۱۴۳ بار خوانده شده
هر کرا خواندی از نکویانش
لاجرم نیست عهد و پیمانش
هر که سرو و گلش در ایوانست
نرود دل بسوی بستانش
چشم هر کاو بر آن دو ابرو دوخت
گو بکن سینه وقف پیکانش
مور بگرفت خاتم لعلش
آن که بد حشمت سلیمانش
معجز عیسویش در لب نوش
دست موسی است در گریبانش
حلقه زد زلف تا که بر رویت
عقل پنداشت چشم حیرانش
من و ساقی حوروش در باغ
زاهد و خلد و حور و غلمانش
کی مرا ره دهد بچاه ذقن
آنکه یوسف بود بزندانش
در دل آشفته را بسی گره است
از خم طره پریشانش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
لاجرم نیست عهد و پیمانش
هر که سرو و گلش در ایوانست
نرود دل بسوی بستانش
چشم هر کاو بر آن دو ابرو دوخت
گو بکن سینه وقف پیکانش
مور بگرفت خاتم لعلش
آن که بد حشمت سلیمانش
معجز عیسویش در لب نوش
دست موسی است در گریبانش
حلقه زد زلف تا که بر رویت
عقل پنداشت چشم حیرانش
من و ساقی حوروش در باغ
زاهد و خلد و حور و غلمانش
کی مرا ره دهد بچاه ذقن
آنکه یوسف بود بزندانش
در دل آشفته را بسی گره است
از خم طره پریشانش
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۰۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.