عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۱
پهلو به چرخ میزند امروز جاه عید
کج کرده است باز مه نو کلاه عید
دارد ز ماه نو همه تن یک خط جبین
یارب بر آستان که افتاد راه عید
گویا به وصف قبلهٔ معنینواز ماست
این مصرع بلند فلک دستگاه عید
آن قبلهای که جانب محراب ابروبش
خم دارد از هلال غرور نگاه عید
صبح وفا سرشته لب مهرپرورش
دارد تبسمی که نیاید ز ماه عید
هرچند از هلال رقم کرد روزگار
در چشم اعتبار خطی از گواه عید
پیش درش ز خجلت تسلیم بیدل است
تا آسمان نشان لب عذرخواه عید
کج کرده است باز مه نو کلاه عید
دارد ز ماه نو همه تن یک خط جبین
یارب بر آستان که افتاد راه عید
گویا به وصف قبلهٔ معنینواز ماست
این مصرع بلند فلک دستگاه عید
آن قبلهای که جانب محراب ابروبش
خم دارد از هلال غرور نگاه عید
صبح وفا سرشته لب مهرپرورش
دارد تبسمی که نیاید ز ماه عید
هرچند از هلال رقم کرد روزگار
در چشم اعتبار خطی از گواه عید
پیش درش ز خجلت تسلیم بیدل است
تا آسمان نشان لب عذرخواه عید
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - در مدح خواجه عمید حامد بن محمدالمهتدی گوید
تادل من ز دست من بستدی
سر بسر ای نگار دیگر شدی
چاره و راه خویش گم کرده ام
تا تو مرا به راه پیش آمدی
من زهمه جهان دلی داشتم
آمدی وز دست من بستدی
دل به تو دادم و دلت نستدم
مردم دیدی تو بدین بی بدی
گویی بیدلی و با من دو دل
لاجرم ای صنم به کام خودی
جان ودل من آن خواجه ست و تو
چنگ به چیز خواجه اندر زدی
عالم فضل و علم خواجه عمید
حامد بن محمد المهتدی
آن که همه درفشد از روی او
رادی و فضل و فره ایزدی
ای همه حری و همه مردمی
وی همه رادی و همه بخردی
رادی را تو اول و آخری
حری را تو ضظغ و ابجدی
باخبر از فنون فضل وادب
هست به پیش تو کم از مبتدی
وقت کفایت ار چه کافی کسیست
گوید کاستاد چومن صد شد ی
موبد اگر امام دانش بود
توبه همه طریقها موبدی
سایل اگر چه جان بخواهد زتو
بدهی و همچنین بدی تا بدی
باشد اگر صد هنری مرد، تو
پیشتر و بیشتر از هر صدی
تو زهمه جهان به پیشی و نام
همچو ز جمع روزهاشنبدی
تا شبهی نیاید از آبنوس
همچو ز دار پرنیان تربدی
گنبد بر شده فرود تو باد
همچو بهشت از زبر گنبدی
عید مبارکست می خواه از آن
کز رخ اوبه لب همی گل چدی
گشته ز رنگ سبزه و ارغوان
باغ و چمن زمردی و بسدی
چشم مخالف را بیاژن به تیر
چون کف یاران که به زر آژدی
سر بسر ای نگار دیگر شدی
چاره و راه خویش گم کرده ام
تا تو مرا به راه پیش آمدی
من زهمه جهان دلی داشتم
آمدی وز دست من بستدی
دل به تو دادم و دلت نستدم
مردم دیدی تو بدین بی بدی
گویی بیدلی و با من دو دل
لاجرم ای صنم به کام خودی
جان ودل من آن خواجه ست و تو
چنگ به چیز خواجه اندر زدی
عالم فضل و علم خواجه عمید
حامد بن محمد المهتدی
آن که همه درفشد از روی او
رادی و فضل و فره ایزدی
ای همه حری و همه مردمی
وی همه رادی و همه بخردی
رادی را تو اول و آخری
حری را تو ضظغ و ابجدی
باخبر از فنون فضل وادب
هست به پیش تو کم از مبتدی
وقت کفایت ار چه کافی کسیست
گوید کاستاد چومن صد شد ی
موبد اگر امام دانش بود
توبه همه طریقها موبدی
سایل اگر چه جان بخواهد زتو
بدهی و همچنین بدی تا بدی
باشد اگر صد هنری مرد، تو
پیشتر و بیشتر از هر صدی
تو زهمه جهان به پیشی و نام
همچو ز جمع روزهاشنبدی
تا شبهی نیاید از آبنوس
همچو ز دار پرنیان تربدی
گنبد بر شده فرود تو باد
همچو بهشت از زبر گنبدی
عید مبارکست می خواه از آن
کز رخ اوبه لب همی گل چدی
گشته ز رنگ سبزه و ارغوان
باغ و چمن زمردی و بسدی
چشم مخالف را بیاژن به تیر
چون کف یاران که به زر آژدی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۴
شادیم و کامکار که شاد است و کامکار
میر بزرگوار بهعید بزرگوار
پیرایهٔ مفاخر میران مملکت
فخریکه ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر زکنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کُنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک و خسرو دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود عقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون زجملهٔ پیغمبران شمار؟
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هر چه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
میر بزرگوار بهعید بزرگوار
پیرایهٔ مفاخر میران مملکت
فخریکه ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر زکنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کُنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک و خسرو دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود عقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون زجملهٔ پیغمبران شمار؟
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هر چه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧۵
مرا مبشر فرخنده فال خوش خبری
بگوش هوش رسانید موسم سحری
چه گفت گفت که پیدا شد از سپهر کرم
طلوع کوکب صبح نجاح را اثری
بیمن طالع میمون و فال سعد رسید
وزیر شاهنشانرا ز لطف حق پسری
پسر مگوی که از شاخ مکرمت ثمریست
عزیز ملک جهانی و مصر جان شکری
نه در زمان پدر دهر را چو او پسری
نه بر زمین پسری یافت همچو او پدری
چو نیست ابن یمین را نثار زر پاشی
نثار مقدم میمونش میکند گهری
بقای دولت این هر دو باد تا گه حشر
که ملک و ملت ازین هر دو یافت زیب و فری
بگوش هوش رسانید موسم سحری
چه گفت گفت که پیدا شد از سپهر کرم
طلوع کوکب صبح نجاح را اثری
بیمن طالع میمون و فال سعد رسید
وزیر شاهنشانرا ز لطف حق پسری
پسر مگوی که از شاخ مکرمت ثمریست
عزیز ملک جهانی و مصر جان شکری
نه در زمان پدر دهر را چو او پسری
نه بر زمین پسری یافت همچو او پدری
چو نیست ابن یمین را نثار زر پاشی
نثار مقدم میمونش میکند گهری
بقای دولت این هر دو باد تا گه حشر
که ملک و ملت ازین هر دو یافت زیب و فری
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۵
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ساقیا عید صیام آمد و هنگام بهار
به علی رغم صراحی شکنان باده بیار
از سر کوی تو هرگز نروم سوی چمن
بی جمال تو بود در نظر من گل خار
عمر چون باد وزان است و فلک حادثه زای
چون دمی خوش گذرد با تو غنیمت می دار
حالیا این دو سه دم را تو بیا خوش گذران
چون نداری خبر از خاتمت و اول کار
آن که بودست دلا، پیر خرابات کجاست
دست در دامن آن اهل کرم زن زنهار
غم دنیا چه خوری باده خور و شاد بزی
یک نصیحت بشنو عمر نباشد چو دوبار
صوفی از صحبت ناجنس برو رنجه مباش
مثلی هست که از مار چه زاید جز مار
به علی رغم صراحی شکنان باده بیار
از سر کوی تو هرگز نروم سوی چمن
بی جمال تو بود در نظر من گل خار
عمر چون باد وزان است و فلک حادثه زای
چون دمی خوش گذرد با تو غنیمت می دار
حالیا این دو سه دم را تو بیا خوش گذران
چون نداری خبر از خاتمت و اول کار
آن که بودست دلا، پیر خرابات کجاست
دست در دامن آن اهل کرم زن زنهار
غم دنیا چه خوری باده خور و شاد بزی
یک نصیحت بشنو عمر نباشد چو دوبار
صوفی از صحبت ناجنس برو رنجه مباش
مثلی هست که از مار چه زاید جز مار