۱۶۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۲۹

رفت بخشم دلبر و رحم نکرد بر دلم
وای به بخت واژگون آه زکار مشگلم

تا که کشید سر زمن سرو قد تو مانده ام
دست فسوس بر سر و پای خیال در گلم

من نه بمیل خویشتن میدوم از قفای تو
جادوی زلف را بگو تا نکشد سلاسلم

در کف تو زمام من هودج دل مقام تو
رفته زدست لیلی و مانده شکسته محملم

چون نرود کشان کشان دل بهوای طره اش
بافته تار موی تو در رگ و در مفاصلم

چون گسلم ززلف تو کاو شده متصل بجان
چون بتوان زجان خود تار امید بگسلم

درد فراق را دوا تخم زصبر کشته ام
تا چه ثمر همی دهد تخم امید باطلم

گفتم رفتی از نظر دل بنهم بدیگری
آینه دار عشق تو کی رود از مقابلم

پند حکیم نشنوم منکه زخویش غایبم
میل دوا نمی کنم منکه زدرد غافلم

طالب روشنائیم آه کشان در آشیان
برق برد بروشنی راه مگر بمنزلم

دوش حکیم عقل را آشفته چاره خواستم
گفت علاج عشق را با همه علم جاهلم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۲۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.