عبارات مورد جستجو در ۱۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۹
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۸
آنکس که دامن از پی کین تو بر زند
بر پای نخل زندگی خود تبر زند
گر کوه خصمی تو کند انتقام تو
آن تیغ را به دست خودش بر کمر زند
از لشکر توجه تو کمترین سوار
تازد برون و یکتنه بر سد حشر زند
قهر تو چون بلند کند گوشهٔ کمان
هر تیر را که قصد کند بر جگر زند
شکر خدا که خصم ترا بر جگر نشست
آن تیرها که خواست ترا بر سپر زند
مرغی کز آشیانهٔ خصم تو بر پرید
الا به خون خود نتواند که پرزند
تودر گلو فشاری خصمی و جان او
در بند فرجهایست که از تن به در زند
مطرب به بزم خواند عدویت چه غافلست
گو کس روانه کن که در نوحه گر زند
در راه سیر کوکب اقبال تو سپهر
در دیدهٔ ستارهٔ بد نیشتر زند
فتحی نمودهای دگر از نو که بر فلک
اقبال طبل نصرت و کوس ظفر زند
وحشی کجاست منکر او تا چو دیگران
خود را به تیغ قهر قضا و قدر زند
بر پای نخل زندگی خود تبر زند
گر کوه خصمی تو کند انتقام تو
آن تیغ را به دست خودش بر کمر زند
از لشکر توجه تو کمترین سوار
تازد برون و یکتنه بر سد حشر زند
قهر تو چون بلند کند گوشهٔ کمان
هر تیر را که قصد کند بر جگر زند
شکر خدا که خصم ترا بر جگر نشست
آن تیرها که خواست ترا بر سپر زند
مرغی کز آشیانهٔ خصم تو بر پرید
الا به خون خود نتواند که پرزند
تودر گلو فشاری خصمی و جان او
در بند فرجهایست که از تن به در زند
مطرب به بزم خواند عدویت چه غافلست
گو کس روانه کن که در نوحه گر زند
در راه سیر کوکب اقبال تو سپهر
در دیدهٔ ستارهٔ بد نیشتر زند
فتحی نمودهای دگر از نو که بر فلک
اقبال طبل نصرت و کوس ظفر زند
وحشی کجاست منکر او تا چو دیگران
خود را به تیغ قهر قضا و قدر زند
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۶
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: إِذْ قالُوا لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ برادران یوسف گفتند براستى که یوسف و هم مادر او، أَحَبُّ إِلى أَبِینا مِنَّا دوست تر است بپدر ما از ما، وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ و ما ایم گروهى ده تن، إِنَّ أَبانا لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ (۸) پدر ما در مهر این دو برادر در ضلالى است آشکارا.
اقْتُلُوا یُوسُفَ بکشید یوسف را، أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً یا او را بیفکنید بزمینى «یَخْلُ لَکُمْ وَجْهُ أَبِیکُمْ» تا پرداخته گردد شما را و خالى روى پدر شما و مهر دل او، «وَ تَکُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِینَ (۹)» و پس آن گروهى باشید از نیکان و تائبان.
«قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ» از میان آن برادران گویندهاى گفت، «لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ» مکشید یوسف را، «وَ أَلْقُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» و بیفکنید او را در کنج قعر چاه، «یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیَّارَةِ» تا بر گیرد او را کسى از کاروانیان، «إِنْ کُنْتُمْ فاعِلِینَ» (۱۰) اگر خواهید کرد.
«قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «ما لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلى یُوسُفَ» چیست ترا که ما را استوار نمیدارى بر یوسف «وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ» (۱۱) و ما او را نیک خواهانیم.
«أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً» بفرست او را با ما فردا، «یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ» تا ما گلّه چرانیم و او بازى کند، «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» (۱۲) و ما او را نگه بان باشیم.
«قالَ إِنِّی لَیَحْزُنُنِی» یعقوب گفت مرا اندوهگن میدارد، «أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ» که شما او را ببرید، «وَ أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ» و مىترسم که گرگ او را بخورد، «وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ» (۱۳) و شما ازو ناآگاه.
«قالُوا لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ» گفتند اگر گرگ او را بخورد و ما ده تن، «إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ» (۱۴) ما آن گه ضایع گذارندگانیم.
«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ» چون ببردند او را، «وَ أَجْمَعُوا» و در دل کردند، «أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» که او را در کنج چاه کنند، «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ» و پیغام دادیم ما باو، «لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا» ناچار ایشان را خبر کنى بآنچه میکنند امروز، «وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» (۱۵) و ایشان نمىدانند.
«وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ» (۱۶) آمدند با پدر خویش شبانگاه و مى گریستند.
«قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ» ما رفتیم که تیر اندازیم، «وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا» و یوسف را گذاشتیم بنزدیک رخت و کالاى خویش، «فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ» گرگ او را بخورد، «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا» و تو ما را باستوار نخواهى داشت، «وَ لَوْ کُنَّا صادِقِینَ» (۱۷) و هر چند که ما راست گوئیم.
«وَ جاؤُ عَلى قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ» و آمدند خون بدروغ آوردند بر پیراهن او، «قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً» یعقوب گفت نه چنان که تنهاى شما شما را کارى بر آراست، «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» اکنون کار من شکیبایى است نیکو، «وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ» (۱۸) و یارى خواست من به خداى است بر آنچه شما مىگویید و صفت میکنید.
اقْتُلُوا یُوسُفَ بکشید یوسف را، أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً یا او را بیفکنید بزمینى «یَخْلُ لَکُمْ وَجْهُ أَبِیکُمْ» تا پرداخته گردد شما را و خالى روى پدر شما و مهر دل او، «وَ تَکُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِینَ (۹)» و پس آن گروهى باشید از نیکان و تائبان.
«قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ» از میان آن برادران گویندهاى گفت، «لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ» مکشید یوسف را، «وَ أَلْقُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» و بیفکنید او را در کنج قعر چاه، «یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیَّارَةِ» تا بر گیرد او را کسى از کاروانیان، «إِنْ کُنْتُمْ فاعِلِینَ» (۱۰) اگر خواهید کرد.
«قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «ما لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلى یُوسُفَ» چیست ترا که ما را استوار نمیدارى بر یوسف «وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ» (۱۱) و ما او را نیک خواهانیم.
«أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً» بفرست او را با ما فردا، «یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ» تا ما گلّه چرانیم و او بازى کند، «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» (۱۲) و ما او را نگه بان باشیم.
«قالَ إِنِّی لَیَحْزُنُنِی» یعقوب گفت مرا اندوهگن میدارد، «أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ» که شما او را ببرید، «وَ أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ» و مىترسم که گرگ او را بخورد، «وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ» (۱۳) و شما ازو ناآگاه.
«قالُوا لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ» گفتند اگر گرگ او را بخورد و ما ده تن، «إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ» (۱۴) ما آن گه ضایع گذارندگانیم.
«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ» چون ببردند او را، «وَ أَجْمَعُوا» و در دل کردند، «أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» که او را در کنج چاه کنند، «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ» و پیغام دادیم ما باو، «لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا» ناچار ایشان را خبر کنى بآنچه میکنند امروز، «وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» (۱۵) و ایشان نمىدانند.
«وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ» (۱۶) آمدند با پدر خویش شبانگاه و مى گریستند.
«قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ» ما رفتیم که تیر اندازیم، «وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا» و یوسف را گذاشتیم بنزدیک رخت و کالاى خویش، «فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ» گرگ او را بخورد، «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا» و تو ما را باستوار نخواهى داشت، «وَ لَوْ کُنَّا صادِقِینَ» (۱۷) و هر چند که ما راست گوئیم.
«وَ جاؤُ عَلى قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ» و آمدند خون بدروغ آوردند بر پیراهن او، «قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً» یعقوب گفت نه چنان که تنهاى شما شما را کارى بر آراست، «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» اکنون کار من شکیبایى است نیکو، «وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ» (۱۸) و یارى خواست من به خداى است بر آنچه شما مىگویید و صفت میکنید.
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۶
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
دارد زبون بتیغ زبان طعنه گو مرا
بستان بخیر ای اجل از دست او مرا
یا رب چه کینه داشت بمن دشمنی که او
شد رهنمون بدیدن آن کینه جو مرا
از بخت شور و تلخی عمرم خبر نداشت
آن کز خدای خواست بصد آرزو مرا
آید همان شکست زسنگ ملامتم
دوران اگر کند گل و سازد سبو مرا
ضایع چنان شدم که گر افتم بگوشه یی
کس ننگرد بنیک و بد از هیچ سو مرا
دیگر حریف رشگ جگرسوز نیستم
منشین بغیر یا بکش ای تندخو مرا
گفتم که بر فغانی بیدل مکن جفا
گفتا عجب که باشد ازین گفتگو مرا
بستان بخیر ای اجل از دست او مرا
یا رب چه کینه داشت بمن دشمنی که او
شد رهنمون بدیدن آن کینه جو مرا
از بخت شور و تلخی عمرم خبر نداشت
آن کز خدای خواست بصد آرزو مرا
آید همان شکست زسنگ ملامتم
دوران اگر کند گل و سازد سبو مرا
ضایع چنان شدم که گر افتم بگوشه یی
کس ننگرد بنیک و بد از هیچ سو مرا
دیگر حریف رشگ جگرسوز نیستم
منشین بغیر یا بکش ای تندخو مرا
گفتم که بر فغانی بیدل مکن جفا
گفتا عجب که باشد ازین گفتگو مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
کینه ی ما را ازو صبر و تحمل می کشد
انتقام از یار بی پروا، تغافل می کشد
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
فاخته این حرف را بر گوش بلبل می کشد
هرکجا باشم، گزیری نیست از طوفان مرا
موج دریا انتظارم بر سر پل می کشد
روزی داناست در معنی که نادان می خورد
همچو آن آبی که خار از ریشه ی گل می کشد
بر سر میراث من غوغاست یاران را سلیم
استخوانم را هما از چنگ بلبل می کشد
انتقام از یار بی پروا، تغافل می کشد
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
فاخته این حرف را بر گوش بلبل می کشد
هرکجا باشم، گزیری نیست از طوفان مرا
موج دریا انتظارم بر سر پل می کشد
روزی داناست در معنی که نادان می خورد
همچو آن آبی که خار از ریشه ی گل می کشد
بر سر میراث من غوغاست یاران را سلیم
استخوانم را هما از چنگ بلبل می کشد
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
ای خواجه با تو من سخنی مختصر کنم
وز سر کار خویش دلت را خبر کنم
با دشمنان من چو تو پیوند میکنی
من نیز دوستی تو از دل بدر کنم
بازیچه میکنی سخنان مرا گمان
بازیچه ای برای تو ز این خوبتر کنم
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تا صد هزار بارت از خود بتر کنم
نام تو را که گشته بمهر و وفا سمر
نزد جهان بجور و جنایت سمر کنم
روشن چو آفتاب، جفای تو را بخلق
از خاوران بگیرم تا باختر کنم
باخوب و زشت و دوست و دشمن بهر طرف
از بی صفا دل توهمی شکوه سر کنم
ایخواجه بیم کن که زدست جفا و جور
کار تو را حواله بحکم قدر کنم
مپسند کز جفای تو نزد خدا و خلق
چندین هزار مشغله و شور و شر کنم
آهی زنم چنانکه دل جرخ تیره را
چون خرمن وجود عدو پر شرر کنم
گنجشکیم که ملک سلیمان بزور خویش
می بر کنم بیکدم و زیر و زبر کنم
با من تو روی خویش چو شکل دگر کنی
من نیز روی خویش بشکل دگر کنم
تدبیر کار من بکن ای خواجه ورنه من
تدبیر کار خویش به آه سحر کنم
دل برکنم ز روی تو، با جمع بیدلان
یک باره بار بسته ز کویت سفر کنم
وز سر کار خویش دلت را خبر کنم
با دشمنان من چو تو پیوند میکنی
من نیز دوستی تو از دل بدر کنم
بازیچه میکنی سخنان مرا گمان
بازیچه ای برای تو ز این خوبتر کنم
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تا صد هزار بارت از خود بتر کنم
نام تو را که گشته بمهر و وفا سمر
نزد جهان بجور و جنایت سمر کنم
روشن چو آفتاب، جفای تو را بخلق
از خاوران بگیرم تا باختر کنم
باخوب و زشت و دوست و دشمن بهر طرف
از بی صفا دل توهمی شکوه سر کنم
ایخواجه بیم کن که زدست جفا و جور
کار تو را حواله بحکم قدر کنم
مپسند کز جفای تو نزد خدا و خلق
چندین هزار مشغله و شور و شر کنم
آهی زنم چنانکه دل جرخ تیره را
چون خرمن وجود عدو پر شرر کنم
گنجشکیم که ملک سلیمان بزور خویش
می بر کنم بیکدم و زیر و زبر کنم
با من تو روی خویش چو شکل دگر کنی
من نیز روی خویش بشکل دگر کنم
تدبیر کار من بکن ای خواجه ورنه من
تدبیر کار خویش به آه سحر کنم
دل برکنم ز روی تو، با جمع بیدلان
یک باره بار بسته ز کویت سفر کنم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۱ - در مدح کسی و تقاضای پولی از او تا دستاری و عمامه ای بخرد
ای خواجه که بر در تو چون نظر زنم
در حال تکیه در بر فتح و ظفر زنم
واندر مدایحت چو به نظم آورم سخن
گوئی گلاب «و» آب همی بر شکر زنم
چون بر فلک برم سخن اندر ستودنت
رایت ز فخر بر سر شمس و قمر زنم
وز بهر یک سخن نه ز یکی هزار بار
برتر سپهر بر ز می زیرتر زنم
چون تیغ خاطرم ز خطاها برهنه شد
برفرق حاسدت بهجا در تبر زنم
واندر نگارخانه مدحت ز عقل و طبع
شکل ادب نمایم و رسم هنر زنم
تیری که برد و دیده خصمت زنم ز کین
هم دل دهد به جان تو کش بر جگر زنم
چون دانه ام به خاک دراز رنج روزگار
هر چند در هوای تو چون مرغ پرزنم
دستارکی خریده ام ار تو بها دهیش
بر سر نهم به نامت و با چرخ بر زنم
اکنون مرا به قیمت دستار دست گیر
تا لافها ز کیسه تو بیشتر زنم
چون وقت آز پای تو بوسم گه نیاز
داری روا که دست به شخصی دگر زنم؟
گر در گذاریم به سرا پرده کرم
با پادشه ز مرتبه خیمه به در زنم
دی و پری گفتی که امروز باز گرد
که اول تو را دهم زر فردا که زر زنم
امروز دان که باز نگردم به هیچ وجه
گر زر زنی و گرنه تو را من به زر زنم
در حال تکیه در بر فتح و ظفر زنم
واندر مدایحت چو به نظم آورم سخن
گوئی گلاب «و» آب همی بر شکر زنم
چون بر فلک برم سخن اندر ستودنت
رایت ز فخر بر سر شمس و قمر زنم
وز بهر یک سخن نه ز یکی هزار بار
برتر سپهر بر ز می زیرتر زنم
چون تیغ خاطرم ز خطاها برهنه شد
برفرق حاسدت بهجا در تبر زنم
واندر نگارخانه مدحت ز عقل و طبع
شکل ادب نمایم و رسم هنر زنم
تیری که برد و دیده خصمت زنم ز کین
هم دل دهد به جان تو کش بر جگر زنم
چون دانه ام به خاک دراز رنج روزگار
هر چند در هوای تو چون مرغ پرزنم
دستارکی خریده ام ار تو بها دهیش
بر سر نهم به نامت و با چرخ بر زنم
اکنون مرا به قیمت دستار دست گیر
تا لافها ز کیسه تو بیشتر زنم
چون وقت آز پای تو بوسم گه نیاز
داری روا که دست به شخصی دگر زنم؟
گر در گذاریم به سرا پرده کرم
با پادشه ز مرتبه خیمه به در زنم
دی و پری گفتی که امروز باز گرد
که اول تو را دهم زر فردا که زر زنم
امروز دان که باز نگردم به هیچ وجه
گر زر زنی و گرنه تو را من به زر زنم