۱۲۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱۷

بغیر دست دل خود که بود بر دستم
نبود کس که زکوی تو رخت بربستم

هزار خار مغیلان بپا شکستم بیش
ولی عزیمت احرام کعبه نشکستم

من ارچه شبنمم اما شدم بچشمه مهر
اگر چو قطره ام اما ببحر پیوستم

بر آتش رخ تو خال تا که خوش بنشست
سپندوار بر آتش زشوق ننشستم

به همدمان معاشر بده قدح ساقی
مرا بخویش بهل کز نگاه تو مستم

سر ارچه در قدمش رفت و دین و دل برهش
ولی بقاعده کاری نیاید از دستم

علاج زخم دل آشفته کرد از لب و گفت
که مرهمست گر آشفته خاطرت خستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.