۱۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۳۹

دارم بسر زباده دوشین بسی خمار
ساقی بجان پیر خرابات می بیار

عاشق بگو وضو نکند جز بخون دل
خواهد اگر بکعبه ی یارش دهند بار

دارید گلرخان خبر از خار خار دل
رحمی زپای او بدر آرید نوک خار

مجذوب عشق او نشکیبد زسلسله
اشتر چو مست شد نشود رام از مهار

یک خنده بیشتر نکند گل ببوستان
بلبل اگر که ناله کند در چمن هزار

باز آ که تاخودی بگذارند خاکیان
تو صرصری و عاشق جان سوخته غبار

تو صبح صادق و من جان سوخته چو شمع
تا جان دهم بمقدم تو یک نفس برآر

لازم بود رقیب در آن کو که گفته اند
خار است پاسبان گل و گنج راست مار

جولانگهی است عشق که از حمله ی برزم
‏ رستم شکار میکند آن طفل نی سوار

مطرب اگر بپرده عشق این نوا زند
در رقص آورد زطرب مرده رمزار

زهاد اگر زحلقه میخوارگان رمند
آری زنوریان بگریزند اهل نار

گر چاریایند گروهی زمسلمین
بر چار یار ما بفزودیم چارچار

آشفته مست عشق علی گشت و آل او
ساقی گرش شراب نیاورد گو میار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.