عبارات مورد جستجو در ۲۰۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۷ - تشبیه کردن قرآن مجید را به عصای موسی و وفات مصطفی را علیه السلام نمودن بخواب موسی و قاصدان تغییر قرآن را با آن دو ساحر بچه کی قصد بردن عصا کردند چو موسی را خفته یافتند
مصطفیٰ را وعده کرد الطاف حق
گر بمیری تو نمیرد این سبق
من کتاب و معجزه‌ت را رافعم
بیش و کم‌کن را ز قرآن مانعم
من تو را اندر دو عالم حافظم
طاعنان را از حدیثت رافضم
کس نتاند بیش و کم کردن درو
تو به از من حافظی دیگر مجو
رونقت را روز روزافزون کنم
نام تو بر زر و بر نقره زنم
منبر و محراب سازم بهر تو
در محبت قهر من شد قهر تو
نام تو از ترس پنهان می‌گوند
چون نماز آرند پنهان می‌شوند
از هراس و ترس کفار لعین
دینت پنهان می‌شود زیر زمین
من مناره پر کنم آفاق را
کور گردانم دو چشم عاق را
چاکرانت شهرها گیرند و جاه
دین تو گیرد ز ماهی تا به ماه
تا قیامت باقی‌اش داریم ما
تو مترس از نسخ دین ای مصطفیٰ
ای رسول ما تو جادو نیستی
صادقی هم‌خرقهٔ موسی‌ستی
هست قرآن مر تو را همچون عصا
کفرها را در کشد چون اژدها
تو اگر در زیر خاکی خفته‌یی
چون عصایش دان تو آنچه گفته‌یی
قاصدان را بر عصایت دست نی
تو بخسب ای شه مبارک خفتنی
تن بخفته نور تو بر آسمان
بهر پیکار تو زه کرده کمان
فلسفی و آنچه پوزش می‌کند
قوس نورت تیردوزش می‌کند
آن چنان کرد و ازان افزون که گفت
او بخفت و بخت و اقبالش نخفت
جان بابا چون که ساحر خواب شد
کار او بی رونق و بی‌تاب شد
هر دو از گورش روان گشتند تفت
تا به مصر از بهر آن پیکار زفت
چون به مصر از بهر آن کار آمدند
طالب موسی و خانه‌ی او شدند
اتفاق افتاد کان روز ورود
موسی اندر زیر نخلی خفته بود
پس نشان دادندشان مردم بدو
که برو آن سوی نخلستان بجو
چون بیامد دید در خرمابنان
خفته‌یی که بود بیدار جهان
بهر نازش بسته او دو چشم سر
عرش و فرشش جمله در زیر نظر
ای بسا بیدار چشم خفته‌دل
خود چه بیند دید اهل آب و گل؟
آن که دل بیدار دارد چشم سر
گر بخسبد بر گشاید صد بصر
گر تو اهل دل نه‌یی بیدار باش
طالب دل باش و در پیکار باش
ور دلت بیدار شد می‌خسب خوش
نیست غایب ناظرت از هفت و شش
گفت پیغامبر که خسبد چشم من
لیک کی خسبد دلم اندر وسن؟
شاه بیدار است حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دل‌بصیر
وصف بیداری دل ای معنوی
در نگنجد در هزاران مثنوی
چون بدیدندش که خفته‌ست او دراز
بهر دزدی عصا کردند ساز
ساحران قصد عصا کردند زود
کز پسش باید شدن وان گه ربود
اندکی چون پیش‌تر کردند ساز
اندر آمد آن عصا در اهتزاز
آن چنان بر خود بلرزید آن عصا
کآن دو بر جا خشک گشتند از وجا
بعد ازان شد اژدها و حمله کرد
هر دوان بگریختند و روی زرد
رو در افتادن گرفتند از نهیب
غلط غلطان منهزم در هر نشیب
پس یقین شان شد که هست از آسمان
زان که می‌دیدند حد ساحران
بعد ازان اطلاق و تبشان شد پدید
کارشان تا نزع و جان کندن رسید
پس فرستادند مردی در زمان
سوی موسیٰ از برای عذر آن
کامتحان کردیم و ما را کی رسد
امتحان تو اگر نبود حسد؟
مجرم شاهیم ما را عفو خواه
ای تو خاص الخاص درگاه الٰه
عفو کرد و در زمان نیکو شدند
پیش موسیٰ بر زمین سر می‌زدند
گفت موسی عفو کردم ای کرام
گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام
من شما را خود ندیدم ای دو یار
اعجمی سازید خود را زاعتذار
هم‌چنان بیگانه‌شکل و آشنا
در نبرد آیید بهر پادشا
پس زمین را بوسه دادند و شدند
انتظار وقت و فرصت می‌بدند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۸ - قصهٔ فریاد رسیدن رسول علیه السلام کاروان عرب را کی از تشنگی و بی‌آبی در مانده بودند و دل بر مرگ نهاده شتران و خلق زبان برون انداخته
اندر آن وادی گروهی از عرب
خشک شد از قحط بارانشان قرب
در میان آن بیابان مانده
کاروانی مرگ خود بر خوانده
ناگهانی آن مغیث هر دو کون
مصطفیٰ پیدا شد از ره بهر عون
دید آن جا کاروانی بس بزرگ
بر تف ریگ و ره صعب و سترگ
اشترانشان را زبان آویخته
خلق اندر ریگ هر سو ریخته
رحمش آمد گفت هین زوتر روید
چند یاری سوی آن کثبان دوید
گر سیاهی بر شتر مشک آورد
سوی میر خود به زودی می‌برد
آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر
سوی کثبان آمدند آن طالبان
بعد یک ساعت بدیدند آن چنان
بنده‌یی می‌شد سیه با اشتری
راویه پر آب چون هدیه‌بری
پس بدو گفتند می‌خواند تو را
این طرف فخر البشر خیر الوریٰ
گفت من نشناسم او را کیست او؟
گفت او آن ماه‌روی قندخو
نوع‌ها تعریف کردندش که هست
گفت مانا او مگر آن شاعر است
که گروهی را زبون کرد او به سحر؟
من نیایم جانب او نیم شبر
کش‌کشانش آوریدند آن طرف
او فغان برداشت در تشنیع و تف
چون کشیدندش به پیش آن عزیز
گفت نوشید آب و بردارید نیز
جمله را زان مشک او سیراب کرد
اشتران و هر کسی زان آب خورد
راویه پر کرد و مشک از مشک او
ابر گردون خیره ماند از رشک او
این کسی دیده‌ست کز یک راویه
سرد گردد سوز چندان هاویه؟
این کسی دیده‌ست کز یک مشک آب
گشت چندین مشک پر بی اضطراب؟
مشک خود روپوش بود و موج فضل
می‌رسید از امر او از بحر اصل
آب از جوشش همی‌گردد هوا
وان هوا گردد ز سردی آب‌ها
بلکه بی علت و بیرون زین حکم
آب رویانید تکوین از عدم
تو ز طفلی چون سبب‌ها دیده‌یی
در سبب از جهل بر چفسیده‌یی
با سبب‌ها از مسبب غافلی
سوی این روپوش‌ها زان مایلی
چون سبب‌ها رفت بر سر می‌زنی
ربنا و ربناها می‌کنی
رب می‌گوید برو سوی سبب
چون ز صنعم یاد کردی ای عجب؟
گفت زین پس من تورا بینم همه
ننگرم سوی سبب وان دمدمه
گویدش ردوا لعادوا کار تو‌ست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو می‌خوانی مرا
قافله حیران شد اندر کار او
یا محمد چیست این ای بحر خو؟
کرده‌یی روپوش مشک خرد را
غرقه کردی هم عرب هم کرد را
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲ - در نعت پیغمبر اکرم
نقطه خط اولین پرگار
خاتم آخر آفرینش کار
نوبر باغ هفت چرخ کهن
دره‌التاج عقل و تاج سخن
کیست جز خواجه مؤید رای
احمد مرسل آن رسول خدای
شاه پیغمبران به تیغ و به تاج
تیغ او شرع و تاج او معراج
امی و امهات را مایه
فرش را نور و عرش را سایه
پنج نوبت زن شریعت پاک
چار بالش نه ولایت خاک
همه هستی طفیل و او مقصود
او محمد رسالتش محمود
ز اولین گل که آدمش بفشرد
صافی او بود و دیگران همه درد
و آخرین دور کاسمان راند
خطبه خاتمت هم او خواند
امر و نهیش به راستی موقوف
نهی او منکر امر او معروف
آنکه از فقر فخر داشت نه رنج
چه حدیثیست فقر و چندان گنج؟
وانک ازو سایه گشت روی سپید
چه سخن سایه وانگهی خورشید؟
ملک را قایم الهی بود
قایم انداز پادشاهی بود
هرکه برخاست می‌فکندش پست
وانکه افتاد می‌گرفتش دست
با نکو گوهران نکو می‌کرد
قهر بد گوهران هم او می‌کرد
تیغ از اینسو به قهر خونریزی
رفق از آنسو به مرهم‌آمیزی
مرهمش دل نواز تنگ دلان
آهنش پای‌بند سنگدلان
آنک با او بر اسب زین بستند
بر کمرها دوال کین بستند
اینک امروز بعد چندین سال
همه بر کوس او زنند دوال
گرچه ایزد گزید از دهرش
وین جهان آفرید از بهرش
چشم او را که مهر ما زاغست
روضه گاهی برون ازین باغست
حکم هفصد هزار ساله شمار
تابع حکم او به هفت هزار
حلقه‌داران چرخ کحلی پوش
در ره بندگیش حلقه به گوش
چار یارش گزین به اصل و به فرع
چار دیوار گنج خانه شرع
ز آفرین بود نور بینش او
کافرینها بر آفرینش او
با چنان جان که هر دمش مددیست
از زمین تا به آسمان جسدیست
آن جسد را حیات ازین جانست
همه تختند و او سلیمانست
نفسش بر هوا چو مشک افشاند
رطب‌تر ز نخل خشک افشاند
معجزش خار خشک را رطبست
رطبش خار دشمن این عجبست
کرده ناخن برای انگشتش
سیب مه را دو نیم در مشتش
سیب را گر ز قطع بیم کند
ناخنه روشنان دو نیم کند
آفرین کردش آفریننده
کین گزین بود و او گزیننده
باد بیش از مدار چرخ کبود
بر گزیننده و گزیده درود
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۴ - در نعت رسول اکرم
تخته اول که الف نقش بست
بر در محجوبه احمد نشست
حلقه حی را کالف اقلیم داد
طوق ز دال و کمر از میم داد
لاجرم او یافت از آن میم و دال
دایره دولت و خط کمال
بود درین گنبد فیروزه خشت
تازه ترنجی زسرای بهشت
رسم ترنجست که در روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار
کنت نبیا چو علم پیش برد
ختم نبوت به محمد سپرد
مه که نگین دان زبرجد شدست
خاتم او مهر محمد شدست
گوش جهان حلقه کش میم اوست
خود دو جهان حلقه تسلیم اوست
خواجه مساح و مسیحش غلام
آنت بشیر اینت مبشر به نام
امی گویا به زبان فصیح
از الف آدم و میم مسیح
همچو الف راست به عهد و وفا
اول و آخر شده بر انبیا
نقطه روشن‌تر پرگار کن
نکته پرگارترین سخن
از سخن او ادب آوازه‌ای
وز کمر او فلک اندازه‌ای
کبر جهان گرچه بسر بر نکرد
سر به جهان هم به جهان در نکرد
عصمتیان در حرمش پردگی
عصمت از او یافته پروردگی
تربتش از دیده جنایت ستان
غربتش از مکه جبایت ستان
خامشی او سخن دلفروز
دوستی او هنر عیب سوز
فتنه فرو کشتن ازو دلپذیر
فتنه شدن نیز برو ناگزیر
بر همه سر خیل و سر خیر بود
قطب گرانسنگ سبک سیر بود
شمع الهی ز دل افروخته
درس ازل تا ابد آموخته
چشمه خورشید که محتاج اوست
نیم هلال از شب معراج اوست
تخت نشین شب معراج بود
تخت نشان کمر و تاج بود
داده فراخی نفس تنگ را
نعل زده خنگ شب آهنگ را
از پی باز آمدنش پای بست
موکبیان سخن ابلق بدست
چون تک ابلق بتمامی رسید
غاشیه داری به نظامی رسید
سعدی : غزلیات
غزل ۱
ثنا و حمد بی‌پایان خدا را
که صنعش در وجود آورد ما را
الها قادرا پروردگارا
کریما منعما آمرزگارا
چه باشد پادشاه پادشاهان
اگر رحمت کنی مشتی گدا را
خداوندا تو ایمان و شهادت
عطا دادی به فضل خویش ما را
وز انعامت همیدون چشم داریم
که دیگر باز نستانی عطا را
از احسان خداوندی عجب نیست
اگر خط درکشی جرم و خطا را
خداوندا بدان تشریف عزت
که دادی انبیا و اولیا را
بدان مردان میدان عبادت
که بشکستند شیطان و هوا را
به حق پارسایان کز در خویش
نیندازی من ناپارسا را
مسلمانان ز صدق آمین بگویید
که آمین تقویت باشد دعا را
خدایا هیچ درمانی و دفعی
ندانستیم شیطان و قضا را
چو از بی دولتی دور اوفتادیم
به نزدیکان حضرت بخش ما را
خدایا گر تو سعدی را برانی
شفیع آرد روان مصطفی را
محمد سید سادات عالم
چراغ و چشم جمله انبیا را
عطار نیشابوری : در نعت رسول
در نعت رسول ص
خواجهٔ دنیا و دین گنج وفا
صدر و بدر هر دو عالم مصطفی
آفتاب شرع و دریای یقین
نور عالم رحمة للعالمین
جان پاکان خاک جان پاک او
جان رها کن آفرینش خاک او
خواجهٔ کونین و سلطان همه
آفتاب جان و ایمان همه
صاحب معراج و صدر کاینات
سایهٔ حق خواجهٔ خورشید ذات
هر دو عالم بستهٔ فتراک او
عرش و کرسی قبله کرده خاک او
پیشوای این جهان و آن جهان
مقتدای آشکارا و نهان
مهترین و بهترین انبیا
رهنمای اصفیا و اولیا
مهدی اسلام و هادی سبل
مفتی غیب و امام جز و کل
خواجه‌ای کز هرچه گویم بیش بود
در همه چیز از همه در پیش بود
خویشتن را خواجهٔ عرصات گفت
انما انا رحمة مهدات گفت
هر دو گیتی از وجودش نام یافت
عرش نیز از نام او آرام یافت
همچو شبنم آمدند از بحر جود
خلق عالم بر طفیلش در وجود
نور او مقصود مخلوقات بود
اصل معدومات و موجودات بود
حق چو دید آن نور مطلق در حضور
آفرید از نور او صد بحر نور
بهر خویش آن پاک جان را آفرید
بهر او خلقی جهان را آفرید
آفرینش را جزو مقصود نیست
پاک دامن‌تر ازو موجود نیست
آنچه اول شد پدید از غیب غیب
بود نور پاک او بی‌هیچ ریب
بعد از آن آن نور عالی‌زد علم
گشت عرش و کرسی و لوح و قلم
یک علم از نور پاکش عالمست
یک علم ذریتیست و آدمست
چون شد آن نور معظم آشکار
در سجود افتاد پیش کردگار
قرنها اندر سجود افتاده بود
عمرها اندر رکوع استاده بود
سالها بودند مشغول قیام
در تشهد بود هم عمری تمام
از نماز نور آن دریای راز
فرض شد بر جملهٔ امت نماز
حق بداشت آن نور را چون مهر و ماه
در برابر بی‌جهت تا دیرگاه
پس به دریای حقیقت ناگهی
برگشاد آن نور را ظاهر رهی
چون بدید آن نور روی بحر راز
جوش در وی اوفتاد از عزو ناز
در طلب بر خود بگشت او هفت بار
هفت پرگار فلک شد آشکار
هر نظر کز حق بسوی او رسید
کوکبی گشت و طلب آمد پدید
بعد از آن نور پاک آرام یافت
عرش عالی گشت و کرسی نام یافت
عرش و کرسی عکس ذاتش خاستند
بس ملایک از صفاتش خاستند
گشت از انفاسش انوار آشکار
وز دل پر فکرش اسرار آشکار
سر روح از عالم فکرست و بس
بس نفخت فیه من روحی نفس
چون شد آن انفاس و آن اسرار جمع
زین سبب ارواح شد بسیار جمع
چون طفیل نور او آمد امم
سوی کل مبعوث از آن شد لاجرم
گشت او مبعوث تا روز شمار
از برای کل خلق روزگار
چون به دعوت کرد شیطان را طلب
گشت شیطانش مسلمان زین سبب
کرد دعوت هم به اذن کردگار
جنیان را لیلة الجن آشکار
قدسیان را با رسل بنشاند نیز
جمله رایک شب به دعوت خواند نیز
دعوت حیوان چو کرد او آشکار
شاهدش بزغاله بود و سوسمار
داعی بتهای عالم بود هم
سرنگون گشتند پیشش لاجرم
داعی ذرات بود آن پاک ذات
در کفش تسبیح‌زان کردی حصات
ز انبیا این زینت وین عز که یافت
دعوت کل امم هرگز که یافت
نور او چون اصل موجودات بود
ذات او چون معطی هر ذات بود
واجب آمد دعوت هر دو جهانش
دعوت ذرات پیدا و نهانش
جزو و کل چون امت او آمدند
خوشه چین همت او آمدند
روزحشر از بهر مشتی بی عمل
امتی او گوید و بس زین قبل
حق برای جان آن شمع هدی
می‌فرستد امت او را فدی
در همه کاری چو او بود اوستاد
کار اوست آنرا که این کار اوفتاد
گرچ او هرگز به چیزی ننگریست
بهر هر چیزیش می‌باید گریست
در پناه اوست موجودی که هست
وز رضای اوست مقصودی که هست
پیرعالم اوست در هر رسته‌ای
هرچ ازو بگذشت خادم دسته‌ای
آنچ از خاصیت او بود و بس
آن کجا در خواب بیند هیچ کس
خویش را کل دید و کل را خویش دید
هم چنانک از پس بدید از پیش دید
ختم کرده حق نبوت را برو
معجز و خلق و فتوت را برو
دعوتش فرمود بهر خاص و عام
نعمت خود را برو کرده تمام
کافران را داده مهلت در عقاب
نا فرستاده به عهد او عذاب
کرده در شب سوی معراجش روان
سر کل با او نهاده در نهان
بوده از عز و شرف ذوالقلتین
ظل بی ظلی او در خافقین
هم ز حق بهتر کتابی یافته
هم کل کل بی حسابی یافته
امهات مؤمنین ازواج او
احترام مرسلین معراج او
انبیا پس رو بدند او پیشوا
عالمان امتش چون انبیا
حق تعالاش از کمال احترام
برده در توریت و در انجیل نام
سنگی از وی قدر و رفعت یافته
پس یمین الله خلعت یافته
قبله گشته خاک او از حرمتش
مسخ منسوخ آمده در امتش
بعثت او سرنگونی بتان
امت او بهترین امتان
کرده چاهی خشک را در خشک سال
قطرهٔ آب دهانش پر زلال
ماه از انگشت او بشکافته
مهر در فرمانش از پس تافته
بر میان دو کتف او خورشیدوار
داشته مهر نبوت آشکار
گشته در خیر البلاد او رهنمون
و هو خیرالخلق فی خیر القرون
کعبه زو تشریف بیت الله یافت
گشت ایمن هرکه در وی راه یافت
جبرئیل از دست او شد خرقه‌دار
در لباس دحیه زان گشت آشکار
خاک در عهدش قوی‌تر چیز یافت
مسجدی یافت و طهوری نیز یافت
سر یک یک ذره چون بودش عیان
امی آمد کو ز دفتر بر مخوان
چون زفان حق زفان اوست پس
بهترین عهدی زمان اوست پس
روز محشر محو گردد سر به سر
جز زفان او زفانهای دگر
تا دم آخر که بر می‌گشت حال
شوق کرد از حضرت عزت سؤال
چون دلش بی‌خود شدی در بحر راز
جوش او میلی برفتی در نماز
چون دل او بود دریای شگرف
جوش بسیاری زند دریای ژرف
در شدن گفته ارحنا یا بلال
تا برون آیم ازین ضیق خیال
باز در باز آمدن آشفته او
کلمینی یا حمیرا گفته او
زان شد آمد چون بیندیشد خرد
می‌ندانم تا برد یک جان ز صد
عقل را در خلوت او راه نیست
علم نیز از وقت او آگاه نیست
چون به خلوت جشن سازد با خلیل
گر بسوزد در نگنجد جبرئیل
چون شود سیمرغ جانش آشکار
موسی از دهشت شود موسیجه‌وار
رفت موسی بر بساط آن جناب
خلع نعلین آمدش از حق خطاب
چو به نزدیک او شد از نعلین دور
گشت در وادی المقدس غرق نور
باز در معراج شمغ دوالجلال
می‌شنود آواز نعلین بلال
موسی عمران اگر چه بود شاه
هم نبود آنجاش با نعلین راه
این عنایت بین که بهر جاه او
کرد حق با چاکر درگاه او
چاکرش را کرد مرد کوی خویش
داد با نعلین راهش سوی خویش
موسی عمران چو آن رتبت بدید
چاکر او را چنان قربت بدید
گفت یا رب ز امت او کن مرا
در طفیل همت او کن مرا
گرچه موسی خواست این حاجت مدام
لیک عیسی یافت این عالی مقام
لاجرم چون ترک آن خلوت کند
خلق را بر دین او دعوت کند
با زمین آید ز چارم آسمان
روی بر خاکش نهد جان بر میان
هندو او شد مسیح نامدار
زان مبشر نام کردش کردگار
گر کسی گوید کسی می‌بایدی
کو چو رفتی زان جهان باز آیدی
برگشادی مشکل ما یک به یک
تا نماندی در دل ما هیچ شک
باز نامد کس ز پیدا و نهان
در دو عالم جز محمد زان جهان
آنچ او آنجا ببینایی رسید
هر نبی آنجا به دانایی رسید
چون لعمرک تاج آمد بر سرش
کوه حالی چون کمر شد بر درش
اوست سلطان و طفیل او همه
اوست دایم شاه و خیل او همه
چون جهان از موی او پر مشک شد
بحر را زان تشنگی لب خشک شد
کیست کو نه تشنهٔ دیدار اوست
تا به چوب و سنگ غرق کار اوست
چون به منبر برشد آن دریای نور
نالهٔ حنانه می‌شد دور دور
آسمان بی‌ستون پر نور شد
و آن ستون از فرقتش رنجور شد
وصف او در گفت چون آید مرا
چون عرق از شرم خون آید مرا
او فصیح عالم و من لال او
کی توانم داد شرح حال او
وصف او کی لایق این ناکس است
واصف او خالق عالم بس است
ای جهان با رتبت خود خاک تو
صد جهان جان خاک جان پاک تو
انبیا در وصف تو حیران شده
سرشناسان نیز سرگردان شده
ای طفیل خندهٔ تو آفتاب
گریهٔ تو کار فرمای سحاب
هر دو گیتی گرد خاک پای تست
در گلیمی خفته‌ای، چه جای تست
سر برآور از گلیمت ای کریم
پس فرو کن پای بر قدر گلیم
محو شد شرع همه در شرع تو
اصل جمله کم ببود از فرع تو
تا ابد شرع تو و احکام تست
هم بر نام الهی نام تست
هرک بود از انبیا و از رسل
جمله با دین تو آیند از سبل
چون نیامد پیش، پیش از تو یکی
از پس تو باید آمد بی‌شکی
هم پس و هم پیش از عالم توی
سابق و آخر به یک جا هم توی
نه کسی در گرد تو هرگز رسد
نه کسی رانیز چندین عز رسد
خواجگی هر دو عالم تاابد
کرد وقف احمد مرسل احد
یا رسول الله بس درمانده‌ام
باد در کف ، خاک بر سر مانده‌ام
بی کسانرا کس تویی در هر نفس
من ندارم در دو عالم جز تو کس
یک نظر سوی من غم‌خواره کن
چارهٔ کار من بی‌چاره کن
گرچه ضایع کرده‌ام عمر از گناه
توبه کردم عذر من از حق بخواه
گر ز لاتاء من بود ترسی مرا
هست از لاتیاء سو درسی مرا
روز و شب بنشسته در صد ماتمم
تا شفاعت خواه باشی یک دمم
از درت گر یک شفاعت در رسد
معصیت را مهر طاعت در رسد
ای شفاعت خواه مشتی تیره روز
لطف کن شمع شفاعت برفروز
تا چو پروانه میان جمع تو
پرزنان آئیم پیش شمع تو
هرک شمع تو ببیند آشکار
جان به طبع دل دهد پروانه‌وار
دیدهٔ جان را لقای تو بس است
هر دو عالم را رضای تو بس است
داروی درد دل من مهرتست
نور جانم آفتاب چهرتست
بر درت جان بر میان دارم کمر
گوهر تیغ زفان من نگر
هر گهر کان از زفان افشانده‌ام
در رهت از قعر جان افشانده‌ام
زان شدم از بحر جان گوهرفشان
کز تو بحر جان من دارد نشان
تا نشانی یافت جان من ز تو
بی‌نشانی شد نشان من ز تو
حاجتم آنست ای عالی گهر
کز سر فضلی کنی در من نظر
زان نظر در بی‌نشانی داریم
بی‌نشانی جاودانی داریم
زین همه پندار و شرک و ترهات
پاک گردانی مرا ای پاک ذات
از گنه رویم نگردانی سیاه
حق هم نامی من داری نگاه
طفل راه تو منم غرقه شده
گرد من آب سیه حلقه شده
وحشی بافقی : ناظر و منظور
مثقب خامه را بر گوهر نهادن و رشته‌های گوهر معنی را ترتیب دادن در ایثار تاجداری که گوهر ذاتش باعث دریای آفرینش است و جوهر صفاتش منشاء فیض ارباب بینش است
رقم سازی که این زیبا رقم زد
نوشت اول سخن نام محمد
چه نام است اینکه پیش اهل بینش
شده نقش نگین آفرینش
ز بس کز میم و حایش گشت محفوظ
نوشتش در دل خود لوح محفوظ
ز نقش حلقهٔ میمش دهد یاد
قمر ز آن هاله را بر چرخ جا داد
بزرگی بین که خم شد چرخ از اکرام
که همچون دال بوسد پای این نام
کمال نامداری بین و عزت
که نامش را به این حد است حرمت
شه خیل رسل سلطان کونین
جمالش مهر ومه را قرةالعین
چو رو در قبلهٔ دین پروری کرد
به دوران دعوی پیغمبری کرد
شک آوردند گمراهان حاسد
به صدق دعویش جستند شاهد
پی دفع شک آن جمع گمراه
دو شاهد شد به صدق دعویش ماه
از این غم سایه دارد رو بدیوار
که در راهش نشد با خاک هموار
چو جوهر بود آن سرچشمهٔ نور
که بودش سایه از همسایگی دور
مگر از شوق بیخود گشت سایه
چو شد همراه آن خورشید پایه
زهی نور تو بزم افروز عالم
وجودت زبدهٔ اولاد آدم
خلیل از خوان تو رایت ستانی
خضر از فیض جامت تشنه جانی
ز یکرنگی مسیحا با تو دم زد
از آن بر طارم چارم قدم زد
اگر راه دو رنگی آورد پیش
نشانندش به گردون بر خر خویش
چه شد گر آفتاب عالم آرا
به صورت پیشتر گشت از تو پیدا
شهی بر خلق آخر تا به اول
شهان را پیش پیش آرند مشعل
جهان را کار رفت از دست دریاب
برآور یا رسول الله سر از خواب
ز هجران تو پیچد سبحه برخویش
به کارش سد گره از دوریت بیش
به خارستان حرمان تو مسواک
ز هجر آن دو لب بنشسته بر خاک
به جست وجوی تو خم گشته محراب
مصلا بر زمین افتاده بی‌تاب
به یاد مقدمت ای قبلهٔ دین
ز غم سجاده دارد بر جبین چین
ز پایت تا جدا افتاد نعلین
به خاک ره ز پا افتاده نعلین
از آن سر مانده بر دیوار منبر
که او را چون تو سروی رفته از سر
ز هجرت جمله را از دست شد کار
زمان دستگیری گشت مگذار
شدند از دست محتاجان لطفت
بیاور آیتی از خوان لطفت
پی مهمانی این جمع محتاج
بیار آن تحفه کوردی ز معراج
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۶
ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
بنمود جلوه‌ای و ز دانش فروخت نور
بگشود چهره‌ای و ز بینش گشود باب
شمس رسل محمد مرسل که در ازل
از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب
تابنده بد ز روز ازل نور ذات او
با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب
لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت
امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب
تا دید بی‌حجاب رخی را که کردگار
بر او بخواند آیت والشمس در کتاب
رویی که آفتاب فلک پیش نور او
باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب
شاهی که چون فراشت لوای پیمبری
بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران، طناب
با مهر اوست جنت و با حب او نعیم
با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب
با مهر او بود به گناه اندرون، نوید
با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب
شیطان به صلب آدم گر نور او بدید
چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟
ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور
کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب
مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او
سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب
امروز جلوه‌ای به نخستین نمود و گشت
زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب
یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای
کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب
پس برد مرکبیش خرامان‌تر از تذرو
جبریل، در شبیش سیه‌گون‌تر از غراب
چندان برفت کش رهیان و ملازمان
گشتند بی‌توان و بماندند بی‌شتاب
و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت
وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب
چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت
سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب
اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم
هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب
از فر پاک مقدمش امروز گشته‌اند
احباب در تنعم و اعدا در اضطراب
جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان
جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۳
به نسبت از تو پیمبر بنازد ای سید
که از بقا نسب ذات توست حاصل ازو
عزیز ز تو کس نیست بر پیمبر از آنک
سلالهٔ گل اوئی و لالهٔ گل او
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۷
نگین ختم رسالت پیمبر عربی
شفیع روز قیامت محمد مختار
اگر نه واسطهٔ موی و روی او بودی
خدای خلق نگفتی قسم به لیل و نهار
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۶) حکایت پیغامبر و کنیزک حبشی
چنین نقلست از سلمان که یک روز
نشسته بود صدر عالم افروز
یکی حبشی کنیزک روی چون نیل
درآمد از در مسجد به تعجیل
ردای مصطفی بگرفت ناگاه
که بامن نِه زمانی پای در راه
مهمّی دارم و اکنون توان کرد
ندارم خواجه اینجا چون توان کرد
توئی هر بی کسی را یار امروز
منم بی کس فتاده کار امروز
سخن می‌گفت و گرم آنگاه می‌رفت
ردایش می‌کشید و راه می‌رفت
پیمبر دم نزد با او روان شد
وزو نستد ردا و همچنان شد
ز خُلق خود نپرسیدش پیمبر
کز اینجا تا کجا آیم به ره، بر
خوشی می‌رفت با او چون خموشی
که تا بُردش بر گندم فروشی
زبان بگشاد و گفت ای سیّد امروز
ز گرسنگی دلی دارم همه سوز
من اکنون رشته‌ام این پشم اندک
بده وز بهرِ من گندم خر اینک
پیمبر بستد و گندم خریدش
برآورد و به دوش اندر کشیدش
ببُرد آن تا وثاق آن کنیزک
به قبله کرد پس روی مبارک
که یارب! گر درین کار پرستار
مقصِّر آمدم ناکرده انگار
به فضل خود درین کار و درین رای
اگر تقصیر کردم عفو فرمای
برای بنده ای گندم خریدم
ز خُلق و حلم حمّالی گُزیدم
ز بس خجلت زبان با حق گشاده
برای عذر بر پای ایستاده
جوانمردا کَرَم بنگر وفا بین
نظر بگشای و خُلقِ مصطفی بین
درین موضع ز جان و تن چه خیزد
ز رعنایان تردامن چه خیزد
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نعت حضرت سید المرسلین صلی الله علیه و آله
ز بعد خالق کون و مکان را
ثنا بر خاتم پیغمبران را
حقیقت صدر بود از آفرینش
که او آمد حقیقت نور بینش
محمد آنکه نور شرع بنمود
در اینجا عین اصل و فرع بنمود
ز ایزد جزء و کل را پیشوا اوست
حقیقت نور چشم انبیا اوست
کمال شرع او در عالم آمد
دل مجروح جمله مرهم آمد
چراغ آسمانها و زمین است
ازیرا رحمة للعالمین است
طلبکاریست گردون در بر او
بسر گردنده بر خاک در او
ندیده چشم عالم همچو او نور
درون جزو و کل اویست مشهور
طفیل خندهٔ او آفتابست
غم او کارفرمای سحاب است
جلال و رفعت او بیش از آنست
که گویم از زمین تا آسمانست
گرفته نور شرعش قاف تا قاف
فکنده غلغلی در نون ودر کاف
اساس شرع او آفاق بگرفت
در اینجا گه دل مشتاق بگرفت
ندیده انبیا این عزت و ناز
که ازحق یافت اینجا آن سرافراز
سرافراز دو عالم اوست اینجا
حقیقت مغز بد با پوست اینجا
به هر اندیشه او نغز آمد
از آن در آفرینش مغز آمد
شب معراج با حق گفته او راز
برفته سوی او کل آمده باز
بسوی ذات خویشش راه بخشید
مر او را عز و قرب و جاه بخشید
نیابد هیچکس چون او دگر عز
نباشد مثل او در دهر هرگز
زهی بگرفته تیغت ملک عالم
ز تو دیده شرف ابنای آدم
بتو آدم مشرف در زمانه
ز ذات او تو اصلی در میانه
حقیقت آدم آمد طفل راهت
از آن پیوسته باشد در پناهت
خلیل از شوق تو شد سوی آتش
از آن شد گلستان آتش بر و خوش
توی شاه و همه آفاق خیلاند
توی شاه و همه عالم طفیلاند
دو عالم بهر تو کر دست پیدا
چه نور و ظلمت و چه زشت و زیبا
طفیلت آفرید ای شاه جمله
که تاگشتی یقین آگاه جمله
تو آگاهی میان جمله ای دوست
جدا کردی حقیقت مغز از پوست
نیابد چشم دنیا چون توسرور
نه بیند نیز کس همچون تو مهتر
وصال دوست دیدستی حقیقت
ازو آمد یقین عین شریعت
ره وصل تو دیگر هر که بیند
دگر مانند تو رهبر که بیند؟
یقین حق را بچشم سر بدیدی
ابا او گفتی و بااو شنیدی
غم تو بهر امت بود اینجا
طلب شان کردی از معبود اینجا
زهی سرور که چرخ مهر و افلاک
بنزد همتت آمد کف خاک
کف خاکست نزدت آفرینش
توی اندر میان اسرار بینش
تمامت انبیا را پیشوائی
تو بیشک در میان نور خدائی
زهی معراج تو اسرار بیچون
که دیدی حق تو بی مثیل و چه چون
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در حقایق و توحید کل فرماید
بجز هو نیست چیزی در حقیقت
که هو آمد یقین ذات شریعت
همه جان در نمود ذات آمد
عیان جمله در ذرات آمد
اگر قرآن نبودی رهبر اینجا
که بگشادی مرا بیشک در اینجا
اگر قرآن نبودی جان نبودی
حقیقت بیشکی دو جهان نبودی
منور شد جهان جان ز قرآن
معاینه نگر جانان ز قرآن
منور شد دل از زنگ طبیعت
چو قرآن یافت دیدار شریعت
ز قرآن هرچه گوئی ذات آنست
که در قرآن یقین عین عیانست
عیان خواهی ز قرآن یاب اینجا
ز قرآن یاب فتح الباب اینجا
عیان جوئی ز قرآن جوی آخر
که اسرارت کند اینجای ظاهر
دلی گر بود قرآن باخبر نیست
مر او را راه از این منزل بدر نیست
دوای درد عشاقست قرآن
چو ذات کل یقین طاق است قرآن
حقیقت شیخ گنج ذات اینست
که قرآن بیشکی عین الیقین است
اگر از وصل من خواهی دراینجا
که قرآن کرد جان را واصل اینجا
ز قرآن با خبر شو ای دل ریش
بجز قرآن دگر چیزی نیندیش
ز قرآن باخبر شو ای دل اینجا
که قرآن کرد جان را واصل اینجا
ز قرآن باخبر شو تا بیابی
که وصل خویشتن یکتا بیابی
اگر در وصل قرآن بوی بردی
چو منصور از حقیقت گوی بردی
اگر از وصل قرآنی خبردار
حقیقت خیربین بگذر ز اشرار
چو نیک و بد همه زین شه پدید است
از آن منصور در وی ره بدید است
همه سری که در عین کتاب است
از آن منصور در وی بیحجابست
دل پاکیزه باید کین بخواند
حقیقت سر جانان باز داند
دل پر گوهر معنی است ما را
ز قرآن دیدن مولی است ما را
حقیقت شیخ با قرآن مرا راز
بود زانم در این عالم سرافراز
مرا وصلست در قرآن پدیدار
ز قرآنم شده جانان پدیدار
مرا وصلست از قرآن حقیقت
دم از قرآن زدم اندر شریعت
ز اول تا به آخر راز جانان
حقیقت راز تو گفتم ز قرآن
دمی از سرّ قرآن گرد آگاه
حقیقت قل هوالله است آن شاه
محمد بیشکی قرآن در اینجا
نمود شرع کرد آن شاه دانا
تو اسرار محمد شیخ دیدی
اگر او یافتی در کل رسیدی
هزاران همچو منصور است بردار
بقول شرع این شاه جهاندار
جهان جان ما نور حضور است
که احمد بیشکی ذاتست و نور است
ره دعوت که کرد اینجا یقین او
ز قرآن کرد و آمد پیش بین او
نگفت او سر خود با هیچکس باز
از آن آمد ازین اعیان سرافراز
دگر چون او نیاید سوی دنیا
همه مقصود بد در کوی دنیا
چو مقصود آفرینش مصطفایست
یقین منصور او را رهنمایست
مرا مقصود اینجا بود احمد
ازو گشتیم منصور و مؤید
حقیقت یا رسول الله بردار
ز اسرار توام اینجا خبردار
خبرداری ز نور آفرینش
توئی در آفرینش نور بینش
خبرداری ز درد دین حقیقت
که کردستیم بردار طریقت
مرا بردار شرع تو یقین شد
دل وجانم ز ذاتم پیش بین شد
مرا بردار شرع تست دیدار
بجان و دل شدم ذاتت خریدار
در این بازار تو ای شاه عالم
دم تو میزنم ظاهر درین دم
تو میدانی که به از دیگران من
یقین اسرار تست اینجای روشن
مرا ای اول و آخر همه تو
حقیقت باطن و ظاهر همه تو
توئی مقصود ما اینجا طفیل است
هزاران به ز من در کوی خیل است
همه اینجاترا جویند وخواهند
کسانی کاندرین دار فنایند
که ایشان برده ره در قربت تو
رسیده در نمود حضرت تو
ترا زیبد که شاه جمله آئی
که هم ذاتی و دیدار خدائی
ترا زیبد که اندر گوی عالم
زنی از من برانی در یقین دم
ترا زیبد که جمله یار بینی
که اینجا دیده و دیدار بینی
ترا زیبد که سرّ کل بدانی
تو خود بودی یقین خود را بدانی
ترا زیبد که سرّ کل نمودی
در معنی بصورت برگشودی
ترا زیبد که شاه انبیائی
حقیقت شاه بیچون و چرائی
ترا زیبد که اندر دار منصور
نمائی جمله ذرات منصور
ره دید او گردانیش واصل
کنی مقصود او در عشق حاصل
چه گویم برتر از آنی که گویند
که در میدان تو مانند گویند
درین میدان شرعت همچو گوئی
شدم گردان ز دستم هایهوئی
درین میدان تو گردان شدستم
درین اسرار تو حیران شدستم
چنان حیران حکم شرعم ای یار
که میبینم وجود خویش بردار
مرا این پرده از رخ بازکردی
مرا اینجا تو صاحب راز کردی
مرا کردی در اینجا صاحب راز
بتو مینازم اینجا ای سرافراز
سرافرازی من از تست ای شاه
که از دید توام ای شاه آگاه
چنان از تو شدم آگه بآخر
که میبینم ترا از جمله ظاهر
چنان آگه شدم در آخر کار
که میبینم ترا من سرّ اسرار
زهی بنموده رخ در لاوالا
ترا جان در حقیقت ذات یکتا
چو میدانی چگویم شاه و سرور
همه ذرات و تو هستی یقین خور
تو میدانی چه گویم از دل و جان
که هستم جان و دل خاک رهت هان
که وصل تست در جانم هویدا
حقیقت در یکی زانم هویدا
هویدا بود من بود تو آمد
زیان من همه سود توآمد
زیان و سود چبود جان عشاق
فدای خاکپای تست ای طاق
یگانه در جهان جز تو کسی نیست
جهان نزد تو جانان جز خسی نیست
همه بهر تو پیدا کرد بیچون
در آن منزل سرای هفت گردون
غلام و چاکر تست این یگانه
یقین خورشید از آن دارد زبانه
مه از شرم رخت بگداخت اینجا
برتیرت سپرانداخت اینجا
تو از نوری و ذاتی در حقیقت
سپهسالار دینی و شریعت
همه اشیاء بتو گشته منور
چه تحت و فوق چه افلاک و اختر
زمین با قدر تودر عین دیدار
حقیقت یافته درخویش اسرار
فلک از نورتو روشن شد ای دوست
جهان تابنده گلشن شد ای دوست
اگر تو پیشوائی برتمامت
تو خواهی بود هم شاه قیامت
همه در سایهٔ تو در پناهست
که خواهی این گدایان را ز شاهست
گدای خرمنت منصور آمد
از آن در حضرتت منصور آمد
بجز تو کس نداند تا بمحشر
توئی در ذات آدم شاه و سرور
ره ذرات من بنمای با خویش
حجاب جمله شان بردار از پیش
چو ره دادند در عین وصالت
رسیده یافته عین کمالت
مگردان دورشان ازخویش جانا
مکن محروم این درویش جانا
تو دارم در دو عالم کس ندارم
بجز تو راه پیش و پس ندارم
تو دارم زانکه بخشیدی لقایم
حقیقت درد را کردم دوایم
تو دارم زانگه بیشک بحر رازی
از آن از هر دو عالم بینیازی
ترا دارم که ذاتی در دل و جان
ترا میبینم ای دیدار خوبان
سلامت میکنم اینجا سلامت
که ازتو یافتم عین وصالت
سلامت میکنم ای برگزیده
که مثل تو دگر عالم ندیده
سلامت میکنم ای ماه عشاق
که درجانی و جان از تست کل طاق
سلامت میکنم زیرا که جانی
درون جان تو گفتی من رآنی
سلامت میکنم زیرا که شاهی
توداری فرد دیدار الهی
سلامت میکنم بخشایشی کن
مرا در جان ودل آرایشی کن
سلامت میکنم اندر سردار
مرا اینجایگه ضایع بمگذار
سلامت میکنم دستم بریده
ز سرّ تست اینجا آرمیده
سلامت میکنم تا خود بسوزم
ز نورت شمع جانم برفروزم
سلامت میکنم درجزو و در کل
نباشد حکم ما ای دوست هر ذل
حقیقت بود منصور حقیقت
ز سر تا پای او نور حقیقت
بتو زنده است جانش بر سردار
تو میگوئی درونش سرّ اسرار
تو میگوئی هوالله در درونم
از آن عشاق اینجا رهنمونم
ترا میبینم اینجا گاه الحق
که درجان میزنی جانا انالحق
ترا میبینم اندر جسم و درجان
که میگوید اناالحق ذات اعیان
تو ذاتی جملهٔعالم صفاتت
تمامت گم شده در نور ذاتت
تو خورشیدی و عالم هست ذرات
همه فعلاندو تواندر صفت ذات
چو خود منصور از تو راز دیده
ترا در دیده خود او باز دیده
چگویم وصف تو توبیش از آنی
که خود نعت و ثنای خویش خوانی
چگویم وصف تو ای سرور کل
که خود وصف خودی ای سرور کل
همه هستی من از دیدن تست
دلم جز تو دو دست از دیگران شست
توئی نزدیک تو کای راهدیده
ز خود گفته یقین از خود شنیده
جهانت در تعجب ماند آخر
که بیچون آمدی در وی تو ظاهر
زمین از عزت تو نور دارد
که از تو این ز جان دستور دارد
ز نور شرع اندر کل آفاق
شدم ای جان و دل من در جهان طاق
ره شرعت سپردستم به تحقیق
که تا آخر تو بخشیدیم توفیق
ره شرع تو بسپردم در اینجا
مرا در شرع خود کردی تو یکتا
ره شرع تو بسپردم یقین من
از آنم کردی اینجا پیش بین من
ره شرع تو بسپردم در این راز
از آنم کردهٔ اینجا درم باز
ره شرع تو هر کو کرد جان شد
چو جان درجملگی صورت عیان شد
ره تو کردهام تا درگه تو
منم امروز جانا در ره تو
تو معشوقی واکنون من چه جویم
توی محبوب رازت با که گویم
تو معشوقی و من مسکینم ای دوست
از آن دارم چنین تمکینم ای دوست
حبیب خالق بیچون توئی شاه
که ازحال منی اینجای آگاه
چو تو اینجایگه کل حاضری باز
حقیقت درد ودیده ناظری باز
طفیل تست جسم و جان منصور
توی پیدائی و پنهان منصور
طفیل تست این دنیا سراسر
قیامت با یک انگشتت برابر
ز قرآنت چنانم من خبردار
که میگویم هوالله سرّ اسرار
مرا تا جان بود جان میفشانم
ز پیدائیت جان زان میفشانم
تو ای دلدار و در دل راز گوئی
تو ای نطقم که هر دم بازگوئی
حدیث عشق تو اندر سر دار
ابا شیخ کبیرت صاحب اسرار
جنیدت چاکر و شبلی غلامند
حقیقت در ره تو ناتمامند
توقع یا رسول الله دارم
که ایشانند اینجا گاه یارم
نظر درحال ایشان کن بتحقیق
مرایشان را درآنجا بخش توفیق
حقیت از تو اینجا هر چه هستند
ز شوق نام تو امروز مستند
هر آنکو کرد ما را اینچنین خوار
مر او را بخش اینجاگه خبردار
مر او را از بقا بخشی کمالش
نمود خویش بنمائی زوالش
توی فی الجمله ناظر باکه گویم
بجز وصل تو اینجاگه چه جویم
زمین و آسمان اینجا طفیل است
ملک با آدمی درجنب خیل است
نیارم مدح تو اینجایگه گفت
که مدح تو حقیقت پادشه گفت
وصالم بخش چون من بر سردار
حقیقت هستم ازوصلت خبردار
وصالم بخش چون اندر نمودت
فنا خواهم شد اندر بود بودت
وصالم بخش با اندر وصالت
نباشم هیچ جز اندر خیالت
جمالت گرچه ظاهر می نهبینم
ولیکن کل نما عین الیقینم
فنا خواهم شدن اندر ره تو
یقین از جانم اینجا آگه تو
حقیقت بهترین و مهترینی
حقیقت رحمة للعالمینی
توئی جان و همه همچون طلسم است
به هر کسوت نموده عین اسم است
حقیقت در یقین دانم خدایت
که میبینم به هر چیزی لقایت
لقایت در همه ظاهر نموده است
مرا دیدار تو آخر نموده است
بشرعت مدح گفتم در حقائق
اگرچه مینیاید اینت لایق
عطار نیشابوری : پندنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
حمد بی حد آن خدای پاک را
آنکه ایمان داد مشتی خاک را
آنکه در آدم دمید او روح را
داد از طوفان نجات او نوح را
آنکه فرمان کرد قهرش باد را
تا سزای داد قوم عاد را
آنکه لطف خویش را اظهار کرد
بر خلیلش نار را گلزار کرد
آن خداوندی که هنگام سحر
کرد قوم لوط را زیر و زبر
سوی او خصمی که تیرانداخته
پشه کارش کفایت ساخته
آنکه اعدا را بدریا درکشید
ناقه را از سنگ خارا برکشید
چون عنایت قادر و قیوم کرد
در کف داود آهن موم کرد
با سلیمان داد ملک و سروری
شد مطیع خاتمش دیو و پری
از تن صابر بکژمان قوت داد
هم ز یونس لقمهٔ با حوث داد
بنده را اره بر سر می‌نهد
دیگری را تاج بر سر می‌نهد
اوست سلطان هرچه خواهد آن کند
عالمی را در دمی ویران کند
هست سلطانی مسلم مرورا
نیست کس را زهرهٔ چون و چرا
آن یکی را گنج و نعمت می‌دهد
وان دگر را رنج و زحمت می‌دهد
آن یکی را زر دو صد همیان دهد
دیگری در حسرت نان جان دهد
آن یکی بر تخت با صد عز و ناز
و آن دگر کرده دهان از فاقه باز
آن یکی پوشیده سنجاب و سمور
دیگری خفته برهنه در تنور
آن یکی بر بستر کمخا و نخ
وان دگر بر خاک خواری بسته یخ
طرفه العین جهان بر هم زند
کس نمی‌یارد که آنجا دم زند
آنکه با مرغ هوا ماهی دهد
بندگان را دولت شاهی دهد
بی پدر فرزند پیدا اوکند
طفل را در مهد گویا او کند
مردهٔ صد ساله را حی می‌کند
این به جز حق دیگری کی می‌کند
صانعی کز طین سلاطین می‌کند
نجم را رجم شیاطین می‌کند
از زمین خشک رویاند گیاه
آسمان را نیز اودارد نگاه
هیچ کس در ملک او انبازنی
قول او را لحن نی آواز نی
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر صفات پیغامبر علیه‌السلام
برده بر بام آسمان رختش
سایهٔ بخت و پایهٔ تختش
صورتی را که بود اهل قبول
کردش از صورت طلب مشغول
نسبت از عقل آن جهانی داشت
هم معالی و هم معانی داشت
دنیا آورده در قدم او بود
غرض حکمت قِدم او بود
کعبهٔ بادیه عدم او بود
عالم علم را علم او بود
در جبلت جلالت او را بود
با رسالت بسالت او را بود
در رسالت تمام بود تمام
در کرامت امام بود امام
چمنی با کمال بی‌شرکی
شجری پر ز برگ بی‌برگی
روی او خوب و رای او ثاقب
ازلش خوانده حاشر و عاقب
صحن او شرع و عقل او صاحی
خوانده محیی اعظمش ماحی
صیت صوتش برفته در عالم
نه پرش بوده در روش نه قدم
وصف این حال مصطفی دارد
بوی خوش بال و پر کجا دارد
صاد و دال آب داد صادق را
عین و شین عشوه داد عاشق را
هرچه از تر و خشک بوی آورد
این سپید سیاه روی آورد
کشته و زاده‌اند ارکانش
پدر عقل و مادر جانش
مایه و سایهٔ زمین او بود
گوهر شب چراغ دین او بود
مفخر جمله انبیا او بود
خسر میر مرتضی او بود
از دورن رفتنش نداشته باز
پرده‌دار سرای پردهٔ راز
چون برآمد ز شاهراه عدم
نو رهی خواست مصطفی ز آدم
آدمش نورهی چو پیش کشید
جان او جان اصفیا بخشید
منهج صدق در دو ابرو داشت
مدرج عشق در دو گیسو داشت
دید آدم که مایه‌دار قدم
مردمی می‌زند ز عشق دم
عقل کل زو گرفته حکمت و رای
سایه از آفتاب یابد پای
پیش آن کو ز اصل بد خود بود
بسته چشم و گشاده ابرو بود
شرع رادست عقل کی سنجد
عشق در ظرف حرف کی گنجد
آنکه شب را سپید داند کرد
از تن عقل برنیارد گرد
چیست جز شرع او به خانهٔ راز
بر قبای بقا طِراز طَراز
رخ او میزبان صادق بود
زلفش اجری ده منافق بود
بود بهتر ز جملهٔ عالم
بود خشنود ازو بدو آدم
رخ و زلفش صلاح عالم بود
خَلق و خُلقش وجود آدم بود
غرض او بُد ز گردش عالم
خوانده او و طفیل او آدم
یافت تشریف سجدهٔ ملکوت
نیز تشریف بذر قوت به قوت
زان دل زنده و زبان فصیح
دل یارانش چون وثاق مسیح
جمله یاران او ز دانش و علم
کیسه‌ها دوخته ز حکمت و حلم
تا نبیند ز سائلان تشویر
همه پیش از نیاز گفته بگیر
زان درختی که بیخ تبجیلست
شاخ تنزیل و میوه تاویلست
مولدش بر دعای مظلومان
موردش بر ندای معصومان
زاد کم توشگان قناعت او
قوّت امتان شفاعت او
ملتبس درد انبیا ز گلش
مقتبس نور اولیا ز دلش
اول روز دین شهنشاه او
آخر روز جان دلخواه او
خلقتش بر صلاح بخل و نثار
خلق را نیش بخش و نوش گوار
زو فلک‌وار مسجد و مؤمن
زو کنشت و کلیسیا ایمن
همه سادات دین ازو مرحوم
همه نامحرمان ازو محروم
مرشد طبع سوی عقل از می
داعی عقل سوی رشد از غی
چون محمّد بگفتی ای درویش
شو به نزدیک عقل دوراندیش
تا ترا عقل هم ز روی صواب
پشت پایی زند مگر در خواب
گویدت معنی محمّد راست
محو و مدّست و هر دو برّ و عطاست
محو کفر از سرای پردهٔ دین
مدّ اطناب شرع تا پروین
هم ستاننده از که از احمق
هم دهنده به که به صاحب حق
آنکه را از غذای او نورست
از غذای زمانه مهجورست
نقش نامش به گاه دانش و رای
از در غیب و ریب قفل گشای
خلق بندهٔ خدای و چاکر او
قبله‌شان او و قُبله بر در اوی
هرکه یک دم نبوده بر خوانش
عقل او خون گرسته بر جانش
طینتی نه ازو مخمّرتر
سالکی نه ازو مشمّرتر
اوست بر کفر چون گرفت شتاب
نور توزی گداز چون مهتاب
ملک دین را معین و ناصر اوست
تخت اشراف را عناصر اوست
در ره مصلحت مکرّم اوست
در طریق خدا معظّم اوست
هرگز از بهر ملک و ملک نجس
پای بند هوا نبوده چو خس
از همه خلق و از همه اغیار
چشم بردوخته چو باز شکار
از پی شرع در جهان خدای
جان خاموش او زبان خدای
نه زبانی که گوشتین باشد
بل زبانی که گوش تین باشد
نطق در گوش عاریت باشد
قلب تین چیست کو نیت باشد
نیت پاک چون ز دل خیزد
نقطهٔ شرک را برانگیزد
معنی گل ز تین چو حاصل شد
اندرونش چو جان همه دل شد
چون همه دل گرفت و شافی شد
گوش او پر ز شیر صافی شد
روی او چون به قلب تین باشد
رای او در عمل متین باشد
جان گل پیر می‌شود ز قعود
خون دل شیر می‌شود به صعود
بازگشتم به نعت سید قاب
برگرفتم ز روی دعد نقاب
تو ازو همچو شیر در بیشه
من ازو همچو دل در اندیشه
دل ز اندیشه روشن و عالیست
بیشهٔ دین ز شیر شر خالیست
فکرت اندر صنایع صمدی
در نبوت ودایع احدی
گرچه در خَلق شکل گوساله است
به ز تکرار و ذکر صد ساله است
اخترش قهرمان راه ملک
عصمتش پاسبان شاه فلک
دست گرد جهان برآورده
هرچه جز حق همه هدر کرده
فهمش اندر بصیرت امکان
برتر است از قیاس و استحسان
منبع رعب درد و بازو داشت
منهج صدق در دو ابرو داشت
هرکه بگرفت پای اهل بصر
هرگز از ذلّ نیاید اندر سر
چون سوی راه بیخودی پوید
نقش خود زاب روی خود شوید
نزد آن خواجهٔ جهان نهفت
رفتم و دید و بازگشت و بگفت
نه چنان رو که شیر در بیشه
آن چنان رو که دل در اندیشه
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی ذکر کراماتهم
بدان که چون حجت عقل ثابت شد بر صحت کرامات، و دلیل بر ثبوت آن قایم شد، باید تا دلیل کتابی نیز معلوم گردد و آن‌چه آمده است اندر اخبار صحاح، که کتاب و سنت بر صحت کرامت و افعال ناقض عادت بر دست اهل ولایت ناطق است و انکار آن جمله انکار حکم نصوص باشد. از آن جمله یکی آن که در نص کتاب ما را خبر داد؛ قوله، تعالی: «وظَلَّلْنا عَلَیْکُم الغَمامَ و أَنْزَلْنا علیکُمُ المَنَّ وَالسَّلوی (۵۷/ البقره).» ابر پیوسته بر سر ایشان سایه داشتی و من و سلوی هر شبی تازه پدیدار آمدی. اگر کسی گوید از منکران که: «آن معجزهٔ موسی بود صلواتُ اللّه علیه روا بود.» ما نیز گوییم که: «این کرامت اولیا، معجزهٔ محمد است، صلی اللّه علیه.» اگر گوید که: «این در غیبت است واجب نکند که این معجزهٔ وی باشد و آن اندر وقت او بود.» گوییم: «موسی علیه السّلام از ایشان غایب شد و به طور رفت. همان حکم باقی می‌بود. پس چه غیبت زمان و چه غیبت مکان. چون آن‌جا معجز اندر غیبت مکان روا بود، این‌جا نیز اندر غیبت زمان روا بود.»
و دیگر ما را خبر داد از کرامت آصَف برخیا، که چون سلیمان را علیه السّلام ارادت تخت بلقیس شد که پیش از آمدنش تخت ورا حاضر کنند، خداوند تعالی خواست تا شرف وی به خلق نماید و کرامت وی ظاهر گرداند و به اهل زمانه نماید که کرامت اولیا جایز بود. سلیمان گفت، علیه السّلام: «کیست که تخت بلقیس پیش از آمدنش این‌جا حاضر گرداند؟» قوله، تعالی: «قالَ عِفْریتٌ مِنَ أنا اتیکَ به قَبْلَ أنْ تَقُومَ مِنْ مقامِکَ (۳۹/النّمل). من پیش از آن که تو چشم برهم زنی آن تخت ورا این‌جا حاضر کنم.»
بدین گفتار سلیمان صلی اللّه علیه بر وی متغیر نشد و انکار نکرد، و وی را مستحیل نیامد و این به هیچ حال معجزه نبود؛ از آن که آصف پیغمبر نبود، لامحاله باید که کرامت باشد و اگر معجزه بودی اظهار آن بر دست سلیمان علیه السّلام بایستی.
و دیگر ما را خبر داد از احوال مریم و زکریا که چون به نزدیک مریم درآمدی به تابستان میوهٔ زمستان دیدی و به زمستان میوهٔ تابستان دیدی؛ تا گفت: «أنّی لکِ هذا» مریم گفت: «مِنْ عندِ اللّه (۳۷/آل عمران).» و به اتفاق مریم پیغمبر نبود.
و نیز خداوند عزّ و جلّ ما را از حال وی به بیان صریح خبر داد: «وَهُزّی إلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنیّاً (۲۵/مریم).»
و نیز احوال اصحاب الکهف و سخن گفتن سگ با ایشان و خواب ایشان و تقلب ایشان اندر کهف بر یمین و شمال؛ لقوله، تعالی: «ونُقَلِّبُهُم ذاتَ الْیَمینِ وَذاتَ الشِّمالِ و کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالوَصیدِ (۱۸/الکهف).»
این جمله افعال ناقض عادت است و معلوم است که معجزه نیست؛ باید که کرامت باشد.
و روا بود که این کرامت به معنی استجابت دعوات بود به حصول امور موهوم اندر زمان تکلیف، و روا بود که قطع بسیاری از مسافت بود اندر ساعتی، و روا بود که پدید آمدن طعامی بود از جایگاهی نابیوس، و روا بود که اشراف بود اندر اندیشه‌های خلایق و مانند این.
و اندر احادیث صحیح از پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم حدیث الغار آمده است. و آن چنان بود که روزی صحابه رضوان اللّه علیهم پیغمبر – صلی اللّه علیه را گفتند: «یا رسول اللّه، ما را از عجایب افعال امم ماضیه چیزی بگوی.»
وی گفت: پیش از شما سه کس به جایی می‌رفتند. شب درآمد، قصد غاری کردند و اندر آن‌جا بخفتند. چون پاره‌ای از شب بگذشت، سنگی از کوه در آمد و درِ آن غار سخت بگرفت. ایشان متحیر بماندند. با یک‌دیگر گفتند: نرهاند ما را از این جای هیچ چیزی جز آن که کردارهای بی ریای خود را به حضرت خدای تعالی شفیع آریم.
یکی گفت: «مرا مادری و پدری بود و از مال دنیایی چیزی نداشتم به‌جز بُزکی که شیر او بدیشان دادمی و من هر روز یک حُزمه هیزم بیاوردمی و بهای آن اندر وجه طعامِ خود نهادمی و از آنِ ایشان. شبی من بیگاه‌تر آمدم و تا آن بُزک را بدوشیدم و طعام ایشان اندر شیر آغشتم، ایشان خفته بودند. آن قدح اندر دست من بماند؛ و من بر پای استاده و چیزی نخورده، انتظار بیداری ایشان می‌کردم تا صبح برآمد و ایشان بیدار شدند و طعام بخوردند من آنگاه بنشستم.» پس گفت: «ای بار خدای، اگر من در این راست گویم، ما را فریادرس.»
پیغمبر گفتصلی اللّه علیه که: آن سنگ یک بار بجنبید و شکافی پدیدار آمد.
دیگری گفت: «مرا دختر عمی بود با جمال، و پیوسته دلم بدو مشغول بودی و وی را به خود می‌خواندم، اجابت نکردی تا وقتی به حیل صد و بیست دینار بدو فرستادم تا یک شب با من خالی کند. چون به نزدیک من آمد، ترسی اندر دلم پدیدار آمد از خدای، عزّ و جلّ. دست از وی بداشتم و آن زر با وی بگذاشتم.»
آنگاه گفت: «بار خدایا، اگر من اندر این راست گویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم که: آن سنگ جنبیدنی دیگر بجنبید و آن شکاف زیادت شد؛ فاما هنوز بیرون نتوانستند آمدن.
سدیگر گفت: «مرا مزدوران بودند که کار می‌کردند. همه تمام مزد بستدند. یکی از ایشان ناپدیدار شد. من آن مزد وی را گوسفندی خریدم. سالی دیگر دو شد و سدیگر سال چهار شد. هر سال همچنین زیادت می‌شد. سالی چند برآمد، مالی عظیم وی را فراهم شد. مرد بیامد که: وقتی برای تو کاری کرده‌ام، یاد داری؟ اکنون مرا بدان حاجت است. گفتم: برو آن همه زانِ توست. گفت: مرا می فسوس داری؟ گفتم: نه، راست می‌گویم. آن همه وی را دادم تا برفت.» آنگاه گفت: «خدایا، اگر این سخن راست می‌گویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه که: آن سنگ از در غار فراتر شد تا هر سه بیرون آمدند.
و این فعل ناقض عادت بود.
و معروف است از پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلم حدیث جُریج راهب و ابوهریره رضی اللّه عنه راوی آن است که: پیغمبر گفت علیه السّلام که: به خردگی اندر گاهواره سخن نگفت إلّا سه کس:
یکی عیسی علیه السّلام و شما همه می‌دانید.
دیگر اندر بنی اسرائیل راهبی بود جُریج نام، مردی مجتهد، و مادری مستوره داشت. روزی به دیدار پسر بیامد. وی اندر نماز بود، در صومعه نگشاد ودیگر روز و سدیگر روز همچنان. مادرش از تنگدلی گفت: «یا رب، رسوا گردان مر پسر مرا و به حق من بگیرش.» و اندر آن زمانهٔ وی زنی بود بَلایه، گفت گروهی را که: «من جُریج را از راه ببرم.» به صومعهٔ وی شد و جریج بدو التفات نکرد. با شبانی اندر آن راه صحبت کرد و حامله شد. چون به شهر آمد گفت: «این بار از جریج است.» و چون بار بنهاد مردمان قصد صومعهٔ وی کردند و وی را به در سلطان آوردند. جریج گفت: «یا غلام، پدر تو کیست؟» گفت: «یا جریج، مادرم بر تو دروغ می‌گوید پدر من شبانی است.»
و سدیگر زنی کودکی داشت، بر در سرای خود نشسته بود. سواری نیکو روی و نیکو جامه بر گذشت. گفت: «یا رب، تو این پسر مرا چون این سوار گردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان مگردان.» زمانی بود، زنی بد نام برگذشت. گفت: «یا رب، پسر مرا چون این زن مگردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان زن گردان.» مادر متعجب شد. گفت: «ای پسر، این چرا می‌گویی؟» گفت: «از آن که آن مرد جباری است از جبابره، و این زن زنی مصلحه؛ اما مردمان وی را بد گویند و من نخواهم که از جباران باشم، خواهم که از مصلحان باشم.»
و دیگر معروف است حدیث زایده، کنیزک عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه که روزی به نزدیک پیغمبر علیه السّلامدرآمد و بر وی سلام گفت. پیغمبر گفت: «یا زایده، چرا نزدیک ما دیر به دیر می‌آیی؟ تو موفقه‌ای و من تو را دوست دارم.» گفت: «یا رسول اللّه، امروز با عجایبی آمده‌ام.» گفت: «آن چه چیز است؟» گفت: «بامداد به طلب هیزم رفتم. چون حُزمه‌ای ببستم، بر سنگی نهادم تا برگیرم. سواری دیدم که از آسمان به زمین آمد و بر من سلام گفت، و مرا گفت: محمد را از من سلام رسان و بگوی که: رضوان، خازن بهشت، سلام رسانید و گفت: بشارت مر تو را که بهشت بهر امتان تو سه قسمت کرده‌اند: گروهی بی حساب اندر شوند و گروهی را حساب یَسیر کنند و گروهی را به شفاعت تو ببخشند. این بگفت و قصد آسمان کرد و ازمیان آسمان و زمین به من التفات کرد. مرا یافت که آن حُزمه را برنتافتم. بگفت: یازایده، حُزمه را بر سنگ بگذار، و مر سنگ را گفت: یا سنگ، آن حزمه را با زایده به در خانهٔ عمر بر.»
پیغمبر علیه السّلام برخاست و با صحابه به در خانهٔ عمر رضی اللّه عنه آمد. اثر آمد و شد سنگ بدیدند. گفت: «الحمدللّه، که خداوند تعالی مرا از دنیا بیرون نبرد تا رضوان مرا به درآمدن امت من به بهشت بشارت نداد.»
و خدای عزّ وجل زنی را این کرامت داد و به درجهٔ مریم رسانید.
و معروف است که پیغمبر علیه السّلام مر علاء بن الحضرمی را به غزو فرستاد و بر راه پاره‌ای از دریا پیش آمد. قدم بر آن نهادند و بجمله برگذشتند که قدم‌های ایشان تر نگشته بود.
و از عبداللّه بن عمر رضی اللّه عنه معروف است که به راهی می‌رفت. گروهی را دید که بر قارعهٔ طریق استاده بودند و شیری راه ایشان گرفته بود. عبداللّه عمر گفت: «ای سگ، اگر از خدای فرمان داری بران، و اگر نی ما را راه ده تا بگذریم.» شیر برخاست و مر او را تواضع کرد و اندر گذشت.
و از ابراهیم پیغمبر علیه السّلام اثری معروف است که: مردی را دید اندر هوا نشسته، گفت: «ای بندهٔ خدای، این به چه یافتی؟» گفت: «به چیزی اندک.» گفت: «آن چه بود؟» گفت: «روی از دنیا بگردانیدم و به فرمان خدای آوردم. مرا گفتند: اکنون چه خواهی؟ گفتم: آن که مرا اندر هوا مسکنی باشد تا دلم از خلق گسسته شود.»
و چون آن جوانمرد عجمی به مدینه آمد، قصد کشتن عمر کرد. گفتند: «امیرالمؤمنین اندر خرابه‌ها جایی خفته باشد.» رفت، وی را یافت بر خاک خفته و دِرّه زیر سر نهاده با خود گفت: «این همه فتنه در این جهان از این است و کشتن این به نزدیک من سخت آسان.» شمشیر برکشید دو شیر پدید آمدند و قصد وی کردند. وی فریاد خواست. عمر رضی اللّه عنه بیدار شد قصه با وی بگفت و اسلام آورد.
و اندر خلافت ابوبکر رضی اللّه عنه خالد بن ولید را، به سواد عراق، اندر میان هدیه‌ها حقه‌ای آوردند که: اندر این زهر قاتل است و اندر خزانهٔ هیچ مَلِکی نیست. خالد رضی اللّه عنه آن حقه را بگشاد و آن بر کف خود افکند و بسم اللّه بگفت و اندر دهان نهاد. مردمان متعجب شدند و بسیاری از ایشان به راه آمدند.
و حسن بصری رحمة اللّه علیه روایت کند که به عبادان سیاهی بود که اندر خرابه‌ها بودی. روزی من از بازار چیزی بخریدم و بدو بردم. مرا گفت: «این چه چیز است؟» گفتم: «طعامی است که آورده‌ام، بدان که مگر تو بدان محتاجی.» گفت: به دست اشارتی کرد و در من خندید من سنگ و کلوخ دیوارهای آن خرابه را جمله زر دیدم. از کردهٔ خود تشویر خوردم و آن‌چه برده بودم بگذاشتم، و خود بگریختم از هیبت او.
و ابراهیم ادهم روایت کند که: بر راعی برگذشتم و از وی آب خواستم. گفت: «شیر دارم و آب، کدام خواهی؟» من گفتم: «آب خواهم.» برخاست و عصا بر سنگ زد و آبی خوش و پاکیزه از آن سنگ بیرون آمد؛ و من متعجب شدم، گفت: «تعجب مکن، که چون بنده حق را مطیع باشد همه عالم وی را مطیع گردند.»
و ابوالدرداء و سلمان رضی اللّه عنهما به هم نشسته بودند، و طعامی همی‌خوردند و تسبیه کاسه می‌شنیدند.
و از ابوسعید خراز رضی اللّه عنه روایت می‌آرند که گفت: یک چندگاه من هر سه روزی طعام خوردمی. اندر بادیه می‌رفتم. روز سدیگر ضعفی اندر من پدید آمد و طعام نیافتم. طبع عادت خود طلب کرد بر جای فرو نشستم. هاتفی آواز داد که: «یا باسعید، اختیار کن تا سببی خواهی مر دفع سستی را بی طعام و یا طعامی سکونت نفس را؟» گفتم: «الهی، سببی.» گفت: قوتی اندر من آمد. برخاستم و دوازده منزل دیگر برفتم بی طعام و شراب.
و معروف است که امروز در تُستَر مر خانهٔ سهل بن عبداللّه را بیت السباع خوانند و متفق‌اند اهل تستر بر آن که شیر و سباع به نزدیک وی اندر آمدندی و وی مر ایشان را طعام دادی و مراعات کردی و اهل تُستر خلقی بسیارند بر این.
و ابوالقاسم مروزی گوید که: من با ابوسعید خراز می‌رفتم بر کرانهٔ بحر. جوانی دیدم مرقعه دار و محبره اندر رَکوه‌ای آویخته. ابوسعید گفت: «سیمای این جوان عبایی است و معاملتش حِبْری. چون اندر وی نگرم، گویم از رسیدگان است و چون در محبره نگرم، گویم از طالبان است. بیا تا ازوی بپرسیم که تا چیست.» خراز گفت: «ای جوان، راه به خدای چیست؟» گفت: «راه به خدای دو است: یکی راه عوام و یکی راه خواص و تو را از راه خواص هیچ خبر نیست؛ اما راه عوام این است که تو می‌سپری و معاملت خود را علت وصول به حق می‌نهی و محبره را از حجاب می‌دانی.»
و ذاالنون مصری روایت کند که: من وقتی در کشتی نشستم که تا از مصر به جده رویم جوانی مرقعه دار با ما اندر کشتی بود، و مرا از وی التماس صحبت می‌بود؛ اما هیبت وی مرا می‌باز داشت از سخن گفتن با وی؛ که بس عزیز روزگار مردی بود و هیچ از عبادت خالی نبود تا روزی صُرّه‌ای جواهر از آنِ مردی گم شد. خداوند صره مر این جوان را تهمت کرد. خواستند تا با وی جفایی کنند. من گفتم: «با وی بدین گونه سخن مگویید، تامن از وی بخوبی بر رسم.» به نزدیک وی آمدم و با وی بتلطف بگفتم که: «این مردمان را صورتی بسته است از تو، و من ایشان را ازدرشتی و جفا بازداشتم. چه باید کرد؟» وی روی سوی آسمان کرد و چیزی بگفت. ماهیان دیدم که بر روی آب آمدند و هر یکی جوهری اندر دهن گرفته چون مردمان کشتی آن بدیدند، وی پای بر روی آب نهاد و برفت. پس آن که صره برده بود از اهل کشتی مر آن را باز داد و مردمان کشتی بسیار ندامت خوردند.
و از ابراهیم رقّی روایت کنند که گفت: من در ابتدای امر خود قصد زیارت مسلم مغربی کردم. چون به مسجد وی اندر آمدم، امامی کرد و الحمد خطا برخواند با خود گفتم: «رنج من ضایع شد.» روز دیگر به وقت طهارت خواستم تا به کنارهٔ آب روم. شیری بر راه خفته بود. بازگشتم. دیگری بر اثر من می‌آمد بانگ برگرفتم. مسلم از صومعه بیرون آمد. چون شیران وی را بدیدند تواضع کردند وی گوش هر یک بگرفت و بمالید و گفت: «ای سگان خدای، نه با شما گفته‌‌ام که با مهمانان من مچخید؟» آنگاه مرا گفت: «یا ابااسحاق شما به راست کردن ظاهر مشغول شدید مر خلق را تا از خلق می‌بترسید و ما به راست کردن باطن مر حق را تا خلق از ما می‌بترسند.»
روزی شیخ من رضی اللّه عنه از بیت الجن قصد دمشق داشت. بارانکی آمده بود و ما اندر گل به دشواری می‌رفتیم. شیخ را نگاه کردم نعلین و پای جامه خشک بود با وی بگفتم. گفت: «آری، تا من تهمت از راه توکل برداشته‌‌ام و آن را از وحشت حرص نگاه داشته خداوند تعالی قدم مرا از وَحَل نگاهداشته است.»
وقتی مرا واقعه‌ای افتاد و طریق حل آن بر من دشوار شد. قصد شیخ ابوالقاسم کُرَّکان کردم رضی اللّه عنه و وی به طوس بود. وی را اندر مسجد در سرای خود یافتم تنها، و بعین آن واقعهٔ من بود که با ستونی می‌گفت. گفتمش: «این با که می‌گویی؟ گفت: «ای پسر، این استون را خدای عزّ و جلّ اندر این ساعت با من به سخن آورد تا از من سؤال بکرد.»
و به فرغانه دهی است که آن را شلاتک خوانند پیری بود از اوتاد الارض آن‌جا که او را باب عمر گفتندی و همه درویشان آن دیار را باب خوانند و مر او را عجوزه‌ای بود فاطمه نام. قصد زیارت وی کردم از اوزکند. چون به نزدیک وی درآمدم، گفت: «به چه آمدی؟» گفتم: «تا شیخ را ببینم بصورت، و وی به من نظری کند بشفقت.» گفت: «ای پسر، من خود از فلان روز باز تو را می‌بینم و تا از مَنَت غایب نگردانند می‌خواهمت دید چون روز و سال شمار کردم، آن روز ابتدای توبهٔ من بود گفت: ای پسر، سپردن مسافت کار کودکان است. از پسِ این، زیارت به همت کن؛ که در حضور اشخاص هیچ چیز نبسته است.» پس گفت: «ای فاطمه، آن‌چه داری بیار تا این درویش بخورد.» طبقی انگور تازه بیاورد، و وقت آن نبود و بر آن طبق رطبی چند و به فرغانه رطب ممکن نشود.
وقتی به میهنه بر سر تربت شیخ بوسعید رحمة اللّه علیه نشسته بودم، تنها، بر حکم عادت. کبوتری دیدم سپید که بیامد و در زیر فوطه‌ای شد که بر تربت وی انداخته بودند. گفتم مگر از کسی جَسته است. و چون برخاستم نگاه کردم در زیر فوطه هیچ چیز نبود. دیگر روز و سدیگر روز بدیدم و اندر تعجب آن فرو ماندم. تا شبی وی را در خواب دیدم آن واقعه از وی بپرسیدم. گفت: «آن کبوتر صفای معاملت من است که هر روز اندر گور به منادمت من آید.»
و اگر بسیاری از این حکایات بیارم هنوز سپری نشود و مراد از این کتاب اثبات اصول طریقت است؛ اندر فرع و معاملت نقالان خود کتب ساخته‌اند و بسیاری جمع کرده و مذکران بر سر منابر نشر می‌کنند. اکنون فصولی که بدین پیوسته است اندر این کتاب مشبع بیارم تا به جایی دیگر به سر آن باز نباید شد، ان شاء اللّه تعالی.

هجویری : باب الجود و السّخاء
باب الجود و السّخاء
قوله، علیه السّلام: «السّخیُّ قریبٌ مِنَ اللّه، قریبٌ مِنَ الجنّة، بعیدٌ من النّار. و البخیلُ بعیدٌ مِنَ اللّهِ، بعیدٌ من الجنّة، قریبٌ من النّار.»
و به نزدیک علما جود و سخا هر دو به یک معنی باشند اندر صفات خلق، اما مر حق تعالی را جواد خوانند و سخی نخوانند مر عدم توقیف را؛ که وی خود را بدین نام نخوانده است. و از رسول صلی اللّه علیه و سلم خبری نیز نیامده است و به اجماع اهل سنت روا نیست که کسی مر خداوند تعالی را نامی نهد بر مقتضای عقل و لغت تا کتاب و سنت بدان ناطق نباشد؛ چنان‌که خداوند تعالی عالم است به اجماع امت ورا عالم توان خواند اما عاقل و فقیه نشاید خواند. پس چون این هر سه به یک معنی بود نام عالمی ورا اطلاق کردند مر صحت توقیف را و از این دو نام احتراز کردند مر عدم توقیف را. همچنان نام جواد وی را اطلاق کردند مر صحت توقیف را و از سخی احتراز کردند مر عدم توقیف را.
و مردمان فرقی کرده‌اند میان جود و سخا و گفته‌اند: سخی آن بود که اندر جود تمیز کند و آن موصول غرضی و سببی باشد، و این مقام ابتدا بود از جود؛ و جواد آن که تمیز نکند و کردارش بی غرض بود و فعلش بی سبب و این حال دو پیغمبر بود، صلوات اللّه علیهما: یکی خلیل و دیگر حبیب.
و اندر اخبار صحاح است که ابراهیم خلیل صلوات اللّه علیه چیزی نخوردی تا مهمانی نیامدی. وقتی سه روز بود تا کسی نیامده بود. گبری بر در سرای وی آمد وی را گفت: «تو چه مردی؟» گفتا: «گبری.» گفت: «برو که مهمانی و کرامت مرا نشایی.» تا از حق تعالی بدو عتاب آمد که: «کسی را که من هفتاد سال بپروردم تو را کرا نکند که گِرده‌ای فرا وی دهی؟»
و چون پسر حاتم به نزدیک پیغمبر صلی اللّه علیه آمد پیغمبر ردای خود برگرفت و اندر زیر وی بگسترانید، و گفت: «اذا أتاکُم کریمُ قومٍ فأکْرِمُوه.»
آن که تمییز کرد دو گرده دریغ داشت و آن که تمییز نکرد طیلسان نبوت بساط کافری گردانید؛ از آن‌چه مقام ابراهیم سخاوت بود و از آنِ پیغمبر جود، علیهما السّلام. و نیکوترین مذهب اندر این آن است که گفته‌اند که: «جود متابعت خاطر اول بود و اگر خاطر ثانی مر اول را غلبه کند علامت بخل باشد.» و اهل تحصیل مر آن را بزرگ داشته‌اند؛ که لامحاله خاطر اول از حق باشد.
و یافتم که اندر نشابور مردی بازرگان بود که پیوسته به مجلس شیخ بوسعید بودی. روزی شیخ از بهر درویشی چیزی خواست. این مرد گفت: من دیناری داشتم و قراضه‌ای. اول خاطر مرا گفت: دینار بده. و خاطر دیگر گفت: قراضه بده. من قراضه بدادم. چون شیخ فراسر سخن شد، از وی بپرسیدم که: «روا باشد که کسی حق را منازعت کند؟» گفت: «تو منازعت کردی، که وی گفت: دینار بده، تو قراضه بدادی.»
و نیز یافتم که شیخ ابوعبداللّه رودباری رحمه اللّه به خانهٔ مریدی اندر آمد وی حاضر نبود. بفرمود تا متاع خانهٔ وی را به بازار بردند. چون مرد اندر آمد بدان خرم شد به حکم انبساط شیخ؛ اما چیزی نگفت و چون زن اندر آمد آن بدید اندر خانه شد و جامهٔ خود جدا کرد و اندر انداخت و گفت: «این هم از جملهٔ متاع خانه است و همان حکم دارد.» مرد بانگ بر وی زد که: «این تکلف کردی و اختیار.» زن گفت: «ای مرد، آن‌چه شیخ کرد حق کرد. باید که ما تکلف کنیم تا جود ما نیز پدیدار آید.» مرد گفت: «بلی،ولیکن چون ما شیخ را مسلم کردیم آن از ما عین جود بود.»
و جود اندر صفت ادبی تکلف بود و مجاز و پیوسته مرید باید که مِلک و نفس خود را مبذول دارد اندر موافقت امر خداوند و از آن بود که سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه گفتی: «الصّوفیُّ دمُهُ هَدَرٌ و مِلکُهُ مُباحٌ.»
و از شیخ بومسلم فارسی رحمه اللّه شنیدم که گفت: وقتی من با جماعتی قصد حجاز کردم و اندر نواحی حُلوان کُردان راه ما بگرفتند و خرقه‌هایی که داشتیم از ما جدا کردند. ما نیز با ایشان نیاویختیم و فراغ دل ایشان جستیم یکی بود اندر میان ما اضطراب کرد. کردی شمشیر بکشید و قصد کشتن او کرد. ما جمله مر آن کرد را شفاعت کردیم. گفت: «روا نباشد که این کذّاب را بگذاریم لامحاله او را بخواهیم کشتن.» ما علت کشتن از وی بپرسیدیم. گفت: «از آن‌چه وی صوفی نیست و اندر صحبت اولیا می خیانت کند این چنین کس نابوده به.» گفتیم: «از برای چرا؟» گفت: «از آن‌چه کمترین درجهٔ تصوّف جود است واو را اندر این خرقه پاره چندین بند است او چگونه صوفی باشد و چندین خصومت با یاران خود می‌کند؟ ما چندین سال است تا کار شما می‌کنیم و راه شما می‌رویم و علایق از شما می قطع کنیم.»
و گویند: عبداللّه بن جعفر به مَنْهل گروهی برگذشت. غلامی را دید حبشی که گوسفندان را رعایت می‌کرد و سگی آمده بود واندر پیش وی نشسته. وی قرصی بیرون کرد و فرا سگ داد ودیگری و سدیگری. عبداللّه پیش رفت و گفت: «ای غلام، قوت تو هر روز چند است؟» گفت: «اینچه دادم.» گفت: «پس چرا همه به سگ دادی؟» گفت: «از آن که وی از راه دور به امیدی آمده است، و این جایِ سگان نیست. از خود نپسندم که رنج وی ضایع گردانم.» عبداللّه را آن خوش آمد مر آن غلام را با آن گوسفندان و آن منهل بخرید و آزاد کرد و گفت: «این گوسفندان و حایط تو را بخشیدم.» وی بر وی دعا کرد و گوسفندان صدقه کرد و مال سبیل کرد واز آن‌جا برفت.
مردی به در سرای حسن بن علی رضی اللّه عنهما آمد و گفت: «ای پسر پیغامبر، مرا چهارصد درم وام است.» حسن فرمود تا چهارصد دینار بدو دادند و گریان اندر خانه شد. گفتند: «چرا می‌گریی، ای فرزند پیغمبر؟» گفت: «از آن‌چه اندر تفحص حال این مرد تقصیر کردم تا وی را به ذُلّ سؤال آوردم.»
و ابوسهل صُعلوکی هرگز صدقه بر دست درویش ننهادی و چیزی که ببخشیدی هرگز به دست کس ندادی، بر زمین بنهادی تا برداشتندی تا از وی بپرسیدند. گفت: «دنیا را آن خطر نیست که اندر دست مسلمانی باید داد تا ید من علیا باشد و از آنِ وی سفلی.»
و از پیغمبر علیه السّلام می‌آید که: دو من مشک او را مَلِک حبشه بفرستاد. وی بیکبار اندر آب کرد و بر خود مالید.
و از اَنَس می‌آید که: مردی به نزدیک پیغمبر علیه السّلام آمد و پیغمبر وی را یک وادی میان دو کوه پر گوسفند بخشید چون وی به قوم خود بازگشت، گفت: «یا قوماه، مسلمان شوید که محمد عطای کسی می‌بخشد که وی ازدرویشی نترسد.»
و هم اَنَس روایت کند که: پیغمبر را صلّی اللّه علیه و سلم هشتاد هزار درم بیاوردند. بر گلیمی ریخت تا همه بنداد از جای برنخاست. علی رضی اللّه عنه گوید: «من نگاه کردم اندر آن حال سنگی بر شکم بسته بود از گرسنگی.»
درویشی را از متأخران سلطان ششصد درم سنگ زر ساو فرستاد که: «این به گرمابه بده.» وی به گرمابه شد. تمام به گرمابه بان داد.
و پیش از این در باب ایثار اندر مذهب نوریان اندر این معنی کلماتی گفته‌ایم بر این اختصار کردیم. واللّه اعلم.

ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح حضرت ختمی مرتبت
ای آفتاب گردون تاری شو و متاب
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
آن آفتاب روشن شد جلوه گر که هست
ایمن ز انکساف و مبرا ز احتجاب
بنمود جلوه‌ئی و ز دانش فروخت نور
بگشود چهره‌ای و ز بینش گشود باب
شمس رسل محمد مرسل که در ازل
از ماسوالله آمده ذات وی انتخاب
تابنده بُد ز روز ازل نور ذات او
با پرتو و تجلی بی‌پرده و نقاب
لیکن ‌جهان به چشم خود اندر حجاب داشت
امروز شد گرفته ز چشم جهان حجاب
تا دید بی‌حجاب رخی را که کردگار
بر او بخواند آیت والشمس در کتاب
روئی که آفتاب فلک پیش نور او
باشد چنانکه کتان در پیش ماهتاب
شاهی که چون فراشت لوای پیمبری
بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران طناب
با مهر اوست جنت و با حب او نعیم
با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب
با مهر او بود به گناه اندرون نوید
با قهر او بود به صواب اندرون عقاب
شیطان به صلب آدم گر نور او بدید
چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب
زان شد چنین ز قرب خداوندگار دور
کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب
مقرون به قرب حضرت بیچون شد آنکه او
سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب
امروز جلوه‌ای به نخستین نمود و گشت
زبن جلوه چشم گیتی انگیخته ز خواب
یرلیغی‌ آمدش به دوم جلوه از خدای
کای‌دوست سوی‌دوست بهٔک‌ره‌عنان بتاب
پس برد مرکبیش خرامان‌تر از تذرو
جبریل‌، در شبیش سیه گون‌تر از غراب
بر بادپا برآمد و زی میزبان شتافت
جبریل همعنانش و میکال همرکاب
بنشست بر براق سبک‌پوی گرم‌سیر
وافلاک درنوشت الی منتهی الجناب
چندان برفت کش رهیان و ملازمان
گشتند بی‌توان و بماندند بی‌شتاب
وانگه به قاب قوسین اندر نهاد رخت
و آمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب
چون یافت قرب وصل‌، دگرباره بازگشت
سوی زمین‌، ز نه فلک سیمگون قباب
اندر ذهاب‌، خوابگه خود نهادگرم
همخوابگاه خویش چنان یافت در ایاب
از فر پاک مقدمش امروز گشته‌اند
احباب در تنعم و اعدا در اضطراب
جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان
جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - ستایش خامه
چرا باشم از آز خسته جگر
که هستم توانگر بدین شاخ زر
که چون برگرفتمش بارد همی
ز منقار پر قار در و گهر
تن بی قرارش ز اندیشه خشک
زبان فصیحش به گفتار تر
چو کرست چون یافت معنی و لفظ
چو کورست چون دیده راه گذر
جز او ای عجب خلق دید و شنید
جهان بین کور و سخن یاب کر
چو حکم نبوت همه حکم او
موافق شده با قضا و قدر
تو گفتی که عیسی بن مریم است
که از کودکی شد به گفتن سمر
چو برداشتندش ز آب و ز گل
یکی مادری بود بس بی پدر
همه لفظ او امر و نهی و هنوز
خورد شیر و خسبد به گهواره در
چو صورت کند مر گل تیره را
رود گرد گیتی چو مرغی به پر
همیشه همه وهم خاطر بر او
ز وعد و وعیدست وز نفع و ضر
همه معنی مرده زنده کند
عجب قدرت و کامگاری نگر
شگفتی نگه کن که کلکش همی
چلیپا نماید به انگشت بر
چو عیسی به کشتنش دارند قصد
که هر ساعت او را ببرند سر
ولیکن چو بردار انگشت شد
فزون گرددش قدر و جاه و خطر
بر آن آسمان بزرگی شود
که ره نیست جان را ازین پیشتر
چون دین مسیح است کردار او
چرا مانوی ماند از وی اثر
که مرملتش را ز بس یادگار
پس از غیبتش نیست الاصور
ازین بسته روزی تو مسعود سعد
گشادنش را رنج خیره مبر
مولوی : المجلس السادس
من بعض معارفه افاض الله علینا انوار لطائفه
الحمدلله المقدس عن الاضداد و الأشکال، المنزه عن الأندادو الأمثال، المتعالی عن الفناء و الزّوال، القدیم الذی لم یزل و لایزال، مقلب القلوب و مصرف الدهور و القضاء و محول الاحوال لایقال متی والی متی فاطلاق هذه العبارة علی القدیم محال، ابداً العالم بلا اقتداء و لامثال، خلق آدم وذریته من الطين الصلصال فمنهم للنعیم و منهم للجحیم و منهم للابعاد و منهم للوصال، منهم من سقی شربة الادبار و منهم منکسی ثیاب الاقبال، قطع الالسنة عن الاعتراض فی المقال. قوله تعالی: «لایسئل عما یفعل و هم یسئلون» جل ربنا عن الممارات و الجدال و من این للخلق التعرض و السؤال و قدکان معدوماً ثم وجد، ثم یتلاشی و یسير سير الجبال: «و تری الجبال تحسبها جامدة و هی تمر مر السحاب صنع الله الذی اتقنکل شیء». «لا اله الاهو» الکبير المتعال». بعث نبینا محمداً صلی الله علیه و سلم عند ظهور الجهال و غلبة الکفر و الاضلال فنصح لأمته بالقول و الفعال و اوضح لهم مناهج الحرام و الحلال و جاهد فی سبیل الله علیکل حال حتی عاد بحر الباطل کالآل فاعتدل الحق سعیه ای اعتدال صلی الله علیه و علی آله خير آل و علی صاحبه ابی بکر الصدیق المنفق علیهکثير المال و علی عمر الفاروق الخاض فی طاعته غمرات الاهوال و علی عثمان ذی النورین المواصل لتلاوة الذکر فی الغدوّ و الآصال و علی علی بن ابی طالبکاسرالاصنام و قاتل الابطال و مارتعت بِصَحْصَحِها غفرالزال و ضوء الحندس و بیض الذبال صلوة دائمه بالتضرع و الابتهال.