۱۵۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۷۸

بباغ عشق بجز میوه فراق ندیدم
زجان گذشته و جانانه را بوصل رسیدم

زدل گذشتم و پیمان دلبران نشکستم
زجان بریدم و از عهد دوستی نبریدم

بترک دوستیم دشمنان اگر چه بگفتند
بجان دوست که افسوس دشمنان نشنیدم

گسستم از دو جهان و بزلف یار ببستم
فروختم دل و دین عشق او بجان خریدم

ببوی دانه خالت ببند عشق بماندم
زدام عقل زوحشت چو آهوان برمیدم

کمان کشیده نگاه تو تا از آن خم ابرو
هزار تیر بجان خورده روی در نکشیدم

هزار سال بکویش نشسته گفت کدامی
هزار ره بسرم پا نهاد و گفت ندیدم

نبود آن خم چوگان زلف بر سر رحمت
مگو چو گوی و بسر در ره طلب ندویدم

زتلخ کامی عقلم خمار برد سحرگه
زلعل ساقی مجلس شراب عشق چشیدم

بجای کوی مغان شیخ شهر از سر رأفت
بهشت عدن بمن عرضه کرد و برنگزیدم

کدام کوی مغان آستان شاه ولایت
که کرده کوثرش آسوده از شراب نبیدم

کبوتر حرم مرتضی است آشفته
که جز بگرد درو بام کعبه اش نپریدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.