عبارات مورد جستجو در ۱۲ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۰ - راز گفتن جمشید با پدر و مادر
در آخر غنچه این راز بشکفت
حدیث خواب یک یک با پدر گفت
پدر گفت: «این پسر شوریده حالست
حدیثش یکسر از خواب و خیالست
همی ترسم که او دیوانه گردد
به یکبار از خرد بیگانه گردد»
به مادر گفت: «تیمار پسر کن
علاج جان بیمار پسر کن»
همایون هر زمان میداد پندش
نبود آن پند مادر سودمندش
دلش را هر دم آتش تیزتر بود
خیالش در نظر خونریز تر بود
در آن ایام بد بازرگانی
جهان گردیده ای و بسیار دانی
بسان پسته خندان روی و شیرین
زبان چرب و سخن پر مغز و رنگین
بسی همچون صبا پیموده عالم
چو گل لعل و زر آورده فراهم
گهی از شاه رفتی سوی سقسین
گهی در روم بودی گاه در چین
به هر شهری ز هر ملکی گذر داشت
ز احوال هر اقلیمی خبر داشت
چنان در نقش بندی بود استاد
که میزد نقش چین بر آب چون باد
پری را نقش بر آینه میبست
پری از آینه فکرش نمیرست
ز رسمش نقش مانی گشته بیرنگ
ز دستش پای در گل نقش ارژنگ
کجا سروی سمن عارض بدیدی
ز سر تا پای شکلش بر کشیدی
همه اشکال بت رویان عالم
به صورت داشت همچون نقش خانم
ملک جمشید چون از کار درماند
شبی او را به خلوت پیش خود خواند
نشاندش پیش و از وی هر زمانی
همی جست از پری رویان نشانی
کز آن خوبان که دیدی یا شنیدی
کدامین را به خوبی برگزیدی؟
کدامین مه به چشمت خوش برآمد
کدام آب حیایتت خوشتر آمد؟
به پاسخ دادنش نقاش برخاست
سخن در صورت رنگین بیاراست
که: «شاها حسن خوبان بیکنار است
در و دیوار عالم پر نگار است
ولی در هر یکی رنگی و بویی است
کمال حسن هر شاهد به رویی است
رطب را لذت شکر اگر نیست
در آن ذوقیست کان هم در شکر نیست
ازین خوبان که من دیدم به هر بوم
ندیدم مثل دخت قیصر روم
مه از شرم رخ او در نقاب است
میان ماه رویان آفتاب است
تو گویی طینش از آب و گل نیست
ز سر تا پا به غیر از جان و دل نیست
به میدانست با مه در محاذات
به اسب و زخ شهان را میکند مات
به حسن و خوبیش حسن ملک نیست
چنان مه در کبودی فلک نیست
ز مویش رومیان ز نار بستند
ز مهر رویش آتش میپرستند
نه او کس برون پرده دیده
نه اندر پرده آوازش شنیده
که یارد نام شوهر پیش او گفت؟
که زیر طاق گردون نیستش جفت
ازین خور طلعتی ناهید رامش
از این مه پیکری، خورشید نامش
چو گیرد جام می در دست خورشید
ببوسد خاک ره چون جرعه ناهید
سفر میکردم اندر هر دیاری
ز چین افتاد بر رومم گذاری
در آن اقلیم بازاری نهادم
سر بار بدخش و چین گشادم
ز هر سو مشتری بر من بجوشید
چنان کاوازهام خورشید بشنید
فرستاد و ز من دیبای چین خواست
چو لعل خود بدخشانی نگین خواست
متاعی چند با خود برگرفتم
به سوی منزل آن ماه رفتم
دری همچون جبین خوش بوستانی
به هر جانب یکی حاجب ستاده
مرا بردند در خوش بوستانی
در او قصری به شکل گلستانی
ز برج آسمان تابنده ماهی
چو انجم گردش از خوبان سیپاهی
چو چشم من بدان مه منظر افتاد
دل مسکین ز دست من در افتاد
همان دم خواست افتادن دل از پای
به حیلت خویشتن را داشتم بر جای
کلید قفل یاقوتی ز در ساخت
دل تنگم بدان یاقوت بنواخت
ز منظر ناگهان در من نظر کرد
دل و جان مرا زیر و گذر کرد
متاع خویشتن پیشش نهادم
دل و دین هردو در شکرانه دادم
نگینی چند از آن لب قرض کردم
به پیشش این نگینها عرض کردم
ز زلفش نافههای چین گشادم
به دامن بردم و پیشش نهادم
پسندید آن گوهرها را سراسر
به نرمی گفت: «ای پاکیزه گوهر
ندارد این گوهرهای تو مانند
بهایش چیست؟» گفتم: «ای خداوند
قماش من نه حد خدمت تست
بهای آن قبول حضرت تست
به خون مشک چون رخسار شویم؟
ز تو چون خون بهای لعل جویم؟
بهای لعل باید کرد ارزان
چو باشد مشتری خورشید تابان»
بدانم یک سخن چندان عطا داد
که لعل و مشک صد خونبها داد
کنون من صورتش با خویش دارم
اگر فرمان دهی پیش تو آرم
بدان صورت درونش میل فرمود
بشد مهراب و پیش آورد و بگشود
ملک جمشید نقش یار خود یافت
نگارین صورت دلدار خود یافت
نظر چون بر جمال صورت انداخت
همان دم صورت نادیده بشناخت
روان در پای آن صورتگر افتاد
بسی بر دست و پایش بوسهها داد
کزین سان صورت زیبا که آراست؟
چنان کاری خود از دست که برخاست؟
تو خضر چشمه حیوان مایی
چراغ کلبه احزان مایی
فراوان گوهر و پیرایه دادش
ز هر چیزی بسی سرمایه دادش
چو افسر گوهرش بر فرق کردند
سرا پایش به گوهر غرق کردند
نهاد آن صورت دلبند در پیش
به زاری این غزل میخواند با خویش:
حدیث خواب یک یک با پدر گفت
پدر گفت: «این پسر شوریده حالست
حدیثش یکسر از خواب و خیالست
همی ترسم که او دیوانه گردد
به یکبار از خرد بیگانه گردد»
به مادر گفت: «تیمار پسر کن
علاج جان بیمار پسر کن»
همایون هر زمان میداد پندش
نبود آن پند مادر سودمندش
دلش را هر دم آتش تیزتر بود
خیالش در نظر خونریز تر بود
در آن ایام بد بازرگانی
جهان گردیده ای و بسیار دانی
بسان پسته خندان روی و شیرین
زبان چرب و سخن پر مغز و رنگین
بسی همچون صبا پیموده عالم
چو گل لعل و زر آورده فراهم
گهی از شاه رفتی سوی سقسین
گهی در روم بودی گاه در چین
به هر شهری ز هر ملکی گذر داشت
ز احوال هر اقلیمی خبر داشت
چنان در نقش بندی بود استاد
که میزد نقش چین بر آب چون باد
پری را نقش بر آینه میبست
پری از آینه فکرش نمیرست
ز رسمش نقش مانی گشته بیرنگ
ز دستش پای در گل نقش ارژنگ
کجا سروی سمن عارض بدیدی
ز سر تا پای شکلش بر کشیدی
همه اشکال بت رویان عالم
به صورت داشت همچون نقش خانم
ملک جمشید چون از کار درماند
شبی او را به خلوت پیش خود خواند
نشاندش پیش و از وی هر زمانی
همی جست از پری رویان نشانی
کز آن خوبان که دیدی یا شنیدی
کدامین را به خوبی برگزیدی؟
کدامین مه به چشمت خوش برآمد
کدام آب حیایتت خوشتر آمد؟
به پاسخ دادنش نقاش برخاست
سخن در صورت رنگین بیاراست
که: «شاها حسن خوبان بیکنار است
در و دیوار عالم پر نگار است
ولی در هر یکی رنگی و بویی است
کمال حسن هر شاهد به رویی است
رطب را لذت شکر اگر نیست
در آن ذوقیست کان هم در شکر نیست
ازین خوبان که من دیدم به هر بوم
ندیدم مثل دخت قیصر روم
مه از شرم رخ او در نقاب است
میان ماه رویان آفتاب است
تو گویی طینش از آب و گل نیست
ز سر تا پا به غیر از جان و دل نیست
به میدانست با مه در محاذات
به اسب و زخ شهان را میکند مات
به حسن و خوبیش حسن ملک نیست
چنان مه در کبودی فلک نیست
ز مویش رومیان ز نار بستند
ز مهر رویش آتش میپرستند
نه او کس برون پرده دیده
نه اندر پرده آوازش شنیده
که یارد نام شوهر پیش او گفت؟
که زیر طاق گردون نیستش جفت
ازین خور طلعتی ناهید رامش
از این مه پیکری، خورشید نامش
چو گیرد جام می در دست خورشید
ببوسد خاک ره چون جرعه ناهید
سفر میکردم اندر هر دیاری
ز چین افتاد بر رومم گذاری
در آن اقلیم بازاری نهادم
سر بار بدخش و چین گشادم
ز هر سو مشتری بر من بجوشید
چنان کاوازهام خورشید بشنید
فرستاد و ز من دیبای چین خواست
چو لعل خود بدخشانی نگین خواست
متاعی چند با خود برگرفتم
به سوی منزل آن ماه رفتم
دری همچون جبین خوش بوستانی
به هر جانب یکی حاجب ستاده
مرا بردند در خوش بوستانی
در او قصری به شکل گلستانی
ز برج آسمان تابنده ماهی
چو انجم گردش از خوبان سیپاهی
چو چشم من بدان مه منظر افتاد
دل مسکین ز دست من در افتاد
همان دم خواست افتادن دل از پای
به حیلت خویشتن را داشتم بر جای
کلید قفل یاقوتی ز در ساخت
دل تنگم بدان یاقوت بنواخت
ز منظر ناگهان در من نظر کرد
دل و جان مرا زیر و گذر کرد
متاع خویشتن پیشش نهادم
دل و دین هردو در شکرانه دادم
نگینی چند از آن لب قرض کردم
به پیشش این نگینها عرض کردم
ز زلفش نافههای چین گشادم
به دامن بردم و پیشش نهادم
پسندید آن گوهرها را سراسر
به نرمی گفت: «ای پاکیزه گوهر
ندارد این گوهرهای تو مانند
بهایش چیست؟» گفتم: «ای خداوند
قماش من نه حد خدمت تست
بهای آن قبول حضرت تست
به خون مشک چون رخسار شویم؟
ز تو چون خون بهای لعل جویم؟
بهای لعل باید کرد ارزان
چو باشد مشتری خورشید تابان»
بدانم یک سخن چندان عطا داد
که لعل و مشک صد خونبها داد
کنون من صورتش با خویش دارم
اگر فرمان دهی پیش تو آرم
بدان صورت درونش میل فرمود
بشد مهراب و پیش آورد و بگشود
ملک جمشید نقش یار خود یافت
نگارین صورت دلدار خود یافت
نظر چون بر جمال صورت انداخت
همان دم صورت نادیده بشناخت
روان در پای آن صورتگر افتاد
بسی بر دست و پایش بوسهها داد
کزین سان صورت زیبا که آراست؟
چنان کاری خود از دست که برخاست؟
تو خضر چشمه حیوان مایی
چراغ کلبه احزان مایی
فراوان گوهر و پیرایه دادش
ز هر چیزی بسی سرمایه دادش
چو افسر گوهرش بر فرق کردند
سرا پایش به گوهر غرق کردند
نهاد آن صورت دلبند در پیش
به زاری این غزل میخواند با خویش:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۳
مست شد نقاش تا آن چشم جادو را کشید
طاقتش شد طاق تا آن طاق ابرو را کشید
خامه مانی کز او آب طراوت می چکید
موی آتش دیده شدتا آن گل رو را کشید
خامه مو در کفش سر رشته زنار شد
نقش پردازی که زلف کافر او را کشید
دیگر از بار خجالت سرو سر بالا نکرد
تا مصور بر ورق آن قد دلجو را کشید
رشته عمرش به آب زندگی پیوسته شد
خامه مویی که آن لعل سخنگو را کشید
دست و پا گم می کند از شوخی تمثال او
آن که صد ره بی کمند و دام آهو را کشید
حیرتی چون حیرت آیینه گر افتد به دست
می توان صائب شبیه چهره او را کشید
طاقتش شد طاق تا آن طاق ابرو را کشید
خامه مانی کز او آب طراوت می چکید
موی آتش دیده شدتا آن گل رو را کشید
خامه مو در کفش سر رشته زنار شد
نقش پردازی که زلف کافر او را کشید
دیگر از بار خجالت سرو سر بالا نکرد
تا مصور بر ورق آن قد دلجو را کشید
رشته عمرش به آب زندگی پیوسته شد
خامه مویی که آن لعل سخنگو را کشید
دست و پا گم می کند از شوخی تمثال او
آن که صد ره بی کمند و دام آهو را کشید
حیرتی چون حیرت آیینه گر افتد به دست
می توان صائب شبیه چهره او را کشید
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۱
چو برزد به پرداز گل آستین
شنید از لب غنچه صد آفرین
چو نقش لبی کلکش آغاز کرد
به تحسین دستش دهان باز کرد
چو کلکش نگارد زبان خموش
جز آواز تحسین نیاید به گوش
کشد صورت نخل اگر بر ورق
نگنجد ز نشو و نما در ورق
به یک دست اگر نخل بندد به کاخ
به دست دگر، میوه چیند ز شاخ
ز یک دست او رُست تا نقش کشت
دگر دست، مزدش به خرمن نوشت
کند صورت خستهای چون رقم
ز تحریک نبضش بلرزد قلم
نگارد اگر صورت زخمدار
جهد بر فلک ز آتش خون، شرار
ز مو، صورت ساز ناکرده سر
که ناخن زند، نغمهاش بر جگر
قلم نقش نابسته تاتار را
که مشکش دکان بسته عطار را
ز کلکش چنان ریخت نقش شراب
که باران نریزد چنان از سحاب
ز تردستی کلک معجزبیان
کند نقش دیوار را ترزبان
کند صورت خود چو نیمی رقم
شبیهش ز دستش ستاند قلم
ازو شکل گوی زمین بر ورق
به گردش دهد آسمان را سبق
نگارد چو بر پردهای شکل شیر
دلیران نبینند سویش دلیر
به فرض ار کشد مرغ را پر نخست
ز پروازش اجزا نگردد درست
چو خواهد سمندی کشد تیزگام
شود صورتش در بیابان تمام
کجا شست تصویر پیکان گشاد؟
که در سینه خصم، آبش نداد
گر افتد ز دستش قلم در رقم
ز مژگان تصویر بندد قلم
ز پرداز صورت نپرداخته
که بهر هیولاش جان ساخته
ز بس پیش او جبهه بر خاک سود
جبین کرده مانی تهی از سجود
صنایع درین برج بیش از حد است
درش خود در خانه مقصدست
بود وصف این برج بیش از شمار
شمردن نشاید یکی از هزار
مقام شهنشاه دینپرورست
چه دولت که این برج را در برست
الهی بود تا ز سیر سپهر
مدار افق مطلع ماه و مهر
به دولت به کام دل شیخ و شاب
شهنشه درین برج باد آفتاب
***
رسیدم به رضوان نسب گلشنی
که جنت گلش راست نه خرمنی
نسیمش ز صنعت بهارآفرین
قلمهای نخلش نگارآفرین
ز برگ گلش خلد رو ساخته
رطوبت به خاکش وضو ساخته
زمرّد برد سبزهاش را نماز
کف خاکش از لاله یاقوت ساز
دل از فیض جنت در او بهرهمند
نظر از تماشای سروش بلند
به صحنش زمرّد برابر به خاک
به آبش توان باختن عشق پاک
درین خاک، فرش است نشو و نما
رطوبت، رطوبت برد زین هوا
به خاکش نهد ریشه در گل قدم
که از شبنمش نم رسیده به نم
طروات ز روی گلش منفعل
بلندی ز بالای سروش خجل
لب جویش از لاله رنگین چنان
که لبهای سبزان هندی ز پان
چنارش بسی سرو را دل شکست
بود دست، بسیار بالای دست
ز سرو و صنوبر درین خاک پاک
قیامت دمد تا قیامت ز خاک
به آسوده خاک پاکش، تذرو
قیامت فروشد ز بالای سرو
ارم را دل از آرزوی گلش
پریشانتر از طره سنبلش
به سر نرگسش تاج زر بافته
ز چشم که یا رب نظر یافته؟
ز گلهای الوانش از هر کنار
بساطی فروچیده رنگین، بهار
ز فریاد بلبل به صد اضطراب
بهشتی دگر جسته هر سو ز خواب
ز بس سبز رنگین درین تازه باغ
ز بوی گلش رنگ گیرد دماغ
به صحنش ز جوش گل و یاسمن
شده غنچه در بیضه، مرغ چمن
همین بس بود شاهد جوش گل
که نشنیده نام خزان گوش گل
چنان گل درین باغ، رنگین دمید
که از سایهاش میتوان رنگ چید
در او بید مجنون چنان بیخبر
که خلخال پا کرده از موی سر
رسانیده سروش به عیّوق، تاج
زمرّد دهد سبزهاش را خراج
بود فرش دایم درین بوستان
بهاری که نشنیده نام خزان
ز بس ابر پاشیده بر خاکش آب
غباری ندارد هوا جز سحاب
نسیمش برون آرد از شاخسار
چو برگ گل از روی هم نوبهار
درین باغ، بیش است ازان خرّمی
که در پوست گنجد غم از بیغمی
بود سرمه نرگسش از حیا
گلش خندد، اما ندارد صدا
شقایق نظر بر چمن دوخته
ز نرگس نظربازی آموخته
کند بر سمن عطربیزی صبا
رطوبت فروشد به شبنم هوا
شراب قدحسوز دارد به جام
که دارد به جز لاله عیش مدام؟
مگر کرده نرگس به سویش نگاه؟
که افکنده از سر شقایق کلاه
مگر بود منقار بلبل قلم؟
که از بوی گل شد معطر، رقم
ندارد درین باغ عشرت کمی
گلی زین گلستان بود خرمی
چو رخسار ساقی ز جام شراب
چمن درگرفت از گل آفتاب
ز پهلوی گل شد چنان عطریاب
که چون گل دهد برگ گلبن گلاب
نمالیده چشم از شکر خواب ناز
شکفتن بغل کرده بر غنچه باز
چنان شد ز گل بار گلبن گران
که افکند از شاخ مرغ آشیان
درین بوستان طراوتنگار
توان جای گل، دسته بستن بهار
کند گر سوی این گلستان گذار
ارم عندلیبی کند اختیار
خط سبزهاش بر بیاض چمن
در انشای موزونی نارون
درین بوستان سراسر بهشت
نیابی نهالی که رضوان نکشت
درین باغ از سایه شاخسار
کند باغبان ابر رحمت شکار
بود پیش سبزان موزون باغ
ز موزونی نارون، سرو داغ
عروس چمن را کند زیوری
چو آیین جعفر، گل جعفری
چو گلهای رعنا درین لالهزار
خزان را پس پشت کرده بهار
ازین باغ رفتن نباشد صواب
چرا میرود چشم نرگس به خواب؟
گلستان بود گر چنین دلربای
کند قدسیان را گلستانستای
***
به سحر آن که ترتیب گرمابه داد
بنای بهشتی بر آتش نهاد
به حمام شد توبهام رهنمون
که آن از درون شوید، این از برون
نگاری چنین، کس نپرداخته
چو می، آب و آتش به هم ساخته
تفاوت نه در وی گدا را ز شاه
به آلودگی بد، چو لطف اله
هوایش رطوبتفزای دماغ
می از شیشهاش کرده روشن چراغ
ز دیوار صحنش به نقش و نگار
ز بتخانه چین برآید دمار
درین خانقه از یسار و یمین
تجردپرستان خلوتنشین
بود مجمع فیض هر خلوتش
عجب انجمنهاست در خلوتش
در او پهلوی هم، چو گل در چمن
بلورینهساقان سیمینهتن
دمش آتش از آب آرد پدید
چنین آتشین باطنی کس ندید
زلالش چو آلایش آشکار
تواند که شوید ز دلها غبار
جواهرنشان گشته دیوار و در
ز هر جوهرش آب و تاب دگر
نیابی درین خانقه هیچ تن
که از چرک دنیا نشوید بدن
بخیلی که در خلوت او نشست
ز آلودگی شست یکباره دست
شب و روزش آتش بود زیر پای
ولیکن ز تمکین نجنبد ز جای
ز دولت دهد حسن فرشش نوید
کند مرمرش کار بخت سفید
مزاجش تر و گرم مانند روح
ز فیضش تن خاکیان را فتوح
ندانم خرد داده جای از چه فن
در آغوش یک روح، چندین بدن
حریمی که خواهی گدا، خواه شاه
گذارند بر آستانش کلاه
برای جدارش جواهرتراش
دل کان، به فولاد کرده تراش
بود مجمع صبح خیزان در او
چو دیده، بدن قطرهریزان در او
برد فیض عامش صغیر و کبیر
به صحنش مساوی غنی و فقیر
وجودش بود منکران را دلیل
که آتش گلستان شده بر خلیل
ز رشح رطوبت ز دیوار و در
صدفوار، فرشش ز لولوی تر
شنید از لب غنچه صد آفرین
چو نقش لبی کلکش آغاز کرد
به تحسین دستش دهان باز کرد
چو کلکش نگارد زبان خموش
جز آواز تحسین نیاید به گوش
کشد صورت نخل اگر بر ورق
نگنجد ز نشو و نما در ورق
به یک دست اگر نخل بندد به کاخ
به دست دگر، میوه چیند ز شاخ
ز یک دست او رُست تا نقش کشت
دگر دست، مزدش به خرمن نوشت
کند صورت خستهای چون رقم
ز تحریک نبضش بلرزد قلم
نگارد اگر صورت زخمدار
جهد بر فلک ز آتش خون، شرار
ز مو، صورت ساز ناکرده سر
که ناخن زند، نغمهاش بر جگر
قلم نقش نابسته تاتار را
که مشکش دکان بسته عطار را
ز کلکش چنان ریخت نقش شراب
که باران نریزد چنان از سحاب
ز تردستی کلک معجزبیان
کند نقش دیوار را ترزبان
کند صورت خود چو نیمی رقم
شبیهش ز دستش ستاند قلم
ازو شکل گوی زمین بر ورق
به گردش دهد آسمان را سبق
نگارد چو بر پردهای شکل شیر
دلیران نبینند سویش دلیر
به فرض ار کشد مرغ را پر نخست
ز پروازش اجزا نگردد درست
چو خواهد سمندی کشد تیزگام
شود صورتش در بیابان تمام
کجا شست تصویر پیکان گشاد؟
که در سینه خصم، آبش نداد
گر افتد ز دستش قلم در رقم
ز مژگان تصویر بندد قلم
ز پرداز صورت نپرداخته
که بهر هیولاش جان ساخته
ز بس پیش او جبهه بر خاک سود
جبین کرده مانی تهی از سجود
صنایع درین برج بیش از حد است
درش خود در خانه مقصدست
بود وصف این برج بیش از شمار
شمردن نشاید یکی از هزار
مقام شهنشاه دینپرورست
چه دولت که این برج را در برست
الهی بود تا ز سیر سپهر
مدار افق مطلع ماه و مهر
به دولت به کام دل شیخ و شاب
شهنشه درین برج باد آفتاب
***
رسیدم به رضوان نسب گلشنی
که جنت گلش راست نه خرمنی
نسیمش ز صنعت بهارآفرین
قلمهای نخلش نگارآفرین
ز برگ گلش خلد رو ساخته
رطوبت به خاکش وضو ساخته
زمرّد برد سبزهاش را نماز
کف خاکش از لاله یاقوت ساز
دل از فیض جنت در او بهرهمند
نظر از تماشای سروش بلند
به صحنش زمرّد برابر به خاک
به آبش توان باختن عشق پاک
درین خاک، فرش است نشو و نما
رطوبت، رطوبت برد زین هوا
به خاکش نهد ریشه در گل قدم
که از شبنمش نم رسیده به نم
طروات ز روی گلش منفعل
بلندی ز بالای سروش خجل
لب جویش از لاله رنگین چنان
که لبهای سبزان هندی ز پان
چنارش بسی سرو را دل شکست
بود دست، بسیار بالای دست
ز سرو و صنوبر درین خاک پاک
قیامت دمد تا قیامت ز خاک
به آسوده خاک پاکش، تذرو
قیامت فروشد ز بالای سرو
ارم را دل از آرزوی گلش
پریشانتر از طره سنبلش
به سر نرگسش تاج زر بافته
ز چشم که یا رب نظر یافته؟
ز گلهای الوانش از هر کنار
بساطی فروچیده رنگین، بهار
ز فریاد بلبل به صد اضطراب
بهشتی دگر جسته هر سو ز خواب
ز بس سبز رنگین درین تازه باغ
ز بوی گلش رنگ گیرد دماغ
به صحنش ز جوش گل و یاسمن
شده غنچه در بیضه، مرغ چمن
همین بس بود شاهد جوش گل
که نشنیده نام خزان گوش گل
چنان گل درین باغ، رنگین دمید
که از سایهاش میتوان رنگ چید
در او بید مجنون چنان بیخبر
که خلخال پا کرده از موی سر
رسانیده سروش به عیّوق، تاج
زمرّد دهد سبزهاش را خراج
بود فرش دایم درین بوستان
بهاری که نشنیده نام خزان
ز بس ابر پاشیده بر خاکش آب
غباری ندارد هوا جز سحاب
نسیمش برون آرد از شاخسار
چو برگ گل از روی هم نوبهار
درین باغ، بیش است ازان خرّمی
که در پوست گنجد غم از بیغمی
بود سرمه نرگسش از حیا
گلش خندد، اما ندارد صدا
شقایق نظر بر چمن دوخته
ز نرگس نظربازی آموخته
کند بر سمن عطربیزی صبا
رطوبت فروشد به شبنم هوا
شراب قدحسوز دارد به جام
که دارد به جز لاله عیش مدام؟
مگر کرده نرگس به سویش نگاه؟
که افکنده از سر شقایق کلاه
مگر بود منقار بلبل قلم؟
که از بوی گل شد معطر، رقم
ندارد درین باغ عشرت کمی
گلی زین گلستان بود خرمی
چو رخسار ساقی ز جام شراب
چمن درگرفت از گل آفتاب
ز پهلوی گل شد چنان عطریاب
که چون گل دهد برگ گلبن گلاب
نمالیده چشم از شکر خواب ناز
شکفتن بغل کرده بر غنچه باز
چنان شد ز گل بار گلبن گران
که افکند از شاخ مرغ آشیان
درین بوستان طراوتنگار
توان جای گل، دسته بستن بهار
کند گر سوی این گلستان گذار
ارم عندلیبی کند اختیار
خط سبزهاش بر بیاض چمن
در انشای موزونی نارون
درین بوستان سراسر بهشت
نیابی نهالی که رضوان نکشت
درین باغ از سایه شاخسار
کند باغبان ابر رحمت شکار
بود پیش سبزان موزون باغ
ز موزونی نارون، سرو داغ
عروس چمن را کند زیوری
چو آیین جعفر، گل جعفری
چو گلهای رعنا درین لالهزار
خزان را پس پشت کرده بهار
ازین باغ رفتن نباشد صواب
چرا میرود چشم نرگس به خواب؟
گلستان بود گر چنین دلربای
کند قدسیان را گلستانستای
***
به سحر آن که ترتیب گرمابه داد
بنای بهشتی بر آتش نهاد
به حمام شد توبهام رهنمون
که آن از درون شوید، این از برون
نگاری چنین، کس نپرداخته
چو می، آب و آتش به هم ساخته
تفاوت نه در وی گدا را ز شاه
به آلودگی بد، چو لطف اله
هوایش رطوبتفزای دماغ
می از شیشهاش کرده روشن چراغ
ز دیوار صحنش به نقش و نگار
ز بتخانه چین برآید دمار
درین خانقه از یسار و یمین
تجردپرستان خلوتنشین
بود مجمع فیض هر خلوتش
عجب انجمنهاست در خلوتش
در او پهلوی هم، چو گل در چمن
بلورینهساقان سیمینهتن
دمش آتش از آب آرد پدید
چنین آتشین باطنی کس ندید
زلالش چو آلایش آشکار
تواند که شوید ز دلها غبار
جواهرنشان گشته دیوار و در
ز هر جوهرش آب و تاب دگر
نیابی درین خانقه هیچ تن
که از چرک دنیا نشوید بدن
بخیلی که در خلوت او نشست
ز آلودگی شست یکباره دست
شب و روزش آتش بود زیر پای
ولیکن ز تمکین نجنبد ز جای
ز دولت دهد حسن فرشش نوید
کند مرمرش کار بخت سفید
مزاجش تر و گرم مانند روح
ز فیضش تن خاکیان را فتوح
ندانم خرد داده جای از چه فن
در آغوش یک روح، چندین بدن
حریمی که خواهی گدا، خواه شاه
گذارند بر آستانش کلاه
برای جدارش جواهرتراش
دل کان، به فولاد کرده تراش
بود مجمع صبح خیزان در او
چو دیده، بدن قطرهریزان در او
برد فیض عامش صغیر و کبیر
به صحنش مساوی غنی و فقیر
وجودش بود منکران را دلیل
که آتش گلستان شده بر خلیل
ز رشح رطوبت ز دیوار و در
صدفوار، فرشش ز لولوی تر
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶ - حکایت بر سبیل تمثیل
به چشم خویش دیدم عاشق مست
چو جان نقشی نهاده بر کف دست
به جان آن نقش بیجان را خریدار
وزان صورت به حیرت نقش دیوار
بران کاغذ نهاده دیدهٔ تر
به خواهش چون گدا بر کاغذ زر
شدم نزدیک آن از خویش آزاد
مرا همدرد خود دانسته، شد شاد
بگفتم کز کسی این یادگار است
بگفتا: نامه نی، کین عین یار است
بگفتم باز گو از سر به تفصیل
بگفتن شد زبان یکسر به تعجیل
بگفتا: نقشبندی بی نظیرم
که مانی جان فشاند بر حریرم
یکایک صورتی زینسان کشیدم
ز دست خویش دیدم آنچه دیدم
کنون در عشق آن جان می دهم جان
یکی خود کرده را خود نیست درمان
به نقشش آفرین را لب گشادم
به انصافش دو صد انصاف دادم
بگفتم دل به عشقش زان نهادی
که خود انصاف دست خویش دادی
مسیح از خام طبعی لب نبستی
ادب باید درین جا گرچه مستی
خدا نعت محمد داند و بس
نیاید کار مردان از دگر کس
چو جان نقشی نهاده بر کف دست
به جان آن نقش بیجان را خریدار
وزان صورت به حیرت نقش دیوار
بران کاغذ نهاده دیدهٔ تر
به خواهش چون گدا بر کاغذ زر
شدم نزدیک آن از خویش آزاد
مرا همدرد خود دانسته، شد شاد
بگفتم کز کسی این یادگار است
بگفتا: نامه نی، کین عین یار است
بگفتم باز گو از سر به تفصیل
بگفتن شد زبان یکسر به تعجیل
بگفتا: نقشبندی بی نظیرم
که مانی جان فشاند بر حریرم
یکایک صورتی زینسان کشیدم
ز دست خویش دیدم آنچه دیدم
کنون در عشق آن جان می دهم جان
یکی خود کرده را خود نیست درمان
به نقشش آفرین را لب گشادم
به انصافش دو صد انصاف دادم
بگفتم دل به عشقش زان نهادی
که خود انصاف دست خویش دادی
مسیح از خام طبعی لب نبستی
ادب باید درین جا گرچه مستی
خدا نعت محمد داند و بس
نیاید کار مردان از دگر کس
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - کتابه دولتخانه پادشاهی
زهی دلنشین قصر خاطر فریب
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶ - ذیل تصویر خود در مدح نقش نقاش نوشته
حبذا نقشی که بنمود آشکارا
میر خضر آساز کلک چون مسیحا
میرزین العابدین نقاش ایران
کش همی خوانند مردم میر آقا
آنکه کلکش ناسخ ارژنگ مانی
وانکه نقشش برشکسته تنگلوشا
گر عصا را اژدها کرده است موسی
ور ز آب و گل بسازد مرغ عیسا
بندگان حضرت نقاش باشی
کلک بی جانش کند صد مرده احیا
بر ستاره خط و بر گردون سطاره
برنهد تا راستی سازد هویدا
گوئیا پرگار او را دیده گردون
اقتباس از وی نموده شکل جوزا
خامه اش بر آب اگر نقشی فشاند
ثبت گردد نقش چون بر سنگ خارا
خصم اگر آغاز فرعونی نماید
کلک موئینش بر آید چون چلیپا
صفحه ای آراست از خوبی و پاکی
روشن و دلکش چو صفحه طاق مینا
نقش من بر وی چنان بنمود ثابت
کاندر اورنگ چهارم رنگ بیضا
صورت این بنده را بنگاشت نوعی
که شرافت یافت آن صورت به معنا
رغم مشائی و اشراقی گمانم
کاید این صورت مقدم بر هیولا
الحق از کلک متینش داد جانی
بر تن بی جانم آن فرخنده مولا
گر ندانی کیستم بشنو که گویم
نام خود با نسبت اجداد و آبا
نام میمونم محمد صادق آمد
بن حسین بن محمد صادق اما
در حقیقت گر نژادم باز خواهی
شبل احمد سبط حیدر نجل زهرا
مسکنم داین شد از ملک فراهان
مولدم در گازران از ملک شرا
گاه میلادم شب نیمه محرم
کوکبم شمس است و طالع برج جوزا
زاده قائم مقامم لیک باشد
خامه ام قائم مقام کلک قسطا
تا رقم زد کلک نقاش خجسته
بر ورق این نقشه میمون والا
خامه بر تاریخ تصویرش رقم زد
نقش نقاشی نمود این صنع زیبا
میر خضر آساز کلک چون مسیحا
میرزین العابدین نقاش ایران
کش همی خوانند مردم میر آقا
آنکه کلکش ناسخ ارژنگ مانی
وانکه نقشش برشکسته تنگلوشا
گر عصا را اژدها کرده است موسی
ور ز آب و گل بسازد مرغ عیسا
بندگان حضرت نقاش باشی
کلک بی جانش کند صد مرده احیا
بر ستاره خط و بر گردون سطاره
برنهد تا راستی سازد هویدا
گوئیا پرگار او را دیده گردون
اقتباس از وی نموده شکل جوزا
خامه اش بر آب اگر نقشی فشاند
ثبت گردد نقش چون بر سنگ خارا
خصم اگر آغاز فرعونی نماید
کلک موئینش بر آید چون چلیپا
صفحه ای آراست از خوبی و پاکی
روشن و دلکش چو صفحه طاق مینا
نقش من بر وی چنان بنمود ثابت
کاندر اورنگ چهارم رنگ بیضا
صورت این بنده را بنگاشت نوعی
که شرافت یافت آن صورت به معنا
رغم مشائی و اشراقی گمانم
کاید این صورت مقدم بر هیولا
الحق از کلک متینش داد جانی
بر تن بی جانم آن فرخنده مولا
گر ندانی کیستم بشنو که گویم
نام خود با نسبت اجداد و آبا
نام میمونم محمد صادق آمد
بن حسین بن محمد صادق اما
در حقیقت گر نژادم باز خواهی
شبل احمد سبط حیدر نجل زهرا
مسکنم داین شد از ملک فراهان
مولدم در گازران از ملک شرا
گاه میلادم شب نیمه محرم
کوکبم شمس است و طالع برج جوزا
زاده قائم مقامم لیک باشد
خامه ام قائم مقام کلک قسطا
تا رقم زد کلک نقاش خجسته
بر ورق این نقشه میمون والا
خامه بر تاریخ تصویرش رقم زد
نقش نقاشی نمود این صنع زیبا
ادیب الممالک : اصطلاحات علم رمل
شمارهٔ ۵ - در اصطلاحات رمل
هست لحیان نقطه کو را بزیر اندر سه خط
لیک انگیس است چون زیر سه خط باشد نقط
حمره خط و نقطه بر فوق دو خط باز ایستاد
هم بیاض است آنکه خط و نقطه در تحت اوفتاد
نصرة الخارج به بالای دو خط دو نقطه بود
نصرة الداخل دو خط بالا دو نقطه در فرود
قبض خارج نقطه و خط را مکرر کن دو بار
قبض داخل خط و نقطه خط و نقطه می شمار
عقله باشد چون دو خط بینی میان دو نقط
اجتماع است آن دو خط چو شد دو نقطه در وسط
عتبة الخارج سه نقطه روی یک خط استوار
عتبة الداخل بزیر خط سه نقطه برقرار
دو نقط با یک خط و یک نقطه کوسج یا فرح
عکس این صورت نقی الخد کتبناما صلح
لیک انگیس است چون زیر سه خط باشد نقط
حمره خط و نقطه بر فوق دو خط باز ایستاد
هم بیاض است آنکه خط و نقطه در تحت اوفتاد
نصرة الخارج به بالای دو خط دو نقطه بود
نصرة الداخل دو خط بالا دو نقطه در فرود
قبض خارج نقطه و خط را مکرر کن دو بار
قبض داخل خط و نقطه خط و نقطه می شمار
عقله باشد چون دو خط بینی میان دو نقط
اجتماع است آن دو خط چو شد دو نقطه در وسط
عتبة الخارج سه نقطه روی یک خط استوار
عتبة الداخل بزیر خط سه نقطه برقرار
دو نقط با یک خط و یک نقطه کوسج یا فرح
عکس این صورت نقی الخد کتبناما صلح
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - در تعریف خواجه شفیع نقاش
بت نقاش دارد نقش شیرین
خرابش خانه صورتگر چین
نگارین پنجه اش از خون بلبل
کفش برگ گل انگشتان رگ گل
نی کلکش ز رنگ داغ لاله
کشیده سرمه در چشم پیاله
به نقاشی چو دست خود علم کرد
سر انگشت نقاشان قلم کرد
گل تصویر او بالیده از بو
تماشا محو رنگ تخته او
ز موج آب حیوانش سیاهی
بود نقش بر آبش پشت ماهی
به هر جا کلک خود در کار بسته
دل صورتگران زنگار بسته
کند آن شوخ در هر خانه مأوا
شود آن خانه گلزار تماشا
بود اوراق مشقش دفتر گل
به دستش کلک مو مژگان بلبل
ز جوش رنگ شنگرفش پیاله
نمایان کرده خود را همچو لاله
نموده پیچک میم دهان را
شکسته کاسه لعل بتان را
کشیده خجلت از گلهای زردش
فلک تا گشته ظرف لاجوردش
ز رنگ اوست یوسف در عماری
ز کلک اوست رود نیل جاری
برای پایبوس او نشسته
چو نقش بوریا رنگ شکسته
کشد چون صورت حور و پری را
درآرد جان به تن صورتگری را
ز فیض پنجه او کلک تصویر
کند بی جنبش انگشت تحریر
بهار از دست رنگ آمیزیش تنگ
نهالش جلوه گر گردد به هر رنگ
به کلک او دهد تا دست بیعت
پریده رنگ از گلهای جنت
ز عکسش تا درآید رنگ بر رو
شده آئینه محو صورت او
گذارد پای بر هر آستانه
کند آن خانه را آئینه خانه
به کلک خود نمی سازد ستم را
کند انگشت او کار قلم را
نظر بر صورتش هر کس کشاده
چو صورت پشت بر دیوار داده
هوس حیران سرو قامت او
تماشا عشق باز صورت او
ز تصویر گلش عالم چمن زار
رسیده شاخ گل را سر به دیوار
تبسم بر لبش راز نهفته
ز رویش گل کند رنگ شکفته
عیان از صورت او دلنوازی
بود کلکش پی نیرنگ بازی
شفق از رنگ او در خون نشسته
حنا در زیر پایش نقش بسته
چو گیرد بر کف خود کلک پرگار
کند صورت کشان را نقش دیوار
قلم در دست نقاشان دوران
بود مانند چوب رنگریزان
کف صورتگران را بسته بر چوب
قلم در راه او گردیده جاروب
ز دستش گل کند هر جا گلی هست
ندیده کس چنین استاد گلدست
تمنای وصال آن خجسته
به دل هر کس به رنگی نقش بسته
مرا از صورتش جان یافت هستی
بود کارم کنون صورت پرستی
دمد از دست او گلدسته دسته
ز انگشتان خود گلدسته بسته
به هر جا کلک موی او رسیده
چو زلف دلبران سنبل دمیده
بود گوهر یتیم مهره سنگش
صدف باشد سفال جام رنگش
کشد گر دست خود یک ساعت از کار
شود چون گل گریبان چاک دیوار
ز صورت خانه هر که پا کشیده
به دامن گیریش صورت دویده
گلش ز آب طراوت تازه و تر
سعادت خامه اش را یار و یاور
چو آید در نظر قد رسایش
کشم در دیده خود نقش پایش
به پایش کفش رنگین غنچه گل
به روی اوست نقش چشم بلبل
پی پابوسی ء آن صورت چین
کند رخسار خود را نقش قالین
ز دست او قلم تا رو برآورد
به وصف او زبانم مو برآورد
ندارم تاب آن خورشید آهنگ
مرا از دیدن او می پرد رنگ
تراشد خامه مویی خود از خار
اگر نقش مرا بیند به دیوار
شوم آخر ز سودایش قلندر
گذارم همچو کلکش موی بر سر
بیا ساقی مرا از خود خبر کن
چو موج باده نقش تازه سر کن
دلم را صاف گردان از کدروت
بود آئینه ام در بند صورت
بده چون سیدا کیف رفیعم
که تا روز جزا باشد شفیعم
خرابش خانه صورتگر چین
نگارین پنجه اش از خون بلبل
کفش برگ گل انگشتان رگ گل
نی کلکش ز رنگ داغ لاله
کشیده سرمه در چشم پیاله
به نقاشی چو دست خود علم کرد
سر انگشت نقاشان قلم کرد
گل تصویر او بالیده از بو
تماشا محو رنگ تخته او
ز موج آب حیوانش سیاهی
بود نقش بر آبش پشت ماهی
به هر جا کلک خود در کار بسته
دل صورتگران زنگار بسته
کند آن شوخ در هر خانه مأوا
شود آن خانه گلزار تماشا
بود اوراق مشقش دفتر گل
به دستش کلک مو مژگان بلبل
ز جوش رنگ شنگرفش پیاله
نمایان کرده خود را همچو لاله
نموده پیچک میم دهان را
شکسته کاسه لعل بتان را
کشیده خجلت از گلهای زردش
فلک تا گشته ظرف لاجوردش
ز رنگ اوست یوسف در عماری
ز کلک اوست رود نیل جاری
برای پایبوس او نشسته
چو نقش بوریا رنگ شکسته
کشد چون صورت حور و پری را
درآرد جان به تن صورتگری را
ز فیض پنجه او کلک تصویر
کند بی جنبش انگشت تحریر
بهار از دست رنگ آمیزیش تنگ
نهالش جلوه گر گردد به هر رنگ
به کلک او دهد تا دست بیعت
پریده رنگ از گلهای جنت
ز عکسش تا درآید رنگ بر رو
شده آئینه محو صورت او
گذارد پای بر هر آستانه
کند آن خانه را آئینه خانه
به کلک خود نمی سازد ستم را
کند انگشت او کار قلم را
نظر بر صورتش هر کس کشاده
چو صورت پشت بر دیوار داده
هوس حیران سرو قامت او
تماشا عشق باز صورت او
ز تصویر گلش عالم چمن زار
رسیده شاخ گل را سر به دیوار
تبسم بر لبش راز نهفته
ز رویش گل کند رنگ شکفته
عیان از صورت او دلنوازی
بود کلکش پی نیرنگ بازی
شفق از رنگ او در خون نشسته
حنا در زیر پایش نقش بسته
چو گیرد بر کف خود کلک پرگار
کند صورت کشان را نقش دیوار
قلم در دست نقاشان دوران
بود مانند چوب رنگریزان
کف صورتگران را بسته بر چوب
قلم در راه او گردیده جاروب
ز دستش گل کند هر جا گلی هست
ندیده کس چنین استاد گلدست
تمنای وصال آن خجسته
به دل هر کس به رنگی نقش بسته
مرا از صورتش جان یافت هستی
بود کارم کنون صورت پرستی
دمد از دست او گلدسته دسته
ز انگشتان خود گلدسته بسته
به هر جا کلک موی او رسیده
چو زلف دلبران سنبل دمیده
بود گوهر یتیم مهره سنگش
صدف باشد سفال جام رنگش
کشد گر دست خود یک ساعت از کار
شود چون گل گریبان چاک دیوار
ز صورت خانه هر که پا کشیده
به دامن گیریش صورت دویده
گلش ز آب طراوت تازه و تر
سعادت خامه اش را یار و یاور
چو آید در نظر قد رسایش
کشم در دیده خود نقش پایش
به پایش کفش رنگین غنچه گل
به روی اوست نقش چشم بلبل
پی پابوسی ء آن صورت چین
کند رخسار خود را نقش قالین
ز دست او قلم تا رو برآورد
به وصف او زبانم مو برآورد
ندارم تاب آن خورشید آهنگ
مرا از دیدن او می پرد رنگ
تراشد خامه مویی خود از خار
اگر نقش مرا بیند به دیوار
شوم آخر ز سودایش قلندر
گذارم همچو کلکش موی بر سر
بیا ساقی مرا از خود خبر کن
چو موج باده نقش تازه سر کن
دلم را صاف گردان از کدروت
بود آئینه ام در بند صورت
بده چون سیدا کیف رفیعم
که تا روز جزا باشد شفیعم
احمد شاملو : مدایح بیصله
ترجمانِ فاجعه
گفتارِ فیلمی در بابِ نقاشیهای سالهای دههی ۶۰ علیرضا اسپهبد
صحنه چه میتواند گفت
به هنگامی که از بازیگر و بازی
تهی است؟
اینجا مطلقِ زیبایی به کار نیست
که کاغذِ دیوارپوش نیز
میباید
زیبا باشد.
در غیابِ انسان
جهان را هویتی نیست،
در غیابِ تاریخ
هنر
عشوهی بیعار و دردیست،
دهانِ بسته
وحشتِ فریبکار از لُو رفتن است،
دستِ بسته
بازداشتنِ آدمیست از اعجازش،
خونِ ریخته
حُرمتی به مزبله افکنده است
مابهاِزای سیرخواری شکمبارهیی.
هنر شهادتیست از سرِ صدق:
نوری که فاجعه را ترجمه میکند
تا آدمی
حشمتِ موهونش را بازشناسد.
نور
شبکور...
نور
شبکور...
نور
شبکور...
نور
شبکور...
صحنه چه میتواند گفت
به هنگامی که از بازیگر و بازی
تهی است؟
اینجا مطلقِ زیبایی به کار نیست
که کاغذِ دیوارپوش نیز
میباید
زیبا باشد.
در غیابِ انسان
جهان را هویتی نیست،
در غیابِ تاریخ
هنر
عشوهی بیعار و دردیست،
دهانِ بسته
وحشتِ فریبکار از لُو رفتن است،
دستِ بسته
بازداشتنِ آدمیست از اعجازش،
خونِ ریخته
حُرمتی به مزبله افکنده است
مابهاِزای سیرخواری شکمبارهیی.
هنر شهادتیست از سرِ صدق:
نوری که فاجعه را ترجمه میکند
تا آدمی
حشمتِ موهونش را بازشناسد.
نور
شبکور...
نور
شبکور...
نور
شبکور...
نور
شبکور...
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آن سوی مرز بهت و حیرت
با برق اشکی در نگاه روشن خویش
ما را گذر می داد در احساس آهو
ما را خبر می داد از بیداد صیاد
من این میان مجذوب شور و حالت او
از راز هر نفش
با ما سخن گفت و ما
زنجیریان برج افسوس
در ما نظر می کرد و ما
سرگشتگان شهر جادو
می راندمان رندانه از آن پرده سرخ
ویرانه جنگ
رنگین به خون بی گناهان
می خواند مان مستانه
با آرامش مهر
در آبی صبح صفاهان
می بردمان از کوچه باغ
دور تاریخ
همراه خیل دادخواهان
یکراست تا دربار کوروش شاه شاهان
شهنامه را در نقش هایی جاودانی
از نو شنیدیم
محمود را در پیشگاه شاعر توس
بر تخت دیدیم
در هر قدم جان های ما شیداتر از پیش
در قلم احساس او نازکتر از مو
از تار و پود نقش ها
موسیقی رنگ
می زد به تار و پود ما چنگ
تالار می رقصید انگار
بر روی بال این همه آواو آهنگ
گفتم که این رسام مانی است
آورده نقشی تازه همچون نقش ارژنگ
آن سوی مرز بهت و حیرت
ما مات از پا می نشستیم
در پیش آن اعجوبه ذوق و ظرافت
می شکستیم
مبهوت آن همت هنر احساس نیرو
رسام بود و حاصل اندیشه او
بیرون ازین هنگامه های رنگ و تصویر
پیوند تار و پود جان ها پیشه او
دنبال این صیاد دلها
همراه آهو
ما با زبان بی زبانی
آفرین گو
ما را گذر می داد در احساس آهو
ما را خبر می داد از بیداد صیاد
من این میان مجذوب شور و حالت او
از راز هر نفش
با ما سخن گفت و ما
زنجیریان برج افسوس
در ما نظر می کرد و ما
سرگشتگان شهر جادو
می راندمان رندانه از آن پرده سرخ
ویرانه جنگ
رنگین به خون بی گناهان
می خواند مان مستانه
با آرامش مهر
در آبی صبح صفاهان
می بردمان از کوچه باغ
دور تاریخ
همراه خیل دادخواهان
یکراست تا دربار کوروش شاه شاهان
شهنامه را در نقش هایی جاودانی
از نو شنیدیم
محمود را در پیشگاه شاعر توس
بر تخت دیدیم
در هر قدم جان های ما شیداتر از پیش
در قلم احساس او نازکتر از مو
از تار و پود نقش ها
موسیقی رنگ
می زد به تار و پود ما چنگ
تالار می رقصید انگار
بر روی بال این همه آواو آهنگ
گفتم که این رسام مانی است
آورده نقشی تازه همچون نقش ارژنگ
آن سوی مرز بهت و حیرت
ما مات از پا می نشستیم
در پیش آن اعجوبه ذوق و ظرافت
می شکستیم
مبهوت آن همت هنر احساس نیرو
رسام بود و حاصل اندیشه او
بیرون ازین هنگامه های رنگ و تصویر
پیوند تار و پود جان ها پیشه او
دنبال این صیاد دلها
همراه آهو
ما با زبان بی زبانی
آفرین گو
ترانه های کودکانه : بخش اول
قناری من
ترانه های کودکانه : بخش اول
هدیه قشنگ