عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
به پاسخ گفت رامین دل افروز
شب خشم تو ما را شب کند روز
دو شب بینم همی امشب به گیهان
ازین تیره هوا و خشم جانان
بسا رنجا که بر من زین شب آمد
مرا و رخش را جان بر لب آمد
چرا شب رخش من با من گرفتار
که رخشم نیست همچون من گنهگار
اگر بخشایی از من بستر و گاه
چه بخشایی ازو مشتی جو و کاه
به مشتی کاه او را میهمان کن
به جان بوزی دلم را شادمان کن
اگر نه آشنا نه دوستگانم
چنان پندار کامشب میهمانم
به مهمانان همه خوبی پسندند
نه زین سان در میان برف بندند
بهانه بر گرفتم از میانه
نه پوزش دارم اکنون نه بهانه
ترا خواند همه کس نا جوانمرد
چو تو گویی برو نومید بر گرد
همه ز آزادگان نام بردار
به زفتی بر گرند این نه به آزار
میان ما نه خونی او فتادست
و یا دیرینه کینی ایستادست
عتابست این نه جنگ راستینست
چرا با جان من چندینت کینست
تو خود دانی که با جان نیست بازی
چرا چندین به خون بنده تازی
نه آنم من که از سرما گریزم
همی تا جان بود با او ستیزم
نه آنم من که بر گردم ز کویت
و گر جانم بر آید پیش رویت
چه باشد گر به برف اندر بمیرم
ز مردم جاودانه نام گیرم
بماند در وفا زنده مرا نام
چو مر گم پیش تو باشد به فرجام
مرا بی تو نباشد زندگانی
ازیرا کم نباشد کامرانی
جهان را بی تو بسیار آزمودم
بدو در زنده همچون مرده بودم
چو بی تو بر شمارم زندگانی
جدا از تو نخواهم شادمانی
مرا بی تو جهان جستن محالست
که بی تو جان من بر من و بالست
الا ای سهمگین باد زمستان
بیاور برف و جانم زود بستان
مرا مردن میان برف خوشتر
ز جور روزگار و خشم دلبر
تنی سنگین و جانی سخت رویین
نماند در میان برف چندین
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رفتن موبد به شکار
چو لشکر گاه زد خرم بهاران
به دشت و کوهسار و جویباران
جهان از خرمی چون بوستان شد
زمین از نیکوی چون آسمان شد
جهان پیر بر نا شد دگر بار
بنفشه زلف گشت و لاله رخسار
چو گنج خسروان شد روی کشور
ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر
هزار آوا زبان بگشاد بر گل
چو مست عاشق اندر بست غلغل
بنفشستان دو زلف خویش بشکست
چو لالستان وقایهء سرخ بربست
به دست آمد ز تنگ کوه نخچیر
برون آمد بهار از شاخ شبگیر
عروس گل بیامد از عماری
ببرد از بلبلان آرامگاری
چو گل بنمود رخ را ، هامواره
فلک بارید بر تاجش ستاره
ز باران آب گیتی گشت میگون
به عنبر خاک هامون گشت معجون
ز خوشی باغ همچون دلبران شد
ز خوبی شاخ همچون اختران شد
هوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهی بر گل پراگند
نشاط باده خوردن کرد نرگس
چو گیتی دید چون شاهانه مجلس
گرفتش جام زرین دست سیمین
چنان چون دست خسرو دست شیرین
صبا بردی نسیم یار زی یار
چو بگذشتی به گلزار و سمن زار
هوا کردی نثار زر و گوهر
چو بگذشتی نسیم گل بر و بر
بشستی پشت گور از دست باران
ز دودی زنگ شاخ از جویباران
چنان رخشنده شد پیرامن مرو
که گفتی ششتری بد دامن مرو
ز باران خرمی چندان بیفزود
که گفتی قطر باران خرمی بود
به چونین خوش زمان و نغز هنگم
که گیتی تازه بود و روز پدرام
شهنشه کرد با دل رای نخچیر
که بود آن گاه شهر و خانه دلگیر
سبک لشکرشناسان را فرستاد
که و مه لشکرش را آگهی داد
که ما خواهیم رفتن سوی گرگان
گرفتن چند گه خوگان و گرگان
پلنگان را در آوردن ز کهسار
نهنگان را ز بیشه کردن آوار
سیه گوشان و یوزان را گشادن
از آهو هر دوان را قوت دادن
چو آگه گشت ویس از رفتن شاه
به چشمش گاه شادی گشت چون چاه
به دایه گفت ازین بتر دانی
کجا زنده نخواهد زندگانی
منم آن زنده کز جان سیر گشتم
به صد جا خستهء شمشیر گشتم
به گرگان رفت خواهد شاه موبد
که روزش نحس یاد و طالعش بد
مرا چون صبر باشد در جدایی
ازین پتیاره چون یابم رهایی
اگر رامین بخواهد رفت با شاه
دلم با او بخواهد رفت همراه
چو فردا راه بر گیرد مرا وای
که رخشش پاک بر چشمم نهد پای
به هر گامی ز راهش رخش رامین
مرا داغی نهد بر جان شیرین
چو گردم دور از آن شاه جوانان
مرا بینی به ره چون دیدبانان
نگه دارم رهش را چون طلایه
ز چشم خویشتن سازم سقایه
گهی از وی غریبان را دهم آب
گهی یاقوت و مروارید خوشاب
مگر دادار بنیوشد دعایی
بگرداند ز جان من بلایی
بلایی نیست ما را بدتر از شاه
که بدرایست و بدگویست و بدخواه
مگر یابم ز دست او رهایی
نیابم هر زمان درد جدایی
کنون ای دایه رو تا پیش رامین
بگو حالم که چو نانست و چو نین
بدان تا خود چه خواهد کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمن
اگر فردا بخواهد رفت با شاه
حدیث زندگانی گشت کوتاه
بگو با ان همه درد جدایی
که خواهد بود زنده تا تو آیی
نگر تا روی را از من نتابی
که تا آیی مرا زنده نیابی
ز بهر آنکه تا مانی به خانه
به دست آور ز گیتی یک بهانه
مرو با شاه و ایدر باش خرم
تو بی غم باش او را دار در غم
ترا باید که باشد نیک بختی
مرو را سال و مه کوری و سختی
بشد دایه همان گه پیش رامین
نمک کرد این سخن بر ریش رامین
پیام ویس یک یک گفت با رام
تو گفتی ناو کی بود آن نه پیغام
گرفت از غم دل رامین تپیدن
سرشک خونش از مژگان چکیدن
زمانی بر جدایی زار بگریست
ز بهر آنکه در زاری همی زیست
گهی رنج و گهی درد و گهی بیم
ز دست هجر دل گشته به دو نیم
پس آنگه گفت با دایه که موبد
ازین نه نیک با من گفت و نی بد
نه خود گفت و نه آگاهی فرستاد
مگر وی را فرامش گشتم از یاد
گر ایدون کم بفرماید برفتن
بهانه آنگهی شاید گرفتن
چو او شد من به مرو اندر بپایم
بهانه سازم از درد دو پایم
مرا پوزش بود نا کردن راه
که گوم شاه بود از دردم آگاه
مرا نخچیر باشد رامش افزای
و لیکن راه نتوان کرد بی پای
گمان بردم که داند شهریارم
که من خود دردمد و زار وارم
ازین رویم ندان آگاهی راه
بماندم لاجرم بر گاه بی شاه
مرا گر راست آید این گمانی
بمانم در بهشت این جهانی
چو دایه ویس را این آگهی داد
تو گفتی مژدهء شاهنشهی داد
بی انده شد روان مهرجویش
به بار آمد گل شادی ز رویش
چو گردون کوه را استام زر داد
زمین را نیز فرش پر گهی داد
خروش آمد ز دز رویینه خم را
درای و نای و کوس و گاودم را
بجوشیدند گردان و سواران
چو از شاخ درختان نوبهاران
همی آمد ز مرو انبوه لشکر
چنان کز ژرو دریا موج منکر
به پیش شاه رفت آزاده رامین
نکرده ساز ره بر رسم آیین
شهنشه پیش گردان دلاور
بدو گفت این چه نیز نگست دیگر
چرا بی ساز رگتن آمدستی
دگر باره مگر نالان شدستی
برو بستان ز گنجور آنچه باید
که مارا صید بی تو ژوش نیاید
بشد رامین ز پیش شاه ناکام
چو ماهی کش بود صد شست در کام
چو رامین راه گرگان را کمربست
تو گفتی گرگ میشش را جنگ خست
به ناکامی به راه افتاد رامین
جگ خسته به تیر و دل به ژوپین
چو آگه گشت ویس از رفتن رام
برفت از جان او یکباره ارام
دجی خو کرده در شادی و در ناز
کنون چون کبگ شد در چنگل باز
غریوان با دل سوزان همی فگت
نوای زار بر نا دیدن جفت
چرا تیمار تنهایی ندارم
چرا یاقوت بر رویم نبارم
نیابم یار چون یار نخستین
نکارم مهر همچون مهر پیشین
مرابی دوست خامش بودن آهوست
گرستن بر جدایی سخت نیکوست
اگر باور نداری دایه دردم
ببین این اشک سرخ و روی زردم
سخن هست اشک من دیده زبانم
همی گوید همه کس را نهانم
به یک دل چون کشم این رنج و تیمار
که باشد زو همه دلها گرانبار
ز جان خویش نالم نه ز دلبر
که دلبر رفت او چون ماندایدر
دل بی صبر چون آرام یابد
که با صبر این بلا هم بر نتابد
چو رامین را بدید از گوشهء بام
به راه افتاده با موبد به ناکام
میانی چون کناغ پر نیانی
برو بسته کمربند کیانی
غبار راه بر زلفش نشسته
ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته
نگار خویش را نا کرده پدرود
چو گمره در کویر و غرقه ددر رود
دل ویسه ز دیدارش بر آشفت
در آن آشفتگی با دل همی گفت
درود از من نگار سعتری را
درود از من سوار لشکری را
درود از من رفیق مهربان را
درود از من امیر نیکوان را
مرا پدرود نا کارده برفتی
همانا دل ز مهرم بر گرفتی
تو با لشکر برفتی وای جانم
که آمد لشکری از اندهانم
ببستم دل به صد زنجیر پولاد
همه بگسست و با تو در ره افتاد
اگر جانم بماند در جدایی
نگریم در جدایی تا تو آیی
فرستم میغها از دود جانم
درو آب از سرشک دیدگانم
کنم پر بآب و سبزی جایگاهت
به باران گرد بنشانم ز راهت
کجا روی تو باشد چون بهاران
بهاران را بباید ابر و باران
چو رامین رفت یک منزل از آن راه
نبود از بی دلی از راه آگاه
ز بس اندیشها کش بود در دل
نبود آگاه تا آمد به منزل
به راه اندر همی نالید بسیار
نباشد بس عجب ناله ز بیمار
در آن ناله سخنهایی همی گفت
که آن گوید که تنها ماند از جفت
شبی چون دوش دیدم در زمانه
که بوسه تیر بود و لب نشانه
کنون روزی همی بینم چو امروز
که آهو گشت جانم عشق تو یوز
کجا شد خرمی و ناز دوشین
عقیق شکرین و در نوشین
ز دل شسته جفای سال چندین
حریرین سینه و دو نار سیمین
ز روی دوست بر رویم گلستان
شب تاریک ازو چون روز رخشان
شبی چونان بدیده دیدگانم
چنین روزی بدیدن چون توانم
نه روزست این که آتشگاه جانست
بلای روزگار عاشقانست
مبادا هیچ عاشق را روز
ز سختی بر پرداز و روان سوز
همانا گر بباشد دهر گیّال
بپیماید ازین یک روز صد سال
چو شاهنشه فرود آمد به منزل
به پیش شاه شد رامین بی دل
هزاران گونه بر رویش گوا بود
که اورا صبر و هوش ازتن جدا بود
نه رامش کرد با شاه و نه می خواست
بهانه کرد درد پا و بر خاست
وزان پس روز تا شب همچنین بود
دلش گفتی که با جانش به کین بود
روان پر درد و رخ پر گرد بودش
همه تن دل همه درد بودش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۳
عشاق دل به دیده روشن کشیده اند
چون ذره رخت خویش به روزن کشیده اند
در جلوه گاه حسن تو منصور وار خلق
کرسی زدار ساخته گردن کشیده اند
منشین فسرده کز پی سامان اشک وآه
آتش ز سنگ و آب ز آهن کشیده اند
گنجور گوهرند گروهی که همچو کوه
درزیر تیغ پای به دامن کشیده اند
دانند من چه میکشم از عقل بوالفضول
جمعی که ناز دوست ز دشمن کشیده اند
زهاد بهر رشته تسبیح بارها
زنار را زدست برهمن کشیده اند
ما بیکسیم ورنه به یک ناله بلبلان
فریادها ز سینه گلشن کشیده اند
خوش باش با زبان ملامت که رهروان
از بهر خار زحمت سوزن کشیده اند
آیینه هاست حسن لطیف بهار را
این پرده هاکه بر رخ گلخن کشیده اند
از بهر چشم زخم چو زنجیر عاشقان
بر گرد خویش حلقه شیون کشیده اند
سوداییان به آتش بی زینهار دل
صائب ز ریگ بادیه روغن کشیده اند
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۸ - حکایت پرویز با آن ماهیگیر که چون ماهی درم ریزش کرد و به نصیحت تلخ شیرین که آن درم ریزی مضاعف شد
یکی روز پرویز و شیرین به هم
نشسته چو خورشید و پروین به هم
ز ناگه به رسم هواخواهیی
برآورد دریایی ماهیی
نه ماهی که زیبا طلسمی ز سیم
نموداری از صنع دانا حکیم
تر و تازه چون ساعد نیکوان
ربوده دل از دست پیر و جوان
چو روز جزا ممسک بی کرم
همه پشت و پهلوی او پر درم
خوش آمد بسی طبع پرویز را
بیفشاند دست گهر ریز را
که تا خازنش راه احسان سپرد
هزاران درم در کنارش شمرد
چو شیرین بدید آن کرم گستری
بدو گفت کای قبله سروری
به ماهی فروشی بدینسان عطا
بود پیش ارباب احسان خطا
به هر کس که بخشش کنی اینقدر
کجا آیدش اینقدر در نظر
بگوید که این نرخ یک ماهی است
چه لایق به جود شهنشاهی است
وگر کم از آنش دهی گوید آه
کم از نرخ یک ماهیم داده شاه
شهش گفت اکنون چه درمان کنم
که رد درمهاش فرمان کنم
بگفتا بپرسش که ای خودپرست
شکار تو ماده ست یا خود نر است
به هر یک که گوید ازین دو جواب
بگو نیست خوردن از آنم صواب
بیا فسخ این بیع را ساز ده
درم های سنجیده را باز ده
چو بشنید ماهی فروش این سؤال
بدانست از زیرکی سر حال
بگفتا برون زین دو معنی ست این
نه نر است و نی ماده خنثی ست این
بخندید پرویز و دادش مثال
که گردد مضاعف بر او آن نوال
یک انبان درم شد گرفتش به پشت
پی نرمی روزگار درشت
چو برداشت از بهر رفتن قدم
فتادش ز انبان فرو یک درم
فکند از سر دوش انبان و زود
نهاد آن درم را به جایی که بود
به شه گفت شیرین ببین کان لئیم
چها می کند بهر یک قطعه سیم
چو شد ظاهر این بخل پنهان ازو
سزد گر ستانیم انبان ازو
سوی خویش پرویز از ره بخواند
وز آن بخل ورزی بدو قصه راند
زمین را ببوسید کای شهریار
ز نام تو بود آن درم سکه دار
گرفتم که ناگه یکی تیره رای
نساید بر آن بی ادب وار پای
چو بشنید حسن ادب داریش
نکوکاری و نغز گفتاریش
دگر باره رسم کرم فاش کرد
ز گنج نوالش درم پاش کرد
وز آن پس بگفتا که کارآگهان
منادی کنند این سخن در جهان
که باشد به فرموده زن عمل
زیان بر زیان و خلل بر خلل
ز گفتار ایشان ببندید گوش
مباشید از زن نصیحت نیوش
بیا ساقی و جام مردانه ده
بزن جام بر سنگ و پیمانه ده
زن آمد جهان سخره زن مباش
برای زن اینسان فروتن مباش
بیا مطرب و زیر و بم ساز جفت
بزن آشکار این نوای نهفت
که بر بخرد این نکته روشن بود
که مأمور زن کمتر از زن بود
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - و له ایضا یمدح ملک الشّعراء رکن الدین دعوی دار
خیرمقدم، زکجا پرسمت ای باد شمال ؟
کش خرامیدی، چونیّ و چه داری احوال؟
ناتوان شکل همی بینم و گرد آلودت
دم برافتاده و سست از اثر استعجال
از قدوم تو بیا سود دل ما باری
تو برآسودی از کلفت حطّ و ترحال
مسرعی چون تو سبک پای ندیدم هرگز
که نه آسایش تن دانی و نه رنج کلال
تر مزاجیّ وز تخلیط نباشی خالی
سبب اینست که بیمار شوی هر سر سال
گرچه بر سفت کشی هودج خاتون سخن
از تو بی زورتر انصاف ندیدم حمّال
زلف معشوقم نیروی تو دادست آری
بوی خوش قوّت بیمار دهد در همه حال
شعر رکن الدّین دانم چو ترا همره بود
منزلت بود همه ره بسرآب زلال
چه دوی گرد گلستان؟ چه روی بر گل و مشک؟
خود بروخاک سرکوی وی اندر خود مال
در سرت عزم تماشای عروسیست مگر
کآستین کرده یی از عطر چنین مالامال
نه عروسی تنها، بلکه جهانی مه روی
دوخته نوک قلمشان ز حریری سربال
جلوه دادند مرا از تتق مشک سیاه
دخترانی بصفت غیرت ربّات حجال
سی و شش حوری سر برزده از پیرهنی
همه سیمین تن و شکر سخن و مشکین خال
شد گهر ریزروان از چپ و از راست چو بست
مردم دیدۀ من با صورش عقد وصال
دل بنظّاره برین منظره دیده دوید
جان خود از پیش همی رفت ره استقبال
بسرانگشت ادب معجرشان بگشادم
لعبتان دیدم سرتا قدم از لطف و جمال
خواهرانی همه بر یک قد و یک اندازه
که سعادت همه از دیدنشان گیرد فال
نو عروسانی دوشیزه و پاکیزه که بود
زهره شان گوی گریبان ومه نو خلخال
نور تحقیق درفشان ز معانیّ دقیق
همچو خورشید که ایما کند از جرم هلال
دست ادراک چو یا زید بدیشان فکرت
خود چه گویم که چها کردند از غنچ و دلال
جامه شان ترگشت از بس که نهادم برچشم
خود بود آفت خوبان همه از عین کمال
شادباش ای بسخن قدوه ارباب هنر
که حرامست بجز بر قلمت سحر حلال
گر تو دعوی داری شعر تو معنی دارست
دعوی فضل ترا معنی یارست و همال
در نگارستان دیدی شکرستان مضمر
خط و معنیّ ترا دیدم هم زان منوال
تا ز انوار ضمیر تو قلاوز نبرد
بیشخون معانی نرود خیل خیال
مردم چشم منی، زانکه ترا نادیده
همه عالم بتو می بینم ای خوب خصال
گر کسی شعر تو بر صورت بی جان خواند
جانور گردد از خاصیت او تمثال
تا فرورفت بگنج سخنت پای نظر
مردم چشم غنی گشت ز بس عقد لال
منزل روح از آنست سواد خط تو
که سواد خط تو از شب قدرست مثال
قلمت می کند احیای شب قدر از آن
همه کامیش بدادست خدای متعال
گاه بر یک قدم استاده بود چون اوتاد
گاه در سجده همی گرید همچون ابدال
لاجرم گشت روان آب ینا بیع حکم
از زبان گهر افشان وی انگام مقال
مدح اگر در خور معنیّ تو می باید گفت
پس روا دار گر از عجز شود ناطقه لال
چون معانیّ تو از حد کمال افزونست
من تجاوز ز حد خویش کنم اینت محال
شعر من گر بسوی حضرت تو دیر رسید
اندرین عذر مرا نیک فراخست مجال
کز بلندیّ مقام تو چو پرواز گرفت
در هوا سوخته شد مرغ سخن را پر و بال
هر که او جست مرا، مقصد او مدح تو بود
کز پی کسب سعادات کنند استکمال
عذر تقصیر بتطویل سخن چون خواهم؟
کآن مرا رنگ ملالت دهد و بوی ملال
آمدم با سخنی چند کز آن پر شده ام
تا کنم سینه تهی با تو ازین حسب الحال
می دهد دست فلک نعمت اصحاب یمین
بگروهی که ندانند یمین را ز شمال
و آنکه او را ز خری توبره باید بر سر
فلکش لعل بدامن دهد و زر بجوال
بکه نالم ز کسانی که ز فراط طمع
بگدایان نگذارند گداییّ و سؤال؟
نان خود می خورم و مدحتشان می گویم
پس هم ایشان را از من طمع افتد بمنال
با چنین رونق بازار سخن وای برآنک
بر سز بیتی یک روز نوشتست که قال
ای برادر چو فتادیم بدوری که درو
نیست ممدوحی کز ما بخرد مدح بمال
خود بیا تا پس از این مدحت خود می گوییم
چون ز ممدوح توقّع نبود جود و نوال
هجو را نیز اگر وقتی تأثیری بود
این زمانش اثری نیست بجز و زور و وبال
کآنکه بی عرض بود گردهمش صددشنام
آنش خوشتر که ستانم من از و یک مثقال