عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۹ - واقف شدن مردم از عشقبازی و دلداری درویش و بهانه ساختن رقیب شکار را به جهتجدایی آنها
چند روزی که شاه بندهنواز
سوی درویش جلوه کرد به ناز
مردمان پی به حال او بردند
ره به فکر و خیال او بردند
عیبجویان به عیب رو کردند
وز سر طعنه گفتگو کردند
که چرا شاه با گدا یارست؟
پادشه را خود از گدا عارست
مسند شاه و بوریای گدا؟
الله! الله! کجاست تا به کجا؟
از گدا عشق شاه لایق نیست
بلکه او مدعیست، عاشق نیست
پاکبازان دعای شه گفتند
در معنی در این سخن سفتند
که بدینسان شه پسندیده
کس ندیدست بلکه نشنیده
شاه گر با گدا چنین بازد
همه کس را گدای خود سازد
زین سخنها رقیب واقف شد
طبع ناساز او مخالف شد
از غضب خون او به جوش آمد
چون خم باده در خروش آمد
گفت اگر خون این گدا ریزم
بهر خود فتنهای برانگیزم
شاه ازین قصه گر خبر یابد
رخ ز من تا به حشر میتابد
گر بگویم به او، گران آید
ور نگویم دلمبه جان آید
پس همان به که حیلهای بکنم
شاه را از گدا جدا فگنم
سوی درویش جلوه کرد به ناز
مردمان پی به حال او بردند
ره به فکر و خیال او بردند
عیبجویان به عیب رو کردند
وز سر طعنه گفتگو کردند
که چرا شاه با گدا یارست؟
پادشه را خود از گدا عارست
مسند شاه و بوریای گدا؟
الله! الله! کجاست تا به کجا؟
از گدا عشق شاه لایق نیست
بلکه او مدعیست، عاشق نیست
پاکبازان دعای شه گفتند
در معنی در این سخن سفتند
که بدینسان شه پسندیده
کس ندیدست بلکه نشنیده
شاه گر با گدا چنین بازد
همه کس را گدای خود سازد
زین سخنها رقیب واقف شد
طبع ناساز او مخالف شد
از غضب خون او به جوش آمد
چون خم باده در خروش آمد
گفت اگر خون این گدا ریزم
بهر خود فتنهای برانگیزم
شاه ازین قصه گر خبر یابد
رخ ز من تا به حشر میتابد
گر بگویم به او، گران آید
ور نگویم دلمبه جان آید
پس همان به که حیلهای بکنم
شاه را از گدا جدا فگنم
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۲ - در بیان آنکه چون کسی را با حضرت رسالت صلی الله علیه و سلم نسبت دینی درست نباشد دعوی نسبت طینی سودی ندارد
پادشاهانه مجلسی می ساخت
نرد صحبت به هر کسی می باخت
برد روزی ز ذوق راهروی
ره بدان جمع سیدی علوی
شوکت و جاه شیخ را چو بدید
شوک آن شوکتش به سینه خلید
گفت هستم من آل پیغمبر
این بزرگی مرا بود در خور
با چنین رفعت نسب که مراست
این بزرگی نصیب شیخ چراست
هر خیالی که در مقابل شیخ
کرد اندیشه تافت بر دل شیخ
شیخ آیینه ایست لیکن کری
رویش از زنگ احتجاب بری
گشته در مرکز جهان مرکوز
رو به روی جهانیان شب و روز
هر چه ظاهر شود ز جمله جهات
منعکس گردد اندر آن مرآت
پیش این شیخ اگر روی زنهار
خاطر از زشت و خوب خالی دار
کانچه باشد بدان دل تو گرو
بر دل شیخ افکند پرتو
گر بود زشت آه و واویلی
ور بود خوب سادگی اولی
ساده نه لوح خویش پیش دبیر
تا شود از دبیر حرف پذیر
تا بود لوح تو حریف حروف
کی به تحریر او شود موصوف
گفت القصه شیخ با علوی
کای فروغ چراغ مصطفوی
نز نسب یافت آنچه جد تو یافت
از نسب کس به قرب حق نشتافت
گر نسب ساختی سرافرازش
بو لهب نیز بودی انبازش
من هم این از نسب نیافته ام
لیک در پیروی شتافته ام
مصطفی را ز فضل ربانی
گشته ام در متابعت فانی
به ره سنتش فرو شده ام
تا به حدی که جمله او شده ام
هستی من در او چو او برسید
حق به محبوبی خودم بگزید
شیخ مهنه که در فضای وجود
کس ازو مه نبود ز اهل شهود
بود صافی ز رنگ کبر و ریا
تافت زو عکس کبریای خدا
نرد صحبت به هر کسی می باخت
برد روزی ز ذوق راهروی
ره بدان جمع سیدی علوی
شوکت و جاه شیخ را چو بدید
شوک آن شوکتش به سینه خلید
گفت هستم من آل پیغمبر
این بزرگی مرا بود در خور
با چنین رفعت نسب که مراست
این بزرگی نصیب شیخ چراست
هر خیالی که در مقابل شیخ
کرد اندیشه تافت بر دل شیخ
شیخ آیینه ایست لیکن کری
رویش از زنگ احتجاب بری
گشته در مرکز جهان مرکوز
رو به روی جهانیان شب و روز
هر چه ظاهر شود ز جمله جهات
منعکس گردد اندر آن مرآت
پیش این شیخ اگر روی زنهار
خاطر از زشت و خوب خالی دار
کانچه باشد بدان دل تو گرو
بر دل شیخ افکند پرتو
گر بود زشت آه و واویلی
ور بود خوب سادگی اولی
ساده نه لوح خویش پیش دبیر
تا شود از دبیر حرف پذیر
تا بود لوح تو حریف حروف
کی به تحریر او شود موصوف
گفت القصه شیخ با علوی
کای فروغ چراغ مصطفوی
نز نسب یافت آنچه جد تو یافت
از نسب کس به قرب حق نشتافت
گر نسب ساختی سرافرازش
بو لهب نیز بودی انبازش
من هم این از نسب نیافته ام
لیک در پیروی شتافته ام
مصطفی را ز فضل ربانی
گشته ام در متابعت فانی
به ره سنتش فرو شده ام
تا به حدی که جمله او شده ام
هستی من در او چو او برسید
حق به محبوبی خودم بگزید
شیخ مهنه که در فضای وجود
کس ازو مه نبود ز اهل شهود
بود صافی ز رنگ کبر و ریا
تافت زو عکس کبریای خدا
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۷ - مشورت کردن پدر ریا با ریا در خواستگاری کردن وی از برای عیینه
این سخن گفت و از زمین برخاست
غضب آمیز و خشمگین برخاست
چون درآمد به خانه ریا گفت
کز چه رو خاطرت چنین آشفت
گفت از آن رو که جمعی از انصار
به هوایت کشیده اند قطار
همه یکدل به دوستداری تو
یکزبان بهر خواستگاری تو
گفت انصاریان کریمانند
در حریم کرم مقیمانند
بهر ایشان پیمبر مختار
خواسته ست از خدای استغفار
از برای چه دوستدارانند
وز هوای که خواستگارانند
گفت بهر یگانه ای ز کرام
عالی اندر نسب عیینه به نام
گفت من هم شنیده ام خبرش
نسبتی نیست با کسی دگرش
چون کند وعده در وفا کوشد
وز جفای زمانه نخروشد
هر چه آید به دست او بدهد
چشم بر دست دیگران ننهد
پدرش گفت می خورم سوگند
به خدایی که نبودش مانند
که تو را هیچگه به وی ندهم
نقد وصلت به دامنش ننهم
واقفم از فسانه تو و او
زانچه بوده میانه تو و او
گفت باری مرا چه بازار است
که ازان خاطر تو دربار است
نه خیالی ز روی من دیده ست
نه گیاهی ز باغ من چیده ست
لیک چون سبق یافت سوگندت
به اجابت نمی کنم بندت
قوم انصار پاکدینانند
در زمان و زمین امینانند
بر مقالاتشان مگردان پشت
رد ایشان مکن به قول درشت
مکن از منع کامشان پر زهر
گر نمی بایدت گران کن مهر
نرخ کالا ز حد چو در گذرد
رغبت از جان مشتری ببرد
گفت احسنت خوب گفتی خوب
کم فتد نکته اینچنین مرغوب
آنگه آمد برون و با ایشان
گفت کای زمره وفاکیشان
کرد ریا قبول این پیوند
لیکن او گوهریست بی مانند
مهر او هم به قدر او باید
تا سر او به آن فرو آید
باشد او گوهری جهان افروز
کیست قایم به قیمتش امروز
غضب آمیز و خشمگین برخاست
چون درآمد به خانه ریا گفت
کز چه رو خاطرت چنین آشفت
گفت از آن رو که جمعی از انصار
به هوایت کشیده اند قطار
همه یکدل به دوستداری تو
یکزبان بهر خواستگاری تو
گفت انصاریان کریمانند
در حریم کرم مقیمانند
بهر ایشان پیمبر مختار
خواسته ست از خدای استغفار
از برای چه دوستدارانند
وز هوای که خواستگارانند
گفت بهر یگانه ای ز کرام
عالی اندر نسب عیینه به نام
گفت من هم شنیده ام خبرش
نسبتی نیست با کسی دگرش
چون کند وعده در وفا کوشد
وز جفای زمانه نخروشد
هر چه آید به دست او بدهد
چشم بر دست دیگران ننهد
پدرش گفت می خورم سوگند
به خدایی که نبودش مانند
که تو را هیچگه به وی ندهم
نقد وصلت به دامنش ننهم
واقفم از فسانه تو و او
زانچه بوده میانه تو و او
گفت باری مرا چه بازار است
که ازان خاطر تو دربار است
نه خیالی ز روی من دیده ست
نه گیاهی ز باغ من چیده ست
لیک چون سبق یافت سوگندت
به اجابت نمی کنم بندت
قوم انصار پاکدینانند
در زمان و زمین امینانند
بر مقالاتشان مگردان پشت
رد ایشان مکن به قول درشت
مکن از منع کامشان پر زهر
گر نمی بایدت گران کن مهر
نرخ کالا ز حد چو در گذرد
رغبت از جان مشتری ببرد
گفت احسنت خوب گفتی خوب
کم فتد نکته اینچنین مرغوب
آنگه آمد برون و با ایشان
گفت کای زمره وفاکیشان
کرد ریا قبول این پیوند
لیکن او گوهریست بی مانند
مهر او هم به قدر او باید
تا سر او به آن فرو آید
باشد او گوهری جهان افروز
کیست قایم به قیمتش امروز
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۶ - خبر یافتن پدر مجنون از عشق او به لیلی
مسکین پدرش خبر چو ز آن یافت
چون باد به سوی او عنان تافت
مهر پدری ز دل زدش جوش
وز مهر کشیدش اندر آغوش
کای جان پدر! چه حال داری؟
رو بهر چه در وبال داری؟
امروز شنیدهام که جایی
دادی دل خود به دلربایی
در خطهٔ این خط مجازی
نیکو هنریست عشقبازی،
لیکن همه کس به آن سزا نیست
هر منظر خوب، دلگشا نیست
لیلی که به چشم تو عزیزست،
نسبت به تو کمترین کنیزست
بردار خدای را دل از وی!
پیوند امید بگسل از وی!
وین نیز مقررست و معلوم
کن حی که به لیلیاند موسوم،
داریم درین نشیمن جنگ
صد تیغ به خون یکدگر رنگ
مجنون به پدر درین نصایح
گفت: «ای به زبان مهر، ناصح!
هر نکتهٔ حکمتی که گفتی
هر در نصیحتی که سفتی
با تو نه دل عتاب دارم،
لیکن همه را جواب دارم
گفتی که: شدی ز عشق مفتون
وز جذبهٔ عاشقی دگرگون
آری! نزنم نفس ز انکار
عشق است مرا درین جهان کار
هر کس که نه راه عشق ورزد
در مذهب من جوی نیرزد
گفتی: لیلی به حسن بالاست
لیکن به نسب فروتر از ماست
عاشق به نسب چکار دارد؟
کز هر چه نه عشق، عار دارد
گفتی که: بکش سر از هوایش!
اندیشه تهی کن از وفایش!
ترک غم عشق کار من نیست
وین کار به اختیار من نیست
گفتی که: به کین آن قبیله
داریم هزار کید و کینه
ما را که ز مهر سینه چاک است
از کینهٔ دیگران چه باک است»
بیچاره پدر چو قیس را دید
وز وی سخنان عشق بشنید
دربست زبان ز گفتن پند
بگست ز بند پند پیوند
انداخت ز فرط نیکخواهی
کارش به عنایت الهی
چون باد به سوی او عنان تافت
مهر پدری ز دل زدش جوش
وز مهر کشیدش اندر آغوش
کای جان پدر! چه حال داری؟
رو بهر چه در وبال داری؟
امروز شنیدهام که جایی
دادی دل خود به دلربایی
در خطهٔ این خط مجازی
نیکو هنریست عشقبازی،
لیکن همه کس به آن سزا نیست
هر منظر خوب، دلگشا نیست
لیلی که به چشم تو عزیزست،
نسبت به تو کمترین کنیزست
بردار خدای را دل از وی!
پیوند امید بگسل از وی!
وین نیز مقررست و معلوم
کن حی که به لیلیاند موسوم،
داریم درین نشیمن جنگ
صد تیغ به خون یکدگر رنگ
مجنون به پدر درین نصایح
گفت: «ای به زبان مهر، ناصح!
هر نکتهٔ حکمتی که گفتی
هر در نصیحتی که سفتی
با تو نه دل عتاب دارم،
لیکن همه را جواب دارم
گفتی که: شدی ز عشق مفتون
وز جذبهٔ عاشقی دگرگون
آری! نزنم نفس ز انکار
عشق است مرا درین جهان کار
هر کس که نه راه عشق ورزد
در مذهب من جوی نیرزد
گفتی: لیلی به حسن بالاست
لیکن به نسب فروتر از ماست
عاشق به نسب چکار دارد؟
کز هر چه نه عشق، عار دارد
گفتی که: بکش سر از هوایش!
اندیشه تهی کن از وفایش!
ترک غم عشق کار من نیست
وین کار به اختیار من نیست
گفتی که: به کین آن قبیله
داریم هزار کید و کینه
ما را که ز مهر سینه چاک است
از کینهٔ دیگران چه باک است»
بیچاره پدر چو قیس را دید
وز وی سخنان عشق بشنید
دربست زبان ز گفتن پند
بگست ز بند پند پیوند
انداخت ز فرط نیکخواهی
کارش به عنایت الهی