عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۷
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - وله ایضاً فی التماس السّرج
زهی ستوده خصالی که رایض عزمت
سپهر سرکش بدرام را کشد در زین
نشست قدر ترا هرمهی، ز شکل هلال
بنقره خنگ فلک بر نهند از زر زین
تویی که همتّ تو بر کشد بگردون تنگ
تویی که سطوت تو برنهد بصرصرزین
میان فرو شود از بأس تو چو زین آنکس
که بندد او بخلاف تو بر تکاور زین
سپهر خواهد تا حرمت رکاب ترا
برای تو بکواکب کند مسمّر زین
ز بس فراخی کز جود تو در آفاتست
نماند تنگ درین روزگار جز برزین
چهار چیز ضرورت بود اگر خواهد
براق جاه ترا روزگار در خور زین
هلال حلقۀ تنگ و شفق نمد زینش
جّره پاردمش باید و دور پیکرزین
فرود قدر تو باشد هنوز اگر سازد
رکاب دار تو از منکب الفرس خرزین
رهی برفت و خری کرد و اسبکی بخرید
که بر نتابد از بس که هست لاغر زین
چو پاردم ز پس افتاده ام از آنکه مرا
ز دست تنگی مفرط نشد میسّر زین
نگشت در طلب زین مرا نمدزین خشک
ز بس که خواهم هر ساعتی زهر درزین
بزین خاص ستور مرا مزیّن کن
که زینتی بود از بهر اسب چاکرزین
مرا واسب مرازین سه چیز ناگزرست
یکی لگام ودوم کاه وجوسه دیگر زین
از این سه گانه دو بگذاشتم، یکی بفرست
که برنیاید کار رهی بکمتر زین
مدام اسب مراد تو زیر زین بادا
همیشه مرکب خصم ترا نگون سرزین
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۸ - اسبیات
صاحب جاها من از تو زر می طلبم
بی توشه ام و زاد سفر می طلبم
هر چند دویدم اسپ با من نرسید
این بار ز تو کرای خر می طلبم
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲
ای داوری که خاک درت دیده را جلاست
صد جم بر آستان جلالت کمین گداست
با وجود مدرکی و عموم عوایدت
حاتم بخیل و آصف نادان و خورسهاست
از سایه تو تا به سرم پرتوی فتاد
دیوانه وش ز بال و پر رنجم از هماست
چون مدحتت به دور تسلسل کشید دل
برگشت از آن و عازم تحریر مدعاست
داعی امیدوار به انعام مردگی است
بیچاره ای که گر نبود کاف ازو رواست
از قلزم مواهب شه نیم قطره نیست
نسبت به حال داعی چو طوفان ابتداست
کس نیست در جهان بجز از شاه ملجام
عالم چو حالم ای شه عادل بدان گواست
در پیش شاه نیست به اظهار احتیاج
چون شه جم است و قلب منیرش جهان نماست
هم مس شکسته دارم و امید آنکه تو
زر سازیم به لطف که لطف تو کیمیاست
فتح و ظفر قرین و جهانت به کام باد
تا هست جان مرا به بدن کارم این دعاست
چتر سعادتت به سر و خصم زیر پای
تا سایبان چرخ فراز زمین به پاست