عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
ما گدایان در میخانه ایم
در گدائی شهره و افسانه ایم
هر کجا سرزد گلی ما بلبلیم
هر کجا شمعی بود پروانه ایم
کعبه و دیر دیگر را طایفیم
نه مقیم کعبه نه بتخانه ایم
سبحه و زنار را بگسسته ایم
ما حریف ساغر و پیمانه ایم
یار را عمریست جویائیم لیک
چون نکو دیدیم در یک خانه ایم
نرگس جادو وشان را سرمه ایم
گیسوی مه پارگانرا شانه ایم
گوهر اسرار حق را مخزنیم
گنج عشق دوست را ویرانه ایم
ما غریبان دیار راحتیم
زآشنایان وطن بیگانه ایم
صوفیان از ساز مطرب در سماع
ما برقص از نعره مستانه ایم
هر که مجنون شد زسودائی دلا
ما زسودای علی دیوانه ایم
همچو آشفته بدریای وجود
طالب آن گوهر یکدانه ایم
در گدائی شهره و افسانه ایم
هر کجا سرزد گلی ما بلبلیم
هر کجا شمعی بود پروانه ایم
کعبه و دیر دیگر را طایفیم
نه مقیم کعبه نه بتخانه ایم
سبحه و زنار را بگسسته ایم
ما حریف ساغر و پیمانه ایم
یار را عمریست جویائیم لیک
چون نکو دیدیم در یک خانه ایم
نرگس جادو وشان را سرمه ایم
گیسوی مه پارگانرا شانه ایم
گوهر اسرار حق را مخزنیم
گنج عشق دوست را ویرانه ایم
ما غریبان دیار راحتیم
زآشنایان وطن بیگانه ایم
صوفیان از ساز مطرب در سماع
ما برقص از نعره مستانه ایم
هر که مجنون شد زسودائی دلا
ما زسودای علی دیوانه ایم
همچو آشفته بدریای وجود
طالب آن گوهر یکدانه ایم
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵
الا ای یار فرزانه بیا با ما بمیخانه
چون مردان باش مستانه بکن باجام پیمانه
گرو باید مصلی را بدست آور قدح می را
مصفا کن دل و جان را، مشو خود مرد فرزانه
چه شد فرزانه گر گردی، به نیمی جو نمی ارزی
همان دم مرد میگردی، شوی چون مرد دیوانه
لباس فقر می پوشی، شرابی چون نمی نوشی
چرا در مکر میکوشی، کنی چون قصه افسانه
ز افسان و فسون باید که خودها را رها آید
درین راهی کُجا آید، بجز مرادنه مستانه
چون مستان شو چه مستوری کجا جز باده مخموری
بکش یک جام در پیری، قدم خود نه بمیخانه
بیا تنها درین وادی، هوالواحد، هوالهادی
رسد هردم تُرا شادی ، تو شو خود یار مردانه
سُخن از لا چه میگوئی، تو هُو باهُو نمی جوئی
چرا باغیر میپوئی، هوالهو گو چو مستانه
چون مستان نوش این می را، فناکن ماومن خود را
بجو ای یار باهُو را، صلا زد پیر میخانه
چون مردان باش مستانه بکن باجام پیمانه
گرو باید مصلی را بدست آور قدح می را
مصفا کن دل و جان را، مشو خود مرد فرزانه
چه شد فرزانه گر گردی، به نیمی جو نمی ارزی
همان دم مرد میگردی، شوی چون مرد دیوانه
لباس فقر می پوشی، شرابی چون نمی نوشی
چرا در مکر میکوشی، کنی چون قصه افسانه
ز افسان و فسون باید که خودها را رها آید
درین راهی کُجا آید، بجز مرادنه مستانه
چون مستان شو چه مستوری کجا جز باده مخموری
بکش یک جام در پیری، قدم خود نه بمیخانه
بیا تنها درین وادی، هوالواحد، هوالهادی
رسد هردم تُرا شادی ، تو شو خود یار مردانه
سُخن از لا چه میگوئی، تو هُو باهُو نمی جوئی
چرا باغیر میپوئی، هوالهو گو چو مستانه
چون مستان نوش این می را، فناکن ماومن خود را
بجو ای یار باهُو را، صلا زد پیر میخانه