۱۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۴۴

روزگاریست بمیخانه گذاری دارم
با سگان در آن خانه قراری دارم

هر کرا حصن حصینی است بربع مسکون
من هم از دیر خرابات حصاری دارم

ساکن خطه عشقیم که اقلیم بقاست
بی سرو پایم اگر شهر و دیاری دارم

باغ ما حسن نکویان و بهارش عشق است
لوحش الله است که عجب باغ و بهاری دارم

زلف او گفت اگر عقل شود بختی مست
من بیکموی به بینیش مهاری دارم

شب و روزم چه بود زلف و بناگوش بتان
خارج از رسم جهان لیل و نهاری دارم

خنده زد گفت که ضحاکم و باور نکنی
به بر دوش ببین ریسه ماری دارم

چشم او گفت که آهوی ختا راست منم
که بهر نافه مو چین و تتاری دارم

عنکبوتش نکند صید مگس نیست دلم
گرچه نخجیر شدم شیر شکاری دارم

هر کرا پیشه و کاریست برای گذران
من بجز عشق مپندار که کاری دارم

هر کس آشفته شعاری بودش در اسلام
من بمدح علی و آل شعاری دارم

گر زند تیغ حوادث بدو عالم پهلو
تا مرا جای بجودیست کناری دارم

گرچه تار است شب کور من نامه سیاه
وه که از مهر علی شمع مزاری دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.