۱۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۷۰

دل ببر داشت فغانی و گمان میکردم
که بغوغای جرس قطع بیابان کردم

رفت چون برق زره محمل لیلی مجنون
از چه خود را بره بادیه حیران کردم

تا که انسان دو چشمم بتو حور انس گرفت
قطع از انس پریزاده و انسان کردم

ریختم نافه از آنزلف بدامان تو دوش
یاد داری تو صبا با تو چه احسان کردم

از من ایمان مطلب در ره آن در یتیم
شیخ شهرم همه را صرف یتیمان کردم

دوش دیوانه عشق تو شنیدم میگفت
که من این حکمت تعلیم بلقمان کردم

گفتم آشفته حدیثی زخم زلفش باز
عالمیرا من از این گفته پریشان کردم

داد یکجرعه میم از سر رحمت خمار
طوف میخانه چو با دیده گریان کردم

ساقی میکده عشق علی دست خدا
که بمدحش زازل طبع نوا خوان کردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۶۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.