عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخورده‌ست ترا
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۰
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
پر بادهٔ لعل کن بلورین ساغر
کاین یکدم عاریت در این کنج فنا
بسیار بجویی و نیابی دیگر
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۲
ای پیر خردمند پگه‌تر برخیز
و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز
پندش ده گو که نرم نرمک می‌بیز
مغز سر کیقباد و چشم پرویز
فردوسی : آغاز کتاب
بخش ۱۱ - در داستان ابومنصور
بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود گردنفراز
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
مرا گفت کز من چه باید همی
که جانت سخن برگراید همی
به چیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم به کس
همی داشتم چون یکی تازه سیب
که از باد نامد به من بر نهیب
به کیوان رسیدم ز خاک نژند
از آن نیکدل نامدار ارجمند
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
کریمی بدو یافته زیب و فر
سراسر جهان پیش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود
چنان نامور گم شد از انجمن
چو در باغ سرو سهی از چمن
نه زو زنده بینم نه مرده نشان
به دست نهنگان مردم کشان
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه
گرفتار زو دل شده ناامید
نوان لرز لرزان به کردار بید
یکی پند آن شاه یاد آوریم
ز کژی روان سوی داد آوریم
مرا گفت کاین نامهٔ شهریار
گرت گفته آید به شاهان سپار
بدین نامه من دست بردم فراز
به نام شهنشاه گردنفراز
فردوسی : منوچهر
بخش ۲۸
منوچهر را سال شد بر دو شست
ز گیتی همی بار رفتن ببست
ستاره‌شناسان بر او شدند
همی ز آسمان داستانها زدند
ندیدند روزش کشیدن دراز
ز گیتی همی گشت بایست باز
بدادند زان روز تلخ آگهی
که شد تیره آن تخت شاهنشهی
گه رفتن آمد به دیگر سرای
مگر نزد یزدان به آیدت جای
نگر تا چه باید کنون ساختن
نباید که مرگ آورد تاختن
سخن چون ز داننده بشنید شاه
به رسم دگرگون بیاراست گاه
همه موبدان و ردان را بخواند
همه راز دل پیش ایشان براند
بفرمود تا نوذر آمدش پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
که این تخت شاهی فسونست و باد
برو جاودان دل نباید نهاد
مرا بر صد و بیست شد سالیان
به رنج و به سختی ببستم میان
بسی شادی و کام دل راندم
به رزم اندرون دشمنان ماندم
به فر فریدون ببستم میان
به پندش مرا سود شد هر زیان
بجستم ز سلم و ز تور سترگ
همان کین ایرج نیای بزرگ
جهان ویژه کردم ز پتیاره‌ها
بس شهر کردم بس باره‌ها
چنانم که گویی ندیدم جهان
شمار گذشته شد اندر نهان
نیرزد همی زندگانیش مرگ
درختی که زهر آورد بار و برگ
ازان پس که بردم بسی درد و رنج
سپردم ترا تخت شاهی و گنج
چنان چون فریدون مرا داده بود
ترا دادم این تاج شاه آزمود
چنان دان که خوردی و بر تو گذشت
به خوشتر زمان بازم بایدت گشت
نشانی که ماند همی از تو باز
برآید برو روزگار دراز
نباید که باشد جز از آفرین
که پاکی نژاد آورد پاک دین
نگر تا نتابی ز دین خدای
که دین خدای آورد پاک رای
کنون نو شود در جهان داوری
چو موسی بیاید به پیغمبری
پدید آید آنگه به خاور زمین
نگر تا نتابی بر او به کین
بدو بگرو آن دین یزدان بود
نگه کن ز سر تا چه پیمان بود
تو مگذار هرگز ره ایزدی
که نیکی ازویست و هم زو بدی
ازان پس بیاید ز ترکان سپاه
نهند از بر تخت ایران کلاه
ترا کارهای درشتست پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش
گزند تو آید ز پور پشنگ
ز توران شود کارها بر تو ننگ
بجوی ای پسر چون رسد داوری
ز سام و ز زال آنگهی یاوری
وزین نو درختی که از پشت زال
برآمد کنون برکشد شاخ و یال
ازو شهر توران شود بی‌هنر
به کین تو آید همان کینه‌ور
بگفت و فرود آمد آبش بروی
همی زار بگریست نوذر بروی
بی‌آنکش بدی هیچ بیماریی
نه از دردها هیچ آزاریی
دو چشم کیانی به هم بر نهاد
بپژمرد و برزد یکی سرد باد
شد آن نامور پرهنر شهریار
به گیتی سخن ماند زو یادگار
فردوسی : پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
بخش ۱
درخت برومند چون شد بلند
گر آید ز گردون برو بر گزند
شود برگ پژمرده و بیخ مست
سرش سوی پستی گراید نخست
چو از جایگه بگسلد پای خویش
به شاخ نو آیین دهد جای خویش
مراو را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری به کردار روشن چراغ
اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک
تو با شاخ تندی میاغاز ریک
پدر چون به فرزند ماند جهان
کند آشکارا برو بر نهان
گر از بفگند فر و نام پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار
چنین است رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
چو رسم بدش بازداند کسی
نخواهد که ماند به گیتی بسی
چو کاووس بگرفت گاه پدر
مرا او را جهان بنده شد سر به سر
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجد نگار
همان تازی اسپان آگنده یال
به گیتی ندانست کس را همال
چنان بد که در گلشن زرنگار
همی خورد روزی می خوشگوار
یکی تخت زرین بلورینش پای
نشسته بروبر جهان کدخدای
ابا پهلوانان ایران به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
چو رامشگری دیو زی پرده‌دار
بیامد که خواهد بر شاه بار
چنین گفت کز شهر مازندران
یکی خوشنوازم ز رامشگران
اگر در خورم بندگی شاه را
گشاید بر تخت او راه را
برفت از بر پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
بگفتا که رامشگری بر درست
ابا بربط و نغز رامشگرست
بفرمود تا پیش او خواندند
بر رود سازانش بنشاندند
به بربط چو بایست بر ساخت رود
برآورد مازندرانی سرود
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای باز شکاری به کار
سراسر همه کشور آراسته
ز دیبا و دینار وز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر
همه نامداران به زرین کمر
چو کاووس بشنید از او این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
دل رزمجویش ببست اندران
که لشکر کشد سوی مازندران
چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما سر نهادیم یکسر به بزم
اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر
نگردد ز آسایش و کام سیر
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به بخت و به فر و به داد
فزون بایدم زان ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور
سخن چون به گوش بزرگان رسید
ازیشان کس این رای فرخ ندید
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی
کسی راست پاسخ نیارست کرد
نهانی روان‌شان پر از باد سرد
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو خراد و گرگین و رهام نیو
به آواز گفتند ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
ازان پس یکی انجمن ساختند
ز گفتار او دل بپرداختند
نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت ما را چه آمد به سر
اگر شهریار این سخنها که گفت
به می خوردن اندر نخواهد نهفت
ز ما و ز ایران برآمد هلاگ
نماند برین بوم و بر آب و خاک
که جمشید با فر و انگشتری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
ز مازندران یاد هرگز نکرد
نجست از دلیران دیوان نبرد
فریدون پردانش و پرفسون
همین را روانش نبد رهنمون
اگر شایدی بردن این بد بسر
به مردی و گنج و به نام و هنر
منوچهر کردی بدین پیشدست
نکردی برین بر دل خویش پست
یکی چاره باید کنون اندرین
که این بد بگردد ز ایران زمین
چنین گفت پس طوس با مهتران
که ای رزم دیده دلاور سران
مراین بند را چاره اکنون یکیست
بسازیم و این کار دشوار نیست
هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام
که گر سر به گل داری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی
مگر کاو گشاید لب پندمند
سخن بر دل شهریار بلند
بگوید که این اهرمن داد یاد
در دیو هرگز نباید گشاد
مگر زالش آرد ازین گفته باز
وگرنه سرآمد نشان فراز
سخنها ز هر گونه برساختند
هیونی تکاور برون تاختند
رونده همی تاخت تا نیمروز
چو آمد بر زال گیتی فروز
چنین داد از نامداران پیام
که ای نامور با گهر پور سام
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که آسانش اندازه نتوان گرفت
برین کار گر تو نبندی کمر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
یکی شاه را بر دل اندیشه خاست
بپیچیدش آهرمن از راه راست
به رنج نیاگانش از باستان
نخواهد همی بود همداستان
همی گنج بی‌رنج بگزایدش
چراگاه مازندران بایدش
اگر هیچ سرخاری از آمدن
سپهبد همی زود خواهد شدن
همی رنج تو داد خواهد به باد
که بردی ز آغاز باکیقباد
تو با رستم شیر ناخورده سیر
میان را ببستی چو شیر دلیر
کنون آن همه باد شد پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی
چو بشنید دستان بپیچید سخت
تنش گشت لرزان بسان درخت
همی گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
کسی کاو بود در جهان پیش گاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه
که ماند که از تیغ او در جهان
بلرزند یکسر کهان و مهان
نباشد شگفت ار بمن نگرود
شوم خسته گر پند من نشنود
ورین رنج آسان کنم بر دلم
از اندیشهٔ شاه دل بگسلم
نه از من پسندد جهان‌آفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین
شوم گویمش هرچ آید ز پند
ز من گر پذیرد بود سودمند
وگر تیز گردد گشادست راه
تهمتن هم ایدر بود با سپاه
پر اندیشه بود آن شب دیرباز
چو خورشید بنمود تاج از فراز
کمر بست و بنهاد سر سوی شاه
بزرگان برفتند با او به راه
خبر شد به طوس و به گودرز و گیو
به رهام و گرگین و گردان نیو
که دستان به نزدیک ایران رسید
درفش همایونش آمد پدید
پذیره شدندش سران سپاه
سری کاو کشد پهلوانی کلاه
چو دستان سام اندر آمد به تنگ
پذیره شدندنش همه بی‌درنگ
برو سرکشان آفرین خواندند
سوی شاه با او همی راندند
بدو گفت طوس ای گو سرفراز
کشیدی چنین رنج راه دراز
ز بهر بزرگان ایران زمین
برآرامش این رنج کردی گزین
همه سر به سر نیک خواه توایم
ستوده به فر کلاه توایم
ابا نامداران چنین گفت زال
که هر کس که او را نفرسود سال
همه پند پیرانش آید به یاد
ازان پس دهد چرخ گردانش داد
نشاید که گیریم ازو پند باز
کزین پند ما نیست خود بی‌نیاز
ز پند و خرد گر بگردد سرش
پشیمانی آید ز گیتی برش
به آواز گفتند ما با توایم
ز تو بگذرد پند کس نشنویم
همه یکسره نزد شاه آمدند
بر نامور تخت گاه آمدند
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۱
چو لهراسپ بنشست بر تخت داد
به شاهنشهی تاج بر سر نهاد
جهان آفرین را ستایش گرفت
نیایش ورا در فزایش گرفت
چنین گفت کز داور داد و پاک
پر امید باشید و با ترس و باک
نگارندهٔ چرخ گردنده اوست
فرایندهٔ فره بنده اوست
چو دریا و کوه و زمین آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
یکی تیز گردان و دیگر بجای
به جنبش ندادش نگارنده پای
چو موی از بر گوی و ما در میان
به رنج تن و آز و سود و زیان
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز
ز آز و فزونی به یکسو شویم
به نادانی خویش خستو شویم
ازین تاج شاهی و تخت بلند
نجوییم جز داد و آرام و پند
مگر بهره‌مان زین سرای سپنج
نیاید همی کین و نفرین و رنج
من از پند کیخسرو افزون کنم
ز دل کینه و آز بیرون کنم
بسازید و از داد باشید شاد
تن آسان و از کین مگیرید یاد
مهان جهان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
گرانمایه لهراسپ آرام یافت
خرد مایه و کام پدرام یافت
از آن پس فرستاد کسها به روم
به هند و به چین و به آباد بوم
ز هر مرز هرکس که دانا بدند
به پیمانش اندر توانا بدند
ز هر کشوری بر گرفتند راه
برفتند پویان به نزدیک شاه
ز دانش چشیدند هر شور و تلخ
ببودند با کام چندی به بلخ
یکی شارسانی برآورد شاه
پر از برزن و کوی و بازارگاه
به هر برزنی جشنگاهی سده
همه‌گرد بر گردش آتشکده
یکی آذری ساخت برزین به نام
که با فرخی بود و با برز و کام
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۱ - به خواب دیدن فردوسی دقیقی را
چنان دید گوینده یک شب به خواب
که یک جام می داشتی چون گلاب
دقیقی ز جایی پدید آمدی
بران جام می داستانها زدی
به فردوسی آواز دادی که می
مخور جز بر آیین کاوس کی
که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت
بدو نازد و لشگر و تاج و تخت
شهنشاه محمود گیرنده شهر
ز شادی به هر کس رسانیده بهر
از امروز تا سال هشتاد و پنج
بکاهدش رنج و نکاهدش گنج
ازین پس به چین اندر آرد سپاه
همه مهتران برگشایند راه
نبایدش گفتن کسی را درشت
همه تاج شاهانش آمد به مشت
بدین نامه گر چند بشتافتی
کنون هرچ جستی همه یافتی
ازین باره من پیش گفتم سخن
سخن را نیامد سراسر به بن
ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار
بگفتم سرآمد مرا روزگار
گر آن مایه نزد شهنشه رسد
روان من از خاک بر مه رسد
کنون من بگویم سخن کو بگفت
منم زنده او گشت با خاک جفت
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۲
ز بلبل شنیدم یکی داستان
که برخواند از گفتهٔ باستان
که چون مست باز آمد اسفندیار
دژم گشته از خانهٔ شهریار
کتایون قیصر که بد مادرش
گرفته شب و روز اندر برش
چو از خواب بیدار شد تیره شب
یکی جام می خواست و بگشاد لب
چنین گفت با مادر اسفندیار
که با من همی بد کند شهریار
مرا گفت چون کین لهراسپ شاه
بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه
همان خواهران را بیاری ز بند
کنی نام ما را به گیتی بلند
جهان از بدان پاک بی‌خو کنی
بکوشی و آرایشی نو کنی
همه پادشاهی و لشکر تراست
همان گنج با تخت و افسر تراست
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بیدار گردد ز خواب
بگویم پدر را سخنها که گفت
ندارد ز من راستیها نهفت
وگر هیچ تاب اندر آرد به چهر
به یزدان که بر پای دارد سپهر
که بی‌کام او تاج بر سر نهم
همه کشور ایرانیان را دهم
ترا بانوی شهر ایران کنم
به زور و به دل جنگ شیران کنم
غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد بر برش
بدانست کان تاج و تخت و کلاه
نبخشد ورا نامبردار شاه
بدو گفت کای رنج دیده پسر
ز گیتی چه جوید دل تاجور
مگر گنج و فرمان و رای و سپاه
تو داری برین بر فزونی مخواه
یکی تاج دارد پدر بر پسر
تو داری دگر لشکر و بوم و بر
چو او بگذرد تاج و تختش تراست
بزرگی و شاهی و بختش تراست
چه نیکوتر از نره شیر ژیان
به پیش پدر بر کمر بر میان
چنین گفت با مادر اسفندیار
که نیکو زد این داستان هوشیار
که پیش زنان راز هرگز مگوی
چو گویی سخن بازیابی بکوی
مکن هیچ کاری به فرمان زن
که هرگز نبینی زنی رای زن
پر از شرم و تشویر شد مادرش
ز گفته پشیمانی آمد برش
بشد پیش گشتاسپ اسفندیار
همی بود به آرامش و میگسار
دو روز و دو شب بادهٔ خام خورد
بر ماهرویش دل آرام کرد
سیم روز گشتاسپ آگاه شد
که فرزند جویندهٔ گاه شد
همی در دل اندیشه بفزایدش
همی تاج و تخت آرزو آیدش
بخواند آن زمان شاه جاماسپ را
همان فال گویان لهراسپ را
برفتند با زیجها برکنار
بپرسید شاه از گو اسفندیار
که او را بود زندگانی دراز
نشیند به شادی و آرام و ناز
به سر بر نهد تاج شاهنشهی
برو پای دارد بهی و مهی
چو بشنید دانای ایران سخن
نگه کرد آن زیجهای کهن
ز دانش بروها پر از تاب کرد
ز تیمار مژگان پر از آب کرد
همی گفت بد روز و بد اخترم
ببارید آتش همی بر سرم
مرا کاشکی پیش فرخ زریر
زمانه فگندی به چنگال شیر
وگر خود نکشتی پدر مر مرا
نگشتی به جاماسپ بداخترا
ورا هم ندیدی به خاک اندرون
بران سان فگنده پیش پر ز خون
چو اسفندیاری که از چنگ اوی
بدرد دل شیر ز آهنگ اوی
ز دشمن جهان سربسر پاک کرد
به رزم اندرون نیستش هم نبرد
جهان از بداندیش بی‌بیم کرد
تن اژدها را به دو نیم کرد
ازاین پس غم او بباید کشید
بسی شور و تلخی بباید چشید
بدو گفت شاه ای پسندیده مرد
سخن گوی وز راه دانش مگرد
هلا زود بشتاب و با من بگوی
کزین پرسشم تلخی آمد به روی
گر او چون زریر سپهبد بود
مرا زیستن زین سپس بد بود
ورا در جهان هوش بر دست کیست
کزان درد ما را بباید گریست
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
تواین روز را خوار مایه مدار
ورا هوش در زاولستان بود
به دست تهم پور دستان بود
به جاماسپ گفت آنگهی شهریار
به من بر بگردد بد روزگار؟
که گر من سر تاج شاهنشهی
سپارم بدو تاج و تخت مهی
نبیند بر و بوم زاولستان
نداند کس او را به کاولستان
شود ایمن از گردش روزگار؟
بود اختر نیکش آموزگار؟
چنین داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردان نیابد گذر
ازین بر شده تیز چنگ اژدها
به مردی و دانش که آمد رها
بباشد همه بودنی بی‌گمان
نجستست ازو مرد دانا زمان
دل شاه زان در پراندیشه شد
سرش را غم و درد هم پیشه شد
بد اندیشه و گردش روزگار
همی بر بدی بودش آموزگار
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۶
وزان جایگه بازگشتند شاد
پسندیده داراب با رشنواد
به منزل بران طاق ویران رسید
که داراب را اندرو خفته دید
زن گازر و شوی و گوهر بهم
شده هر دو از بیم خواری دژم
از آنکس کشان خواند از جای خویش
به یزدان پناهید و رفتند پیش
چو دید آن زن و شوی را رشنواد
ز هر گونه پرسید و کردند یاد
بگفتند با او سخن هرچ بود
ز صندوق وز گوهر نابسود
ز رنج و ز پروردن شیرخوار
ز تیمار وز گردش روزگار
چنین گفت با شوی و زن رشنواد
که پیروز باشید همواره شاد
که کس در جهان این شگفتی ندید
نه از موبد پیر هرگز شنید
هم‌اندر زمان مرد پاکیزه‌رای
یکی نامه بنوشت نزد همای
ز داراب وز خواب و آرامگاه
هم از جنگ او اندران رزمگاه
وزان کو به اسپ اندر آورد پای
هم‌انگاه طاق اندر آمد ز جای
از آواز که آمد مر او را به گوش
ز تنگی که شد رشنواد از خروش
ز گازر سخن هرچ بشنید نیز
ز صندوق وز کودک خرد و چیز
به نامه درون سربسر یاد کرد
برون کرد آنگه هیونی چو گرد
همان سرخ گوهر بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت
فرستاده تازان بیامد ز جای
بیاورد یاقوت نزد همای
به شاه جهاندار نامه بداد
شنیده بگفت از لب رشنواد
چو آن نامه برخواند و یاقوت دید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
بدانست کان روز کامد به دشت
بفرمود تا پیش لشکر گذشت
بدید آن جوانی که بد فرمند
به رخ چون بهار و به بالا بلند
نبودست جز پاک فرزند اوی
گرانمایه شاخ برومند اوی
فرستاده را گفت گریان همای
که آمد جهان را یکی کدخدای
نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی
پر از درد بودم ز شاهنشهی
ز دادار گیهان دلم پرهراس
کجا گشته بودم ازو ناسپاس
وزان نیز کان بیگنه را که یافت
کسی یافت گر سوی دریا شتافت
که یزدان پسر داد و نشناختم
به آب فرات اندر انداختم
به بازوش بر بستم این یک گهر
پسر خوار شد چون بمیرد پدر
کنون ایزد او را بمن بازداد
به پیروز نام و پی رشنواد
ز دینار گنجی فرو ریختند
می و مشک و گوهر برآمیختند
ببخشید بر هرک بودش نیاز
دگر هفته گنج درم کرد باز
به جایی که دانست کاتشکده‌ست
وگر زند و استا و جشن سده‌ست
ببخشید گنجی برین گونه نیز
به هر کشوری بر پراگنده چیز
به روز دهم بامداد پگاه
سپهبد بیامد به نزدیک شاه
بزرگان و داراب با او بهم
کسی را نگفتند از بیش و کم
فردوسی : پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
بخش ۲
به مرد اندرون چند گه فیلقوس
به روم اندرون بود یک‌چند بوس
سکندر به تخت نیا برنشست
بهی جست و دست بدی را ببست
یکی نامداری بد آنگه به روم
کزو شاد بد آن همه مرز و بوم
حکیمی که بد ارسطالیس نام
خردمند و بیدار و گسترده کام
به پیش سکندر شد آن پاک‌رای
زبان کرد گویا و بگرفت جای
بدو گفت کای مهتر شادکام
همی گم کنی اندرین کار نام
که تخت کیان چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
هرانگه که گویی رسیدم به جای
نباید به گیتی مرا رهنمای
چنان دان که نادان‌ترین کس توی
اگر پند دانندگان نشنوی
ز خاکیم و هم خاک را زاده‌ایم
به بیچارگی دل بدو داده‌ایم
اگر نیک باشی بماندت نام
به تخت کیی‌بر بوی شادکام
وگر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی
به نیکی بود شاه را دست‌رس
به بد روز گیتی نجستست کس
سکندر شنید این پسند آمدش
سخن‌گوی را فرمند آمدش
به فرمان او کرد کاری که کرد
ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد
به نو هر زمانیش بنواختی
چو رفتی بر تخت بنشاختی
چنان بد که روزی فرستاده‌ای
سخن‌گو و روشن‌دل آزاده‌ای
ز نزدیک دارا بیامد به روم
کجا باژ خواهد ز آباد بوم
به پیش سکندر بگفت آن سخن
غمی شد سکندر ز باژ کهن
بدو گفت رو پیش دارا بگوی
که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی
که مرغی که زرین همی خایه کرد
به مرد و سر باژ بی‌مایه کرد
فرستاد پاسخ بدان سان شنید
بترسید وز روم شد ناپدید
سکندر سپه را سراسر بخواند
گذشته سخن پیش ایشان براند
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر مرد نیکی‌گمان
مرا روی گیتی بباید سپرد
بد و نیک چندی بباید شمرد
شما را بباید کنون ساختن
دل از بوم و آرام پرداختن
سر گنجهای نیا باز کرد
بفرمود تا لشکرش ساز کرد
به شبگیر برخاست از روم غو
ز شهر و ز درگاه سالار نو
برون آمد آن نامور شهریار
بره‌بر چنان لشکر نامدار
درفشی پس پشت سالار روم
نوشته برو سرخ و پیروزه بوم
همای از برو خیزرانش قضیب
نوشته بر او بر محب صلیب
به مصر آمد از روم چندان سپاه
که بستند بر مور و بر پشه راه
دو لشکر به روی اندر آورده روی
ببودند یک هفته پرخاشجوی
به هشتم به مصر اندر آمد شکست
سکندر سر راه ایشان ببست
ز یک راه چندان گرفتار شد
که گیرنده را دست بیکار شد
ز گوپال و از اسپ و برگستوان
ز خفتان وز خنجر هندوان
کمرهای زرین و زرین ستام
همان تیغ هندی به زرین نیام
ز دیبا و دینار چندان بیافت
که از خواسته بارگی برنتافت
بسی زینهاری بیامد سوار
بزرگان جنگاور و نامدار
وزان جایگه ساز ایران گرفت
دل شیر و چنگ دلیران گرفت
چو بشنید دارا که لشکر ز روم
بجنبید و آمد برین مرز و بوم
برفتند ز اصطخر چندان سپاه
که از نیزه بر باد بستند راه
همی داشت از پارس آهنگ روم
کز ایران گذارد به آباد بوم
چو آورد لشکر به پیش فرات
سپه را عدد بود بیش از نبات
به گرد لب آب لشکر کشید
ز جوشن کسی آب دریا ندید
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲۴
بخندید قیدافه از کار اوی
ازان مردی و تند گفتار اوی
بدو گفت کای خسرو شیرفش
به مردی مگردان سر خویش کش
نه از فر تو کشته شد فور هند
نه دارای داراب و گردان سند
که برگشت روز بزرگان دهر
ز اختر ترا بیشتر بود بهر
به مردی تو گستاخ گشتی چنین
که مهتر شدی بر زمان و زمین
همه نیکویها ز یزدان شناس
و زو دار تا زنده باشی سپاس
تو گویی به دانش که گیتی مراست
نبینم همی گفت و گوی تو راست
کجا آورد دانش تو بها
چو آیی چنین در دم اژدها
بدوزی به روز جوانی کفن
فرستاده‌ای سازی از خویشتن
مرا نیست آیین خون ریختن
نه بر خیره با مهتر آویختن
چو شاهی به کاری توانا بود
ببخشاید از داد و دانا بود
چنان دان که ریزندهٔ خون شاه
جز آتش نبیند به فرجام گاه
تو ایمن بباش و به شادی برو
چو رفتی یکی کار برساز نو
کزین پس نیابی به پیغمبری
ترا خاک داند که اسکندری
ندانم کسی را ز گردنکشان
که از چهر او من ندارم نشان
نگاریده هم زین نشان بر حریر
نهاده به نزد یکی یادگیر
برو راند هم حکم اخترشناس
کزو ایمنی باشد اندر هراس
چو بخشنده شد خسرو رای‌زن
زمانه بگوید به مرد و به زن
تو تا ایدری بیطقون خوانمت
برین هم نشان دور بنشانمت
بدان تا نداند کسی راز تو
همان نشنود نام و آواز تو
فرستمت بر نیکوی باز جای
تو باید که باشی خداوند رای
به پیمان که هرگز به فرزند من
به شهر من و خویش و پیوند من
نباشی بداندایش گر بدسگال
به کشور نخوانی مرا جز همال
سکندر شنید این سخن شاد شد
ز تیمار وز کشتن آزاد شد
به دادار دارنده سوگند خورد
بدین مسیحا و گرد نبرد
که با بوم و بارست و فرزند تو
بزرگان که باشند پیوند تو
نسازم جز از خوبی و راستی
نه اندیشم از کژی و کاستی
چو سوگند شد خورده قیدافه گفت
که این پند بر تو نشاید نهفت
چنان دان که طینوش فرزند من
کم اندیشد از دانش و پند من
یکی بادسارست داماد فور
نباید که داند ز نزدیک و دور
که تو با سکندر ز یک پوستی
گر ایدونک با او به دل دوستی
که او از پی فور کین آورد
به جنگ آسمان بر زمین آورد
کنون شاد و ایمن به ایوان خرام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۱۴
چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت
جهاندار بیدار بیمار گشت
بفرمود تا رفت شاپور پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدانست کامد به نزدیک مرگ
همی زرد خواهد شدن سبز برگ
بدو گفت کاین عهد من یاددار
همه گفت بدگوی را باددار
سخنهای من چون شنودی بورز
مگر بازدانی ز ناارز ارز
جهان راست کردم به شمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد
چو کار جهان مر مرا گشت راست
فزون شد زمین زندگانی بکاست
ازان پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آردت گاه مهر
گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نعم اندرون زفتی آردت و بوس
زمانی یکی باره‌ای ساخته
ز فرهختگی سر برافراخته
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بی‌نهیب
نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذرد
چو بر دین کند شهریار آفرین
برادر شود شهریاری و دین
نه بی‌تخت شاهیست دینی به پای
نه بی‌دین بود شهریاری به جای
دو دیباست یک در دگر بافته
برآورده پیش خرد تافته
نه از پادشا بی‌نیازست دین
نه بی‌دین بود شاه را آفرین
چنین پاسبانان یکدیگرند
تو گویی که در زیر یک چادرند
نه آن زین نه این زان بود بی‌نیاز
دو انباز دیدیمشان نیک‌ساز
چو باشد خداوند رای و خرد
دو گیتی همی مرد دینی برد
چو دین را بود پادشا پاسبان
تو این هر دو را جز برادر مخوان
چو دین‌دار کین دارد از پادشا
مخوان تا توانی ورا پارسا
هرانکس که بر دادگر شهریار
گشاید زبان مرد دینش مدار
چه گفت آن سخن‌گوی با آفرین
که چون بنگری مغز دادست دین
سر تخت شاهی بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
دگر آنک بی‌سود را برکشد
ز مرد هنرمند سر درکشد
سه دیگر که با گنج خویشی کند
به دینار کوشد که بیشی کند
به بخشندگی یاز و دین و خرد
دروغ ایچ تا با تو برنگذرد
رخ پادشا تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ
نگر تا نباشی نگهبان گنج
که مردم ز دینار یازد به رنج
اگر پادشا آز گنج آورد
تن زیردستان به رنج آورد
کجا گنج دهقان بود گنج اوست
وگر چند بر کوشش و رنج اوست
نگهبان بود شاه گنج ورا
به بار آورد شاخ رنج ورا
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شوی
هرانگه که خشم آورد پادشا
سبک‌مایه خواند ورا پارسا
چو بر شاه زشتست بد خواستن
بباید به خوبی دل آراستن
وگر بیم داری به دل یک زمان
شود خیره رای از بد بدگمان
ز بخشش منه بر دل اندوه نیز
بدان تا توان ای پسر ارج چیز
چنان دان که شاهی بدان پادشاست
که دور فلک را ببخشید راست
زمانی غم پادشاهی برد
رد و موبدش رای پیش آورد
بپرسد هم از کار بیداد و داد
کند این سخن بر دل شاه یاد
به روزی که رای شکار آیدت
چو یوز درنده به کار آیدت
دو بازی بهم در نباید زدن
می و بزم و نخچیر و بیرون شدن
که تن گردد از جستن می گران
نگه داشتند این سخن مهتران
وگر دشمن آید به جایی پدید
ازین کارها دل بباید برید
درم دادن و تیغ پیراستن
ز هر پادشاهی سپه خواستن
به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را
مجوی از دل عامیان راستی
که از جست‌وجو آیدت کاستی
وزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخور
نه خسروپرست و نه یزدان‌پرست
اگر پای گیری سر آید به دست
چنین باشد اندازهٔ عام شهر
ترا جاودان از خرد باد بهر
بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهان
سخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یار
سخن را تو آگنده دانی همی
ز گیتی پراگنده خوانی همی
چو رازت به شهر آشکارا شود
دل بخردان بی‌مدرا شود
برآشوبی و سر سبک خواندت
خردمند گر پیش بنشاندت
تو عیب کسان هیچ‌گونه مجوی
که عیب آورد بر تو بر عیب‌جوی
وگر چیره گردد هوا بر خرد
خردمندت از مردمان نشمرد
خردمند باید جهاندار شاه
کجا هرکسی را بود نیک‌خواه
کسی کو بود تیز و برترمنش
بپیچد ز پیغاره و سرزنش
مبادا که گیرد به نزد تو جای
چنین مرد گر باشدت رهنمای
چو خواهی که بستایدت پارسا
بنه خشم و کین چون شوی پادشا
هوا چونک بر تخت حشمت نشست
نباشی خردمند و یزدان‌پرست
نباید که باشی فراوان سخن
به روی کسان پارسایی مکن
سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازه‌روی
مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را
هرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه
همه داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار
چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوس
به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگ
وگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستی
ازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آب‌روی
بیارای دل را به دانش که ارز
به دانش بود تا توانی بورز
چو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شوی
تو عهد پدر با روانت بدار
به فرزندمان هم‌چنین یادگار
چو من حق فرزند بگزاردم
کسی را ز گیتی نیازاردم
شما هم ازین عهد من مگذرید
نفس داستان را به بد مشمرید
تو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دار
به خیره مرنجان روان مرا
به آتش تن ناتوان مرا
به بد کردن خویش و آزار کس
مجوی ای پسر درد و تیمار کس
برین بگذرد سالیان پانصد
بزرگی شما را به پایان رسد
بپیچد سر از عهد فرزند تو
هم‌انکس که باشد ز پیوند تو
ز رای و ز دانش به یکسو شوند
همان پند دانندگان نشنوند
بگردند یکسر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا
جهان تنگ دارند بر زیردست
بر ایشان شود خوار یزدان‌پرست
بپوشند پیراهن بدتنی
ببالند با کیش آهرمنی
گشاده شود هرچ ما بسته‌ایم
ببالاید آن دین که ما شسته‌ایم
تبه گردد این پند و اندرز من
به ویرانی آرد رخ این مرز من
همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتان
ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود
نیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد من
برآمد چهل سال و بر سر دو ماه
که تا برنهادم به شاهی کلاه
به گیتی مرا شارستانست شش
هوا خوشگوار و به زیر آب خوش
یکی خواندم خورهٔ اردشیر
که گردد زبادش جوان مرد پیر
کزو تازه شد کشور خوزیان
پر از مردم و آب و سود و زیان
دگر شارستان گندشاپور نام
که موبد ازان شهر شد شادکام
دگر بوم میسان و رود فرات
پر از چشمه و چارپای و نبات
دگر شارستان برکهٔ اردشیر
پر از باغ و پر گلشن و آبگیر
چو رام اردشیرست شهری دگر
کزو بر سوی پارس کردم گذر
دگر شارستان اورمزد اردشیر
هوا مشک بوی و به جوی آب شیر
روان مرا شادگردان به داد
که پیروز بادی تو بر تخت شاد
بسی رنجها بردم اندر جهان
چه بر آشکار و چه اندر نهان
کنون دخمه را برنهادیم رخت
تو بسپار تابوت و پرداز تخت
بگفت این و تاریک شد بخت اوی
دریغ آن سر و افسر و تخت اوی
چنین است آیین خرم جهان
نخواهد بما برگشادن نهان
انوشه کسی کو بزرگی ندید
نبایستش از تخت شد ناپدید
بکوشی و آری ز هرگونه چیز
نه مردم نه آن چیز ماند به نیز
سرانجام با خاک باشیم جفت
دو رخ را به چادر بباید نهفت
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم
بکوشیم بر نیک‌نامی به تن
کزین نام یابیم بر انجمن
خنک آنک جامی بگیرد به دست
خورد یاد شاهان یزدان‌پرست
چو جام نبیدش دمادم شود
بخسپد بدانگه که خرم شود
کنون پادشاهی شاپور گوی
زبان برگشای از می و سور گوی
بران آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید
هم آرام ازویست و هم کار ازوی
هم انجام ازویست و فرجام ازوی
سپهر و زمان و زمین کرده است
کم و بیش گیتی برآورده است
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست
سراسر به هستی یزدان گواست
جز او را مخوان کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
ازو بر روان محمد درود
بیارانش بر هریکی برفزود
سرانجمن بد ز یاران علی
که خوانند او را علی ولی
همه پاک بودند و پرهیزگار
سخنهایشان برگذشت از شمار
کنون بر سخنها فزایش کنیم
جهان‌آفرین را ستایش کنیم
ستاییم تاج شهنشاه را
که تختش درفشان کند ماه را
خداوند با فر و با بخش و داد
زمانه به فرمان او گشت شاد
خداوند گوپال و شمشیر و گنج
خداوند آسانی و درد و رنج
جهاندار با فر و نیکی‌شناس
که از تاج دارد به یزدان سپاس
خردمند و زیبا و چیره‌سخن
جوانی بسال و بدانش کهن
همی مشتری بارد از ابر اوی
بتازیم در سایهٔ فر اوی
به رزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند
چو خشم آورد کوه ریزان شود
سپهر از بر خاک لرزان شود
پدر بر پدر شهریارست و شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه
بماناد تا جاودان نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی
سر نامه کردم ثنای ورا
بزرگی و آیین و رای ورا
ازو دیدم اندر جهان نام نیک
ز گیتی ورا باد فرجام نیک
ز دیدار او تاج روشن شدست
ز بدها ورا بخت جوشن شدست
بنازد بدو مردم پارسا
هم‌انکس که شد بر زمین پادشا
هوا روشن از بارور بخت اوی
زمین پایهٔ نامور تخت اوی
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست
به بزم اندرون آسمان وفاست
چو در رزم رخشان شود رای اوی
همی موج خیزد ز دریای اوی
به نخچیر شیران شکار وی‌اند
دد و دام در زینهار وی‌اند
از آواز گرزش همی روز جنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ
سرش سبز باد و دلش پر ز داد
جهان بی‌سر و افسر او مباد
فردوسی : پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بخش ۱۶
ز شاپور زان‌گونه شد روزگار
که در باغ با گل ندیدند خار
ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی
ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی
مر او را به هر بوم دشمن نماند
بدی را به گیتی نشیمن نماند
چو نومید شد او ز چرخ بلند
بشد سالیانش به هفتاد و اند
بفرمود تا پیش او شد دبیر
ابا موبد موبدان اردشیر
جوانی که کهتر برادرش بود
به داد و خرد بر سر افسرش بود
ورا نام بود اردشیر جوان
توانا و دانا به سود و زیان
پسر بد یکی خرد شاپور نام
هنوز از جهان نارسیده به کام
چنین گفت پس شاه با اردشیر
که ای گرد و چابک سوار دلیر
اگر با من از داد پیمان کنی
زبان را به پیمان گروگان کنی
که فرزند من چون به مردی رسد
به گاه دلیری و گردی رسد
سپاری بدو تخت و گنج و سپاه
تو دستور باشی ورا نیک‌خواه
من این تاج شاهی سپارم به تو
همان گنج و لشکر گذارم به تو
بپذرفت زو این سخن اردشیر
به پیش بزرگان و پیش دبیر
که چون کودک او به مردی رسد
که دیهیم و تاج کیی را سزد
سپارم همه پادشاهی ورا
نسازم جز از نیک‌خواهی ورا
چو بشنید شاپور پیش مهان
بدو داد دیهیم و مهر شهان
چنین گفت پس شاه با اردشیر
که کار جهان بر دل آسان مگیر
بدان ای برادر که بیداد شاه
پی پادشاهی ندارد نگاه
به آگندن گنج شادان بود
به زفتی سر سرفرازان بود
خنک شاه باداد و یزدان پرست
کزو شاد باشد دل زیردست
به داد و به بخشش فزونی کند
جهان را بدین رهنمونی کند
نگه دارد از دشمنان کشورش
به ابر اندر آرد سر و افسرش
به داد و به آرام گنج آگند
به بخشش ز دل رنج بپراگند
گناه از گنهکار بگذاشتن
پی مردمی را نگه داشتن
هرانکس که او این هنرها بجست
خرد باید و حزم و رای درست
بباید خرد شاه را ناگزیر
هم آموزش مرد برنا و پیر
دل پادشا چون گراید به مهر
برو کامها تازه دارد سپهر
گنهکار باشد تن زیردست
مگر مردم پاک و یزدان پرست
دل و مغز مردم دو شاه تنند
دگر آلت تن سپاه تنند
چو مغز و دل مردم آلوده گشت
به نومیدی از رای پالوده گشت
بدان تن سراسیمه گردد روان
سپه چون زید شاه بی‌پهلوان
چو روشن نباشد بپراگند
تن بی‌روان را به خاک افگند
چنین همچو شد شاه بیدادگر
جهان زو شود زود زیر و زبر
بدوبر پس از مرگ نفرین بود
همان نام او شاه بی دین بود
بدین دار چشم و بدان دار گوش
که اویست دارنده جان و هوش
هران پادشا کو جزین راه جست
ز نیکیش باید دل و دست شست
ز کشورش بپراگند زیردست
همان از درش مرد خسروپرست
نبینی که دانا چه گوید همی
دلت را ز کژی بشوید همی
که هر شاه کو را ستایش بود
همه کارش اندر فزایش بود
نکوهیده باشد جفا پیشه مرد
به گرد در آزداران مگرد
بدان ای برادر که از شهریار
بجوید خردمند هرگونه کار
یکی آنک پیروزگر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی
دگر آنک لشکر بدارد به داد
بداند فزونی مرد نژاد
کسی کز در پادشاهی بود
نخواهد که مهتر سپاهی بود
چهارم که با زیردستان خویش
همان باگهر در پرستان خویش
ندارد در گنج را بسته سخت
همی بارد از شاخ بار درخت
بباید در پادشاهی سپاه
سپاهی در گنج دارد نگاه
اگر گنجت آباد داری به داد
تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد
سلیحت در آرایش خویش دار
سزد کت شب تیره آید به کار
بس ایمن مشو بر نگهدار خویش
چو ایمن شدی راست کن کار خویش
سرانجام مرگ آیدت بی‌گمان
اگر تیره‌ای گر چراغ جهان
برادر چو بشنید چندی گریست
چو اندرز بنوشت سالی بزیست
برفت و بماند این سخن یادگار
تو اندر جهان تخم زفتی مکار
که هم یک زمان روز تو بگذرد
چنین برده رنج تو دشمن خورد
چو آدینه هر مزد بهمن بود
برین کار فرخ نشیمن بود
می لعل پیش آور ای هاشمی
ز خمی که هرگز نگیرد کمی
چو شست و سه شد سال شد گوش کر
ز بیشی چرا جویم آیین و فر
کنون داستانهای شاه اردشیر
بگویم ز گفتار من یادگیر
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
بخش ۶
پدر آرزو کرد بهرام را
چه بهرام خورشید خودکام را
به منذر چنین گفت بهرام شیر
که هرچند مانیم نزد تو دیر
همان آرزوی پدر خیزدم
چو ایمن شوم در برانگیزدم
برآرست منذر چو بایست کار
ز شهر یمن هدیهٔ شهریار
ز اسپان تازی به زرین ستام
ز چیزی که پرمایه بردند نام
ز برد یمانی و تیغ یمن
گر هرچ معدنش بد در عدن
چو نعمان که با شاه همراه بود
به نزدیک او افسر ماه بود
چنین تا به شهر صطخر آمدند
که از شاه‌زاد به فخر آمدند
ازان پس چو آگاهی آمد به شاه
ز فرزند و نعمان تازی به راه
بیامد هم‌انگاه نزد پدر
چو دیدش پدر را برآورد سر
به پیش کیی تخت او سرفراز
بیامد شتابان و بردش نماز
چو بهرام را دید بیدار شاه
بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه
شگفتی فروماند از کار اوی
ز بالا و فرهنگ و دیدار اوی
فراوان بپرسید و بنواختش
به نزدیک خود جایگه ساختش
به برزن درون جای نعمان گزید
یکی کاخ بهرام را چون سزید
فرستاد نزدیک او بندگان
چو اندر خور او پرستندگان
شب و روز بهرام پیش پدر
همی از پرستش نخارید سر
چو یک ماه نعمان ببد نزد شاه
همی خواست تا بازگردد به راه
بشب کس فرستاد و او را بخواند
برابرش بر تخت شاهی نشاند
بدو گفت منذر بسی رنج دید
که آزاده بهرام را پرورید
بدین کار پاداش نزد منست
بهار شما اورمزد منست
پسندیدم این رای و فرهنگ اوی
که سوی خرد بینم آهنگ اوی
تو چون دیر ماندی بدین بارگاه
پدر چشم دارد همانا به راه
ز دینار گنجیش پنجه هزار
بدادند با جامهٔ شهریار
ز آخر به سیمین و زرین لگام
ده اسپ گرانمایه بردند نام
ز گستردنیهای زیبنده نیز
ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز
ز گنج جهاندار ایران ببرد
یکایک به نعمان منذر سپرد
به شادی در بخشش اندر گشاد
بر اندازه یارانش را هدیه داد
به منذر یکی نامه بنوشت شاه
چنانچون بود در خور پیشگاه
به آزادی از کار فرزند اوی
که شاه یمن گشت پیوند اوی
به پاداش این کار یازم همی
به چونین پسر سرفرازم همی
یکی نامه بنوشت بهرام گور
که کار من ایدر تباهست و شور
نه این بود چشم امیدم به شاه
که زین سان کند سوی کهتر نگاه
نه فرزندم ایدر نه چون چاکری
نه چون کهتری شاددل بر دری
به نعمان بگفت آنچ بودش نهان
ز بد راه و آیین شاه جهان
چو نعمان برفت از در شهریار
بیامد بر منذر نامدار
بدو نامهٔ شاه گیتی بداد
ببوسید منذر به سر بر نهاد
وزان هدیه‌ها شادمانی نمود
بران آفرین آفرین برفزود
وزان پس فرستاده اندر نهفت
ز بهرام چندی به منذر بگفت
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
رخ نامور گشت همچون زریر
هم‌اندر زمان زود پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت
چنین گفت کای مهتر نامور
نگر سر نپیچی ز راه پدر
به نیک و بد شاه خرسند باش
پرستنده باش و خردمند باش
بدیها به صبر از مهان بگذرد
سر مرد باید که دارد خرد
سپهر روان را چنین است رای
تو با رای او هیچ مفزای پای
دلی را پر از مهر دارد سپهر
دلی پر ز کین و پر آژنگ چهر
جهاندار گیتی چنین آفرید
چنان کو چماند بباید چمید
ازین پس ترا هرچ آید به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار
فرستم نگر دل نداری به رنج
نیرزد پراگنده رنج تو گنج
ز دینار گنجی کنون ده هزار
فرستادم اینک ز بهر نثار
پرستار کو رهنمای تو بود
به پرده درون دلگشای تو بود
فرستادم اینک به نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
هرانگه که دینار بردی به کار
گرانی مکن هیچ بر شهریار
که دیگر فرستمت بسیار نیز
وزین پادشاهی ز هرگونه چیز
پرستنده باش و ستاینده باش
به کار پرستش فزاینده باش
تو آن خوی بد را ز شاه جهان
جدا کرد نتوانی اندر نهان
فرستاد زان تازیان ده سوار
سخن‌گوی و بینادل و دوستدار
رسیدند نزدیک بهرامشاه
ابا بدره و برده و نیک‌خواه
خردمند بهرام زان شاد شد
همه دردها بر دلش باد شد
وزان پس بدان پند شاه عرب
پرستش بدی کار او روز و شب
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
بخش ۷
چنان بد که یک روز در بزمگاه
همی بود بر پای در پیش شاه
چو شد تیره بر پای خواب آمدش
هم از ایستادن شتاب آمدش
پدر چون بدیدش بهم برده چشم
به تندی یکی بانگ برزد به خشم
به دژخیم فرمود کو را ببر
کزین پس نبیند کلاه و کمر
بدو خانه زندان کن و بازگرد
نزیبد برو گاه و ننگ و نبرد
به ایوان همی بود خسته جگر
ندید اندران سال روی پدر
مگر مهر و نوروز و جشن سده
که او پیش رفتی میان رده
چنان بد که طینوش رومی ز راه
فرستاده آمد به نزدیک شاه
ابا بدره و برده و باژ روم
فرستاد قیصر به آباد بوم
چو آمد شهنشاه بنواختش
سزاوار او جایگه ساختش
فرستاد بهرام زی او پیام
که ای مرد بیدار گسترده کام
ز کهتر به چیزی بیازرد شاه
ازو دور گشتم چنین بی‌گناه
تو خواهش کنی گر ترا بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم
سوی دایگانم فرستد مگر
که منذر مرا به ز مام و پدر
چو طینوش بشنید پیغام اوی
برآورد ازان آرزو کام اوی
دل‌آزار بهرام زان شاد گشت
وزان بند بی‌مایه آزاد گشت
به درویش بخشید بسیار چیز
وزان جایگه رفتن آراست نیز
همه زیردستان خود را بخواند
شب تیره چون باد لشکر براند
به یاران همی گفت یزدان سپاس
که رفتیم و ایمن شدیم از هراس
چو آمد به نزدیک شهر یمن
پذیره شدش کودک و مرد و زن
برفتند نعمان و منذر ز جای
همان نیزه‌داران پاکیزه‌رای
چو منذر ببهرام نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
پیاده شدند آن دو آزادمرد
همی گفت بهرام تیمار و درد
ز گفتار او چند منذر گریست
بپرسید گفت اختر شاه چیست
بدو گفت بهرام کو خود مباد
که گیرد ز شوم اخترش نیز یاد
که هر کو نیاید به راه خرد
ز کردار ترسم که کیفر برد
فرود آوریدش هم‌انجا که بود
بران نیکوی نیکویها فزود
بجز بزم و میدان نبودیش کار
وگر بخشش و کوشش کارزار
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۵
برفت و بیامد به ایوان خویش
همه شب همی ساخت درمان خویش
پراندیشه آن شب به ایوان بخفت
بخندید و آن راز با کس نگفت
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد
سپه را سراسر همه بار داد
بفرمود تا لنبک آبکش
بشد پیش او دست کرده به کش
ببردند ز ایوان به راهام را
جهود بداندیش و بدکام را
چو در بارگه رفت بنشاندند
یکی پاک‌دل مرد را خواندند
بدو گفت رو بارگیها ببر
نگر تا نباشی به جز دادگر
به خان به راهام شو بر گذار
نگر تا چه بینی نهاده بیار
بشد پاک‌دل تا به خان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
یکی کاروان‌خانه بود و سرای
کزان خانه بیرون نبودیش جای
ز در و ز یاقوت و هر گوهری
ز هر بدره‌ای بر سرش افسری
که دانند موبد مر آن را شمار
ندانست کردن بس روزگار
فرستاد موبد بدانجا سوار
شتر خواست از دشت جهرم هزار
همه بار کردند و دیگر نماند
همی شاددل کاروان را براند
چو بانگ درای آمد از بارگاه
بشد مرد بینا بگفت آن به شاه
که گوهر فزون زین به گنج تو نیست
همان مانده خروار باشد دویست
بماند اندران شاه ایران شگفت
ز راز دل اندیشه‌ها برگرفت
که چندین بورزید مرد جهود
چو روزی نبودش ز ورزش چه سود
ازان صد شتروار زر و درم
ز گستردنیها و از بیش و کم
جهاندار شاه آبکش را سپرد
بشد لنبک از راه گنجی ببرد
ازان پس براهام را خواند و گفت
که ای در کمی گشته با خاک جفت
چه گویی که پیغمبرت چند زیست
چه بایست چندی به زشتی گریست
سوار آمد و گفت با من سخن
ازان داستانهای گشته کهن
که هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد
کنون دست یازان ز خوردن بکش
ببین زین سپس خوردن آبکش
ز سرگین و زربفت و دستار و خشت
بسی گفت با سفله مرد کنشت
درم داد ناپاک دل را چهار
بدو گفت کاین را تو سرمایه‌دار
سزا نیست زین بیشتر مر ترا
درم مرد درویش را سر ترا
به ارزانیان داد چیزی که بود
خروشان همی رفت مرد جهود
فردوسی : پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
بخش ۴ - پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود
چو بنشست با سوگ ماهی بلاش
سرش پر ز گرد و رخش پرخراش
سپاه آمد و موبد موبدان
هر آنکس که بود از رد و بخردان
فراوان بگفتند با او ز پند
سخنها که بودی ورا سودمند
بران تخت شاهیش بنشاندند
بسی زر و گوهر برافشاندند
چو بنشست بر گاه گفت ای ردان
بجویید رای و دل بخردان
شما را بزرگیست نزدیک من
چو روشن شود رای تاریک من
به گیتی هر آنکس که نیکی کند
بکوشد که تا رای ما نشکند
هر آنکس کجا باشد او بدسگال
که خواهد همی کار خود را همال
نخستین به پندش توانگر کنم
چو نپذیرد از خونش افسر کنم
هرآنگه که زین لشکر دین‌پرست
بنالد بر ما یکی زیردست
دل مرد بیدادگر بشکنم
همه بیخ و شاخش ز بن برکنم
مباشید گستاخ با پادشا
بویژه کسی کو بود پارسا
که او گاه زهرست و گه پای‌زهر
مجویید از زهر تریاک بهر
ز گیتی تو خوشنودی شاه‌جوی
مشو پیش تختش مگر تازه‌روی
چو خشم آورد شاه پوزش گزین
همی خوان به بیداد و دادآفرین
هرآنگه که گویی که دانا شدم
به هر دانشی بر توانا شدم
چنان دان که نادان‌تری آن زمان
مشو بر تن خویش بر بدگمان
وگر کار بندید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
ز شاهان داننده یابید گنج
کسی را ز دانش ندیدم به رنج
برو مهتران آفرین خواندند
ز دانایی او فرو ماندند
برفتند خشنود ز ایوان اوی
به یزدان سپرده تن و جان اوی
بدآنگه که پیروز شد سوی جنگ
یکی پهلوان جست با رای و سنگ
که باشد نگهبان تخت و کلاه
بلاش جوان را بود نیکخواه
بدان کار شایسته بد سوفزای
یکی نامور بود پاکیزه‌رای
جهاندیده از شهر شیراز بود
سپهبددل و گردن‌افراز بود
هم او مرزبان بد بزابلستان
ببست و بغزنین و کابلستان
چو آگاهی آمد سوی سوفزای
ز پیروز بی‌رای و بی‌رهنمای
ز مژگان سرشکش برخ برچکید
همه جامهٔ پهلوی بردرید
ز سر برگرفتند گردان کلاه
به ماتم نشستند با سوگ شاه
همی‌گفت بر کینهٔ شهریار
بلاش جوان چون بود خواستار
بدانست کان کار بی‌سود شد
سر تاج شاهی پر از دود شد
سپاه پراگنده را گرد کرد
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
فراز آمدش تیغزن صد هزار
همه جنگجوی از در کارزار
درم داد و آن لشکر آباد کرد
دل مردم کینه‌ور شاد کرد
فرستاده‌ای خواند شیرین‌زبان
خردمند و بیدار و روشن‌روان
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
دو دیده پر از آب و رخسار زرد
به نامه درون پندها یاد داد
ز جمشید و کیخسرو کیقباد
وزان پس فرستاد نزد بلاش
که شاها تو از مرگ غمگین مباش
که این مرگ هر کس نخواهد چشید
شکیبایی و نام باید گزید
ز باد آمده باز گردد بدم
یکی داد خواندش و دیگر ستم
کنون من به دستوری شهریار
بسیجم برین گونه بر کارزار
کزین کینه و خون پیروز شاه
بنالد ز چرخ روان هور و ماه
فرستاده زین روی برداشت پای
وزان سوی گریان بشد باز جای
بیاراست لشکر چو پر تذرو
بیامد ز زاولستان سوی مرو
یکی مرد بگزید بیداردل
که آهسته دارد به گفتار دل
نویسندهٔ نامه را گفت خیز
که آمد سر خامه را رستخیز
یکی نامه بنویس زی خوشنواز
که ای بی‌خرد روبه دیوساز
گنهکار کردی به یزدان تنت
شود مویه گر بر تو پیراهنت
به شاه آنک تو کردی ای بیوفا
ببینی کنون زور تیغ جفا
به کشتی شهنشاه را بی‌گناه
نبیره جهاندار بهرام شاه
یکی کین نو ساختی در جهان
که آن کینه هرگز نگردد نهان
چرا پیش او چون یکی چابلوس
نرفتی چو برخاست آوای کوس
نیای تو زین خاندان زنده بود
پدر پیش بهرام پاینده بود
من اینک به مرو آمدم کینه‌خواه
نماند به هیتالیان تاج و گاه
اسیران و آن خواسته هرچ هست
که از رزمگاه آمدستت بدست
همه بازخواهم به شمشیر کین
بخ مرو آورم خاک توران زمین
نمانم جهان را بفرزند تو
نه بر دوده و خویش و پیوند تو
بفرمان یزدان ببرم سرت
ز خون همچو دریا کنم کشورت
نه کین باشد این چند گویم دراز
که از کین پیروز با خوشنواز
شود زیر خاک پی من تباه
به یزدان روانش بود دادخواه
فرستاده با نامهٔ سوفزای
بیامد چو شیر دلاور ز جای
چو آشفته آمد بر خوشنواز
بشد پیش تخت و ببردش نماز
بدو داد پس نامهٔ سوفزای
همی‌بود یک چند پیشش بپای
نویسندهٔ نامه را داد و گفت
که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت
به مهتر چنین گفت مرد دبیر
که این نامه پر گرز و تیغست و تیر
شکسته شد آن مرد جنگ‌آزمای
ازان پر سخن نامهٔ سوفزار
هم اندر زمان زود پاسخ نبشت
سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت
نخستین چنین گفت کز کردگار
بترسیم وز گردش روزگار
که هر کس که بودست یزدان‌پرست
نیاورد در عهد شاهان شکست
فرستادمش نامهٔ پندمند
دگر عهد آن شهریار بلند
برو خوار بود آنچ گفتم سخن
هم اندیشهٔ روزگار کهن
چو او کینه‌ور گشت و من چاره‌جوی
سپه را چو روی اندر آمد به روی
به پیروز بر اختر آشفته شد
نه برکام من شاه تو کشته شد
چو بشکست پیمان شاهان داد
نبود از جوانیش یک روز شاد
نیامد پسند جهان‌آفرین
تو گویی که بگرفت پایش زمین
هر آنکس که عهد نیا بشکند
سر راستی را بپای افگند
چو پیروز باشد به دشت نبرد
شکسته بکنده درون پر ز گرد
گر آیی تو ایدر هم آراستست
نه جنگ و نه جنگ‌آوران کاستست
فرستاده با نامه تازان ز جای
به یک هفته آمد سوی سوفزای
چو برخواند آن نامه را پهلوان
به دشنام بگشاد گویا زبان
ز میدان خروشیدن گاودم
شنیدند و آوای رویینه خم
بکش میهن آورد چندان سپاه
که بر چرخ خورشید گم کرد راه
برین همنشان روز بگذاشتند
همی راه را خانه پنداشتند
چو آگاهی آمد سوی خوشنواز
به دشت آمد و جنگ را کرد ساز
به پیکند شد رزمگاهی گزید
که چرخ روان روی هامون ندید
وزین روی پر کینه دل سوفزای
به کردار باد اندر آمد ز جای
چو شب تیره شد پهلوان سپاه
به پیلان آسوده بربست راه
طلایه همی‌گشت بر هر دو سوی
جهان شد پر آواز پرخاشجوی
غو پاسبانان و بانگ جرس
همی‌آمد از دور بر پیش و پس
چنین تا پدید آمد از میغ شید
در و دشت شد چون بلور سپید
دو لشکر همی جنگ را ساختند
درفش بزرگی برافراختند
از آواز گردان پرخاشخر
بدرید مر اژدها را جگر
هوا دام کرکس شد از پر تیر
زمین شد ز خون سران آبگیر
ز هر سو ز مردان تلی کشته بود
کرا از جهان روز برگشته بود
بجنبید بر قلبگه سوفزای
یکایک سپاه اندر آمد ز جای
وزان روی با تیغ کین خوشنواز
بپیچید و آمد به تنگی فراز
یکی تیغ زد بر سرش سوفزای
سپاه اندر آمد به تندی ز جای
بجست از کف تیغزن خوشنواز
به شیب اندر انداخت اسب از فراز
بدید آنک شد روزگارش درشت
عنان را بپیچید و بنمود پشت
چو باد دمان از پسش سوفزای
همی‌تاخت با نیزهٔ سرگرای
بسی کرد زان نامداران اسیر
بسی کشته شد هم بپیکان و تیر
همی‌تاخت تا پیش لشکر رسید
بره بر بسی کشته و خسته دید
ز بالا نگه کرد پس خوشنواز
سپه را به هامون نشیب و فراز
همه دشت پرکشته و خواسته
شده دشت چون چرخ آراسته
سلیح و کمرها و اسب و رهی
ستام و سنان و کلاه مهی
همی‌برد هر کس بر سوفزای
تلی گشته چون کوه البرز جای
ببخشید یکسر همه بر سپاه
نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه
به لشکر چنین گفت کامروز کار
به کام ما بد از روزگار
چو خورشید بنماید از چرخ دست
برین دشت خیره نباید نشست
به کین شهنشاه ایران شویم
برین دز به کردار شیران شویم
همه لشکرش دست بر برزدند
همی هر کسی رای دیگر زدند
برین همنشان تا ز خم سپهر
پدید آمد آن زیور تاج مهر
تبیره برآمد ز پرده‌سرای
نشست از بر باره بر سوفزای
فرستاده‌ای آمد از خوشنواز
به نزدیک سالار گردن‌فراز
که از جنگ و پیکار و خون ریختن
نباشد جز از رنج و آویختن
دو مرد خردمند نیکو گمان
به دوزخ فرستیم هر دو روان
اگر بازجویی ز راه ردی
بدانی که آن کار بد ایزدی
نه بر باد شد کشته پیروزشاه
کز اختر سرآمد بدو سال و ماه
گنهکار شد زانک بشکست عهد
گزین کرد حنظل بینداخت شهد
کنون بودنی بود و بر ما گذشت
خنک آنک گرد گذشته نگشت
اسیران وز خواسته هرچ بود
ز سیم و زر و گوهر نابسود
ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت
که آن روز بگذاشت پیروزبخت
فرستم همه نزد سالار شاه
سراپرده و گنج و پیل و سپاه
چو پیروزگر سوی ایران شوی
به نزدیک شاه دلیران شوی
نباشد مرا سوی ایران بسیچ
تو از عهد بهرام گردن مپیچ
شهنشاه گیتی ببخشید راست
مرا ترک و چین است و ایران تو راست
چو بشنید پیغام او سوفراز
بیاورد لشکر به پرده‌سرای
فرستاده را گفت پیش سپاه
بگوی آنچ بشنیدی از رزمخواه
بیامد فرستادهٔ خوشنواز
بگفت آنچ بود آشکارا و راز
چنین گفت لشکر که فرمان تو راست
بدین آشتی رای و پیمان تو راست
به ایران نداند کسی از تو به
بما بر تویی شاه و سالار و مه
چنین گفت با سرکشان سوفزای
که امروز ما را جزین نیست رای
کزیشان ازین پس نجوییم جنگ
به ایران بریم این سپه بی‌درنگ
که در دست ایشان بود کیقباد
چو فرزند پیروز خسرو نژاد
همان موبد موبدان اردشیر
ز لشکر بزرگان برنا و پیر
اگر جنگ سازیم با خوشنواز
شودکار بی‌سود بر ما دراز
کشد آنک دارد ز ایران اسیر
قباد جهانجوی چون اردشیر
اگر نیستی در میانه قباد
ز موبد نکردی دل و مغز یاد
گر او را ز ترکان بد آید بروی
نماند به ایران جز از گفت و گوی
یکی ننگ باشد که تا رستخیز
بماند میان دلیران ستیز
فرستاده را نغز پاسخ دهیم
درین آشتی رای فرخ نهیم
مگر باز بینیم روی قباد
که بی او سر پادشاهی مباد
همان موبد پاکدل اردشیر
کسی را که بینید برنا و پیر
فرستاده را خواند پس پهلوان
سخن گفت با او به شیرین زبان
چنین گفت کاین ایزدی بود و بس
جهان بد سگالد نگوید بکس
بزرگان ایران که هستند اسیر
قبادست با نامدار اردشیر
دگر هر که دارید بر نای بند
فرستید سوی منش ارجمند
دگر خواسته هرچ دارید نیز
ز دینار وز تاج و هرگونه چیز
یکایک فرستید نزدیک من
به پیش بزرگان این انجمن
به تاراج و کشتن نیازیم دست
که ما بی‌نیازیم و یزدان‌پرست
ز جیحون به روز دهم بگذریم
وزان پس پیی خاک را نسپریم
همه هرچ گفتم تو را گوش‌دار
چو رفتی یکایک برو برشمار
فرستاده هم در زمان گشت باز
بیامد گرازان بر خوشنواز
بگفت آنچ بشنید وزو گشت شاد
همانگاه برداشت بند قباد
همان خواسته سر به سر گرد کرد
کجا یافت از خاک و دشت نبرد
همان تخت با تاج پیروز شاه
چو چیز پراگندهٔ آن سپاه
فرستاد یکسر سوی سوفزای
به دست یکی مرد پاکیزه‌رای
چو لشکر بدیدند روی قباد
ز دیدار او انجمن گشت شاد
بزرگان همه خیمه بگذاشتند
همه دست بر آسمان داشتند
که پور شهنشاه را بی‌گزند
بدیدند با هرک بد ارجمند
همانگه فروهشت پرده‌سرای
سپهبد باسب اندر آورد پای
ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد
ابا نامور موبد و کیقباد
چو آگاهی آمد به ایران زمین
ازان نیک‌پی مهتر بفرین
همان جنگ و پیکار با خوشنواز
ز رای چنان مرد نیرنگ‌ساز
همان موبد موبدان اردشیر
اسیران که بودند برنا و پیر
که از جنگ برگشت پیروز و شاد
گشاده شد از بند پای قباد
بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت
ز ایران سپاهست بر کوه و دشت
خروشی ز ایران برآمد که گوش
تو گفتی همی کر شود زان خروش
بزرگان فرزانه برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
بلاش آن زمان تخت زرین نهاد
که تا برنشیند برو کیقباد
چو آمد به شهر اندرون سوفزای
بزرگان برفتند یک سر ز جای
پذیره شدن را بیاراست شاه
همی‌رفت با آنک بودش سپاه
بلاش آن زمان دید روی قباد
رها گشته از بند پیروز و شاد
مر او را سبک شاه در برگرفت
ز هیتال و چین دست بر سر گرفت
ز راه اندر ایوان شاه آمدند
گشاده‌دل و نیک‌خواه آمدند
بفرمود تا خوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
همی‌بود جشنی نه بر آرزوی
ز تیمار پیروز آزاده‌خوی
همه چامه گر سوفزا را ستود
ببربط همی رزم ترکان سرود
مهان را همه چشم بر سوفزای
ازو گشته شاد و بدو داده رای
همه شهر ایران بدو گشت باز
کسی را که بد کینهٔ خوشنواز
بدان پهلوان دل همی شاد کرد
روان را ز اندیشه آزاد کرد
ببد سوفزای از جهان بی‌همال
همی‌رفت زین گونه تا چار سال
نبودی جز آن چیز کو خواستی
جهان را به رای خود آراستی
چر فرمان او گشت در شهر فاش
به خوبی بپرداخت گاه از بلاش
بدو گفت شاهی نرانی همی
بدان را ز نیکان ندانی همی
همی پادشاهی به بازی کنی
ز پری وز بی‌نیازی کنی
قباد از تو در کار داناترست
بدین پادشاهی تواناترست
به ایوان خویش اندر آمد بلاش
نیارست گفتن که ایدر مباش
همی‌گفت بی‌رنج تخت این بود
که بی‌کوشش و درد و نفرین بود
فردوسی : پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
بخش ۱۰ - نامه کسری به هرمزد
شنیدم کجا کسری شهریار
به هرمز یکی نامه کرد استوار
ز شاه جهاندار خورشید دهر
مهست و سرافراز و گیرنده شهر
جهاندار بیدار و نیکو کنش
فشاننده گنج بی سرزنش
فزاینده نام و تخت قباد
گراینه تاج و شمشیر و داد
که با فر و برزست و فرهنگ و نام
ز تاج بزرگی رسیده بکام
سوی پاک هرمزد فرزند ما
پذیرفته از دل همی پند ما
ز یزدان بدی شاد و پیروز بخت
همیشه جهاندار با تاج و تخت
به ماه خجسته به خرداد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
نهادیم برسر تو را تاج زر
چنان هم که ما یافتیم از پدر
همان آفرین نیز کردیم یاد
که برتاج ماکرد فرخ قباد
تو بیدارباش و جهاندار باش
خردمند و راد و بی آزار باش
بدانش فزای و به یزدان گرای
که اویست جان تو را رهنمای
بپرسیدم از مرد نیکوسخن
کسی کو بسال و خرد بد کهن
که از ما به یزدان که نزدیکتر
کرا نزد او راه باریکتر
چنین داد پاسخ که دانش گزین
چوخواهی ز پروردگار آفرین
که نادان فزونی ندارد ز خاک
بدانش بسنده کند جان پاک
بدانش بود شاه زیبای تخت
که داننده بادی و پیروزبخت
مبادا که گردی تو پیمان شکن
که خاکست پیمان شکن را کفن
ببادا فره بیگناهان مکوش
به گفتار بدگوی مسپارگوش
بهر کار فرمان مکن جز بداد
که از داد باشد روان تو شاد
زبان را مگردان بگرد دروغ
چوخواهی که تخت تو گیرد فروغ
وگر زیردستی بود گنج‌دار
تو او را ازان گنج بی‌رنج دار
که چیز کسان دشمن گنج تست
بدان گنج شو شاد کز رنج تست
وگر زیردستی شود مایه دار
همان شهریارش بود سایه دار
همی در پناه تو باید نشست
اگر زیردستست اگر در پرست
چو نیکی کند با تو پاداش کن
ابا دشمن دوست پرخاش کن
وگر گردی اندر جهان ارجمند
ز درد تن اندیش و درد گزند
سرای سپنجست هرچون که هست
بدو اندر ایمن نشاید نشستت
هنر جوی با دین و دانش گزین
چوخواهی که یابی ز بخت آفرین
گرامی کن او را که درپیش تو
سپر کرده جان بر بداندیش تو
بدانش دو دست ستیزه ببند
چو خواهی که از بد نیابی گزند
چو بر سر نهی تاج شاهنشهی
ره برتری بازجوی از بهی
همیشه یکی دانشی پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دار
بزرگان وبازارگانان شهر
همی داد باید که یابند بهر
کسی کو ندارد هنر بانژاد
مکن زو به نیز از کم و بیش یاد
مده مرد بی‌نام را ساز جنگ
که چون بازجویی نیاید به چنگ
به دشمن دهد مر تو را دوستدار
دو کار آیدت پیش دشوار و خوار
سلیح تو درکارزار آورد
همان بر تو روزی به کار آورد
ببخشای برمردم مستمند
ز بد دور باش و بترس از گزند
همیشه نهان دل خویش جوی
مکن رادی و داد هرگز بروی
همان نیز نیکی باندازه کن
ز مرد جهاندیده بشنو سخن
بدنیی گرای و بدین دار چشم
که از دین بود مرد را رشک وخشم
هزینه باندازهٔ گنج کن
دل از بیشی گنج بی‌رنج کن
بکردار شاهان پیشین نگر
نباید که باشی مگر دادگر
که نفرین بود بهر بیداد شاه
تو جز داد مپسند و نفرین مخواه
کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن بزرگان و فرخ مهان
ازایشان سخن یادگارست و بس
سرای سپنجی نماند بکس
گزافه مفرمانی خون ریختن
وگر جنگ را لشکر انگیختن
نگه کن بدین نامه پندمند
دل اندر سرای سپنجی مبند
بدین من تو را نیکویی خواستم
بدانش دلت را بیاراستم
به راه خداوند خورشید و ماه
ز بن دور کن دیو را دستگاه
به روز و شب این نامه را پیش دار
خرد را به دل داور خویش دار
اگر یادگاری کنی درجهان
که نام بزرگی نگردد نهان
خداوند گیتی پناه تو باد
زمان و زمین نیکخواه تو باد
بکام تو گردنده چرخ بلند
ز کردار بد دور و دور از گزند
شهنشاه کو داد دارد خرد
بکوشد که با شرم گرد آورد
دلیری به رزم اندرون زور دست
بود پاکدینی و یزدان پرست
به گیتی نگر کین هنرها کراست
چو دیدی ستایش مر او را سزاست
مجوی آنک چون مشتری روشنست
جهانجوی و با تیغ و با جوشنست
جهان بستد از مردم بت پرست
ز دیبای دین بر دل آیین ببست
کنو لاجرم جود موجود گشت
چو شاه جهان شاه محمود گشت
اگر بزم جوید همی گر نبرد
جهان‌بخش را این بود کار کرد
ابوالقاسم آن شاه پیروز و داد
زمانه بدیدار او شاد باد
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۷۶
همی‌بود خسرو بران مرغزار
درخت بلند ازبرش سایه دار
چو بگذشت نیمی ز روز دراز
بنان آمد آن پادشا رانیاز
به باغ اندرون بد یکی پایکار
که نشناختی چهرهٔ شهریار
پرستنده راگفت خورشید فش
که شاخی گهر زین کمر بازکش
بران شاخ برمهرهٔ زر پنج
ز هرگونه مهره بسی برده رنج
چنین گفت با باغبان شهریار
که این مهره‌ها تا کت آید به کار
به بازار شو بهره‌ای گوشت خر
دگر نان و بی‌راه جایی گذر
مرآن گوهران را بها سی هزار
درم بد کسی را که بودی به کار
سوی نانبا شد سبک باغبان
بدان شاخ زرین ازو خواست نان
بدو نانوا گفت کاین رابها
ندانم نیارمت کردن رها
ببردند هر دو به گوهر فروش
که این را بها کن بدانش بکوش
چو داننده آن مهره‌ها رابدید
بدو گفت کاین را که یارد خرید
چنین شاخ در گنج خسرو بدی
برین گونه هر سال صد نوبدی
تو این گوهران از که دزدیده‌ای
گر از بنده خفته ببریده‌ای
سوی زاد فرخ شدند آن سه مرد
ابا گوهر و زر و با کارکرد
چو آن گوهران زاد فرخ بدید
سوی شهریار نو اندر کشید
به شیروی بنمود زان سان گهر
بریده یکی شاخ زرین کمر
چنین گفت شیروی با باغبان
که گر زین خداوند گوهر نشان
نگویی هم اکنون ببرم سرت
همان را که او باشد از گوهرت
بدو گفت شاها به باغ اندرست
زره پوش مردی کمانی بدست
ببالا چو سرو و به رخ چون بهار
بهر چیز مانندهٔ شهریار
سراسر همه باغ زو روشنست
چو خورشید تابنده در جوشنست
فروهشته از شاخ زرین سپر
یکی بنده در پیش او با کمر
برید این چنین شاخ گوهر ازوی
مراداد و گفتا کز ایدر بپوی
ز بازار نان آور و نان خورش
هم اکنون برفتم چو باد از برش
بدانست شیروی کو خسروست
که دیدار او در زمانه نوست
ز درگاه رفتند سیصد سوار
چو باد دمان تا لب جویبار
چو خسرو ز دور آن سپه را بدید
به پژمرد و شمشیر کین برکشید
چو روی شهنشاه دید آن سپاه
همه باز گشتند گریان ز راه
یکایک بر زاد فرخ شدند
بسی هر کسی داستانی زدند
که ما بندگانیم و او خسروست
بدان شاه روز بد اکنون نوست
نیارد برو زد کسی باد سرد
چه در باغ باشد چه اندر نبرد
بشد زاد فرخ به نزدیک شاه
ز درگاه او برد چندی سپاه
چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود
بدو گفت اگر شاه بارم دهد
برین کرده‌ها زینهارم دهد
بیایم بگویم سخن هرچ هست
وگرنه بپویم به سوی نشست
بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی
نه انده گساری نه پیکارجوی
چنین گفت پس مرد گویا به شاه
که درکار هشیاتر کن نگاه
بران نه که کشتی تو جنگی هزار
سرانجام سیرآیی از کارزار
همه شهر ایران تو را دشمنند
به پیکار تو یک دل و یک تنند
بپا تا چه خواهد نمودن سپهر
مگر کینها بازگردد به مهر
بدو گفت خسرو که آری رواست
همه بیمم از مردم ناسزاست
که پیش من آیند و خواری کنند
بیم بر مگر کامگاری کنند
چو بشنید از زاد فرخ سخن
دلش بد شد از روزگار کهن
که او را ستاره شمر گفته بود
ز گفتار ایشان برآشفته بود
که مرگ توباشد میان دو کوه
بدست یکی بنده دور از گروه
یکی کوه زرین یکی کوه سیم
نشسته تو اندر میان دل به بیم
ز بر آسمان تو زرین بود
زمین آهنین بخت پرکین بود
کنون این زره چون زمین منست
سپر آسمان زرین منست
دو کوه این دو گنج نهاده به باغ
کزین گنجها بد دلم چون چراغ
همانا سرآمد کنون روز من
کجا اختر گیتی افروز من
کجا آن همه کام و آرام من
که بر تاجها بر بدی نام من
ببردند پیلی به نزدیک اوی
پر از درد شد جان تاریک اوی
بران کوههٔ پیل بنشست شاه
ز باغش بیاورد لشکر به راه
چنین گفت زان پیل بر پهلوی
که ای گنج اگر دشمن خسروی
مکن دوستی نیز با دشمنم
که امروز در دست آهرمنم
به سختی نبودیم فریادرس
نهان باش و منمای رویت بکس
به دستور فرمود زان پس قباد
کزو هیچ بر بد مکن نیز یاد
بگو تاسوی طیسفونش برند
بدان خانهٔ رهنمونش برند
بباشد به آرام ما روز چند
نباید نماید کس او را گزند
برو بر موکل کنند استوار
گلینوش را با سواری هزار
چو گردنده گردون به سر بر بگشت
شد آن شاه را سال بر سی و هشت
کجا ماه آذر بدی روز دی
گه آتش و مرغ بریان و می
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به آرام بر تخت بنشست شاد
ز ایران بر و کرد بیعت سپاه
درم داد یک ساله از گنج شاه
نبد پادشاهیش جز هفت ماه
تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه
چنین است رسم سرای جفا
نباید کزو چشم داری وفا