ما را شفیق است
سراسر این کتب اسرار شاه است
بمعنی هر دو عالم را پناهست
مکن در نزد جاهل آشکارا
ولی پنهان مکن در نزد دانا
ز دست جانشینان پیمبر
بسی آزاد دیدند آل حیدر
مرا عباسیان بسیار خواندند
که تا اسرار دین من بدانند
نمودم دین خود پنهان چو عنقا
نمودم همچو جابلقا و بلسا
اگر اسرار دین را باز گویم
بنزد عارفان این راز گویم
طریق دین حق پنهان نکوتر
میان عاشقان عرفان نکوتر
تو این اسرار چون خوانی ندانی
طریق دین یزدانی ندانی
مینداز این کتب در نزد نادان
نداند مرد نادان امر یزدان
اگر تو این کتب از دست دادی
بطعن جاهلان اندر فتادی
از این جوهر بدانی رمز اسرار
به بینی در حقیقت روی دلدار
چه دیدی سر او خاموش میباش
ز سر تا پا سراسر گوش میباش
ز بعد این کتب مظهر طلب دار
ازو پیدا شود اسرار آن یار
ازو معلوم گردد علم پنهان
ازو پیدا شود اسرار جانان
ازو گردی معلم در معانی
طریق علم یزدانی بدانی
ازو مقبول خاص و عام گردی
ازو پخته شوی گر خام گردی
ازو بینی مقام قرب حیدر
ازو نوشی شراب حوض کوثر
ازو یابی تو هم ایمان و هم دین
به کام تو شود هم آن و هم این
مرا مظهر بود چشم کتبها
ازو ظاهر شود پنهان و پیدا
از آدم تا باین دم سر وحدت
درو بینی ز راه علم و حکمت
ازو مقصود هر دو کون حاصل
ازو گردی براه شاه مقبل
درو معنی جعفر شاه باشد
درو معنی الالله باشد
تو را در دین احمد مقتدا اوست
تو را رهبر بسوی مرتضا اوست
ترا اودر مقام حق رساند
بسوی وحدت مطلق رساند
ترا آگاه گرداند ز اسرار
ولی از جاهلان او را نگه دار
ترا ایمن کند از خیر و از شر
رسی اندر مقام قرب حیدر
ز دین خویش بر خوردار باشی
بمعنی واقف اسرار باشی
ترا یاری به از جوهر نباشد
که در هر کان بدان گوهر نباشد
چه مظهر یافتی در وی نظر کن
محبان علی را زان خبر کن
در او بینی تو جوهرهای بسیار
بود هر بیت او لؤلؤی شهوار
ولی ازجوهر دنیا حذر کن
به جوهر خانهٔ دریا سفر کن
که تا بینی که غواصان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند
در آن بحرند غواصان طلبکار
کزین دریا برآرند در شهوار
اگر غواص نبود در که آرد
همان باران رحمت بر که بارد
دلیلانند غواصان این بحر
که درمیآورند از بحر یک سر
محمد بود غواص شریعت
علی غواص دریای حقیقت
برآورد حیدر از دریا بسی در
که شد دامان اهل الله ازو پر
میان عارفان عشق در کار
زهی سودای روح افزای عطار
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در وحدت
چون صفات او احد آمد مدام
غیر نبود جمله او دان والسلام
هرچه دیدی ذات پاک او بود
اینچنین بینی ترا نیکو بود
در همه اشیا ورا ظاهر ببین
اولین و آخرین و ظاهرین
ظاهر و باطن ورا میبین مدام
اول و آخر ورا میبین تمام
آسمانها و زمینها و فلک
جمله او میبین و بگذر تو زشک
صورت و معنی بهم تو ذات دان
جمله اشیا مصحف آیات دان
هرچه بینی روی او میدان مدام
ذره ذره آنچه بینی و السلام
آفتاب از نور آن یک ذره دان
بحرها از جود آن یک قطره دان
کوهها از درگهش یک مشت خاک
در نیازی اوفتاده همچو خاک
انبیا را داده سر خویشتن
زانکه ایشانند شاه انجمن
سر خود با انبیا گفته تمام
بر محمد(ص) ختم کرده والسلام
سر احمد را ز وحدت باز دان
تا شود پیدا به پیشت هر زمان
سر وحدت از محمد شد پدید
پس علی(ع) از وی بگوش جان شنید
باعلی اسرار خود احمد بگفت
چون علی بشنید ترک خود بگفت
چون علی بشنید دل آگاه کرد
آن زمان برخواست قصد راه کرد
بعد از آن اسرار را در چاه گفت
سر وحدت در دل آگاه گفت
چاه را تن دان تو ای مرد یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
تن به چار و پنج و شش وامانده است
لاجرم از راه حق زان مانده است
چون علی اسرار در چاهت بگو
تا تنت فانی شود از گفتگو
چون تنت فانی شود باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
چون تنت فانی شودای مرد کار
نه همی دنیا بماند نه دیار
چون تنت فانی شود ای مقتدا
پس بیابی قرب وصل مصطفی
چون تنت فانی شود ای نیکبخت
همچو موسی نور بینی از درخت
چون تنت فانی شود ز اسرار عشق
چون خلیل الله روی در نار عشق
چون تنت فانی شود آگه شوی
همچو عیسی پاک روح الله شوی
چون تنت فانی شود از قیل و قال
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از ذکر و فکر
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از خویشتن
وارهی از گفتگوی ما و من
چون تنت فانی شود از جسم و جان
فارغ آئی و شوی تو مرد حال
چون تنت فانی شود ازمعرفت
فارغ آئی و بمانی در صفت
چون تنت فانی شود از هر وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
چون تنت فانی شود در لامکان
بازیابی سر راز عاشقان
چون تنت فانی شود در بحر راز
رازها یابی و گردی شاهباز
چون تنت فانی شود در بحر نور
محو گردی و شوی اندر حضور
چون تنت فانی شود ای جان من
آن زمان بینی جمال ذوالمنن
چون تنت فانی شود سلطان شوی
پس حکیم عالم دیان شوی
غیر نبود جمله او دان والسلام
هرچه دیدی ذات پاک او بود
اینچنین بینی ترا نیکو بود
در همه اشیا ورا ظاهر ببین
اولین و آخرین و ظاهرین
ظاهر و باطن ورا میبین مدام
اول و آخر ورا میبین تمام
آسمانها و زمینها و فلک
جمله او میبین و بگذر تو زشک
صورت و معنی بهم تو ذات دان
جمله اشیا مصحف آیات دان
هرچه بینی روی او میدان مدام
ذره ذره آنچه بینی و السلام
آفتاب از نور آن یک ذره دان
بحرها از جود آن یک قطره دان
کوهها از درگهش یک مشت خاک
در نیازی اوفتاده همچو خاک
انبیا را داده سر خویشتن
زانکه ایشانند شاه انجمن
سر خود با انبیا گفته تمام
بر محمد(ص) ختم کرده والسلام
سر احمد را ز وحدت باز دان
تا شود پیدا به پیشت هر زمان
سر وحدت از محمد شد پدید
پس علی(ع) از وی بگوش جان شنید
باعلی اسرار خود احمد بگفت
چون علی بشنید ترک خود بگفت
چون علی بشنید دل آگاه کرد
آن زمان برخواست قصد راه کرد
بعد از آن اسرار را در چاه گفت
سر وحدت در دل آگاه گفت
چاه را تن دان تو ای مرد یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
تن به چار و پنج و شش وامانده است
لاجرم از راه حق زان مانده است
چون علی اسرار در چاهت بگو
تا تنت فانی شود از گفتگو
چون تنت فانی شود باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
چون تنت فانی شودای مرد کار
نه همی دنیا بماند نه دیار
چون تنت فانی شود ای مقتدا
پس بیابی قرب وصل مصطفی
چون تنت فانی شود ای نیکبخت
همچو موسی نور بینی از درخت
چون تنت فانی شود ز اسرار عشق
چون خلیل الله روی در نار عشق
چون تنت فانی شود آگه شوی
همچو عیسی پاک روح الله شوی
چون تنت فانی شود از قیل و قال
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از ذکر و فکر
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از خویشتن
وارهی از گفتگوی ما و من
چون تنت فانی شود از جسم و جان
فارغ آئی و شوی تو مرد حال
چون تنت فانی شود ازمعرفت
فارغ آئی و بمانی در صفت
چون تنت فانی شود از هر وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
چون تنت فانی شود در لامکان
بازیابی سر راز عاشقان
چون تنت فانی شود در بحر راز
رازها یابی و گردی شاهباز
چون تنت فانی شود در بحر نور
محو گردی و شوی اندر حضور
چون تنت فانی شود ای جان من
آن زمان بینی جمال ذوالمنن
چون تنت فانی شود سلطان شوی
پس حکیم عالم دیان شوی
عطار نیشابوری : اشترنامه
رسیدن سالك با پردۀ هفتم
سالک ره کرده چون ره کرد و رفت
همچنان چون برق تازان می برفت
در رسید او پردهٔ هفتم تمام
دید آنجا گه مقام بی مقام
خویشتن بالای اشیا یافت او
وان نهانی راز پیدا یافت او
پرده در آنجا عجایب مینمود
بود آنجا لیک دربود و نبود
پرده رفته ذات بی وصف و صفت
در کمال قل هواللّه معرفت
جایگاهی دید او برتر ز جسم
هرکه آن جا رفت بیرون شد ز اسم
جایگاهی دید راز راز دار
بود آن جا ایستاده پرده دار
جایگاهی دید مرد معنوی
در نهاد کل عجایب او قوی
جایگاهی بود چون بحری لذیذ
لازمان و لامکان و لاجدید
جایگاهی یافت بیرون از خیال
رفعت او برتر از ذات کمال
چون در آن کون پر از عزّت رسید
یک تنی از ذات پاک او بدید
صورتی اما نه صورت بود آن
نور تحقیق و عیان اندر عیان
پای تا سر جمله از نور اله
ایستاده بود اندر پیشگاه
بر صفت مانندهٔ نوری بد او
گوییا خود نیز چون حوری بداو
بر صفت او را نه سر بود ونه پای
ایستاده بود لیکن نه بجای
جای او از حد گذشته بی صفت
چون کنم این را کمالی بر صفت
بود پیری لیک بدهم جفت نور
با کمال معرفت اندر حضور
دفتری در دست و معنی پر عدد
اندر آنجا قل هواللّه احد
جوهری در دست چپ با دفتری
جوهری چه جوهری چه گوهری
چوهری کان از دو عالم بیش بود
سر ز هیبت درفکنده پیش بود
عکس آن جوهر به از نور یقین
سالکان را پیش رو او راه بین
عکس آن جوهر فروغ ذات داشت
روی با آن دفتر و آیات داشت
یک ستونی پیش او استاده بود
نورها ازعکس آن بگشاده بود
عکس جوهر بر ستون افتاده بود
بر ستون کون و مکان بگشاده بود
عکس جوهر ماورای عقل تافت
آنکه این دریافت نه از نقل یافت
عکس جوهر لامکان بگرفته کل
نور آن کون و مکان بگرفته کل
عکس را بر ذات ذات اندر یقین
کس ندیدش جز که مرد راه بین
سالک ره کردهٔ بی خویشتن
اندر آنجا بود نه جان و نه تن
سالک ره کرده اندر نیستی
دیده خود رادر مقام نیستی
سالک ره کردهٔ واصل شده
اندر آنجا دید کلی دل شده
سالک ره کردهٔ راه یقین
دید آنجا راستی در آستین
سالک ره کردهٔ بی جسم و جان
خود بدیده برتر از کون و مکان
سالک آنگه سوی آن تن باز شد
با رموز راز او دمساز شد
کرد بروی از ارادت یک سلام
داد وی در هر سلامی بی کلام
روی سوی سالک بیهوش کرد
بعد از آن گفتار سالک گوش کرد
گفت سالک ای کمال نور قدس
یک نفس بامن زمانی گیر انس
ای سلاطینان عالم پیش تو
سرفکنده همچو گوئی پیش تو
ای نمود تو نمود بی نمود
عکس نور تو مرا اینجا نمود
پرتو نور تو نور آسمان
صد جهان اندر زمان اندر مکان
پرتو نور تو اینجا راه یافت
تا دو چشم جان من ناگاه یافت
پرتو نور تو آمد کارگر
تا مرا از زیر افکندش ببر
پرتو نور تو زد ناگه علم
پیش خود هم با وجودت در عدم
این چه جای است این رموز لم یزل
راز بر گو تا کنم جان بر بدل
پرتو تو آسمانست و زمین
پرتو تو هم مکان و هم مکین
راست برگوی و مرا راهی نمای
راه ما را تو برمزی برگشای
کز کجا اینجا فتادم ناگهان
نور دایم کن پیاپی در بیان
از کجا اینجا فتادم بی قرار
کین قراراین جا ندارد خود کنار
از کجا اینجا دگر راهی برم
تادگر راز دگر من بنگرم
نیست چیزی عکس نورست این زمان
با من این راز حقیقت کن عیان
نیست پیدا هیچکس هیچی نمود
این همه بر هیچ باشد بی وجود
نیست پیدا آسمان و هم زمین
نیست پیدا هم مکان و هم مکین
نیست پیدا آتش بادست و باد
آب و خاک آنجا کجا آید بباد
نیست تحتی فوق آخر در که رفت
نیست پیدا هست باری در چه رفت
نیست پیدا نیست اشیا نقشها
نیست پیدا چون کنم این نقشها
با من سرگشته اکنون راز گوی
آنچه تو دانی ابا من باز گوی
راه کردم بی حد و بی منتها
تا رسیدم اندرین جای صفا
دهشتی دارد ولی ذوقی رسید
این زمانم دم بدم شوقی رسید
راه بی حد کردم اندر پرده من
تا برون بردم ازآنجا خویشتن
دیدم و دیدم ز دیده شد نهان
بس که جائی نی مکانست و زمان
دیدم آنجا محو محو اندر یکی
کی رسد آن جای هرگز آدمی
این چنین جائی که اینجا آمدم
چون در این جا گاه پیدا آمدم
من عجایب در عجب دیدم کنون
مر مرا راهی نما ای رهنمون
همچنان چون برق تازان می برفت
در رسید او پردهٔ هفتم تمام
دید آنجا گه مقام بی مقام
خویشتن بالای اشیا یافت او
وان نهانی راز پیدا یافت او
پرده در آنجا عجایب مینمود
بود آنجا لیک دربود و نبود
پرده رفته ذات بی وصف و صفت
در کمال قل هواللّه معرفت
جایگاهی دید او برتر ز جسم
هرکه آن جا رفت بیرون شد ز اسم
جایگاهی دید راز راز دار
بود آن جا ایستاده پرده دار
جایگاهی دید مرد معنوی
در نهاد کل عجایب او قوی
جایگاهی بود چون بحری لذیذ
لازمان و لامکان و لاجدید
جایگاهی یافت بیرون از خیال
رفعت او برتر از ذات کمال
چون در آن کون پر از عزّت رسید
یک تنی از ذات پاک او بدید
صورتی اما نه صورت بود آن
نور تحقیق و عیان اندر عیان
پای تا سر جمله از نور اله
ایستاده بود اندر پیشگاه
بر صفت مانندهٔ نوری بد او
گوییا خود نیز چون حوری بداو
بر صفت او را نه سر بود ونه پای
ایستاده بود لیکن نه بجای
جای او از حد گذشته بی صفت
چون کنم این را کمالی بر صفت
بود پیری لیک بدهم جفت نور
با کمال معرفت اندر حضور
دفتری در دست و معنی پر عدد
اندر آنجا قل هواللّه احد
جوهری در دست چپ با دفتری
جوهری چه جوهری چه گوهری
چوهری کان از دو عالم بیش بود
سر ز هیبت درفکنده پیش بود
عکس آن جوهر به از نور یقین
سالکان را پیش رو او راه بین
عکس آن جوهر فروغ ذات داشت
روی با آن دفتر و آیات داشت
یک ستونی پیش او استاده بود
نورها ازعکس آن بگشاده بود
عکس جوهر بر ستون افتاده بود
بر ستون کون و مکان بگشاده بود
عکس جوهر ماورای عقل تافت
آنکه این دریافت نه از نقل یافت
عکس جوهر لامکان بگرفته کل
نور آن کون و مکان بگرفته کل
عکس را بر ذات ذات اندر یقین
کس ندیدش جز که مرد راه بین
سالک ره کردهٔ بی خویشتن
اندر آنجا بود نه جان و نه تن
سالک ره کرده اندر نیستی
دیده خود رادر مقام نیستی
سالک ره کردهٔ واصل شده
اندر آنجا دید کلی دل شده
سالک ره کردهٔ راه یقین
دید آنجا راستی در آستین
سالک ره کردهٔ بی جسم و جان
خود بدیده برتر از کون و مکان
سالک آنگه سوی آن تن باز شد
با رموز راز او دمساز شد
کرد بروی از ارادت یک سلام
داد وی در هر سلامی بی کلام
روی سوی سالک بیهوش کرد
بعد از آن گفتار سالک گوش کرد
گفت سالک ای کمال نور قدس
یک نفس بامن زمانی گیر انس
ای سلاطینان عالم پیش تو
سرفکنده همچو گوئی پیش تو
ای نمود تو نمود بی نمود
عکس نور تو مرا اینجا نمود
پرتو نور تو نور آسمان
صد جهان اندر زمان اندر مکان
پرتو نور تو اینجا راه یافت
تا دو چشم جان من ناگاه یافت
پرتو نور تو آمد کارگر
تا مرا از زیر افکندش ببر
پرتو نور تو زد ناگه علم
پیش خود هم با وجودت در عدم
این چه جای است این رموز لم یزل
راز بر گو تا کنم جان بر بدل
پرتو تو آسمانست و زمین
پرتو تو هم مکان و هم مکین
راست برگوی و مرا راهی نمای
راه ما را تو برمزی برگشای
کز کجا اینجا فتادم ناگهان
نور دایم کن پیاپی در بیان
از کجا اینجا فتادم بی قرار
کین قراراین جا ندارد خود کنار
از کجا اینجا دگر راهی برم
تادگر راز دگر من بنگرم
نیست چیزی عکس نورست این زمان
با من این راز حقیقت کن عیان
نیست پیدا هیچکس هیچی نمود
این همه بر هیچ باشد بی وجود
نیست پیدا آسمان و هم زمین
نیست پیدا هم مکان و هم مکین
نیست پیدا آتش بادست و باد
آب و خاک آنجا کجا آید بباد
نیست تحتی فوق آخر در که رفت
نیست پیدا هست باری در چه رفت
نیست پیدا نیست اشیا نقشها
نیست پیدا چون کنم این نقشها
با من سرگشته اکنون راز گوی
آنچه تو دانی ابا من باز گوی
راه کردم بی حد و بی منتها
تا رسیدم اندرین جای صفا
دهشتی دارد ولی ذوقی رسید
این زمانم دم بدم شوقی رسید
راه بی حد کردم اندر پرده من
تا برون بردم ازآنجا خویشتن
دیدم و دیدم ز دیده شد نهان
بس که جائی نی مکانست و زمان
دیدم آنجا محو محو اندر یکی
کی رسد آن جای هرگز آدمی
این چنین جائی که اینجا آمدم
چون در این جا گاه پیدا آمدم
من عجایب در عجب دیدم کنون
مر مرا راهی نما ای رهنمون
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
عاشقان محو یار میباشند
در غم عشق زار میباشند
از برون گر شکفته و خندان
در درون سوگوار میباشند
آنجماعت کز اهل معرفتند
در تماشای یار میباشند
منعمان در شمار روز شمار
پست و بیاعتبار میباشند
در دو کون اهل دانش و بینش
در شمار خیار میباشند
قوم دانا نمای اهل جدل
در جزا اهل نار میباشند
اهل نخوت بروز رستاخیز
زار و پامال و خوار میباشند
آنگروهی که اهل معصیتند
نزد حق شرمسار میباشند
اهل طاعت بقدر رتبه خود
هر یکی در شمار میباشند
فیض در گفتوگوی یارانش
همه در کار و بار میباشند
در غم عشق زار میباشند
از برون گر شکفته و خندان
در درون سوگوار میباشند
آنجماعت کز اهل معرفتند
در تماشای یار میباشند
منعمان در شمار روز شمار
پست و بیاعتبار میباشند
در دو کون اهل دانش و بینش
در شمار خیار میباشند
قوم دانا نمای اهل جدل
در جزا اهل نار میباشند
اهل نخوت بروز رستاخیز
زار و پامال و خوار میباشند
آنگروهی که اهل معصیتند
نزد حق شرمسار میباشند
اهل طاعت بقدر رتبه خود
هر یکی در شمار میباشند
فیض در گفتوگوی یارانش
همه در کار و بار میباشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۰
صورت اظهار معنی نیست محتاج بیان
ای دلت آیینه عرض جوهرت دارد زبان
ننگ آگاهیست عرضکلفت از روشندلان
آتش یاقوت را جز رگ نمیباشد دخان
چون سپندم محمل شوق آنقدر وامانده نیست
جاده میگردد بههر جا زین جرس بالد فغان
موج گوهر نیست در جوی دم شمشیر او
از صفای آب میگردد پر ماهی عیان
وحشتی میباید اینجا خضر ره در کار نیست
رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان
هر قدر از خود برآیی دستگاه عبرتی
منظر قدر تو دزدیدهست چندین نردبان
گوش کس قابل نوای درد نتوان یافتن
عندلیب ماکنون در بویگلگیرد فغان
باکج آهنگان همان ساز کجی زببنده است
راستی اینجا نمیباشد به جز تیر و سنان
حرص تا چشمی دهد آب از حضور عافیت
در دم شمشیر میباشد رگ خوابگران
ای هماکام هوس از ما نخواهی یافتن
مغز داران حقیقت فارغند از استخوان
هرکجا پا می نهی ما عاجزان خاک رهیم
خاک را زیر قدم دیدن ندارد امتحان
عمرها شد بیدل از بیچارگی پر میزنم
چون نفس در دام یک عالم دل نامهربان
ای دلت آیینه عرض جوهرت دارد زبان
ننگ آگاهیست عرضکلفت از روشندلان
آتش یاقوت را جز رگ نمیباشد دخان
چون سپندم محمل شوق آنقدر وامانده نیست
جاده میگردد بههر جا زین جرس بالد فغان
موج گوهر نیست در جوی دم شمشیر او
از صفای آب میگردد پر ماهی عیان
وحشتی میباید اینجا خضر ره در کار نیست
رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان
هر قدر از خود برآیی دستگاه عبرتی
منظر قدر تو دزدیدهست چندین نردبان
گوش کس قابل نوای درد نتوان یافتن
عندلیب ماکنون در بویگلگیرد فغان
باکج آهنگان همان ساز کجی زببنده است
راستی اینجا نمیباشد به جز تیر و سنان
حرص تا چشمی دهد آب از حضور عافیت
در دم شمشیر میباشد رگ خوابگران
ای هماکام هوس از ما نخواهی یافتن
مغز داران حقیقت فارغند از استخوان
هرکجا پا می نهی ما عاجزان خاک رهیم
خاک را زیر قدم دیدن ندارد امتحان
عمرها شد بیدل از بیچارگی پر میزنم
چون نفس در دام یک عالم دل نامهربان
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۰
هجویری : بابُ اثباتِ العلم
فصل
محمدبن الفضل البلخی گوید، رحمةاللّه: «العُلومُ ثَلاثَةٌ: علمٌ مِنَ اللّهِ، و علمٌ مَعَ اللّهِ، و علمٌ باللّهِ».
علم باللّه علم معرفت است که همه اولیای او، او را بدو دانستهاند و تاتعریف و تعرف او نبود ایشان وی را ندانستند؛ از آنچه همه اسباب اکتساب مطلق از حقتعالی منقطع است و علم بنده مر معرفت حق را علت نگردد؛ که علت معرفت وی تعالی و تقدس هم هدایت و اعلام وی بود و علم من اللّه علم شریعت بود که آن از وی به ما فرمان و تکلیف است و علم مع اللّه علم مقامات طریق حق و بیان درجت اولیا بود. پس معرفت بی پذیرفت شریعت درست نیاید و برزش شریعت بی اظهار مقامات راست نیاید.
و ابوعلی ثقفی رحمة اللّه علیه گوید: «العلمُ حیاةُ القَلبِ مِنَ الجهلِ و نورُ العَیْنِ منَ الظُّلْمَةِ.»
علم زندگی دل است از مرگ جهل ونور چشم یقین از ظلمت کفر و هرکه را علم معرفت نیست دلش به جهل مرده است و هرکه را علم شریعت نیست دلش به نادانی بیمار است. پس دل کفار مرده باشد که به خداوند تعالی جاهلاند و دل اهل غفلت بیمار؛ که به فرمانهای وی جاهلاند.
ابوبکر وراق ترمذی گوید، رحمة اللّه علیه: «مَنِ اکْتَفی بِالکَلامِ مِنَ العلمِ دون الزُّهدِ تَزَنْدَقَ و مَن اکْتَفی بالفِقْهِ دونَ الوَرعِ تفسَّقَ.»
هرکه از علم توحید به عبارت بسنده کند و از اضداد آن روی نگرداند زندیق شود و هر که به علم شریعت وفقه بی ورع بسنده کند فاسق گردد و مراد اندر این آن است که بی معاملت و مجاهدت تجرید توحید جبر باشد، و موحد جبری قول وقدری فعل باشد تا روش وی اندر میان جبر وقدر درست آید و این حقیقت آن است که آن پیر گفت، رحمة اللّه علیه: «التّوحیدُ دونَ الجبرِ و فوقَ القَدَرِ.» پس هر که بی معاملت به عبارت آن بسنده کند زندیق شود و اما فقه را شرط احتیاط و تقوی باشد. هرکه به رُخَص و تأویلات و تعلق شُبهات مشغول گردد و بدون مذهب به گرد مجتهدان گردد مر آسانی را، زود که به فسق درافتد و این جمله از غفلت پدیدار آید.
و نیکو گفته است شیخ المشایخ، یحیی بن مُعاذ الرازی، رحمة اللّه علیه: «إجتَنِبْ صُحْبةَ ثلاثةِ أصنافٍ من النّاسِ: العُلماءِ الغافلینَ، و القُرّاء المداهِنینَ و المتصوّفةِالجاهلینَ.»
اما علمای غافل آنان باشند که دنیا را قبلهٔ دل خود گردانیده باشند، و از شرع آسانی اختیار کرده و پرستش سلاطین بر دست گرفته ودرگاه ایشان را طوافگاه خود گردانیده و جاه خلق را محراب خود کرده و به غرور زیرکی خود فریفته گشته و به دقت کلام خود مشغول دل شده و اندر ائمه و استادان زبان طعن برگشاده و به قهر کردن بزرگان دین به سخنی که بروی زیادت آوردن بود مشغول گشته؛ آنگاه اگر کونین اندر پلهٔ ترازوی وی نهند پدیدار نیاید؛ آنگاه حقد و حسد را مذهب گردانیده در جمله این همه علم نباشد، و علم صفتی بود که انواع جهل از موصوف آن بدان منفی باشد.
اما قُرّای مداهنین آنان باشند که چون فعل کسی بر موافقت هوای وی باشد، اگرچه باطل بود بر آن فعل وی را مدح گویند و چون بر مخالفت هوای ایشان کاری کنند، اگرچه حق بود وی را بر آن ذم کنند واز خلق به معاملت خود جاه بیوسند و بر باطل مر خلق را مداهنت کنند.
اما متصوّف جاهل آن بود که صحبت پیری نکرده باشد، و از بزرگی ادب نیافته، و گوشمال زمانه نچشیده، و به نابینایی کبودی اندر پوشیده و خود را در میان ایشان انداخته و در بی حرمتی طریق انبساطی میسپرد اندر صحبت ایشان و حمق وی، وی را بر آن داشته که جمله را چون خود پندارد؛ و آنگاه طریق حق و باطل بر وی مشکل بود.
پس این سه گروه را که آن موفق یاد کرد و مرید را از صحبت ایشان اعراض فرمود، مراد آن بود که ایشان اندر دعاوی خود کاذب بودند و اندر روش ناتمام.
و ابویزید بسطامی رحمة اللّه علیه گوید: «عَمِلْتُ فی المجاهَدَةِ ثلاثین سنةً، فما وجدتُ شیئاً أشدَّ عَلیَّ من العلم و مُتابَعَتِه. سی سال مجاهدت کردم بر من هیچ چیز سختتر از علم و متابعت آن نیامد.»
و در جمله قدم بر آتش نهادن بر طبع آسانتر از آن که بر موافقت علم رفتن، و بر صراط هزار بار گذشتن بر دل جاهل آسانتر از آن آید که یک مسأله از علم آموختن، و اندر دوزخ خیمه زدند نزدیک فاسق دوستتر که یک مسأله از علم کاربستن. پس بر تو بادا علم آموختن و اندر آن کمال طلبیدن و کمال علم بنده جهل بود به علم خداوند،عز اسمُه. باید که چندان بدانی که بدانی که ندانی. و این آن معنی بود که بنده جز علم بندگی نتواند دانست و بندگی حجاب اعظم است از خداوندی؛ تا یکی اندر این معنی گوید:
العجزُ عَنْ درکِ الإدراکِ إدراکٌ
والوقفُ فی طُرقِ الأخیار إشراکُ
آن که نیاموزد وبر جهل مصر باشد مشرک بود، و آن که بیاموزد و اندر کمال علم خود منفی گردد، پندار علمش برخیزد و بداند که علم وی بهجز عجز اندر علم عاقبت وی نیست؛ که تسمیات را اندر حق معانی تأثیری نباشد. واللّه اعلم.
علم باللّه علم معرفت است که همه اولیای او، او را بدو دانستهاند و تاتعریف و تعرف او نبود ایشان وی را ندانستند؛ از آنچه همه اسباب اکتساب مطلق از حقتعالی منقطع است و علم بنده مر معرفت حق را علت نگردد؛ که علت معرفت وی تعالی و تقدس هم هدایت و اعلام وی بود و علم من اللّه علم شریعت بود که آن از وی به ما فرمان و تکلیف است و علم مع اللّه علم مقامات طریق حق و بیان درجت اولیا بود. پس معرفت بی پذیرفت شریعت درست نیاید و برزش شریعت بی اظهار مقامات راست نیاید.
و ابوعلی ثقفی رحمة اللّه علیه گوید: «العلمُ حیاةُ القَلبِ مِنَ الجهلِ و نورُ العَیْنِ منَ الظُّلْمَةِ.»
علم زندگی دل است از مرگ جهل ونور چشم یقین از ظلمت کفر و هرکه را علم معرفت نیست دلش به جهل مرده است و هرکه را علم شریعت نیست دلش به نادانی بیمار است. پس دل کفار مرده باشد که به خداوند تعالی جاهلاند و دل اهل غفلت بیمار؛ که به فرمانهای وی جاهلاند.
ابوبکر وراق ترمذی گوید، رحمة اللّه علیه: «مَنِ اکْتَفی بِالکَلامِ مِنَ العلمِ دون الزُّهدِ تَزَنْدَقَ و مَن اکْتَفی بالفِقْهِ دونَ الوَرعِ تفسَّقَ.»
هرکه از علم توحید به عبارت بسنده کند و از اضداد آن روی نگرداند زندیق شود و هر که به علم شریعت وفقه بی ورع بسنده کند فاسق گردد و مراد اندر این آن است که بی معاملت و مجاهدت تجرید توحید جبر باشد، و موحد جبری قول وقدری فعل باشد تا روش وی اندر میان جبر وقدر درست آید و این حقیقت آن است که آن پیر گفت، رحمة اللّه علیه: «التّوحیدُ دونَ الجبرِ و فوقَ القَدَرِ.» پس هر که بی معاملت به عبارت آن بسنده کند زندیق شود و اما فقه را شرط احتیاط و تقوی باشد. هرکه به رُخَص و تأویلات و تعلق شُبهات مشغول گردد و بدون مذهب به گرد مجتهدان گردد مر آسانی را، زود که به فسق درافتد و این جمله از غفلت پدیدار آید.
و نیکو گفته است شیخ المشایخ، یحیی بن مُعاذ الرازی، رحمة اللّه علیه: «إجتَنِبْ صُحْبةَ ثلاثةِ أصنافٍ من النّاسِ: العُلماءِ الغافلینَ، و القُرّاء المداهِنینَ و المتصوّفةِالجاهلینَ.»
اما علمای غافل آنان باشند که دنیا را قبلهٔ دل خود گردانیده باشند، و از شرع آسانی اختیار کرده و پرستش سلاطین بر دست گرفته ودرگاه ایشان را طوافگاه خود گردانیده و جاه خلق را محراب خود کرده و به غرور زیرکی خود فریفته گشته و به دقت کلام خود مشغول دل شده و اندر ائمه و استادان زبان طعن برگشاده و به قهر کردن بزرگان دین به سخنی که بروی زیادت آوردن بود مشغول گشته؛ آنگاه اگر کونین اندر پلهٔ ترازوی وی نهند پدیدار نیاید؛ آنگاه حقد و حسد را مذهب گردانیده در جمله این همه علم نباشد، و علم صفتی بود که انواع جهل از موصوف آن بدان منفی باشد.
اما قُرّای مداهنین آنان باشند که چون فعل کسی بر موافقت هوای وی باشد، اگرچه باطل بود بر آن فعل وی را مدح گویند و چون بر مخالفت هوای ایشان کاری کنند، اگرچه حق بود وی را بر آن ذم کنند واز خلق به معاملت خود جاه بیوسند و بر باطل مر خلق را مداهنت کنند.
اما متصوّف جاهل آن بود که صحبت پیری نکرده باشد، و از بزرگی ادب نیافته، و گوشمال زمانه نچشیده، و به نابینایی کبودی اندر پوشیده و خود را در میان ایشان انداخته و در بی حرمتی طریق انبساطی میسپرد اندر صحبت ایشان و حمق وی، وی را بر آن داشته که جمله را چون خود پندارد؛ و آنگاه طریق حق و باطل بر وی مشکل بود.
پس این سه گروه را که آن موفق یاد کرد و مرید را از صحبت ایشان اعراض فرمود، مراد آن بود که ایشان اندر دعاوی خود کاذب بودند و اندر روش ناتمام.
و ابویزید بسطامی رحمة اللّه علیه گوید: «عَمِلْتُ فی المجاهَدَةِ ثلاثین سنةً، فما وجدتُ شیئاً أشدَّ عَلیَّ من العلم و مُتابَعَتِه. سی سال مجاهدت کردم بر من هیچ چیز سختتر از علم و متابعت آن نیامد.»
و در جمله قدم بر آتش نهادن بر طبع آسانتر از آن که بر موافقت علم رفتن، و بر صراط هزار بار گذشتن بر دل جاهل آسانتر از آن آید که یک مسأله از علم آموختن، و اندر دوزخ خیمه زدند نزدیک فاسق دوستتر که یک مسأله از علم کاربستن. پس بر تو بادا علم آموختن و اندر آن کمال طلبیدن و کمال علم بنده جهل بود به علم خداوند،عز اسمُه. باید که چندان بدانی که بدانی که ندانی. و این آن معنی بود که بنده جز علم بندگی نتواند دانست و بندگی حجاب اعظم است از خداوندی؛ تا یکی اندر این معنی گوید:
العجزُ عَنْ درکِ الإدراکِ إدراکٌ
والوقفُ فی طُرقِ الأخیار إشراکُ
آن که نیاموزد وبر جهل مصر باشد مشرک بود، و آن که بیاموزد و اندر کمال علم خود منفی گردد، پندار علمش برخیزد و بداند که علم وی بهجز عجز اندر علم عاقبت وی نیست؛ که تسمیات را اندر حق معانی تأثیری نباشد. واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی اثبات الکرامات
بدان که ظهور کرامات جایز است بر ولی اندر حال صحت تکلیف بروی، و فریقین از اهل سنت و جماعت بر این متفقاند و اندر عقل نیز مستحیل نیست؛ از آنچه این نوع مقدور خداوند است تعالی و تقدس و اظهار آن مُنافی هیچ اصل نیست از اصول شرع، و ارادت جنس آن از اوهام گسسته نیست و کرامت علامت صدق ولی بود ظهور آن بر کاذب روا نباشد بهجز بر کذب دعوی وی؛ و آن فعلی بود ناقض عادت اندر حال بقای تکلیف و آن که به تعریف حق بر وجه استدلال صدق از کذب بداند نیز ولی باشد.
و گروهی از اهل سنت گویند که: کرامت درست است، اما تا حد معجز، همچون استجابت دعوت و حصول مراد و آنچه بدین ماند؛ چنانکه عادات نقض نکند.
گوییم: شما را از ظهور فعلی ناقض عادت بر دست ولی صادق در زمان تکلیف چه صورت میبندد از فساد؟
اگر گویند که: «نوع مقدور خداوند تعالی نیست» این ضلالت است و اگر گویند که: «نوع مقدور است، اما اظهار آن بر دست ولی ابطال نبوت بود و نفی تخصیص وی» این هم محال است؛ از آنچه ولی مخصوص است به کرامات و نبی به معجزات. «و المُعْجِزَةُ لَم تَکُنْ مُعْجِزَةً لِعَیْنها، انّما کانَتْ مُعْجزَةً لحصُولها، و مِنْ شرطها إقترانُ دعوَی النُّبُوَّةِ بها، فالمُعجزاتُ تختصُّ لِلأنبیاء وَالکراماتُ تکونُ لِلأولیاءِ.» چون ولی ولی باشد و نبی نبی، میان ایشان هیچ شبهت نباشد تا این احتراز باید؛ زیرا که شرف و مراتب پیغمبران علیهم السّلام به علو رتبت و صفای عصمت است نه به مجرد معجزه یا کرامت یا به اظهار فعلی ناقض عادت بر دست ایشان و اندر اصل اعجاز جمله متساویاند اما اندر درجات و تفضیل یکی را بر یکی فضل است؛ و چون می روا باشد که با تسویهٔ افعال ناقض عادت مر ایشان را بر یکدیگر فضل بود چرا روا نباشد که ولی را کرامت بود فعلی ناقض عادت و انبیا از ایشان فاضل تر باشند؟ چون آنجا فعلی ناقض عادت علت تفضیل وتخصیص ایشان نگردد با یکدیگر، اینجا نیز فعلی ناقض عادت علت تخصیص ولی نگردد بر نبی؛ یعنی همسان نگردد با ایشان و آن که این دلیل خود را معلوم کند از عقلا این شبهت از دلش برخیزد.
و اگر یکی را صورت چنین بندد که: «اگر ولی را کرامت ناقض عادت بود دعوی نبوت کند»، این محال باشد؛ از آنچه شرط ولایت صدق قول باشد و دعوی به خلاف معنی کذب بود و کاذب ولی نباشد. و اگر ولی دعوی نبوت کند آن قَدْح باشد اندر معجز و آن کفر محض بود؛ و کرامت جز مؤمن مطیع را نبود و کذب معصیت بود نه طاعت و چون چنین باشد که کرامت ولی موافق اثبات حجت نبی باشد، هیچ شبهت نیفتد میان کرامات و معجزات؛ زیرا که پیغمبر به اثبات معجزه نبوت خود اثبات کند و ولی به کرامت هم نبوت وی اثبات میکند. پس این صادق اندر ولایت خود همان گوید که آن صادق اندر نبوت و کرامت وی عین اعجاز نبی باشد و مؤمن را رؤیت کرامت ولی زیادت یقین باشد بر صدق نبی نه شبهت اندر وی؛ از آنچه در دعوی، ایشان متضاد نیاند تا یکی مر یکی را نفی کند؛ که دعوی یکی بعین برهان دعوی دیگری است؛ چنانکه اندر شریعت چون از ورثه جمعی اندر دعوی متفق باشند، چون حجت یکی ثابت شود حجت وی دیگران را حجت شود به حکم اتفاق و استوای ایشان در درجه و دعوی. و اگر دعوی متضاد بود، حجت یکی حجت دیگری نبود. پس چون نبی مدعی بود به صحت نبوت به دلالت معجزه و ولی وی را مصدق اندر دعوی وی، پس اثبات شبهت اندر این محل محال باشد.
و گروهی از اهل سنت گویند که: کرامت درست است، اما تا حد معجز، همچون استجابت دعوت و حصول مراد و آنچه بدین ماند؛ چنانکه عادات نقض نکند.
گوییم: شما را از ظهور فعلی ناقض عادت بر دست ولی صادق در زمان تکلیف چه صورت میبندد از فساد؟
اگر گویند که: «نوع مقدور خداوند تعالی نیست» این ضلالت است و اگر گویند که: «نوع مقدور است، اما اظهار آن بر دست ولی ابطال نبوت بود و نفی تخصیص وی» این هم محال است؛ از آنچه ولی مخصوص است به کرامات و نبی به معجزات. «و المُعْجِزَةُ لَم تَکُنْ مُعْجِزَةً لِعَیْنها، انّما کانَتْ مُعْجزَةً لحصُولها، و مِنْ شرطها إقترانُ دعوَی النُّبُوَّةِ بها، فالمُعجزاتُ تختصُّ لِلأنبیاء وَالکراماتُ تکونُ لِلأولیاءِ.» چون ولی ولی باشد و نبی نبی، میان ایشان هیچ شبهت نباشد تا این احتراز باید؛ زیرا که شرف و مراتب پیغمبران علیهم السّلام به علو رتبت و صفای عصمت است نه به مجرد معجزه یا کرامت یا به اظهار فعلی ناقض عادت بر دست ایشان و اندر اصل اعجاز جمله متساویاند اما اندر درجات و تفضیل یکی را بر یکی فضل است؛ و چون می روا باشد که با تسویهٔ افعال ناقض عادت مر ایشان را بر یکدیگر فضل بود چرا روا نباشد که ولی را کرامت بود فعلی ناقض عادت و انبیا از ایشان فاضل تر باشند؟ چون آنجا فعلی ناقض عادت علت تفضیل وتخصیص ایشان نگردد با یکدیگر، اینجا نیز فعلی ناقض عادت علت تخصیص ولی نگردد بر نبی؛ یعنی همسان نگردد با ایشان و آن که این دلیل خود را معلوم کند از عقلا این شبهت از دلش برخیزد.
و اگر یکی را صورت چنین بندد که: «اگر ولی را کرامت ناقض عادت بود دعوی نبوت کند»، این محال باشد؛ از آنچه شرط ولایت صدق قول باشد و دعوی به خلاف معنی کذب بود و کاذب ولی نباشد. و اگر ولی دعوی نبوت کند آن قَدْح باشد اندر معجز و آن کفر محض بود؛ و کرامت جز مؤمن مطیع را نبود و کذب معصیت بود نه طاعت و چون چنین باشد که کرامت ولی موافق اثبات حجت نبی باشد، هیچ شبهت نیفتد میان کرامات و معجزات؛ زیرا که پیغمبر به اثبات معجزه نبوت خود اثبات کند و ولی به کرامت هم نبوت وی اثبات میکند. پس این صادق اندر ولایت خود همان گوید که آن صادق اندر نبوت و کرامت وی عین اعجاز نبی باشد و مؤمن را رؤیت کرامت ولی زیادت یقین باشد بر صدق نبی نه شبهت اندر وی؛ از آنچه در دعوی، ایشان متضاد نیاند تا یکی مر یکی را نفی کند؛ که دعوی یکی بعین برهان دعوی دیگری است؛ چنانکه اندر شریعت چون از ورثه جمعی اندر دعوی متفق باشند، چون حجت یکی ثابت شود حجت وی دیگران را حجت شود به حکم اتفاق و استوای ایشان در درجه و دعوی. و اگر دعوی متضاد بود، حجت یکی حجت دیگری نبود. پس چون نبی مدعی بود به صحت نبوت به دلالت معجزه و ولی وی را مصدق اندر دعوی وی، پس اثبات شبهت اندر این محل محال باشد.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
مشایخ را اندر این معنی رموز بسیار است و من حصول فواید را بعضی از اقاویل ایشان بیارم، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
عبداللّه مبارک گوید، رحمة اللّه علیه: «المعرفةُ انْ لاتتعجَّبَ مِنْ شیءٍ.»
معرفت آن بود که از هیچ چیزت عجب نیاید؛ از آنچه عجب از فعلی آید که کسی بکند زیادت از مقدور خود. چون وی تعالی و تقدس قادر بر کمال است عارف را به افعال وی تعجب محال باشد و اگر عجب صورت گیردی آنجا بایدی که مشتی خاک را بدان درجه رسانید که محل فرمان وی گشت و قطرهٔ خون را بدان مرتبت که حدیث دوستی و معرفت وی کند و طالب رؤیت وی شود و قصد قربت و وُصلت وی کند.
ذوالنون مصری گوید، رحمة اللّه علیه: «حقیقةُ المعرفةِ اطَّلاعُ الحقِّ عَلی الأسرارِ بمُواصَلةِ لَطائفِ الأنوارِ.»
حقیقت معرفت اطلاع حق است بر اسرار بدانچه لطایف انوار معرفت بدان پیوندد؛ یعنی تا حق تعالی به عنایت خود دل بنده را به نور خود نیاراید و از جملهٔ آفتها بنزداید؛ چنانکه موجودات و مُثْبتات را اندر دلش به مقدار خَرْدَلهای وزن نماند، مشاهدات اسرار باطن و ظاهر وی را غلبه نکند و چون این بکند مغایبه جمله مشاهده گردد.
و شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «المَعْرِفَةُ دَوامُ الحَیْرَةِ.»
و حیرت بر دو گونه است: یکی اندر هستی ودیگر اندر چگونگی. حیرت اندر هستی، شرک باشد و کفرو اندر چگونگی، معرفت؛ زیرا که اندر هستی وی عارف را شک صورت نگیرد و اندر چگونگی وی عقل را مجال نباشد. ماند اینجا یقینی در وجود حق و حیرتی در کیفیت وی و از آن بود که گفت: «یا دلیلَ المتحیّرینَ زِدْنی تحیّراً.» نخست معرفت وجود کمال اوصاف اثبات کرد و بدانست که وی مقصود خلق است و استجابت کنندهٔ دعوات ایشان و متحیران را تحیر به جز وی نیست، آنگاه زیادت حیرت خواست و دانست که اندر مطلوب عقل را حیرت و سرگردانی شرک و وَقْفَت بود و این معنی سخت لطیف است.
و احتمال کند که معرفت هستی بحق تحیر به هستی خود تقاضا کند؛ از آن که بنده چون خداوند را بشناخت، کل خود را دربند قهر وی بیند. چون وجود و عدمش بدو بود و از او و سکونت و حرکت به قدرت او، متحیر شود که: «چون کل مرا بقا بدوست، من خود کیستم و برچیستم؟» و از این بود که پیغمبر گفت، علیه السّلام: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ.» هرکه خود را بشناسد به فنا حق را تعالی اللّه بشناسد به بقا و از فنا عقد و صفت باطل بود و چون عین چیزی معقود نباشد، اندر معرفت وی بهجز تحیر ممکن نشود.
و ابویزید گفت، رحمة اللّه علیه: «المعرفةُ أنْ تَعْرِفَ أنَّ حرکاتِ الخلقِ و سَکِناتِهم باللّهِ.»
معرفت آن است که بدانی که حرکات خلق و سکونشان به حق است، و هیچ کس را بی اذن وی اندر ملک وی تصرف نیست عین بدو عین است و اثر بدو اثر. صفت بدو صفت. متحرک بدو متحرک و ساکن بدو ساکن. تا اندر بِنْیت استطاعت نیافریند و اندر دل ارادت، بنده هیچ فعل نتواند کرد و فعل بنده بر مجاز است و فعل حق بر حقیقت.
و محمد بن واسع گوید در صفت عارف، رحمة اللّه علیه: «مَنْ عَرَفَهُ قَلَّ کَلامُهُ و دامَ تَحَیُّرُه.»
آن که بشناخت سخنش اندک است و حیرتش مدام؛ از آن که عبارت از چیزی توان کرد که اندر تحت عبارت گنجد و اندر اصول عبارات را حدی بود و چون معبَّر محدود نباشد که اساس عبارت بر آن نهند، عبارت معبِّر چگونه ثبات یابد؟ و چون مقصود اندر عبارت نیاید و بنده را از وی چاره نباشد بهجز حیرت دایم ورا چه چاره باشد؟
شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «حَقیقَةُ الْمَعْرِفَةِ الْعَجْزُ عَنِ الْمَعْرِفَةِ.»
حقیقت معرفت عجز است از معرفت؛ که از حقیقت بر بنده جز عجز اندر آن نشان نکند و روا باشد که بنده را اندر ادراک آن به خود دعوی بیشتر نباشد؛ از آنچه عجز ورا طلب بود و تا طالب اندرآلت و صفت خود قایم است، اسم عجز بر وی درست نباشد و چون این آلت و اوصاف برسد آنگاه فنا بود نه عجز.
و گروهی مدعیان اندر حال اثبات صفت آدمیت و بقای تکلیف به صحت خطاب و قیام حجت خداوند بر ایشان، گویند که: «معرفت عجز بود و ما عاجز شدیم و از همه بازماند.» و این ضلالت و خسران بود.
گوییم که: اندر طلب چه چیز عاجز شدید؟ و این عجز را دو نشان بود، و هر دو با شما نیست: یکی نشان، فنایِ آلت طلب ودیگری اظهار تجلی. آنجا که فنای آلت بود عبارت متلاشی شود که ازعجز عبارت کند؛ که عبارت از عجز عجز نباشد و آنجا که اظهار تجلی بود، نشان نپذیرد و تمییز صورت نبندد تا عاجز نداند که او عاجز است یا آنچه وی بدان منسوب است آن را عجز خوانند؛ از آنچه عجز غیر بود و اثباتِ معرفتِ غیر معرفت نباشد و تا غیر را اندر دل جای است و تا عارف را از غیر عبارت، هنوز عارف عارف نباشد.
و ابوحفص حداد گوید، رحمة اللّه علیه: «مُنْذُ عَرَفْتُ اللّهَ مادَخَلَ فی قَلْبی حقٌّ وَ لاباطِلٌ.»
تا بشناختهام خداوند را تعالی و تقدس اندر نیامده است به دل من اندیشهٔ حق و باطل؛ از آنچه چون خلق را کام و هوی بود به دل باز گردد تا دل ورا به نفس دلالت کند که آن محل باطل است و چون عزی بر دوام یابد هم به دل باز گردد تا دل وی را به روح دلالت کند؛ که آن منبع حق و حقیقت است. چون دل غیر بود رجوع عارف بدان نکرت آمد. پس همه خلق طلب برهان معرفت از دل کردند و طلب کام و هوی نیز از آن. مر ایشان را کام نبود، که از دل باطل طلبیدند و جز با حق آرام نه تا حق از دل طلبیدند. چون نشان برهان بایست رجوع با حق کردند فرق میان بندهای که رجوع او به دل بود و از آنِ بندهای که رجوع او به حق بود این است.
و ابوبکر واسطی گوید، رحمة اللّه علیه: «مَن عَرَفَ اللّهَ انْقَطَعَ، بَلْ خَرَسَ وانْقَمَعَ.» و قال النبیُّ، علیه السّلام: «لاأحصی ثناءً علیک.»
آن که خداوند را بشناخت از همه چیزها ببرید بلکه از عبارت همه چیزها گنگ شد و از اوصاف خود فانی گشت؛ چنانکه پیغمبر گفت علیه السّلام، تا اندر غیبت بود افصح عرب و عجم وی بود، چونش از غیبت به حضرت بردند گفت: «زبان مرا امکان کمال ثنای تو نیست، چه گویم؟ از گفت بی گفت شدم، از حال بی حال گشتم، تو آنی که تویی، گفتار من به من باشد یا به تو؟ اگر به خود گویم به گفت خود محجوب باشم و اگر به تو گویم به کسب خود اندر تحقیق قربتت معیوب باشم. پس نگویم.» فرمان آمد که: «اگر تو نگویی، یا محمد، ما بگوئیم لَعَمْرُکَ إذا سکَتَّ عَنْ ثنائی فالکُلُّ منکَ ثَنائی. چون خود را از اهل ثنای ما ندانی، ما همه اجزای عالم را نایب تو گردانیدیم، تا ثنای ما گویند و حواله به تو کنند.» و باللّه التّوفیقُ و حسبُنَا اللّهُ و نِعْمَ الرَّفیقُ.
عبداللّه مبارک گوید، رحمة اللّه علیه: «المعرفةُ انْ لاتتعجَّبَ مِنْ شیءٍ.»
معرفت آن بود که از هیچ چیزت عجب نیاید؛ از آنچه عجب از فعلی آید که کسی بکند زیادت از مقدور خود. چون وی تعالی و تقدس قادر بر کمال است عارف را به افعال وی تعجب محال باشد و اگر عجب صورت گیردی آنجا بایدی که مشتی خاک را بدان درجه رسانید که محل فرمان وی گشت و قطرهٔ خون را بدان مرتبت که حدیث دوستی و معرفت وی کند و طالب رؤیت وی شود و قصد قربت و وُصلت وی کند.
ذوالنون مصری گوید، رحمة اللّه علیه: «حقیقةُ المعرفةِ اطَّلاعُ الحقِّ عَلی الأسرارِ بمُواصَلةِ لَطائفِ الأنوارِ.»
حقیقت معرفت اطلاع حق است بر اسرار بدانچه لطایف انوار معرفت بدان پیوندد؛ یعنی تا حق تعالی به عنایت خود دل بنده را به نور خود نیاراید و از جملهٔ آفتها بنزداید؛ چنانکه موجودات و مُثْبتات را اندر دلش به مقدار خَرْدَلهای وزن نماند، مشاهدات اسرار باطن و ظاهر وی را غلبه نکند و چون این بکند مغایبه جمله مشاهده گردد.
و شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «المَعْرِفَةُ دَوامُ الحَیْرَةِ.»
و حیرت بر دو گونه است: یکی اندر هستی ودیگر اندر چگونگی. حیرت اندر هستی، شرک باشد و کفرو اندر چگونگی، معرفت؛ زیرا که اندر هستی وی عارف را شک صورت نگیرد و اندر چگونگی وی عقل را مجال نباشد. ماند اینجا یقینی در وجود حق و حیرتی در کیفیت وی و از آن بود که گفت: «یا دلیلَ المتحیّرینَ زِدْنی تحیّراً.» نخست معرفت وجود کمال اوصاف اثبات کرد و بدانست که وی مقصود خلق است و استجابت کنندهٔ دعوات ایشان و متحیران را تحیر به جز وی نیست، آنگاه زیادت حیرت خواست و دانست که اندر مطلوب عقل را حیرت و سرگردانی شرک و وَقْفَت بود و این معنی سخت لطیف است.
و احتمال کند که معرفت هستی بحق تحیر به هستی خود تقاضا کند؛ از آن که بنده چون خداوند را بشناخت، کل خود را دربند قهر وی بیند. چون وجود و عدمش بدو بود و از او و سکونت و حرکت به قدرت او، متحیر شود که: «چون کل مرا بقا بدوست، من خود کیستم و برچیستم؟» و از این بود که پیغمبر گفت، علیه السّلام: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ.» هرکه خود را بشناسد به فنا حق را تعالی اللّه بشناسد به بقا و از فنا عقد و صفت باطل بود و چون عین چیزی معقود نباشد، اندر معرفت وی بهجز تحیر ممکن نشود.
و ابویزید گفت، رحمة اللّه علیه: «المعرفةُ أنْ تَعْرِفَ أنَّ حرکاتِ الخلقِ و سَکِناتِهم باللّهِ.»
معرفت آن است که بدانی که حرکات خلق و سکونشان به حق است، و هیچ کس را بی اذن وی اندر ملک وی تصرف نیست عین بدو عین است و اثر بدو اثر. صفت بدو صفت. متحرک بدو متحرک و ساکن بدو ساکن. تا اندر بِنْیت استطاعت نیافریند و اندر دل ارادت، بنده هیچ فعل نتواند کرد و فعل بنده بر مجاز است و فعل حق بر حقیقت.
و محمد بن واسع گوید در صفت عارف، رحمة اللّه علیه: «مَنْ عَرَفَهُ قَلَّ کَلامُهُ و دامَ تَحَیُّرُه.»
آن که بشناخت سخنش اندک است و حیرتش مدام؛ از آن که عبارت از چیزی توان کرد که اندر تحت عبارت گنجد و اندر اصول عبارات را حدی بود و چون معبَّر محدود نباشد که اساس عبارت بر آن نهند، عبارت معبِّر چگونه ثبات یابد؟ و چون مقصود اندر عبارت نیاید و بنده را از وی چاره نباشد بهجز حیرت دایم ورا چه چاره باشد؟
شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «حَقیقَةُ الْمَعْرِفَةِ الْعَجْزُ عَنِ الْمَعْرِفَةِ.»
حقیقت معرفت عجز است از معرفت؛ که از حقیقت بر بنده جز عجز اندر آن نشان نکند و روا باشد که بنده را اندر ادراک آن به خود دعوی بیشتر نباشد؛ از آنچه عجز ورا طلب بود و تا طالب اندرآلت و صفت خود قایم است، اسم عجز بر وی درست نباشد و چون این آلت و اوصاف برسد آنگاه فنا بود نه عجز.
و گروهی مدعیان اندر حال اثبات صفت آدمیت و بقای تکلیف به صحت خطاب و قیام حجت خداوند بر ایشان، گویند که: «معرفت عجز بود و ما عاجز شدیم و از همه بازماند.» و این ضلالت و خسران بود.
گوییم که: اندر طلب چه چیز عاجز شدید؟ و این عجز را دو نشان بود، و هر دو با شما نیست: یکی نشان، فنایِ آلت طلب ودیگری اظهار تجلی. آنجا که فنای آلت بود عبارت متلاشی شود که ازعجز عبارت کند؛ که عبارت از عجز عجز نباشد و آنجا که اظهار تجلی بود، نشان نپذیرد و تمییز صورت نبندد تا عاجز نداند که او عاجز است یا آنچه وی بدان منسوب است آن را عجز خوانند؛ از آنچه عجز غیر بود و اثباتِ معرفتِ غیر معرفت نباشد و تا غیر را اندر دل جای است و تا عارف را از غیر عبارت، هنوز عارف عارف نباشد.
و ابوحفص حداد گوید، رحمة اللّه علیه: «مُنْذُ عَرَفْتُ اللّهَ مادَخَلَ فی قَلْبی حقٌّ وَ لاباطِلٌ.»
تا بشناختهام خداوند را تعالی و تقدس اندر نیامده است به دل من اندیشهٔ حق و باطل؛ از آنچه چون خلق را کام و هوی بود به دل باز گردد تا دل ورا به نفس دلالت کند که آن محل باطل است و چون عزی بر دوام یابد هم به دل باز گردد تا دل وی را به روح دلالت کند؛ که آن منبع حق و حقیقت است. چون دل غیر بود رجوع عارف بدان نکرت آمد. پس همه خلق طلب برهان معرفت از دل کردند و طلب کام و هوی نیز از آن. مر ایشان را کام نبود، که از دل باطل طلبیدند و جز با حق آرام نه تا حق از دل طلبیدند. چون نشان برهان بایست رجوع با حق کردند فرق میان بندهای که رجوع او به دل بود و از آنِ بندهای که رجوع او به حق بود این است.
و ابوبکر واسطی گوید، رحمة اللّه علیه: «مَن عَرَفَ اللّهَ انْقَطَعَ، بَلْ خَرَسَ وانْقَمَعَ.» و قال النبیُّ، علیه السّلام: «لاأحصی ثناءً علیک.»
آن که خداوند را بشناخت از همه چیزها ببرید بلکه از عبارت همه چیزها گنگ شد و از اوصاف خود فانی گشت؛ چنانکه پیغمبر گفت علیه السّلام، تا اندر غیبت بود افصح عرب و عجم وی بود، چونش از غیبت به حضرت بردند گفت: «زبان مرا امکان کمال ثنای تو نیست، چه گویم؟ از گفت بی گفت شدم، از حال بی حال گشتم، تو آنی که تویی، گفتار من به من باشد یا به تو؟ اگر به خود گویم به گفت خود محجوب باشم و اگر به تو گویم به کسب خود اندر تحقیق قربتت معیوب باشم. پس نگویم.» فرمان آمد که: «اگر تو نگویی، یا محمد، ما بگوئیم لَعَمْرُکَ إذا سکَتَّ عَنْ ثنائی فالکُلُّ منکَ ثَنائی. چون خود را از اهل ثنای ما ندانی، ما همه اجزای عالم را نایب تو گردانیدیم، تا ثنای ما گویند و حواله به تو کنند.» و باللّه التّوفیقُ و حسبُنَا اللّهُ و نِعْمَ الرَّفیقُ.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و سوم - هر علمی که آن بتحصیل و کسب در دنیا حاصل شود
هر علمی که آن بتحصیل و کسب در دنیا حاصل شود آن علم ابدانست و آن علم که بعد از مرگ حاصل شود آن علم ادیانست، دانستن علم اَنَاالحق علم ابدانست، اَنَاالحق شدن علم ادیانست، نور چراغ وآتش رادیدن علم ابدانست، سوختن در آتش یا درنور چراغ علم ادیانست،هرچ آن دیدست علم ادیانست،هرچ دانش است علم ابدانست، میگویی محققّ دیدست ودیدنست باقی علمها علم خیالست مثلاً مهندس فکر کرد و عمارت مدرسهٔ را خیال کرد هر چند که آن فکر راست و صوابست اماّ خیالست، حقیقت وقتی گردد که مدرسه را برآرد و بسازد اکنون از خیال تا خیال فرقهاست: خیال ابوبکر و عمر و عثمان و علی بالای خیال صحابه باشد و میان خیال و خیال فرق بسیارست، مهندس دانا خیال بنیاد خانهٔ کرد و غيرمهندس هم خیال کرد فرق عظیم باشد، زیرا خیال مهندس بحقیقت نزدیکترست، همچنين که آن طرف درعالم حقایق و دید ازدید تا دید فرقهاست، مالانهایه، پس آنچ میگویند هفتصد پرده است از ظلمت و هتفصد ازنور هرچ عالم خیالست پردهٔ ظلمت است، و هرچ عالم حقایق است پردهای نورست، اماّ میان پردهای ظلمت که خیالست هیچ فرق نتوان کردن و در نظر آوردن از غایت لطف، با وجود چنين فرق شگرف و ژرف در حقایق نیز نتوان آن فرق فهم کردن.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۲۸ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: وَ إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ... الآیة... ابو صالح روایت کرد از ابن عباس، که این آیت و سورة الاخلاص بیکبار فرو آمدند.
آن گه که مشرکان قریش از مصطفى درخواستند. تا خداى را عز و جل صفت کند و نسبت وى گوید. گفتند یا محمد انسب لنا ربک، فانزل اللَّه عز و جل سورة الاخلاص و هذه الآیة.
کافران را عجب آمد چون این شنیدند که ایشان سیصد و شصت بت در کعبه نهاده بودند و ایشان را معبودان خود ساخته، گفتند این سیصد و شصت معبود کار این یک شهر راست مىنتوانند داشت، چگونه است اینک محمد میگوید که معبود همه جهان و جهانیان خود یکى است، پس گفتند نهمار دروغى که اینست! و شگفت کارى! رب العالمین جاى دیگر جواب ایشان داد و گفت پیغامبر من این نه آیین نو است که تو آوردى یا خود تو گفتى که خدا یکى است، که پیغامبران گذشته همین گفتند، و باین آمدند و رفتند، و پیغام گزاردند، که معبود جهانیان یکى است یگانه و یکتا. و ذلک فى قوله تعالى وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِی إِلَیْهِ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ اهل تفسیر در اشتقاق اسم اله و در تفسیر آن وجوه فراوان گفتهاند، و ما از آن دو وجه اختیار کردهایم: یکى آنست که الآله من یوله الیه فى الحوائج، اى یفزع الیه فى النوائب.
آله آنست که بندگان و رهیکان نیازها بدو بردارند، و حاجتها از وى خواهند، و در بلاها و شدتها پشت با وى دهند و در وى گریزند، و اللَّه بفضل خود شغل همه کفایت کند و کار همه راست گذارد، و دعاء همه بنیوشد. قال بعضهم لو رجعت الیه فى اول الشدائد لا مدّک اللَّه بفنون الفوائد، لکنک رجعت الى اشکالک فزدت فى اشغالک اگر بنده هم از اول که وى را نکبت رسد بهمگى بوى باز گردد و داروى درد خویش از جاى خود طلب کند، بمراد رسد و شفا یابد. لکن بامثال و اشکال خویش گراید، و از منبع عجز قوت طلبد، لا جرم در شغل خود بیفزاید، و دردش مضاعف شود.
حکایت کنند که یکى کنیزکى داشت و بفروخت دلش در بند وى بماند، پشیمان شد شرم داشت که سرّ خود بر خلق گشاید، حاجت خود بر کف خویش نبشت و بر آسمان داشت گفت بار خدایا! کریما! فریاد رسا! تو خود دانى که در دلم چیست! هنوز این سخن تمام ناگفته که مشترى کنیزک با کنیزک هر دو بدر سراى آمده و میگوید رأیت فى منامى ان البایع ولىّ من اولیاءنا تعلق قلبه بها، فان رددتها علیه بلا ثمن ادخلناک الجنة، قال و انى آثرت الجنة علیها.
قول دیگر آنست که آله از لاه گرفتهاند، عرب گوید لاهت الشمس اذا علت، آفتاب را الاهه گویند از آنک بالا گیرد و به قال الشاعر: و اعجلنا الالاهة أن تغیبا پس معنى آله آن باشد که او خداوندى است بر مکان عالى، و قدر او متعالى، و فراوانى از آیات و اخبار که اشارت بعلو و فوقیت اللَّه دارد برین قول دلیل است، و معطل اینجا لعمرى که خوار و ذلیل است.
«لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» مصطفى علیه السلام گفت «لا اله الّا اللَّه» کلید بهشت است، و بنده هر گه که این کلمه بگوید درهاى بهشت در درون وى گشایند، تا هر لختى نو کرامتى و دیگر راحتى بجان وى میرسد. مصطفى ازینجا گفت: «من احبّ ان یرتفع فى ریاض الجنة فلیکثر ذکر اللَّه»
گفت هر که خواهد تا امروز نقدى بهشت خداوند عز و جل بچشم دل به بیند و فردا بچشم سر، و در مرغزار آن بخرامد و بدیدار آن برآساید، ایدون باید که ذکر خداوند بر زبان خویش بسیار راند. و معلوم است که سر همه ذکرها کلمه لا اله الا اللَّه است، و مصطفى ع کسى را دید که میگفت
«اشهد ان لا اله الا اللَّه» فقال «خرج من النار»
گفت از آتش رستگارى یافت، و هر که از آتش برست لا بد به بهشت پیوست، چون رسیدن به بهشت و رستن از آتش در کلمه «لا اله الا اللَّه» بست، پس این کلمه چون عوضى است آن را، و بهشت را چون بهایى، مصطفى ع ازینجا گفت: «ثمن الجنة لا اله الا اللَّه»
و از فضائل این کلمت یکى آنست که مصطفى ع گفت «ما شیء الا بینه و بین اللَّه حجاب الّا قول لا اله الا اللَّه کما ان شفتیک لا یحجبها شیء کذلک لا یحجبها شیء حتى تنتهى الى ربها، فیقول لها اسکنى فتقول یا رب کیف اسکن، و لم تغفر لقائلى؟ فیقول و عزتى و جلالى ما اجریتک على لسان عبدى و انا ارید ان اعذّبه»
و عن انس بن مالک قال قال رسول اللَّه «ان ربى یقول نورى هداى، و لا اله الا هو کلمتى، و انا هو، فمن قالها ادخلته حصنى، و من ادخلته حصنى فقد امن». و روى موقوفا على انس، و زاد فیه و «القرآن کلامى» و منى خرج.
«الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» اسمان رقیقان، احدهما ارق من الآخر، این هر دو نام بخشایش و مهربانى و رحمت راست، و رحمن بلیغتر است و تمامتر، که همه انواع رحمت در ضمن آنست، چون رأفت و شفقت و حنان و لطف و عطف. ازینجاست که نام خاص خداوند است و مطلق او را سزاست، و کس را درین نام با وى انبازى نیست، ابن عباس گفت در تفسیر هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِیًّا لیس احد یسمّى الرحمن غیره جل و علا، و خبر درست است از مصطفى حکایت از خداوند که گفت «انا الرحمن خلقت الرحم و شققت لها اسما من اسمى.»
این خبر دلیل است که فعل خداوند عز و جل از نام وى مشتق است، نه اسم از فعل مشتق، چنانک خالق و باعث و امثال آن، اسم بر فعل سابق است نه فعل بر اسم، خالق نام شد که بیافرید خلق را، بلکه گویند از آن بیافرید که خالق بود، و مخلوق را خلاف اینست که اسم وى از فعل مشتق است. تا رحمت نکند او را رحیم نگویند، عن اسماء بنت یزید عن النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلّم قال فى هاتین الآیتین. اسم اللَّه الاعظم و الهکم اله واحد لا اله الّا هو الرّحمن الرّحیم، الم، اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ... الآیة... ابن عباس گفت چون این آیت از آسمان فرود آمد که وَ إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ کافران گفتند ان محمدا یقول و الهکم اله واحد فلیأتنا بآیة ان کان من الصادقین. محمد میگوید خدا یکى است اگر چنانست که میگوید تا نشانى نماید ما را و حجتى آرد که بر راستى وى دلالت کند، پسر رب العالمین این آیت فرو فرستاد که «إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ...»
هر چه درین آیت گفت همه نشانهاى کردگارى و یکتایى خداوندست عز و جل، در هر چیزى نشانیست و در هر نشانى از لطف وى برهانیست، در کرد وى قدرت پیدا، و در نظام آن حکمت پیدا، و در لطافت آن علم پیدا، و در قوام آن کمال و کفایت پیدا. اول در آسمان نگر که چون برداشت، و بى ستون بر هواء قدرت بداشت رفع سمکها فسوّیها، سمکى بدان بزرگى بر هواء بدان نازکى، ازین عجبتر هوایى بدان لطیفى چون بردارد بارى بدان کثیفى، ازین طرفهتر آن میغ گرانست که معلق بر باد بزانست، میغ بى چشم میگرید، باد بىپر میپرد رعد بىجان مىنالد، اینست لطافت و حکمت، اینست زیبایى صنعت و کمال قدرت، آسمانى بباران گریان، بر وى چرخ گردان، باد از وى خیزان، هزاران چراغ در وى درخشان، همه بر پى یکدیگر پویان، و بى زبان خالق را تسبیح گویان «وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ»، گاه پوشیده بخلالى از میغ، گاه سبز و درخشان چون روى تیغ، دو چراغ دیگر در وى فروزان، یکى سوزان یکى گدازان، عمر نوردان و هنگام سازان، گیتى را شمار، و روزگار را طومار، یکى شب آراى، یکى روز افروز، یکى شتابنده چون هزیمتى، یکى گران رو چون نو آموز. دیگر آیت، زمین است که هر کس را در آن وطن، و هر چیز را در آن سکن، زنده را مادر، و مرده را چادر، بار زنده میکشد، و عوراء مرده مىپوشد، شادروانى از گرد کرده، و بر روى آب بداشته، هر دو دشمن یکدیگر آن گه هر دو دل بر هم نهاده، و تن فراهم داده، نه گرد را از آب زیانى، نه آب را از گرد نقصانى.
زمین بر روى آب همچون کشتى بر روى دریا، و کشتى را از حشو ناگزیرست تا گران گردد و موج که زیر آن خیزد آن را به نگرداند، همچنین کوههاى بلند در زمین او کند چنانک گفت «وَ جَعَلْنا فِیها رَواسِیَ شامِخاتٍ» تا زمین بوى گران شد، و بر آب آرام گرفت هر که در عالم بنا کرد از آب نگه داشت، بنا را بآرامش پیوند کرد، که جنبش بنا اساس را منتقض گرداند، و آب چون بر پى رود بنا را تباه کند، صانع قدیم حکیم پس عالم بر آب نهاد، و سقف وى گردان آفرید، تا بدانى که صنع وى بصنع کس نماند. آیت دیگر تاریکى شب است و روشنایى روز، این تاریکى از آن روشنایى پدید کرد، و آن روشنایى ازین تاریکى برآورد، و هر دو بر پى یکدیگر داشت. چنانک گفت «جَعَلَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ خِلْفَةً» آن گه شب تاریک را بماه منور کرد، و روز روشن را بچراغ خورشید مطهّر و معطر تا آنچه در شب بر بنده فائت شود بروز بجاى آرد، و آنچه در روز فائت شود بشب بجاى آرد، و خداى را عز و جل در آن بستاید و از وى آزادى کند، اینست که اللَّه گفت: «لِمَنْ أَرادَ أَنْ یَذَّکَّرَ أَوْ أَرادَ شُکُوراً».
آیت دیگر کشتى است بر روى دریا وَ الْفُلْکِ الَّتِی تَجْرِی فِی الْبَحْرِ بِما یَنْفَعُ النَّاسَ، دریا از بهر آدمى نرم شده و منفعت خلق را رام کرده، تا کشتى بروى آسان رود، و بآب فرو نشود، و ملاح هدایت یافته تا باد راست از کژ بشناخته، و ستاره را آفریده تا وى را راهبر و دلیل شده. اگر نه رحمت خداوند بودى و مهربانى وى بر بندگان و ساختن کار و اسباب معیشت، لختى چون فراهم نهاده و در هم بسته در آن موجهاى چون کوه کوه چون برفتى؟ یا خود چون بماندى؟ لکن برحمت خود آن دریاها مسخّر کرد و بساخت آدمیان را، و زیر کشتى روان ساخت تا بفرمان خالق هر جا که آدمى بخواهد کشتى میرود و منفعت میگیرد، اینست که رب العزة منت نهاد بر بندگان و گفت اللَّهُ الَّذِی سَخَّرَ لَکُمُ الْبَحْرَ لِتَجْرِیَ الْفُلْکُ فِیهِ بِأَمْرِهِ.
آیت دیگر بارانست، که از آسمان فرود آید تا زمین مرده بدان زنده شود و نبات بر آرد، چنانک اللَّه گفت: وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْیا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها قطرههاى باران در میغ تعبیه کند، و آن میغ گران بار بر هواء قدرت بدارد، آن گه بادى گرم فرستد تا میغ از هم برگشاید، و قطرات از آن بریزد، چنانک اللَّه گفت وَ أَنْزَلْنا مِنَ الْمُعْصِراتِ ماءً ثَجَّاجاً و با هر قطره فریشته، تا چنانک فرمان بود بجاى خود مىرساند، چون باران بزمین رسد آن زمین مرده زنده شود، بجنبد و شکافته گردد، و از آن انواع نبات و اصناف درختان برآید، نبات رنگارنگ و درختان گوناگون، رنگهاى نیکو، و طعمهاى شیرین و بویهاى خوش، بار لختى حلوا، بار لختى روغن، بار لختى دارو، و لختى ترش، لختى شیرین، لختى خوردن را، لختى پیرایه را، لختى هم میوه و هم روغن، لختى هم میوه و هم جامه، لختى غذاء آدمیان، لختى غذاء ستوران، لختى غذاء مرغان، عاقل چون در نگرد داند که این ساخته را سازندهایست و آراسته را آراینده، و رسته را رویاننده، هر یکى بر هستى اللَّه گواه و او را به یگانگى وى نشان، نه گواهى دهنده را خرد، نه نشان دهنده را زبان و لقد قالوا.
و فى کل شیء له آیة
تدلّ على انه واحد
در صنع آله بى عدد برهانست
در برگ گلى هزارگون دستانست
آیت دیگر جانورانند ازین چهارپایان و مرغان و حشرات زمین و ددان بیابان یقول تعالى و تقدس وَ بَثَّ فِیها مِنْ کُلِّ دَابَّةٍ هر یکى برنگى و شکلى دیگر، بر صفتى و صورتى دیگر، هر یکى را الهام داده که غذاء خویش چون بدست آرد، و بچه خویش را چون نگه دارد، و آشیان خویش چون کند، و جفت خویش چون شناسد، و از دشمن چون پرهیزد، و آفریدگار خود را چون ستاید، اگر وى را عقل و زبان بودى از فضل و عنایت آفریدگار خویش چندان شکر کردى که آدمى در تعجب بمانید، هر چند که سر تا پاى وى بزبان حال این شکر میکند و تسبیح میگوید وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ پس باید که این جانوران را بچشم حقارت ننگرى، و آن را خوار ندارى، و بدانى که خداى را عز و جل در آفرینش آن حکمتهاست و تعبیهها که آدمى از دریافت آن عاجز آید.
گر چه خوبى تو سوى زشت بخوارى منگر
کاندرین ملک چو طاوس بکارست مگس
آیت دیگر فرو گشادن بادهاست و گردانیدن آن از هر سوى، چنانک گفت عز و علا وَ تَصْرِیفِ الرِّیاحِ بلفظ جمع قراءت مدنى و شامى و بصرى و عاصم است و بلفظ واحد قراءت باقى. و جمع اشارت بباد رحمت است که راحت خلق را فرو گشاید، چنانک گفت وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ یُرْسِلَ الرِّیاحَ مُبَشِّراتٍ و قال تعالى: وَ أَرْسَلْنَا الرِّیاحَ لَواقِحَ. و بلفظ واحد اشارت بباد عذابست، که عقوبت قومى را فرو گشایند چنانک جاى دیگر گفت وَ فِی عادٍ إِذْ أَرْسَلْنا عَلَیْهِمُ الرِّیحَ الْعَقِیمَ. جاى دیگر گفت فَأُهْلِکُوا بِرِیحٍ صَرْصَرٍ عاتِیَةٍ. عبد اللَّه عمر گفت بادها هشت اند چهار رحمت را و چهار عذاب را، اما آنچه رحمت است ناشرات، و مبشرات، و لواقح، و ذاریات، و آنچه عذاب است صرصر و عقیم اند در برّ، و عاصف و قاصف در بحر، و مصطفى ع هر گه که باد برآمدى گفتى: اللهم اجعلها ریاحا و لا تجعلها ریحا قال مجاهد هاجت الریح على عهد ابن عباس، فجعل بعضهم یسب الریح، فقال لا تسبوا الریح و لکن قولوا اللهم اجعلها رحمة و لا تجعلها عذابا
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم الریح من روح اللَّه تاتى بالرحمة، و تأتى بالعذاب، فلا تسبوها و اسئلوا اللَّه خیرها، و استعیذوا باللّه من شرها
و روى انه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم قال و الریح مسجّن فى الارض الثانیة فلمّا اراد اللَّه ان یهلک عادا. قال یعنى الخازن اى رب! أ ارسل علیهم من الریح قدر منخر الثور، فقال الجبار عز و جل اذا تکفأ الارض و من علیها، و لکن ارسل علیهم من الریح قدر خاتم، فهى التی قال اللَّه عز و جل ما تَذَرُ مِنْ شَیْءٍ أَتَتْ عَلَیْهِ إِلَّا جَعَلَتْهُ کَالرَّمِیمِ.
و امیر المؤمنین على گفت علیه السّلام بادها چهاراند شمال و جنوب و صبا و دبور، گفتا و حدّ شمال از حد قطب است تا بمغرب آفتاب در روز استواء، یعنى آن روز که با شب یکسان باشد، و حد دبور ازین مغرب است که گفتم تا بمطلع سهیل، و حد جنوب از مطلع سهیل است تا بمشرق استواء، و حدّ صبا ازین مشرق است تا بحد قطب. رب العالمین جل جلاله نصرت مصطفى ع در باد صبا بست، و هلاک عاد در باد دبور، و تلقیح اشجار و برکات نبات در جنوب و در شمال، قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم نصرت بالصبا و اهلکت عاد بالدبور
و قال العوام بن حوشب تخرج الجنوب من الجنة فتمرّ على جهنم. فغمّها منها و برکاتها من الجنة و تخرج الشمال من جهنم فتمرّ على الجنة فروحها من الجنة و شرها من النار.
آیت دیگر میغ است با بار گران در هواء لطیف روان چنانک گفت وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَیْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ گهى از دریا برخیزد این میغ و آب برگیرد، و گاه بر سبیل بخار از کوهها پدید آید، و گاه از نفس هوا پدید آید، و قطرههاى باران در آن تعبیه، و بخطى مستقیم، بر هر یکى نوشته، و تقدیر کرده که کجا فرو آید، و کدام حیوان تشنه است تا از آن آب خورد، و کدام نبات خشک است تا تر شود، و کدام میوه بر سر درخت خشک میشود تا آب به بیخ آن رسد و بباطن وى در شود، از راه عروق که هر یکى بباریکى چون موسى است، تا آب بآن میوه رسید و تر و تازه گردد. و باشد که قطره از آن بدریا افتد و رب العزة در قعر دریا حیوانى آفریده که صدف پوست ویست، وى را الهام دهد تا وقت باران بکناره دریا آید، و پیوست از هم باز کند و آن قطره باران در در وى افتد. پس پوست فراهم کند و بقعر دریا باز شود، و آن قطره در درون خویش میدارد چنانک نطفه در رحم و آن را مىپرورد و از قوت آن جوهر صدف که بر صفت مروارید آفریده است بوى سرایت میکند، مدتى دراز تا مروارید شود. پاکا خداوندا! که از قطرات باران که در آن میغ تعبیه است چندین نعمت بر خلق ریزد و چندین کرم و رحمت نماید! تا بدانى که وى خداوند قادر بر کمال است، و بر بندگان با فضل و افضال است! و به قال عکرمة رحمه اللَّه «ما انزل اللَّه عز و جل من السماء قطرة الّا انبتت بها فى الارض عشبة. و فى البحر لؤلؤة. و صحّ فى الخبر
ان النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم قال بینما رجل بفلاة اذ سمع رعدا فى سحاب، فسمع فیه کلاما، اسق حدیقة فلان باسمه، فجاء ذلک السحاب الى جرّة فافرغ فیها من الماء، ثم جاء الى ذناب شرج. فانتهى الى شرجة، فاستوعب الماء، و مشى الرجل مع السحابة حتى انتهى الى رجل قائم فى حدیقة یسقیها. فقال یا عبد اللَّه ما اسمک؟ قال و لم تسئل؟ قال انى سمعت فى سحاب هذا ماؤه اسق حدیقة فلان باسمک فما تصنع فیها اذا صرمتها؟ قال امّا اذا قلت ذلک فانّى أجعلها ثلاثة اثلاث، اجعل ثلثا لى و لاهلى، و اردّ ثلثا فیها، و اجعل ثلثا فى المساکین و السائلین و ابن السبیل.» ثم قال تعالى: لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ گفت در آنچه نمودیم از صنایع حکمت، و لطائف نعمت، و عجائب قدرت، و شواهد فطرت نشانهاست بر کردگارى و یکتایى خداوند، و دلیلها بر توانایى و دانایى او گروهى را که خرد دارند و حق دریابند و با مولى گرایند و دل با وى راست دارند و نظر وى پیش چشم خویش دارند.
آن گه که مشرکان قریش از مصطفى درخواستند. تا خداى را عز و جل صفت کند و نسبت وى گوید. گفتند یا محمد انسب لنا ربک، فانزل اللَّه عز و جل سورة الاخلاص و هذه الآیة.
کافران را عجب آمد چون این شنیدند که ایشان سیصد و شصت بت در کعبه نهاده بودند و ایشان را معبودان خود ساخته، گفتند این سیصد و شصت معبود کار این یک شهر راست مىنتوانند داشت، چگونه است اینک محمد میگوید که معبود همه جهان و جهانیان خود یکى است، پس گفتند نهمار دروغى که اینست! و شگفت کارى! رب العالمین جاى دیگر جواب ایشان داد و گفت پیغامبر من این نه آیین نو است که تو آوردى یا خود تو گفتى که خدا یکى است، که پیغامبران گذشته همین گفتند، و باین آمدند و رفتند، و پیغام گزاردند، که معبود جهانیان یکى است یگانه و یکتا. و ذلک فى قوله تعالى وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِی إِلَیْهِ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ اهل تفسیر در اشتقاق اسم اله و در تفسیر آن وجوه فراوان گفتهاند، و ما از آن دو وجه اختیار کردهایم: یکى آنست که الآله من یوله الیه فى الحوائج، اى یفزع الیه فى النوائب.
آله آنست که بندگان و رهیکان نیازها بدو بردارند، و حاجتها از وى خواهند، و در بلاها و شدتها پشت با وى دهند و در وى گریزند، و اللَّه بفضل خود شغل همه کفایت کند و کار همه راست گذارد، و دعاء همه بنیوشد. قال بعضهم لو رجعت الیه فى اول الشدائد لا مدّک اللَّه بفنون الفوائد، لکنک رجعت الى اشکالک فزدت فى اشغالک اگر بنده هم از اول که وى را نکبت رسد بهمگى بوى باز گردد و داروى درد خویش از جاى خود طلب کند، بمراد رسد و شفا یابد. لکن بامثال و اشکال خویش گراید، و از منبع عجز قوت طلبد، لا جرم در شغل خود بیفزاید، و دردش مضاعف شود.
حکایت کنند که یکى کنیزکى داشت و بفروخت دلش در بند وى بماند، پشیمان شد شرم داشت که سرّ خود بر خلق گشاید، حاجت خود بر کف خویش نبشت و بر آسمان داشت گفت بار خدایا! کریما! فریاد رسا! تو خود دانى که در دلم چیست! هنوز این سخن تمام ناگفته که مشترى کنیزک با کنیزک هر دو بدر سراى آمده و میگوید رأیت فى منامى ان البایع ولىّ من اولیاءنا تعلق قلبه بها، فان رددتها علیه بلا ثمن ادخلناک الجنة، قال و انى آثرت الجنة علیها.
قول دیگر آنست که آله از لاه گرفتهاند، عرب گوید لاهت الشمس اذا علت، آفتاب را الاهه گویند از آنک بالا گیرد و به قال الشاعر: و اعجلنا الالاهة أن تغیبا پس معنى آله آن باشد که او خداوندى است بر مکان عالى، و قدر او متعالى، و فراوانى از آیات و اخبار که اشارت بعلو و فوقیت اللَّه دارد برین قول دلیل است، و معطل اینجا لعمرى که خوار و ذلیل است.
«لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» مصطفى علیه السلام گفت «لا اله الّا اللَّه» کلید بهشت است، و بنده هر گه که این کلمه بگوید درهاى بهشت در درون وى گشایند، تا هر لختى نو کرامتى و دیگر راحتى بجان وى میرسد. مصطفى ازینجا گفت: «من احبّ ان یرتفع فى ریاض الجنة فلیکثر ذکر اللَّه»
گفت هر که خواهد تا امروز نقدى بهشت خداوند عز و جل بچشم دل به بیند و فردا بچشم سر، و در مرغزار آن بخرامد و بدیدار آن برآساید، ایدون باید که ذکر خداوند بر زبان خویش بسیار راند. و معلوم است که سر همه ذکرها کلمه لا اله الا اللَّه است، و مصطفى ع کسى را دید که میگفت
«اشهد ان لا اله الا اللَّه» فقال «خرج من النار»
گفت از آتش رستگارى یافت، و هر که از آتش برست لا بد به بهشت پیوست، چون رسیدن به بهشت و رستن از آتش در کلمه «لا اله الا اللَّه» بست، پس این کلمه چون عوضى است آن را، و بهشت را چون بهایى، مصطفى ع ازینجا گفت: «ثمن الجنة لا اله الا اللَّه»
و از فضائل این کلمت یکى آنست که مصطفى ع گفت «ما شیء الا بینه و بین اللَّه حجاب الّا قول لا اله الا اللَّه کما ان شفتیک لا یحجبها شیء کذلک لا یحجبها شیء حتى تنتهى الى ربها، فیقول لها اسکنى فتقول یا رب کیف اسکن، و لم تغفر لقائلى؟ فیقول و عزتى و جلالى ما اجریتک على لسان عبدى و انا ارید ان اعذّبه»
و عن انس بن مالک قال قال رسول اللَّه «ان ربى یقول نورى هداى، و لا اله الا هو کلمتى، و انا هو، فمن قالها ادخلته حصنى، و من ادخلته حصنى فقد امن». و روى موقوفا على انس، و زاد فیه و «القرآن کلامى» و منى خرج.
«الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» اسمان رقیقان، احدهما ارق من الآخر، این هر دو نام بخشایش و مهربانى و رحمت راست، و رحمن بلیغتر است و تمامتر، که همه انواع رحمت در ضمن آنست، چون رأفت و شفقت و حنان و لطف و عطف. ازینجاست که نام خاص خداوند است و مطلق او را سزاست، و کس را درین نام با وى انبازى نیست، ابن عباس گفت در تفسیر هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِیًّا لیس احد یسمّى الرحمن غیره جل و علا، و خبر درست است از مصطفى حکایت از خداوند که گفت «انا الرحمن خلقت الرحم و شققت لها اسما من اسمى.»
این خبر دلیل است که فعل خداوند عز و جل از نام وى مشتق است، نه اسم از فعل مشتق، چنانک خالق و باعث و امثال آن، اسم بر فعل سابق است نه فعل بر اسم، خالق نام شد که بیافرید خلق را، بلکه گویند از آن بیافرید که خالق بود، و مخلوق را خلاف اینست که اسم وى از فعل مشتق است. تا رحمت نکند او را رحیم نگویند، عن اسماء بنت یزید عن النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلّم قال فى هاتین الآیتین. اسم اللَّه الاعظم و الهکم اله واحد لا اله الّا هو الرّحمن الرّحیم، الم، اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ... الآیة... ابن عباس گفت چون این آیت از آسمان فرود آمد که وَ إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ کافران گفتند ان محمدا یقول و الهکم اله واحد فلیأتنا بآیة ان کان من الصادقین. محمد میگوید خدا یکى است اگر چنانست که میگوید تا نشانى نماید ما را و حجتى آرد که بر راستى وى دلالت کند، پسر رب العالمین این آیت فرو فرستاد که «إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ...»
هر چه درین آیت گفت همه نشانهاى کردگارى و یکتایى خداوندست عز و جل، در هر چیزى نشانیست و در هر نشانى از لطف وى برهانیست، در کرد وى قدرت پیدا، و در نظام آن حکمت پیدا، و در لطافت آن علم پیدا، و در قوام آن کمال و کفایت پیدا. اول در آسمان نگر که چون برداشت، و بى ستون بر هواء قدرت بداشت رفع سمکها فسوّیها، سمکى بدان بزرگى بر هواء بدان نازکى، ازین عجبتر هوایى بدان لطیفى چون بردارد بارى بدان کثیفى، ازین طرفهتر آن میغ گرانست که معلق بر باد بزانست، میغ بى چشم میگرید، باد بىپر میپرد رعد بىجان مىنالد، اینست لطافت و حکمت، اینست زیبایى صنعت و کمال قدرت، آسمانى بباران گریان، بر وى چرخ گردان، باد از وى خیزان، هزاران چراغ در وى درخشان، همه بر پى یکدیگر پویان، و بى زبان خالق را تسبیح گویان «وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ»، گاه پوشیده بخلالى از میغ، گاه سبز و درخشان چون روى تیغ، دو چراغ دیگر در وى فروزان، یکى سوزان یکى گدازان، عمر نوردان و هنگام سازان، گیتى را شمار، و روزگار را طومار، یکى شب آراى، یکى روز افروز، یکى شتابنده چون هزیمتى، یکى گران رو چون نو آموز. دیگر آیت، زمین است که هر کس را در آن وطن، و هر چیز را در آن سکن، زنده را مادر، و مرده را چادر، بار زنده میکشد، و عوراء مرده مىپوشد، شادروانى از گرد کرده، و بر روى آب بداشته، هر دو دشمن یکدیگر آن گه هر دو دل بر هم نهاده، و تن فراهم داده، نه گرد را از آب زیانى، نه آب را از گرد نقصانى.
زمین بر روى آب همچون کشتى بر روى دریا، و کشتى را از حشو ناگزیرست تا گران گردد و موج که زیر آن خیزد آن را به نگرداند، همچنین کوههاى بلند در زمین او کند چنانک گفت «وَ جَعَلْنا فِیها رَواسِیَ شامِخاتٍ» تا زمین بوى گران شد، و بر آب آرام گرفت هر که در عالم بنا کرد از آب نگه داشت، بنا را بآرامش پیوند کرد، که جنبش بنا اساس را منتقض گرداند، و آب چون بر پى رود بنا را تباه کند، صانع قدیم حکیم پس عالم بر آب نهاد، و سقف وى گردان آفرید، تا بدانى که صنع وى بصنع کس نماند. آیت دیگر تاریکى شب است و روشنایى روز، این تاریکى از آن روشنایى پدید کرد، و آن روشنایى ازین تاریکى برآورد، و هر دو بر پى یکدیگر داشت. چنانک گفت «جَعَلَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ خِلْفَةً» آن گه شب تاریک را بماه منور کرد، و روز روشن را بچراغ خورشید مطهّر و معطر تا آنچه در شب بر بنده فائت شود بروز بجاى آرد، و آنچه در روز فائت شود بشب بجاى آرد، و خداى را عز و جل در آن بستاید و از وى آزادى کند، اینست که اللَّه گفت: «لِمَنْ أَرادَ أَنْ یَذَّکَّرَ أَوْ أَرادَ شُکُوراً».
آیت دیگر کشتى است بر روى دریا وَ الْفُلْکِ الَّتِی تَجْرِی فِی الْبَحْرِ بِما یَنْفَعُ النَّاسَ، دریا از بهر آدمى نرم شده و منفعت خلق را رام کرده، تا کشتى بروى آسان رود، و بآب فرو نشود، و ملاح هدایت یافته تا باد راست از کژ بشناخته، و ستاره را آفریده تا وى را راهبر و دلیل شده. اگر نه رحمت خداوند بودى و مهربانى وى بر بندگان و ساختن کار و اسباب معیشت، لختى چون فراهم نهاده و در هم بسته در آن موجهاى چون کوه کوه چون برفتى؟ یا خود چون بماندى؟ لکن برحمت خود آن دریاها مسخّر کرد و بساخت آدمیان را، و زیر کشتى روان ساخت تا بفرمان خالق هر جا که آدمى بخواهد کشتى میرود و منفعت میگیرد، اینست که رب العزة منت نهاد بر بندگان و گفت اللَّهُ الَّذِی سَخَّرَ لَکُمُ الْبَحْرَ لِتَجْرِیَ الْفُلْکُ فِیهِ بِأَمْرِهِ.
آیت دیگر بارانست، که از آسمان فرود آید تا زمین مرده بدان زنده شود و نبات بر آرد، چنانک اللَّه گفت: وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْیا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها قطرههاى باران در میغ تعبیه کند، و آن میغ گران بار بر هواء قدرت بدارد، آن گه بادى گرم فرستد تا میغ از هم برگشاید، و قطرات از آن بریزد، چنانک اللَّه گفت وَ أَنْزَلْنا مِنَ الْمُعْصِراتِ ماءً ثَجَّاجاً و با هر قطره فریشته، تا چنانک فرمان بود بجاى خود مىرساند، چون باران بزمین رسد آن زمین مرده زنده شود، بجنبد و شکافته گردد، و از آن انواع نبات و اصناف درختان برآید، نبات رنگارنگ و درختان گوناگون، رنگهاى نیکو، و طعمهاى شیرین و بویهاى خوش، بار لختى حلوا، بار لختى روغن، بار لختى دارو، و لختى ترش، لختى شیرین، لختى خوردن را، لختى پیرایه را، لختى هم میوه و هم روغن، لختى هم میوه و هم جامه، لختى غذاء آدمیان، لختى غذاء ستوران، لختى غذاء مرغان، عاقل چون در نگرد داند که این ساخته را سازندهایست و آراسته را آراینده، و رسته را رویاننده، هر یکى بر هستى اللَّه گواه و او را به یگانگى وى نشان، نه گواهى دهنده را خرد، نه نشان دهنده را زبان و لقد قالوا.
و فى کل شیء له آیة
تدلّ على انه واحد
در صنع آله بى عدد برهانست
در برگ گلى هزارگون دستانست
آیت دیگر جانورانند ازین چهارپایان و مرغان و حشرات زمین و ددان بیابان یقول تعالى و تقدس وَ بَثَّ فِیها مِنْ کُلِّ دَابَّةٍ هر یکى برنگى و شکلى دیگر، بر صفتى و صورتى دیگر، هر یکى را الهام داده که غذاء خویش چون بدست آرد، و بچه خویش را چون نگه دارد، و آشیان خویش چون کند، و جفت خویش چون شناسد، و از دشمن چون پرهیزد، و آفریدگار خود را چون ستاید، اگر وى را عقل و زبان بودى از فضل و عنایت آفریدگار خویش چندان شکر کردى که آدمى در تعجب بمانید، هر چند که سر تا پاى وى بزبان حال این شکر میکند و تسبیح میگوید وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ پس باید که این جانوران را بچشم حقارت ننگرى، و آن را خوار ندارى، و بدانى که خداى را عز و جل در آفرینش آن حکمتهاست و تعبیهها که آدمى از دریافت آن عاجز آید.
گر چه خوبى تو سوى زشت بخوارى منگر
کاندرین ملک چو طاوس بکارست مگس
آیت دیگر فرو گشادن بادهاست و گردانیدن آن از هر سوى، چنانک گفت عز و علا وَ تَصْرِیفِ الرِّیاحِ بلفظ جمع قراءت مدنى و شامى و بصرى و عاصم است و بلفظ واحد قراءت باقى. و جمع اشارت بباد رحمت است که راحت خلق را فرو گشاید، چنانک گفت وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ یُرْسِلَ الرِّیاحَ مُبَشِّراتٍ و قال تعالى: وَ أَرْسَلْنَا الرِّیاحَ لَواقِحَ. و بلفظ واحد اشارت بباد عذابست، که عقوبت قومى را فرو گشایند چنانک جاى دیگر گفت وَ فِی عادٍ إِذْ أَرْسَلْنا عَلَیْهِمُ الرِّیحَ الْعَقِیمَ. جاى دیگر گفت فَأُهْلِکُوا بِرِیحٍ صَرْصَرٍ عاتِیَةٍ. عبد اللَّه عمر گفت بادها هشت اند چهار رحمت را و چهار عذاب را، اما آنچه رحمت است ناشرات، و مبشرات، و لواقح، و ذاریات، و آنچه عذاب است صرصر و عقیم اند در برّ، و عاصف و قاصف در بحر، و مصطفى ع هر گه که باد برآمدى گفتى: اللهم اجعلها ریاحا و لا تجعلها ریحا قال مجاهد هاجت الریح على عهد ابن عباس، فجعل بعضهم یسب الریح، فقال لا تسبوا الریح و لکن قولوا اللهم اجعلها رحمة و لا تجعلها عذابا
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم الریح من روح اللَّه تاتى بالرحمة، و تأتى بالعذاب، فلا تسبوها و اسئلوا اللَّه خیرها، و استعیذوا باللّه من شرها
و روى انه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم قال و الریح مسجّن فى الارض الثانیة فلمّا اراد اللَّه ان یهلک عادا. قال یعنى الخازن اى رب! أ ارسل علیهم من الریح قدر منخر الثور، فقال الجبار عز و جل اذا تکفأ الارض و من علیها، و لکن ارسل علیهم من الریح قدر خاتم، فهى التی قال اللَّه عز و جل ما تَذَرُ مِنْ شَیْءٍ أَتَتْ عَلَیْهِ إِلَّا جَعَلَتْهُ کَالرَّمِیمِ.
و امیر المؤمنین على گفت علیه السّلام بادها چهاراند شمال و جنوب و صبا و دبور، گفتا و حدّ شمال از حد قطب است تا بمغرب آفتاب در روز استواء، یعنى آن روز که با شب یکسان باشد، و حد دبور ازین مغرب است که گفتم تا بمطلع سهیل، و حد جنوب از مطلع سهیل است تا بمشرق استواء، و حدّ صبا ازین مشرق است تا بحد قطب. رب العالمین جل جلاله نصرت مصطفى ع در باد صبا بست، و هلاک عاد در باد دبور، و تلقیح اشجار و برکات نبات در جنوب و در شمال، قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم نصرت بالصبا و اهلکت عاد بالدبور
و قال العوام بن حوشب تخرج الجنوب من الجنة فتمرّ على جهنم. فغمّها منها و برکاتها من الجنة و تخرج الشمال من جهنم فتمرّ على الجنة فروحها من الجنة و شرها من النار.
آیت دیگر میغ است با بار گران در هواء لطیف روان چنانک گفت وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَیْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ گهى از دریا برخیزد این میغ و آب برگیرد، و گاه بر سبیل بخار از کوهها پدید آید، و گاه از نفس هوا پدید آید، و قطرههاى باران در آن تعبیه، و بخطى مستقیم، بر هر یکى نوشته، و تقدیر کرده که کجا فرو آید، و کدام حیوان تشنه است تا از آن آب خورد، و کدام نبات خشک است تا تر شود، و کدام میوه بر سر درخت خشک میشود تا آب به بیخ آن رسد و بباطن وى در شود، از راه عروق که هر یکى بباریکى چون موسى است، تا آب بآن میوه رسید و تر و تازه گردد. و باشد که قطره از آن بدریا افتد و رب العزة در قعر دریا حیوانى آفریده که صدف پوست ویست، وى را الهام دهد تا وقت باران بکناره دریا آید، و پیوست از هم باز کند و آن قطره باران در در وى افتد. پس پوست فراهم کند و بقعر دریا باز شود، و آن قطره در درون خویش میدارد چنانک نطفه در رحم و آن را مىپرورد و از قوت آن جوهر صدف که بر صفت مروارید آفریده است بوى سرایت میکند، مدتى دراز تا مروارید شود. پاکا خداوندا! که از قطرات باران که در آن میغ تعبیه است چندین نعمت بر خلق ریزد و چندین کرم و رحمت نماید! تا بدانى که وى خداوند قادر بر کمال است، و بر بندگان با فضل و افضال است! و به قال عکرمة رحمه اللَّه «ما انزل اللَّه عز و جل من السماء قطرة الّا انبتت بها فى الارض عشبة. و فى البحر لؤلؤة. و صحّ فى الخبر
ان النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم قال بینما رجل بفلاة اذ سمع رعدا فى سحاب، فسمع فیه کلاما، اسق حدیقة فلان باسمه، فجاء ذلک السحاب الى جرّة فافرغ فیها من الماء، ثم جاء الى ذناب شرج. فانتهى الى شرجة، فاستوعب الماء، و مشى الرجل مع السحابة حتى انتهى الى رجل قائم فى حدیقة یسقیها. فقال یا عبد اللَّه ما اسمک؟ قال و لم تسئل؟ قال انى سمعت فى سحاب هذا ماؤه اسق حدیقة فلان باسمک فما تصنع فیها اذا صرمتها؟ قال امّا اذا قلت ذلک فانّى أجعلها ثلاثة اثلاث، اجعل ثلثا لى و لاهلى، و اردّ ثلثا فیها، و اجعل ثلثا فى المساکین و السائلین و ابن السبیل.» ثم قال تعالى: لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ گفت در آنچه نمودیم از صنایع حکمت، و لطائف نعمت، و عجائب قدرت، و شواهد فطرت نشانهاست بر کردگارى و یکتایى خداوند، و دلیلها بر توانایى و دانایى او گروهى را که خرد دارند و حق دریابند و با مولى گرایند و دل با وى راست دارند و نظر وى پیش چشم خویش دارند.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۴۸ - النوبة الاولى
قوله تعالى: اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ خداى اوست که نیست هیچ خدا مگر وى الْحَیُّ الْقَیُّومُ زنده پاینده لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ نگیرد وى را نه نیم خواب و نه خواب لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ هر چه در آسمان و زمین چیزست ویراست مَنْ ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ کیست آنک شفاعة کند بنزدیک وى مگر بدستورى وى یَعْلَمُ ما بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ میداند آنچه پیش خلق فاست از بودنى و آنچه پس خلق واست از بوده وَ لا یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ و نرسند خلق بچیزى از دانش خداى إِلَّا بِما شاءَ مگر بآنچه خواست که دانند وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ و رسیده است کرسى وى بهفت آسمان و هفت زمین، وَ لا یَؤُدُهُ حِفْظُهُما و گران نمىآید بر خداى نگاه داشت آسمان و زمین، وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ و اوست برتر و مهتر.
لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ بنا کام در دین آوردن نیست قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ پیدا شد راست راهى از کژ راهى به پیغام و رسول، فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ هر که کافر شود بهر معبود جز خداى وَ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ و بگرود باللّه، فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى او دست در زد در گوشه محکم استوار، لَا انْفِصامَ لَها آن را شکستن نیست وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (۲۵۶) و خداى شنواست دانا، سخن همگان مىشنود و ضمیر دل همگان داند.
لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ بنا کام در دین آوردن نیست قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ پیدا شد راست راهى از کژ راهى به پیغام و رسول، فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ هر که کافر شود بهر معبود جز خداى وَ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ و بگرود باللّه، فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى او دست در زد در گوشه محکم استوار، لَا انْفِصامَ لَها آن را شکستن نیست وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (۲۵۶) و خداى شنواست دانا، سخن همگان مىشنود و ضمیر دل همگان داند.
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: قُلْ أَمَرَ رَبِّی بِالْقِسْطِ الایة خداوند زمین و آسمان، کردگار جهان و جهانیان، بخشنده و بخشاینده و مهربان بر بندگان، جلّ جلاله، و تقدست اسماؤه، و تعالت صفاته، درین آیت مبانى خدمت و معالم معاملت و حقائق معرفت جمع کرد، و مؤمنان را از پسندیده اخلاق آگاه کرد، و نیکو پرستیدن خود و نیکو زیستن با خلق ایشان را تلقین کرد، و بشناخت اسباب رضاء خود گرامى کرد. و این آیت از جوامع الکلم است که مصطفى (ص) گفته: «بعثت بجوامع الکلم، و اختصر لى العلم اختصارا».
و در قرآن ازین نمط فراوان است. یکى از آن باز گویم: إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ الَّذِینَ هُمْ مُحْسِنُونَ. آیتى بدین کوتاهى نگر که در زیر آن چند است ازین معانى.
هر چه نواخت است از اکرام و افضال حق جل جلاله مر بنده را، همه در زیر آنست که: إِنَّ اللَّهَ مَعَ، و هر چه خدمت است از انواع عبادت و ابواب معاملت که بنده کند اللَّه را همه در زیر این شود که اتقوا، و هر چه حقوق خلق است بر یکدیگر در فنون معاملات همه در زیر این است که محسنون. همچنین هر چه ارکان دین است و وجوه شریعت و، ابواب حقیقت در زیر این کلمات است که: أَمَرَ رَبِّی بِالْقِسْطِ وَ أَقِیمُوا وُجُوهَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ وَ ادْعُوهُ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ. معنى قسط داد است، میگوید: اللَّه مرا بداد میفرماید، یعنى در معاملات هم با حق و هم با خلق و هم با نفس، با حق در امر و نهى بکار داشتن و در همه حال بقضاء وى رضا دادن، و با خلق بخلق زیستن، و در وجوه معاملات انصاف ایشان دادن و انصاف خود نخواستن، و با نفس مخالف بودن، و او را در میدان مجاهدات و ریاضات کشیدن، و در شهوات و راحات بروى بستن. و نظیر این آیت در قرآن آنست که گفت جل جلاله: إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ. میگوید: اللَّه بعدل میفرماید و باحسان، عدل انصاف است، و احسان ایثار است. عدل آنست که چنان کنى که با تو کردند، و احسان آنست که به از آن کنى که با تو کردند. عدل آنست که از واجب بنکاهى، و مکافات فرو نگذارى، و آن عقوبت نیفزایى و آنچه نتواند بود نه بیوسى. احسان آنست که بجاى آنکه با تو نیکویى کرد از آنچه وى کرد بیش کنى، و بجاى آن کس که با تو بد کرد نیکویى کنى. اینست طریق جوانمردان و سیرت مردان.
و گفتهاند: عدل آنست که در معاملت راست ستانى، و راست دهى. احسان آنست که خشک ستانى و چرب دهى. عدل آنست که در جواب سلام گویى: و علیکم السلام احسان آنست که: و رحمة اللَّه در افزایى. عدل آنست که گفت: وَ جَزاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِثْلُها، وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ، وَ أَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَیْثُ أَخْرَجُوکُمْ. احسان آنست که گفت: فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ. عفو بدکار نیکوست، و نیکوتر آنست که بر عفو بیفزایى، و نیکویى کنى، چنان که رب العزة گفت: ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ السَّیِّئَةَ، وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ مِنْ رَبِّکُمْ، فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، وَ أْمُرْ قَوْمَکَ یَأْخُذُوا بِأَحْسَنِها.
ثم قال تعالى: وَ أَقِیمُوا وُجُوهَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ جنید گفت: امرنا بحفظ السر، و علوّ الهمة، و أن نرضى باللّه عوضا عمّا سواه. میگوید: سر خود صافى دارید، تا حق بشناسید. خوى فراوى کنید تا بستاخ گردید. همه لطف وى بینید تا مهر بر وى نهید، بر مرکب خدمت نشینید، تا بمنزل حرمت رسید. بحرمت بیش آئید تا بصحبت رسید. همت عالى دارید تا با وى بمانید.
در وصف مصطفى (ص) گفتهاند که: اللَّه با وى دو کرامت کرد که با هیچ کس از فرزند آدم نکرد: یکى آنست که بزرگ همت بود. دیگر آنکه متواضع بود. علو همت وى بدان جاى بود که در خبر است که: «ما مدّ یده الى طمع قط»، و در تواضع چنان بود که گفت: «لو دعیت الى کراع لأجبت، و لو أهدى الىّ ذراع لقبلت».
چون با خود نگرستى از همه ضعیفان خود را ضعیفتر دانستى از متواضعى که بود. ازینجا گفتى: «لا تفضّلونى على یونس بن متى.
چون با حق نگرستى کونین و عالمین در چشم وى نیامدى از بزرگ همتى که بود. ازینجا گفتى: «انا سید ولد آدم و لا فخر».
قوله: کَما بَدَأَکُمْ تَعُودُونَ یجرى علیکم فى الابد ما قضینا علیکم فى الازل، و فَرِیقاً هَدى وَ فَرِیقاً حَقَّ عَلَیْهِمُ الضَّلالَةُ، و قیل: کما بدأکم تعودون علما و مشیة و تقدیرا. چنان که ابتداء کرد بآفرینش شما بدانش و تقدیر و خواست، بآخر چنان شوید که اول خواست. جنید را ازین آیت پرسیدند، جواب داد که: اول کل انسان یشبه آخره، و آخره یشبه اوله. آن گه گفت: نهایت هر کار رجوع است با بدایت آن کار، و راه بحق حلقهاى است ازو درآید باز وا او گردد. شیخ الاسلام انصارى گفت قدس اللَّه روحه: چون نیک ماند آخر این کار باوّل این کار! یعنى که اول همه لذتست و راحت و زندگانى با روح و با شادى، تا مرد پاى در دام نهد، و طوقش در گردن آید، آن گه بهر راحتى که دید محنتى بیند، و با هر فرازى نشیبى بود. اینست حقیقت آن کلمه که بو بکر کتانى گفته که میان بنده و حق هزار مقام است ار نور و ظلمت، نه همه نور است، که با هر نورى ظلمتى است، و با هر نشیبى فرازى، یعنى یکى روح است و آسایش و زندگانى، یکى ناکامى و رنج و بىمرادى. یکى تجلى یکى استتار، یکى جمع یکى تفرقت، و اگر نه آن روح و راحت در بدایت ارادت در پیش بودى، بنده را با آن بلاها و رنجها طاقت نماندى. پیوسته با آن مینگرد، و دلش با آن میگراید، و بشاهد آن این بار محنت میکشد، تا آخر که او را بر گذرانند و مدت تمام شود، و پوشیده آشکاره گردد، و در آخرهم با آن شود که در اول بود. اینست سر آیت که اللَّه گفت: کَما بَدَأَکُمْ تَعُودُونَ بر ذوق ارباب معارف و اصحاب حقائق، و اللَّه اعلم.
یا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ بزبان علم ستر عورت است در نماز، و بزبان کشف زینت هر بنده در مقام مشاهدت حضور دلست و لزوم حضرت و استدامت شهود حقیقت. گفتهاند: زینت نفس عابدان آثار سجود است، و زینت دل عارفان انوار وجود است. عابد بنعت عبودیت در سجود، و عارف بر بساط قربت در روح شهود.
قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللَّهِ الایة زینت زبان ذکر است، و زینت دل فکر است.
هر چیزى را آرایشى است، و آرایش نفس در حسن معاملت است بنعت مجاهدت، و آرایش دل دوام مواصلت است بوقت مشاهدت، و آرایش سر حقایق قربت است در میدان معاینت. و آنچه رب العزة گفت: مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللَّهِ اشارتست که این زینتها و آرایشها دریغ نیست از طالبان، و ممنوع نیست از حاضر دلان. گنج خانه نعمت پر از نعمت است، طالبان مىدربایند. خوانچه لطف و رحمت آراسته و ساخته است، خورندگان مىدربایند.
پیر طریقت گفته در مناجات: اى طالبان! بشتابید که نقد نزدیک است. اى شبروان! مخسبید که صبح نزدیکست. اى شتابندگان! شاد شوید که منزل نزدیک است. اى تشنگان! صبر کنید که چشمه نزدیک است. اى غریبان! بنازید که میزبان نزدیک است.
اى دوست جویان! خوش باشید که اجابت نزدیک است. اى دلگشاى رهى! چه بود که دلم را بگشایى! و از خود مرهمى بر جانم نهى! من سود چون جویم! که دو دستم از مایه تهى! نگر که بفضل خود افکنى مرا بروز بهى.
و در قرآن ازین نمط فراوان است. یکى از آن باز گویم: إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ الَّذِینَ هُمْ مُحْسِنُونَ. آیتى بدین کوتاهى نگر که در زیر آن چند است ازین معانى.
هر چه نواخت است از اکرام و افضال حق جل جلاله مر بنده را، همه در زیر آنست که: إِنَّ اللَّهَ مَعَ، و هر چه خدمت است از انواع عبادت و ابواب معاملت که بنده کند اللَّه را همه در زیر این شود که اتقوا، و هر چه حقوق خلق است بر یکدیگر در فنون معاملات همه در زیر این است که محسنون. همچنین هر چه ارکان دین است و وجوه شریعت و، ابواب حقیقت در زیر این کلمات است که: أَمَرَ رَبِّی بِالْقِسْطِ وَ أَقِیمُوا وُجُوهَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ وَ ادْعُوهُ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ. معنى قسط داد است، میگوید: اللَّه مرا بداد میفرماید، یعنى در معاملات هم با حق و هم با خلق و هم با نفس، با حق در امر و نهى بکار داشتن و در همه حال بقضاء وى رضا دادن، و با خلق بخلق زیستن، و در وجوه معاملات انصاف ایشان دادن و انصاف خود نخواستن، و با نفس مخالف بودن، و او را در میدان مجاهدات و ریاضات کشیدن، و در شهوات و راحات بروى بستن. و نظیر این آیت در قرآن آنست که گفت جل جلاله: إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ. میگوید: اللَّه بعدل میفرماید و باحسان، عدل انصاف است، و احسان ایثار است. عدل آنست که چنان کنى که با تو کردند، و احسان آنست که به از آن کنى که با تو کردند. عدل آنست که از واجب بنکاهى، و مکافات فرو نگذارى، و آن عقوبت نیفزایى و آنچه نتواند بود نه بیوسى. احسان آنست که بجاى آنکه با تو نیکویى کرد از آنچه وى کرد بیش کنى، و بجاى آن کس که با تو بد کرد نیکویى کنى. اینست طریق جوانمردان و سیرت مردان.
و گفتهاند: عدل آنست که در معاملت راست ستانى، و راست دهى. احسان آنست که خشک ستانى و چرب دهى. عدل آنست که در جواب سلام گویى: و علیکم السلام احسان آنست که: و رحمة اللَّه در افزایى. عدل آنست که گفت: وَ جَزاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِثْلُها، وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ، وَ أَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَیْثُ أَخْرَجُوکُمْ. احسان آنست که گفت: فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ. عفو بدکار نیکوست، و نیکوتر آنست که بر عفو بیفزایى، و نیکویى کنى، چنان که رب العزة گفت: ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ السَّیِّئَةَ، وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ مِنْ رَبِّکُمْ، فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، وَ أْمُرْ قَوْمَکَ یَأْخُذُوا بِأَحْسَنِها.
ثم قال تعالى: وَ أَقِیمُوا وُجُوهَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ جنید گفت: امرنا بحفظ السر، و علوّ الهمة، و أن نرضى باللّه عوضا عمّا سواه. میگوید: سر خود صافى دارید، تا حق بشناسید. خوى فراوى کنید تا بستاخ گردید. همه لطف وى بینید تا مهر بر وى نهید، بر مرکب خدمت نشینید، تا بمنزل حرمت رسید. بحرمت بیش آئید تا بصحبت رسید. همت عالى دارید تا با وى بمانید.
در وصف مصطفى (ص) گفتهاند که: اللَّه با وى دو کرامت کرد که با هیچ کس از فرزند آدم نکرد: یکى آنست که بزرگ همت بود. دیگر آنکه متواضع بود. علو همت وى بدان جاى بود که در خبر است که: «ما مدّ یده الى طمع قط»، و در تواضع چنان بود که گفت: «لو دعیت الى کراع لأجبت، و لو أهدى الىّ ذراع لقبلت».
چون با خود نگرستى از همه ضعیفان خود را ضعیفتر دانستى از متواضعى که بود. ازینجا گفتى: «لا تفضّلونى على یونس بن متى.
چون با حق نگرستى کونین و عالمین در چشم وى نیامدى از بزرگ همتى که بود. ازینجا گفتى: «انا سید ولد آدم و لا فخر».
قوله: کَما بَدَأَکُمْ تَعُودُونَ یجرى علیکم فى الابد ما قضینا علیکم فى الازل، و فَرِیقاً هَدى وَ فَرِیقاً حَقَّ عَلَیْهِمُ الضَّلالَةُ، و قیل: کما بدأکم تعودون علما و مشیة و تقدیرا. چنان که ابتداء کرد بآفرینش شما بدانش و تقدیر و خواست، بآخر چنان شوید که اول خواست. جنید را ازین آیت پرسیدند، جواب داد که: اول کل انسان یشبه آخره، و آخره یشبه اوله. آن گه گفت: نهایت هر کار رجوع است با بدایت آن کار، و راه بحق حلقهاى است ازو درآید باز وا او گردد. شیخ الاسلام انصارى گفت قدس اللَّه روحه: چون نیک ماند آخر این کار باوّل این کار! یعنى که اول همه لذتست و راحت و زندگانى با روح و با شادى، تا مرد پاى در دام نهد، و طوقش در گردن آید، آن گه بهر راحتى که دید محنتى بیند، و با هر فرازى نشیبى بود. اینست حقیقت آن کلمه که بو بکر کتانى گفته که میان بنده و حق هزار مقام است ار نور و ظلمت، نه همه نور است، که با هر نورى ظلمتى است، و با هر نشیبى فرازى، یعنى یکى روح است و آسایش و زندگانى، یکى ناکامى و رنج و بىمرادى. یکى تجلى یکى استتار، یکى جمع یکى تفرقت، و اگر نه آن روح و راحت در بدایت ارادت در پیش بودى، بنده را با آن بلاها و رنجها طاقت نماندى. پیوسته با آن مینگرد، و دلش با آن میگراید، و بشاهد آن این بار محنت میکشد، تا آخر که او را بر گذرانند و مدت تمام شود، و پوشیده آشکاره گردد، و در آخرهم با آن شود که در اول بود. اینست سر آیت که اللَّه گفت: کَما بَدَأَکُمْ تَعُودُونَ بر ذوق ارباب معارف و اصحاب حقائق، و اللَّه اعلم.
یا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ بزبان علم ستر عورت است در نماز، و بزبان کشف زینت هر بنده در مقام مشاهدت حضور دلست و لزوم حضرت و استدامت شهود حقیقت. گفتهاند: زینت نفس عابدان آثار سجود است، و زینت دل عارفان انوار وجود است. عابد بنعت عبودیت در سجود، و عارف بر بساط قربت در روح شهود.
قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللَّهِ الایة زینت زبان ذکر است، و زینت دل فکر است.
هر چیزى را آرایشى است، و آرایش نفس در حسن معاملت است بنعت مجاهدت، و آرایش دل دوام مواصلت است بوقت مشاهدت، و آرایش سر حقایق قربت است در میدان معاینت. و آنچه رب العزة گفت: مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللَّهِ اشارتست که این زینتها و آرایشها دریغ نیست از طالبان، و ممنوع نیست از حاضر دلان. گنج خانه نعمت پر از نعمت است، طالبان مىدربایند. خوانچه لطف و رحمت آراسته و ساخته است، خورندگان مىدربایند.
پیر طریقت گفته در مناجات: اى طالبان! بشتابید که نقد نزدیک است. اى شبروان! مخسبید که صبح نزدیکست. اى شتابندگان! شاد شوید که منزل نزدیک است. اى تشنگان! صبر کنید که چشمه نزدیک است. اى غریبان! بنازید که میزبان نزدیک است.
اى دوست جویان! خوش باشید که اجابت نزدیک است. اى دلگشاى رهى! چه بود که دلم را بگشایى! و از خود مرهمى بر جانم نهى! من سود چون جویم! که دو دستم از مایه تهى! نگر که بفضل خود افکنى مرا بروز بهى.