۱۷۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۲۸

بر آن سرم که بگرد وفا و مهر نگردم
که همچو ذره زمهر تو بر هوا شده گردم

طبیب عشق که گفت آخر الدواء الکی
نشد علاج و شد این داغ درد بر سر دردم

نمانده باده بکاسه نه زر بکیسه خدا را
برفت سرخی و مانده بجای چهره زردم

منه تو دیگ تمنا چو کشتی آتش سودا
که دیگ عشق نیاید بجوش زآتش سردم

بغیر دردسر و صدمه خمار ندیدم
که بود ساقی و این باده از کجاست که خوردم

بیا و پرده بگردان دمی تو مطرب مجلس
که زخم تازه کند زخمهای تار تو هر دم

هوا گرفته دل آشفته را بسان کبوتر
پرم زبام حرم تا که کشتنی گردم

خیال جستن از دام نفس و قید هوا را
کنم بهمت مردان که خود نه آن مردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۲۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.