۲۶۵ بار خوانده شده
شاه تا نامهٔ پدر برخواند
نیت شهر کرد و مرکب راند
جانب شهر عزم جولان کرد
یوسف از مصر میل کنعان کرد
سوی آن شاه کشور اقبال
خلق رفتند بهر استقبال
نازنینان به ناز کوشیدند
جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند
آن یکی رفته در قبای سفید
همچو شاخ شکوفهزار امید
وان دگر جامهٔ سبز کرده به بر
همچو گل در میان سبزهٔ تر
آن یکی زرد گشته خلعت او
بر تو افگنده ماه طلعت او
و آن دگر کرده جامهٔ عنبرفام
رفته چون آفتاب جانب شام
آن یکی در لباس گلناری
تازه گل دستهایست پنداری
وان دگر جامه لالهگون کرده
سر ز جیب فلک برون کرده
همه در انتظار مقدم شاه
همه را چشم انتظار به راه
ناگهان چتر شاه پیدا شد
چرخ گردون و ماه پیدا شد
همه رفتند پیش و صف بستند
دست بر سینهٔ هر طرف بستند
آن چنان حالتی پدید آمد
که تو پنداشتی که عید آمد
شاه چون شمع بزم خسرو شد
ماه اقبال خسروی نو شد
منظر قدرش از فلک بگذشت
طایر قصرش از ملک بگذشت
خرم آن ساعتی،خوش آن روزی
که فتد دیده بر دلافروزی
سر و تن خاک پای او گردد
دل و جان هم فدای او گردد
این تجمل به هر کسی نرسد
دامن گل به هر خسی نرسد
می راحت به جام هر کس نیست
جام عشرت به کام هر کس نیست
کردگارا به حق دیدارت
به دل عارفان بیدارت
که مرا هم بدین شرف برسان
سرو نازی به ایم طرف برسان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
نیت شهر کرد و مرکب راند
جانب شهر عزم جولان کرد
یوسف از مصر میل کنعان کرد
سوی آن شاه کشور اقبال
خلق رفتند بهر استقبال
نازنینان به ناز کوشیدند
جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند
آن یکی رفته در قبای سفید
همچو شاخ شکوفهزار امید
وان دگر جامهٔ سبز کرده به بر
همچو گل در میان سبزهٔ تر
آن یکی زرد گشته خلعت او
بر تو افگنده ماه طلعت او
و آن دگر کرده جامهٔ عنبرفام
رفته چون آفتاب جانب شام
آن یکی در لباس گلناری
تازه گل دستهایست پنداری
وان دگر جامه لالهگون کرده
سر ز جیب فلک برون کرده
همه در انتظار مقدم شاه
همه را چشم انتظار به راه
ناگهان چتر شاه پیدا شد
چرخ گردون و ماه پیدا شد
همه رفتند پیش و صف بستند
دست بر سینهٔ هر طرف بستند
آن چنان حالتی پدید آمد
که تو پنداشتی که عید آمد
شاه چون شمع بزم خسرو شد
ماه اقبال خسروی نو شد
منظر قدرش از فلک بگذشت
طایر قصرش از ملک بگذشت
خرم آن ساعتی،خوش آن روزی
که فتد دیده بر دلافروزی
سر و تن خاک پای او گردد
دل و جان هم فدای او گردد
این تجمل به هر کسی نرسد
دامن گل به هر خسی نرسد
می راحت به جام هر کس نیست
جام عشرت به کام هر کس نیست
کردگارا به حق دیدارت
به دل عارفان بیدارت
که مرا هم بدین شرف برسان
سرو نازی به ایم طرف برسان
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۴۰ - نامه نوشتن خسرو و خواستن شهزاده را از سیاحت کنار دریا
گوهر بعدی:بخش ۴۲ - در صفت خزان و وفات کردن خسرو
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.