عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۵
بمشو همره مرغان، که چنین بی‌پر و بالی
چو نه میری، نه وزیری، بن سبلت به چه مالی؟
چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت، همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی، که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سایل، که تو امروز هلالی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماهند و تو خورشید مثالی
بده آن دست به دستم، مکشان دست، که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشهٔ خالی
بدوان مست و خرامان، به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی
نه صداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری
عسسی دان غم خود را، به در شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟
همه در روی درافتند، که بس خوب خصالی
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۱۹
عمری به طلب در همه راهی گشتیم
با شخصِ چو کوه، همچو کاهی گشتیم
از خانه برون رفته گدایی بودیم
با خانه شدیم و پادشاهی گشتیم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حکمت فرنگ
شنیدم که در پارس مرد گزین
ادا فهم رمز آشنا نکته بین
بسی سختی از جان کنی دید و مرد
بر آشفت و جان شکوه لبریز برد
به نالش در آمد به یزدان پاک
که دارم دلی از اجل چاک چاک
کمالی ندارد به این یک فنی
نداند فن تازهٔ جان کنی
برد جان و ناپخته در کار مرگ
جهان نو شد و او همان کهنه برگ
فرنگ آفریند هنرها شگرف
بر انگیزد از قطره ئی بحر ژرف
کشد گرد اندیشه پرگار مرگ
همه حکمت او پرستار مرگ
رود چون نهنگ آبدوزش به یم
ز طیارهٔ او هوا خورده بم
نبینی که چشم جهان بین هور
همی گردد از غاز او روز کور
تفنگش به کشتن چنان تیز دست
که افرشتهٔ مرگ را دم گسست
فرست این کهن ابله را در فرنگ
که گیرد فن کشتن بی درنگ
اقبال لاهوری : پیام مشرق
طیاره
سر شاخ گل طایری یک سحر
همی گفت با طایران دگر
«ندادند بال آدمی زاده را
زمین گیر کردند این ساده را»
بدو گفتم ای مرغک باد سنج
اگر حرف حق با تو گویم مرنج
ز طیاره ما بال و پر ساختیم
سوی آسمان رهگذر ساختیم
چه طیاره آن مرغ گردون سپر
پر او ز بال ملک تیز تر
به پرواز شاهین به نیرو عقاب
به چشمش ز لاهور تا فاریاب
بگردون خروشنده و تند جوش
میان نشیمن چو ماهی خموش
خرد ز آب و گل جبرئیل آفرید
زمین را بگردون دلیل آفرید
چو آن مرغ زیرک کلامم شیند
مرا یک نظر آشنایانه دید
پرش را به منقار خارید و گفت
که من آنچه گوئی ندارم شگفت
مگر ای نگاه تو بر چون و چند
اسیر طلسم تو پست و بلند
«تو کار زمین را نکو ساختی
که با آسمان نیز پرداختی»
سعدی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
تو آفت دل و جان نزار خواهی شد
تو برق خرمن صبر و قرار خواهی شد
چنین که جوش ترقی است آب و رنگ ترا
گل سرسبد روزگار خواهی شد
شوی دمی که چو ماه تمام خرمن فیض
زیمن دیدهٔ شب زنده دار خواهی شد
چنین که لطف تنت دمبدم فزون گردد
لطیف تر ز شمیم بهار خواهی شد
دلا مدار ز دامان اشک دست امید
که زیب و زینت جیب و کنار خواهی شد
چو مه در آب، مبین خویش را در آیینه!‏
ازین قرار تو هم بیقرار خواهی شد
ز صاف طینتی امیدوار شو جویا
که همچو آینه منظور یار خواهی شد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۲
هر چند افق زمانه روشن نبود
تکلیف جهانیان معین نبود
در قرن طلائی نکند آدم روی
در مملکتی که راه آهن نبود
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۲ - آهن پرنده!
در قرن بیستم بشود، آدمی سوار
بر آهنی پرنده، دل آکنده از بخار
وآنگه رهی که ما به دوسالش کنیم طی
او در هوا دو روزه، از آن را کند گذار!
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم دوم در مقاصد
فصل دوم
شرف هر صناعتی که مقصور بود بر اصلاح جوهر موجودی از موجودات به حسب شرف آن موجود تواند بود در ذات خویش؛ و این قضیه ایست در عقل عقلا ظاهر و مکشوف، چه صناعت طب که غرض ازو اصلاح بدن انسان است شریفتر بود از صنعت دباغت که غرض ازو استصلاح پوست حیوانات مرده باشد. و چون شریفترین موجودات این عالم نوع انسان است چنانکه در علوم نظری مبرهن شده است و ما در فصل چهارم از قسم اول به آن اشارتی کردیم، و وجود این نوع متعلق به قدرت خالق، و صانع اوست، جل اسمه و عظم ذکره، و تجوید وجود و اکمال جوهرش مفوض به رای و رویت و تدبیر و ارادت او، چنانکه بیان کردیم؛ و چون کمال هر چیزی در صدور فعل خاص اوست ازو بر تمام ترین وجهی، و نقصان او در قصور آن صدور ازو، چنانکه در اسپ یاد کرده آمد، که اگر مصدر خاصیت خویش نباشد بر وجه اتم همچون خر نقل اثقال را شاید، یا همچون گوسفند ذبح را، اظهار خاصیت انسان که اقتضای اصدار افعال خاص او کند ازو تا وجودش به کمال رسد جز به توسط این صناعت صورت نبندد پس صناعتی که ثمره او اکمال اشرف موجودات این عالم بود اشرف صناعات اهل عالم تواند بود.
و بباید دانست که همچنان که در اشخاص هرصنفی از اصناف حیوانات بل اصناف نامیات و جمادات تفاوتی فاحش است، چه اسپ دونده تازی با اسپ کودن پالانی و تیغ هندی نیک با تیغ نرم آهن زنگ خورده در یک سلک نتوان آورد، در اشخاص مردم تفاوت ازان بیشتر است، بل در هیچ نوع از انواع موجودات آن اختلاف و مباینت نیست که در این نوع، و آن شاعر که گفته است:
ولم أر أمثال الرجال تفاوتت
لدی المجد حتی عد ألف بواحد
اگر چه پنداشته است که مبالغت می کند ولکن بحقیقت مقصر بوده است، چه در نوع انسان شخصی یافته شود که اخس موجودات باشد و شخصی یافته شود که اشرف و افضل کاینات بود، و به توسط این صناعت میسر می شود که ادنی مراتب انسانی را به اعلی مدارج رسانند به حسب استعداد و قدر صلاحیت او، هر چند همه مردمان قابل یک نوع کمال نتوانند بود، چنانکه گفته آمد. پس صناعتی که بدو اخس موجودات را اشرف کاینات توان کرد، چه شریف صناعتی تواند بود.
اینقدر دراین باب کفایت بود تا سخن به حد اطناب نکشد والله المیسر للخیرات و الموفق للحسنات.
فریدون مشیری : ریشه در خاک
درخت و پولاد
صدها درخت افتاد، تا این برج پولاد
سر بر کشید،
ای داد ازین بیداد فریاد!
دیگر، پرستو، گل، چمن، پروانه، شمشاد؛
رفتند از یاد... !
فرداست،- خواهی دید- کزاین‌گونه، هرسوی،
انسان هزاران برجِ پولادین برافراشت.
فرداست،- می‌بینی- که با نیروی دانش،
هم آب را دوخت!
هم سنگ را کاشت!

آنک!
ببین! از پایگاه ماه برخاست،
ــ چون زنگیان تیغ درمشت،
«ناهید» را کُشت!
«بهرام»را برخاک انداخت!
«خورشید» را از طاق برداشت.

ــ ای سایبانت برج پولاد،
تاج غرورت بر سر، از خودکامگی مست!
کارَت، نه آن
راهت، نه این است.

فرزانه استاد!
با من بگو، در عمق این جان‌های تاریک،
کی می توان نوری برافروخت؟
یا روی این ویرانه‌ها،
کی می‌توان صلحی برافراشت؟!

ای جنگلِ آهن به تدبیر تو آباد!
کی می توان در باغ این چشمان گریان،
روزی نهال خنده‌ای کاشت؟

جای به چنگ آوردن ماه،
یا پنجه افکندن به خورشید،
کی می توان،
کی می توان،
کی می توان،
دل‌های خونین را از روی خاک برداشت؟!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
ایران و جوانان
ایران کهنسال
در عرصة تاریخ
در پهنة علم و ادب و دانش و فرهنگ
همواره درخشده
توانمند،
توانا
پرورده بزرگانی، نام‌آور
دانا
پیران کهن داشته،
در عالم یکتا!

امروز،
ایران به جوانانش نازد که توانند
«اسب شرف از گنبد گردان بجهانند،»
در عرصة میدان جهان نام برآرند

ایران،
دیروز به پیران خردمندش نازید
امروز،
ایران به جوانان برومندش نازد
نسلی که تواند
ایران را آزادتر، آبادتر از پیش بسازد
نسلی که ز اوهام و خرافات گسسته است
اهریمن نادانی را شاخ شکسته است!
نسلی که به ظلمت‌کدة جهل نمانده ا‌ست
خود را به جهان‌های پر از نور رسانده است

فردا همه با نسل جوان است که امروز
هر روز
تواناتر و آگاه‌تر از پیش
با تکیه به نیروی امید و خرد خویش
در عرصة میدان جهان راه گشاید
هر روز سرافرازتر از پیش برآید!