سپیده ی پژمرده ۱۴۰۲/۱۲/۲۷
همیشه یک نفر آن سوی پرده ها تنهاست
همیشه یک گل بی خار غرق در سرماست

همیشه آن شب لبریزِ از سیاهی ها
بزرگ و طولانی، به بلندی یلداست

همیشه ابر بهاری به خاک می بارد
 غم سپیده ی پژمرده، محو و ناپیدا است

همیشه مردم دلخسته چشم در راهند
 همیشه شهرِ پر از غم، اسیر یک رویاست
غم های پنهان ۱۴۰۲/۱۲/۲۷
تنهایی اش را ریخت بی تو توی فنجان
جا ماند طعم بی قراری زیر دندان

با خود به یاد آورد یک یک لحظه ها را
آن راه رفتن، گم شدن در زیر باران

آن چشم های سرخ از مهتاب بیدار
آن نامه های غرق در غم های پنهان

آن اشک های خشک از باران‌ِ یکریز
آن وعده ها، قول و قرارِ توی میدان

آن شمع های خیس و آن در های بسته
تاریک و نمناک و گرفته، مثل زندان

با آن پریشان گوییِ شب ها که می گفت:
دل کندن از یادش برایم نیست آسان

از بس برایت گفت از حال خرابش
آشفته شد در کوچه‌ها حال درختان

رز های پژمرده و سوسن های بی رنگ
می ریخت هی گلبرگ‌هاشان توی گلدان

بی تو برایش لحظه ها دیگر نرفتند
خسته شدند از انتظارت مهر و آبان

بعد از تمام اعترافاتش برایت
پرسید که آیا ندارد جای جبران؟
بذر غمگینی ۱۴۰۲/۱۲/۲۷
یک نفر مهتاب را دزدیده است
روشنایی های شب را چیده است

بین روز و شب اگر هم صلح شد
در میان صلحشان جنگیده است

او سراغ لانه هامان رفته و
بذر غمگینی به ما پاشیده است

می‌کند غمدیده او ما را ، ولی
بر مزار حال ما خندیده است

کوچه ها تاریک و پر غم گشته اند
ابر تیره روی‌مان باریده است

مهر و بخشش پیش ما گم گشته است
نور بی مهری به ما تابیده است