عبارات مورد جستجو در ۱۱ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۱۶
از بزرگی که هستی، ای خشنوک
چاکرت بر کتف نهد دفنوک
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۱
دامن جامه که در خار مغیلان بگرفت
گر تو خواهی که به تندی برهانی بدری
یار مغلوب که در چنگ بداندیش افتاد
یاری آنست که نرمی کنی و لابه‌گری
ور به سختی و درشتی پی او خوای بود
تو از ان دشمن خونخواره ستمکارتری
کو هنوز از تن مسکین سر مویی نازرد
تو به نادانی تعجیل سرش را ببری
نصرالله منشی : باب القرد و السلحفاة
بخش ۵
گفت: بوزنگان را عادت است که چون بزیارت دوستی روند و خواهند که روز برایشان بخرمی گذرد و دست غم بدامن انس ایشان نرسد دل با خود نبرند. که آن مجمع رنج و محنت و منبع غم و مشقت است و باختیار صاحب خود بر اندوه و شادی ثبات نکند، و هر ساعت عیش صافی را تیره می‌گرداند و عمرهنی را منغص می‌کند. و چون بخانه تو می‌آمدم خواستم که انس دیدار تو بر من تمام شود. وزشت باشد که خبر ملالت آن مستوره شنودم و دل با خود نبرم، و ممکن است که تو معذور داری، لکن آن طایفه بد برند که «با چندین سوابق اتحاد دراین محقر مضایقت می‌نماید، و طلب فراغ تو در آنچه ضرری بمن راجع نمی گردد فرو می‌گذاری. »
اگر بازگردی تا ساخته و آماده آیم نیکوتر.
باخه برفور بازگشت و بنجح مراد و حصول عرض واثق شد، و بوزنه را برکران آب رسانید، او بتگ بر درخت دوید. باخه ساعتی انتظار کرد، پس آواز داد. بوزنه بخند ید و گفت:
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
در شرط تو نبود که با من تواین کنی
که من در ملک عمر بآخر رسانیده ام و گرم و سرد روزگار چشیده و بخیر و شر احوال بینا گشته، و امروز که زمانه داده خود باز ستد وچرخ در بخشیده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده ام و از این نوع تجربت بیافته، و مثل مشهور است که «قد انزلنا و ایل علینا. » و بحکم این مقدمات هرچه رود برمن پوشیده نماند، و موضع نفاق و وفاق نیکو شناسم. درگذر از این حدیث و بیش در مجلس مردان منشین و لاف حسن عهد فروگذار. چه اگر کسی درهمه هنرها دعوی پیوندد واز مردمی ومروت بسیار تصلف جایز شمرد چون وقت آزمایش فراز آید هراینه بر سنگ امتحان زرد روی گردد، و انواع چوبها در صورت مجانست و مساوات ممکن شود، و اگر بانگی بیارایند و در زینت تکلفی فرمایند کمتر چوبی را بر ظاهر دیدار بر عود رجحان ومزیت افتد، اما چون انصاف آتش در میان آید عود را در صدر بساط برند و ناژ را علف گرمابه سازند.
چون بآتش رسند هر دو بهم
نبود فعل عود چون چند چندن
و نیز گمان مبر که من همچون آن خرم که روباه گفته بود که دل و گوش نداشت. باخه پرسید که: چگونه است آن؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الاسد و ابن آوی
بخش ۱۱
و چون شیر موقع اهتمام مادر و شفقت او در تلافی این حادثه بدید شکرو عذر بسیار وی را لازم شناخت و گفت: ببرکات و میامن هدایت تو راه تاریک مانده روشن شد و کار دشوار بوده آسان گشت، و به براءت ساحت امینی واقف و کاردانی کافی علم افتاد و بی گناهی صادق از تهمت بیرون آمد.
پس ثقت او بامانت شگال بیفروزد و زیادت اکرام و تربیت و معذرت و ملاطفت ارزانی داشت، و شگال را پیش خواند و گفت: این تهمت را موجب مزید ثقت و مزیت اعتماد باید پنداشت و تیمار کارها که بتو مفوض بوده ست برقرار معهود می‌داشت. شگال گفت:این چنین راست نیاید. ملک سوابق عهود را فروگذاشت و محال دشمنان را در ضمیر، مجال تمکن داد.
آنی که ز دل وفا برانداخته ای،
با دشمن من تمام در ساخته ای؛
دل را زوفا چرا بپرداخته ای؟
مانا که مرا هنوز نشناخته ای!
شیر گفت: از این معانی هیچ پیش خاطر نشاید آورد که نه در طاعت و مناصحت تو تقصیری بود و نه در عنایت و تربیت ما.
قوی دل باش و روی بخدمت آر.
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۴۱ - آمدن شه‌زاده به شهر و کیفیت استقبال او
شاه تا نامهٔ پدر برخواند
نیت شهر کرد و مرکب راند
جانب شهر عزم جولان کرد
یوسف از مصر میل کنعان کرد
سوی آن شاه کشور اقبال
خلق رفتند بهر استقبال
نازنینان به ناز کوشیدند
جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند
آن یکی رفته در قبای سفید
همچو شاخ شکوفه‌زار امید
وان دگر جامهٔ سبز کرده به بر
همچو گل در میان سبزهٔ تر
آن یکی زرد گشته خلعت او
بر تو افگنده ماه طلعت او
و آن دگر کرده جامهٔ عنبرفام
رفته چون آفتاب جانب شام
آن یکی در لباس گلناری
تازه گل دسته‌ای‌ست پنداری
وان دگر جامه لاله‌گون کرده
سر ز جیب فلک برون کرده
همه در انتظار مقدم شاه
همه را چشم انتظار به راه
ناگهان چتر شاه پیدا شد
چرخ گردون و ماه پیدا شد
همه رفتند پیش و صف بستند
دست بر سینهٔ هر طرف بستند
آن چنان حالتی پدید آمد
که تو پنداشتی که عید آمد
شاه چون شمع بزم خسرو شد
ماه اقبال خسروی نو شد
منظر قدرش از فلک بگذشت
طایر قصرش از ملک بگذشت
خرم آن ساعتی،خوش آن روزی
که فتد دیده بر دل‌افروزی
سر و تن خاک پای او گردد
دل و جان هم فدای او گردد
این تجمل به هر کسی نرسد
دامن گل به هر خسی نرسد
می راحت به جام هر کس نیست
جام عشرت به کام هر کس نیست
کردگارا به حق دیدارت
به دل عارفان بیدارت
که مرا هم بدین شرف برسان
سرو نازی به ایم طرف برسان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۴
چون صراحی رخت در میخانه می باید کشید
این که گردن می کشی پیمانه می باید کشید
کم نه ای از لاله، صاف و درد این میخانه را
با لب خندان به یک پیمانه می باید کشید
می شود سنگین زبار خلق میزان حساب
سختی از اطفال چون دیوانه می باید کشید
نیل چشم زخم می باید وصال گنج را
ناز جغد ای گوشه ویرانه می باید کشید
پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی
تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید
خلوت فانوس جای شمع عالمسوز نیست
این الف بر سینه پروانه می باید کشید
تا چون ابر و مطلع برجسته ای انشا کنی
عمرها زلف سخن را شانه می باید کشید
می کند با آن قد موزون نظر بازی به شمع
سرمه ای در دیده پروانه می باید کشید
دل زقرب زلف نزدیک است خود را گم کند
اندکی زنجیر این دیوانه می باید کشید
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را زصاحبخانه می باید کشید
نیست آسایش درین عالم که بهر خواب تلخ
منت شیرینی افسانه می باید کشید
از خط مشکین غرور آن سمنبر کم نشد
ناز گل از سبزه بیگانه می باید کشید
در بهارستان یکتایی بلند و پست نیست
ناز خار و گل به یک دندانه می باید کشید
مدتی بار دل مردم شدی صائب بس است
پا به دامن بعد ازین مردانه می باید کشید
سعدالدین وراوینی : باب نهم
اتّصال آزادچهره بخدمتِ پادشاه و مکالماتی که میان ایشان رفت
آزادچهره درآمد ، مرقّعی چون سجّادهٔ بی زینتِ صوفیانه از فوطهٔ شابوری و عتابی نشابوری چست در بر کرده، متحلّی بتأدیبِ ذات و تهذیبِ صفات، چون عقلِ ملخّص و روحِ مشخّص در نظرها آمد و بدست بوس رسیده، از بارِ وقار حضرت متأثّر و در اذیالِ دهشت متعثّر ، بمقامیکه تخصّص رفت. بایستاد.
وَ فَوقَ السَّرِیرِ ابنُ المُلُوکِ اِذَا بَدَا
یَخِرَّ لَهُ مِن فَرطِ هَیبَتِهِ النَّاسُ
وَ ذَاکَ مَقَامٌ لَا تُوَفِّیهِ حَقَّهُ
اِذَا لَم یَنُب فِیهِ عَنِ القَدَمِ الرَّاسُ
یهه برسم پایمردی و دستیاری زبان بگشود و جهتِ گستاخ شدن آزادچهره و فراخ کردن مجالِ تبسّط آواز برآورد و گفت :
هرچ پوی، خوبت آید همچو بر طاوس پر
هرچ گوئی نغزت آید چون نوا از عندلیب
بحمدالله هرچ فرمائی و نمائی قدوهٔ عقل و قبلهٔ عقلاءِ جهان باشد، اگر نصیحتی و وصیتی که شاه بشنود و در تعدیلِ امور و تقویمِ صحّتِ احوال جمهور همیشه دستور خویش گرداند، داری دریغ مدار و هرچ پیش خاطرست از کشفِ بلوی و بثِّ شکوی و شرحِ ظلامات و عرضِ حاجات بی‌تحاشی بگوی که مجالِ اومید واسعست و سجالِ کرم فایض. آزاد چهر گفت :
ای که ز انصافِ تو صورتِ منقارِ کبک
صورتِ مقراض شد بر پر و بال عقاب
عقل ندارد شگفت گر شود از عدلِ تو
دانهٔ انجیر رز ، دامِ گلویِ غراب
من بنده را دیرگاهست تا اشتیاق نعل در آتش فراق این حضرت نهادست و خیالِ خدمتِ شهریار که پیوسته مفرِّ آوارگان حوادث و مقرِّ خستگان مکاره باد، پیش دیدهٔ دل متمثّل دارم، بلک دل بپیش آهنگیِ کاروانِ صورت خود سالهاست تا بمنزل رسیدست و اینجا فرود آمده و امروز که صورت نیز مرحله در مرحله جبال برید و بعد از طیِّ مسالک و قطعِ ممالک با معنی مشارکت یافت و درین بندگی هر دو بهم‌اند و ایزد ، عَزَّ اسمُهُ وَ تَعَالَی ، ما را مسفِّ صحبتِ بوم صفتانِ شوم دیدار بمطارِ همّتِ این همایِ مبارک سایه رسانید. عرصهٔ امید منفحست که شفاءِ همه علّتها و سدّ همه خلّتها بدین سدّه منیف و عقوهٔ شریف کنم و از شرِّ مکاید و آفتِ مصاید در حوزهٔ احتماءِ این حرمِ کرم آسایش بینم و فارغ نشینم که گفته‌اند: رعیّت باطفال نارسیده ماند و پادشاه عادل بمادر مهربان که از آب و آتش روزگار هیچ حافظ و رقیب ایشان را چون خود نداند.
بَنُو مَطَرٍ یَومَ اللِّقَاءِ کَأَنَّهُم
اُسُودٌ لَهَا فِی غِیلِ خَفَّانَ اَشبَلُ
هُم یَفَظُونَ الجَارَ حَتَّی کَاَنَّمَا
لِجَارِهِم فَوقَ السِّمَاکَینِ مَنزِلُ
شاه گفت : آرمیده و آسوده باش و چون بعد از گذراندنِ عقباتِ عقوبت بمتّکایِ استراحت و ملتجایِ این ساحت پیوستی ، اثاث و امتعه و مکنوز و مدّخر از محمولاتِ اثقال و منقولاتِ احمالِ خانه جمله بجایگاهی نقل باید کردن که اختیار افتد آزادچهره گفت :
حَیثُمَا سِرتُ لَا اُخَلِّفُ رَحلاً
مَن رَآنِی فَقَد رَآنِی وَ رَحلِی
ضعفِ حال من بندهٔ ضعیف هنوز معلومِ رایِ عالی نیست و خانهٔ من همیشه بر گذرگاهِ سیلِ حدثان بودست و در معرضِ طوفانِ طغیانِ ظلم و آنگه که بدین جودیِّ کرم وجود پناه آوردم و بدین حصارِ عصمت تمنّع ساختم و از مضیقِ آن عسر و نامرادی بفضایِ این بسر و کامیابی آمدم ، دیری بود تا ظلمهٔ روزگار خانه فروشِ استظهار من زده بودند و من از دستِ نهب و نهیبِ تاراجِ ایشان ، لَیسَ فِی البَیتِ سِوَی البَیتِ بر خوانده ، بلی جفتی که مادرِ اطفالست جگر بداغ ایشان تافته و چندین چشم و چراغ را پیشِ چشم مرده و کشته یافته، با خود آورده‌ام و در گوشهٔ نشانده تا اشارتِ حضرت از خواندن و راندن و نواختن و انداختن بر چه جملت رود و طالعِ تحویلی که کرده‌ایم ازین مطلعِ آفتاب جلال چه تأثیر نماید ؟ شاه گفت : همه تا اینجا بود خوش باش و جفتِ مساعد را که از بهرِ معصم و ساعدِ عیش هیچ زیوری زیباتر از ایشان نیست، آنجا که خواهی در حریمِ امن و استقامت و ستارهٔ عافیت و عفت بنشان که ستارهٔ محنت را دورِ جور بپایان رسید و روزگارِ آشفته را فرجام خوب انجام پدید آمد ع وَ اِنَّ البَلَایَا اِن تَوَالَت تَوَلَّتِ ، آزادچهره خدمت کرد و نماز برد و دعائی که واجبِ وقت آمد، بگفت و باز گشت و بنزدیکِ ایرا شد و حکایتِ حال بَاَسرِهَا از هرچ رفته بود ، بدو رسانید و شرح داد که چون ببارگاهِ ملک راه یافت ، موردِ او را بکدام تبجیل تلقّی کرد و بورود و تلاقیِ او چه مایه اهتزار نمود و مقدمش را چگونه مغتنم داشت و بر نزول و وصولِ او چه ابواب و فصول بتقریر رسید. ایرا از استماع آن سخن و استبشارِ آن حالت و استظهار بدان دالّت که حاصل آمد، محصولِ زندگانی گذشته بازدید و نظر بر باقی نهاد که در خدمتِ آستانهٔ میمون او صحبتی از حوادث مأمون بگذراند و آنگه آزادچهره و ایرا هر دو بِإِیرَاءِ زَندٍ مِنَ العَزِیمَهِ لَایَکبُو اُوَارُهَا وَ اِرهَافِ سَیفٍ مِنَ الصَّرِیمَهِ لَا یَنبُو غِرَارُهَا بر آن قرار گرفتند که در معاطفِ کنفِ عاطفت و دولتِ شاه مسکن و مأوی ساختند و در آن مأمن دل بر وطن نهادند.
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
جویا خود را به شعر مشهور مکن
بسیار ازین مقوله مذکور مکن
باشد نمک صحبت احباب سخن
بی قاعده اش صرف مکن شور مکن
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۳ - به یکی از دوستان نگاشته
دیشب اقبال الدوله با دو انگریز و سه شاهزاده در کوی آزاده راستان مهمان بودند، و رهی به خواهش خود و فرمایش خداوند خوان و خانه، ایشان را میزبان، نه شما را سرافرازی من دسترس شد، نه مرا دریافت دیدار شما و پرداز پیمان والی گام زدای بویه و هوس گشت. چنان پنداشتم تو تنها رفتی و در بزم بهشت سورش داد خرام و رامش دادی. گرفتاری های رهی را به زبانی خوش و سرودی نغز لابه راندی و پوزش نهادی. امروز به اندیشه آنکه اگر نیز پیمان شما در پای رفت و جان مهر پروردت دریافت این نای و نوش را با ما خواست.
امشب چشم گردون کور و دیده اختر دور، به بوی آنکه در آن فرخ فرگاه غنجی سگالیم و به دست افشان و پای کوب پی بر گردن رنجی مالیم. هنگام باران بدرود یاران کردم و تا پای پله بالاخانه پویه باد بهاران گرفتم. جامه و جان تر آمده زار و نوان بر آمدم، محمد حسن هر جا گمان داشت دویدن گرفت و از هر کس نشان پرسیدن، شما را ندید و سراغی نیز نشنید. فرسوده گام و نا یافته کام باز آمد و چون من با رنج دلنگرانی دمساز بازی. چون بار خدا نخواهد از خواست ما جز راه بیهوده پیمودن چه کام آید و با چیردستی های سپهر و ستاره جز پای آسوده فرسودن چه دام گشاید. گرفتم آمدی و در راه پوئی و کام جوئی فرگاه والی و آن رامش والا همداستان شدی، با این ابر و باران و خلاب و خلیش راه گذران پای گسسته پی را نیروی گل مالی کوچه های ری کو و با رنجی چنان جانکاه رامش دیدار وی و پروای گمارش خون دل یا جام می کدام؟
آن تازه جوان کهن پیمان نیز که از بستگان دستور روس است و چهر نگارین و اندام بهارینش شایان دو کیهان کنار و بوس، هم امشب از سر کار شما و من خواهش مهمانی کرده، و از هر مایه خوان و خورش دربای تن آسائی و پرورش فراهم آورده لابه ها پرداختم، سودی نداشت. سرانجام پیمان بر آن رفت که نوبت شام خود با برادرش از در آگاهی فراز و فرود آیند و با ما همراهی نمایند، کوچه ها انباشته آب و گل است و راه و رفت اگر خود خضر و الیاس پایمرد و دستیار آید خار راه و بار دل. او را کدام پوزش آریم و لابه نشفتن و نارفتن را بر کدام شیوه و شمار بنوره و بنیاد گذاریم.
من اینک از بنگاه سرکاری ساز خانه و پرواز آشیانه گرفتم، و خواست پاک یزدان فردا تا آغاز بامدادان به دیدار سرکار والا بدرود همه کس و همه چیز گفتم. در خواست از داد و دانش استادی آن است که هر هنگام خود یا فرستاده او فراز آید درش برگشائی و به مهربانی و خوش زبانی پوزش کوتاهی و نافرمانی بازرانی تا ببینم سرانجام آنچه آورده سرشت و نگاشته سرنوشت است چیست؟
سرکار محمد امین میرزا را نیز که رامش مغز و هوش است و چهر دلارا و گفت اندوه کاهش فروغ افزای دیده و پیرایه آرای گوش، تاخت زده و تاراج شده بازآمد. شنیدم هم از دید منش راز است و هم به دیدار تو نیاز. هر هنگامت انداز دیدن و مهر پرسیدن وی خواست آگاهی فرست، که من نیز از جان و دل همراهی خواهم کرد و جز دریافت دیدارش اگر خود فر پادشاهی باشد و فرمان ماه تا ماهی زیان و تباهی خواهم انگاشت. این نگارش نا زیبا و گزارش ناشیوا را جز آنکه پارسی دشوار است و شبرنگ خامه را در سنگلاخ فرهنگ دری پای پویه سست و ناستوار، پوزش های دل پسند و سخن های هوش پذیر دارم. باور نداری بخواه تا بپویم و بپرس تا بگویم.
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲ - صفت علاقه بندان
در راسته ی علاقه بندان
دام نگهی کشیده الوان
استاد نشسته پا کشیده
اطفال بگرد او تنیده
چسبیده دو دست جمله در کار
مانند دو عنکبوت بر تار
کس را آزادگی پسندند
این قوم همه علاقه بندند
سوراخ بود دلم چو انبان
از قیطان های موش دندان
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۳
گر گل نصیحتت نپذیرد در این چمن
باری به ناله‌ای مدد عندلیب کن