عبارات مورد جستجو در ۱۱ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
بخش ۷
ز دشت اندر آمد یکی اژدها
کزو پیل گفتی نیابد رها
بدان جایگه بودش آرامگاه
نکردی ز بیمش برو دیو راه
بیامد جهانجوی را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگاه آرمید
نیارست کردن کس آنجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها
ز چنگ بداندیش نر اژدها
سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
گر اینبار سازی چنین رستخیز
سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی بدم
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان
نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم بود
کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با بارهٔ دستکش
چنان ساخت روشن جهانآفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوی نام
کزین پس تو گیتی نبینی به کام
نباید که بینام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها
صداندرصد از دشت جای منست
بلند آسمانش هوای منست
نیارد گذشتن به سر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نیرمم
به تنها یکی کینهور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
برآویخت با او به جنگ اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها دید رخش
کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت
بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش بدندان چو شیر
برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود خون از برش
زمین شد به زیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون از برش بردمید
چو رستم برآن اژدهای دژم
نگه کرد برزد یکی تیز دم
بیابان همه زیر او بود پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک
تهمتن ازو در شگفتی بماند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهان جز به زور جهانبان نجست
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل
بیابان بیآب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست
چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
کزو پیل گفتی نیابد رها
بدان جایگه بودش آرامگاه
نکردی ز بیمش برو دیو راه
بیامد جهانجوی را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگاه آرمید
نیارست کردن کس آنجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها
ز چنگ بداندیش نر اژدها
سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
گر اینبار سازی چنین رستخیز
سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی بدم
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان
نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم بود
کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با بارهٔ دستکش
چنان ساخت روشن جهانآفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوی نام
کزین پس تو گیتی نبینی به کام
نباید که بینام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها
صداندرصد از دشت جای منست
بلند آسمانش هوای منست
نیارد گذشتن به سر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نیرمم
به تنها یکی کینهور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
برآویخت با او به جنگ اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها دید رخش
کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت
بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش بدندان چو شیر
برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود خون از برش
زمین شد به زیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون از برش بردمید
چو رستم برآن اژدهای دژم
نگه کرد برزد یکی تیز دم
بیابان همه زیر او بود پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک
تهمتن ازو در شگفتی بماند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهان جز به زور جهانبان نجست
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل
بیابان بیآب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست
چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۷ - مکر کردن مریدان کی خلوت را بشکن
جمله گفتند ای حکیم رخنه جو
این فریب و این جفا با ما مگو
چارپا را قدر طاقت بار نه
بر ضعیفان قدر قوت کار نه
دانۀ هر مرغ اندازهی وی است
طعمۀ هر مرغ انجیری کی است؟
طفل را گر نان دهی بر جای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر
چون که دندانها برآرد بعد ازان
هم به خود گردد دلش جویای نان
مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمۀ هر گربۀ دران شود
چون برآرد پر، بپرد او به خود
بیتکلف، بیصفیر نیک و بد
دیو را نطق تو خامش میکند
گوش ما را گفت تو هش میکند
گوش ما هوش است، چون گویا تویی
خشک ما بحر است، چون دریا تویی
با تو ما را خاک بهتر از فلک
ای سماک از تو منور تا سمک
بیتو ما را بر فلک تاریکی است
با تو ای ماه این فلک باری کی است؟
صورت رفعت بود افلاک را
معنی رفعت روان پاک را
صورت رفعت برای جسمهاست
جسمها در پیش معنی اسمهاست
این فریب و این جفا با ما مگو
چارپا را قدر طاقت بار نه
بر ضعیفان قدر قوت کار نه
دانۀ هر مرغ اندازهی وی است
طعمۀ هر مرغ انجیری کی است؟
طفل را گر نان دهی بر جای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر
چون که دندانها برآرد بعد ازان
هم به خود گردد دلش جویای نان
مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمۀ هر گربۀ دران شود
چون برآرد پر، بپرد او به خود
بیتکلف، بیصفیر نیک و بد
دیو را نطق تو خامش میکند
گوش ما را گفت تو هش میکند
گوش ما هوش است، چون گویا تویی
خشک ما بحر است، چون دریا تویی
با تو ما را خاک بهتر از فلک
ای سماک از تو منور تا سمک
بیتو ما را بر فلک تاریکی است
با تو ای ماه این فلک باری کی است؟
صورت رفعت بود افلاک را
معنی رفعت روان پاک را
صورت رفعت برای جسمهاست
جسمها در پیش معنی اسمهاست
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۶۸
موجود منقسم به دو قسم است نزد عقل
یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود
ممکن دو قسم گشت یکی جوهر و عرض
جوهر به پنج قسم شد ای ناظم عقود
جسم و دو اصل او که هیولی و صورت است
پس نفس و عقل این همه را یاد گیر زود
نه قسم گشت جنس عرض این دقیقه را
در حال بحث جوهر عقلی نمینمود
پس کم و کیف و این و متی و مضاف و وضع
پس یفعل است و ینفعل ای مالک ودود
اجناس کاینات مقولات عشر شد
نی گشت کم ازین نه بر این دیگری فزود
یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود
ممکن دو قسم گشت یکی جوهر و عرض
جوهر به پنج قسم شد ای ناظم عقود
جسم و دو اصل او که هیولی و صورت است
پس نفس و عقل این همه را یاد گیر زود
نه قسم گشت جنس عرض این دقیقه را
در حال بحث جوهر عقلی نمینمود
پس کم و کیف و این و متی و مضاف و وضع
پس یفعل است و ینفعل ای مالک ودود
اجناس کاینات مقولات عشر شد
نی گشت کم ازین نه بر این دیگری فزود
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - چیستان
ناجانور بدیع یکی شخص پر هنر
گه خامش است گاهی گویا چو جانور
ناجانور چراست هستش چهار طبع
ناکرده هیچ علت در طبع او اثر
ناله چرا کند چو به دل درش هیچ نیست
ور ناله می کند ز چه آرد همی بطر
افغان چگونه کرد تواند از آنکه هست
پیچیده در گلوگه او رشته سر به سر
خنثی اگر نبود ز بهر چرا بود
گه در کنار ماده و گه در کنار نر
از بهر چیست ویحک کوتاه قامتش
گر هست اصل و نسبتش از سرو غاتفر
فربیست او ز بهر چه معنی همی بود
رگهای او شده همه پیدا به پوست بر
رگهای او به ساعت گردد سریع نبض
گر دست بر رگانش تو برنهی ببر
چون گل به طبع و گردد ازو باغ چون بهار
چون نی به رنگ و آید ازو عیش چون شکر
پشتش چو خنچه خنچه و آن خنچه ها همه
دربسته همچو پهلوی مردم به یکدگر
یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر
کی باشدش بصر چو به جای دو دیده هست
انگشت وار چوبی کرده به چشم در
هستش بسی زبان و به گفتار مختلف
زان هر کسی نیابد از اسرار او خبر
تر باشد ای شگفت به گفتار هر زبان
او باز گنگ گردد چون شد ز آب تر
اندر کنار خفته بود همچو کودکان
لیکن گلوش بر کف و اندر هواش سر
زانش زنند تا بچه خفته ست پیش آنک
پیوسته ایستاده بود پیش او قدر
گه خامش است گاهی گویا چو جانور
ناجانور چراست هستش چهار طبع
ناکرده هیچ علت در طبع او اثر
ناله چرا کند چو به دل درش هیچ نیست
ور ناله می کند ز چه آرد همی بطر
افغان چگونه کرد تواند از آنکه هست
پیچیده در گلوگه او رشته سر به سر
خنثی اگر نبود ز بهر چرا بود
گه در کنار ماده و گه در کنار نر
از بهر چیست ویحک کوتاه قامتش
گر هست اصل و نسبتش از سرو غاتفر
فربیست او ز بهر چه معنی همی بود
رگهای او شده همه پیدا به پوست بر
رگهای او به ساعت گردد سریع نبض
گر دست بر رگانش تو برنهی ببر
چون گل به طبع و گردد ازو باغ چون بهار
چون نی به رنگ و آید ازو عیش چون شکر
پشتش چو خنچه خنچه و آن خنچه ها همه
دربسته همچو پهلوی مردم به یکدگر
یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر
کی باشدش بصر چو به جای دو دیده هست
انگشت وار چوبی کرده به چشم در
هستش بسی زبان و به گفتار مختلف
زان هر کسی نیابد از اسرار او خبر
تر باشد ای شگفت به گفتار هر زبان
او باز گنگ گردد چون شد ز آب تر
اندر کنار خفته بود همچو کودکان
لیکن گلوش بر کف و اندر هواش سر
زانش زنند تا بچه خفته ست پیش آنک
پیوسته ایستاده بود پیش او قدر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۳ - توصیف پیل
عجب از دیو پیکری کاو را
دولت آورد نام کرد سروش
خاره خو جثه ایست خاره بدن
خیره کش هیکلی است خیری پوش
قالبی باد خیز خاک آرام
پیکری آب گرد آتش کوش
که تن و پشته پشت و غار دهن
ابر تک برق جوش و رعد خروش
در دهانش دو تا ستون بخرط
در دماغش دو چشمه قیر به جوش
گاه بادش گرفته بر گردن
گاه گردش کشیده در آغوش
بر فکنده جلیل فتح به پشت
بر نهاده سریر ملک به دوش
راست گویی که باد رفتارش
خاستست از دو باد بیزن گوش
اژدهای دهانش بر دشمن
زهر مانند کرده عیش چو نوش
جلف طبعست و تند خو گر چند
هست می خواره و سماع نیوش
نه بساود سرین و گردن او
هیچ جانباز و هیچ عمر فروش
صفت او درست نتوان گفت
کز نهیبش همی نماند هوش
دولت آورد نام کرد سروش
خاره خو جثه ایست خاره بدن
خیره کش هیکلی است خیری پوش
قالبی باد خیز خاک آرام
پیکری آب گرد آتش کوش
که تن و پشته پشت و غار دهن
ابر تک برق جوش و رعد خروش
در دهانش دو تا ستون بخرط
در دماغش دو چشمه قیر به جوش
گاه بادش گرفته بر گردن
گاه گردش کشیده در آغوش
بر فکنده جلیل فتح به پشت
بر نهاده سریر ملک به دوش
راست گویی که باد رفتارش
خاستست از دو باد بیزن گوش
اژدهای دهانش بر دشمن
زهر مانند کرده عیش چو نوش
جلف طبعست و تند خو گر چند
هست می خواره و سماع نیوش
نه بساود سرین و گردن او
هیچ جانباز و هیچ عمر فروش
صفت او درست نتوان گفت
کز نهیبش همی نماند هوش
رشیدالدین میبدی : ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة
۵ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» اى لا تقولنّ فى شىء ما لم لا تعلم مىگوید آنچ ندانى در آن سخن مگوى، چون رسول خدا (ص) را نهى میکنند از گفتن آنچ وى را در آن علم نبود با کمال حکمت او و توفیق اللَّه تعالى با او، پس با دیگران که در سخن ایشان گزاف و اسراف رود چتوان گفت؟! یقال قفوت الرّجل اقفوه اذا اتّبعت اثره، فالتّأویل لا تتبعنّ لسانک من القول، «ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» و کذلک من جمیع العمل میگوید از گفتار و کردار آنچ ندانى مگوى و مکن. قتاده گفت: این آنست که گوید دیدم و ندیده باشد، یا گوید شنیدم و نشنیده باشد، یا گوید دانستم و ندانسته باشد. مجاهد گفت: این نهى است از قذف و رومى، اى لا ترم احدا بما لیس لک به علم، و اصل القفو البهت و القذف بالباطل، یقال قفوت الرّجل اذا قذفته بریبة و منه
قول النّبی (ص): نحن بنو النّضر بن کنانة لا نقفوا امّنا و لا ننتفى من ابینا.
و قیل هو نهى عن شهادة الزّور، «إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ» امر بحفظ اللّسان ثمّ اعقبه بحفظ البصر و السّمع و الفؤاد، «کُلُّ أُولئِکَ» اى کلّ هذه فاجراه مجرى العقلاء، «کانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا» تسأل هذه الاعضاء عمّا قاله و عمله و یستشهد بها کما قال تعالى: «یَوْمَ تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ» الآیة... و قیل یسئل اللَّه العباد فیما استعملوا هذه الحواسّ.
«وَ لا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحاً» یعنى بطرا مختالا فخورا لا ترى فوقک مزیدا، «إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ» اى لن تقطعها بکبرک حتى تبلغ آخرها، «وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا» اى و لا ان تطاول الجبال یعنى انّ قدرتک لا تبلغ هذا المبلغ فیکون ذلک وصلة الى الاختیال. و قیل «إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ» متواضعا، «وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا» متجبّرا معنى آیت آنست که اى آدمى بکشى در زمین مرو که تو عاجزى و عاجز را نرسد که کشى کند و کبر آرد و بزرگى نماید، و نه آن کس که کبر آرد بکبر خود جایى مىرسد برتبت که دیگران که کبر ندارند آنجا مىنرسند.
مصطفى (ص) گفت: یحشر المتکبرون یوم القیامة امثال الذر فى صور النّاس یعلوهم کلّ شىء من الصّغار یقادون الى سجن فى النّار. یقال له بولس تعلوهم نار الانیار یسقون من طینة الجبال عصارة اهل النّار.
«کُلُّ ذلِکَ کانَ سَیِّئُهُ» قرأ ابن عامر و اهل الکوفة: «سَیِّئُهُ» على الاضافة، اى کان سیّئ ما ذکرنا و عددنا علیک، «عِنْدَ رَبِّکَ مَکْرُوهاً» قال الحسن انّ اللَّه ذکر امورا فى قوله: «وَ قَضى رَبُّکَ» الى هذا الموضع، منها حسن و منها سیّئ و السیئ من کلّ ذلک کان عند ربّک مکروها مىگوید آن همه که بردادیم و بر شمردیم بدانک شما را از آن باز زدند، بنزدیک خداوند تو ناشایست است و ناپسندیده، باقى قرّاء «سَیِّئُهُ» بتنوین خوانند یعنى کلّ ما نهى اللَّه عنه کان سیّئة عند ربّک مکروها، فیه تقدیم و تأخیر اى کلّ ذلک کان مکروها سیّئة. و قیل رجع الى المعنى و هو الذّنب و الذّنب مذکر.
«ذلِکَ» با کلّ شود یعنى آن همه که فرمودیم یا از آن باز زدیم و نهى کردیم، «مِمَّا أَوْحى إِلَیْکَ رَبُّکَ» از آن پیغام و وحى است که اللَّه تعالى بتو داد، «مِنَ الْحِکْمَةِ» از آن سخن درست راست و موعظه نیکو در قرآن. قال ابن عباس هذه الثّمانی عشرة آیة کانت فى الواح موسى التی کتب اللَّه سبحانه انزلها على محمّد (ص)، ابتداؤها: «لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ» و آخرها: «مَدْحُوراً» قوله تعالى: «وَ لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَتُلْقى فِی جَهَنَّمَ مَلُوماً» تلوم نفسک و تستحقّ الملامة من غیرک، «مَدْحُوراً» مطرودا مبعّدا من رحمة اللَّه، هذا خطاب للنّبى (ص) و المراد به غیره. و قیل تقدیر الآیة: قل یا محمّد للکافر: «لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَتُلْقى فِی جَهَنَّمَ مَلُوماً مَدْحُوراً».
«أَ فَأَصْفاکُمْ رَبُّکُمْ بِالْبَنِینَ» این خطاب با مشرکان عربست که مىگفتند: الملائکة اناث و انّها بنات اللَّه لذلک سترهم، استفهامست بمعنى انکار و توبیخ، «أَ فَأَصْفاکُمْ» یعنى آثرکم، و الاصفاء الایثار و الاختیار تدخل الطّاء فیها کما تدخل فى الاصطبار و الاصطیاد، یقول تعالى آثرکم و اختصکم بالاجل و جعل لنفسه الادون، «إِنَّکُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلًا عَظِیماً» یعظم الاثم فیه و العقوبة علیه.
«وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِی هذَا الْقُرْآنِ» اى کرّرنا القول فى القرآن من المواعظ و الاخبار ما درین قرآن سخن روى بروى گردانیدیم، توحید و صفات، حکم و آیات، وعد و وعید، امر و نهى، محکم و متشابه، ناسخ و منسوخ، قصص و اخبار، حکم و امثال، حجج و اعلام، تنبیه و تذکیر، «لِیَذَّکَّرُوا» یعنى لیتذکر، آن را کردیم تا در یابند و پند پذیرند. قرأ حمزة و الکسائى: «لِیَذَّکَّرُوا» بسکون الذال و ضمّ الکاف و تخفیفها، یعنى لیذکروا الادلّة فیؤمنوا به و قد یأتى الذّکر و المراد به التذکّر و التدبّر، کما قال تعالى: «خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّةٍ وَ اذْکُرُوا ما فِیهِ» اى تدبّروه و لیس یراد به ضدّ النّسیان و قرأ الباقون «لِیَذَّکَّرُوا» بفتح الذال و الکاف و تشدیدهما و الاصل لیتذکّروا کما ذکرنا فادغم التّاء فى الذّال، و المعنى لیتدبّروا، کما قال تعالى: «وَ لَقَدْ صَرَّفْناهُ بَیْنَهُمْ لِیَذَّکَّرُوا». و قال: «وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ» و اراد التدبّر لا ضد النّسیان.
و قیل: «وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِی هذَا الْقُرْآنِ» یعنى اکثرنا صرف جبرئیل الیک به لم ینزله مرة واحدة بل نجوما کثیرة کقوله: «وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ»، «وَ ما یَزِیدُهُمْ» تصریفنا و تذکّرنا: «إِلَّا نُفُوراً» ذهابا و تباعدا عن الحق و عن النّظر و الاعتبار به، کقوله: «وَ لا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَساراً». ایشان را نفرت از آن مىافزود که اعتقاد نداشتند در قرآن که کلام حقّ است راست و درست، بلکه اعتقاد داشتند که باطلست و افسانه پیشینیان، شبه حیل و دستان، پس هر چند که بیشتر مىشنیدند نفرت ایشان بیشتر مىبود.
«قُلْ» یا محمّد لهؤلاء المشرکین، «لَوْ کانَ مَعَهُ آلِهَةٌ کَما یَقُولُونَ» ابن کثیر و حفص: «یَقُولُونَ» خوانند بیا، اى کما یقول المشرکون من اثبات آلهة من دونه. باقى «تقولون» بتا خوانند، و قد ذکرنا وجهه، «إِذاً لَابْتَغَوْا إِلى ذِی الْعَرْشِ سَبِیلًا» این را دو وجه است از معنى: یکى لو کان فى الودّ آلهة لطلبوا مغالبة اللَّه و الاستیلاء على ذى العرش جلّ جلاله، اگر در وجود با اللَّه تعالى خدایان بودى چنانک شما مىگوئید که کافرانید ایشان بخداوند عرش که اللَّه است یکتا و معبود بى همتا راه جستندى، یعنى بهره خواستندى و مغالبه و کاویدن جستندى.
معنى دیگر لابتغوا الیه الوسیلة لانّهم عرفوا قدرته و عجزهم، کقوله تعالى: «یَبْتَغُونَ إِلى رَبِّهِمُ الْوَسِیلَةَ» میگوید آن خدایان اگر بودندى بخداوند عرش تقرّب کردندى و نزدیکى جستندى از آنک قدرت اللَّه تعالى و عجز خویش شناختندى.
«سبحانه و تعالى عما تقولون» بتاء مخاطبة حمزه و کسایى خوانند، على مخاطبة القائلین، باقى «عَمَّا یَقُولُونَ» بیا خوانند، و وجهه ما ذکرناه فى قوله «کَما یَقُولُونَ» و یجوز ان یکون قوله: «سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا یَقُولُونَ» تنزیه اللَّه نزّه تعالى نفسه عن دعویهم فقال: «سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا یَقُولُونَ» اى هو منزّه عن الشّرکة فى الالهیّة و عمّا ادعوا من الباطل «عُلُوًّا کَبِیراً» و کان القیاس تعالیا لکن ردّه الى الاصل کقوله: «أَنْبَتَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً».
«تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِیهِنَّ» قرأ ابو عمرو و یعقوب و حمزة و الکسائى و حفص بتاء التّأنیث لانّ الفاعل مؤنث و قرأ الباقون «یسبح» بالیاى لانّ فاعله غیر حقیقى التّأنیث لانّه جمع و مع ذلک فالفعل مقدّم، و المعنى قامت السّماوات و الارض بالدّلالة على قدرته و الالاحة الى حکمته فصار قیامها للصّانع تسبیحا، ثمّ هى سبّحت له ناطقة بکلمات التّسبیح انطقها اللَّه عزّ و جلّ بها مقتدرا على انطاقها نطقا مؤیسا للعقول عن فهمها هفت آسمان و هفت زمین و هر چه در آن دلیلند بر کمال قدرت و حکمت و جلال عزّت و وحدانیّت آفریدگار، همه او را طاعت دار و ستاینده، و ربوبیّت او را گواهى دهنده، هر چه مؤمنست زبان او و دل او بپاکى اللَّه تعالى گواهى مىدهند، و آنچ کافرست صورت او و دولت او و رزق او و کار و بار او بر توانایى و دانایى اللَّه تعالى راه مىنماید، «وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» قومى گفتند این در حیوانات که ذوات الارواحاند مخصوص است، و قول درست آنست که عامّ است در حیوانات و نامیات و جمادات، همه اللَّه تعالى را مىستایند و تسبیح مىکنند و بپاکى وى سخن مىگویند، و آدمى را بدر یافت آن راه نه، و بدانستن بخود هیچ سامان نه، اینست که ربّ العزّه گفت: «وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ» لانّه بغیر لسانکم و لغتکم. و قیل هذه مخاطبة للکفّار لانّهم لا یستدلون و لا یعرفون، و کیف یعرف الدّلیل من لا یتأمّله. و قیل «لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ» لانّها تتکلّم فى بعض الحالات دون بعض.
قال ابو الخطّاب کنّا مع یزید الرقاشى عند الحسن فى طعام فقدّموا الخوان فقال: کان یسبّح مرّة، فذلک
قول النّبی (ص) ما عضهت عضاه الّا بترکها التّسبیح.
و عن خالد بن معدان عن المقدام بن معدى کرب قال: انّ التّراب یسبّح ما لم یبتل فاذا ابتلّ ترک التّسبیح، و انّ الورق لتسبّح ما دامت على الشّجر فاذا سقطت ترکت التّسبیح، و انّ الماء لیسبّح ما دام جاریا فاذا رکد ترک التّسبیح، و انّ الثوب لیسبّح ما دام جدیدا فاذا وسخ ترک التّسبیح، و انّ الوحش اذا صاحت سبّحت و اذا سکتت ترکت التّسبیح، و انّ الطّیر لتسبّح ما دامت تصیح فاذا سکتت ترکت التّسبیح، و انّ الثّواب الخلق ینادى فى اوّل النّهار: اللّهم اغفر لمن نقّانى و قیل صریر الباب و خفیف الرّیح و رعد السّحاب من التّسبیح للَّه عزّ و جلّ.
و قال عکرمة الشّجرة تسبّح و الاسطوانة تسبّح و الطّعام یسبّح.
و عن جابر بن عبد اللَّه قال قال رسول اللَّه (ص) الا اخبرکم بشىء امر به نوح ابنه: ان نوحا قال لابنه یا بنىّ آمرک ان تقول سبحان اللَّه و الحمد للَّه، فانّها صلاة الخلق و تسبیحهم و بها یرزقون، قال اللَّه تعالى: «وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ».
و قال وهب ان تبنى بیت مسجد الّا و قد کان یسبّح اللَّه ثلاثمائة سنة و عن انس بن مالک قال کنّا عند النّبی (ص) فاخذ کفّا من حصا فسبّحن فى ید رسول اللَّه (ص) حتّى سمعنا التّسبیح ثمّ صبهنّ فى ید ابى بکر فسبّحن حتّى سمعنا التّسبیح ثمّ صبّهنّ فى ید عمر فسبّحن حتّى سمعنا التّسبیح ثمّ صبّهنّ فى ید عثمان فسبّحن حتّى سمعنا التّسبیح ثمّ صبّهنّ فى ایدینا فما سبحت فى ایدینا.
و عن جعفر بن محمد (ع) قال مرض رسول اللَّه (ص) فاتاه جبرئیل بطبقة فیها رمّان و عنب، فاکل النّبی (ص) فسبّح ثم دخل الحسن و الحسین فتناولا منه فسبّح العنب و الرّمّان، «إِنَّهُ کانَ حَلِیماً» عن جهل العباد، «غَفُوراً» لذنوب المؤمنین.
«وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً» در معنى این آیت دو وجه گفتهاند: یکى آنست که قومى کافران رسول خداى را اذى مىنمودند چون قرآن خواندى، و او را منع میکردند از رفتن بنماز، ربّ العالمین ایشان را از وى در حجاب کرد و رسول (ص) را از چشم ایشان بپوشید تا او را نمىدیدند چون بیرون آمدى یا قرآن خواندى، و آن حجاب بسه آیت است از قرآن چنانک کعب گفت در تفسیر این آیت، قال: کان رسول اللَّه (ص) یستتر من المشرکین بثلث آیات، الآیة الّتى فى الکهف: «إِنَّا جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً أَنْ یَفْقَهُوهُ وَ فِی آذانِهِمْ وَقْراً»، و الآیة الّتى فى النحل: «أُولئِکَ الَّذِینَ طَبَعَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ»، و الآیة الّتى فى الجاثیة: «أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً». قال کعب فحدّثت بهنّ رجلا بالشّام فاسر بارض الروم فمکث فیهم ما شاء اللَّه ان یمکث ثمّ قرأ بهنّ و خرج هاربا فخرجوا فى طلبه حتّى یکونوا معه على طریقه و لا یبصرونه.
و روى عن عطاء عن سعید قال لمّا نزلت: «تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ»
جاءت امرأة ابى لهب الى النبى (ص) و معه ابو بکر فقال یا رسول اللَّه لو تنحیت عنها الّا تسمعک فانّها بذیة، فقال النّبی (ص) انّه سیحال بینى و بینها فلم تره، فقالت لابى بکر هجانا صاحبک، فقال و اللَّه ما ینطق بالشعر و لا یقوله، قالت انّک لمصدّق فاندفعت راجعة. فقال ابو بکر یا رسول اللَّه اما رأتک؟ قال لا لم یزل ملک بینى و بینها یسترنى حتّى ذهبت.
و قوله: «حِجاباً مَسْتُوراً» یعنى ساترا، مفعول بمعنى فاعل، کقوله: «إِنَّهُ کانَ وَعْدُهُ مَأْتِیًّا» اى آتیا. و قیل مستورا عن اعین النّاس فلا یرونه.
وجه دیگر در معنى آیت آنست که: «إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ» یا محمّد «جَعَلْنا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ» لا یقرّون بالبعث و الثواب و العقاب، «حِجاباً» یحجب قلوبهم عن فهم ما تقرأه علیهم، باین قول تأویل حجاب مهر است که اللَّه تعالى بر دل ایشان نهاد تا حق را در نیابند و بندانند. و دلیل برین قول آنست که بر عقب گفت: «وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً» جمع کنان و هو ما ستر، «أَنْ یَفْقَهُوهُ» یعنى ان لا یفقهوه او کراهة ان یفقهوه، «وَ فِی آذانِهِمْ وَقْراً» اى ثقلا یمنع عن الاستماع، «وَ إِذا ذَکَرْتَ رَبَّکَ فِی الْقُرْآنِ وَحْدَهُ» یعنى و اذا قلت لا اله الّا اللَّه فى القرآن و انت تتلوه، «وَلَّوْا عَلى أَدْبارِهِمْ» رجعوا على اعقابهم، «نُفُوراً»من استماع التّوحید، و النّفور مصدر نفر اذا هرب و یجوز ان یکون جمع نافر مثل قاعد و قعود و جالس و جلوس.
«نَحْنُ أَعْلَمُ بِما یَسْتَمِعُونَ بِهِ» سبب نزول این آیت آن بود که امیر المؤمنین على (ع) اشراف قریش را بر طعامى خواند که ایشان را ساخته بود و رسول خدا (ص) حاضر بود آن ساعت بر ایشان قرآن خواند و بر توحید دعوت کرد ایشان با یکدیگر براز مىگفتند: هذا ساحر، یکى مىگفت شاعر، یکى مىگفت کاهن، یکى مىگفت مجنون، ربّ العالمین آیت فرستاد در آن حال که: «نَحْنُ أَعْلَمُ بِما یَسْتَمِعُونَ بِهِ» یسمع بعضهم بعضا، «إِذْ یَسْتَمِعُونَ إِلَیْکَ» یصغون الیک یسمعوا القرآن، «وَ إِذْ هُمْ نَجْوى» النّجوى اسم للمصدر، اى و اذ هم ذووا نجوى یتناجون بینهم بالتّکذیب و الاستهزاء، «إِذْ یَقُولُ الظَّالِمُونَ» اى المشرکون، «إِنْ تَتَّبِعُونَ» اى ما تتّبعون، «إِلَّا رَجُلًا مَسْحُوراً» قال ابو عبیدة المسحور الذى سحر فزال عقله و صار مجنونا. و قیل مسحورا ذو سحر یأکل و یشرب کسایر النّاس و السّحر الرّئة. و قیل مسحورا مخدوعا مغرورا مکذوبا و قیل نزل فى قوم اجتمعوا فى دار النّدوة و کانوا اذا ارادوا مشورة اجتمعوا هناک، یعنى و إذ هم نجوى فى دار النّدوة فبعضهم یقول انّه ساحر و بعضهم یقول انّه مجنون و بعضهم یقول انّه کاهن، فقال تعالى: «انْظُرْ کَیْفَ ضَرَبُوا لَکَ الْأَمْثالَ» یعنى نصبوا لک الالقاب و تخرصوا لک الاسماء و بینوا لک الاشباه حتّى شبهوک بالسّاحر و الکاهن و الشّاعر و المجنون، «فَضَلُّوا» عن الحقّ بى سامان ماندند در کار تو و فرو ماندند، اگر ترا جادو گفتند جادوان را دیدند و جادو نیافتند ترا، و گر دیوانه گفتند دیوانگان را دیدند و دیوانه نیافتند ترا، و گر شاعر گفتند شاعران را دیدند و شاعر نیافتند ترا، و گر دروغ زن خواندند دروغ زنان را دیدند و دروغ زن نیافتند ترا، «فَضَلُّوا» نه فرا راستى راه مىیابند نه با باطل کردن تو مىتاوند در ماندند، «فَلا یَسْتَطِیعُونَ سَبِیلًا» نمىتوانند که فرا سامان راهى برند «وَ قالُوا» یعنى منکرى البعث، «أَ إِذا کُنَّا عِظاماً» بعد الموت، «رُفاتاً» اى ترابا، «أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِیداً» نبعث و نخلق خلقا مجددا حین صرنا عظاما و رفاتا حطاما، و کلّ مدقوق مبالغ فى الدّق رفات و مرفوت. و قیل العظم اذا تحطم فهو رفات.
قول النّبی (ص): نحن بنو النّضر بن کنانة لا نقفوا امّنا و لا ننتفى من ابینا.
و قیل هو نهى عن شهادة الزّور، «إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ» امر بحفظ اللّسان ثمّ اعقبه بحفظ البصر و السّمع و الفؤاد، «کُلُّ أُولئِکَ» اى کلّ هذه فاجراه مجرى العقلاء، «کانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا» تسأل هذه الاعضاء عمّا قاله و عمله و یستشهد بها کما قال تعالى: «یَوْمَ تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ» الآیة... و قیل یسئل اللَّه العباد فیما استعملوا هذه الحواسّ.
«وَ لا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحاً» یعنى بطرا مختالا فخورا لا ترى فوقک مزیدا، «إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ» اى لن تقطعها بکبرک حتى تبلغ آخرها، «وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا» اى و لا ان تطاول الجبال یعنى انّ قدرتک لا تبلغ هذا المبلغ فیکون ذلک وصلة الى الاختیال. و قیل «إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ» متواضعا، «وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا» متجبّرا معنى آیت آنست که اى آدمى بکشى در زمین مرو که تو عاجزى و عاجز را نرسد که کشى کند و کبر آرد و بزرگى نماید، و نه آن کس که کبر آرد بکبر خود جایى مىرسد برتبت که دیگران که کبر ندارند آنجا مىنرسند.
مصطفى (ص) گفت: یحشر المتکبرون یوم القیامة امثال الذر فى صور النّاس یعلوهم کلّ شىء من الصّغار یقادون الى سجن فى النّار. یقال له بولس تعلوهم نار الانیار یسقون من طینة الجبال عصارة اهل النّار.
«کُلُّ ذلِکَ کانَ سَیِّئُهُ» قرأ ابن عامر و اهل الکوفة: «سَیِّئُهُ» على الاضافة، اى کان سیّئ ما ذکرنا و عددنا علیک، «عِنْدَ رَبِّکَ مَکْرُوهاً» قال الحسن انّ اللَّه ذکر امورا فى قوله: «وَ قَضى رَبُّکَ» الى هذا الموضع، منها حسن و منها سیّئ و السیئ من کلّ ذلک کان عند ربّک مکروها مىگوید آن همه که بردادیم و بر شمردیم بدانک شما را از آن باز زدند، بنزدیک خداوند تو ناشایست است و ناپسندیده، باقى قرّاء «سَیِّئُهُ» بتنوین خوانند یعنى کلّ ما نهى اللَّه عنه کان سیّئة عند ربّک مکروها، فیه تقدیم و تأخیر اى کلّ ذلک کان مکروها سیّئة. و قیل رجع الى المعنى و هو الذّنب و الذّنب مذکر.
«ذلِکَ» با کلّ شود یعنى آن همه که فرمودیم یا از آن باز زدیم و نهى کردیم، «مِمَّا أَوْحى إِلَیْکَ رَبُّکَ» از آن پیغام و وحى است که اللَّه تعالى بتو داد، «مِنَ الْحِکْمَةِ» از آن سخن درست راست و موعظه نیکو در قرآن. قال ابن عباس هذه الثّمانی عشرة آیة کانت فى الواح موسى التی کتب اللَّه سبحانه انزلها على محمّد (ص)، ابتداؤها: «لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ» و آخرها: «مَدْحُوراً» قوله تعالى: «وَ لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَتُلْقى فِی جَهَنَّمَ مَلُوماً» تلوم نفسک و تستحقّ الملامة من غیرک، «مَدْحُوراً» مطرودا مبعّدا من رحمة اللَّه، هذا خطاب للنّبى (ص) و المراد به غیره. و قیل تقدیر الآیة: قل یا محمّد للکافر: «لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَتُلْقى فِی جَهَنَّمَ مَلُوماً مَدْحُوراً».
«أَ فَأَصْفاکُمْ رَبُّکُمْ بِالْبَنِینَ» این خطاب با مشرکان عربست که مىگفتند: الملائکة اناث و انّها بنات اللَّه لذلک سترهم، استفهامست بمعنى انکار و توبیخ، «أَ فَأَصْفاکُمْ» یعنى آثرکم، و الاصفاء الایثار و الاختیار تدخل الطّاء فیها کما تدخل فى الاصطبار و الاصطیاد، یقول تعالى آثرکم و اختصکم بالاجل و جعل لنفسه الادون، «إِنَّکُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلًا عَظِیماً» یعظم الاثم فیه و العقوبة علیه.
«وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِی هذَا الْقُرْآنِ» اى کرّرنا القول فى القرآن من المواعظ و الاخبار ما درین قرآن سخن روى بروى گردانیدیم، توحید و صفات، حکم و آیات، وعد و وعید، امر و نهى، محکم و متشابه، ناسخ و منسوخ، قصص و اخبار، حکم و امثال، حجج و اعلام، تنبیه و تذکیر، «لِیَذَّکَّرُوا» یعنى لیتذکر، آن را کردیم تا در یابند و پند پذیرند. قرأ حمزة و الکسائى: «لِیَذَّکَّرُوا» بسکون الذال و ضمّ الکاف و تخفیفها، یعنى لیذکروا الادلّة فیؤمنوا به و قد یأتى الذّکر و المراد به التذکّر و التدبّر، کما قال تعالى: «خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّةٍ وَ اذْکُرُوا ما فِیهِ» اى تدبّروه و لیس یراد به ضدّ النّسیان و قرأ الباقون «لِیَذَّکَّرُوا» بفتح الذال و الکاف و تشدیدهما و الاصل لیتذکّروا کما ذکرنا فادغم التّاء فى الذّال، و المعنى لیتدبّروا، کما قال تعالى: «وَ لَقَدْ صَرَّفْناهُ بَیْنَهُمْ لِیَذَّکَّرُوا». و قال: «وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ» و اراد التدبّر لا ضد النّسیان.
و قیل: «وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِی هذَا الْقُرْآنِ» یعنى اکثرنا صرف جبرئیل الیک به لم ینزله مرة واحدة بل نجوما کثیرة کقوله: «وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ»، «وَ ما یَزِیدُهُمْ» تصریفنا و تذکّرنا: «إِلَّا نُفُوراً» ذهابا و تباعدا عن الحق و عن النّظر و الاعتبار به، کقوله: «وَ لا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَساراً». ایشان را نفرت از آن مىافزود که اعتقاد نداشتند در قرآن که کلام حقّ است راست و درست، بلکه اعتقاد داشتند که باطلست و افسانه پیشینیان، شبه حیل و دستان، پس هر چند که بیشتر مىشنیدند نفرت ایشان بیشتر مىبود.
«قُلْ» یا محمّد لهؤلاء المشرکین، «لَوْ کانَ مَعَهُ آلِهَةٌ کَما یَقُولُونَ» ابن کثیر و حفص: «یَقُولُونَ» خوانند بیا، اى کما یقول المشرکون من اثبات آلهة من دونه. باقى «تقولون» بتا خوانند، و قد ذکرنا وجهه، «إِذاً لَابْتَغَوْا إِلى ذِی الْعَرْشِ سَبِیلًا» این را دو وجه است از معنى: یکى لو کان فى الودّ آلهة لطلبوا مغالبة اللَّه و الاستیلاء على ذى العرش جلّ جلاله، اگر در وجود با اللَّه تعالى خدایان بودى چنانک شما مىگوئید که کافرانید ایشان بخداوند عرش که اللَّه است یکتا و معبود بى همتا راه جستندى، یعنى بهره خواستندى و مغالبه و کاویدن جستندى.
معنى دیگر لابتغوا الیه الوسیلة لانّهم عرفوا قدرته و عجزهم، کقوله تعالى: «یَبْتَغُونَ إِلى رَبِّهِمُ الْوَسِیلَةَ» میگوید آن خدایان اگر بودندى بخداوند عرش تقرّب کردندى و نزدیکى جستندى از آنک قدرت اللَّه تعالى و عجز خویش شناختندى.
«سبحانه و تعالى عما تقولون» بتاء مخاطبة حمزه و کسایى خوانند، على مخاطبة القائلین، باقى «عَمَّا یَقُولُونَ» بیا خوانند، و وجهه ما ذکرناه فى قوله «کَما یَقُولُونَ» و یجوز ان یکون قوله: «سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا یَقُولُونَ» تنزیه اللَّه نزّه تعالى نفسه عن دعویهم فقال: «سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا یَقُولُونَ» اى هو منزّه عن الشّرکة فى الالهیّة و عمّا ادعوا من الباطل «عُلُوًّا کَبِیراً» و کان القیاس تعالیا لکن ردّه الى الاصل کقوله: «أَنْبَتَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً».
«تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِیهِنَّ» قرأ ابو عمرو و یعقوب و حمزة و الکسائى و حفص بتاء التّأنیث لانّ الفاعل مؤنث و قرأ الباقون «یسبح» بالیاى لانّ فاعله غیر حقیقى التّأنیث لانّه جمع و مع ذلک فالفعل مقدّم، و المعنى قامت السّماوات و الارض بالدّلالة على قدرته و الالاحة الى حکمته فصار قیامها للصّانع تسبیحا، ثمّ هى سبّحت له ناطقة بکلمات التّسبیح انطقها اللَّه عزّ و جلّ بها مقتدرا على انطاقها نطقا مؤیسا للعقول عن فهمها هفت آسمان و هفت زمین و هر چه در آن دلیلند بر کمال قدرت و حکمت و جلال عزّت و وحدانیّت آفریدگار، همه او را طاعت دار و ستاینده، و ربوبیّت او را گواهى دهنده، هر چه مؤمنست زبان او و دل او بپاکى اللَّه تعالى گواهى مىدهند، و آنچ کافرست صورت او و دولت او و رزق او و کار و بار او بر توانایى و دانایى اللَّه تعالى راه مىنماید، «وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» قومى گفتند این در حیوانات که ذوات الارواحاند مخصوص است، و قول درست آنست که عامّ است در حیوانات و نامیات و جمادات، همه اللَّه تعالى را مىستایند و تسبیح مىکنند و بپاکى وى سخن مىگویند، و آدمى را بدر یافت آن راه نه، و بدانستن بخود هیچ سامان نه، اینست که ربّ العزّه گفت: «وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ» لانّه بغیر لسانکم و لغتکم. و قیل هذه مخاطبة للکفّار لانّهم لا یستدلون و لا یعرفون، و کیف یعرف الدّلیل من لا یتأمّله. و قیل «لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ» لانّها تتکلّم فى بعض الحالات دون بعض.
قال ابو الخطّاب کنّا مع یزید الرقاشى عند الحسن فى طعام فقدّموا الخوان فقال: کان یسبّح مرّة، فذلک
قول النّبی (ص) ما عضهت عضاه الّا بترکها التّسبیح.
و عن خالد بن معدان عن المقدام بن معدى کرب قال: انّ التّراب یسبّح ما لم یبتل فاذا ابتلّ ترک التّسبیح، و انّ الورق لتسبّح ما دامت على الشّجر فاذا سقطت ترکت التّسبیح، و انّ الماء لیسبّح ما دام جاریا فاذا رکد ترک التّسبیح، و انّ الثوب لیسبّح ما دام جدیدا فاذا وسخ ترک التّسبیح، و انّ الوحش اذا صاحت سبّحت و اذا سکتت ترکت التّسبیح، و انّ الطّیر لتسبّح ما دامت تصیح فاذا سکتت ترکت التّسبیح، و انّ الثّواب الخلق ینادى فى اوّل النّهار: اللّهم اغفر لمن نقّانى و قیل صریر الباب و خفیف الرّیح و رعد السّحاب من التّسبیح للَّه عزّ و جلّ.
و قال عکرمة الشّجرة تسبّح و الاسطوانة تسبّح و الطّعام یسبّح.
و عن جابر بن عبد اللَّه قال قال رسول اللَّه (ص) الا اخبرکم بشىء امر به نوح ابنه: ان نوحا قال لابنه یا بنىّ آمرک ان تقول سبحان اللَّه و الحمد للَّه، فانّها صلاة الخلق و تسبیحهم و بها یرزقون، قال اللَّه تعالى: «وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ».
و قال وهب ان تبنى بیت مسجد الّا و قد کان یسبّح اللَّه ثلاثمائة سنة و عن انس بن مالک قال کنّا عند النّبی (ص) فاخذ کفّا من حصا فسبّحن فى ید رسول اللَّه (ص) حتّى سمعنا التّسبیح ثمّ صبهنّ فى ید ابى بکر فسبّحن حتّى سمعنا التّسبیح ثمّ صبّهنّ فى ید عمر فسبّحن حتّى سمعنا التّسبیح ثمّ صبّهنّ فى ید عثمان فسبّحن حتّى سمعنا التّسبیح ثمّ صبّهنّ فى ایدینا فما سبحت فى ایدینا.
و عن جعفر بن محمد (ع) قال مرض رسول اللَّه (ص) فاتاه جبرئیل بطبقة فیها رمّان و عنب، فاکل النّبی (ص) فسبّح ثم دخل الحسن و الحسین فتناولا منه فسبّح العنب و الرّمّان، «إِنَّهُ کانَ حَلِیماً» عن جهل العباد، «غَفُوراً» لذنوب المؤمنین.
«وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً» در معنى این آیت دو وجه گفتهاند: یکى آنست که قومى کافران رسول خداى را اذى مىنمودند چون قرآن خواندى، و او را منع میکردند از رفتن بنماز، ربّ العالمین ایشان را از وى در حجاب کرد و رسول (ص) را از چشم ایشان بپوشید تا او را نمىدیدند چون بیرون آمدى یا قرآن خواندى، و آن حجاب بسه آیت است از قرآن چنانک کعب گفت در تفسیر این آیت، قال: کان رسول اللَّه (ص) یستتر من المشرکین بثلث آیات، الآیة الّتى فى الکهف: «إِنَّا جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً أَنْ یَفْقَهُوهُ وَ فِی آذانِهِمْ وَقْراً»، و الآیة الّتى فى النحل: «أُولئِکَ الَّذِینَ طَبَعَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ»، و الآیة الّتى فى الجاثیة: «أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً». قال کعب فحدّثت بهنّ رجلا بالشّام فاسر بارض الروم فمکث فیهم ما شاء اللَّه ان یمکث ثمّ قرأ بهنّ و خرج هاربا فخرجوا فى طلبه حتّى یکونوا معه على طریقه و لا یبصرونه.
و روى عن عطاء عن سعید قال لمّا نزلت: «تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ»
جاءت امرأة ابى لهب الى النبى (ص) و معه ابو بکر فقال یا رسول اللَّه لو تنحیت عنها الّا تسمعک فانّها بذیة، فقال النّبی (ص) انّه سیحال بینى و بینها فلم تره، فقالت لابى بکر هجانا صاحبک، فقال و اللَّه ما ینطق بالشعر و لا یقوله، قالت انّک لمصدّق فاندفعت راجعة. فقال ابو بکر یا رسول اللَّه اما رأتک؟ قال لا لم یزل ملک بینى و بینها یسترنى حتّى ذهبت.
و قوله: «حِجاباً مَسْتُوراً» یعنى ساترا، مفعول بمعنى فاعل، کقوله: «إِنَّهُ کانَ وَعْدُهُ مَأْتِیًّا» اى آتیا. و قیل مستورا عن اعین النّاس فلا یرونه.
وجه دیگر در معنى آیت آنست که: «إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ» یا محمّد «جَعَلْنا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ» لا یقرّون بالبعث و الثواب و العقاب، «حِجاباً» یحجب قلوبهم عن فهم ما تقرأه علیهم، باین قول تأویل حجاب مهر است که اللَّه تعالى بر دل ایشان نهاد تا حق را در نیابند و بندانند. و دلیل برین قول آنست که بر عقب گفت: «وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً» جمع کنان و هو ما ستر، «أَنْ یَفْقَهُوهُ» یعنى ان لا یفقهوه او کراهة ان یفقهوه، «وَ فِی آذانِهِمْ وَقْراً» اى ثقلا یمنع عن الاستماع، «وَ إِذا ذَکَرْتَ رَبَّکَ فِی الْقُرْآنِ وَحْدَهُ» یعنى و اذا قلت لا اله الّا اللَّه فى القرآن و انت تتلوه، «وَلَّوْا عَلى أَدْبارِهِمْ» رجعوا على اعقابهم، «نُفُوراً»من استماع التّوحید، و النّفور مصدر نفر اذا هرب و یجوز ان یکون جمع نافر مثل قاعد و قعود و جالس و جلوس.
«نَحْنُ أَعْلَمُ بِما یَسْتَمِعُونَ بِهِ» سبب نزول این آیت آن بود که امیر المؤمنین على (ع) اشراف قریش را بر طعامى خواند که ایشان را ساخته بود و رسول خدا (ص) حاضر بود آن ساعت بر ایشان قرآن خواند و بر توحید دعوت کرد ایشان با یکدیگر براز مىگفتند: هذا ساحر، یکى مىگفت شاعر، یکى مىگفت کاهن، یکى مىگفت مجنون، ربّ العالمین آیت فرستاد در آن حال که: «نَحْنُ أَعْلَمُ بِما یَسْتَمِعُونَ بِهِ» یسمع بعضهم بعضا، «إِذْ یَسْتَمِعُونَ إِلَیْکَ» یصغون الیک یسمعوا القرآن، «وَ إِذْ هُمْ نَجْوى» النّجوى اسم للمصدر، اى و اذ هم ذووا نجوى یتناجون بینهم بالتّکذیب و الاستهزاء، «إِذْ یَقُولُ الظَّالِمُونَ» اى المشرکون، «إِنْ تَتَّبِعُونَ» اى ما تتّبعون، «إِلَّا رَجُلًا مَسْحُوراً» قال ابو عبیدة المسحور الذى سحر فزال عقله و صار مجنونا. و قیل مسحورا ذو سحر یأکل و یشرب کسایر النّاس و السّحر الرّئة. و قیل مسحورا مخدوعا مغرورا مکذوبا و قیل نزل فى قوم اجتمعوا فى دار النّدوة و کانوا اذا ارادوا مشورة اجتمعوا هناک، یعنى و إذ هم نجوى فى دار النّدوة فبعضهم یقول انّه ساحر و بعضهم یقول انّه مجنون و بعضهم یقول انّه کاهن، فقال تعالى: «انْظُرْ کَیْفَ ضَرَبُوا لَکَ الْأَمْثالَ» یعنى نصبوا لک الالقاب و تخرصوا لک الاسماء و بینوا لک الاشباه حتّى شبهوک بالسّاحر و الکاهن و الشّاعر و المجنون، «فَضَلُّوا» عن الحقّ بى سامان ماندند در کار تو و فرو ماندند، اگر ترا جادو گفتند جادوان را دیدند و جادو نیافتند ترا، و گر دیوانه گفتند دیوانگان را دیدند و دیوانه نیافتند ترا، و گر شاعر گفتند شاعران را دیدند و شاعر نیافتند ترا، و گر دروغ زن خواندند دروغ زنان را دیدند و دروغ زن نیافتند ترا، «فَضَلُّوا» نه فرا راستى راه مىیابند نه با باطل کردن تو مىتاوند در ماندند، «فَلا یَسْتَطِیعُونَ سَبِیلًا» نمىتوانند که فرا سامان راهى برند «وَ قالُوا» یعنى منکرى البعث، «أَ إِذا کُنَّا عِظاماً» بعد الموت، «رُفاتاً» اى ترابا، «أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِیداً» نبعث و نخلق خلقا مجددا حین صرنا عظاما و رفاتا حطاما، و کلّ مدقوق مبالغ فى الدّق رفات و مرفوت. و قیل العظم اذا تحطم فهو رفات.
نجمالدین رازی : باب دوم
فصل سیم
قالالله تعالی: «ان فی خلقالسموات والارض و اختلاف اللیل و النهار و الفلک التی تجری فیالبحر بما ینفع الناس و ما انزلالله منالسماء من ماء فاحیا بهالارض بعدموتها و بت فیها من کل دابه و تصریف الریاح و السحاب المسخربین السماء والارض لایات لقوم یعقلون».
و قال النبی صلیالله علیهوسلم: «خلقالله التربه یومالسبت و خلق الجبال فیها یوم الاحد و خلق الشجر یوم الاثنین و خلق المکروه یوم الثلثا و خلق النور یوم الاربعا و بت فیها الدواب یوم الخمیس و خلق آدم بعد العصر من یوم الجمعه فی آخر ساعه من ساعاته فیما بینالعصر واللیل».
بدانک از مبدأ عالم ارواح تامنتهای عالم اجسام خداوند تعالی عالمهای مختلف آفریده است از دنیا و آخرت و ملک و ملکوت و در هر عالمی صنفی ازمخلوقات آفریده است روحانی وجسمانی و از هر صنف انواع مختلف آفریده و در هر یک خاصیتی دیگر نهاده چنانک از صنف ملکی چندین نوع ملک آفریده است از کروبی و روحانی و حمله عرش و ملایکه هر آسمان تا هفتم که هریک نوعی دیگراند و سفره و برره و کرام الکاتبین و ملایکه هوا که ابر و باران و رعد و برق و باد بحکم ایشان است. در روایت میآید که بر هر قطره باران ملکی موکل است تا آن قطره بدان موضع فرود آرد که فرمان خداوندی است و ملایکه که بر دریاها موکلاند و ملایکه زمین و ملایکه حفظه از اهل شب و اهل روز (و ملایکه حلقهها و مجالس ذکر و ملایکه ارحام) وملایکهای که در باطن آدمی القاء خواطر کنند و ملایکهای که دفع شیطان از بنی آدم کنند و آنها که محافظت اطفال کنند و منکر و نکیر که سوال کنند و آنها که مبشراند و آنها که معذبند و ملایکه موت که قبض ارواح کنند و ملایکه حیات که نفخ صور کنند و ملایکه که بر روزیها موکلاند و ملایکه که رسولانند و آنها که اولی اجتحه مثنی وثلاث و رباع و ملایکه که خزنه بهشتاند و رضوان و ملایکه که خدام بهشتاند و ملایکه که خزنه دوزخاند و زبانیه و مالکان و آنها که بر دوزخ موکلاند و آنها که بر اطباق و درکات موکلاند و ملایکه زمین و ملایکه که عروق زمینها و کوهها بدست ایشان است و آن ملک که گاو و ماهی و جهان بر سفت اوست و روح که او در یک صف باشد وجملگی ملایکه در یک صف باشند و دیگر انواع ملایکه که در آسمان و زمین و دنیا و آخرتاند که جز خدای تعالی نداند کمیت و کیفیت هر صنف.
پس چون یک عالم از عوالم مختلف عالم ملکی است چندین نوع ملایکهاند هریک بصفتی و خاصیتی دیگر مخصوص بنگر تا در عالمهای دیگر چه انواع و اصناف خلق باشد از انسان و حیوان و بری بحری و از اصناف جن و شیاطین و ابالسه و مرده و غیلان و نسناس و اهل جابلقا و جابلسا و یأجوج و مأجوج و دیگر اصناف که در قصص برشمرند و از انواع حوران و وصیفتان و غلمان و و لدان و اجناس مختلف از نباتات و حیوانات و جمادات و معادن و اجسام کثیف و لطیف و بسیط و مفرد و مرکب و عناصر و انواع نور وظلمت و جواهر و اعراض و الوان و طبایع و طباع و خواص و صفات و نتایج و اشکال و هیات و صور و معانی و اسرار و لطایف و حقایق و حواس ظاهر چون سمع و بصرو شم و ذوق و لمس وحواس باطن چون عقل و دل و سر و روح و خفی وقوای بشری چون قوت متخیله و متوهمه و متفکره و متذکره و حافظه و مدبره و حس مشترک واز نوع دیگر قوت جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه و دیگر قوای عمله که شرح آن در تشریح توان یافت.
و آنچ از قبیل علویات است از عرش و کرسی ولوح و قلم و بروج وافلاک و کواکب از سیارات و ثوابت و منازل و بیتالمعمور و سدرهالمنتهی و قاب قوسین و لامکان و دیگر اصناف موجودات و انواع مخلوقات چگونه شرح توان داد که بر دقایق آن علیالحقیقه جز حضرت خداوندی عزوعلا واقف نباشد «و ما یعلم جنود ربک الاهو».
اما عدد عالمها در بعضی روایت آمده است که هجده هزار عالم است و به روایتی هفتاد هزار عالم است و بروایتی سیصد و شصت هزار عالم است ولیکن جمله در دو عالم خلق وامر که ملک و ملکوت گویند مندرج است چنانک بیان فرمود و در آفریدن آن بر حضرت خداوندی خود ثنا گفت که: «الا له الخلق و الامر تبارک الله ربالعالمین».
اما مراتب ملک و ملوک و مدارج آن اول مراتب ملکوت است و آن بر دو قسم است: ارواح و نفوس و اما مراتب ارواح اول مراتب ارواح انسانی است بدان شرح که در فصل سابق برفت بعد از آن مراتب ارواح ملکی است و بعد از آن مراتب ارواح جن و آنگه مراتب ارواح شیاطین آنگه مراتب ارواح حیوانات آنگه مراتب نفوس نامیه که روح نامیه هم گویند.
و اما مراتب نفوس مبداء آن عقل کل آمد و بعد مراتب عقول مراتب نفوس عرش و کرسی و لوح است و قلم آنگه مراتب نفوس افلاک و بروج آنگه مراتب نفوس کواکب سیارات و ثوابت آنگه مراتب نفوس مراکز چون مرکز اثیر که مرکز آتش است و هوا که مرکز باد است و محیط که مرکز آب است و زمین که مرکز خاک است. آنکه مراتب نفوس معادن است آنگه مراتب نفوس مرکبات آنگه مراتب نفوس مفردات عناصر. این قدر بر سبیل اقتصار نموده آمد از مدارج و مراتب ملکوتیات عوالم مختلف.
و این جمله آن است که سالکان صاحب بصیرت را کشف شود در مقام ارائت «سنریهم آیاتنا فی آلافاق و فی انفسهم» و اگر در مراتب بعضی تقدیم و تأخیر افتد نه از سهو عالم کشف باشد از سهو نظر نفس باشد در ادراک معانی غیبی یا از سهو قوت متفکره که سفیر عالم غیب و شهادت است زیرا ک آنچ مکشوف نظر روح شود در عالم غیب قابل تفاوت و نقصان نبود خصوصا چون نظر روح موید بود بمدد نورالله که «اتقو فراسه المومن فانه ینظر بنورالله». اماآنچ نصیبه نفس باشد از معانی غیب به تبعیت روح بود و خیال و وهم را مجال تصرف باشد تفاوت و زیادت و نقصان بدان راه یابد و نیز درین معانی و مراتب شرح داده آمدهر طایفهای را از اهل طریقت و اهل حکمت مذاهب مختلف است بحسب نظرها.
نظار گیان روی خوبت
چون در نگرند از کرانها
در آینه نقش خویش بینند
زین است تفاوت نشانها
اما مراتب ظهور عوالم ملک در روایت میآید که «لما ارادالله ان یخلق هذا العالم خلق جوهر افنظر الیه بنظر الهیبه فاذابه فصار نصفین من هیبه الرحمن نصفه نار و نصفه ماء فاجری النار علی الماء فصعد منه دخان فخلق من ذلک الدخان السموات و خلق من زبده الارض». آسمان وزمین بدین وجه و بدین ترتیب آفرید و مراتب آنچ در زمین آفریده است چنانک در حدیث باد کرده آمد در اول فصل و در آیت همان معنی است به اجمال. تفصیل آن خواجه علیه الصلوه والسلام فرموده است: زمین را روز شنبه آفرید و آن اول روزی است از روزهای این جهانی زیرا ک روز نتیجه زمان است و زمان نتیجه گردش افلاک. چون آسمانها بیافرید و گردان کرد آغاز روز پدیدآمد شنبه نام نهاد آن را. و در روز یکشنبه کوهها بیافرید و در روز دوشنبه نبات و اشجار بیافرید و در روز سهشنبه رنج و مکروه بیافرید و در روز چهارشنبه انوار بیافرید. و در روز پنجشنبه حیوانات بیافرید از هر نوع ودر روز آدینه بعد از نماز دیگر در آخر ساعت از روز آدم را بیافرید علیهالسلام. این مراتب را از ظاهر نص شنودی حقیقت آن بشنو.
بدانک آنچ از پرتو نور روح خواجه علیه السلام گذر کرد بر مراتب ملکوتیات ارواح تا آنجا که بآخر موجودات رسیدکه ملکوت عناصر مفرده بود و آنچ بر ملکوتیات نفوس گذر کرد هم از پرتو نور روح خواجه بود علیهالسلام که عقلش گفتیم تا آنجا که هم بملکوت عناصر رسید بر مثال پرگار که گرد دایره برآید چون بنهایت رسد هر دو بهم پیوندد یکی شود. آن هر دو لطیفه از روح وعقل چون گرد عوالم ملکوت ارواح و ملکوت نفوس برگشتند در آخر مرتبه ملکوت عناصر بهم پیوستند و هرچ صاف آن لطیفهها بود خرج شده بود بران نوع که بر مثال قند بیان افتاده است دردی قطاره صفت مانده بود از آن درد آن جوهر بیافرید که میفرماید «خلق جوهرا فنظر الیه فاذابه». پس آن جوهر بتاثیر نظر هیبت بدونیم کرد یک نیمه آتش شد ویک نیمه آب. پس آتش را بر آب استیلا داد تا از آب دخان برخاست قصدعلو کرد آتش با دخان روی بعلو نهاد از غایت لطافت و گرم روی آب در نشیب بماند از کثافت و فسردگی طبع.
این لطیفه بشنو که چون آن جوهر را حق تعالی بنظر خودمنظور گردانید آن جزو که از پرتو نور روح محمدی برخاسته بود از آن جزو که از عقل برخاسته بود جدا شد و از نظر حق غذای شوق یافت. دیگر باره قصد علو کرد و آنچ از عقل فسرده برخاسته بود بتردامنی اینجا بماند و این خاصیت از آنجا بود که روح محمدی را صفات مختلف بود چنانک شرح آن برفته است. یک صفت از آن محبت بود و یک صفت نور بود محبت آتشسوزان است و نور فسرده. پس آن لطیفه که از روح محمدی بر مراتب ارواح گذر کرد از محبت بود و آنچ عقل از او برخاست و بر مراتب نفوس گذر کرد از نور بود. و میان محبت و عقل منازعت و مخالفت است هرگز بایکدیگر نسازند بهر منزل که محبت رخت اندازد عقل خانه پردازد هر کجا عقل خانه گیرد محبت کرانه گیرد شعر.
عشق آمدو کرد عقل غارت
ای دل تو بجان بر این بشارت
ترک عجمی است عشق دانی
کز ترک عجیب نیست غارت
میخواست که در عبارت آرد
وصف رخ او باستعارت
نور رخ او زبانهای زد
هم عقل بسوخت هم عبارت
آنجا محبت چون از پس چندین حجب افتاده بود و بر مراتب ارواح و ملکوت گذر کرده از محبوب خویش دورمانده در ملکوت عناصر آن لطیفه عالم عقل را دریافت. از و بوی آشنایی شنید که هم از آن ولایت کرده بود اگرچه این سلطان بود واو دربان اما بحکم آشنایی و همولایتی شوق «حبالوطن منالایمان» در نهادش بجنبید فریاد برآورد که: شعر
بوی جوی مولیان آید همی
بوی یار مهربان آید همی
از غایت اشتیاق محبوب خویش دست در گردن آن لطیفه عقل خرده آورد و میگفت: بیت
بر یاد لبت لعل نگین میبوسم
آنم چو بدست نیست این میبوسم
دستم چو بدستبوس وصلت نرسد
میگویم خدمت و زمین میبوسم
ولکن درین مقام که ذوق نظر محبوب حقیقی بکام جانش رسید آتش در وی افتاد و دست از گردن عقل بیرون آورد. عبارت از او این آمد که جوهر بدو نیم شد آن نیمه که از عقل بود عقل بددل بودبترسید از ترس بگداخت آب شد. و آن نیمه که از محبت بوداز نظر محبوب غذا یافت شوق غالب شد آتش محبت شعله برآورد آتش پدید آمد همچنانک میان آب و آتش مضادت است میان عقل و عشق همچنان است. پس عشق با عقل نساخت او را بر هم زد و رها کرد و قصد محبوب خویش کرد. شعر
عقل را با عشق کاری نیست زودش پنبه کن
تاچه خواهی کرد آن اشتردل جولاه را
عقل نزد عشق خود راهی تواند برد نه
نزد شاهنشه چه کار اوباش لشگر گاه را
پس آن جزو که قصد بالا کرد عالم علو از افلاک و انجم و غیر آن ساخته شد و آن جزو که در نشیب بماند زمین وکوه و دریا و دیگر اجناس بدان ترتیب که گفتیم ازو بیافرید. پس آن لطیفه که از صفت محبت محمدی برخاسته بود اول گرد ملکوت ارواحش برآوردند و آنگه از دروزاه جوهر او را بر صورت و صفت ملک و ملکوت گذر دادند تا هیچ ذره از ذرات کاینات از ملک و ملکوت نماندکه در وی سری از اسرار محبت تعبیه نکردند تا هیچ ذره از محبت خالق خویش بقدر استعداد خالی نباشد و بدان بزبان حال خویش حضرت عزت را حمد و ثنا میگوید «و ان من شیء الا یسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبیحهم» بیت
گر عرض دهند عاشقانت را
هر ذره که هست در شمار آید
طاوس و مگس بیک محل باشد
چون باز غم تو در شکار آید
ای ملایکه لاف مسبحی مزنید و خود را در مقام هستی پدید میاورید که «و نحن تسبح بحمدک و نقدس لک» آن چیست و کیست که نه مسبح حضرت جلت ماست؟ «سبحالله مافی السموات و مافیالارض و هوالعزیز الحکیم و حضرت جلت ما از آن عزیزتر و بزرگوارتر است که خود هر کسی حمد و ثنای ما تواند گفت هر تسبیح و تقدیس که بر اهل آسمان و زمین میبینی و بر ذرات کاینات مشاهده میکنی همه از پرتو ثنای خداوندی ماست بر حضرت ما که «سبحان ربک رب العزه عما یصفون».
اما بواسطه آینه روح محمدی که عکس بر ذرات کاینات انداخت جمله مسبح و مقدس گشتند هر کسی پنداشت که آن ثناگویی از خاصیت عبودیت اوست ندانستند که منشأ این حمدازکجاست. چون نوبت بخلاصه موجودات رسید و در پرورش و روش گرد ملک وملکوت برگشت و ثمره کردار بر سر شاخ شجره آفرینش آمدکه قاب قوسین عبارت ازوست و بتصرف سر «اوادانی» دیده حقیقت بین او گشاده گردید و خطاب عزت در رسیدکه : «ای محمد همچون دیگر موجودات و ملایکه مرا ثنا بگوی «اثن علی». خواجه بازدیده بود که هر چ از ثناگویی آن حضرت جمله کاینات یافت بودند عاریتی بود و شریعت او آن بود که «العاریه مردوده». بر قضیه «انالله یأمرکم ان تود والامانات الی اهلها» آن امانت رد کرد گفت: از زبان الکن حدوث ثنای ذات قدیم چون درست آید «لا احصی ثناء علیک». ثنای ذات تو هم از صفات تو درست آید «انت کما اثنیت علی نفسک» اینجا نه ملایکه که اطفال نوآموز دبیرستان آدماند که «یا آدم انبئهم باسمائهم» که ایشان خود نام خود نمیدانند بلک آدم که معلم ایشان است با جملگی فرزندان در زیر رایت ثناخوانی محمد باشندکه «آدم و من دونه تحت لوائی یومالقیامه ولافخر و بیدی لواء و الحمد ولافخر». ازینجا معلوم گردد که تخم آفرینش محمد بود و ثمره هم او بود و شجره آفرینش بحقیقت هم وجود محمدی است بیت.
الحق شگرف مرغی کز تو دو کون پر شد
نه بال باز کرده نه زاشیان پریده
هرچ ملکوتیات است بیخهای آن شجره تصور کن و هر چه جسمانیات است تنه شجره وانبیا علیهم الصلوه والسلام شاخهای شجره و ملایکه برگهای شجره. و بیان ثمره آن شجره در عبارت نگنجد و به زبان قلم دو زبان با کاغذ دو روی نتوان گفت. شعر
قصهها مینوشت خاقانی
قلم اینجا رسید سر بشکست
پس همچنانک شجره در ثمره تعبیه باشد ثمره در شجره تعبیه است تا هیچ ذره از شجره نیست که از وجود ثمره خالی است. و این سر بزرگی است و اصل تخم که از پرتو نور احدیت بود هیچ ذره نیست از شجره و ثمره که از پرتو نور احدیت خالی است که «و نحن اقرب الیه من حبل الورید» سر «وهو معکم» از اینجا معلوم گردد خاصیت «الله نورالسموات و الارض» اینجا ظاهر شود.
و بدانک هر چیز را که حق تعالی در عالم معانی ظاهر کرده است در عالم صورت آن را صورتی پدید آورده است. پس صورت جملگی عوامل ملکوت شخص محمدی آمد علیهالسلام و صورت بپرتو نور احدیت کلمه توحید «لا اله الاالله» آمد و سربعث انبیاء علیهم الصلوه والسلام از بهر زراعت تخم توحید است در زمین دلها «الدنیا مزرعه الاخره». خواجه علیهالسلم ازینجا میفرمود «امرت ان اقاتل الناس حتی بقولو لا اله الاالله». این چیست تخم توحید در زمین دلها پاشیدن «ضربالله مثلا کلمه طیبه کشجره طیبه اصلها ثابت و فرعها فی السماء تونی اکلها کل حین باذن ربها و یضرب الله الامثال للناس لعلهم یتذکرون».
و قال النبی صلیالله علیهوسلم: «خلقالله التربه یومالسبت و خلق الجبال فیها یوم الاحد و خلق الشجر یوم الاثنین و خلق المکروه یوم الثلثا و خلق النور یوم الاربعا و بت فیها الدواب یوم الخمیس و خلق آدم بعد العصر من یوم الجمعه فی آخر ساعه من ساعاته فیما بینالعصر واللیل».
بدانک از مبدأ عالم ارواح تامنتهای عالم اجسام خداوند تعالی عالمهای مختلف آفریده است از دنیا و آخرت و ملک و ملکوت و در هر عالمی صنفی ازمخلوقات آفریده است روحانی وجسمانی و از هر صنف انواع مختلف آفریده و در هر یک خاصیتی دیگر نهاده چنانک از صنف ملکی چندین نوع ملک آفریده است از کروبی و روحانی و حمله عرش و ملایکه هر آسمان تا هفتم که هریک نوعی دیگراند و سفره و برره و کرام الکاتبین و ملایکه هوا که ابر و باران و رعد و برق و باد بحکم ایشان است. در روایت میآید که بر هر قطره باران ملکی موکل است تا آن قطره بدان موضع فرود آرد که فرمان خداوندی است و ملایکه که بر دریاها موکلاند و ملایکه زمین و ملایکه حفظه از اهل شب و اهل روز (و ملایکه حلقهها و مجالس ذکر و ملایکه ارحام) وملایکهای که در باطن آدمی القاء خواطر کنند و ملایکهای که دفع شیطان از بنی آدم کنند و آنها که محافظت اطفال کنند و منکر و نکیر که سوال کنند و آنها که مبشراند و آنها که معذبند و ملایکه موت که قبض ارواح کنند و ملایکه حیات که نفخ صور کنند و ملایکه که بر روزیها موکلاند و ملایکه که رسولانند و آنها که اولی اجتحه مثنی وثلاث و رباع و ملایکه که خزنه بهشتاند و رضوان و ملایکه که خدام بهشتاند و ملایکه که خزنه دوزخاند و زبانیه و مالکان و آنها که بر دوزخ موکلاند و آنها که بر اطباق و درکات موکلاند و ملایکه زمین و ملایکه که عروق زمینها و کوهها بدست ایشان است و آن ملک که گاو و ماهی و جهان بر سفت اوست و روح که او در یک صف باشد وجملگی ملایکه در یک صف باشند و دیگر انواع ملایکه که در آسمان و زمین و دنیا و آخرتاند که جز خدای تعالی نداند کمیت و کیفیت هر صنف.
پس چون یک عالم از عوالم مختلف عالم ملکی است چندین نوع ملایکهاند هریک بصفتی و خاصیتی دیگر مخصوص بنگر تا در عالمهای دیگر چه انواع و اصناف خلق باشد از انسان و حیوان و بری بحری و از اصناف جن و شیاطین و ابالسه و مرده و غیلان و نسناس و اهل جابلقا و جابلسا و یأجوج و مأجوج و دیگر اصناف که در قصص برشمرند و از انواع حوران و وصیفتان و غلمان و و لدان و اجناس مختلف از نباتات و حیوانات و جمادات و معادن و اجسام کثیف و لطیف و بسیط و مفرد و مرکب و عناصر و انواع نور وظلمت و جواهر و اعراض و الوان و طبایع و طباع و خواص و صفات و نتایج و اشکال و هیات و صور و معانی و اسرار و لطایف و حقایق و حواس ظاهر چون سمع و بصرو شم و ذوق و لمس وحواس باطن چون عقل و دل و سر و روح و خفی وقوای بشری چون قوت متخیله و متوهمه و متفکره و متذکره و حافظه و مدبره و حس مشترک واز نوع دیگر قوت جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه و دیگر قوای عمله که شرح آن در تشریح توان یافت.
و آنچ از قبیل علویات است از عرش و کرسی ولوح و قلم و بروج وافلاک و کواکب از سیارات و ثوابت و منازل و بیتالمعمور و سدرهالمنتهی و قاب قوسین و لامکان و دیگر اصناف موجودات و انواع مخلوقات چگونه شرح توان داد که بر دقایق آن علیالحقیقه جز حضرت خداوندی عزوعلا واقف نباشد «و ما یعلم جنود ربک الاهو».
اما عدد عالمها در بعضی روایت آمده است که هجده هزار عالم است و به روایتی هفتاد هزار عالم است و بروایتی سیصد و شصت هزار عالم است ولیکن جمله در دو عالم خلق وامر که ملک و ملکوت گویند مندرج است چنانک بیان فرمود و در آفریدن آن بر حضرت خداوندی خود ثنا گفت که: «الا له الخلق و الامر تبارک الله ربالعالمین».
اما مراتب ملک و ملوک و مدارج آن اول مراتب ملکوت است و آن بر دو قسم است: ارواح و نفوس و اما مراتب ارواح اول مراتب ارواح انسانی است بدان شرح که در فصل سابق برفت بعد از آن مراتب ارواح ملکی است و بعد از آن مراتب ارواح جن و آنگه مراتب ارواح شیاطین آنگه مراتب ارواح حیوانات آنگه مراتب نفوس نامیه که روح نامیه هم گویند.
و اما مراتب نفوس مبداء آن عقل کل آمد و بعد مراتب عقول مراتب نفوس عرش و کرسی و لوح است و قلم آنگه مراتب نفوس افلاک و بروج آنگه مراتب نفوس کواکب سیارات و ثوابت آنگه مراتب نفوس مراکز چون مرکز اثیر که مرکز آتش است و هوا که مرکز باد است و محیط که مرکز آب است و زمین که مرکز خاک است. آنکه مراتب نفوس معادن است آنگه مراتب نفوس مرکبات آنگه مراتب نفوس مفردات عناصر. این قدر بر سبیل اقتصار نموده آمد از مدارج و مراتب ملکوتیات عوالم مختلف.
و این جمله آن است که سالکان صاحب بصیرت را کشف شود در مقام ارائت «سنریهم آیاتنا فی آلافاق و فی انفسهم» و اگر در مراتب بعضی تقدیم و تأخیر افتد نه از سهو عالم کشف باشد از سهو نظر نفس باشد در ادراک معانی غیبی یا از سهو قوت متفکره که سفیر عالم غیب و شهادت است زیرا ک آنچ مکشوف نظر روح شود در عالم غیب قابل تفاوت و نقصان نبود خصوصا چون نظر روح موید بود بمدد نورالله که «اتقو فراسه المومن فانه ینظر بنورالله». اماآنچ نصیبه نفس باشد از معانی غیب به تبعیت روح بود و خیال و وهم را مجال تصرف باشد تفاوت و زیادت و نقصان بدان راه یابد و نیز درین معانی و مراتب شرح داده آمدهر طایفهای را از اهل طریقت و اهل حکمت مذاهب مختلف است بحسب نظرها.
نظار گیان روی خوبت
چون در نگرند از کرانها
در آینه نقش خویش بینند
زین است تفاوت نشانها
اما مراتب ظهور عوالم ملک در روایت میآید که «لما ارادالله ان یخلق هذا العالم خلق جوهر افنظر الیه بنظر الهیبه فاذابه فصار نصفین من هیبه الرحمن نصفه نار و نصفه ماء فاجری النار علی الماء فصعد منه دخان فخلق من ذلک الدخان السموات و خلق من زبده الارض». آسمان وزمین بدین وجه و بدین ترتیب آفرید و مراتب آنچ در زمین آفریده است چنانک در حدیث باد کرده آمد در اول فصل و در آیت همان معنی است به اجمال. تفصیل آن خواجه علیه الصلوه والسلام فرموده است: زمین را روز شنبه آفرید و آن اول روزی است از روزهای این جهانی زیرا ک روز نتیجه زمان است و زمان نتیجه گردش افلاک. چون آسمانها بیافرید و گردان کرد آغاز روز پدیدآمد شنبه نام نهاد آن را. و در روز یکشنبه کوهها بیافرید و در روز دوشنبه نبات و اشجار بیافرید و در روز سهشنبه رنج و مکروه بیافرید و در روز چهارشنبه انوار بیافرید. و در روز پنجشنبه حیوانات بیافرید از هر نوع ودر روز آدینه بعد از نماز دیگر در آخر ساعت از روز آدم را بیافرید علیهالسلام. این مراتب را از ظاهر نص شنودی حقیقت آن بشنو.
بدانک آنچ از پرتو نور روح خواجه علیه السلام گذر کرد بر مراتب ملکوتیات ارواح تا آنجا که بآخر موجودات رسیدکه ملکوت عناصر مفرده بود و آنچ بر ملکوتیات نفوس گذر کرد هم از پرتو نور روح خواجه بود علیهالسلام که عقلش گفتیم تا آنجا که هم بملکوت عناصر رسید بر مثال پرگار که گرد دایره برآید چون بنهایت رسد هر دو بهم پیوندد یکی شود. آن هر دو لطیفه از روح وعقل چون گرد عوالم ملکوت ارواح و ملکوت نفوس برگشتند در آخر مرتبه ملکوت عناصر بهم پیوستند و هرچ صاف آن لطیفهها بود خرج شده بود بران نوع که بر مثال قند بیان افتاده است دردی قطاره صفت مانده بود از آن درد آن جوهر بیافرید که میفرماید «خلق جوهرا فنظر الیه فاذابه». پس آن جوهر بتاثیر نظر هیبت بدونیم کرد یک نیمه آتش شد ویک نیمه آب. پس آتش را بر آب استیلا داد تا از آب دخان برخاست قصدعلو کرد آتش با دخان روی بعلو نهاد از غایت لطافت و گرم روی آب در نشیب بماند از کثافت و فسردگی طبع.
این لطیفه بشنو که چون آن جوهر را حق تعالی بنظر خودمنظور گردانید آن جزو که از پرتو نور روح محمدی برخاسته بود از آن جزو که از عقل برخاسته بود جدا شد و از نظر حق غذای شوق یافت. دیگر باره قصد علو کرد و آنچ از عقل فسرده برخاسته بود بتردامنی اینجا بماند و این خاصیت از آنجا بود که روح محمدی را صفات مختلف بود چنانک شرح آن برفته است. یک صفت از آن محبت بود و یک صفت نور بود محبت آتشسوزان است و نور فسرده. پس آن لطیفه که از روح محمدی بر مراتب ارواح گذر کرد از محبت بود و آنچ عقل از او برخاست و بر مراتب نفوس گذر کرد از نور بود. و میان محبت و عقل منازعت و مخالفت است هرگز بایکدیگر نسازند بهر منزل که محبت رخت اندازد عقل خانه پردازد هر کجا عقل خانه گیرد محبت کرانه گیرد شعر.
عشق آمدو کرد عقل غارت
ای دل تو بجان بر این بشارت
ترک عجمی است عشق دانی
کز ترک عجیب نیست غارت
میخواست که در عبارت آرد
وصف رخ او باستعارت
نور رخ او زبانهای زد
هم عقل بسوخت هم عبارت
آنجا محبت چون از پس چندین حجب افتاده بود و بر مراتب ارواح و ملکوت گذر کرده از محبوب خویش دورمانده در ملکوت عناصر آن لطیفه عالم عقل را دریافت. از و بوی آشنایی شنید که هم از آن ولایت کرده بود اگرچه این سلطان بود واو دربان اما بحکم آشنایی و همولایتی شوق «حبالوطن منالایمان» در نهادش بجنبید فریاد برآورد که: شعر
بوی جوی مولیان آید همی
بوی یار مهربان آید همی
از غایت اشتیاق محبوب خویش دست در گردن آن لطیفه عقل خرده آورد و میگفت: بیت
بر یاد لبت لعل نگین میبوسم
آنم چو بدست نیست این میبوسم
دستم چو بدستبوس وصلت نرسد
میگویم خدمت و زمین میبوسم
ولکن درین مقام که ذوق نظر محبوب حقیقی بکام جانش رسید آتش در وی افتاد و دست از گردن عقل بیرون آورد. عبارت از او این آمد که جوهر بدو نیم شد آن نیمه که از عقل بود عقل بددل بودبترسید از ترس بگداخت آب شد. و آن نیمه که از محبت بوداز نظر محبوب غذا یافت شوق غالب شد آتش محبت شعله برآورد آتش پدید آمد همچنانک میان آب و آتش مضادت است میان عقل و عشق همچنان است. پس عشق با عقل نساخت او را بر هم زد و رها کرد و قصد محبوب خویش کرد. شعر
عقل را با عشق کاری نیست زودش پنبه کن
تاچه خواهی کرد آن اشتردل جولاه را
عقل نزد عشق خود راهی تواند برد نه
نزد شاهنشه چه کار اوباش لشگر گاه را
پس آن جزو که قصد بالا کرد عالم علو از افلاک و انجم و غیر آن ساخته شد و آن جزو که در نشیب بماند زمین وکوه و دریا و دیگر اجناس بدان ترتیب که گفتیم ازو بیافرید. پس آن لطیفه که از صفت محبت محمدی برخاسته بود اول گرد ملکوت ارواحش برآوردند و آنگه از دروزاه جوهر او را بر صورت و صفت ملک و ملکوت گذر دادند تا هیچ ذره از ذرات کاینات از ملک و ملکوت نماندکه در وی سری از اسرار محبت تعبیه نکردند تا هیچ ذره از محبت خالق خویش بقدر استعداد خالی نباشد و بدان بزبان حال خویش حضرت عزت را حمد و ثنا میگوید «و ان من شیء الا یسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبیحهم» بیت
گر عرض دهند عاشقانت را
هر ذره که هست در شمار آید
طاوس و مگس بیک محل باشد
چون باز غم تو در شکار آید
ای ملایکه لاف مسبحی مزنید و خود را در مقام هستی پدید میاورید که «و نحن تسبح بحمدک و نقدس لک» آن چیست و کیست که نه مسبح حضرت جلت ماست؟ «سبحالله مافی السموات و مافیالارض و هوالعزیز الحکیم و حضرت جلت ما از آن عزیزتر و بزرگوارتر است که خود هر کسی حمد و ثنای ما تواند گفت هر تسبیح و تقدیس که بر اهل آسمان و زمین میبینی و بر ذرات کاینات مشاهده میکنی همه از پرتو ثنای خداوندی ماست بر حضرت ما که «سبحان ربک رب العزه عما یصفون».
اما بواسطه آینه روح محمدی که عکس بر ذرات کاینات انداخت جمله مسبح و مقدس گشتند هر کسی پنداشت که آن ثناگویی از خاصیت عبودیت اوست ندانستند که منشأ این حمدازکجاست. چون نوبت بخلاصه موجودات رسید و در پرورش و روش گرد ملک وملکوت برگشت و ثمره کردار بر سر شاخ شجره آفرینش آمدکه قاب قوسین عبارت ازوست و بتصرف سر «اوادانی» دیده حقیقت بین او گشاده گردید و خطاب عزت در رسیدکه : «ای محمد همچون دیگر موجودات و ملایکه مرا ثنا بگوی «اثن علی». خواجه بازدیده بود که هر چ از ثناگویی آن حضرت جمله کاینات یافت بودند عاریتی بود و شریعت او آن بود که «العاریه مردوده». بر قضیه «انالله یأمرکم ان تود والامانات الی اهلها» آن امانت رد کرد گفت: از زبان الکن حدوث ثنای ذات قدیم چون درست آید «لا احصی ثناء علیک». ثنای ذات تو هم از صفات تو درست آید «انت کما اثنیت علی نفسک» اینجا نه ملایکه که اطفال نوآموز دبیرستان آدماند که «یا آدم انبئهم باسمائهم» که ایشان خود نام خود نمیدانند بلک آدم که معلم ایشان است با جملگی فرزندان در زیر رایت ثناخوانی محمد باشندکه «آدم و من دونه تحت لوائی یومالقیامه ولافخر و بیدی لواء و الحمد ولافخر». ازینجا معلوم گردد که تخم آفرینش محمد بود و ثمره هم او بود و شجره آفرینش بحقیقت هم وجود محمدی است بیت.
الحق شگرف مرغی کز تو دو کون پر شد
نه بال باز کرده نه زاشیان پریده
هرچ ملکوتیات است بیخهای آن شجره تصور کن و هر چه جسمانیات است تنه شجره وانبیا علیهم الصلوه والسلام شاخهای شجره و ملایکه برگهای شجره. و بیان ثمره آن شجره در عبارت نگنجد و به زبان قلم دو زبان با کاغذ دو روی نتوان گفت. شعر
قصهها مینوشت خاقانی
قلم اینجا رسید سر بشکست
پس همچنانک شجره در ثمره تعبیه باشد ثمره در شجره تعبیه است تا هیچ ذره از شجره نیست که از وجود ثمره خالی است. و این سر بزرگی است و اصل تخم که از پرتو نور احدیت بود هیچ ذره نیست از شجره و ثمره که از پرتو نور احدیت خالی است که «و نحن اقرب الیه من حبل الورید» سر «وهو معکم» از اینجا معلوم گردد خاصیت «الله نورالسموات و الارض» اینجا ظاهر شود.
و بدانک هر چیز را که حق تعالی در عالم معانی ظاهر کرده است در عالم صورت آن را صورتی پدید آورده است. پس صورت جملگی عوامل ملکوت شخص محمدی آمد علیهالسلام و صورت بپرتو نور احدیت کلمه توحید «لا اله الاالله» آمد و سربعث انبیاء علیهم الصلوه والسلام از بهر زراعت تخم توحید است در زمین دلها «الدنیا مزرعه الاخره». خواجه علیهالسلم ازینجا میفرمود «امرت ان اقاتل الناس حتی بقولو لا اله الاالله». این چیست تخم توحید در زمین دلها پاشیدن «ضربالله مثلا کلمه طیبه کشجره طیبه اصلها ثابت و فرعها فی السماء تونی اکلها کل حین باذن ربها و یضرب الله الامثال للناس لعلهم یتذکرون».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طبقات و اصناف ملائکه و اعمال ایشان
چون محض وجود غذا و حضور آن و اصلاح آن فایده نمی بخشد، مادامی که خورده نمی شد و جزو بدن نمی گردید و این موقوف بود بر اعمال بسیار و اسباب بی شمار از خائیدن و فروبردن و هضم در معده و در جگر و دفع فضلات آن و غیر اینها از افعالی که هر یک به اسباب بسیار موقوف بود لهذا خدای تعالی همه را به حکمت بالغه چنانچه شاید و باید خلق کرد و چون همه این اعمال از ملائکه موکلین به آنها صادر می گردد در اینجا به نمونه ای از خلق ملائکه اشاره می کنیم.
پس می گوییم: طبقات ملائکه از کثرت نه به حدی است که تصور تفصیلی یا اجمالی آنها ممکن باشد، و ایشان را اصناف بسیار و طبقات بی شمار است یک صنف از آنها ملائکه زمین، و صنفی دیگر ملائکه هوا و از آن جمله ملائکه آسمان هاست، و ملائکه حمله عرش عظیم، و طبقه ملائکه مسلسلین، و ملائکه مهیمین، و ملائکه بهشت، و موکلین دوزخ و غیر اینها از طبقاتی که نه اسم ایشان را شنیده ایم و نه از شغل ایشان خبر داریم و به جز خالق ایشان، احاطه به ایشان نکرده است و هر عملی از اعمال، چه در آسمان و چه در زمین خالی نیست از ملکی یا ملائکه ای چند که به آن موکل هستند.
مثلا چیزی خوردن محتاج است به این قدر از قرشتگان که تعداد و بیان آنها را نمی توان نمود.
از جمله آنکه بعد از آنکه غذا را به دهان نهادی و خائیدی و فرو بردی، هضم آن و مستحیل شدن به خون و گوشت و استخوان، موقوف است به عمل ملائکه بسیار، زیرا معلوم است که غذا و خون گوشت، جسمی هستند که نه قدرتی دارند و نه شعوری و نه اختیاری و نه ادراکی تا آنکه به خودی خود مبدل شوند و از حالی به حالی بگردند.
همچنان که گندم به خودی خود آرد، و خمیر نان نمی شود، بلکه محتاج به اهل صنایعی چند هست که ایشان کارکنان ظاهری هستند و اهل صنعت باطن، فرشتگانند.
پس از فرو بردن غذا تا اینکه خون شود لابد است از ملائکه ای چند که آن را از حالاتی به حالاتی دیگر بگردانند.
و بعد از آنکه خون شد تا جزو بدن گردد محتاج به هفت ملک است، زیرا که ناچار است از ملکی که خون را به جوار گوشت رساند، چون خون به خودی خود حرکت نمی کند و به بالا میل نمی نماید و ملکی دیگر می خواهد که آن را در جوار گوشت نگاهدارد که از آنجا دور نگردد و ملک سیم باید که صورت خون را از او بگیرد و چهارم باید که تا هیئت گوشت و استخوان را به او پوشاند و پنجم ضروری است که تا قدر زاید آن را به رگها دفع کند.
ششم باید که تا آنچه را که گوشت شده به گوشت سابق بچسباند و آنچه را استخوان شده به استخوان متصل سازد و آنچه رگ و پی شده به آنها منضم نماید هفتم باید که تا ملاحظه مقدار لازم را کند و به هر عضوی آنچه مناسب و لایق است رساند پس غذای بینی را به قدر لایق آن دهد و غذای ران را به قدر مناسب آن و اگر گوشتی که مناسب ران است در بینی جمع شدی خلقت آدمی فاسد گشتی بلکه باید ملکی باشد که بداند که پلک چشم به آن نازکی چه قدر می خواهد و ران به آن قطر، چه قدر و حدقه به آن صفا چه چیز می خواهد و استخوان به آن صلابت چه چیز و غذای بدن را به موافق عدل قسمت کند و این ملائکه از جانب خداوند یکتا موکل به این افعال اند و در کار تو مشغول اند و تو گاهی در خواب و استراحتی و زمانی در بطالت و غفلت.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
بلکه بر هر جزئی از اجزاء، بدن، ملائکه بسیاری موکل اند و مدد این ملائکه و سایر ملائکه زمین و هوا از ملائکه آسمانها هست بر ترتیبی خاص و مدد ملائکه آسمان ها از حمله عرش است و تأیید و توفیق و هدایت جمیع ایشان از حضرت مهیمن قدوس است که متفرد است به ملک و ملکوت و عزت و جبروت و هر که خواهد کثرت ملائکه موکلین به آسمان ها و زمین ها و نباتات و حیوانات و ابرها و بادها و دریاها و بارانها و کوهها و غیر اینها را بداند ملاحظه اخباری را که از ائمه طاهرین علیه السلام در این باب رسیده بنماید.
و چنانچه مذکور شد لابد است که هر عملی از این اعمال به ملکی جداگانه مفوض باشد و ممکن نیست که همه این اعمال، رجوع به یک ملک باشد، زیرا ملک مانند انسان نیست که در آن ترکیب و تخلیط باشد، و از اجزای متضاده مرکب بوده باشد، بلکه وحدانی الصفه است که از او جز یک فعل سر نمی تواند زد.
چنان که خدای تعالی به آن اشاره فرموده است: «و ما منا الا له مقام معلوم» یعنی «هیچ یک از ما نیست مگر او را مقامی معین و امری مشخص است» و از این جهت میان فرشتگان، حسد و عدوان نیست و مثال ایشان در تعیین مرتبه هر یک حواس پنجگانه است که هیچ یک حسد به شغل دیگری نمی برند و به شغل او نمی پردازند و از این جهت است که ایشان مانند آدمیان نیستند که گاهی طاعت خدا کنند و زمانی عصیان او نمایند، بلکه بر طاعت، مجبول، و معصیت در حق ایشان متصور نیست و هر کدام از ایشان را طاعت خاصی و عبادت مخصوصی است.
پس راکع ایشان همیشه راکع، و ساجدشان پیوسته ساجد نه در افعال ایشان اختلافی، و نه از برای ایشان در عبادت و طاعت سستی و کسالتی و چون فی الجمله عدد ملائکه ارضیه که همین موکل بعضی از افعال یک لقمه غذا خوردن و سایر اعمال باطنیه و ظاهریه خود را دانستی، بعد از آن بر اینها بر سبیل اجمال قیاس کن سایر صنایع الهیه و افعال ربوبیه را، که در همه عوالم پروردگار از جبروت و ملکوت و عالم ملک و شهادت از آسمان ها و زمین ها و آنچه در بالا و زیر ما بین آنهاست و یقین بدان که عدد ملائکه موکلین به آنها از نهایت بیرون است.
و از آنچه مذکور شد که هر نعمتی بر نعمتهای غیرمتناهیه بلکه بر اکثر نعمتهایی که خدا آفریده موقوف است، ظاهر می شود که هر که کفران یک نعمت را کند کفران هر نعمت را که موجود است کرده مثلا اگر کسی به غیر محرمی نظر کند، به گشودن چشم، کفران نعمت پلکها نموده و چون چشم و پلک وابسته به سر است و خود سر وابسته به جمیع بدن است و قوام بدن موقوف به غذاست و وجود غذا موقوف به آب و زمین و هوا و باد و باران و خورشید و ماه است و تحقق اینها موقوف به آسمان ها، و حرکت آسمان ها موقوف و محتاج به فرشتگان است و همه اینها مانند یک شخص اند که بعضی به بعضی دیگر وابسته است پس این چنین کسی کفران هر نعمتی که موجود است از ثری تا ثریا کرده خواهد بود و در این هنگام، هیچ نبات و جماد و حیوان و آب و زمین و هوا و ستاره و فلک و ملکی نخواهد بود مگر اینکه بر او لعنت می کنند.
و از این جهت است که در اخبار وارد شده است که «ملائکه، لعنت بر گناهکاران می کنند» و رسیده است که «هر چیزی حتی ماهیان دریا از برای عالم، استغفار می کنند» و چون آنچه را اشاره به آن شد دانستی، تأمل کن که آیا از برای احدی ممکن است که از عهده شکر پروردگار خود برآید؟ و چگونه این ممکن می شود؟ و حال آنکه در هر چشم بر هم زدنی از برای هر بنده ای نعمتهای بسیار بیرون از حد و شمار است.
از آن جمله: «هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجود، و بر هر نعمتی شکری واجب».
و هر شبانه روزی بیست و چهار ساعت، و هر ساعتی ظرف نزدیک هزار نفس است پس در هر ساعتی هزار شکر به همین جهت لازم است و چون این را ملاحظه نمایی و سایر نعمتها را به نظر درآوری می دانی که در هر روزی در هر جزئی از اجزاء بدن تو چندین هزار هزار نعمت حاصل «و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها» یعنی «اگر بخواهید نعمت های خدا را بشمارید نمی توانید».
گر سر هر موی من یابد زبان
شکرهای تو نیاید در بیان
موسی بن عمران گفت: «الهی چگونه شکر تو را کنم و حال اینکه از برای تو بر من در هر موی جسد من دو نعمت است: یکی آنکه بیخ آن را نرم ساختی و دیگر آنکه آن را خوشبو گردانیدی».
پس می گوییم: طبقات ملائکه از کثرت نه به حدی است که تصور تفصیلی یا اجمالی آنها ممکن باشد، و ایشان را اصناف بسیار و طبقات بی شمار است یک صنف از آنها ملائکه زمین، و صنفی دیگر ملائکه هوا و از آن جمله ملائکه آسمان هاست، و ملائکه حمله عرش عظیم، و طبقه ملائکه مسلسلین، و ملائکه مهیمین، و ملائکه بهشت، و موکلین دوزخ و غیر اینها از طبقاتی که نه اسم ایشان را شنیده ایم و نه از شغل ایشان خبر داریم و به جز خالق ایشان، احاطه به ایشان نکرده است و هر عملی از اعمال، چه در آسمان و چه در زمین خالی نیست از ملکی یا ملائکه ای چند که به آن موکل هستند.
مثلا چیزی خوردن محتاج است به این قدر از قرشتگان که تعداد و بیان آنها را نمی توان نمود.
از جمله آنکه بعد از آنکه غذا را به دهان نهادی و خائیدی و فرو بردی، هضم آن و مستحیل شدن به خون و گوشت و استخوان، موقوف است به عمل ملائکه بسیار، زیرا معلوم است که غذا و خون گوشت، جسمی هستند که نه قدرتی دارند و نه شعوری و نه اختیاری و نه ادراکی تا آنکه به خودی خود مبدل شوند و از حالی به حالی بگردند.
همچنان که گندم به خودی خود آرد، و خمیر نان نمی شود، بلکه محتاج به اهل صنایعی چند هست که ایشان کارکنان ظاهری هستند و اهل صنعت باطن، فرشتگانند.
پس از فرو بردن غذا تا اینکه خون شود لابد است از ملائکه ای چند که آن را از حالاتی به حالاتی دیگر بگردانند.
و بعد از آنکه خون شد تا جزو بدن گردد محتاج به هفت ملک است، زیرا که ناچار است از ملکی که خون را به جوار گوشت رساند، چون خون به خودی خود حرکت نمی کند و به بالا میل نمی نماید و ملکی دیگر می خواهد که آن را در جوار گوشت نگاهدارد که از آنجا دور نگردد و ملک سیم باید که صورت خون را از او بگیرد و چهارم باید که تا هیئت گوشت و استخوان را به او پوشاند و پنجم ضروری است که تا قدر زاید آن را به رگها دفع کند.
ششم باید که تا آنچه را که گوشت شده به گوشت سابق بچسباند و آنچه را استخوان شده به استخوان متصل سازد و آنچه رگ و پی شده به آنها منضم نماید هفتم باید که تا ملاحظه مقدار لازم را کند و به هر عضوی آنچه مناسب و لایق است رساند پس غذای بینی را به قدر لایق آن دهد و غذای ران را به قدر مناسب آن و اگر گوشتی که مناسب ران است در بینی جمع شدی خلقت آدمی فاسد گشتی بلکه باید ملکی باشد که بداند که پلک چشم به آن نازکی چه قدر می خواهد و ران به آن قطر، چه قدر و حدقه به آن صفا چه چیز می خواهد و استخوان به آن صلابت چه چیز و غذای بدن را به موافق عدل قسمت کند و این ملائکه از جانب خداوند یکتا موکل به این افعال اند و در کار تو مشغول اند و تو گاهی در خواب و استراحتی و زمانی در بطالت و غفلت.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
بلکه بر هر جزئی از اجزاء، بدن، ملائکه بسیاری موکل اند و مدد این ملائکه و سایر ملائکه زمین و هوا از ملائکه آسمانها هست بر ترتیبی خاص و مدد ملائکه آسمان ها از حمله عرش است و تأیید و توفیق و هدایت جمیع ایشان از حضرت مهیمن قدوس است که متفرد است به ملک و ملکوت و عزت و جبروت و هر که خواهد کثرت ملائکه موکلین به آسمان ها و زمین ها و نباتات و حیوانات و ابرها و بادها و دریاها و بارانها و کوهها و غیر اینها را بداند ملاحظه اخباری را که از ائمه طاهرین علیه السلام در این باب رسیده بنماید.
و چنانچه مذکور شد لابد است که هر عملی از این اعمال به ملکی جداگانه مفوض باشد و ممکن نیست که همه این اعمال، رجوع به یک ملک باشد، زیرا ملک مانند انسان نیست که در آن ترکیب و تخلیط باشد، و از اجزای متضاده مرکب بوده باشد، بلکه وحدانی الصفه است که از او جز یک فعل سر نمی تواند زد.
چنان که خدای تعالی به آن اشاره فرموده است: «و ما منا الا له مقام معلوم» یعنی «هیچ یک از ما نیست مگر او را مقامی معین و امری مشخص است» و از این جهت میان فرشتگان، حسد و عدوان نیست و مثال ایشان در تعیین مرتبه هر یک حواس پنجگانه است که هیچ یک حسد به شغل دیگری نمی برند و به شغل او نمی پردازند و از این جهت است که ایشان مانند آدمیان نیستند که گاهی طاعت خدا کنند و زمانی عصیان او نمایند، بلکه بر طاعت، مجبول، و معصیت در حق ایشان متصور نیست و هر کدام از ایشان را طاعت خاصی و عبادت مخصوصی است.
پس راکع ایشان همیشه راکع، و ساجدشان پیوسته ساجد نه در افعال ایشان اختلافی، و نه از برای ایشان در عبادت و طاعت سستی و کسالتی و چون فی الجمله عدد ملائکه ارضیه که همین موکل بعضی از افعال یک لقمه غذا خوردن و سایر اعمال باطنیه و ظاهریه خود را دانستی، بعد از آن بر اینها بر سبیل اجمال قیاس کن سایر صنایع الهیه و افعال ربوبیه را، که در همه عوالم پروردگار از جبروت و ملکوت و عالم ملک و شهادت از آسمان ها و زمین ها و آنچه در بالا و زیر ما بین آنهاست و یقین بدان که عدد ملائکه موکلین به آنها از نهایت بیرون است.
و از آنچه مذکور شد که هر نعمتی بر نعمتهای غیرمتناهیه بلکه بر اکثر نعمتهایی که خدا آفریده موقوف است، ظاهر می شود که هر که کفران یک نعمت را کند کفران هر نعمت را که موجود است کرده مثلا اگر کسی به غیر محرمی نظر کند، به گشودن چشم، کفران نعمت پلکها نموده و چون چشم و پلک وابسته به سر است و خود سر وابسته به جمیع بدن است و قوام بدن موقوف به غذاست و وجود غذا موقوف به آب و زمین و هوا و باد و باران و خورشید و ماه است و تحقق اینها موقوف به آسمان ها، و حرکت آسمان ها موقوف و محتاج به فرشتگان است و همه اینها مانند یک شخص اند که بعضی به بعضی دیگر وابسته است پس این چنین کسی کفران هر نعمتی که موجود است از ثری تا ثریا کرده خواهد بود و در این هنگام، هیچ نبات و جماد و حیوان و آب و زمین و هوا و ستاره و فلک و ملکی نخواهد بود مگر اینکه بر او لعنت می کنند.
و از این جهت است که در اخبار وارد شده است که «ملائکه، لعنت بر گناهکاران می کنند» و رسیده است که «هر چیزی حتی ماهیان دریا از برای عالم، استغفار می کنند» و چون آنچه را اشاره به آن شد دانستی، تأمل کن که آیا از برای احدی ممکن است که از عهده شکر پروردگار خود برآید؟ و چگونه این ممکن می شود؟ و حال آنکه در هر چشم بر هم زدنی از برای هر بنده ای نعمتهای بسیار بیرون از حد و شمار است.
از آن جمله: «هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجود، و بر هر نعمتی شکری واجب».
و هر شبانه روزی بیست و چهار ساعت، و هر ساعتی ظرف نزدیک هزار نفس است پس در هر ساعتی هزار شکر به همین جهت لازم است و چون این را ملاحظه نمایی و سایر نعمتها را به نظر درآوری می دانی که در هر روزی در هر جزئی از اجزاء بدن تو چندین هزار هزار نعمت حاصل «و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها» یعنی «اگر بخواهید نعمت های خدا را بشمارید نمی توانید».
گر سر هر موی من یابد زبان
شکرهای تو نیاید در بیان
موسی بن عمران گفت: «الهی چگونه شکر تو را کنم و حال اینکه از برای تو بر من در هر موی جسد من دو نعمت است: یکی آنکه بیخ آن را نرم ساختی و دیگر آنکه آن را خوشبو گردانیدی».
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲ - لغز
بر دَوَد چون سمندراز آتش
بگذرد چون سفینه از دریا
هر دو دست وی از جنوب و شمال
هر دو پای وی از نسیم و صبا
رنگ در کوه و شیر در بیشه
بال در بحر و غول در صحرا
چو ببالا برآید از پستی
هست ماننده ی دعای ریا
بر شود حالی و فرود آید
راست ماننده ی دغا و قضا
این عجب تر که گر ز جابلقا
گویم او را، چو برنشینم، ها
نرسیده هنوزها، به الف
کاو رسیده بود به جابلسا
هرچه در مدح او تو را گفتم
همه بر عکس گفتم و عمدا
تا برابن استرم سوار مپرس
که چه آید برویم از اعدا
اولا، استری است سست و نکون
حاصل او شماتت اعدا
آگه از حال هاجر و هاروت
زاده در عهد آدم و حوا
از بن رود نیل خورده خصیل
بر سر کوه قاف کرده چرا
نه کس از من پذیردش به صله
نه کس از من ستاندش بدعا
بدترین عیب او بخواهم گفت
چند دارم نهان، زبهر چرا
هر کجا نرخری بدید ز دور
کوی سوی او همی کند عمدا
گه به تعریض مردمان گویند
که چه نیک اوفتد سزا سزا
بگذرد چون سفینه از دریا
هر دو دست وی از جنوب و شمال
هر دو پای وی از نسیم و صبا
رنگ در کوه و شیر در بیشه
بال در بحر و غول در صحرا
چو ببالا برآید از پستی
هست ماننده ی دعای ریا
بر شود حالی و فرود آید
راست ماننده ی دغا و قضا
این عجب تر که گر ز جابلقا
گویم او را، چو برنشینم، ها
نرسیده هنوزها، به الف
کاو رسیده بود به جابلسا
هرچه در مدح او تو را گفتم
همه بر عکس گفتم و عمدا
تا برابن استرم سوار مپرس
که چه آید برویم از اعدا
اولا، استری است سست و نکون
حاصل او شماتت اعدا
آگه از حال هاجر و هاروت
زاده در عهد آدم و حوا
از بن رود نیل خورده خصیل
بر سر کوه قاف کرده چرا
نه کس از من پذیردش به صله
نه کس از من ستاندش بدعا
بدترین عیب او بخواهم گفت
چند دارم نهان، زبهر چرا
هر کجا نرخری بدید ز دور
کوی سوی او همی کند عمدا
گه به تعریض مردمان گویند
که چه نیک اوفتد سزا سزا
نهج البلاغه : خطبه ها
نشانه هاى خداوند در آفرینش حیوانات و کائنات
و من خطبة له عليهالسلام يحمد اللّه فيها و يثني على رسوله و يصف خلقا من الحيوان
حمد اللّه تعالى
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي لاَ تُدْرِكُهُ اَلشَّوَاهِدُ وَ لاَ تَحْوِيهِ اَلْمَشَاهِدُ وَ لاَ تَرَاهُ اَلنَّوَاظِرُ وَ لاَ تَحْجُبُهُ اَلسَّوَاتِرُ
اَلدَّالِّ عَلَى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى وُجُودِهِ
وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لاَ شَبَهَ لَهُ
اَلَّذِي صَدَقَ فِي مِيعَادِهِ وَ اِرْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِي خَلْقِهِ وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِي حُكْمِهِ
مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ اَلْأَشْيَاءِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ اَلْعَجْزِ عَلَى قُدْرَتِهِ وَ بِمَا اِضْطَرَّهَا إِلَيْهِ مِنَ اَلْفَنَاءِ عَلَى دَوَامِهِ
وَاحِدٌ لاَ بِعَدَدٍ وَ دَائِمٌ لاَ بِأَمَدٍ وَ قَائِمٌ لاَ بِعَمَدٍ
تَتَلَقَّاهُ اَلْأَذْهَانُ لاَ بِمُشَاعَرَةٍ وَ تَشْهَدُ لَهُ اَلْمَرَائِي لاَ بِمُحَاضَرَةٍ
لَمْ تُحِطْ بِهِ اَلْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا وَ بِهَا اِمْتَنَعَ مِنْهَا وَ إِلَيْهَا حَاكَمَهَا
لَيْسَ بِذِي كِبَرٍ اِمْتَدَّتْ بِهِ اَلنِّهَايَاتُ فَكَبَّرَتْهُ تَجْسِيماً وَ لاَ بِذِي عِظَمٍ تَنَاهَتْ بِهِ اَلْغَايَاتُ فَعَظَّمَتْهُ تَجْسِيداً بَلْ كَبُرَ شَأْناً وَ عَظُمَ سُلْطَاناً
الرسول الأعظم
وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ اَلصَّفِيُّ وَ أَمِينُهُ اَلرَّضِيُّ صلىاللهعليهوآله
أَرْسَلَهُ بِوُجُوبِ اَلْحُجَجِ
وَ ظُهُورِ اَلْفَلَجِ وَ إِيضَاحِ اَلْمَنْهَجِ فَبَلَّغَ اَلرِّسَالَةَ صَادِعاً بِهَا وَ حَمَلَ عَلَى اَلْمَحَجَّةِ دَالاًّ عَلَيْهَا وَ أَقَامَ أَعْلاَمَ اَلاِهْتِدَاءِ وَ مَنَارَ اَلضِّيَاءِ وَ جَعَلَ أَمْرَاسَ اَلْإِسْلاَمِ مَتِينَةً وَ عُرَى اَلْإِيمَانِ وَثِيقَةً
منها في صفة خلق أصناف من الحيوان
وَ لَوْ فَكَّرُوا فِي عَظِيمِ اَلْقُدْرَةِ وَ جَسِيمِ اَلنِّعْمَةِ لَرَجَعُوا إِلَى اَلطَّرِيقِ وَ خَافُوا عَذَابَ اَلْحَرِيقِ
وَ لَكِنِ اَلْقُلُوبُ عَلِيلَةٌ وَ اَلْبَصَائِرُ مَدْخُولَةٌ
أَ لاَ يَنْظُرُونَ إِلَى صَغِيرِ مَا خَلَقَ كَيْفَ أَحْكَمَ خَلْقَهُ وَ أَتْقَنَ تَرْكِيبَهُ وَ فَلَقَ لَهُ اَلسَّمْعَ وَ اَلْبَصَرَ وَ سَوَّى لَهُ اَلْعَظْمَ وَ اَلْبَشَرَ
اُنْظُرُوا إِلَى اَلنَّمْلَةِ فِي صِغَرِ جُثَّتِهَا وَ لَطَافَةِ هَيْئَتِهَا لاَ تَكَادُ تُنَالُ بِلَحْظِ اَلْبَصَرِ وَ لاَ بِمُسْتَدْرَكِ اَلْفِكَرِ كَيْفَ دَبَّتْ عَلَى أَرْضِهَا وَ صُبَّتْ عَلَى رِزْقِهَا تَنْقُلُ اَلْحَبَّةَ إِلَى جُحْرِهَا وَ تُعِدُّهَا فِي مُسْتَقَرِّهَا
تَجْمَعُ فِي حَرِّهَا لِبَرْدِهَا وَ فِي وِرْدِهَا لِصَدَرِهَا
مَكْفُولٌ بِرِزْقِهَا مَرْزُوقَةٌ بِوِفْقِهَا لاَ يُغْفِلُهَا اَلْمَنَّانُ وَ لاَ يَحْرِمُهَا اَلدَّيَّانُ وَ لَوْ فِي اَلصَّفَا اَلْيَابِسِ وَ اَلْحَجَرِ اَلْجَامِسِ
وَ لَوْ فَكَّرْتَ فِي مَجَارِي أَكْلِهَا فِي عُلْوِهَا وَ سُفْلِهَا وَ مَا فِي اَلْجَوْفِ مِنْ شَرَاسِيفِ بَطْنِهَا وَ مَا فِي اَلرَّأْسِ مِنْ عَيْنِهَا وَ أُذُنِهَا لَقَضَيْتَ مِنْ خَلْقِهَا عَجَباً وَ لَقِيتَ مِنْ وَصْفِهَا تَعَباً
فَتَعَالَى اَلَّذِي أَقَامَهَا عَلَى قَوَائِمِهَا وَ بَنَاهَا عَلَى دَعَائِمِهَا
لَمْ يَشْرَكْهُ فِي فِطْرَتِهَا فَاطِرٌ وَ لَمْ يُعِنْهُ عَلَى خَلْقِهَا قَادِرٌ
وَ لَوْ ضَرَبْتَ فِي مَذَاهِبِ فِكْرِكَ لِتَبْلُغَ غَايَاتِهِ مَا دَلَّتْكَ اَلدَّلاَلَةُ إِلاَّ عَلَى أَنَّ فَاطِرَ اَلنَّمْلَةِ هُوَ فَاطِرُ اَلنَّخْلَةِ
لِدَقِيقِ تَفْصِيلِ كُلِّ شَيْءٍ وَ غَامِضِ اِخْتِلاَفِ كُلِّ حَيٍّ
وَ مَا اَلْجَلِيلُ وَ اَللَّطِيفُ وَ اَلثَّقِيلُ وَ اَلْخَفِيفُ وَ اَلْقَوِيُّ وَ اَلضَّعِيفُ فِي خَلْقِهِ إِلاَّ سَوَاءٌ
خلقة السماء و الكون
وَ كَذَلِكَ اَلسَّمَاءُ وَ اَلْهَوَاءُ وَ اَلرِّيَاحُ وَ اَلْمَاءُ
فَانْظُرْ إِلَى اَلشَّمْسِ وَ اَلْقَمَرِ وَ اَلنَّبَاتِ وَ اَلشَّجَرِ وَ اَلْمَاءِ وَ اَلْحَجَرِ وَ اِخْتِلاَفِ هَذَا اَللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ وَ تَفَجُّرِ هَذِهِ اَلْبِحَارِ وَ كَثْرَةِ هَذِهِ اَلْجِبَالِ وَ طُولِ هَذِهِ اَلْقِلاَلِ وَ تَفَرُّقِ هَذِهِ اَللُّغَاتِ وَ اَلْأَلْسُنِ اَلْمُخْتَلِفَاتِ
فَالْوَيْلُ لِمَنْ أَنْكَرَ اَلْمُقَدِّرَ وَ جَحَدَ اَلْمُدَبِّرَ
زَعَمُوا أَنَّهُمْ كَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ وَ لاَ لاِخْتِلاَفِ صُوَرِهِمْ صَانِعٌ
وَ لَمْ يَلْجَؤُوا إِلَى حُجَّةٍ فِيمَا اِدَّعَوْا وَ لاَ تَحْقِيقٍ لِمَا أَوْعَوْا وَ هَلْ يَكُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَانٍ أَوْ جِنَايَةٌ مِنْ غَيْرِ جَانٍ
خلقة الجرادة
وَ إِنْ شِئْتَ قُلْتَ فِي اَلْجَرَادَةِ إِذْ خَلَقَ لَهَا عَيْنَيْنِ حَمْرَاوَيْنِ وَ أَسْرَجَ لَهَا حَدَقَتَيْنِ قَمْرَاوَيْنِ وَ جَعَلَ لَهَا اَلسَّمْعَ اَلْخَفِيَّ وَ فَتَحَ لَهَا اَلْفَمَ اَلسَّوِيَّ وَ جَعَلَ لَهَا اَلْحِسَّ اَلْقَوِيَّ وَ نَابَيْنِ بِهِمَا تَقْرِضُ وَ مِنْجَلَيْنِ بِهِمَا تَقْبِضُ
يَرْهَبُهَا اَلزُّرَّاعُ فِي زَرْعِهِمْ وَ لاَ يَسْتَطِيعُونَ ذَبَّهَا
وَ لَوْ أَجْلَبُوا بِجَمْعِهِمْ حَتَّى تَرِدَ اَلْحَرْثَ فِي نَزَوَاتِهَا وَ تَقْضِيَ مِنْهُ شَهَوَاتِهَا
وَ خَلْقُهَا كُلُّهُ لاَ يُكَوِّنُ إِصْبَعاً مُسْتَدِقَّةً
فَتَبَارَكَ اَللَّهُ اَلَّذِي يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِي اَلسَّمَوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ يُعَفِّرُ لَهُ خَدّاً وَ وَجْهاً
وَ يُلْقِي إِلَيْهِ بِالطَّاعَةِ سِلْماً وَ ضَعْفاً وَ يُعْطِي لَهُ اَلْقِيَادَ رَهْبَةً وَ خَوْفاً
فَالطَّيْرُ مُسَخَّرَةٌ لِأَمْرِهِ أَحْصَى عَدَدَ اَلرِّيشِ مِنْهَا وَ اَلنَّفَسِ وَ أَرْسَى قَوَائِمَهَا عَلَى اَلنَّدَى وَ اَلْيَبَسِ
وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهَا وَ أَحْصَى أَجْنَاسَهَا
فَهَذَا غُرَابٌ وَ هَذَا عُقَابٌ وَ هَذَا حَمَامٌ وَ هَذَا نَعَامٌ
دَعَا كُلَّ طَائِرٍ بِاسْمِهِ وَ كَفَلَ لَهُ بِرِزْقِهِ
وَ أَنْشَأَ اَلسَّحَابَ اَلثِّقَالَ فَأَهْطَلَ دِيَمَهَا وَ عَدَّدَ قِسَمَهَا
فَبَلَّ اَلْأَرْضَ بَعْدَ جُفُوفِهَا وَ أَخْرَجَ نَبْتَهَا بَعْدَ جُدُوبِهَا
حمد اللّه تعالى
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي لاَ تُدْرِكُهُ اَلشَّوَاهِدُ وَ لاَ تَحْوِيهِ اَلْمَشَاهِدُ وَ لاَ تَرَاهُ اَلنَّوَاظِرُ وَ لاَ تَحْجُبُهُ اَلسَّوَاتِرُ
اَلدَّالِّ عَلَى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى وُجُودِهِ
وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لاَ شَبَهَ لَهُ
اَلَّذِي صَدَقَ فِي مِيعَادِهِ وَ اِرْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِي خَلْقِهِ وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِي حُكْمِهِ
مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ اَلْأَشْيَاءِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ اَلْعَجْزِ عَلَى قُدْرَتِهِ وَ بِمَا اِضْطَرَّهَا إِلَيْهِ مِنَ اَلْفَنَاءِ عَلَى دَوَامِهِ
وَاحِدٌ لاَ بِعَدَدٍ وَ دَائِمٌ لاَ بِأَمَدٍ وَ قَائِمٌ لاَ بِعَمَدٍ
تَتَلَقَّاهُ اَلْأَذْهَانُ لاَ بِمُشَاعَرَةٍ وَ تَشْهَدُ لَهُ اَلْمَرَائِي لاَ بِمُحَاضَرَةٍ
لَمْ تُحِطْ بِهِ اَلْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا وَ بِهَا اِمْتَنَعَ مِنْهَا وَ إِلَيْهَا حَاكَمَهَا
لَيْسَ بِذِي كِبَرٍ اِمْتَدَّتْ بِهِ اَلنِّهَايَاتُ فَكَبَّرَتْهُ تَجْسِيماً وَ لاَ بِذِي عِظَمٍ تَنَاهَتْ بِهِ اَلْغَايَاتُ فَعَظَّمَتْهُ تَجْسِيداً بَلْ كَبُرَ شَأْناً وَ عَظُمَ سُلْطَاناً
الرسول الأعظم
وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ اَلصَّفِيُّ وَ أَمِينُهُ اَلرَّضِيُّ صلىاللهعليهوآله
أَرْسَلَهُ بِوُجُوبِ اَلْحُجَجِ
وَ ظُهُورِ اَلْفَلَجِ وَ إِيضَاحِ اَلْمَنْهَجِ فَبَلَّغَ اَلرِّسَالَةَ صَادِعاً بِهَا وَ حَمَلَ عَلَى اَلْمَحَجَّةِ دَالاًّ عَلَيْهَا وَ أَقَامَ أَعْلاَمَ اَلاِهْتِدَاءِ وَ مَنَارَ اَلضِّيَاءِ وَ جَعَلَ أَمْرَاسَ اَلْإِسْلاَمِ مَتِينَةً وَ عُرَى اَلْإِيمَانِ وَثِيقَةً
منها في صفة خلق أصناف من الحيوان
وَ لَوْ فَكَّرُوا فِي عَظِيمِ اَلْقُدْرَةِ وَ جَسِيمِ اَلنِّعْمَةِ لَرَجَعُوا إِلَى اَلطَّرِيقِ وَ خَافُوا عَذَابَ اَلْحَرِيقِ
وَ لَكِنِ اَلْقُلُوبُ عَلِيلَةٌ وَ اَلْبَصَائِرُ مَدْخُولَةٌ
أَ لاَ يَنْظُرُونَ إِلَى صَغِيرِ مَا خَلَقَ كَيْفَ أَحْكَمَ خَلْقَهُ وَ أَتْقَنَ تَرْكِيبَهُ وَ فَلَقَ لَهُ اَلسَّمْعَ وَ اَلْبَصَرَ وَ سَوَّى لَهُ اَلْعَظْمَ وَ اَلْبَشَرَ
اُنْظُرُوا إِلَى اَلنَّمْلَةِ فِي صِغَرِ جُثَّتِهَا وَ لَطَافَةِ هَيْئَتِهَا لاَ تَكَادُ تُنَالُ بِلَحْظِ اَلْبَصَرِ وَ لاَ بِمُسْتَدْرَكِ اَلْفِكَرِ كَيْفَ دَبَّتْ عَلَى أَرْضِهَا وَ صُبَّتْ عَلَى رِزْقِهَا تَنْقُلُ اَلْحَبَّةَ إِلَى جُحْرِهَا وَ تُعِدُّهَا فِي مُسْتَقَرِّهَا
تَجْمَعُ فِي حَرِّهَا لِبَرْدِهَا وَ فِي وِرْدِهَا لِصَدَرِهَا
مَكْفُولٌ بِرِزْقِهَا مَرْزُوقَةٌ بِوِفْقِهَا لاَ يُغْفِلُهَا اَلْمَنَّانُ وَ لاَ يَحْرِمُهَا اَلدَّيَّانُ وَ لَوْ فِي اَلصَّفَا اَلْيَابِسِ وَ اَلْحَجَرِ اَلْجَامِسِ
وَ لَوْ فَكَّرْتَ فِي مَجَارِي أَكْلِهَا فِي عُلْوِهَا وَ سُفْلِهَا وَ مَا فِي اَلْجَوْفِ مِنْ شَرَاسِيفِ بَطْنِهَا وَ مَا فِي اَلرَّأْسِ مِنْ عَيْنِهَا وَ أُذُنِهَا لَقَضَيْتَ مِنْ خَلْقِهَا عَجَباً وَ لَقِيتَ مِنْ وَصْفِهَا تَعَباً
فَتَعَالَى اَلَّذِي أَقَامَهَا عَلَى قَوَائِمِهَا وَ بَنَاهَا عَلَى دَعَائِمِهَا
لَمْ يَشْرَكْهُ فِي فِطْرَتِهَا فَاطِرٌ وَ لَمْ يُعِنْهُ عَلَى خَلْقِهَا قَادِرٌ
وَ لَوْ ضَرَبْتَ فِي مَذَاهِبِ فِكْرِكَ لِتَبْلُغَ غَايَاتِهِ مَا دَلَّتْكَ اَلدَّلاَلَةُ إِلاَّ عَلَى أَنَّ فَاطِرَ اَلنَّمْلَةِ هُوَ فَاطِرُ اَلنَّخْلَةِ
لِدَقِيقِ تَفْصِيلِ كُلِّ شَيْءٍ وَ غَامِضِ اِخْتِلاَفِ كُلِّ حَيٍّ
وَ مَا اَلْجَلِيلُ وَ اَللَّطِيفُ وَ اَلثَّقِيلُ وَ اَلْخَفِيفُ وَ اَلْقَوِيُّ وَ اَلضَّعِيفُ فِي خَلْقِهِ إِلاَّ سَوَاءٌ
خلقة السماء و الكون
وَ كَذَلِكَ اَلسَّمَاءُ وَ اَلْهَوَاءُ وَ اَلرِّيَاحُ وَ اَلْمَاءُ
فَانْظُرْ إِلَى اَلشَّمْسِ وَ اَلْقَمَرِ وَ اَلنَّبَاتِ وَ اَلشَّجَرِ وَ اَلْمَاءِ وَ اَلْحَجَرِ وَ اِخْتِلاَفِ هَذَا اَللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ وَ تَفَجُّرِ هَذِهِ اَلْبِحَارِ وَ كَثْرَةِ هَذِهِ اَلْجِبَالِ وَ طُولِ هَذِهِ اَلْقِلاَلِ وَ تَفَرُّقِ هَذِهِ اَللُّغَاتِ وَ اَلْأَلْسُنِ اَلْمُخْتَلِفَاتِ
فَالْوَيْلُ لِمَنْ أَنْكَرَ اَلْمُقَدِّرَ وَ جَحَدَ اَلْمُدَبِّرَ
زَعَمُوا أَنَّهُمْ كَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ وَ لاَ لاِخْتِلاَفِ صُوَرِهِمْ صَانِعٌ
وَ لَمْ يَلْجَؤُوا إِلَى حُجَّةٍ فِيمَا اِدَّعَوْا وَ لاَ تَحْقِيقٍ لِمَا أَوْعَوْا وَ هَلْ يَكُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَانٍ أَوْ جِنَايَةٌ مِنْ غَيْرِ جَانٍ
خلقة الجرادة
وَ إِنْ شِئْتَ قُلْتَ فِي اَلْجَرَادَةِ إِذْ خَلَقَ لَهَا عَيْنَيْنِ حَمْرَاوَيْنِ وَ أَسْرَجَ لَهَا حَدَقَتَيْنِ قَمْرَاوَيْنِ وَ جَعَلَ لَهَا اَلسَّمْعَ اَلْخَفِيَّ وَ فَتَحَ لَهَا اَلْفَمَ اَلسَّوِيَّ وَ جَعَلَ لَهَا اَلْحِسَّ اَلْقَوِيَّ وَ نَابَيْنِ بِهِمَا تَقْرِضُ وَ مِنْجَلَيْنِ بِهِمَا تَقْبِضُ
يَرْهَبُهَا اَلزُّرَّاعُ فِي زَرْعِهِمْ وَ لاَ يَسْتَطِيعُونَ ذَبَّهَا
وَ لَوْ أَجْلَبُوا بِجَمْعِهِمْ حَتَّى تَرِدَ اَلْحَرْثَ فِي نَزَوَاتِهَا وَ تَقْضِيَ مِنْهُ شَهَوَاتِهَا
وَ خَلْقُهَا كُلُّهُ لاَ يُكَوِّنُ إِصْبَعاً مُسْتَدِقَّةً
فَتَبَارَكَ اَللَّهُ اَلَّذِي يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِي اَلسَّمَوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ يُعَفِّرُ لَهُ خَدّاً وَ وَجْهاً
وَ يُلْقِي إِلَيْهِ بِالطَّاعَةِ سِلْماً وَ ضَعْفاً وَ يُعْطِي لَهُ اَلْقِيَادَ رَهْبَةً وَ خَوْفاً
فَالطَّيْرُ مُسَخَّرَةٌ لِأَمْرِهِ أَحْصَى عَدَدَ اَلرِّيشِ مِنْهَا وَ اَلنَّفَسِ وَ أَرْسَى قَوَائِمَهَا عَلَى اَلنَّدَى وَ اَلْيَبَسِ
وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهَا وَ أَحْصَى أَجْنَاسَهَا
فَهَذَا غُرَابٌ وَ هَذَا عُقَابٌ وَ هَذَا حَمَامٌ وَ هَذَا نَعَامٌ
دَعَا كُلَّ طَائِرٍ بِاسْمِهِ وَ كَفَلَ لَهُ بِرِزْقِهِ
وَ أَنْشَأَ اَلسَّحَابَ اَلثِّقَالَ فَأَهْطَلَ دِيَمَهَا وَ عَدَّدَ قِسَمَهَا
فَبَلَّ اَلْأَرْضَ بَعْدَ جُفُوفِهَا وَ أَخْرَجَ نَبْتَهَا بَعْدَ جُدُوبِهَا